مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 21
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
فقه ۲۱: ١٣٩٨/٠٨/١۴
کلام مرحوم کاشف الغطاء را میخواندیم و اینکه احدهما المردد، هست یا نیست؟ بعضی آقایان باز هم دقت و ادامه بحث را مطرح کردند و مثلاً تدقیق در اینکه حتی احدهما المردد را هم که ما میگوییم خودش کلی است. به عبارت دیگر ما یک احدهما_بعتُک احد هذین العبدین_غیر کلی اصلاً نداریم. و حال آنکه در فتاوا هست. بعداً میرسیم و میبینید که مرحوم شیخ حدیث صحیح اطنان را حمل میکنند بر ظهور عرفیاش که فرد مردد است. میگویند فقط چون دلیل داریم میبریمش ذیل کلی در معین. یعنی بیع احد العبدین. مقابل بیع کلی برای آنها متصور بوده است. ، اما اینکه میگویید خلاصه احد العبدین چطور جزئی میتواند باشد؟ زید جزئی است. اما احد العبدین که تا کلیاش نکنید عنوان احد را نمیتوانید بر سر آن بیاورید حتی در تقریر این مطلب، در شمسین، قمرین، زیدین همینطور است. در زیدان چه میگفتید؟چرا در زید،الزید نمیگفتید؟ ولی در زیدان، الزیدان میگفتید؟ چون میگفتیم اوّل تنکیرش کردیم. از علمیت در آوردیم، زیدِ علم حالا دیگر علم نیست. حالا شد «المسمّی بزید» و «المسمّی بزید». دو تا الذان سمّیا بزید. پس زیدان کلی شد، چون دو تا شد. احدهما هم همین است. هر چه تلطیف کنیم احدهما هم کلی است. پس ما اصلاً بیع جزئی به این معنا نداریم. کلی هم که میگویید اشکال دارد یا ندارد، آن حرف دیگری است که در عبارت کاشف الغطاء عرض میکنم.
برو به 0:02:17
یک نکته را مختصر عرض کنم. این سؤال قبلاً هم که منطق مباحثه میکردیم در ذهن من بود و حلّش هم اینطوری شد. یک مطلب معروفی هم کنارش هست، همه شنیدید. میگویند ضم کلیٍ الی کلّیٍ لا یفید إلّا الکلّی. شما دو تا مفهوم کلی را به هم ضمیمه کنید که خروجیاش جزئی نمیشود. انسان کلی است. بعد میگویید انسان شاعر. مضیّق شد، انسان غیر شاعر بیرون رفت. اما باز جزئی نشد. حالا بیایید مفهومهای کلی دیگری به آن اضافه کنید. هزارتا مفهوم. ذات هر مفهومی کلی است. شما یک مفهوم بگویید که ذاتش جزئی باشد.
شاگرد: ولو به جایی برسیم که یک مصداق خارجی هم بیشتر نداشته باشد باز هم کلی است؟
استاد: کلی است مثل خورشید. خورشید در حاشیه ملّاعبدالله بود، در کتابهای منطق، شمس کلی است یا جزئی است؟ میگفتیم کلی است، کلیای که یک فرد است. ولی فرد دومش ممکن است.
شاگرد٢: ولو مصداق نداشته باشد.
استاد: ولو مصداق نداشته باشد، شریک الباری. کلی است. واجب الوجود، کلی است ولو یک مصداق فقط دارد، برهاناً دومیاش محال است. شمس،دومیاش هم ممکن است. حالا زید مفهومش چطور است؟ کلی است یا جزئی؟میگفتید که ما دو تا زید داریم.خود مفهوم زید کلی است یا نه؟ کلی است. حالا اگر مفهوم زید هم کلی شد که ضم کلی الی کلی شد، جزئیت از کجا میآید؟تفتازانی گفت المفهوم ان امتنع فرض صدقه علی کثیرین فجزئیٌ و الا فکلیٌ. ان امتنع تقسیم الشیء الی نفسه و غیره . چرا؟ چون المفهوم لا یمتنع فرض صدقه علی کثیرین. مفهوم اینگونه است. پس دیگر یعنی چه ان امتنع؟ ما اینطور حل کردیم، شما راهحل دیگری دارید بفرمایید،
اشاره به وجود خارجی؛عامل جزئی شدن مفاهیم
اساساً امتناع صدق بر کثیرین ،از ذاتِ مفهوم نیست ؛بالعرض است. کلّ مفهوم یمکن ان یصدق علی الکثیرین بالذات و یمتنع فرض صدقه علی کثیرین بالعرض و کل موجودٍ یمتنع تعدده بالذات وجوداً و یندرج تحت کلیٍ بالعرض. یعنی چه؟ یعنی تشخّص و جزئیت حقیقیه، مختص وجود است. مفهوم، جزئی نمیشود.ذات مفهوم هم اختصاص به کلیت دارد. حالا اگر آن بالذات را آمدید زدید بالعرض به این یکی، یعنی به وسیله مفهوم اشاره کردید، چسباندید مفهوم را به زید خارجی،مفهوم زید که ذاتاً کلی بود به واسطه چسباندنش به زید خارجی که منحصر به فرد است، یمتنع صدقه علی کثیرین، این مفهوم، دیگر چند تا مفهوم کلی نیست؛بلکه کسب جزئیت میکند.
شاگرد٣: مفهوم زید که میفرمایید منظورتان مفهوم «مسمّی به زید» است یا مفهوم زید خارجی که مثلاً ما به آن اشاره داریم؟ زید بن عمرو.
استاد:آنکه به آن اشاره داریم.من همین را میخواهم بگویم.یعنی ما تا زید را تا به عنوان اشاره به یک فرد در نظر نگیریم اصلاً عَلَم نمیشود. پس جزئیت حقیقیه برای مفهوم زید از کجا آمد؟ از اینکه اشاره کردیم. این فِلِش و اشاره به زید خارجی را بردارید، یَعود کلیاً.
شاگرد٣: یعنی ما از اینکه اشاره شده نمیتوانیم مفهومی انتزاع کنیم؟ بعد از اشاره، نه قبل از اشاره. یعنی بعد از اینکه تشخصش لحاظ شد با تمام خصوصیات و جزئیت،از این یک مفهومی انتزاع کنیم. یعنی در حالت تشخّص خارجیاش.
استاد: مفهومش چیست؟ بازش کنید.
شاگرد٣: مثلاً زیدی که چنین خصوصیاتی دارد.
استاد: اگر این خصوصیات را کسی نفهمد، زید را نمیفهمد؟
شاگرد٣:بحث مفهوم با معنا که فرق میکند.
استاد: درست است. میخواهم بگویم وقتی ذهن به وسیله عَلَم، اشاره به ذات میکند، لازم نکرده همراهش یک توصیفی باشد. بحثی هم متاخرین دارند، میگویند هر عَلَمی و هر اسم خاصی معادلش یک وصف خاص هم هست، سر آن هم اختلاف دارند. فعلاً روی این بیانی که من عرض میکنم. ما میگوییم میتواند اسم خاصی باشد، ولی همراه او وصف خاص نباشد. مثل چه؟ مثل آن جایی که یک نشانهای فقط کارش اشاره است. یک عَلَمی که فقط اشاره میکند؛ اشارهای که فقط میخواهد وجود را نشان بدهد، نمیخواهد وصفش کند.مثلاً شما در مواردی که نامگذاری کنید یک کسی را بدون اوصاف او. مثال را معمولاً برای زیبا میزنم. یک کسی است که زیبا هم نیست، اما پدر و مادر اسمش را زیبا میگذارند.وقتی اینها میگویند زیبا، میخواهند توصیف کنند؟ میخواهند چه کار کنند؟ فقط میخواهند نشانش بدهند. اصلاً نقش عَلَم هم همین است. و لذا ست که با اشاره، آن جزئیت خارجی میآید مفهوم را رنگ میدهد. اگر یک مفهوم درست بکنید و از دل این مفهوم ،اشارهها را بردارید یعود کلیاً. اگر دوباره در دل این مفهومی که درست کردید ،اشاره باقی باشد قبول داریم جزئی است. به عبارت دیگر میخواهم بگویم بالذات آن اشاره به وجود است که جزئیت را به مفهوم میدهد.
برو به 0:08:46
شاگرد:اگر یک مفهومی باشد که به چند وجه اشاره می کند. مثلاً فرض کنید حتی انسان، حداقل طبق مبنایی که میگوید کلی طبیعی در خارج موجود است این میشود جزئی؟
استاد:اشاره به بادکنکی است که گاهی بادش میکنند وسیع میشود، گاهی بادش کم میشود. اینطور مثال میزنند. بنابر کلی طبیعیِ رجل همدانی. آن هم باز چیست؟ شما میگویید: انسان. دارد اشاره میکند به آن…
شاگرد: الانسان شاعر. وقتی میگوییم الانسان این اشاره به خارج باشد. اصلاً کلا مفاهیمی که به غرض اشاره به این خارج باشد ولو یک طبیعت کلی داشته باشند ولی به افراد متعدد اشاره بکنند،طبق مبنای شما جزئی هستند.
استاد: شما اگر بگویید جائنی انسانٌ که مراد،جزئی حقیقی است، کلی را اطلاق کردید بر زید. دارید اشاره میکنید. جائنی انسانٌ یعنی آقای فلانی. جزئی حقیقی است. درست است مفهوم کلی است. یعنی همان کاری را که صاحب اسفار در کل مفاهیم انجام داده، اینجا خودش را روشنتر نشان میدهد.
شاگرد: اگر بگوییم الانسان منظورمان این افراد خارجی باشد نه آن طبیعت. پنج نفر هستند ولی میگوییم الانسان مثلاً عالم. این میشود خارجی؟جزئی میشود؟
استاد: اینجا چند تا سؤال از شما بپرسم تا ببینیم چطوری است. شما که میگویید الانسان، یعنی اینهایی که الآن هستند،در قم هستند؟ یا روی کره زمین هستند؟
شاگرد: نه، قرار شده به اینها اشاره بشود.
استاد: مثلاً ۵ تا موجود هستند. ، دارید میگویید جدا جدا انساناند؟ یا نه ۵ تایشان با هم انساناند؟ میخواهم ببینم مجاز دارید میگویید یا حقیقت؟ اول بفهمیم الآن کار ذهنی شما چیست
شاگرد: اینها هر کدام جداگانه مفهوم انسان برایشان صدق میکرده بعد من یک مفهومی آوردم که به همه اینها صدق بکند و خواستم در عین حال به همهشان اشاره بکنم.
استاد: اشاره به همه یعنی چه؟ یعنی انسان را به عنوان اسم بر اینها گذاشتید؟ مانعی ندارد. شما میگویید از این به بعد وقتی من میگویم انسان یعنی ۵ یار دبستانی مثلاً. این طور مقصودتان است یا نه میخواهید صرفاً این عنوان را اطلاق کنید؟
شاگرد: نه فرض کنید اینها این حیثیت مشترکهاش را نگاه میکردیم ولی وجودشان را در خارج فرض کردیم.
استاد: آنکه مرآتیت مفهوم و مصداق است.اینجا به مفهوم ،اشاره نشده. مرآتیتِ مفهوم است. اشاره به یک اسم،به لفظ و به وجود، با مرآتیت دو تاست. یعنی انسان قابلیت دارد ، زید و عمرو و بکر را در آن نشان بدهید. در الانسان الشاعر هم همین است. خلاصه این موضوعها هستند که شاعرند. ولی الانسان اشاره نمیکند. اشاره کاری است برای ذهن،غیر از مرآتیت یک مفهوم برای مصادیق. انطباق نیست. اشاره غیر از انطباق است. آنکه شما میگویید انطباق است. یعنی مفهوم انسان لیاقت این را دارد که شما به وسیله او،اینها را نشان بدهید. اما اشاره نمیکنید به خلاف زید.
برو به 0:12:02
میخواستم وارد این بحث نشوم.قبلاً یک بحثی بود که چند بار آن را عرض کردم. یک دستهبندی برای مفاهیم قبلاً در منطق داشتیم،
١.مفاهیمی که اشاره محض هستند، اصلاً وصف در آن نیست.
٢.مفاهیمی که اشاره در آن سابق است و وصف پشتش است. یک فلشی در نظر بگیرید،دیدید بعضی فلشها دمش را یک دایره میگذارند. اسمائی داریم که سر فلش اسم است،انتهای فلش توصیف است.
٣.اسمائی داریم که توصیف جلو ست، اشاره پشت سرش است. اسم جنس اینگونه است. اسم جنس اسمی است که اشاره جلوست، توصیف پشت سرش است.
جزئی موضعی؛جزئی دائمی
لذا الآن خود شما فرمودید به اینها میگویم انسان، اما چون میبینم یک اشتراکی در انسانیت دارند. پس الآن شما اشاره محض نکردید. درست است دارید اشاره به وجود میکنید، اما اشاره با پشتوانه توصیف. توصیف،کلی است، با پشتوانه توصیف به آنها اشاره میکنید. اینگونه اشاره نگفتیم جزئیت میآورد. و لذا مفهوم،جزئی نمیشود. اطلاق یک کلی بر فرد اصلاً مجاز نیست. جائنی انسان هم همین است. مفهوم از کلیت نیفتاد. اما انسان الآن بالعرض جزئی حقیقی شده است. به خلاف خود زید که الآن این بالعرضش ادامه دارد. در یک استعمال نیست. کلاً از روز اوّل کاری کردید که زید را به این زید خارجی چسباندید. حالا دیگر این کسب جزئیت دائمی شده.
شاگرد: اگر مبنای مرآتیت را شما قبول کرده باشید، در جائنی انسانٌ هم دارم در واقع حیثیت مشترکه را میبینم، اشاره نیست.
استاد: ببینید، توصیف با اطلاق فرق میکند. گاهی توصیف میکنم، یعنی به وصف انسانیت به عنوان ما به الاشتراک نظر دارم گاهی اشاره میکنم که مقصود از اشاره را گفتم.یعنی فقط ابزار است و استفاده میکنم.یک نحو وسیله و ابزار میخواهم برای اینکه بگویم. اسم این را اطلاق میگذاریم. من بر زید اطلاق انسان کردم، نه اینکه انسان را در زید استعمال کردم به خصوصه که مجاز بشود. و نه اینکه الآن میخواهم زید را توصیف کنم. الآن نمیخواهم بگویم واقعاً انسان آمد. البته اغراض مختلف میشود. اما وقتی دارد به وسیله ابزار اشاره میکند الآن زید را، و توصیف،محوریت و منظور او نیست، اینجاست که عرض کردم جائنی انسانٌ میشود جزئی. جزئی موضِعی. به خلاف زید که دائما جزئی است. اگر هم بگویید نه او یک نحوی توصیف منظورش است قبول است و کلی است. ولی در بیاض و ابیض و انسان و اسم جنس به گمانم جهت اشاره مقدم است. در ابیض به یک نحو، در مثل بیاض و اینها به نحو دیگری است.
شاگرد: با توجه به فرمایش شما،تقسیم مفهوم به جزئی و کلی اشتباه است،المفهوم ان امتنع فرض صدقه علی کثیرین فجزئیٌ،با این حساب جزئیت از مفهوم خارج میشود و این تقسیم،تقسیم اشتباهی است.
استاد: یعنی فرمایش شما این است که الوجود جزئیٌ و المفهوم، المفاهیم الذهنیه کلیّه ، تقسیم این است. بالذات اگر بخواهیم بگوییم. الوجودات بالذات جزئیات. و المفاهیم بالذات کلّیات. هر گاه بالعرض شد، شما یک مفهوم را پیوندش میزنید به یک وجود،به عرض جزئیت ذاتیه وجود، جزئیت بالعرض بر مفهوم عارض میشود.اینها هم مطالب کلاسیک است که رایج است.
برو به 0:16:24
اشاره از کارهای ذهن ؛نه از مفاهیم ذهنی
این اشاره که عرض کردم شاید اگر در آن تدقیق بکنیم که الآن آقا فرمودند بعد از اشاره،مفهوم انتزاع بکنیم، این خودش یک لازمهای دارد و آن این است که آیا واقعاً نیازی به این جامعگیری داریم یا نداریم؟اگر واقعاً نیاز نداریم چه مانعی دارد که عَلَم به جای اینکه مفهوم باشد فقط اشاره باشد؟ به عبارت دیگر ریخت و سنخ مفاهیم ذهنی با ریخت و سنخ کارهای ذهنی که یکیاش اشاره ذهن است دو تا باشد.در یا زید،«یا» برای ندا است. مفهومش چیست؟ شما بگویید، از بهترین مثالهایی که میشود گفت. مفهومش چیست؟
شاگرد:أدعو میگفتند.
استاد:یا یعنی ادعو؟
شاگرد: ابزار برای اشاره است.
استاد: ابزار است. یعنی واضع وضع کرده که شما با ذهن و اعمال خودتان کاری را انجام بدهید. نگفته برای اینکه یک معنا در بیاورید. همین را برای عَلَم بگویید. وقتی اسم یک کسی را زید میگذارند، واقعاً ما میخواهیم یک مفهوم به ذهن آنها بیاوریم یا فقط ابزاری میخواهیم که آن زید خارجی را نشان بدهیم. کدامش؟ قضاوت با علما.
البته بحثی بود که ما طبیعی زید را میخواهیم با این نشان بدهیم، یا وجود زید را. آن یک بحث ظریف و قشنگی بود. ادعایمان این بود که میخواهیم طبیعی را نشان بدهیم. وقتی به وسیله زید اشاره میکنیم، به وسیله زید اشاره میکنیم به طبیعی شخصی زید، نه به وجود او.ولی علی ای حال وقتی اشاره میکنیم، اشاره ابزار است. دیگر مفهوم ندارد.
هل الدلاله تابعه للاراده؟
شاگرد ۱:چرا کلاً نمیفرمایید اصلاً از باب استعمال خارج بشویم، کلاً بگوییم لفظ برای اشاره به معناست.اسم در مقابل معنا گذاشته شده. این معنایی که میگوییم این لفظ در این معنا استعمال شد یعنی چه؟ معنای مرآتیت و اینها را رها کنیم، کلا بگوییم این تقارنی که ایجاد کردند اصلاً لفظ را که به کار میبریم صرفاً میخواهیم به آن معنا اشاره بکنیم. این هم یک حرفی است.
شاگرد ۲:یعنی به طبیعت اشاره میکنند. اگر طبیعت خودش مشار بتواند باشد،در هر لفظی اشاره به طبیعت است.
استاد:بحثی بود که الدلالة تابعة للارادة. آنجا خیلی اختلاف عظیمی بود. بعضیها مثل مرحوم مظفر گفتند الدلالة تابعة للارادة یعنی دلالت تصوری نداریم اصلاً. الدلالة تساوق الدلالة التصدیقیة. این را آنجا فرمودند. همانجا یک بحث مفصلی بود. ما یک خاصیتی در ذهنمان هست که اینکه شما میفرمایید نیازی به آن نداریم با آن خاصیت. آن خاصیت همان بود که مرحوم آقای صدر میگفتند القرن الأکید. ذهن یک جوری است شرطی میشود. یعنی چه؟ یعنی در بایگانی ذهن ما بین دو پدیده، مثلاً یکیاش طبیعی لفظ است، یکیاش هم طبیعی معناست. وقتی یکی میآید تداعی میکند دیگری را. این دو تا میشود قرن الأکید. خاصیتی است که خداوند متعال برای ذهن و حافظه در مخلوق خودش قرار داده که از عجیبترین عجائب است. در اینجا وقتی ما لفظی را میگوییم یک وقتی است میخواهد با لفظ کار انجام بدهد، یک وقت میخواهد آن بایگانی را، آن قرن اکید را احضارش کند.
شاگرد: زمینهساز این مبناست. فرض کنید هر اسمی یک نمادی برای معناست صرفاً. مثلاً چطور نماد راهنمایی و رانندگی میزنند، آنجا استعمال که نمیبینید،فقط یک تابلوی سهگوشی میزنند که اینجا خطر است. پشتوانه تکوینیاش همین است که اشاره فرمودید.
استاد: این را که عرض کردم در رد این بود که دلالت مساوی تصدیق است. میخواهم دقیقاً عرض کنم دلالت تصوری هم دلالت است. در عین حال آن للارادة که خواجه میگفتند درست است. دو نحو اراده داریم.در اینجا کاری که ما میکنیم اشاره نمیکنیم به وسیله لفظ به معنا. لفظ را که آوردیم معنا را میآوریم. خیلی تفاوت است اشاره کنیم به وسیله لفظ به معنا با اینکه به تعبیر آن استاد میفرمودند تلفظ یعنی معنا پرانی. ما لفظ نمیپرانیم که اشاره کنیم به معنا. بلکه معنا را میپرانیم. چرا؟ چون با این قرن اکید شدند یکی.با انگشت اشاره کنید به یک چیزی خیلی فرق دارد با اینکه با هم ،دست هم را گرفته باشید بیاورید. شما اگر دستتان در دست زید باشد با هم در یک اتاقی وارد بشوید نمیگویند به زید اشاره کردید. با هم بودید آمدید. لفظ هم با معنا در ذهن ما با هم شدند. لفظ را که میآورید با هم هستند،القاء المعنی است. و لذا آن کلیاش نیست. اصلاً اشارهای که مقصود من بود یک نوع خاصی از کار ذهن است که اشاره میکنم.همه جایی نیست. و لذا در دلالت تصدیقی این اشاره میتواند بیاید، در دلالت تصوری یک طور دیگری باید برایش حرف زد.جزئیت فرد مردّد؛بالاشاره الی الفرد الخارجی.
رفتیم در بحثهای دیگر، بزنگاه عرض من این است، در ما نحن فیه بعت احد العبدین. میگویند هر چه دقت کنید احد کلی است. عرضم این است که اگر اینگونه میخواهید دقت کنید بعت هذا الکتاب هم کلی است. بدون اشاره به وجود خارجی.بعتُ عبدی، بدون اشاره،مفهومش کلی است، وقتی احد کلی است، یکیاش هم کلی است. اگر میخواهید با مفهوم اشاره کنید.همه اینها را برای این گفتم. اگر میخواهید با مفهوم بندش کنید به خارج، با مفهوم به خارج اشاره کنید، اینجا جزئی میشود. جزئیت مکتسبه از خارج.و لذا از آقا سؤال کردم گفتم چطوری به ۵ تا انسان میگویید؟ میخواهید از ما به الاشتراکشان استفاده کنید برای اینها انسان را اطلاق کنید باز کلی است. اما نه میخواهید اشاره خارجیه، مثل اینکه به زید خارجی میگویید زید. یک علامت بیاورید به وجود وصلش کنید. اینجا کلی میشود؟
شاگرد: به وجود مردد؟به کدام وجود؟
استاد: به دو تا وجود از آن حیثی که شما غرضتان به یکیاش تعلق میگیرد. مشار الیه شما ،هر دو وجود است. مثل همین واجب تخییری. یکی را بیاور، خیلی نظیر دارد. مفهوم احد کلی نیست. چون فِلش احد، به وجود است. اما وجودین. شما الآن گفتید به ۵ نفر انسان میگویم، اگر واقعاً انسان را طوری به کار ببرید به خصوص اینها وصلش کنید. دقیقاً اشارهای به این نحوی که عرض کردم که کسب جزئیت میکند. به ۵ نفر وصلش کنید. این کسب جزئیت کرده اما جزئیتی که اطرافش ۵ تاست.
برو به 0:23:56
مثل علم اجمالی. شما میگویید من میدانم یا این کاسه نجس است یا آن کاسه. بگویید اصلاً معقول نیست. این همه علما در اصول بحث کردند فروعش را آوردند، چیزی که معقول نیست این همه بحثش کردند؟ آخر علم، متعلق میخواهد. شما میگویید احدهما متعلق علمِ من است، میگویید یا نمیگویید؟ احدهما که در خارج نداریم. پس متعلق علم من چیست؟
شاگرد: اینجا علم تفصیلی است با شک به عدد اطراف علم اجمالی. ترکیب بین یک علم و شک است.
استاد: ترکیب بین علم و شک است. علم متعلق میخواهد یا نه؟ چیست؟ کلی یا جزئی؟
شاگرد: کلی معلوم من است.
استاد: کلی معلوم من است؟ واقعاً در اینجا که دو تا کاسه یکیاش نجس است، کلی معلوم من است؟
شاگرد٢: منظورشان این است که علم به آن خونی که میافتاده است. ولی جهل هم به این است که این یا آن. یعنی میگوییم یک خونی از آن بالا داشته میآمده دوتا لیوان بوده. علم من، متعلّقش اصل این خون است در این بازه مکانی ولی جهل دارم در لیوانش.
استاد: شما برای اینکه صورت مسئله را پاک کنید علم را بردید در سبب علم. میگویید علم من به سبب علم است. سبب علم که معلوم تفصیلی است، اجمالی که نیست. معلوم بالاجمال را توضیح بدهید. آن که متنجس است،تنجس ،معلوم بالاجمال من است نه سبب تنجیس.
شاگرد: میگویند یک علم تفصیلی داریم دو تا شک داریم.
استاد: علم تفصیلی ما به سبب است یا مسبب؟
شاگرد: به مسبب.
استاد: مسبب فرد است یا کلی است؟
شاگرد: کلی است.
استاد: کلی مسبب مشکوک است با اینکه دو تا ظرف، خارجی است؟
شاگرد: این را باید ضمیمه کنیم که یک شک هم هست.
استاد: مشکوک ما کلی است یا جزئی است؟
شاگرد:در شک، کلی و جزئی معنی دارد؟
استاد:پس در علم هم کلی و جزئی معنا ندارد. علم و شک یک جور هستند. اگر علم دارید، همانطور که علم دارید شک پیدا میشود. منظور من چیست؟ منظور من این است که در اینجا الآن مانعی ندارد که شما یک چیزی داشته باشید طرف اشارهاش دو تا وجود باشد. دقیقاً حرف من این است. گفتم جزئیت به اشاره کسب میشود.چه کسی گفته که باید طرف فِلِش، حتماً یک باشد. ذهن بخواهد اشاره کند، اشاره میکند یک اشارهای که مردّد و شناور است بین دو تا وجود.
شاگرد: بالأخره اشاره میکند یا نمیکند؟
استاد:اشاره میکند حتماً.با مفهوم اشاره نمیکند، با مشیر، با ابزار اشاره میکند.
شاگرد:ما یک فلش داریم و دو تا چیز.بالأخره این فلش نمیشود که در حال ارتعاش باشد.
استاد: چرا نمیشود. من پریروز مثال زدم گفتم انسانی است گنگ و اخرس که میخواهد علم اجمالی را برای شما بگوید.میخواهد بگوید یکی از این دو تا کتاب من را برداشتند.از او میپرسند چه کسی کتاب تو را برداشته؟با دست اشاره میکند به آن دو نفر. یعنی یکی از این دو تا. توصیف کرد؟ نه. اشارهای است.بله یک فلش ثابت را در نظر میگیرید بعد میگویید محال است. کجا ذهن ما را خداوند متعال محدود کرده در فلش ثابت؟ ذهن ما این قدرت را دارد، مثل همین عصا که این اخرس اینطور تکان میدهد بعد میگوید احدهما، همین فلش ذهنی است،صرف اشاره. اصلاً نمیخواهد توصیف کند. و لذا هم علما در اصول میفرمودند احد هذین عنوان محض است.عنوان مشیر یا یک کلمه دیگر هم بود.میخواستند بگویند توجیهی جز اشاره ندارد. یعنی سر سوزن در آن توصیف نیست. یکی از این دو تا، چه توصیفی کرده؟ برگردید دقت کنید ببینید احد هذین. میگوید احدیّت هذین که وصف است. احدیّت هذین اگر مفهومش منظور است بله وصف است. اما شما به وسیله احد هذین نمیخواهید توصیف بکنید. شما به وسیله احد هذین فقط میخواهید اشاره کنید. مثل اینکه به وسیله کلمه زیبا فقط میخواهید این شخص را نشان بدهید. نمیخواهید بگویید زیبا است.[1]
الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
پایان
[1] شاگرد ۱: معلوم بالذات ندارد در علم اجمالی؟
استا: دارد.
شاگرد ۲: در فضای اعتبار فرمایش شما درست بود. اما تطبیقش به علم اجمالی مشکل است.در علم اجمالی که بحث اعتبار نیست.
استاد: در علم اجمالی معلوم او چیست؟ احد هذین.مگر نمیگویید اطراف علم؟ چرا میگویید اطراف علم؟ چرا ارتکازاً نمیگویید اطراف شک؟ اً. چرا نمیگفتید؟
شاگرد: اگر اطراف شک بگوییم دیگر این لحاظ نمیشود که علمی هم همراه این شک داریم.
استاد: چرا طرف را به علم میگویید؟ شما میگویید معلوم که کلی است. کلی هم که یکی است.
شاگرد: همینکه گفتیم اطراف علم این هم در آن خوابیده که شکی هم هست.
استاد: من که نمیگویم شک نیست. آن که واضح است در علم اجمالی شک است. میخواهم بگویم متعلق علم احدهما است، نه کلی. اما احدهما با فلش به وجود، مثل زید.
شاگرد: خارج هست یا نه؟
استاد: بله حتماً، دقیقاً این را میخواهم بگویم.از اوّلی که مباحثه را شروع کردم میخواهم بگویم فقهای بزرگ که بین بعت احد هذین العبدین با بعتُ عبداً منهما به معنای کلی در معین تفاوت قائل شدند،واقعاً دو تا فرض است. فرض عبد من عبدین ثبوتاً معقول است.حالا میگوییم بیعش، بیع معدوم است، اما اصل تصور اینکه خلاصه فرد مردد چیست. محل صحبت است به این بیانی که عرض میکنم
شاگرد: در کلی فی المعین میگوییم یک کیسه برنج از این پنج تا کیسه.
استاد: نه، اگر اشاره کنیم میشود فرد. یعنی اگر بگوییم صاعا که در یکی از اینهاست و به وجود اشاره کنیم. نکته ظریف بحث همین است.دو صفحه بعد چه میگویند؟ شیخ بعد اینکه این بحث را کردند میفرمایند:[1]
میگویند: مسألة: لو باع صاعاً من صبرة، فهل ينزّل على الوجه الأوّل: که اشاعه است
من الوجوه … أو على الوجه الثالث … من صحّته؟ وجهان
صاعا من صبرةٍ هل یمکن ان یقصد به الوجه الثانی یا نه؟
. میشود یا نمیشود؟ با این بیانی که عرض کردم به وضوح میشود. صاعاً که میگوید مقصودش از صاعا چیست؟ اگر کلی است اشاره نمیکند به نفس وجودات. اما اگر دارد میگوید بعتُ صاعاً و اصلاً صاعاً فِلِش است،مثل عبداً من عبدین. صاعاً من هذه الصیعان این جا می شود.
شاگرد: سؤال درعلم اجمالی یک چیز دیگر بود.تا حالا که اعتباریات را توضیح میدادیم خیلی خوب بود،که در بحث اعتباریات اصلاً اشکالی ندارد.معتبر ما امر تکوینی که نیست.حتی در واجب تخییری، واجب کفایی خوب است همه اعتباریات است. ولی وقتی فضا را فضای علم اجمالی میفرمایید اصلاً بحث اعتبار خارج است. ما وقتی میگوییم علم اجمالی، یعنی بحث اعتبار که نیست. بحث واقع است. یعنی مثل اینکه بگویم زید آمد نمیدانم زیدِ لباس قرمز است یا زیدِ لباس زرد.
استاد: امروز از لحظهای که محضر شما هستم و سرتان را درد میآورم اصلاً قوام بحث من اعتباریات نیست. شروع بحث من در تکوینیات بود. مفهوم و جزئی و کلی و صدق و وجود. من هیچ اسمی از اعتبار نبردم اینجا.
شاگرد: طبیعی است. قطعاً علم ما به مفهوم نیست.
استاد: پس فضای بحث من اعتباریات نبود. یعنی تمام فضای بحث ما تا اینجا، همه مطالب منطقی بود. الآن هم میخواهم با همان توضیحات منطقی، علم اجمالی اصول را توضیح بدهیم.
شاگرد: علم ما به مفهوم احدهما که قطعا نیست. علم ما به خارج است. الآن خارج چیست؟
استاد: خارج دو تا وجود است، وجود این ظرف، وجود این ظرف. این دو تا وجود متعلق علم من هستند، اما نه معیناً. سبب علم من کاری کرده که الآن علم من به وجود تعلق گرفته. اما وجودی که مردد بین اینهاست.
شاگرد: شما دو تا ظرف میگویید. آن یک دانه خون را چرا نمیگویید؟ چرا میگویید دو تا ظرف؟
استاد: خون،سبب نجاست است. الآن متنجس مانده،آنکه از بین رفته.در علم اجمالی که خیلی جاها من سبب را هم نمیدانیم.مثلاً ضمان را میدانم. از یک ناحیهای فهمیدم که یکی از این دو تا ضامن هستند. سببش چیست؟ نمیدانم. حکم حاکمی بوده، الآن هم نمیدانیم نزاع بر سر چه بوده. فقط خروجی حکم یک حاکم را دیدیم، احدهما ضامن. نفهمیدیم این ضامن است یا او.
شاگرد: مثلا فرض کنید نخود است نمیدانم افتاده در این ظرف یا این ظرف است.اصلاً من منظورم بحث متنجس نیستهمین بحث تکوینیاش را چه میفرمایید تا بعد به بحث فقهی برسیم. نخود است دارد میافتد نمیدانم در این لیوان افتاد یا این لیوان افتاد. اینجا علم من به چیست؟ به دو تا ظرف است یا به آن نخود است؟مثل اینکه عرض کردم من علم دارم که این زید در این اتاق آمد، نمیدانم لباس زرد است یا لباس قرمز است. من علمم به زید است، جهلم این است که لباس زرد است یا لباس قرمز است. اصلاً بحثمان در علم اجمالی همین است دیگر. یک چیز روشن دارد یک چیز مبهم دارد.
استاد: روی بیان شما متعلّق علم ،واحد است. اصلاً معنا ندارد بگوییم اطراف علم.باید بگوییم طرف علم. معلوم من نخود است هر کجا هست.
شاگرد: مرکب تحلیل کردن اشتباه نیست؟ تصور در ذهن در واقع بسیط است، وقتی که تحلیل میکند در گفتن اینجوری آقایان میگویند یک علم داریم، یک شک داریم، در صورتی که در ذهن اینها ترکیب نشده. لذا این تحلیلها، یک تحلیل اشتباهی میشود. باید سراغ تحلیل شما برویم.
استاد: یعنی باید ما یک علم اجمالی پیدا کنیم که واقعاً طرف داشته باشد بدون علم به سبب .نخود را در کار میآورید بعد میگویید علم من، یعنی یک معلوم تفصیلی پیدا میکنید، دیگر ذهن غض نظر میکند از آن علم اجمالی بما هو علم اجمالی. علم ما به نخود که اجمالی نیست. آن که مقصود ماست پس شما یک علم اجمالی مثال بزنید که نخود نداشته باشد.مثلا ما اینجا میدانیم یک حکمی است نوشته شده، پاک شده. یا به نحوی ما میفهمیم که حاکم شرعاً حکم کرده، یا زید یا عمرو ضامن هستند. علم اجمالی داریم به ضمان، نمیدانیم محتوای حکم چه بوده. حکم به این بوده یا آن. سبب را هم نمیدانیم. یعنی دقیقاً معلوم من ،وجود حکم وضعی ضمان است برای احد هذین، سبب را هم اصلاً نمیدانیم جهل مطلق است. اینجا چه کار میکنیم؟ تصور داریم معقول است یا نیست؟ الآن شما چه میفرمایید؟ علم اجمالی داریم به ضمان یا زید یا عمرو. معلوم من چیست؟
شاگرد: ضمان است ولی مجهولش این است که آیا عمرو است یا زید.
استاد: اطراف دارد یا ندارد؟ یعنی کلی ضمان معلوم من است. یا نه، ضمان زید و عمرو؟
شاگرد: ضمان یکی از این دو تا.
استاد: چطوری تحلیلش میکنید؟ الآن این علم شما بند به وجود زید و عمرو هست؟ یا نه بند به کلی ضمان است؟ بند به وجود. وقتی میگویید ضمان احد هذین با این احد دارید اشاره میکنید به وجود اینها و به آنها بندش میکنید یا احد را کلی در نظر میگیرید؟ ربطی هم به اعتباریات ندارد. یعنی شما تحلیل منطقی کردید،از عملیة الاشارة ذهن خودتان به اینکه خداوند متعال این قدرت را به ذهن ما داده که اشاره به احدهما المردد را در آن واحد انجام بدهید. یعنی ذهن ما میتواند دو تا وجود را نه یک کلی مفهوم را نشان بدهد. ذهن ما یک وقتی یک مفهوم کلی را نشان میدهد،یک وقتی است ذهن ما به وسیله یک ابزاری دارد دو تا وجود را به صورت مردد نشان میدهد.تا حالا بحث ما این بود که اگر میخواهد نشان بدهد باید یکی را نشان بدهد. عرضم این است که از کجا این را میگویید؟ نه ذهن ما این قدرت را دارد که اشارهای بکند به وجود ،اما نه به یک وجود، به چند تا وجود. اگر الآن روی این تحلیل اشکالی دارید بفرمایید.
شاگرد:اگر این چند تا وجود را بیشتر کنیم،تکثیرش کنیم تا بشود صدتا،بعد اینکه بگوییم اینجا اطلاق لفظ جزئی کنیم بر این دشوار است.
استاد: من نگفتم احد هذین جزئی است.مقصود من این بود که همینطور که زید با اشاره به وجود،کسب جزئیت میکرد،نمیخواهم الآن برای احد جزئیت بیاورم. مقصود من این نبود. میخواستم از آنجا کارِ ذهن را تحلیل کنیم،آن عملیات ذهن را برای اینجا بیاوریم،نه فصول جزئیت را. اصلاً مقصود من این نبود.
شاگرد: صرفا شما میخواهید از مفهوم دورش کنید.
استاد: میخواهم بگویم در فرد مردد ذهن چه کار انجام میدهد،تحلیلِ کار ذهن. ذهن میآید مثل اینکه در زید به وجود اشاره میکرد نه به یک مفهوم. به خلاف ابیض، بیاض که به وسیله لفظ اشاره میکرد به یک مفهوم، یک کلی. اینجا اشاره میکند به نفس وجود خارجی. همینطور کاری را وقتی میگویید احدهما، احد هذین یا احد هزارتا، یک میلیونتا، دارد اشاره میکند به وجودات خارجیه اینها. نه اینکه حالا شد جزئی. این را که من نگفتم جزئی است. اینها خودشان جزئی هستند. سر عصا را که میگرداند آن اطراف علم هستند که جزئیاند.نگفتم خود علم من توصیف شده به جزئیت. میگویم اطراف علم من جزئیاند و در علم اجمالی این قدرت هست که علم تعلّق بگیرد به وجود، اما مردداً.
شاگرد: این تعبیر معلوم بالذات و معلوم بالعرض داریم یا نداریم، فرق علم اجمالی و تفصیلی این باشد که در علم اجمالی ما معلوم بالذات نداریم فقط چون موضوع لاجله است.
استاد: این مطلب مهمی است،معلوم بالذات را در علم اجمالی چگونه باید درستش کنیم؟ معلوم تفصیلی داریم اصلاً یا نداریم؟ ترکیب شک و اینها هم که فرمودند، اینها نسبتاً در اصول مفصل بحث میشود. با این تحلیلی که عرض کردم نیازی نداریم به آن معلوم بالذات آن طوری، چرا؟ چون فقط اشاره میکنیم به وجود. معلوم ما چیست؟ همان وجود است. وجودی که نمیدانیم که آیا این است یا این؟ این را نمیدانیم اما میدانیم معلوم ما وجود است، نه یک مفهوم کلی. خیلی تفاوت است.معلوم ما موجود خارجی است. نه یک چیز کلی. ولی موجودی که نمیدانیم.
شاگرد: ظاهرش این است که ما موجود بالذات داریم، اصلاً علم اجمالی یک بحث مسامحهداری است،اجمال در کنار علم نمیشود.
استاد: این را هم عدهای گفتند. عدهای گفتند این لفظ خودش پارادوکسیکال است. علم اجمالی یعنی علم جهل. این نمیشود. تناقض در آن است. اگر میگویید علم است یعنی تفصیل. اگر میگویید اجمالی است، یعنی علم نیست.
شاگرد: شما قبول ندارید؟
استاد: به این بیانی که عرض کردم نه. اصلاً نیازی به آن اشکالات نیست.
شاگرد: امری که در ذهن است را شما خارج میگیرید؟ یعنی این اشارهای که میگویید ممکن است اصلاً خارجی نداشته نباشد. منتها ذهن با حالت اشاره دارد میگوید و واقعاً هم خارجی نیست، منتها ذهن فکر میکند که در خارج هست. این را هم شما خارجی میگیرید؟
استاد: بله. جهل مرکب را، اشاره تخیلی را، خطاء در تطبیق را، اینها را منکر نیستیم.
شاگرد: اینکه میگویید جزئی است به خاطر اینکه بند به وجود خارجی میشود،خیلی جاها هست که اصلاً وجود خارجی ندارد ولی شما به آن میگویید جزئی، چون اشاره دارد. میخواهم بگویم ملاکش این است بند وجود خارجی بشود یا…
استاد: یک جا مثال بزنید مقصود شما را بفهمم.
شاگرد: مثلاً اینجا یک موبایل میبینم در حالی که واقعاً هیچ موبایلی نیست. منتها ذهن من خودش ساخته.
استاد: آنکه میگویید موبایل، آن خطاء در تطبیق. یک مفهوم موبایل دارید، به این وجود وصلش میکنید. مشارالیه شما که در اینجا جزئی است.
شاگرد:هیچ چیزی نیست در خارج ولی من یک مرضی دارم که احساس میکنم اینجا یک چیزی هست. الآن ذهنم اشاره میکند در حالی که هیچ چیزی در خارج نیست.
استاد: همانجا در قوه خیال شما آن چیز تمثل پیدا کرده.
شاگرد: اینکه میگویید بند به وجود خارجی میکند، اینجا وجود خارجی نداریم.
استاد: نه، مقصود من از خارج، خارج به معنای جزئی حقیقی بود. الآن ببینید مفهوم انسان که در ذهن من موجود است. وجود ذهنیاش که در ذهن من موجود است، کلی یا جزئی است؟
شاگرد: حیثیت وجودش جزئی است.
استاد: احسنت جزئی است. اینکه میگویم خارجی،یعنی خارجیت مطلق. یعنی الوجود یساوق الجزئیة. یعنی یک وجود،دو تا وجود نمیشود. هر وجودی خودش،خودش است.
شاگرد: حیثیت مفهوم بودنش غیر حیثیت وجودش است.
استاد: درست است. ولی حیثیت مفهومیتش کلیت برای او میآورد چون مرآتیت دارد. حیثیت وجودش برای او تشخص جزئیت میآورد ولو در ذهن باشد.
شاگرد: حیثیت اشاره همیشه در غیر حیثیت وجود است. مگر اشاره چیزی غیر از حیثیت وجود نیست؟ یعنی اشارهای که شما میبرید، حالا اسمش را مفهوم نمیگذارید میگویید یک چیزی در ذهن است که اشاره دارد میکند.
استاد: من نگفتم هر کجا اشاره آمد جزئیت میآید. شما میتوانید به مفهوم بما هو کلیتش اشاره کنید. میگویید الانسان نوعٌ. انسان را که موضوع قرارش دادید، با چه حیثیت او سروکار دارید؟با کلیت او سروکار دارید؟ الانسان نوعٌ.یا به حیثیت حمل شایع و جزئیت او؟ الانسان نوعٌ. ببینید اصلاً با او کار دارد.من عرض کردم اگر مشار الیه شما وجود باشد وجودی که بالذات متشخٌص است. ولو در ذهن باشد. این را میگوییم وجود شاملِ ذهن. وجود بالمعنی الاعم. خارج مطلق.
شاگرد: یک وقتی ما التفات و توجه داریم که به یک امر ذهنی اشاره میکنیم، آنجا میگوییم اگر به حیثیت وجودش اشاره کردیم میشود جزئی. منتها یک وقتی این التفات را نداریم. ما واقعاً فکر میکنیم داریم به خارج اشاره میکنیم، در حالی که خارج نیست.
استاد: منظور شما از خارج یعنی جهان فیزیکی؟
شاگرد: مثلا. یک نمونهاش همین است.
استاد: یک نمونهاش است.
شاگرد: مثلاً فکر میکنید موبایلی هست، اصلاً توجه به ذهنمان نداریم که داریم به داخل ذهن اشاره میکنیم که بعد بگوییم این جزئی است.یعنی از دید خودمان داریم به خارج اشاره میکنیم.
استاد: یک مثال بزنم ببینید مقصود شما این هست. کسی است که اصلاً پسر ندارد. شما از خیال خودتان میگویید پسر فلانی. مثلاً فلان کار خوب را یا بد را انجام داد.وقتی گفتید پسر فلانی به وجود اشاره میکردید یا نه؟ میکردید. اما مشار الیه ندارد. از نظر منطقی آنکه میگفتید پسر زید مفهوم جزئی بود یا کلی بود؟ یا اصلاً هیچ چیزی نبود؟ جزئی بود. یعنی منافاتی ندارد، بند نیست جزئیت یک مفهوم به وجود خارجی. قوامش به اشاره شماست به ظرف وجود. نه به موجودیت وجود. یعنی شما اشارهتان طوری است که میبرید در موطنی که ریختش جزئیت بالذات است.
شاگرد: یعنی شما یک حرف اضافهای میزنید. آخر در فلسفه میگویند فقط وجود است که جزئیت دارد. مفهوم کلاً کلی است. هر جا اشاره به وجود باشد جزئی است ولو وجود نباشد.
استاد: بله، چون ظرف آنجاست.اگر صرف فرض هم باشد، اشاره به ظرفی است که هر چه در آن ظرف بیاید ذاتیتش جزئیت است. یعنی اشاره بس است
دیدگاهتان را بنویسید