1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. درس فقه(۶٣)- وقت فریضه و نافله ظهر(٢)

درس فقه(۶٣)- وقت فریضه و نافله ظهر(٢)

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=15507
  • |
  • بازدید : 37

بسم الله الرحمن الرحیم

 

ادامه بحث در روایات وقت فضیلت

بررسی سندی تعبیر «یونس عن بعض رجاله »‌

صحبت بر سر جمع‌بندی بین روایات محدده برای وقت فضیلت بود. روایتِ «القامة و القامتان الذراع و الذراعان فی کتاب علیّ»[1] خوانده شد. تعجب است که نسخه در وافی حول این است که منسوب بوده که مرحوم فیض تذکر دادند. مرحوم فیض دارند که «علي بن حنظلة قال قال لي أبو عبد اللّٰه ع القامة و القامتين الذراع و الذارعين في كتاب علي علیه‌السلام. بيان: ‌نصبهما بالحكاية‌»[2] و حال آن که در وسائل خودش رفع است. حالا آن جا چطور نسخه تهذیب برای مرحوم فیض منصوب بوده و این جا در وسائل که باز نسخه تهذیب است مرفوع است. تأمل در این خوب است که چرا این دو تا متفاوت از همدیگر شده است. علی ای حال نسخه وسائل هیچ مشکلی نداشت این جا طوری بوده که ایشان می‌فرمایند «نصبهما بالحکایة» حالا قبل از این همان روایتی بود که قرار شد از روی عبارت بخوانیم و بعدا هر چه ممکن است روی آن بحث کنیم. در کافی و تهذیب هم هست، در وسائل هم همین باب هشتم حدیث 34 همین روایت را آوردند.

مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنْ صَالِحِ بْنِ سَعِيدٍ عَنْ يُونُسَ عَنْ بَعْضِ رِجَالِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: سَأَلْتُهُ عَمَّا جَاءَ فِي الْحَدِيثِ أَنْ صَلِّ الظُّهْرَ- إِذَا كَانَتِ الشَّمْسُ قَامَةً وَ قَامَتَيْنِ- وَ ذِرَاعاً وَ ذِرَاعَيْنِ وَ قَدَماً وَ قَدَمَيْنِ- مِنْ هَذَا وَ مِنْ هَذَا فَمَتَى هَذَا وَ كَيْفَ هَذَا وَ قَدْ يَكُونُ الظِّلُّ فِي بَعْضِ الْأَوْقَاتِ نِصْفَ قَدَمٍ- قَالَ إِنَّمَا قَالَ ظِلَّ الْقَامَةِ وَ لَمْ يَقُلْ قَامَةَ الظِّلِّ- وَ ذَلِكَ أَنَّ ظِلَّ الْقَامَةِ يَخْتَلِفُ مَرَّةً يَكْثُرُ- وَ مَرَّةً يَقِلُّ وَ الْقَامَةُ قَامَةٌ أَبَداً لَا تَخْتَلِفُ- ثُمَّ قَالَ ذِرَاعٌ وَ ذِرَاعَانِ وَ قَدَمٌ وَ قَدَمَانِ- فَصَارَ ذِرَاعٌ وَ ذِرَاعَانِ تَفْسِيراً لِلْقَامَةِ وَ الْقَامَتَيْنِ- فِي الزَّمَانِ الَّذِي يَكُونُ فِيهِ ظِلُّ الْقَامَةِ ذِرَاعاً- وَ ظِلُّ الْقَامَتَيْنِ ذِرَاعَيْنِ- فَيَكُونُ ظِلُّ الْقَامَةِ وَ الْقَامَتَيْنِ- وَ الذِّرَاعِ وَ الذِّرَاعَيْنِ مُتَّفِقَيْنِ فِي كُلِّ زَمَانٍ مَعْرُوفَيْنِ- مُفَسَّراً أَحَدُهُمَا بِالْآخَرِ مُسَدَّداً بِهِ- فَإِذَا كَانَ الزَّمَانُ يَكُونُ فِيهِ ظِلُّ الْقَامَةِ ذِرَاعاً- كَانَ الْوَقْتُ ذِرَاعاً مِنْ ظِلِّ الْقَامَةِ- وَ كَانَتِ الْقَامَةُ ذِرَاعاً مِنَ الظِّلِّ- وَ إِذَا كَانَ ظِلُّ الْقَامَةِ أَقَلَّ أَوْ أَكْثَرَ- كَانَ الْوَقْتُ مَحْصُوراً بِالذِّرَاعِ وَ الذِّرَاعَيْنِ- فَهَذَا تَفْسِيرُ الْقَامَةِ وَ الْقَامَتَيْنِ وَ الذِّرَاعِ وَ الذِّرَاعَيْنِ. وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ مِثْلَهُ.[3]

«يُونُسَ عَنْ بَعْضِ رِجَالِهِ» روایت مرسل است. یونس هم یونس بن عبدالرحمان هست ولی خب «عن بعض رجاله» خود یونس بن عبدالرحمان ارسال بکند، نزد رجالیین شاید مبهم نباشد، کسانی که ایشان از آن‌ها روایت می‌کند معلوم باشد با آن جلالت قدری که یونس دارد. ولی خب کسانی که می‌خواستند اشکال کنند مثل محقق اول همین ارسال را گرفتند گفتند متن روایت مضطرب است، سند هم مرسل ست.

شاگرد: تعبیر «بعض رجاله» یا «بعض اصحابه» مکرر در روایات یونس آمده است. آن وقت این چطور است؟ چون دارد از کسی که روایت می‌کند کأنّه مثلا یونس یک پرده‌ای داشته کسانی بودند با یونس مرتبط بودند.

استاد: از مشایخش.

شاگرد: بعکس. آخر تعبیر بعض رجاله یا بعض اصحابه یک طوری هست که انگار مثلا یونس یک تفوقی داشته. سوالم همین است که آن وقت چطور احیانا یونس از آن‌ها نقل می‌کرده؟

استاد: رجاله ظاهرا یعنی رجال سندی. شاید این باشد. من که این طور به ذهنم آمد. یعنی «عن بعض رجال الذین یحدّث عنهم» رجال حدیثی، رجال سندی به این معنا می‌شود.

شاگرد: در روایات یونس زیاد این تعبیر هست. ابن ابی عمیر معلوم است خب معلوم است آن داستان …

استاد: بله. این که من دو تا یا سه تا احتمال برای این رجاله در ذهنم آمد یکی این است که خود یونس اسم نمی‌برده می‌گفته «عن بعض رجال». احتمال دیگر این است که ایشان اسم هم بردند، راوی‌های بعدی مثلا یکی‌شان فراموش کرده بودند. عن بعض رجالیین یعنی یادم بود که مثلا چه کسی بود و معروف هم بودند اما الان یادم نیست. رجال او و اساتیدش چند تا بودند؟ من الان یادم رفته که در سند کدام از اساتید او بوده است. این هم یک احتمال است. احتمال سومی که «عن بعض رجاله» نظیر «عدة من اصحابنا» در کافی باشد ولو به دست ما نرسیده است. الان اگر ما بودیم و کافی «عدة من اصحابنا» نمی‌دانستیم چه کسانی هستند! از طریق خلاصه و یک جای دیگری که مرحوم کلینی گفتند در خود کافی نیست، می‌دانیم «عدّة عن فلان، عدّة احمد بن عیسی، عدّة احمد بن خالد، عدّة سهل بن زیاد» چه کسانی هستند. حالا این هم احتمالش هست که یک رجالی بودند که یونس از آن‌ها نقل می‌کرده و این بعض رجاله نزد محدثین آن زمان معلوم بوده چه کسانی هستند. این هم می‌گوید «عن بعض رجاله» که یکی از آن چند تا هستند. یعنی اشاره به یک رجال معهودینی هست که نزد محدثین خودشان معلوم بوده چه بسا در جزواتی و در جایی نقل شده مثل این که برای کافی نقل شده اما آن به دست ما رسیده است، چون عنایت برای کافی بیشتر بوده اما برای رجال یونس این سه تا احتمال به ذهن خطور کرد که یکی خود ایشان نگفته، یکی راوی نگفته و یادش رفته، یکی هم این که معلوم بوده و این «بعض رجاله» را محدثین می‌گفتند.

 

برو به 0:06:13

شاگرد: مضعف احتمال دوم این است که در روایات ایشان این زیاد پیش آمده است. اگر چیزی باشد که بعدی‌ها مثلا یادشان رفته، این نسبت در مورد همه رواة مطرح است، چرا در روایت یونس این مسأله زیاد دیده می‌شود؟ در خود فقط کافی و فقیه این دو تا کتاب را باز کردیم تعبیر «بعض اصحابه» 26 بار تکرار شده است. «بعض اصحابنا» 9 بار تکرار شده است.

استاد: برای خود یونس به خصوص؟

شاگرد: بله.

استاد: «بعض رجاله» چند بار؟

شاگرد: «بعض رجاله» 26 بار البته فقط در کافی و فقیه که سند روایاتش تقریبا هیچ تداخلی ندارد.

استاد: معلوم می‌شود یک چیزی بوده که صرفا فراموشی برای یک جا و از یک راوی نبوده است. آیا اگر خود ایشان نمی‌گفته مثلا حالت تقیه‌ای نسبت به آن شخص داشته نمی‌خواسته اسمش را ببرد؟ تقیه‌ای که برای مراعات حال آن مرویّ عنه بوده یا تقیه‌ای که برای مراعات حال خودش بوده است. یک دیدگاهی هست، یک کسی هست او را موثق می‌داند اما اسمش در بین محدثین بد درمی‌رود، او بینه و بین الله می‌داند این آدم خوبی است اما صیتش سر اندک حرفی پیچیده که می‌گویند … او هم برای این که روایت خودش را از انتساب به کذب تحسین کند می‌گویند «بعض رجاله» این‌ها محتملاتی است که چرا ایشان اسم نمی‌برده است. خلاصه حالا این هر چه بوده این «بعض رجاله» چیز خوبی برای مثل مرحوم محقق شده که بگویند این مرسل است و روایت را کنار گذاشتند. اما شیخ الطائفه چه کار کردند؟ به آن فهمی که از روایت داشتند فتوا دادند و مرحوم فیض توضیح مفصلی می‌دهند و بحث‌هایی دارند یک مقداری با برداشت آن‌ها متفاوت است. حالا اگر می‌خواهید مانعی ندارد، هم عبارت روایت و هم عبارات وافی را سریع بخوانم.

شاگرد: یک نکته درباره یونس آیا آن بحث‌های کلامی که دایر بوده یونس هم  یک طرفش روایات متعددی هم  هست. در بعضی روایات هست که پشت سر یونس و اتباع یونس نماز نخوانید. این روایت به چه دلیل  کاری نداریم منتها می‌خواهم بگویم ممکن است آن‌ها هم دخیل باشد؟ مثلا بعضی از رجال به تعبیر حضرتعالی برای ایشان آدم موجهی بودند منتها به خاطر همین بحث‌های کلامی مثلا …

دفع قول باطل مقدم بردفع قائل

استاد: بله خیلی از بحث‌های کلامی پیش می‌آمد که علی ای حال وقتی حرف می‌پیچید و میخش کوفته می‌شد که فلانی این طور گفته حالا تا بیاید فهم مراد بکند بعد محضر معصوم هم این قول نقل می‌شد، قولی که باطل است، معصومین این جا حالا بیایند بگویند که بروید حرف او را بفهمید او درست گفته است. می‌گوییم حرف پیچیده بود، او این طور گفته است. لذا به جای این لقمه دور سر گرداندن حضرت می‌گفتند این حرفی که الان شما دارید نقل می‌کنید هر کس می‌خواهد گفته باشد، این حرف باطل است، دفاع از یک مطلب حق و دفع یک مطلب باطلی که الان رایج شده مقدم بود بر این که بگوییم یک شخصی خوب است یا نه. خب این شخص را حالا می‌گوییم درست است، فردا شاید اشتباه کرد. این موارد زیاد نظیر دارد. خب چه می‌شد؟ حضرت می‌گفتند این حرف، حرف باطلی است. در توحید صدوق هست «لیس القول ما قال الهشامان»[4] که مرحوم مجلسی هم همین دو احتمال … آدم اولی که می‌بیند آن‌هایی که هشامان را می‌شناسند می‌بینند فوری این احتمال به ذهنشان می‌آید که اصلا حالت دو پهلو دارد حرف می‌زند. «لیس القول ما قال الهاشامان» عرف عام می‌فهمند که «لیس قول الحق ما اعتقده هشامان» خب هشامان را کنار می‌گذاریم. قائل به جسم و صورت و این‌ها می‌شود، معلوم است این توحید نیست، مذهب اهل بیت نیست. هشامان به عنوان کسانی که بخواهند صورت و جسم بگویند، کنار می‌روند. اما آن که جلالت این‌ها را می‌داند اگر هم یک چیزی گفتند منظور کلامی صحیحی داشتند که عرف عام به مقصود آن‌ها نمی‌رسد این هم می‌شود که «لیس القول الذی تزعمونه منسوباً إلیهما ما قالهما» خیلی فرق کرد. «لیس القول الحق ما اعتقده هشامان» یعنی تخطئه! اما «لیس القول الذی تستندونه و تزعمونه منسوباً إلیهما … لیس القول ما قالهما» حضرت این طوری فرمودند. و جاهای دیگر هم که خود راوی این را نقل کرده شبیه این آدم می‌فهمد. هشام بن حکم و سالم افراد کمی بودند ولی علی ای حال این دیگر حق است. الان هم خود این مقابله‌هایی که در عالم مباحثه همیشه هم بوده است. این طرف می‌گویند شما مجسمه هستید، احمد بن حنبلی که مدافعش هستند، همین الان در دانشکده‌های دانشگاه‌های عربستان پایان‌نامه‌های دکتری آن‌ها در تأیید تجسیم است. خیلی عجیب است که تأویل نکنید. اما آن طرف می‌آیند می‌گویند اصلا شیعه پایه‌گذار تجسیم بودند. بعد این روایت را می‌آورند که هشام بن حکم و هشام بن سالم و یونس بن عبدالرحمان حرف‌های تجسیم را می‌زدند و حال آن که «لیس القول ما قال الهشامان» حالا ممکن است در آن جوی که آن‌ها بودند و این طوری حرف‌ها به صورت ناصحیح پخش می‌شد … نظیرش هم الان نمی‌دانم خود شما برخورد داشتید یا نه، من که دیدم. در یک مجلسی یک کسی یک حرفی می‌زند چقدر خوب! لطیف! ظریف! عده‌ای که تا ذهنشان این را بگیرد کار می‌برد از تلقی خودشان می‌بینید یک نقل قولی پیچیده که بعد من در یک مجلسی بودم گوینده حرفی زده چند نفر دیگر هم بودند می‌بینید از بیرون می‌گویند که فلانی این طور گفته که حالا ما در آن مجلس بودیم که اصلا بین چیزی که او گفته بود بعد با آن چیزی که در السنه پخش می‌شود از زمین تا آسمان چقدر تفاوت می‌کند! حالا اگر بخواهی این‌ها را رفع و رجوع بکنی مطلب خودش می‌ماسد. لذا حرف را آدم باید از روی السنه بردارد.

 

برو به 0:13:29

عرض کنم که پس روایت در تهذیب و کافی  این است که «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: سَأَلْتُهُ عَمَّا جَاءَ فِي الْحَدِيثِ أَنْ صَلِّ الظُّهْرَ إِذَا كَانَتِ الشَّمْسُ قَامَةً وَ قَامَتَيْنِ وَ ذِرَاعاً وَ ذِرَاعَيْنِ وَ قَدَماً وَ قَدَمَيْنِ مِنْ هَذَا وَ مِنْ هَذَا» سر این که «مَن هذا و مَن هذا» است یا «مِن هذا» اختلافاتی شده است. شاید مرحوم مجلسی بودند که می‌گفتند معلوم است این «مِن هذا» هست. «مَن هذا» خواندند بعدا چقدر وجوه برایش گفتند که چرا «مَن» به این برگشته است، «مَن» که برای ذوی العقول است. خب حالا این ها خیلی بحث ما نیست خودتان مراجعه کردید هم اگر فرصت نکردید بعد مراجعه کنید این‌ها را ببینید. «فَمَتَى هَذَا وَ كَيْفَ هَذَا وَ قَدْ يَكُونُ الظِّلُّ فِي بَعْضِ الْأَوْقَاتِ نِصْفَ قَدَمٍ» اصلا می‌گویند نماز ظهر را در قدم بخوان و حال آن که خود ظلّ گاهی نصف قدم است، نصف قدم که هنوز نصف قدم نشده است چطور می‌شود نماز خواند؟! خود سوال این طوری است. «و قد یکون الظلّ فی بعض الاوقات نصف قدمٍ»

شاگرد: این برداشتی که مرحوم فیض کرده می‌گوید یک وقت‌هایی مثل الان که خیلی … مثل تابستان که خیلی سایه کوتاه است اول وقت نصف قدم است تا صبر کنیم قامت بشود این طوری برداشت کردند که کأنّه استبعاد از این خیلی طول می‌کشد تا آن قامت بشود.

استاد: می‌خواهید بگویید «و اعترض علیه بعض مشایخنا؟»

شاگرد: نه، خود توضیحی که مرحوم فیض ذیل این جمله می‌دهند این نصف قدم را می‌گویند یعنی آن روزهایی که یک وقت‌هایی در سال اول وقت فقط نصف قدم سایه است حالا باید صبر کنیم تا هفت قدم بشود تا قامت بشود. یعنی استبعاد طرف این طوری است.

استاد: برای طول کشیدنش می‌خواسته بگوید؟

شاگرد: این طوری که مرحوم فیض گفتند ایشان این طوری برداشت کرده است.

استاد: حالا ایشان توضیح هم کامل توضیح می‌دهند. این یک طور که نصف قدم هست این کم است.خب اگر منظورش این بود باید بگوید مثلا «فقد یکون الظل فی بعض الاوقات قلیل» مثلا یا آن تعبیر شِراک در بند نعل أنسب بود. تعبیر نصف قدم یعنی این قدر صبر کنیم تا … مخصوصا که در خود کلمه سوال سائل قدمان بود، خب اگر می‌خواست بگوید زیاد طول می‌کشد خب آن کلمه قدم هم که شما می‌آورید، نصف قدم با قدم فاصله‌ای ندارد. خیلی نمی‌شود! ببینید سوال او سر چه بود؟!

شاگرد: آن وقت بیان حضرتعالی چه بود؟

شاگرد2: چون وقت زوال می‌خواسته نماز بخواند می‌گوید …

فرق بین ظل القامه و قامه الظل

استاد: این احتمال طور دیگری بود که او اصلا می‌خواهد بگوید وقت زوال خیالش رسیده این روایت می‌گوید که زوال باید وقتی باشد سایه ذراع باشد، قامت باشد یعنی نهایت نقصان ظلّ که صورت گرفت می‌گوید نمی‌شود بعضی وقت‌ها اصلا قدم نمی‌شود، نصف قدم است. به خیالش گفتم وقتی که سایه قدم است نماز بخوانید یعنی وقتی که سایه قدم است زوال است. می‌گوید این نقض دارد بعضی وقت‌ها نصف قدم است ولی خب بعید است این طور مثلا در ذهنش بیاید از یک کسی که بخواهد بعدا حرف‌های امام را بفهمد نقل کند این احتمال بعید است. باز مرحوم فیض آن طوری که می‌گویم خب از باب استبعاد این است که برای خصوص قامت، نه برای قدم و قدمین. خب «قَالَ علیه‌السلام إِنَّمَا قَالَ ظِلَّ الْقَامَةِ وَ لَمْ يَقُلْ قَامَةَ الظِّلِّ» حضرت فرمودند در آن روایتی که تو نقل کردی قامت که میزان برای نماز ظهر شده، حضرت ظل القامة گفتند، نگفتند قامة الظل. چون مرحوم فیض بعدا توضیح می‌دهند من روی عبارت می‌رویم بعد برمی‌گردیم. «وَ ذَلِكَ أَنَّ ظِلَّ الْقَامَةِ يَخْتَلِفُ مَرَّةً يَكْثُرُ وَ مَرَّةً يَقِلُّ» ظلّ القامة مختلف می‌شود، گاهی زیاد است، گاهی کم است. این جا ظلّ القامة یعنی چه که گاهی کم می‌شود گاهی زیاد؟ ظلّ القامة مختلف است. «وَ الْقَامَةُ قَامَةٌ أَبَداً لَا تَخْتَلِفُ»

شاگرد: دم ظهر ممکن است کوتاه باشد ممکن است …

استاد: ظلّ القامة یعنی «ظلّ القامة عند الزوال؛» این طور؟ «نهایة النقصان» خب باید به این توضیحات ضمیمه بشود. حالا ببینیم احتمالات دیگر هم هست یا نیست؟ فعلا این طوری است. پس ظلّ القامة یعنی سایه قامة وقت زوال … «ظلّ القامة یختلف» یعنی ظلّ قامة وقت زوال. من این طوری عرض می‌کنم می‌خواهم ببینم که محتملات دیگر هم در کار هست یا  نیست. حالت تردید در عبارت برای این است که بیشتر روی آن موضع‌های احتمالات سان بدهیم.

«وَ الْقَامَةُ قَامَةٌ أَبَداً لَا تَخْتَلِفُ»  قامت ابدا قامت است  و مختلف نمی‌شود. قامت یعنی چه؟ «ظلّ القامة یختلف»

شاگرد: ظل که همان سایه است.

شاگرد2: سایه‌ای که به اندازه قامت باشد.

شاگرد3: ظلی که به اندازه قامت است.

استاد: «ظل القامة یختلف مرة یکثر و مرة یقلّ» ظل القامة یعنی چه؟ قامت یعنی مقیاس یا به یک بدن انسان. ظلّش کم و زیاد می‌شود یعنی وقت زوال یک وقتی زمستان است زیاد است یک وقتی تابستان است کم می‌شود.

شاگرد: خود حرکت سایه شاید مدنظر است، نه این که در زمان های مختلف حتی یک روزش هم. شاخص یک امر ثابتی است، ظلّ یک امر نوسان‌دار است. نسبت به حرکت ظلّ ما مثلا اندازه‌هایی را قرار می‌دهیم.

استاد: «و القامة قامة أبدا لا تختلف»

 

برو به 0:20:47

شاگرد: خود شاخص را؛ شاخصی که یک چیز ثابت است، این سایه است که براساس حرکت تغییر می‌کند.

استاد: منظور من از احتمالات این است که همه را در نظر بگیریم.

شاگرد: این که می‌فرماید «و القامة قامه ابدا» اشاره به همان قامة الظل نیست؟ می‌فرماید «لم یقل قامة الظل».

استاد: حتما اشاره به آن هست.

شاگرد: پس قامة الظل ربطی به شاخص پیدا نمی‌کند.

استاد: مانعی ندارد. شاخص قامة ظل است. به اضافه‌اش مانعی ندارد اما احتمال دیگری هم در کار هست.

شاگرد2: قامة الظل یک احتمال دیگر هست این است که به اندازه ظلّ، قامة باشد.

استاد: این احتمال هم احتمالی است که من دنبالش بودم که آن طوری معنا کنیم. فعلا قطع نظر از این احتمال، احتمالی که به ذهن می‌آید این است که ظلّ القامة یعنی سایه‌ای که از مقیاس روی زمین افتاده است، کم و زیاد می‌شود. قامة الظل یعنی خود مقیاس. مرحوم فیض هم خود مقیاس گرفتند.

شاگرد: پس واو را در «و القامة قامة أبدا» حالیه گرفتند.

استاد: یعنی مقیاس. مرحوم فیض می‌گویند. من اینگونه گفتم برای اینکه همین ابتدا محتملاتی در ذهن بیاید ایشان فرمودند که «و الهداية من اللّٰه تفسير الحديث على وجهه و اللّٰه أعلم أن يقال إن مراد السائل»[5] بعد رسیدند تا این جا که فرمودند که

«ليس قامة الشخص الذي هي شي‌ء ثابت غير مختلف»[6] قامت شخص را ثابت غیر مختلف گرفتند یعنی قامة الظل را خود مقیاس گرفتند که حالا قامت شخص «لا یختلف» باشد ولی آن «یختلف».

شاگرد: آن وقت سوالی که پیش می‌آید این است که اضافه قامة به ظلّ در مانحن فیه چه وجهی دارد؟

استاد: روی کدام؟ وجهی که ایشان می‌گویند؟

شاگرد: نه، نه! آن وجهی که بدوًا به نظر می‌آید. که مرحوم فیض فرمودند و القامة الظل را بگوییم مقیاس باشد فرمودند قامة. قامة الظل منظور چیست؟ …

استاد: یعنی آن قامتی که ظلّ برای اوست.

شاگرد2: شاخص را هر چه خواستید می‌توانید قرار بدهید. یک خودکار باشد، یک دیوار باشد …

استاد: مرحوم فیض قامت را قامت شخص گرفتند. آن هم یعنی یک شخص معتدل القامة.

شاگرد3: آن هم که آقا رسول الله مقیاس قرار دادند.

استاد: بله آن که جدار هم بوده و همه این‌ها. این طوری گرفتند که «قامة لاتختلف ابدا» اما اگر این احتمالی باشد که ایشان می‌گویند که در ذهنم هست ولو بر این هم اشکالاتی هست. فقط به عنوان احتمالی که مطرح باشد می‌گوییم. ظلّ القامة یعنی یک مقیاسی سایه‌اش روی زمین بیفتد. این ظلّ القامة است، ظلّ القامة اصل ظلی است که به وسیله شاخص روی زمین می‌افتد «و تختلف» اما قامة الظل به عنوان واحد اندازه‌گیری قراردادی است. اگر حرف مرحوم فیض باشد که قامت را به معنای نفس مقیاس می‌گیرند که «لا تختلف ابدا» اشاره دارد به یک «لا تختلف أبدا» که ثابت ریاضی است. یعنی همان نسبت‌های مثلثاتی که یکش همانی است که ظل قائم مثلث که شما همه چیزها را با آن می‌سنجید و از نسبت سنجی که این با آن دو تا ظلّ داشت تانژانت می‌گفتید. جدول تانژانت را از صفر درجه تا 90 درجه قشنگ بیان می‌کردید. این قامة «لا تختلف أبدا» یعنی یک چیز روشنی است. ثابت هم هست یعنی هر چه باشد به عنوان یک واحد فرض گرفته می‌شود و نسبت‌هایش معلوم است. این را مرحوم فیض می‌گویند. مرحوم فیض بعدا هم در جواب شیخ بهایی به همین جدول تانژانت اشاره می‌کنند. در نسبت‌های مثلثاتی تانژانت که از قدیم بوده است، شیخ بهایی هم فحل این میدان بودند، حالا چطور این جا ایشان این را گفتند فیض جوابشان را می‌دهند که حالا بیشتر می‌رسیم. چطور شده که شیخ بهایی به این توجه نکردند جواب فیض درست است، جواب خوبی است، آن طوری که من وجهش را نگاه کردم …

تانژانت هم برای زمان بطلیموس است، خود بطلیموس در مجسطی محاسبه هیئت را با همین تانژانت انجام می‌دادند. بعدها از طریق قیاس الدین جمشید کاشانی بود، قبلش بود، بعدش بود، اساتید در کتاب‌هایشان تاریخش را دارند، بعد محاسبات هیوی را از طریق سینوس انجام دادند، دیدند خیلی آسان‌تر است از طریق j به زاویه. و الا تانژانت به عنوان یکی از چیزهای مثلثاتی از قدیم شناخته شده است.

خب حالا این جا «لا تختلف ابدا» یعنی یک ثابت ریاضی. حالا قامت انسان بگیرید نسبتش با سایرین معلوم است، یک ذراع را مقیاس بگیرید، دیوار را بگیرید، مناره را بگیرید «لا تختلف ابدا». «لا تختلف» یعنی آن چیزی که مقصود ما از نسبت او با سایه‌اش هست «لا تختلف أبدا» سایه‌ها تا هر زمانی هم باشد معلوم است. مرحوم فیض این طوری …

اما اگر بگوییم ظلّ القامة یعنی سایه‌ای که از مقیاس روی زمین می‌افتد. قامة الظل یک واحد قراردادی اندازه‌گیری است یعنی همانی که در روایت بود «القامة و القامتان الذراع و الذراعان فی کتاب علیّ علیه‌السلام» آن جا معلوم است که منظور مقیاس نیست. اگر مقیاس بود که نیاز نبود «فی کتاب علیّ علیه‌السلام» بگویند خب چه فرقی می‌کند مقیاس ذراع باشد یا قامة. اصلا چیزی نیست که «فی کتاب علیّ» ذکر بکنند، معلوم است. مناره باشد! چون نسبت ثابت است مشکلی ندارد واضح است. پس این که به خصوص بفرمایند «القامة و القامتان» این تسویه بین دو مقدار است، نه تذکر به این که شاخص آن جا ذراع بوده آن جا قامة بوده، تذکر خیلی ساده غیر محتاجٌ إلیه است. پس معلوم می‌شود که قامة به عنوان یک واحد شمارش به کار می‌رفته که این قامة دیگر ثابت ریاضی نیست، این یک واحد قراردادی است که … اگر این باشد در این روایت این احتمال هم پس می‌آید که حضرت می‌فرمایند «ظل القامة تختلف» اما «قامة الظل» یعنی مقداری را که به عنوان واحد اندازه‌گیری در نظر گرفتیم «لا تختلف أبدا» مثل یک ذراع که یک متر کم و زیاد نمی‌شود. یک متر، یک متر است. قامة هم قامة است … آن وقت چرا فرمودند قامة الظل یعنی آن واحدی که سایه را با آن اندازه‌گیری می‌کنیم. قامة ظل یعنی مثل این که بگوییم ذراعٌ من الظل. این دیگر اضافه بیانیه می‌شود یعنی یک قامتی که از سنخ ظلّ است که بخواهیم با آن اندازه‌گیری کنیم. این هم یک احتمال دیگری است. حالا برویم ببینیم کدام یک از این احتمالات با دنباله روایت مناسبت دارد.

«إِنَّمَا قَالَ ظِلَّ الْقَامَةِ وَ لَمْ يَقُلْ قَامَةَ الظِّلِّ وَ ذَلِكَ أَنَّ ظِلَّ الْقَامَةِ يَخْتَلِفُ مَرَّةً يَكْثُرُ وَ مَرَّةً يَقِلُّ وَ الْقَامَةُ قَامَةٌ أَبَداً لَا تَخْتَلِفُ ثُمَّ قَالَ ذِرَاعٌ وَ ذِرَاعَانِ وَ قَدَمٌ وَ قَدَمَانِ فَصَارَ ذِرَاعٌ وَ ذِرَاعَانِ تَفْسِيراً لِلْقَامَةِ وَ الْقَامَتَيْنِ فِي الزَّمَانِ الَّذِي يَكُونُ فِيهِ ظِلُّ الْقَامَةِ ذِرَاعاً» این جا حضرت می‌فرمایند ذراع و ذراعان تفسیر قامة و قامتین شده در زمانی که ظلّ القامة ذراع هست، نه ابداً. «وَ ظِلُّ الْقَامَتَيْنِ ذِرَاعَيْنِ» یعنی «فی الزمان الذی یکون فیه ظلّ القامتین ذراعین» «فَيَكُونُ ظِلُّ الْقَامَةِ وَ الْقَامَتَيْنِ وَ الذِّرَاعِ وَ الذِّرَاعَيْنِ مُتَّفِقَيْنِ فِي كُلِّ زَمَانٍ مَعْرُوفَيْنِ مُفَسَّراً أَحَدُهُمَا بِالْآخَرِ مُسَدَّداً بِهِ» یکی پشتیبان دیگری است. «فَإِذَا كَانَ الزَّمَانُ يَكُونُ فِيهِ ظِلُّ الْقَامَةِ ذِرَاعاً كَانَ الْوَقْتُ» یعنی وقت ظهر «ذِرَاعاً مِنْ ظِلِّ الْقَامَةِ وَ كَانَتِ الْقَامَةُ ذِرَاعاً مِنَ الظِّلِّ وَ إِذَا كَانَ ظِلُّ الْقَامَةِ أَقَلَّ أَوْ أَكْثَرَ كَانَ الْوَقْتُ مَحْصُوراً بِالذِّرَاعِ وَ الذِّرَاعَيْنِ فَهَذَا تَفْسِيرُ الْقَامَةِ وَ الْقَامَتَيْنِ وَ الذِّرَاعِ وَ الذِّرَاعَيْنِ.» مرحوم شیخ در تهذیب از مجموعی که خواندیم ایشان این طوری تفسیر کردند گفتند اصلا منظور از این که وقت ظهر در مثل است یا در ذراع است این نیست که سایه مثل شاخص بشود. اصلا این منظور نیست. گفتند باید نگاه کنیم ببینیم وقت زوال چقدر سایه مانده، به همین اندازه‌ای که وقت زوال مانده بوده سایه بلند می‌شود. پس «إصبروا إلی المثل، إلی القامة، الی الذراع» یعنی چه؟ یعنی ببینید وقت زوال چقدر سایه مانده؟ مثل این سایه‌ای که مانده وقتی اضافه شد وقت ظهر است. مثل و مثلین یعنی این. این جاست که مشهور بعد شیخ با ایشان مخالفت کردند گفتند اولا این روایت که شما از آن استفاده کردید مرسل است، مضطرب المتن است و ثانیا این سر نمی‌رسد با این که شما بگویید روایات متعدد دیگری که «إذا صار ظل کلّ شیء مثله» قطعا با آن سازگاری ندارد. «إذا صار ظلّک مثلک» این تعبیرات هم بود. شما بگویید این مثل یعنی آن سایه‌ای که وقت زوال مانده بود به اندازه مثل همان سایه زیاد بشود. این معنا ندارد. این چیزی است که شیخ از این روایت فهمیدند.

 

برو به 0:31:55

بيان‌ :

لا بد في هذا المقام من تمهيد مقدمة ينكشف بها نقاب الارتياب من هذا الحديث و من سائر الأحاديث التي نتلوها عليك في هذا الباب و ما بعده من الأبواب إن شاء اللّٰه فنقول و بالله التوفيق إن الشمس إذا طلعت كان ظلها طويلا ثم لا يزال ينقص حتى تزول فإذا زالت زاد ثم قد تقرر أن قامة كل إنسان سبعة أقدام بإقدامه و ثلاث أذرع و نصف بذراعه و الذراع قدمان فلذلك يعبر عن السبع بالقدم و عن طول الشاخص الذي يقاس به الوقت بالقامة و إن كان في غير الإنسان.

و قد جرت العادة بأن تكون قامة الشاخص الذي يجعل مقياسا لمعرفة الوقت ذراعا كما يأتي الإشارة إليه في حديث تعريف الزوال و كان رحل رسول اللّٰه ص الذي كان يقيس به الوقت أيضا ذراعا فلأجل ذلك كثيرا ما يعبر عن القامة بالذراع و عن الذراع بالقامة و ربما يعبر عن الظل الباقي عند الزوال من الشاخص بالقامة أيضا و كأنه كان اصطلاحا معهودا.

و بناء هذا الحديث على إرادة هذا المعنى كما ستطلع عليه.[7]

 مرحوم فیض شروع می‌کنند می‌فرمایند «لا بد في هذا المقام من تمهيد مقدمة ينكشف بها نقاب الارتياب من هذا الحديث و من سائر الأحاديث التي نتلوها عليك في هذا الباب و ما بعده من الأبواب إن شاء اللّٰه فنقول و بالله التوفيق إن الشمس إذا طلعت كان ظلها طويلا ثم لا يزال ينقص حتى تزول فإذا زالت زاد ثم قد تقرر أن قامة كل إنسان سبعة أقدام بإقدامه» قامت هر شخصی 7 تا قدم است به قدم‌های کف پای خودش. «و ثلاث أذرع و نصف بذراعه» 3.5 ذراع. [8]

«و الذراع قدمان» که دو قدم است. «فلذلك يعبر عن السبع بالقدم» هر کجا می‌خواهند سُبع یک چیزی بگویند، قدم می‌گویند که یک هفتم است که نسبت به یک مقیاس است. «و عن طول الشاخص الذي يقاس به الوقت بالقامة و إن كان في غير الإنسان. و قد جرت العادة بأن تكون قامة الشاخص الذي يجعل مقياسا لمعرفة الوقت ذراعا» عادت معمولا بر این بوده، آن مقیاسی را که برای وقت می‌گذاشتند معمولا یک ذراع بلند‌ی‌اش بوده. این هم خود مقیاس است. قامت انسان یک چیز است، وقتی شاخص می‌گذاشتند یک ذراع بیشتر نبوده، نیاز نبوده به اندازه قد خودشان یک شاخص بگذارند.

شاگرد: مویدش آن روایت فقیه است که یک ذراع، 4 انگشت باشد.

استاد: که 4 انگشت را در زمین فرو کنی، حضرت فرمودند یک ذراع و 4 انگشت پیدا کن، 4 انگشت را در زمین فرو بکن. حالا دیگر بنظرم در همین بحث قبله هم بیاید که دایره هندیه که می‌خواهد رسم بشود این چوبی هم که این وسطش برای زوال و چیزهای دیگر می‌خواهد قرار داده بشود باید 4 تا زاویه قائمه مجاور داشته باشد که خوب و دقیق نشان بدهد. اگر کج باشد باز آن سایه را دقیق نشان نمی‌دهد. این‌ها را دارد. خب می‌فرمایند که «كما يأتي الإشارة إليه في حديث تعريف الزوال و كان رحل رسول اللّٰه صلیاللهعلیهوآلهوسلّم الذي كان يقيس به الوقت أيضا ذراعا» آیا رحل که ذراع بوده برای همان بوده که اسم ذراع می‌بردند یا برای این است که به عنوان مقیاس از ذراع استفاده می‌شده؟ هر دو تا محتمل است. «فلأجل ذلك كثيرا ما يعبر عن القامة بالذراع و عن الذراع بالقامة» چرا؟ چون دو تا مقیاس رایج بوده، مقیاس غیر انسانی ذراع بوده، مقیاس انسانی قامت انسان بوده و چون مقیاس به طور کلی یک ثابت ریاضی است که تفاوتی نمی‌کند به جای همدیگر به راحتی به کار می‌بردند و می‌گفتند ذراع و قامت که هر دو تا یعنی مقیاس.  

شاگرد: این جمله «لأجل ذلک» منظورشان این است که چون قامة شاخص ذراع بوده «لأجل ذلک» تعبیر به ذراع شده است، نه این که چون مقیاس‌ها با هم تفاوت نمیکرده …

استاد: آخر قبلش که حرف انسان را زدند.

شاگرد: بعد فرمودند «قد جرت العادة» به این که قامت شاخص همان ذراع باشد به خاطر همین یک جا کثیراً مّا یعبّر عن القامة بالذراع و عن الذراع بالقامة»

شاگرد2: عادت بر ذراع چطور باید باشد؟

استاد: عادت بر ذراع است اما این که چرا به همدیگر می‌گویند با این که قبلش هم توضیح قامت انسان را به این تفصیل دادند. قدم و قدمان و قامة شخص و … پس چرا آن‌ها را گفتند؟

 

برو به 0:39:24

شاگرد3: یعنی یک اصطلاح ثانوی شده است.

شاگرد: من از عبارتشان این طوری فهمیدم درست است که قامة برای انسان هم به کار می‌رود منتها چون دیگر عادت بر این شده که همان قامت شاخص هم به اندازه ذراع بوده آن وقت دیگر قامت با ذراع یکی می‌شده، آن وقت دیگر به جای همدیگر به کار می‌بردیم. از این روایت این طوری فهمیدیم.

استاد: یعنی الان این قامتی را که به جای ذراع به کار می‌برند به خاطر این که شاخص قامت دارد، قامت گفتند؟ یا چون قامت انسان بوده، ذراع هم بوده به عنوان این از موازنه و از اتحاد این دو نحو شاخص برای ذراع هم قامت گفتند.

شاگرد: اولی را که فرمودند انسان و سُبع و این‌ها برای این که بخواهند بگویند قدم ظاهرا سُبع آن شاخص است. می‌خواهند به سُبع ذراع برسند.

استاد: سبع ذراع؟ یک هفتم ذراع؟

شاگرد: بله. آن وقت تا این جا قامت را به ذراع رساندند.

استاد: هیچ جای دیگر یک هفتم ذراع نداریم. باز دوباره قامت و سُبع قامت …

شاگرد: «مقدار سُبعی الشاخص» شاخصی که در واقع ایشان این جا گفت. «جرت العادة» که به اندازه یک ذراع می‌شود.

استاد: خب آن دو هفتم ذراع می‌شود و حال آن که بعدا صحبت خود ذراع است. یعنی علی ای حال این توضیح قبلی فقط برای قامت و دو هفتم هست؟ یا نه «فقط جرت العادة بأن تکون قامة الشاخص ذراعاً فلأجل ذلک» که یعنی صرفا کاری به قامت انسان نداریم؟ توضیح قبلی من هم کنار برود؟

شاگرد: نه! توضیح قبلی برای این که بخواهم بگویم قدم سُبع است.

استاد: سُبع چیست؟

شاگرد: سُبع هر چیزی. قدم برای انسان، سُبع قامت انسان است، برای هر چیز دیگری هم سُبع اوست.

استاد: این که درست است اما این که بگوییم که این یک ربطی به این که به ذراع قامت گفتند ندارد. چون خود ذراع مقیاس بوده گفتند قامت. صرفا این را می‌خواهند بگویند؟ به ذراع قامت گفتند. یا این که معمولا شاخص را ذراع انتخاب می‌کردند و وقتی که مقیاس خارجی نباشد که ذراع انتخاب کنند قامت شخص را میزان می‌گرفتند و لذا اسم قدم بردند. و الا اگر این طوری که شما می‌گویید باشد متعارف این بوده که ذراع را مقیاس قرار می‌دادند اما برای قدم از یک هفتم استفاده کردند. بعدا می‌گویند «إذا کان ظل قدم» …

شاگرد: یک هفتم را باید یک هفتم ذراع بگویند.

استاد: یک هفتم ذراع! و حال آن که این طور نبود. قدم که می‌گویند یعنی سایه قدم بشود، نه این که صرفا قدم … بله! قدمی که می‌گفتند یعنی عرف ببیند یک قدم شد، یک وجب سایه جلو رفت یعنی قدم خودش. لذا در روایت بود که «ظلّک» چقدر «ظلّک» در روایت این باب بود. قدم برای «ظلّک» است، نه قدم برای آن وقتی که ذراع بگذارید. برای وقتی که شاخص را ذراع انتخاب کنیم آن وقت باید بگوییم سُبع ذراع، قدم هم می‌گوییم یعنی سُبع. اما غیر از این است که مستقیماً قدم را برای مطلق یک هفتم به کار ببریم. در مانحن فیه این نبوده و قدم به عنوان ظلّ خودت، یک قدمی «مِن ظلّک» این طوری به کار می‌برند.

شاگرد: ایشان می‌گویند این طور گفتند «و لذلک یعبّر عن السُبع بالقدم»

استاد: «و لذلک یعبّر عن السُبع بالقدم و عن طول الشاخص الذی یقاس به الوقت بالقامة»

شاگرد: یعنی به آن قامت می‌گویند به این قدم می‌گویند اگر چه طولش، طول قامت انسان نباشد. بعد آن وقت زمینه‌چینی کردند …

استاد: خب پس چرا به قامت شاخص قامة گفتند؟ چرا به قامت شاخص، قامت گفتند؟ چون قامت انسان میزان بوده است. این قدم اول.

شاگرد: ایشان که این را نمی‌پذیرند.

استاد: کدام را؟

شاگرد: ظاهرا ایشان این را نمی‌پذیرند، این جا زمینه‌چینی‌اش برای این نیست. از عبارت این در نمی‌آید.

استاد: نمی‌گویند «یعبر عن طول الشاخص الذی یقاس به الوقت بالقامة و إن کان فی غیر الانسان»؟ پس از قامت انسان استفاده کردند برای غیر انسان هم قامت گفتند. بعد می‌گویند «و قد جرت …»

شاگرد: نه به اندازه قامت انسان باید باشد. بعد آن وقت هم فرمودند که معمول این بود که اندازه را یک ذراع می‌گذاشتند.

استاد: «فلأجل ذلک کثیرا ما یعبر عن القامة بالذراع» قامة اول را چه گفتند؟ «یعبّر عن نفس الشاخص بالقامة»  به خاطر این که قامت انسان یک هفتم قدمش بوده است. کار با آن داشتیم پس دو تا «لذلک» و «یعبر» در طول همدیگر شد. «یعبر عن طول الشاخص بالقامة و یعبر عن القامة بالذراع» چون معمولا ذراع انتخاب می‌کنند. دو تا «یعبّر» شد. خب این دو تا «یعبّر» با همدیگر مناسبت دارد. «یعبّر عن طول الشاخص بالقامة» … «یعبّر عن طول الشاخص بالقامة» به خاطر قامت انسان؛ و یعبّر عن طول الشاخصی که به خاطر قامت، به آن قامت می‌گفتند یعبّر بذراع. پس دو تا مرحله شد. قامت انسان بود، چون قامت انسان با قامت هیچ شاخصی از حیث محاسبه فرقی نداشت قامت انسان را بردند به هر شاخصی قامت گفتند بعد چون غالبا این شاخص‌ها ذراع انتخاب می‌شد به همین قامت ذراع گفتند.

 

برو به 0:46:08

شاگرد: و به ذراع هم قامت گفتند.

استاد: به ذراع قامت گفتند.

شاگرد2: برعکسش است. «یعبر عن القامة بالذراع»

استاد: «بالذراع و عن الذراع بالقامة»

شاگرد2: این جا منظور ما «القامة»ای که قبلا «یعبّر عن طول الشاخص» است. دیگر نیازی به «یعبر عن القامة بالذراع» نیست. «یعبر عن طول الشاخص بالذراع» …

استاد: نه! «یعبر عن طول الشاخص بالقامة» چون قامت انسان با قدم و این‌ها تطبیق شد پس «عن طول کل شاخصٍ یعبر بالقامة» به خاطر قامت انسان. و چون این قامت شاخص غالبا یک ذراع بوده «یعبّر عن قامة الشاخص» که از قامت انسان گرفته شده بود «بالذراع» جای همدیگر به کار می‌رود. پس این جا منظورشان این نیست که یعنی در شاخص صرفا با قامت کار نداریم. نه! دو مرحله طیّ شد. اول قامت انسان ملحوظ است، به خاطر قامت انسان به طول هر شاخصی قامت گفتیم. حالا که طول هر شاخصی قامت شد و چون غالبا این قامت شاخص را که از انسان گرفتیم غالبا ذراع انتخاب می‌کردند به قامت شاخص مطلق ذراع گفتند و جای همدیگر به کار گرفتند. «و لأجل ذلک» با مقدمه قبلی … و لذا من می‌خواهم عرض کنم این دو تا به همدیگر مربوط است، قامت انسان را که گفتند مقدمه تسمیه و تعبیر بعدی است. «فلأجل ذلك كثيرا ما يعبر عن القامة بالذراع و عن الذراع بالقامة و ربما» این ربما ایشان اساس تفسیری است که دیگران به آن توجه نکردند. یعنی یک چیز اضافه‌ای از مرحوم فیض است که آن پیچ اصلی روایت را خواستند با این حلّ کنند. «و ربما يعبر عن الظل الباقي عند الزوال من الشاخص بالقامة أيضا و كأنه كان اصطلاحا معهودا.» قامة، قامت انسان شد بعد قامة، قامت مقیاس شد. یک اصطلاح سوم شد. یعنی وقت زوال که سایه به پایین‌ترین حد خودش می‌رسد به آن سایه وقت زوال، قامة می‌گویند. حالا چرا؟ ایشان می‌گویند اصطلاحی بوده است که به این سایه باقی‌مانده وقت زوال قامة الظل می‌گویند.  می‌گویند «و کأنه کان اصطلاحا معهودا. و بناء هذا الحديث على إرادة هذا المعنى كما ستطلع عليه» این جا هم ملاحظه کردید که آن سایه باقی‌مانده عند الزوال را قامة می‌گویند. خب این یک چیز خیلی مختلفی می‌شود.

شاگرد: ربط معنایی قامت با این معنای سوم چطوری می‌شود؟

استاد: یعنی وجه تسمیه منظورتان هست؟

شاگرد: بله.

استاد: سایه وقت زوال کنار شاخص این طوری است.

شاگرد2: قامة به معنای اندازه‌اش هست، «قامة رحل رسول الله» یعنی اندازه رحل رسول الله، این هم یعنی اندازه سایه، چون سایه اول زیاد بوده، بعدش هم زیاد می‌شود آن تهش که باقی‌مانده اندازه واقعیِ شسته رفته سایه آن قدر است. نه این که برای سایه اندازه تعیین کرد منتها این دیگر بین کمی و زیادی این تهش باقی مانده است. اندازه سایه!

استاد: بله اندازه سایه که دیگر کمتر از او نمی‌شود. قامت چطوری است که وقتی شخص باشد؟ حالا باید روی این فکر کنیم که مرحوم فیض که می‌فرمایند می‌شود وجه تسمیه‌ای برایش پیدا کنیم یا نه؟

 

والحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین  

پایان

 

 

 


 

 

[1] وسائل الشيعة، ج‌4، ص: 144

[2] الوافي، ج‌7، ص: 219

[3] وسائل الشيعة، ج‌4، ص: 150-151

[4] الكافي (ط – الإسلامية)، ج‌1، ص: 105‌ (عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ رَفَعَهُ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْفَرَجِ الرُّخَّجِيِّ قَالَ: كَتَبْتُ إِلَى أَبِي الْحَسَنِ ع أَسْأَلُهُ عَمَّا قَالَ هِشَامُ بْنُ الْحَكَمِ فِي الْجِسْمِ وَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ فِي الصُّورَةِ فَكَتَبَ دَعْ عَنْكَ حَيْرَةَ الْحَيْرَانِ وَ اسْتَعِذْ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ لَيْسَ الْقَوْلُ مَا قَالَ الْهِشَامَانِ.)

[5] الوافي، ج‌7، ص: 217

[6] همان

[7] الوافي، ج‌7، ص: 216‌

[8] شاگرد: حساب کردیم دیدیم تخمینی است. آن دو قدم از یک ذراع مقداری کمتر است. یک ذراع، 2 – 3 انگشت از یک قدم بیشتر است، از آن طرف قامت خودمان را حساب کردم از هفت قدم مقداری کمتر بود. مثلا 2- 3 انگشت باز کمتر است. ظاهرا چیز دقیق میلی‎متری نشود حساب کرد.

استاد: حدود است. ایشان هم تعبیر کردند «قد تقرّر» یعنی حدود. مثلا اگر وجب 22 باشد روی حساب قانونش باید 7 تا 22 تا 154 تا می‎شود که قد بلندی نیست، کوتاه می‎شود.

شاگرد: طول دست شبر می‎شود یا وجب شبر می‎شود؟

استاد: وجب همانی است که از سر ابهام تا سر خنصر است.

شاگرد: وجب خودمان هم از پا مقداری کوچک‎تر است. وجب و قدم هم تطابق دقیق ندارد.

استاد: حالا این‎ها آن حدودش هست.

شاگرد2: یکی از دوستان ما قدش 196 است، وجبش با وجب من یکی است. حالا دیگر شما ببینید چقدر فرق دارد.

استاد: وقتی کلمه حدود باشد خوب است، عدد را از آن طرف کمش گرد می‎کنیم. این گرد کردن … حالا شما هم که فرمودید 2- 3 انگشت گفتید، خب 2- 3 انگشت نسبت به وجب به این طرف گرد می‎شود. اگر هم آن طرف باشد شش و خرده‎ای باشد به طرف 7 گرد می‎شود.

شاگرد3: مستند این هفت قدم چیست؟ مستندش شهرت است؟ تجربه است؟ روایت است؟

استاد: غلبه افراد است.

شاگرد3: غلبه باشد که دیگر امتحان ماها چیزی را برایمان ثابت نمی‎کند که بخواهیم … همان روالی که در دانشگاه‎ها هست که 100 نفر را امتحان کنند این حرف چیزی نباید باشد که برایش درصد بگیرند.

استاد: حتی آن آمارگیری و این‎ها منظور نیست. همان غلبه وجود با مسامحه معمولا این طوری است که می‎بینید غالب بین 7 بیشتر این طوری است.