1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اصول فقه(۶٣)- بررسی روایت اَبان بن تغلب

اصول فقه(۶٣)- بررسی روایت اَبان بن تغلب

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=6497
  • |
  • بازدید : 139

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دسته‌بندی روایات قیاس

شاگرد: در تعبیر«ان دین الله لایصاب بالعقول» ممکن است یک مصداقش قیاس باشد که می‌خواهیم از حکمی به حکم دیگر منتقل شویم. ممکن است که یک مصداق دیگر آن هم این باشد که بخواهیم از یک حکم عدم خصوصیت داشتن آن را با عقل خودمان بفهمیم، و بگوییم موضوع اعمّ از این چیزی است که در روایت آمده شده است. موید این شبهه روایت اَبان است. اَبان با آن جلالت قدرش اطمینان داشت و می‌گفت ما وقتی در عراق می‌شنیدیم، می‌گفتیم «الذی جاء به الشیطان». از کجا معلوم وقتی ما تنقیح مناط می‌کنیم، در همان شرایط اَبان نباشیم؟ امام هم در ادامه می‌فرمایند «انک اخذتنی بالقیاس».

استاد: اگر روایات باب قیاس دسته‌بندی شود خیلی خوب است. بعضی روایات هست که خود امام علیه‌السلام ابتداءاً قیاس را مطرح می‌کنند. روایات کلی که می‌گویند قیاس مذموم است. اما روایت اَبان در میان همه­ ی آن‌ها امتیاز ویژه‌ای دارد. لذا باید روی آن خوب تدقیق کنیم. خیلی رفت‌وبرگشت می‌خواهد. چرا این روایت امتیاز دارد؟ به‌خاطر این‌که کسی به حمل شایع در مقابل حضرت کاری کرده که حضرت اسم آن را قیاس می‌گذارند، این خیلی خوب است. یعنی دیگر حالت مفهومی و کلّی گویی و سرگردانی نداریم، یعنی حضرت دقیقاً به کاری که صورت گرفته، قیاس می‌گویند. لذا اگر بخواهیم روایت اَبان و ظرافت کاری­هایی که در آن می‌باشد را مدّ نظر قرار دهیم خیلی فایده می‌بریم. البته روایت دیگری هم هست. اگر بخواهیم دسته‌بندی کلی بکنیم به این صورت می‌شود.

الف: روایاتی که سنخ آن‌ها ذمّ قیاس است، اما هر کسی که به لسان وارد است می‌بیند حضرت نمی‌خواهند راجع به قیاس فقهی بحث کنند، بلکه راجع به مسأله امامت و اجتهاد در مقابل نصّ صحبت می‌کنند. این یک بخش است. اگر خواستید بیشتر دنبال این مطالب بروید من هم روی آن‌ها بیشتر فکر می‌کنم.

یک بخش حسابی از روایات در مذمّت قیاس مربوط به اجتهاد در مقابل نص است. معلوم است که ائمه می‌گویند کار ابو حنیفه این بود: «قال علیٌ و اقول اَنا»، می‌گویند ابوحنیفه می‌گفت علی چنین گفت و من هم این‌چنین می‌گویم؛ یعنی با این‌که نص رسیده و مطلب معلوم است، اما در مقابل او اجتهاد در مقابل نص می‌کنند. بخش بزرگی از روایات قیاس به این معنا است. مضمون این بخش از روایات مبهم نیست. مجتهدی که می‌خواهد از قیاس دور باشد باید کلّ ادله و نصوصی که از ناحیه شارع رسیده را ببیند و از همه­ ی آن‌ها با استفاده از ضوابطی که شارع به دست او داده، حکم اللّه را استفاده کند، یا از مسائل عقلائیی که به‌طور قطع مورد انکار شارع قرار نگرفته و بلکه شارع‌ آن‌ها را امضا هم کرده استفاده کند.

 

برو به 0:06:10

بنابراین بخشی از روایات قیاس، می‌گویند اجتهاد در مقابل نص ممنوع است. خب، فقیهی که شیعه است اهل‌بیت را رها نمی‌کند تا خودش اجتهاد کند.

اگر در این‌ها تأمل کنیم چه زوایای خوبی به ذهنمان می‌آید، «کم ترک الاول للآخرین و کم قال الاول و لم یعلم الآخر به»، خیلی از چیزها را گفته­ اند اما ما به‌دنبال آن‌ها نرفته ایم و از آن خبر نداریم و خیلی از چیزها را اصلاً نگفته اند. علی ایّ حال این بحث کار کردن می‌طلبد.

این یک دسته بود. دسته بندی­ ای است که اصلاً منظور اجتهاد در مقابل نص است. این برای فقیه شیعی واهمه ای نمی‌آورد. می‌دانیم که او نمی‌خواهد در مقابل نص اجتهاد کند، بلکه این برای آن‌ها است که گفته­اند «قال علی و اقول انا».

ب: دسته دوم روایاتی که مضامینش کلی است در اینکه مَحق شریعت به قیاس و رای است. مسأله رای، قیاس و حتی اجتهاد که قبلاً از این دسته صحبت شد.

ج: یک روایت دیگر هم هست که – من کاری به سند آن‌ ندارم- در احوالات امام کاظم هست. یکی از نقلیاتی که راوی از ایشان نقل می‌کند این است که حضرت فرموده­ اند «قیاس حق». این هم یک کلمه‌ای است، یعنی ما هم قیاس حق داریم. این‌که حضرت می‌فرمایند قیاس باطل داریم و یک قیاس حق هم داریم. این روایت هم در بحارالانوار هست.

بررسی روایت اَبان و چگونگی تطبیق قیاس در آن

اما روایتی که منطق خیلی خوبی در تشخیص معنای قیاس است همین روایت اَبان است. مضمون روایت ابان چیست؟ از دیه زن صحبت می‌شود. کل دیه زن ۵٠٠ دینار است. دیه مجموع انگشتان 50 شتر می‌شود که همان ۵٠٠ دینار است، ولی تا دیه زن به ثلث نرسیده با دیه مرد مساوی است. بنابراین روی این حساب اگر یک انگشت زن را قطع کرد، باید ده شتر بدهد. اگر دو انگشت او را قطع کرد باید ٢٠ شتر بدهد. سه انگشت او، ٣٠ شتر. اگر چهار انگشت او را قطع کرده باشد، باید ٢٠ شتر بدهد. در اینجا بود که وقتی یک دفعه از 30 به بیست رفت، همین‌جا بود که اَبان گفت «ان الذی جاء به الشیطان». این عبارت از مثل اَبان خیلی بعید بود. البته از غیر معصوم توقعی نیست، آخرش همین می‌ شود. این عبارت در محضر امام دور از شأن اَبان بود. واضح و آشکار بود که او نباید به این شکل بگوید.

سؤال اول این است که آقای اَبان شما که فقیه هستی، می‌دانی که دیه کل زن پنجاه شتر و دیه مرد صد شتر است؟! خلاصه دیه زن چقدر است؟ این را که نمی‌توانی انکار کنی که کل دیه زن ۵٠ شتر و کل دیه مرد ١٠٠ شتر است. خب، اگر قبول دارید یک انگشت ده شتر است با همین قیاس جلو برو، دیه ده انگشت باید ١٠٠ شتر باشد که مساوی دیه مرد می‌شود، درحالی‌که دیه کل زن ۵٠ شتر است. شما باید از این بفهمی که یک جای کار مشکل دارد، یعنی ابان به این فکر نکرد که وقتی بالا می‌رویم چه می‌شود، یعنی اگر می‌خواهی به صد شتر برسی، دیه عضو نهایتاً مساوی با دیه نفس است، اما این‌ که مجموع دیه عضو بیشتر از دیه نفس بشود، این که درست نیست. این یک سوال. چند سؤال مطرح کنیم تا ببینیم آیا اًبان محقّ بود و آن حرف زیبنده اَبان بود یا نبود؟

به عبارت دیگر در اینجا قیاسی بود که باید ببنیم ریخت آن به چه شکل بوده است.

 

برو به 0:12:35

شاگرد: شما از کجا می‌گویید که منظور اَبان این بوده که می خواسته تا آخر برود؟ شاید منظور او ….

استاد: شاید منظور او این است که یک انگشت زن پنج شتر است، اگر همین‌طور تا ده انگشت برود ۵٠ شتر می‌شود.

شاگرد: این‌گونه بگوییم که تا انگشت سوم ٣٠ شتر می‌شود و از انگشت چهارم تا آخر همان ٣٠ می‌ماند. به این معنا که وقتی چهار انگشت را قطع کرده‌ای به طریق اولی سه انگشت را قطع کرده‌ای؛ بله، قبول داریم اگر بخواهد از ٣٠ شتر بالا بزند نمی‌شود.

استاد: چرا نمی‌شود؟ یعنی وقتی ۴ انگشت را قطع کرده باشد ٢٠ شتر می‌شود. وقتی ۵ انگشت را قطع کرد دیه ­ی آن ٢۵ شتر است. همین‌طور تا آخر کار ۵٠ شتر می‌شود. روی ٣٠ شتر که نمی‌ماند.

شاگرد: منظورم این نیست که ۵تا ۵تا جلو برود؛ بلکه تا انگشت سوم ده تا ده تا جلو می‌رود؛ یعنی تا اینجا را قبول دارد، اما از این به بعد را می‌گوید درست است که دیه­ ی آن ۴٠ شتر نیست، اما چرا بیست شتر شود؟ روی همان ٣٠ شتر باقی بماند.

شاگرد٢: تعجب خود اَبان هم از این بود که وقتی اضافه نمی­شود، لااقل کم نشود.

شاگرد: لذا ما نمی‌توانیم به گردن اَبان بگذاریم که مراد او این بوده که تصاعدی بالا برود.

استاد: خلاصه آن چه قیاسی بوده است؟

شاگرد: قیاس اولولیت.

استاد: هر قیاسی بوده، خلاصه می خواسته چه کار کند؟

شاگرد: می خواسته بگوید بقیه آن‌ها ٣٠ شتر باشد.

استاد: بعداً جواب قسمت بعد می‌آید. فعلاً می خواسته این را بگوید که وقتی ۴ انگشت را قطع کرد باز هم ٣٠ شتر است. وقتی ۵ انگشت قطع شد هم ٣٠ شتر باشد. وقتی ۶ انگشت قطع شد هم ٣٠ شتر است. وقتی ٧ انگشت شد ٣۵ شتر شود؟ و تا آخر ۵ تا جلو برود. این جور؟

شاگرد: مشکل اَبان در انقلاب از 30 شتر به ٢٠ شتر است.

استاد: اگر مایه­ ی تعجب او است باید یک نظمی به مطلب بدهد و بعد تعجب کند. نمی‌شود تنها برگشت را ببیند و بعد تعجب کند. باید این برگشت را در یک نظام و مجموعه ببیند. ما می‌خواهیم در نهایت ۵٠ شتر شود و در ابتدا هم ١٠ شتر باشد. فقیه بالاخره باید این نظام را جور کند.

شاگرد: گاهی به این صورت است که به ذهنش اشکال می‌آید، اما برای آن طرحی ندارد.

شاگرد2: می‌خواهد از حضرت بپرسد که طرح آن چگونه است، یعنی ابان موضع نفی­ی دارد، نه موضع اثباتی و آن هم به خاطر این که چهار انگشتی که سه انگشت را دربردارد، دیه ­اش از سه انگشت کمتر است.

استاد: اگر تنها در همین‌جای آن هم اشکال داشته باشد باز می‌بینید که درست مشی نکرده و به فقاهت او نمی‌آید. شما که می‌گویید چهار انگشت او را قطع کرده یعنی جدا جدا آن‌ها را قطع کرده؟ یا با هم؟ اگر جدا جدا قطع کرده جلو برو. بگو یکی را قطع کرد و فردای آن روز یکی دیگر را قطع کرد و همین‌طور آن‌ها را قطع کرد. دراین‌صورت تا آخر صد شتر را می‌گیرد و اگر انگشتان پای او را هم قطع کنند تا ٢٠٠ شتر هم می‌رود. درست هم هست. در اینجا چه مشکلی دارید؟ اگر جدا جدا باشد چهار انگشت ۴٠ شتر می‌شود. در این‌که مشکلی نداریم. خب، وقتی اَبان فقیه است این‌ها را باید بداند.

مشکل در جایی است که با یک ضربت انگشتان را قطع کرده است. در مکتب و مرام اهل‌بیت می‌داند که دیه اعضاء می‌تواند از دیه نفس بالا بزند. مشکلی ندارد. اما وقتی قطع دفعی است حساب کار خودش را دارد. در قطع دفعی نمی‌تواند از دیه­ ی نفس بالا بزند. بنابراین قطع انگشت­ها در اینجا جدا جدا نیست، بلکه دفعی است. این بزنگاه مطلب است. این قیاسی که حضرت در اینجا فرموده‌اند یعنی کسی تمام کلیات و کبریات شریعت پیامبر را نداند و حرف بزند.

آیا این مسأله که «دیه المراة تساوی دیة الرجل حتی اذا بلغ الی الثلث، ثم رجع الی النصف» را نمی دانسته؟ این‌که از سنت پیامبر بوده. آیا این هست یا نیست؟ این کبری است. همان‌طور که مرد دیه دارد و زن دیه دارد و دیه زن نصف دیه مرد است، یکی از کبریات شریعت این است که دیه زن مساوی دیه مرد است تا زمانی‌که به ثلث برسد. «اذا بلغ الی الثلث رجع الی النصف»، این کبری هست. اگر فقیه این کبری را نمی‌داند باید فقاهت خود را کامل کند. حضرت هم چیز اضافه‌ای بر آن نگفتند و اتفاقاً به چیزی استشهاد کردند که او می‌دانست.

وقتی کبری این است، جمع بین آن‌ها چه می‌شود؟ «اذا بلغ الی ثلث رجع الی النصف»، خب دیه چهار انگشتی که از ثلث بالا رفته، «رجع الی النصف»، یعنی وقتی چهار انگشت را با هم قطع کردند مصداق یک کبرایی است که اَبان گویا اصلاً فقیه نیست و از آن کبری خبر نداشته است؛ یعنی او از تطبیق این صغری بر آن کبری فاصله گرفته است، بی­جا فردی را می‌گوید که مصداق دیگری است، به خاطر اینکه توهم کرده که  چطور وقتی چهارتا انگشت شد دیه­ اش٢٠ شتر می‌شود؟ به خاطر اینکه وقتی چهار انگشت شد مصداق «رجع الی النصف» است. اما وقتی ٣ انگشت بود مصداق «تساوی الی الثلث» است.بنابراین دو کبری است که دو مصداق دارد. حضرت فرمودند اگر می‌خواهی به این معنا قیاس کنی – یعنی چهار انگشت باید بیشتر شود- باطل است.

 

برو به 0:20:23

تعجّب ابان ناشی از عدم افزایش دیه ­ی چهار انگشت

اَبان این را نگفت که حداقل باید مساوی باشند. اگر این را به عرف عرضه کنید می‌گویند منظور ابان این بود که همان‌طور که سه انگشت ٣٠ شتر می‌خواهد در چهار انگشت باید ۴٠ شتر باشد. ارتکاز عرفی از آن، این است؛ نه این‌که می‌خواست بگوید ٣ انگشت ٣٠ شتر و چهار انگشت هم ٣٠ شتر می‌خواهد. اگر می‌خواست این را بگوید مشت اَبان باز می‌شد چون می‌گوییم چطور تا سه انگشت، ده تا ده تا جلو می‌رود، اما در انگشت چهارم همان ٣٠ شتر می‌شود؟

شاگرد: او می‌خواهد بگوید به طریق اولی باید ٣٠ شتر شود.

استاد: علی القاعده باید ۴٠ شتر بشود، اگر بگوید باید لااقل ٣٠ شتر شود، می‌گوییم این «لااقلّ» را از کجا می‌آورید؟ اگر بشود باید ۴٠ شتر بشود. این «لااقل» را از کجا آوردید؟ خب، اَبان می‌گوید می‌دانید دیه زن تا ثلث مساوی با دیه مرد است؛ اگر این را بگوید خب مشتش را باز کرده است. اگر هم ۴٠ تا را بگوید باز از آن کبری صرف‌نظر کرده است.

علی ایّ حال کاری که ابان کرده، این بوده که مصداق یک کبری را به کبرای دیگری داده است.

شاگرد: چرا حضرت به جای این‌که همان کبری را گوشزد کنند، فرمودند «ان دین الله لایصاب بالعقول»؟

استاد: حضرت همین را گوشزد کردند، روایت را ببینید.

شاگرد: در آن روایت امام کاظم علیه السلام که فرمودید تعبیر قیاس حق ندارد، قیاس عدل دارد.

استاد:

فكتبت‏ بسم الله الرحمن الرحيم‏ أمور الدنيا أمران أمر لا اختلاف فيه و هو إجماع الأمة على الضرورة التي يضطرون إليها و الأخبار المجتمع عليها المعروض عليها شبهة و المستنبط منها كل حادثة و أمر يحتمل الشك و الإنكار و سبيل استنصاح أهله الحجة عليه فما ثبت لمنتحليه من كتاب مستجمع على تأويله أو سنة عن النبي ص لا اختلاف فيها أو قياس تعرف العقول عدله ضاق على من استوضح تلك الحجة ردها و وجب عليه قبولها و الإقرار و الديانة بها و ما لم يثبت لمنتحليه به حجة من كتاب مستجمع على تأويله أو سنة عن النبي ص لا اختلاف‏ فيها أو قياس تعرف العقول عدله وسع خاص الأمة و عامها الشك فيه و الإنكار له كذلك هذان الأمران من أمر التوحيد فما دونه إلى أرش الخدش فما دونه فهذا المعروض الذي يعرض عليه أمر الدين فما ثبت لك برهانه اصطفيته‏[1]

شاگرد: هر چقدر روی این تأکید شود که شما کبرای کلی را توجه نکردید جا دارد. اما «اخذتنی بالقیاس» سنگین است. زیرا دیه در مورد جبران ضرر است و همه می­فهمند که ضرر چهار انگشت بیشتر است. لذا لااقلّ ولو یکی هم شده باید از ٣٠ شتر بیشتر باشد. لذا در اینجا تنقیح مناط قطعی است، یعنی چون ضرر این بیشتر است باید دیه اش هم بیشتر باشد.

استاد: حالا نتیجه‌گیری آن را بگذارید. فعلاً ببنیم او چه­ کار کرد که حضرت «قیاس» را بر کار او صادق دانستند. در این روایت این نکته جالب است.

شاگرد: یعنی درواقع او توجهی به کبری نداشته و چون توجه نداشته نتوانسته آن را هضم کند که اگر دیه ٣ انگشت ٣٠ شتر است، نباید دیه چهار انگشت کم‌تر باشد.

استاد: یعنی نظم و ترتیبی که او در ذهنش داشت همین مشابهت بود که  وقتی یک انگشت ١٠ شتر و دو انگشت ٢٠ شتر و سه انگشت ٣٠ شتر باشد، واضح است که قیاس این را اقتضاء می‌کند که چهار انگشت هم ۴٠ شتر شود.

شاگرد: قیاسی که می‌فرمایید روشن است اما بالاخره هیچ‌کدام از این دو را نمی‌توانیم به گردن اَبان بیاندازیم.

استاد: خب باید وجهی داشته باشد. نمی‌توان همین‌طور بگوییم چهار انگشت هم ٣٠ شتر است.

شاگرد: حداقل ٣٠ شتر.

استاد: در اینجا حداقل ندارد. خب، پس وقتی سه انگشت بود هم حداقل باید ٢٠ شتر باشد. چرا ٣٠ شتر را پذیرفت؟

فرمایش شما وقتی است که بگوییم ٣ انگشت ٣٠ شتر و چهار انگشت ٢٠ شتر است، این درست است. اما با روندی که قبل دارد این «حداقل» را چه­ طور درست می‌کنید؟ آخه، این دنباله دارد، سری است. یکی ده شتر، دو تا ٢٠ شتر و سه تا ٣٠ شتر؛ بعد بگوییم چهار انگشت اقلّش ٣٠ شتر است؟! این معنا ندارد.

 

برو به 0:27:15

شاگرد: آن روایتی که می‌گوید من در عراق شنیده بودم…. برای او نقل شده بود.

استاد: می‌دانم اما با این پیشینه که یک انگشت ده شتر است، قیاس می‌گوید ۴ انگشت ۴٠ شتر است؛ نه این‌که لااقل ٣٠ شتر.

شاگرد: تعجب او نسبت به افزایش آن نیست، بلکه تعجب او نسبت به توقّف و کاهش آن است.

استاد: خب، ایشان می‌گویند اَبان توقف را قبول داشت.

شاگرد: می‌توانست قبول کند.

استاد: توقف مقبول نیست، به او ظلم می‌شود. چه ­طور وقتی سه انگشت را قطع کرده ٣٠ شتر به او بدهند، اما وقتی چهار انگشت را قطع کرده است به او ٣٠ شتر بدهند؟! مقبول نیست، خلاف قیاس است. اتفاقاً جالبی آن این است که توقف خلاف خودِ قیاس است.

شاگرد: خلاف قیاسی است که منظور شما است. اما به اولویت چه؟ اگر بگوییم منظور اَبان در اینجا قیاس اولویت است، چه؟

استاد: اگر انگشت اول و دوم در روایت نبود، قیاس اولویت مقبول بود. اما روند یک و دو، گفت که در اینجا برای من اولویت کارساز نیست. زیرا یک انگشت ده شتر و دو انگشت ٢٠ شتر و سه انگشت ٣٠ شتر می‌خواهد، این روند می‌گوید در من اولویت نیست، بلکه مرتب افزایشی است، یعنی روند قبلی توقّف را نفی می‌کند، دنباله­ ی آن دنباله ­ی افزایشی است.

شاگرد: درست است، اما این‌که چهار انگشت ٣٠ شتر باشد، اَولی از این است که سه انگشت سی شتر باشد.

استاد: این اولویت تا این اندازه خوب است؛ اما اَبان نمی‌خواهد این را بگوید و قیاس اقتضای آن را ندارد، این اولویت نسبت به حقوق است؛ نه روندی که ما بحث می‌کنیم. منظور از حقوق علم حقوق نیست، بلکه به‌معنای حقوق الناس است، واقعیت حقوق این اولویت است. اما نسبت به تدوین یک قانون، نمی‌توان گفت که در اینجا این اولویت هست، قانون می‌گویند وقتی سه انگشت ٣٠ شتر شد، چهار انگشت ۴٠ شتر می‌شود.

در حقوق واقعیت نفس الامری اولویت درست است، یعنی لااقل باید سی شتر را باشد، اما در تدوین قانون می‌توان گفت که در اینجا اولویت هست؟ قانون می‌گوید در اینجا به اولویت سی شتر است، نه، اگر قانون حرف می‌زند می‌گوید ۴٠ شتر و به کمتر از آن راضی نمی‌شود، چون دارد بالا می‌رود.

شاگرد: شاید اگر کبرای کلی دست ابان بود این حرف را می‌زد. اما بحث در این است که این روایت را با این پیش‌فرض ذهنی شنیده و خدمت حضرت می‌آید و می‌گوید اگر من بودم و خودم، می‌گفتم دیه­ اش چهل شتر است، اما تعجب من از این است که وقتی چهار انگشت شد چرا لااقل ٣٠ شتر را نگفت؟

استاد: خب، حضرت هم می‌گویند چون تو «رجع» را ندیده ای، یعنی «رجع الی النصف». رجوع به نصف به چه معنا است؟ یعنی تا از سی شتر بالا رفتیم آن دیه ۵٠ تا مطرح می‌شود؛ یعنی تا سی شتر را با صد شتر می سنجیم، اما به محض این‌که از ثلث جلو می‌رود دیگر به دیه المرئه سنجیده می‌شود و الآن باید با ۵٠ شتر نسبت سنجی شود؛ نه با ١٠٠ شتر. تا ٣٠ شتر با صد شتر نسبت دارد، اما اگر از ٣٠ شتر بالا رفت نسبت سنجی آن با ۵٠ شتر است. لذا چهار انگشت بیست شتر می‌شود، زیرا وقتی از ثلث بالا رفتیم سهم هر انگشت پنج شتر می‌شود، «رجع الی النصف». این نکته‌ای است که حضرت روی آن تأکید کردند. اصل رجوع به آن هم تعبدی است، ولی محاسبه آن دقیق است.

یعنی حضرت با کلمه «رجع» فرمودند که تو سهم هر انگشت را به‌طور مطلق ده شتر دیدی، و حال آن‌که سهم انگشت نسبی است، یعنی با کل سنجیده می‌شود و باید ببینیم کل چقدر است. تا ثلث، کلِّ ما دیه کامله است. وقتی از ثلث رد می‌شود، کلّی که این سهم با آن سنجیده می‌شود ۵٠ شتر می‌شود، نصف می‌شود. بنابراین اگر چهار انگشت را قطع کرده، سهم هر کدام پنج شتر می‌شود، چون چهار انگشت است و چون از ثلث رد شده است. اگر اَبان این را ببیند که هر از کدام چهار انگشت پنج شتر دارد و در مجموع ٢٠ شتر می‌شود، آیا این تعجب دارد؟!

شاگرد: معلوم می‌شود اَبان آن قاعده را فراموش کرده بود، لذا «اخذتنی بالقیاس» دیگر لازم نیست.

 

برو به 0:31:55

استاد: نه، هنوز صبر کنید. با این هنوز کار داریم. اینکه قاعده را فراموش کرده بود، همه عرض من همین است که اگر فقیهی عند الله تضمین کرد که من هیچ‌کدام از کبریات شرعیه را فراموش نکرده‌ام و تلاش خودم را کرده‌ام، هر فقیه دیگری ببیند، می­فهمد من در اینجا تمام کبریات فقهی را اعمال کرده‌ام و نگذاشتم هیچ‌کدام از آن‌ها فراموش شود. دراین‌صورت این روایت می‌فرماید اِی فقیهی که به این صورت جلو رفته ­ای، اصلاً قیاس دامنگیر تو نیست. این از مطالب خیلی واضح است. برداشت من از روایت این است.

لذا اگر فقیهی ضمانت دهد که من همه کبریات را می‌دانم و همه­ ی آن‌ها مدّ نظر من هست، دل­جمع می‌شود که قیاس دور او نخواهد آمد. این لازمه­ ی مهمی است. فقط باید آن را از همین روایت سربرسانیم.

شاگرد: با این بیان، قیاس در اینجا غیر از تسری حکم از یکی به دیگری است؟

استاد: فعلاً این روایت را بهترین مصداق برای تشخیص قیاس قرار داده‌ام. اما این‌که با آن معنا یکی است یا نه، ممکن است مئآلاً یکی باشند. فعلاً مقصود روایت این است که کبرایی در شرع بوده، که شما به‌خاطر ضعف علمی، مشابهت را جلو بردید، لذا به فرمایش ایشان[2] تنقیح مناط می‌کنید که وقتی شارع در یک انگشت ده شتر، دو دو انگشت ٢٠ شتر و در سه انگشت ٣٠ شتر فرموده است، لذا باید در چهار انگشت هم ۴٠ شتر بگوید. همان حرف دیروز که گفتید تنقیح مناط است، یعنی اصلاً یک انشاء است که همه­ ی آن‌ها را باید با این انشاء بسنجیم. خب، در این حرفی نیست؛ اما نکته اصلی این است که در اینجا کسی کبرایی را فراموش کرده و با فراموشی آن، افراد را شبیه هم قرار داده است.

شاگرد: اصلاً اگر این کبری را نداشتیم، آیا کار او قیاس بود یا نه؟

استاد: نه، همین را می‌خواهم بگویم. اگر مطلب «رجع الی النصف» را نداشتیم، کار درستی بود که شارع آن را تأیید می‌کرد.

شاگرد: پس چرا می‌گویند «اخذتنی بالقیاس»؟ باید می‌گفتند که اشتباه کردی.

استاد: «اخذتنی بالقیاس» یعنی کبرایی که واضح است و از سنّت اخذ شده را کنار دیگر کبریات نمی‌گذاری و به همه ­ی آن‌ها متعبد نیستی، لذا تنها یکی از آن‌ها را می‌گیری و به گردن شارع می‌گذاری که چهار انگشت چهل شتر است.

شاگرد: این یعنی اشتباه کردی؛ نه این‌که قیاس کرده‌ای.

استاد: قیاس تسرّی حکم از باب مشابهت است، بدون علم به کبریات شرعی است. لذا می‌خواهم عرض کنم اگر تمام کبریات شرعی نزد فقیه حاضر باشد و آن را ضمانت دهد، هر کجا مثل اینجا را چهار انگشت را ۴٠ شتر بگوید….

شاگرد: از باب مشابهت بگوید اشکال ندارد؟

استاد: این مشابهت نیست. آیا این‌که بگوییم یک انگشت ١٠ شتر و دو انگشت ٢٠ شتر و سه انگشت ٣٠ شتر و چهار انگشت ۴٠ شتر می‌شود، مشابهت است؟

شاگرد: تنقیح مناط غلط است. دیروز هم مطرح شد که یک وقت هست که قیاس است و یک وقت هست که تنقیح مناط نادرست است.

استاد: تنقیح مناط نادرستی که دیروز مطرح شد از این باب بود که او جامع گیری بیخودی کرده است؛ اما اینجا به‌خاطر جهلش نسبت به کبرایی در کنار آن کبرای کلی است. این دو تفاوت می‌کند.

شاگرد: چون نمی دانسته که از چهار به بعد در این کبری داخل نیست، بین یک تا ده جامع گیری کرده است. لذا این همان تنقیح مناطِ غلط است و نباید قیاس باشد.

استاد: بله، به این معنا قبول است. دیروز که من جامع گیری غلط را می‌گفتم به‌معنای توسعه دادن غلط است.

شاگرد: آیا قرینه‌ای بر این‌که ابان این قیاس را می دانسته یا نمی دانسته وجود دارد؟

استاد: حالا باید عبارت را بخوانیم. ابتدا عرض کردم مفاد یک بخش از روایات قیاس، اجتهاد در مقابل نص است. چه بسا همین روایت از مویّدات آن‌ها شد، یعنی «اخذتنی بالقیاس» به این معنا است که وقتی می‌دانیم «رجع الی النصف» سنت پیامبر است، چرا دوباره حرف می‌زنی؟! دراین‌صورت این روایت هم یکی از مصادیق آن روایات می‌شود. یعنی از تطبیق امام معصوم که تطبیق صغروی است، استفاده می‌کنیم که روح قیاس، اجتهاد در مقابل نص است. خب اگر مطمئن شویم که به این معنا است، پس کجا یک فقیهی که روایات معصومین را قبول دارد و می­خواهد از فهم آن­ها تنقیح مناط کند، اجتهاد در مقابل نص می‌کند؟ حرف‌هایی که دیروز زدم همه زنده می‌شود، یعنی تنقیح مناط سردر آوردن از یک انشاء است، نزدیک شدن به مراد شارع از یک انشاء است، نمی‌خواهد که در مقابل نص اجتهاد کند.

اما در مورد این روایت عجله نمی‌کنیم.

روایت اَبان را از کافی بخوانیم:

علي بن إبراهيم عن أبيه و محمد بن إسماعيل عن الفضل بن شاذان جميعا عن ابن أبي عمير عن عبد الرحمن بن الحجاج عن أبان بن تغلب قال قلت لأبي عبد الله ع‏ ما تقول في رجل قطع إصبعا من أصابع المرأة كم فيها قال عشر من الإبل قلت قطع اثنين قال عشرون قلت قطع ثلاثا قال ثلاثون قلت قطع أربعا قال عشرون قلت سبحان الله يقطع ثلاثا فيكون عليه ثلاثون و يقطع أربعا فيكون عليه عشرون إن‏ هذا كان يبلغنا و نحن بالعراق فنبرأ ممن قاله و نقول الذي جاء به شيطان فقال مهلا يا أبان هكذا حكم رسول الله ص إن المرأة تقابل الرجل إلى ثلث الدية فإذا بلغت الثلث رجعت إلى النصف يا أبان إنك أخذتني بالقياس و السنة إذا قيست محق الدين[3].

او در ذهنش قیاس نبود، اما بعد از این که کاری انجام داده حضرت به او می‌گویند کار تو قیاس است. چرا به کار او قیاس گفته­ اند؟ رمز آن چیست؟ مشابهت بود؟ اینکه گفت 3 تا انگشت 30 شتر پس چهار انگشت هم ۴٠ شتر، به خاطر این، کار او قیاس بود؟ یا به خاطر این‌که چون حضرت فرموده بودند «رجع الی النصف»، اگر با وجود این قاعده باز بخواهی بگویی چرا 20 تا؟ این اجتهاد در مقابل نص می­شود و به این خاطر قیاس است؟ کدام یک است؟

شاگرد: در اجتهاد در مقابل نص گاهی حکمی مطرح شده برای فرد خاص و از روایت استفاده می‌شود آن فرد موضوعیت دارد، اما کسی می‌خواهد آن را تعمیم دهد و در جاهای دیگر نیز حکم را سریان دهد، در اینجا اگر به او بگوییم قیاس کرده‌ای و این اجتهاد در مقابل نص است، این خوب است؛ اما مورد بحث ما فرق می‌کند، در اینجا به کبری توجه نکرده است. لذا تعبیر «اخذتنی بالقیاس» نباید می‌آمد.

 

برو به 0:41:04

استاد: یعنی اگر اَبان آن دو کبری را با هم در نظر می‌گرفت، این حرف را می‌زد یا نه؟

شاگرد: چون کبری را نمی‌دانست نباید تعجب می‌کرد؛ اما نمی‌توان از تعبیر قیاس در مورد او استفاده کرد. زیرا اجتهاد در مقابل نص در جایی است که از موردی که در نص آمده است تعدّی کنیم.

استاد: عرض من این است که اگرآن کبری نبود حضرت هم او را تأیید می‌کردند.

قیاس به معنای اجتهاد در مقابل نصّ

شاگرد: اما استفاده از تعبیر «اخذتنی بالقیاس» در اینجا صحیح نیست. نمی­توان گفت «اخذتنی بالقیاس» مساوی اجتهاد در مقابل نص است؛ در جاهایی هم که می­گوییم با کلمه «اخذتنی بالقیاس» تطبیق می­کند؛ اما در اینجا باید بگوییم به کبری توجه نداری، فلذا «اخذتنی بالقیاس» در اینجا «ما بِازاء» ندارد؛ مگر اینکه استعمالی داشته باشیم که ثابت کند معنای قیاس یعنی اجتهاد در مقابل نص. خیلی بعید است که بگوییم معنای قیاس اجتهاد در مقابل نص است.

استاد: در مواردی اسم قیاس را می‌برند و آن را مذمت می‌کنند، بعد می‌گویند ابو حنیفه گفت «قال علی و اقول اَنا»

شاگرد: چطور بگوییم اجتهاد در مقابل نص به‌معنای قیاس است؟ باید با مفاد کلمه قیاس جور در بیاید. همین‌طور که نمی‌توان گفت اجتهاد در مقابل نص به‌معنای قیاس کردن است،

استاد: یعنی با این‌که از امیرالمؤمنین روایتی آمده که خلافِ ضابطه­ یِ دو انگشت ٢٠ تا، سه انگشت ٣٠ تا و چهار انگشت 40 تا است، او می‌گوید «قلتُ».

شاگرد: قرینه وجود دارد که این حکم برای اینجا است….

چگونگی برخورد قوشجی با تحریم متعه توسط خلیفه دوم

استاد: او می‌گوید امیرالمؤمنین گفتند، خب، گفته باشند، «اَنا اَجتهد». صحبت در این است. از جاهایی که خیلی عجیب که آدم آن را فراموش نمی‌کند، اینجاست که مرحوم خواجه در کشف المراد مطاعن خلفاء را می‌گویند. ابتدا ادلّه امامت امیرالمؤمنین را آورده‌اند و بعد مطاعن را آورده‌اند. شخصیت بزرگ خواجه هم سبب شد از علماء بزرگ اهل‌سنت بر آن شرح بنویسند. اصفهانی نوشت، علامه هم نوشت، بعد قوشچی نوشت. قوشچی واقعاً فاضل بود. از علمای بزرگ اهل‌سنت است و معتزلی هم هست. رئیس رصد خانه بود. هیئت نوشته و علوم مختلفی را وارد بود. شرح خیلی خوبی هم نوشته است.

به بحث امامت می‌رسد و جواب می‌دهد. در آن جا نکته‌ای را دیدم که یادم نمی‌رود. تا جایی می‌آید که عمر گفت «متعتان محللتان فی زمن رسول الله، انا احرمهما و اعاقب علیهما». این را خواجه در متن می‌گویند، او می‌گوید «ذلک من اختلاف المجتهدین و کم له من نظیر» این‌که مجتهدها اختلاف می‌کنند خیلی نظیر دارد. مطلب این است. وقتی ابو حنیفه می‌گوید «قال علی و انا اقول» مرادش این نیست که قرینه ­ای بود که مراد حضرت را خوب نفهمیدم، لذا به خاطر مشابهت سرایت می‌دهم.

شاگرد: یک جایی باشد که تعبیر قیاس باشد و نتوانیم آن را با ضوابط قیاس حل کنیم، بعد بگوییم پس معنای قیاس اجتهاد در مقابل نصّ است.

استاد: همین روایت است، دیگر. عرض کردم روایتی است که اسم قیاس در آن هست و آن را مذمت می­کنند، بعد آن را تتمیم می‌کنند به اینکه ابو حنیفه گفت «قال علی و انا اقول». اسم قیاس برده می‌شود و اصلاً معلوم است که منظور اجتهاد در مقابل نص است.

شاگرد: سنّی ها قیاس را به‌معنای مطلق اجتهاد به کار نمی‌بردند؟

استاد: آن‌ها هم بحث‌های مفصلی دارند. خود آن‌ها هم مخالفین سر سخت قیاس دارند و موافقین هم دارند. آن‌ها که قائل به قیاس بودند اجتهاد در مقابل نص را هم انجام می‌دادند. اصلاً از مطاعن ابوحنیفه می‌آورند که او می‌گوید در این مطلب نصّ داریم اما من قیاس می‌کنم.

شاهد اول بر تعریف قیاس به اجتهاد در مقابل نص

روایت را بخوانید.

فی المحاسن، أبي عن ابن أبي عمير عن محمد بن حكيم قال: قلت لأبي الحسن موسى بن جعفر ع جعلت‏ فداك‏ فقهنا في‏ الدين‏ و أغنانا الله بكم عن الناس حتى إن الجماعة منا ليكون في المجلس ما يسأل رجل صاحبه يحضره المسألة و يحضره جوابها منا من الله علينا بكم فربما ورد علينا الشي‏ء لم يأتنا فيه عنك و عن آبائك شي‏ء فننظر إلى أحسن ما يحضرنا و أوفق الأشياء لما جاءنا منكم فنأخذ به فقال هيهات هيهات في ذلك و الله هلك من هلك يا ابن حكيم ثم قال لعن الله أبا حنيفة يقول‏ قال علي و قلت قال محمد بن حكيم لهشام بن الحكم و الله ما أردت إلا أن يرخص لي في القياس[4]

این بابی که می‌خوانند آخرین باب جلد دوم است، «باب البدع و الرای و المقاییس». این روایت ۵٢ است. راوی می‌گوید من بعضی جاها گیر می­کردم، با سنی­ها هم محشور بودم. قصد کرده بودم از حضرت بپرسم تا اجازه دهید که هر وقت کارم گیر کرد قیاس کنم. با این فرض می‌گوید:

 

برو به 0:47:57

«قلت لأبي الحسن موسى بن جعفر ع جعلت‏ فداك‏ فقهنا في‏ الدين‏ و أغنانا الله بكم عن الناس»؛ در دین تفقه پیدا کردیم.

«…قلت قال محمد بن حكيم لهشام بن الحكم و الله ما أردت إلا أن يرخص لي في القياس»؛ برداشتی از قیاس داشت… .

شاگرد: شاید چون ابوحنیفه قائل به قیاس بوده، از باب مشابهت با جای دیگر، آن حکم را بیان می‌کرده؛ یعنی کلام حضرت را نمی­گرفته و چون قائل به قیاس بوده، از باب مشابهت با جای دیگر، حکمی را بیان می‌کرده.

شاگرد٢: این روایت ظاهراً در جایی است که روایتی نرسیده است.

شاگرد: ابوحنفیه همینطوری که حکم نمی­کرده، بلکه از باب مشابهت این مورد با مورد دیگر حکم می‌کرده، لذا اینجا واقعاً قیاس است و با مورد روایت اَبان تفاوت حسابی دارد.

استاد: در مانحن فیه هم قطع نظر از اجتهاد در مقابل نص، مشابهت هم هست.

شاگرد: نه، نبود. قرار شد اگر آن کبری نباشد تنقیحِ مناط صاف باشد. با این محوریت صحبت می‌کنیم که اگر این کبری نبود آن مناط درست و حسابی بود.

استاد: تنقیح مناط به این معنا که هر انگشتی، سهمی در اختصاص دادن دیه به خودش دارد، این مانعی ندارد. اما اینکه برای هم کدام از آن‌ انگشتان انشاء حکم جدیدی شود، از این باب مشابهت صورت می‌گیرد؛ یعنی به جای این‌که موضوع کل را ببینیم تنها چهار انگشت را می‌بینیم؛ یعنی شارع برای چهار انگشت انشائی کرده، برای سه انگشت هم انشائی کرده، وقتی این جور در نظر گرفته می‌شود مشابهت می‌شود. و قیاسی است که خود سنی ها و عموم هم می‌گویند.

شاگرد: اگر قیاس واقعی است وقتی سه انگشت ٣٠ شتر است، نباید چهار انگشت کم‌تر باشد. قرار شد اگر این کبری نبود تنقیح مناط صافی باشد. ما مشابهت صرف نمی‌خواهیم. مشابهتی می‌خواهیم که برای ما قیاس درست کند، یعنی نباید اولویتی باشد.

استاد: مشابهتی که دو انشاء درست کند.

شاگرد: اگر اولویت باشد که دو انشاء درست نمی‌شود.

استاد: نه، باید ببینیم کدام یک از آن‌ها است. یعنی از ٣٠ شتر در سه انگشت، می‌خواهیم انشاء چهارمی را هم به شارع نسبت دهیم که چهار انگشت هم ۴٠ شتر می‌خواهد.

شاگرد: نه، چون سه انگشت ٣٠ شتر شد وقتی در چهار انگشت ضرر آن بیشتر است باید دیه بیشتر باشد. نسبت به این‌که ابان قضاوتی نکرده است. تنها می‌گوید چطور سه انگشت ٣ شتر است، اما یک دفعه چهار انگشت ٢٠ شتر می‌شود؟!

استاد: وقتی دنباله دارد و می‌گوید یک انگشت ده شتر و دو انگشت ٢٠ شتر و سه انگشت ٣٠ شتر، خب چهار انگشت چند شتر می‌شود؟

شاگرد: مخصوصاً اگر آن کبری را نمی دانسته، با صد شتر حساب می‌کرده است.

استاد: یعنی اَبان نمی دانسته کل دیه زن ۵٠ شتر است؟

شاگرد: اگر می دانسته تعبیر به این سنگینی به کار نمی‌برد. یعنی عبارت جوری است که گویا اصلاً خبر نداشته است.

استاد: خب، دراین‌صورت قیاس از کجا آمده؟ از نادانی آمده، پس نادانی می‌تواند قیاس بیاورد.

شاگرد: باز قیاس نمی‌شود، یعنی چون کبری را نمی‌دانیم.

استاد: اگر کسی فقه را نداند، بله. اما اگر بگوییم در فقه ما کبریاتی هست که ما آن‌ها را نمی‌دانیم، این را ما قبول نداریم.

شاگرد: مجتهد معذور است.

استاد: معذور بودن در قدم بعدی است.

شاهد دوم بر تعریف قیاس به اجتهاد در مقابل نصّ

روایت دیگری را پیدا کردید؟

بصائر الدرجات محمد عن الحسين بن سعيد عن محمد بن أبي عمير عن محمد بن حكيم عن أبي الحسن ع قال: إنما هلك من كان قبلكم بالقياس و إن الله تبارك و تعالى لم يقبض نبيه حتى أكمل له جميع دينه في حلاله و حرامه فجاءكم بما تحتاجون إليه في حياته و تستغيثون‏ به و بأهل بيته بعد موته و إنها مخبية عند أهل بيته حتى إن فيه لأرش الخدش‏ ثم قال إن أبا حنيفة ممن يقول قال علي و قلت أنا[5]

ابتدا خود امام تعبیر «هلک بالقیاس» را فرمودند. بعد توضیح دادند که از در خانه اهل‌بیت کنار می‌روند، و می­گویند «قال علی و قلت». بخشی از روایات این جور هست. البته اگر بیشتر استیعاب شود برای خودش رساله‌ای می‌شود.

 

کلید: قیاس، تنقیح مناط، اخذتنی بالقیاس، قال علی و قلت،

 

 


 

 

[1] بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج‏48، ص: 12۴

[2] اشاره به صحبت یکی از شاگردان در ابتدای جلسه.

[3] الكافي (ط – الإسلامية)، ج‏7، ص: 299

 

[4] بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج‏2، ص: 30۵

 

[5] بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج‏26، ص: 34