مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 65
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
بحث سر تسمیه هلال بود که اصل تسمیه هلال چیست؛ چه حیثی از هلال مراد بود. عرض کردم یکی از بحثهای خیلی جذاب لغوی است؛ از بس که اختلاف اقوال در آن هست! جذابیت بحث در این است که هلال، حالت خاصی از قمر است که همه میبینند. چقدر میتوان در آن حیثیت های مختلفی را در نظر گرفت؛ هیئت آن یک چیز است؛ شما آن هیئت را در نظر میگیرید و اسم میگذارید. آن بخشی وسیعی که از بین رفته، هلال بهعنوان قسمت و هیئت نورانی یک چیز است؛ هلال بهعنوان باقیمانده معظمی است که از بین رفته. حسن جبل اینگونه میگوید. در لغت دارد اگر آب غدیر برود، به آن آبی که در انتهاء باقی میماند هلال میگویند؛ یکی از لغویین گفته بود وقتی غدیر آب دارد، مملو است. اما وقتی پایین برود معمولاً در وسطش آشغال هست و در کنارش آب جمع میشود. به آن هلال میگویند. یعنی یک حالت قوسی در انتهاء غدیر پیدا کرده است.
این مناسبتها خیلی زیاد است. عرض کردم مثلاً حالت افزایشی که در هلال است و مرتب به قطر هلال افزوده می شود؛ هلال یعنی افزاینده. این مانعی ندارد. یا وقتی که شما ظهور اول آن را میبینید. میگویید هلال وقتی است که اول از همه ظاهر میشود و شهر با آن آغاز میشود. آغاز کننده است. شما ببینید یک هلال چقدر حیثیت دارد که اهل یک لغت میتوانند آن را در نظر بگیرند و به مناسبت آن حیثیت، واژهای را که در لغتِ آنها آن معنا را میدهد، برای آن بگذارند.
حالا بحث من سر این واژه قرآنی است؛ «يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَهِلَّةِ[1]». معنای اصلی هلال چیست؟ به چه خاطر به آن هلال گفته اند؟ خب مطالب خیلی جور و واجور است. در مقاییس ابن فارس مطلبی دارد که با ذهن من خیلی موافقت ندارد. ابن فارس آدم بزرگی است. اما فرمایش ایشان را میخوانم ببینید. اصلاً با ذهن جور در نمیآید. جلوتر هم عرض میکردم در هر ماده لغوی بعضی از لغویین شاهکار میکنند. میبینید یک کسی در لغت بطل است، اما به این ماده که میرسد اصلاً آن را بهخوبی سر نمی رساند. خب انسان است. من گمانم این است که ابن فارس در اینجا اصل معنا را «رفع الصوت» قرار داده. اما جور در نمیآید.
الهاء و اللام أصلٌ صحيح يدلُّ على رَفْع صَوت، ثم يُتَوسَّع فيه فيسمَّى الشىءُ الذى يصوَّت عنده ببعض ألفاظِ الهاء و اللام. ثم يشبَّه بهذا المسمَّى غيرُه فيسمَّى به. و الأصل قولهم أهَلَّ بالحجِّ: رفَعَ صوته بالتَّلبِيَة و استهلَّ الصَّبىُّ صارخاً: صوَّت عند وِلَادِه. قال ابنُ أحمر فى الإهلال:
يُهِلُّ بالفَرْقدِ رُكبانُها كما يُهِلُّ الرَّاكِبُ المُعْتَمِرْ
و يقال: انهلَّ المطرُ فى شِدَّة صوبِه و صوته انهلالًا. و أمَّا الذى يُحمَلُ على هذا للقُرْب و الجِوار فالهِلالُ الذى فى السَّماء، سمِّى به لإهْلَالِ النّاس عند نظرِهم إليه مكبِّرين و داعين. و يسمَّى هلالًا أول ليلةٍ و الثّانيةَ و الثالثة، ثم هو قمرٌ بعد ذلك. يقال أهَلَّ الهِلالُ و استُهِلَّ. ثم قيل على مَعنى التَّشبيه تَهَلَّلَ السَّحابُ ببرقه: تلألأ، كأنّ البرق شُبِّه بالهلال[2]
«أصلٌ صحيح يدلُّ على رَفْع صَوت»؛ این اصل معنا است. «ثم يُتَوسَّع فيه فيسمَّى الشىءُ الذى يصوَّت عنده ببعض ألفاظِ الهاء و اللام»؛ هلّ؛ رفع الصوت است. نزد او هر چیزی که دال بر صوت بلند است، با یکی از این اشتقاقات «هاء» و «لام» نام گذاری میکنند. حالا میخواهند به هلال منتقل شوند. «ثم يشبَّه بهذا المسمَّى غيرُه فيسمَّى به»؛ در غیر «هل» هم مانند او نام گذاری میکنیم. مثلاً چون نزد هلال صدا بلند میشود، به او هلال میگوییم. بعد هم هر چه که آن قوس هلال را دارد به آن هلال میگوییم. فرمایش ایشان همینطور ادامه دارد. «و الأصل قولهم أهَلَّ بالحجِّ: رفَعَ صوته بالتَّلبِيَة»؛ این را اصل قرار دادهاند. العین خلیل قبل از ایشان است. خلیل برعکس میگوید. میگوید اصل هلال است، چون نوعاً وقتی محرم میشدند و تلبیه میگفتند، وقتی بود که هلال را میدیدند؛ میگفتند «اهلّ». خلیل قبل از ایشان است. این جور نیست که لغویین در این مطالب همه با هم باشند.
«و استهلَّ الصَّبىُّ صارخاً: صوَّت عند وِلَادِه، و يقال: انهلَّ المطرُ فى شِدَّة صوبِه و صوته انهلالًا. و أمَّا الذى يُحمَلُ على هذا للقُرْب و الجِوار فالهِلالُ الذى فى السَّماء»؛ آن چیزی که نزدش صدا بلند میشود، هلال است. «سمِّى به لإهْلَالِ النّاس عند نظرِهم إليه مكبِّرين و داعين . و يسمَّى هلالًا أول ليلةٍ و الثّانيةَ و الثالثة، ثم هو قمرٌ بعد ذلك»؛ اصل ماده قمر، بیاض است. قمر یعنی روشنی و سفیدی. دراینصورت میتواند به نور هم اطلاق شود. در ماده قمر در التحقیق هم دارند. لذا اینکه ما در حین هلال یا قبل از آن –در محاق- قمر میگوییم، اصل معنای لغوی آن نیست. خود مردم تا «ماه» میگویند، نوعاً ذهنشان سراغ ماه درست و حسابی میرود. نه یک ماه کوچک. البته ظاهراً در فارسی غیر از لفظ ماه نداریم. نمیدانم در فارسی غیر از کلمه هلال به آن چه میگوییم؟
برو به 0:06:21
شاگرد: هلال ماه میگوییم.
استاد: هلال عربی را که میگوییم. منظورم کلمه فارسی باشد. مثلاً فردوسی که مقید بوده فارسی بیاورد در شاهنامه هلال آورده یا نیاورده؟ این منظور من است.
«يقال أهَلَّ الهِلالُ و استُهِلَّ. ثم قيل على مَعنى التَّشبيه تَهَلَّلَ السَّحابُ ببرقه: تلألأ. كأنّ البرق شُبِّه بالهلال»؛ ببینید «تلألأ»ای که در کتب دیگر لغوی آمده، ایشان آن را به مرتبه دیگری بردهاند! هلال تشبیه به بلند شدن صدا «عنده» است. بعد هم وقتی برق از سحاب ساطع میشود، این برق به هلال تشبیه شده. ببینید ابن فارس تا کجا رفتهاند! و حال اینکه من احتمال میدهم همه اینها برعکس است. اتفاقا این «تلألأ» که در سحاب است، اصل معنایش است، فقط با یک تلطیفی در معنای «تلألأ» میگوییم. یعنی ببینیم که «تلألأ» به چه معنا است. خودشان میفرمایند: «تَهَلَّلَ السَّحابُ ببرقه: تلألأ. كأنّ البرق شُبِّه بالهلال».
ببینید دیروز عبارت مصباح را خواندم؛ «و (هَلَّ) مِنْ بَابِ ضَرَبَ لُغَةٌ أَيْضاً إِذَا ظَهَر[3]». یعنی در لغت عربی، «هلّ» بهمعنای «ظَهَر» داریم. همانی که ظهور بعد الکمون است. هر کسی بخواهد جمعبندی کند، باید ببینیم از کجا شروع میکند. بیشتر کدام معنا را مناسب میبیند که نخِ تمام این لغات و رشته این لغات شود. از یک جایی شروع میکنید و میبینید که خوب شد. ما این معنا را اصل قرار دادیم و همه با هم جمع شدند. گاهی هم یک چیزی میگیریم که با هم جمع نمیشوند.
البته در اینکه مشترک لفظی باشد که حرفی نیست. تا آن جایی که من میدانم مرحوم آقای مصطفوی در کتابشان، حتی در یک جا قائل به مشترک لفظی نیستند. اساساً التحقیق برای همین است. من همیشه شوخی میکردم که در کتاب ایشان قسم خوردهایم که یک معنا باشد! وقتی قسم خوردیم دیگر دو معنا ندارد. حتی آن چیزی که در اصول فقه بود که جمعِ امر به معنای دستور اوامر میشود و امر بهمعنای شیء و شأن امور میشود. تعدد جمع دال بر تعدد وضع است. اما ایشان امر را به یک معنا بر میگردانند و آنها را توجیه میکنند. علی ای حال مبنای ایشان در کتابشان این است.
ولی خب من یادداشت هم دارم. نمیدانم این جور قسم خوردن چه جور است! خود اشتراک لفظی از حِکَم مهم در لغت است. عرف و عقلاء به آن نیاز دارند و مشترک لفظی میخواهند. این جور نیست که بگوییم خلاف وضع لغوی است و اصلاً مشترک لفظی نیست. لذا اینکه بگوییم مشترک لفظی اصلاً نیست، آن را باید جدا بحث کنیم.
ملاحظه کردید که خود ایشان هم اصل در هلال را بهمعنای سقوط گرفتند. من برای این فرمایش توضیحی را عرض کنم. من بهعنوان یک پیشنهاد و یک پیشنهاد عرض میکنم. دیروز بیان کردیم که حسن جبل برای «هلْ» چه گفت. گفت «هلْ» برای استفهام است. چرا «هلْ» برای استفهام به کار میرود؟
شاگرد: جوفش را خالی میکند.
استاد: جوفش از علم خالی است. حسن جبل دو کار میکند. قبلاً عرض کردم کتاب او نقطه عطفی در تاریخ علم لغت است. البته این را هم بگویم. اگر این کتاب به همین صورتی که هست بماند، سدّ راه مهمی برای پیشرفت لغت میشود. خودش نقطه عطفی است که خیلی کار میکند. اما به شرط اینکه میخ های ناجوری که کوبیده قیچی شود. اگر اینها بررسی نشود سدّ راه میشود. یعنی میتواند اینها موتوری برای پیشرفت باشد یا اینکه سد راه شود. مثل خصائص ابن جنی. علت اینکه هزار سال از خصائص گذشته اما جا نگرفت، چیست؟ مهمترین کتاب بود. به این خاطر بود که ابن جنی چیزهایی را ملحوظ کرد که سدّ راه پیشرفت فقه اللغه میشد. اگر ایشان آنها را بر میداشت، در تاریخ دنباله آن را میگرفتند. کتاب جلو میآمد و الآن یک فضای دیگری بود. حسن جبل هم به همین صورت است. کتاب، کتابی است! زحمت کشیده است. یکی از کارهایی که میکند این است که بین خصوصیت صوتی یک حرف با معنای آن رابطه برقرار میکند.
برو به 0:11:20
میگوید در «هاء»، جوف خالی میشود. لذا در «هلْ» به این معنا است که جوف مستفهم از علم خالی است. مگر یک چیز کمی. میگوید یک چیز کمی از آن میماند. مهمترین چیزی هم که باعث شده ایشان این حرف را بزند، قضیه ابل است. میگوید «استهل البعیر» بهمعنای شتری است که به قدری لاغر شده که کانه دلش بالا رفته و به کمر چسبیده است. یک شکم هلالی دارد. چون شکم شتر بزرگ است اما به قدری لاغر شده که بالا رفته. ایشان از اینجا نتیجه میگیرد که هلال، آن چیزی است که معظمش و وسطش برود و یک گوشه ای از آن بماند. هلال هم همینطور است.
شاگرد: یکی از مویداتی که برای این معنا است، این است که به هلال آخر ماه هم هلال میگویند. اگر بهمعنای ظهور باشد، خب تنها هلال اول ماه است که ظهور دارد. لذا در بیان ظهور یا رفع صوت باید نسبت به هلال آخر ماه بگوییم که بهخاطر هم شکل بودن با هلال اول ماه، به آن هلال میگوییم. اما بیان جوف، هم با هلال اول ماه و هم با هلال آخر ماه جور در میآید.
استاد: درست است. یعنی اطلاق هلال بر آخر ماه، اگر مورد اتفاق باشد –من دیدم یکی گفته بود هست و دیگری گفته بود نیست- و بالمشابهة نباشد، خیلی دور نیست. مثلاً آیه شریفه به آخر کار، هلال نمیگوید؛«حَتَّى عادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَديم[4]». به این شکل توصیف کرده است. به این صورت می فرمود «وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتَّى عادَ هلالا» مشکلی نداشت. اما فرموده «وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتَّى عادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَديم». این را نمیگویم که رد آن باشد. ولی وقتی در کلام فصیح یک واژه روشن هست، ممکن است تشبیه این چنینی بی جهت نباشد. البته دلالت ندارد. فرمایش شما را قبول دارم.
شاگرد: به «هَزَل» هم نزدیک است.
استاد: «هلّ»، «هَزَل». بهمعنای «ذاب» است. هَزال. در «هزال» شاید کل بدن لاغر شود. نه اینکه فقط شکم آن تقوس پیدا کند. حالا این مطالب را در نظر بگیرید. ایشان از باب صوت جلو رفتهاند.
واقعاً بحث لغت خیلی غامض است. چون در یک بستر تاریخی شکل گرفته که ما اطلاعاتی از آن نداریم ولی فقه اللغه ای که تناسب صوت با معنا –بهمعنای دلالت طبعی-را مبنای خودش قرار میدهد، میتواند مقداری حرف بزند. اصل معنا را پیدا کند و بعد بقیه را کشف کند. اما کسانی که لغت را فقط بر مبنای استعمال و وضع محض –نه رابطه طبعی بین صوت با یک معنا- بررسی میکنند، در این جهت مشکل دارند.
شاگرد: منافاتی ندارد که لغت از ظهور شروع شده باشد و وقتی استعمال شده به آن حالت هلالی در انتهای ماه هم اطلاق کنیم.
استاد: بله، واقعاً بحث لغت خیلی غامض است. چون در یک بستر تاریخی شکل گرفته که ما اطلاعاتی از آن نداریم. ببینیم اصل معنا، تسمیه، کجا بوده و چه چیزی ملاحظه شده، همه اینها حدسیات است. ولی فقه اللغه ای که تناسب صوت با معنا –بهمعنای دلالت طبعی-را مبنای خودش قرار میدهد، میتواند مقداری حرف بزند. اصل معنا را پیدا کند و بعد بقیه را کشف کند. اما کسانی که لغت را فقط بر مبنای استعمال و وضع محض –نه رابطه طبعی بین صوت با یک معنا- بررسی میکنند، در این جهت مشکل دارند.
خب ببینید چیزی که من میخواهم عرض کنم با این جور در میآید یا نه. من فعلاً میخواهم این وجه را تقریر کنم که اصل ماده هلال همانی است که با زبان عبری مشترک است. الآن دیدید که مرحوم آقای مصطفوی فرمودند اصل هلال برای عبری بهمعنای «تلالوء» است؛ «هلال» یا «هَلَل» بهمعنای «متلألیء» است. خب دیدید که در لغت عربی دارد «تَهَلَّلَ السَّحابُ ببرقه: تلألأ»؛ برق زد. معلوم میشود که زبان عبری و زبان عربی میتوانند یک ریشه داشته باشند. کما اینکه عربِ مستعربه متأخر با عرب قدیم، بحث هایش در لغت هست. خب لغت سریانی قبل از هر دوی آنها بوده؛ هم قبل از عبری است و هم قبل از عربی. باید ببینیم در سریانی چه میگویند و وجه تسمیه آن در آن جا روشنتر است یا نیست؟ خب پس اشتراک این دو زبان در اینکه هلال بهمعنای «تلألأ» است، چیز کمی نیست؛ ریشه دو لغت قدیمی در این جهت با هم باشند! این وجهی نیست که بهسادگی از آن بگذریم. بهخصوص که میگویند «اذا ظهر». ظهور و تلألأ در این آمده بود. چه ظهوری؟ اصلاً تلألأ به چه نحوی؟ یک چیزی که در ذهن من بود را ایشان حل فرمود.
برو به 0:16:46
معنای «ال» و «هَلْ»
ابتدا من آن را با «ال» مقایسه کنم. ببینید «ال» تعریف با «هل» استفهامی چگونه اند. میخواهم بگویم این حرف درست است. بلکه بهعنوان یک وجه است که در آخر کار ممکن است به شوخی بگویید بافتنی است! اما خب در خصوص «ال» یادم هست که خیلی وقت است که ذهن من مشغول شده. که اصل در «ال» تعریف چیست. اصل آن استغراق است، جنس است، عهد است؟
آن چیزی که در حافظه من مانده است و آن چیزی که ذهنم به آن مشغول شد، این است که تقریباً به اطمینان رسیده ام که اصل «ال» در زبان عربی عهد است؛ «الیوم» یعنی امروز. «العام» یعنی امسال. عهد ذکری، عهد حضوری و عهد ذهنی. لذا این جور است که اصل «ال» عهد است. خب عهد چیست؟ یک نحو زمینهای از چیزی داشتن است. الآن که «ال» را به کار میبرید، آن را در چیزی به کار میبرید که یک سابقهای در آن دارید و به آن قریب العهد هستید. اما اینکه چرا «ال» برای عهد به کار رفته، محتملاتی هست. دور نیست که اصل معنای «لام» بهمعنای قرب باشد؛ یک جور قرب. چون میدانید در لغت که این جور معنا میکنیم، معانی مثبت و منفی نیست. مثلاً وقتی در لغت، «هاء» را بررسی میکنیم نوعاً در آن یک نحو سستی میبینید. لغاتی که در آن «هاء» وجود دارد، در آنها یک جور سستی هست. اما سستی منفی نه. بلکه سستی خنثی. شما به یک پارچه ابریشم نمیگویید زبر یا خشن است. میگویید خیلی نرم است. اگر این سستی برای ابریشم باشد، نقص او نیست. لذا در سستی معنای مثبت و منفی نیست. مثبت و منفی بعداً بر آن بار میشود.
«ال»، «ع» و همزه؛ قبلاً صحبتش شد. بعید نیست نوع مواردیکه همزه میآید، یک نحو اثبات در آن باشد. روایت مجمع البیان هم بود. مرحوم طبرسی در اول مجمع البیان از امام صادق علیهالسلام نقل کردهاند؛ حضرت فرمودند «في الألف ست صفات..[5]».
خب چرا این «ال» برای عهد است؟ احتمال دارد که «ل» برای اقتراب به آن امر است؛ قرب به آن است؛ با او عهدی داشتن است. «الف» برای این است که این عهد هست. برای اثبات این عهد است. لذا «الرجل»، اصل معنایش «آن مرد» است؛ مردی که هر دو آن را میشناسیم. بعد در استغراق به کار رفته و بعد در جنس. چون اجناس معهود مردم است، میگوییم الانسان. یعنی این «ال»، عهدی برای ما است که آن نوع و جنس را میدانیم. «ال» جنس از این باب است که نزد مردم آن جنس معهود است، لذا بر سر جنس، «ال» میآید. «ال» برای جنس نیست بلکه برای عهد است. کما اینکه بعد از اینکه در جنس استعمال شد، از فوائدی که عرف میتواند از «ال» مستعمل در جنس استفاده کنند، استغراق است. این هم یک بیان برای «ال» است.
خب «هل» چیست؟ وقتی بررسی میکنید، نوعاً می بییند که نوع کلماتی که در آنها «ه» نقش پررنگی دارد، بهمعنای سستی است؛ هوا، وهم، واهی و خیلی از موارد دیگر. اگر اینها را مطالب درستی بدانید و بهدنبال آن بروید میبینید که شواهد خوبی پیدا میکنید.
شاگرد: «هلمّ» چطور است؟
استاد: یکی بحث کرده بود؛ دیدم حرف درستی است. گفته بود که اصل آن «ها لمّ» است. شاید آقای مصطفوی[6] بودند. «ها»ی تنبیه بوده و بعد شده «هلمّ».
شاگرد٢: « هَيْتَ لَك[7]» مخالف سستی است. میگوید که آماده هستم.
شاگرد 3: نه اتفاقا بر عکس است
استاد: ببینید من که گفتم کتاب حسن جبل خوب است. به این خاطر است که صرفاً اینگونه نیست که بگوییم «ه» برای سستی است و الآن سستی آن را نشان بده. مطلب این نیست. حسن جبل به «بثّ» و «ثبّ» مثال زده بود. به نظرم به اینها مثال زده بود. البته خیلی نظیر دارد. هر کلمهای که در آن «ث» هست، یک نحو تفرق دارد، مانند «کثرت». ایشان میگفت «ب» هم برای الصاق است؛ یک جور جمع در آن است. «بثّ» یعنی جمع –ب- بود و بعد متفرق –ث- شد. «ثبّ» درست برعکس آن است؛ متفرق بود و جمع شد. حال شما میگویید در «ثبّ» تفرق نیست! میگوییم که جای آن مهم است. تا کجا قرار بگیرد. اینها را حسن جبل دارد. یک مقدمه مفصلی در کتابش هست. شواهدی هم میآورد.
برو به 0:23:01
شاگرد: ادعای غالبی بودن ندارد؟
استاد: ایشان بر این مبنا پیش برده. همین هم هست که اگر بخواهد تا آخر اینطور جلو برود، سدّ راه میشود. یعنی در تحقیق لغوی به قدری پارامترهای مهم و متعدد هست که این جور نیست که ایشان بخواهد همه آنها را با صوت تمام کند. اگر ما آنها را کنار بگذاریم پیشرفت علم در جا میزند. ما باید کارهای خوب ایشان را برجسته کنیم؛ به نظرم در الازهر استاد است. زحمت کشیده. ولی آن جاهایی که جلوی پیشرفت علم را میگیرد؛ یعنی جاهایی که باید ملاحظه کنیم اما ایشان نمیگذارد را باید جدا کنیم. من اوائلی که این کتاب را دیدم، دو جلسه در مورد این کتاب صحبت کردم. فایل های آن هم هست. در آن جا هر چه در ذهنم بود گفتهام. یعنی هم از کار ایشان استفاده شود و هم از آن اشکالاتش جلوگیری شود تا مثل خصائص ابن جنی، نماند و پیشرفت نکند.
شاگرد: در اینجا برعکس فرمایش شما میگویند؛ الهاء من الحروف الحلقیه تتعدی بنحو من الحده و تناسبها و تلائمها معنی الرفع و الاضطراب و الهیجان. هَأْهَأ؛ اسم صوت تدعی بها الابل للعلف. هبّت الریح؛ صارت و هاجت. هبته؛ ضربه. هبجه بالعصا؛ ضربه بها ضربا. هبد الهبید؛ کسره. هبد الفرس؛ اسرع فی المشی. لام هم همینطور است. «لام من الحروف الذولقیه»؛ یعنی تیزی دارد. «و هی تحتاج ادائها الی حده راس اللسان فمجموع الهاء و الام یناسبان الحدة».
استاد: اینها مطالب و شواهدی است که وقتی جهات مختلفش با هم در نظر گرفته شود معلوم میشود. ببینید من که عرض کردم در «هاء» یک سستی هست، مقابله آن مهم است. هاء در تلفظ نزدیک همزه است. اصل تلفظ همزه با شدت است؛ «هَمَزَه». لذا در قرائات هم میگویند: تهمیز همزه. به یاد دارم اساتیدی که تجوید یاد میدادند میگفتند اقصی الحلق و پایینترین جای آن مخرج تلفظ همزه است. «هاء» بعد از آن است. صحبت در این است که وقتی «هاء» تلفظ میشود بهصورت راحتتر در میآید. آن استاد در مورد تهمیز همزه میگفت که اگر دست را روی ناف بگذارد و همزه را بگوید تکان میخورد. «نبر الهمزة» میگفتند. یعنی آن شدتی است که باید به خودش بدهد که از اقصی الحلق و مخرج همزه، اداء شود. من که در «هاء» گفتم سستی هست، بالمقایسه با «الف» است. مثلاً شما گفتید «هجّ البیت؛ هَدَمه»، همان جا «أجَّ» هم داریم. شما میبینید که موارد کاربرد اینها تفاوت میکند. یعنی «هجّ البیت» یک جور است که «أجّ» از آن قویتر است. البته بهعنوان ادعا میگویم. من میخواهم عرض کنم اینکه میگویم سست است، منظورم سستی بالمقایسه است.
شاگرد: ولو خودش رفع باشد؟
استاد: شما در هر جایی سستی مناسب با آن جا را دارید. مثلاً اصل معنای «ج» یک رفتوبرگشت دارد. «هجّ» به این صورت نیست که مانند درخت یک دفعه خراب شود. بلکه «هجّ» مانند «لجّ» رفتوبرگشتی است. «أجّ» هم به همین صورت است. در آیات شریفه «أجّ» داریم؟
شاگرد: «یاجوج».
استاد: بله، تسمیه خیلی مهم است. غیر از «یاجوج» در آیات شریفه داریم؟ «مجّ» و «رجّ» را داریم. علی ای حال «ج» به این صورت است. در «هجّ»، با رفتوبرگشت خانه را بهگونهای متفرق میکنید که با «ه» تناسب داشته باشد.
شاگرد: ایشان برای اینکه اشکال نشود از ضمیمههای مختلف استفاده کرده. از ضمیمه همزه به هاء استفاده کرده و تا آخر رفته. فقط «هجّ» نیست.
استاد: صحبت سر این است که ببینیم آن همراهی با این سستی چه کار میکند. وقتی ترکیب شد… .
شاگرد: میگوید وجه مشترک این هایی که «هاء» دارند را ببینید، در همه آنها یک نحو ارتفاع هست. ولو مراتب تشکیکی ارتفاع باشد.
برو به 0:29:46
استاد: اگر در آنها ارتفاع باشد اما در یک جا میبینید که دقیقاً معنای «هوی»، سقوط است؛ «وَ النَّجْمِ إِذا هَوى[8]»؛ انسقط.
شاگرد: ایشان هم حرف شما را میزند. میگوید «هوی»، سستی است.
استاد: خب چطور شد که سقوط شد؟
شاگرد: خوردن به زمین است.
استاد: یعنی «هاء» ارتفاع را میرساند و «واو» و «یا»، آن را از بالا به پایین میآورد.
شاگرد٢: خلاف آن، «واهی» میشود.
استاد: «وهی، یهی». «فَهِيَ يَوْمَئِذٍ واهِيَة[9]».
شاگرد: ببینید در همه اینها حرف عله، این طرف و آن طرف است. خودش خیلی کار میکند.
استاد: حسن جبل که کلاً این سه حرف را کنار گذاشته است. میگوید «الف» و «واو» چیزهایی نیستند که در لغت معنا دهند. بلکه بهعنوان ملحقات هستند.
هر حرفی یک صوتی دارد. طبیعت آن صوت با طبع یک معنایی تناسب تکوینی دارد. مانند همین «ها». اگر شما میخواهید کاربرد آن را ببینید، به یک چیزی که صدای خشنی دارد هیچ وقت «ها» نمیگویید
شاگرد٣: در تعبیر فلسفه علم امروز اینها ابطالپذیر نیست و شاید بافتنی باشد. مثلاً شما در این مدت از یک کلمه دفاع میکنید و و عکس همان کلمه در کتاب دیگر مورد دفاع است.
استاد: ببینید یک مبنای کلی دارد. اگر آن مبنای کلی سر برسد، ذهن شریفتان شروع میکند قاعده مند جلو برود. همانی است که الآن ایشان هم گفتند؛ هر حرفی یک صوتی دارد. طبیعت آن صوت با طبع یک معنایی تناسب تکوینی دارد. مانند همین «ها». اگر شما میخواهید کاربرد آن را ببینید، به یک چیزی که صدای خشنی دارد هیچ وقت «ها» نمیگویید. مثلاً یک آهنی را روی آهن دیگر بکشید، بهنحویکه صدای خیلی خشن و عجیبی بیاید که چِندِشتان شود. وقتی بخواهید صدای این حالت را ترسیم کنید نمیگویید «ها».
شاگرد: شاید ارتجالا بگوییم. از کجا معلوم ارتباط تکوینی داشته باشد؟ شاید در همان ابتدا کسی که وضع میکرده.. .
استاد: در اینجا وضع نیست.
شاگرد: اگر ابتداءا همان شخص، «ها» استعمال کرده بود، ما الآن هیچ حس بدی نسبت به آن نداشتیم.
استاد: اگر وضع شده بود و مانوس ذهن ما بود و ذهن ما با آن معنا شرطی شده بود که من با حرف شما مشکلی نداشتم.
شاگرد: اینکه میفرمایید رابطه تکوینی است، به این معنا است که اصلاً چیز دیگری ممکن نبوده. و اصلاً اول کلام این است که چه دلیل بر آن هست؟
استاد: قبلاً در مورد روایاتی که وجه تسمیه را میگوید صحبت شده. مهم این است که ببینیم اصل این علم درست هست یا نیست. اگر آدم مطمئن شد که درست است وقت صرف میکند که قواعد آن را سر و سامان دهد. تا اندازهای که ذهن ما مشغول بوده قواعد آن خیلی پیچیده است. یکی-دو تا نیست. همیشه من مثال به اسباب منع صرف میزدم. وقتی شما نحو میخوانید بهراحتی میگویید که حرف جر، جر میدهد. اما یک دفعه میبینید که کسی اینگونه خواند: «مررت باحمدَ». میگویید اشتباه کردید، «باء» که جر میدهد لذا باید بگویید «باحمدٍ». به شما میگوید هم «باء» جر میدهد و هم اینکه باید نه مورد از اسباب منع صرف را یادبگیری تا بفهمی که بعضی از جاها جر نمیدهد؛ این یکی از آنها است. یعنی درعینحالی که قاعده حروف جر یک قاعده صاف و ساذجی بود، وقتی جلو میروید یک دفعه میبینید باید نه مورد از اسباب منع جر را بدانید تا درست بخوانید.
شاگرد: البته باید استثنائات آن را هم یادبگیریم.
استاد: بله، باور نمیکنید که لغت صدها برابر غامض تر از اینها است. یعنی از بس پیچیده شده. ولی اگر انسان مطمئن شود که یک اصلی دارد، اگر در آن وقت صرف کند ضرر نمیکند. کتاب فقه اللغه صبحی صالح را مرور کنید خوب است. مخصوصاً باب ششم یا دهم بود که ما آن را مباحثه کردیم. صبحی صالح[10] نمیدانم از چه کسی نقل میکند، میگوید هر کلمهای در هر زبانی به من بگویند، حدود معنای آن را به شما میگویم. به نظرم عبّاد بن سلیمان بود. یکی از او کلمه «اذغاغ» را پرسید. گفت من نمیدانم برای کدام لغت است. اما میدانم هر چیزی که هست، چیزِ سفتی است. خب در آن لغت به این سنگهای محکم، «اذغاغ» میگفتند.
ببینید این خودش یک فنی است. در مفاتیح الاصول[11] به نظرم جواب اصول الفقه را دادهاند. در اصول فقه خوانیدم که دلالت الفاظ بر معانی ذاتی نیست. چرا؟ چون واضح است که شخص فارس، انگلیسی را نمی فهمد. اگر ذاتی بود که همه میفهمیدند. در کتابی که سالها قبل از اصول الفقه بود به این جواب داده بودند. در کتاب مفاتیح الاصول جواب داده بودند که جواب درستی هم هست. فرموده بودند دلالت لفظ بر معنا ذاتی نیست، بلکه رابطه لفظ و معنی ذاتی است. خب اگر شما این را در نظر بگیرید بحث تمام است. کسی که در غار بوده و آتش ندیده وقتی بیرون بیاید و دود ببیند، ذهنش اصلاً سراغ آتش نمیرود. پس دلالت دخان بر نار ذاتی نیست. بلکه باید علم داشته باشیم. اما ارتباط آن ذاتی و تکوینی است. الفاظ با معانی یک ارتباط تکوینی دارند که کل زبان بشر را ساماندهی کردند؛ به نحو بسیار لطیفی با آن چیزهایی که بعداً آمده. این ادعا است.
دلالت لفظ بر معنا ذاتی نیست، بلکه رابطه لفظ و معنی ذاتی است کسی که در غار بوده و آتش ندیده وقتی بیرون بیاید و دود ببیند، ذهنش اصلاً سراغ آتش نمیرود. پس دلالت دخان بر نار ذاتی نیست. بلکه باید علم داشته باشیم. اما ارتباط آن ذاتی و تکوینی است. الفاظ با معانی یک ارتباط تکوینی دارند که کل زبان بشر را ساماندهی کردند؛
برو به 0:37:39
شاگرد: مخصوصاً با توجه به اینکه فرمودید اصل زبان از دو حرفی ها شروع شده.
استاد: البته روی این مبنا حتی یک حرفی ها را هم شامل میشود. دو حرفی راحت است و سریع جلو میرویم. از «زلزل» و «دمدم» شروع کردیم. «زلّ» بهمعنای لغزیدن است. همین را دوباره «زلزل» میگوییم. تکرار همان است. در «هلّ» هم همینطور است. «هَلهَل» پارچه ای است که خیلی شُل بافتهاند؛ درشت درشت بافتهاند؛ ثوبی است که به آن «هلهل» میگویند. تکرار آن است. «دمدم»، «زلزل» تکرار همان معنا است. «دهرج»؛ «دَهّ» و «رجّ».
شاگرد: «هَلهَل» چه بود؟
استاد: ثوبٌ هلهل؛ پارچه ای که بافت سستی دارد. گاهی بیخ هم میبافند، پارچه محکم در میآید. گاهی با شُلی میبافد.
بهعنوان احتمال عرض میکنم. اگر اصل «ال» برای عهد باشد، یک سابقهای را ثابت میکند. چرا «هل» برای استفهام است؟ با این بیانی که عرض کردم «هاء» مقابل «ال» اثبات عهد نیست. «هل» یعنی من عهدی با این ندارد. «ال» یعنی عهد داریم و اقتراب ذهنی من قبلاً بوده. «هل زید قائم؟»؛ «هل» را به این خاطر میآورد تا با «لام» بگوید که آن عهد سست است؛ یعنی من فی الجمله چیزی را میدانم؛ نمیدانم. «ال» نیست. «ال» وقتی است که بدانی. «هل» را وقتی میگوییم که نمیدانیم. آن معنایی بود که حسن جبل گفت. و این معنایی است که در ذهن قاصر من است؛ «هل» به مناسبت «ال» به این صورت هستند. «ال» اقتراب به عهد سابق است ولی «هل» اقتراب به عهد سابق نیست.
حالا در هلال بیاییم. آن چه که فعلاً عرض من است و میخواهم برای آن استدلال بیاورم، رد حرف امثال ابن فارس است. اگر اصل معنای «هلّ» و «اهلّ» بهمعنای «رفع الصوت» بود. بعداً میگفتید عند المناسبه؛ چون «عند رویت الهلال یرفعون اصواتهم»، به آن هم هلال میگوییم. پس اصل «هلّ» بهمعنای «رفع صوته بالجهر» است. شما به مناسبت به هلال گفتید ما یرفع الصوت عنده. خب اینجا غلط است که خود ماده لغوی را به هلال نسبت دهیم. یعنی نمیتوانید بگویید «اهلّ الهلال» چون به این معنا میشود که «رفع الهلال صوته». درحالیکه هیچ کسی این را نمیپذیرد. و همین که کاربرد بسیار وسیعی در عربی داریم؛ «اللهم أهله علينا بالأمن و الایمان[12]»؛ «اهلّ الهلال»؛ ماده لغوی بهعنوان فاعل برای هلال به کار میرود؛ این «اهلّ الهلال» اقوی دلیل بر این است که روح معنای «اهلّ» بهمعنای رفع صوت نیست. و الا نمیتوانست فاعلش «هلال» شود.
این مقدمه قرار میدهم تا این را عرض کنم: رفع صوت با «اهلّ» جور نیست، اما در همینجا به زبان عبری بروید؛ «تَهَلَّلَ السَّحابُ ببرقه»؛ شما در اینجا چه میگویید؟ «تلألأ»، که یک نحو ظهور دفعی است. ظهوری است که برای آن عهدی نیست. همانطور که در «هلْ» گفتم. «ال» یعنی عهدی داریم اما «هلْ» یعنی ظهور معهود قبلی در آن نیست. بلکه ظهور ابتدائی است. «تهلل»؛ یک دفعه برق پیدا میشود. «هلَلَ» یا «الهلال» یعنی «تلألأ». «تلألأ» یعنی نگاه میکردیم نبود اما حالا یک دفعه «تلألأ». پس معنای اصلی «هلّ» و «اهلّ» بهمعنای «تلألأ» است. آن هم نه تلألأ مطلق که یک ستارهای در آسمان ظهور کند. بلکه دقیقه به این معنا است که عهدی نسبت به آن نداریم و یک دفعه با آن برخورد میکنیم. «هلال» یعنی «ما تلألأ بظهور و بروز». با این معنا خیلی خوب است. «اهلّ الهلال» یعنی «تلألأ»، «ظَهَر».
شاگرد: با سستی چطور میسازد؟
استاد: عرض کردم که سستی یعنی عهد آن را ندارد. «أل» میگوید که عهد داریم. «هلْ» میگوید عهد نداریم. «تلألأ» به چه معنا است؟ یعنی در آسمان چیزی نبود و یک دفعه برق زد. ستارهای که در آسمان هست را همه میبینیم، اگر به آن تلألأ میگوییم، این یک «تلألأ» است. اما «تهلل» نیست. «تهلل» آن چیزی است که نیست و یک دفعه میزند. هلال نبود و یک دفعه در غروب میبینیم که پیدا شد.
شاگرد: تکرار لام را میتوانیم نشانه این بگیریم که کمکم این تهلیل زیاد میشود؟
برو به 0:43:35
استاد: یادم رفت این را بگویم. یکی از مهمترین چیزهایی که من را به اطمینان رساند که اصل «ال» عهد است. همین لغت «إلّ» بود. «لا يَرْقُبُوا فيكُمْ إِلاًّ وَ لا ذِمَّة[13]»؛ «إلّ» به چه معنا است؟ بهمعنای عهد است. چیزی که ذهن من را سراغ این برد که اصل «ال» بهمعنای عهد است، نه جنس بلکه جنس هم متفرع بر آن است، دقیقاً کلمه «إلّ» است. «ألَّ، یإلّ، الّاً». یعنی «عَهِد»؛ عهد کرد. لذا کلمه «أل» کاملاً با معنای عهد مناسب است. حالا به «هلّ» و «هلْ» میرسیم. میتوان به آن ربطش داد یا نه؟
شاگرد: اینکه فرمودید «هاء» برای عدم عهد باشد، شواهدی دارد. «هَمَّ»؛ به این معنا است که چیزی نبوده و میخواهد به سمت آن حرکت کند. در «هَرَّ» که به سگ یا گربه فریاد میزند، به یک باره فریاد میزند. «هزّ» برانگیختن نسبت به یک امری است.
استاد: ببینید مقایسهای که من گفتم «هَمَّ» و «أَمَّ» بود. روی این بنائی که عرض کردم «همّ» قصدی است که یک نحو سستی خنثی در آن هست. نه سستی بهمعنای منفی، بلکه به این معنا که محکمی و خشونت را نداشتن. «أمَّ» هم قصد است اما قصدی است که با الف همراه است. الف در قصد، اقوی از «همّ» است. حالا موارد آن را ببینید که جور در میآید یا نه.
شاگرد: بعضی از مشتقات هلال همزه دارد. مانند «اهله».
استاد: آن که جمع قله است. «جمع قله بود چهار امثله افعُل و افعال و فِعله افعِله». لذا جمع هلال، «اهله» میشود.
شاگرد: بحث شما تنها در مفردات است؟
استاد: فعلاً صحبت از حروف اصلی است. بعداً میگوییم تمام حروف زوائد بالمناسبه انتخاب شده و آن هم معنایی را تعبیه میکند. آقای مصطفوی در التحقیق برخی نکاتی را در مورد هیئات گفته اند که قیمتی است. یک دنیا میارزد. خدا رحمتشان کند. اگر جمعآوری شود و یک رساله شود خیلی خوب است. یعنی هر چه مرحوم آقای مصطفوی در التحقیق در مورد هیئات گفتند، جمعآوری شود. خیلی نکات خوبی دارند ولی متأسفانه متفرق است. بعضی از آنها را یادداشت کردهام. مثلاً ایشان در «فاعَلَ» میگویند که الف در وسط کلام آمده؛ مثلاً در «سَفَرَ» میگویند که یک سفر معمولی است. اما وقتی میگویید «سافر» همین که آن را میکشید بهمعنای یک مسافرت طولانی است. خیلی معنای مناسب و خوبی است. در «سافر» اصلاً دیگر مفاعله نیست. ایشان میگویند «فاعَلَ» بهمعنای طرفینی هم نیست. مثلاً چرا «قاتَلَ»، الف دارد؟ چون اگر قتل بود، او را می کشت و تمام میشد. اما «قاتَلَ»، قتلی است که طول میکشد؛ رفتوبرگشت دارد؛ او میزند و او میزند. خیلی زیبا است. وقتی آدم بعد از سالها فکر میکند میبیند معنایی بسیار زیبا است. سائر موارد را جمع میکند.
شاگرد: در هلال هم بگوییم از «هاء» که شروع میکند و به الف میرسد و دوباره به حالت اول بر میگردد.
استاد: الآن که دیگر ذهن شما شروع کرد!
در یک جمله حاصل عرضم را بگویم. اگر این پیشنهادی که عرض کردم درست در بیاید، اصل هلال یعنی « تلألأ»، ظهوری بدوی ای که یک دفعه روشن میشود. نبود و وقتی به افق نگاه میکنید، یک دفعه آن را میبینید. اهلّ الهلال؛ یعنی تلألأ، پیدا شد. پیدا شدن جزء معنای آن است. تلألأ همراه با پیدا شدن است.
شاگرد: کلمه «اهلا و سهلا».
استاد: در کلمه «اهلا» همزه اصلی است.
شاگرد: عراقی ها «هِلِ» میگویند.
استاد: ممکن است که در آن جا همزه را انداخته باشند. «هِلِ بکم» همان «اهلا و سهلا» بوده.
شاگرد: تعبیر هلال در شب دوم، تعبیر مجازی میشود؟
استاد: چرا به شب دوم و سوم هلال میگوییم؟ به این خاطر است که بعضی اوقات برای دو مرحله تسمیه، نیازی برای ادامه نداریم. لذا همان را ادامه میدهیم و آن را برای بعدی ها هم به کار میبریم. غیر از اصل معنا است. لذا اگر عرب نیاز خارجی به تسمیه برای شب دوم و سوم داشت، لفظ جدا میگذاشت و با هلال هم فرق داشت. اما چون نیاز ندارد میگذارد تا قمر شود. قمر بهمعنای بیاض است. وقتی نورانی شده و سفید شده و شفاف شده به آن قمر میگویید. منافاتی هم ندارد که در محاق هم به آن قمر بگوییم. آن استعمال معنای لغوی آن نیست. معنای لغوی قمر وقتی است که قمر شفاف و روشن باشد.
شاگرد٢: «ما أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللَّهِ[14]» ربطی به بحث ما ندارد؟
برو به 0:49:44
استاد: آقای مصطفوی از این خیلی استفاده کردند. میگویند «ما أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللَّهِ» یعنی «اریق دمه لغیره الله». اراقه، سقوط است. ایشان «هلّ» را بهمعنای سقوط گرفتند. خیلی روی این سان دادند. میگویند در «اُهِلّ» اصلاً منظور صدا زدن غیر خدا –بت- نیست. لازمه صدا زدن که ذبح نیست. بلکه «اُهلّ» بهمعنای «اریق» است. یعنی حتماً کارد را بردند و گلوی او را بریدند و خون ریخت. اراقه، سقوط است.
شاگرد٢: با «تلألأ» چگونه میشود؟
استاد: روی مبنای ایشان «اُهلّ» بهمعنای «اریق» است. اما روی مبنایی که الآن صحبت شد؛ من میخواهم رفع الصوت را متفرع بر تلألأ بگیرم. میگوییم اصل معنا «تلألأ» است. چون نسبت به «تلألأ»، عهدی نیست و یک دفعه ظهور میکند، انسانها را به واکنش وامی دارد. واکنش آنها رفع الصوت است. وقتی رفع صوت شد، حالا دیگر بهمعنای رفع صوت به کار میرود. یکی از مواضع آن زمانی است که میخواهد گوسفندی را بکشد؛ داد میزند و اسم بت خود را میبرد. لذا آیه میفرماید: «ما أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللَّهِ»؛ یعنی «رُفع الصوت بغیر اسم الله –به اسم بت-». هر گوسفندی که غیر اسم خدا بر آن برده شده و ذبح شده، آن را نخورید. پس «اُهلّ» در اینجا بهمعنای رفع صوت شد. رفع صوتی که متفرع بر تلألأی است که آثارش واکنش مردم است.
شاگرد: ما ادله رویت هلال را طریق به -«فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْه[15]»- شهر نگرفتیم؟ پس چرا این قدر در مورد تسمیة الهلال بحث کنیم؟ قدیم وسیله تشخیص شهر، هلال بوده. اما الآن ما با ابزار شهر را تشخیص میدهیم.
استاد: الآن بحث ما در این است که به وسیله رویت هلال است که دخول شهر صورت میگیرد.
شاگرد: این مقوم معنا نیست. بله در قدیم از رویت هلال، شهر را تشخیص میدادند. یعنی قوام صدق شهر به شیء نورانی که نیست. پس چرا این قدر روی تسمیه الهلال سرمایهگذاری میکنیم؟
استاد: بهخاطر اینکه بعداً میخواهیم بگوییم اگر هلال بهمعنای ظهور است، ظهور نفسی منظور است یا خصوص ظهور لدی العین المجرده منظور است؟ اصل هلال بهمعنای تَلألأ و ظَهَر است. بعد سراغ اطلاق و بحثهایی که قبلاً داشتیم میرویم.
شاگرد: کلمه هلال با معنای حسن جبل که بیشتر میسازد. یعنی لام یک قرابت و سابقهای داشته و هاء آن را سست میکند. ماه یک سابقهای داشته که سست میشود و از بین نمیرود. در برکه آب هم همینطور است. مردم از پر آب بودن برکه سابقهای دارند. وقتی خشک میشود و مثل هلال میشود آن سابقه سست میشود. لذا جوف و تو خالی بودنی که حسن جبل میگوید با ارتباط معنایی که شما فرمودید تناسب بیشتری دارد.
استاد: حرفی ندارم. من اینها را بیان کردم تا روی آنها فکر کنیم. بعداً میخواهم روی این بیانی که عرض کردم علی المبنا نتیجهگیری کنم.
شاگرد: یعنی به نظر شما میتوان آن جوف را به جای تلألأ بگیریم؟
استاد: مانعی ندارد. آن چیزی که در ذهن من است این است که احتمال اینکه حرف حسن جبل درست باشد زیر یک درصد است. ممکن است بعداً به فرمایش شما فکر کنم. فعلاً که با بیان او برخورد کردم، اصلاً برای ذهن من جذابیت نداشت. احتمال آن زید یک درصد است.
شاگرد: با بیان حسن جبل، هلال شب اول و دوم هم مجاز نمیشود.
استاد: مانعی ندارد. اما در بدو برخورد خیلی خلاف ارتکاز من بود. یعنی زیر یک درصد احتمال صدقش نبود.
شاگرد: فرمودید در «هاء» یک نحو سستی و در همزه، شدت است، مانند «أشّ» و «هشّ». یا «أجّ» و «هجّ» و «هاج». به یک دفعه شعله کشیدن آتش، «أجّ» میگویند که در «هجّ» هیجان کمتر میشود.
استاد: من این را از مراجعه نمیگویم. چون مراجعه وقت میخواهد. ولی صرفا از تناسب همزه با هاء عرض میکنم.
والحمد لله رب العالمین
کلید: تسمیه هلال، اشتقاق کبیر، فقه اللغه، رابطه صوت و معنا، المعجم الاشتقاقی المؤصل، حسن جبل، دراسات فی فقه اللغه
[1] البقره ١٨٩
[2] معجم المقاييس اللغة، ج6، ص: 11
[3] المصباح المنير في غريب الشرح الكبير، ج2، ص: 639
[4] یس ٣٩
[5] مجمع البيان في تفسير القرآن – ط مؤسسة الأعلمي للمطبوعات،ج١ص٧۵؛ وروى أبو إسحاق الثعلبي في تفسيره مسندا إلى علي بن موسى الرضا عليه السلام، قال: سئل جعفر بن محمد الصادق عن قوله (ألم) فقال: في الألف ست صفات من صفات الله تعالى (الابتداء): فإن الله ابتدأ جميع الخلق والألف ابتداء الحروف. و (الاستواء): فهو عادل غير جائر، والألف مستو في ذاته. و (الانفراد): فالله فرد، والألف فرد. و (اتصال الخلق بالله) والله لا يتصل بالخلق، وكلهم محتاجون إلى الله، والله غني عنهم، وكذلك الألف لا يتصل بالحروف، والحروف متصلة به…
[6]التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج11، ص: 277؛ أنّ الكلمة مركّبة من ها للتنبيه و لمّ بصيغة الأمر، كما قاله الخليل. و اللمّ كما سبق عبارة عن جمع ما تفرّق و ضمّها.
[7] یوسف ٢٣
[8] النجم١
[9] الحاقه١۶
[10] دراسات في فقه اللغه،ج١ص١۵٠؛ وممن صرَّح بهذه الظاهرة وقرَّرَها عبَّاد بن سليمان الضيمريّ أحد رجال الاعتزل المشهورين في عصر المأمون؛ فقد ذهب “إلى أن بين اللفظ ومدلوله مناسبة طبيعية حاملة للواضع على أن يضع، قال: “وإلّا لكان تخصيص الاسم المعين بالمسمّى المعين ترجيحًا من غير مرجّح. وقد أثَّر عبَّاد في طائفة من اللغويين ظلت تدين بهذه المناسبة الطبيعية بين اللفظ ومدلوله، وربما تكلف بعضهم في إظهار هذه المناسبة حتى خرجوا على طبيعة العربية نفسها ليقولوا كلمتهم في هذا الموضوع في لغات أعجمية لا نعرف على وجه التحديد مدى إجادتهم لها. ويذكر السيوطي أن بعض من يرى رأي عبّاد “سئل ما مسمى “أذغاغ “؟ وهو بالفارسية الحجر، فقال: أجد فيه يبسًا شديدًا، وأراه الحجر.
[12] الكافي (ط – الإسلامية)، ج4، ص: 70
[13] التوبه ٨
[14] البقره ١٧٣
[15] البقره١٨۵
دیدگاهتان را بنویسید