مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 56
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
عنوان:
بحث سر این بود که حاج آقا تعبیر فرمودند از روایت کافی به موثقه. و عرض شد که موثقه بودن تعبیر هم به خاطر حسن بن علی بن فضال بود که فطحی بود. من یک چیزی در ذهنم بود، دیروز و پریروز هم که مباحثه طلبگی شد، تا اینکه دیروز بعد از جلسه شما فرمودید که در خاتم مستدرک هم یک چنین چیزی را دارند. خب یک نحو باعث خوشحالی در من بود. کلمه «اقرب» را که شما خواندید، جمع منطقیاش را با فطحیه جستوجو کردم، دیدم مرحوم مجلسی اوّل هم در روضة المتقین، سابق بر مرحوم نوری، این را فرمودند. در چاپهای قدیم مستدرک، صفحه ۶۳۱ میشود. در چاپ جدید، جلد پنجم خاتمه مستدرک، صفحه 7. همینهایی را که ما صحبت کردیم، ایشان هم فرمودند.
مرحوم مجلسی اوّل در روضة المتقین، جلد ۱۴، صفحه ۳۹۴. ذیل علی بن حسن بن فضال، پسر حسن بن علی که الآن ما بحث میکردیم. ایشان میفرمایند که فطحی بود و …، بعد میفرمایند «و لهذا جعلنا اخباره فی الموثقات کالصحاح». ما اخبار علی بن حسن بن فضال را با اینکه موثق است و امامیه نیست، اما «کالصحاح» قرارش دادیم. این تعبیر خیلی خوبی است که مقصود من هم همین بود. ولو اینکه حاج آقا اینجا فرمودند موثقه، اما موثقهای است که میلش به سوی صحت است به خاطر فطحی بودن. به خلاف اینکه اگر واقفی بود اینطور نبود. در صفحه ۳۹۵ ذیل علی بن الحسن الطاطری، فرمودند «و اعلم ان الفطحیه کانوا اقرب الی الحق من الواقفیة و هم ابعد من الحق من الفطحیة» یعنی واقفیه، «لأن الفطحیة لا ینکرون بقیة الائمة علیهم السلام و کانوا یقولون بامامتهم و لهذا شبهوا بالحمیر» این تعبیر مرحوم مجلسی اوّل است. یعنی یک نحو سرزنش بالا نیست، یک نحو حماقت است، آن ظرافت کاری و فهم و فتانتی که باید داشته باشند در تشخیص، نداشتند. ابو حمزه ثمالی فوری گفت الحمد لله الذی هدانا. تا گفتند که امام صادق چه کسانی را وصی کردند، فوری گفت فهمیدم.
شاگرد: تعبیر در مورد واقفیه بود یا در مورد فطحیه؟ اتفاقاً یکی از همین آقایان میگوید هیچ روایتی در ذم فطحیه نداریم.
استاد: از چیزهایی که عجیب است، یکی اینکه مرحوم مجلسی اوّل میگویند که فطحیه تشبیه شدند به حمیر، واقفیه به کلاب ممطوره. نمیدانم کجا تشبیه شدند به حمیر. کلاب ممطوره برای واقفیه هست، اما حمیر را نمیدانم. یکی دیگر هم «و اغرب صاحب التکملة»[1] مرحوم آقای صدر رضوان الله علیه در این مطالب بحری هستند. ایشان هم چنین تعبیری دارند، میفرمایند: «فكيف يستوهبه الكاظم عليه السلام من الله، و يوهبه له، و هو فطحي ملعون من الكلاب الممطورة».[2] تعبیر کلاب ممطوره را هم مرحوم آقای صدر برای فطحیه میآورند. این دو تا سؤال اینجا هست. مرحوم نوری که برعکسش را میگویند، به واقفیه کلاب ممطوره میگویند. مرحوم مجلسی اول را هم که دیدید. میگویند کلاب ممطوره برای واقفیه است و حمیر برای فطحیه. تا آنجایی که در ذهن من است، حمیر برای علی بن حمزه بطائنی است که یکی از رؤسای واقفیه است.
شاگرد: «یا علی إنّما انت و اصحابک اشباه الحمیر».[3] «قال لی ابوالحسن موسی»، خود علی بن ابی حمزه هم گفته که حضرت این را به من گفت.
استاد: این از واقفیه است. مجلسی اول میفرمایند که تعبیر شده از فطحیه به حمیر، نمیدانم کجا دیدند، آیا از حافظهشان نوشتند؟ مثلاً اینطور در حافظهشان مانده بوده.
شاگرد: خیلی وقتها میشود فطحی و واقفی در کلام فقها …
استاد: جای همدیگر استفاده میشود. ولی «اذا اجتمعا افترقا»، ایشان جمع کردند، گفتند واقفیه این، فطحیه آن. و حال آنکه هر دو تعبیر برای واقفیه است. نمیدانم حالا این دو سؤال باشد تا بیشتر تحقیق کنیم.
شاگرد: مرحوم صدر در کجا میفرمایند؟
استاد: در «تکمله». مرحوم نوری میفرمایند «و أغرب صاحب التكملة حيث قال- بعد نقل هذا الكلام-: و اما ما ذكر من اقترانه بالقرائن كخبر الكشي عن الكاظم عليه السلام، فانا في عجب من ذلك». روایت این بود که امام علیه السلام فرمودند: «قال الشیخ البهائی فی شرح الفقیه». شیخ بهایی هم شرح فقیه دارند یا مجلسی اوّل دارند؟ نمیدانم. مجلسی اوّل شرح فقیه دارند، دو تا، هم فارسی هم عربی.
شاگرد: من در ذهنم است که دارند، اما ناقص است.
استاد: مثل حبل المتین، چون حبل المتین هم تمام نشد. زمان آن بزرگوارها اینطور بوده. میرداماد شرح کافی شروع کردند، فقط مقدمهاش را نوشتند. اگر مثل میر دامادی، شرح کافی را نوشته بودند … آخوند ملا صدرا هم تمام نکرد. ولی مرحوم میرزا فقط مقدمهاش را نوشت، به نام «الرواشح السماویة». مقدمهاش هست، مباحث رجالیاش هست، ولی خود روایات را نشده که شرح کنند.
برو به 0:07:19
شاگرد: در نرمافزار، کتابی هست به نام «الحاشیة علی من لا یحضر» از شیخ بهایی. فقط خطبه کتاب است و باب المیاه و طهرها و نجاستها. دیگر ادامه پیدا نکرده.
استاد: «قال الشيخ البهائي في شرح الفقيه: و عمّار الساباطي و ان كان فطحيّا الّا انّه كان ثقة جليلا من أصحاب الصادق و الكاظم عليهما السلام و حديثه يجري مجرى الصحاح، و قد ذكر الشيخ في العدة: ان الطائفة لم تزل تعمل بما يرويه عمّار، و قول الكاظم عليه السّلام»[4]، این روایت بود که مرحوم آقای آسید حسن میگوید من تعجب میکنم. روایت این است که: «و قول الكاظم عليه السّلام: انّي استوهبت عمّارا من ربّي، فوهبه لي»، و قول الکاظم «مشهور»، مرحوم شیخ میگویند. «و قول الکاظم مشهور. و سؤاله الصادق عليه السّلام ان يعلّمه الاسم الأعظم و قوله عليه السّلام: انّك لا تقوى على ذلك»، عمار از حضرت اسم اعظم را خواست، حضرت فرمودند تابش را نداری. «لا تقوى على ذلك، و إظهار بعض علامات ذلك عليه يدلّ على كمال قربه و اختصاصه». اینها را شیخ بهایی فرمودند. آقای صدر میفرمایند این قول خیلی عجیب است. میفرمایند «و امّا ما ذكر من اقترانه بالقرائن كخبر الكشي عن الكاظم عليه السّلام، فانا في عجب من ذلك، فإنّك تحقّقت انه فطحي الى ان مات، فكيف يستوهبه الكاظم عليه السّلام من اللّه، و يوهبه له، و هو فطحي» چطور چنین چیزی ممکن است؟ «و هو فطحي ملعون من الكلاب الممطورة!». اینطور کسی که «ملعون فطحیٌ من الکلاب الممطورة» چطور امام بگویند: «استوهبت عمّارا من ربّي، فوهبه لي» استیهاب کردم و خدا هم عمار را به من داد. «استوهبت» میگویند به خیلی از پدرها که خدا بچهات را به تو ببخشد. این ظاهراً آن معنا نیست. بخشیدن آنطوری، بخشیدن در ادامه نعمت و اینهاست. اما این «وهب»، «وهب» ایمان است، اعتقاد است. «استوهبت» یعنی میخواستم عمار از ما باشد. «فوهبه لی». ظاهرش استیهاب در اصل کمال و ایمان و جنت است، نه اهل نار بودن.
شاگرد: چه بسا یک جور انحرافی داشته، حضرت خواستند که برگردد.
استاد: بله، فطحی بوده. کلاب ممطوره برای فطحیه نیست که ایشان فرمودند.
شاگرد: واژه ممطوره معنایش چیست؟
استاد: یادم نیست که مراجعه کردم یا نه. ولی آن که از اوّل در ذهن من است این است: سگ که نجس العین است، دیگر ببینید باران بیاید و خیس هم بشود چطور میشود؟ طوری است که باید از آن تحرز بکنیم. همینطور از کلب پرهیز میشود.
شاگرد: حالا باران که پاک کننده است، به آن که خورده، بدترش کرده.
شاگرد: خود آن روایت سندش برای کجاست؟
استاد: مرحوم شیخ بهایی گفتند مشهورٌ.
شاگرد: یعنی الآن در کشی هست؟
استاد: آقای صدر اشاره کردند. فرمودند: «و امّا ما ذكر من اقترانه بالقرائن كخبر الكشي عن الكاظم عليه السّلام، فانا في عجب من ذلك».
شاگرد: یک روایت دیگر داریم که چهار نفر را حضرت اسم بردند، که مثلاً یکیاش زراره است. پس دو تا روایت جداست، ربطی به هم ندارد.
استاد: «استوهبت» را میفرمایید؟
شاگرد: به همین معنا، نه این کلمهاش. همان بحثی که جلسه قبل فرمودید که زراره وقتی که از دنیا میرود، معلوم نبوده که …
استاد: بله، گفتم ظاهرش این است. در روایت هست که پسرش را فرستاد، من احتمالی را عرض کردم که میدانست، ولی نمیتوانست ابراز کند. ما شرایط را نمیدانیم. جان امام در خطر بود. لذا کاری میکردند که اصل امامت، تفحص برای امام، بقاء اصل تشیع، اینها باشد. اما اینکه طوری باشد که فوری خبر برسد به دستگاه که امام معلوم شده کیست. این برای ایشان حرام بود. و زراره اینها را میدانست. البته ظاهر اینطور نیست. من الآن یادم نمیآید جایی دیدم که گفته باشند زراره میدانست، به صورت تقیه اینطور رفتار کرد، یا جایی ندیدم. ولی این احتمال در ذهن خود من آمده بود. کما اینکه اینهایی که برای فطحیه این ۲-۳ روز گفتم، قبلاً در ذهن خودم آمده بود. یعنی اینطور محسوس میشود که فطحیه فرق دارند. واقفیه درِ خانه حجت خدا نیستند، رفتند. اما اینها هیچکدام از معصومین را منکر نیستند، یک چیزی اضافه کردند. آن هم اگر با تعارض باشد، دیروز عرض کردم صحیح نیست. یعنی با اینکه میداند امام کاظم سلام الله علیه مدعی امامتند کنار عبد الله، باز هم بگویند عبد الله امام است. این هم صحیح نیست. ایمان تقدیری منظور من است، به آن نحوی که در فضای شبهه بوده، میگوید که همان که امام صادق در ذهنشان است و خلیفه خودشان میدانند. بعداً خطاء در تطبیق میکند، میگوید خب او که پسر بزرگتر است، امام صادق هم او را جانشین خود میدانند. آن هم ۷۰ روز فقط.
شاگرد: شیخ بهایی چه نتیجهای میگیرند؟
استاد: ایشان فرمودند که عمار ساباطی «و حدیثه یجری مجری الصحیح».
شاگرد: بر وثاقتش که شک نیست. صحبت این است که خودش بالأخره شیعه بوده یا نه؟ اگر «استوهبت» را کسی بپذیرد، معنایش این است که یعنی اهل بهشت است.
استاد: «استوهبت فوهبه لی» ظهورش همین است. بهشت است، ایمان است.
شاگرد2: در مورد عذاب قبر هم میگفتند.
استاد: که یعنی عذاب قبر نداشته باشد.
شاگرد2: چنین عبارتی خیلی وقتها به کار رفته در روایت.
شاگرد3: یعنی به خاطر من عذابش نکنند؟ منظور این میشود؟
برو به 0:15:30
استاد: طلب کردم از خدا که ببخشد. به خاطر من ببخشد یا او را به من ببخشد. هر دو تایش معنای خوبی دارد. او را ببخشد به خاطر من، او را به من ببخشد.
شاگرد4: این معنا باشد مساوی ایمان است؟ یا حضرت میدانستند او به خاطر فطحی بودنش گرفتار است، ولی قاصر است، تقصیری ندارد.
استاد: یعنی از باب شفاعت برای غیر مؤمن؟
شاگرد: فطحیه که بقیه ائمه را قبول داشتند، فقط این وسط عبدالله افطح اضافه شده.
استاد: دیروز صحبت سر همین بود، این معضلهی مهمی است، باید در اطرافش فکر بشود. آن فطحی که میداند عبدالله مدعی امامت است، و در عین حال میداند در همان ۷۰ روز امام کاظم سلام الله علیه هم مدعی هستند. مثل حضرت سید الشهداء نیستند. دیروز عرض کردم مثل حضرت سید الشهداء نیستند که بگویند «هو امامی». حضرت گفتند امام حسن امام من است، تمام. یعنی الآن تا برادرم هستند، امام من هستند. آیا امام کاظم این را فرمودند؟ «هو امامی»، در این ۷۰ روز عبدالله امام من است. که عرض کردم برعکس این است. یادم رفت که ببینم مرحوم حاج شیخ عباس در منتهی الآمال از کجا نقل کردند. آشیخ عباس فرمودند حضرت آمدند وسط آتش نشستند، بعد از این که مدتی وسط آتشها صحبت کردند، گفتند حالا عبد الله تو بیا برو در آتش. معلوم میشود که حالش حال این بود که میفرمودند من مدعی امامتم. آن وقت چطور است یک فطحی حاضر میشود که بگوید ۷۰ روز حجت خدا نبودند، نعوذ بالله کاذباً مدعی امامت هم بودند، بعد ۷۰ روز حالا شدند حجت خدا. شیعه اینطور چیزی نمیگویند. شیعه امام را قبل از امامت هم معصوم میدانند. این برای اهلسنت است.
شاگرد: اصلاً تناقض است در این اعتقاد.
استاد: من یک مقاله بلند بالا از اهل سنت دیدم. تحقیق محققین در اینکه مروان امیرالمؤمنین بود یا ابن زبیر؟ این خیلی جالب است. مروان خروج بر خلیفه وقت کرد یا نه؟ میگویند محققین بر این هستند که خلیفه زمان ابن زبیر بود و مروان در آن فاصله خارجی حساب میشد. ولو هم که نگویند، حکماً همینطور میشود، بعضیهایشان هم گفتند. جالبش این است که لازمه حرف آنها این است که- مخصوصاً خلفای اثنی عشری که میگویند- …
شاگرد: در مورد معاویه هم همین را باید بگویند، نمیگویند؟ وقتی با امیرالمؤمنین جنگیده، در آن فاصله خارجی بوده.
استاد: نه حاضر نیستند این را بگویند. میگویند «اجتهد فاخطأ»
شاگرد: پس مروان هم «اجتهد».
استاد: همه اینها را بحث میکنند. ابن زبیر و مروان هر دو میگفتند «انا خلیفة». آنها میگویند معاویه هرگز نمیگفت «انا خلیفة». میگفت من فقط میخواهم خون عثمان را بگیرم. شما یک جا بیاورید که معاویه میگفت «انا خلیفة». مقابل امیرالمؤمنین میگفت شما قاتلهای عثمان را بدهید دست ما، ما هیچ حرفی نداریم. آنها روی مبنای خودشان میگویند خروج نکرده بود، و لذا هم خیلی جالب اینها را سان میدهند. «وَإِنْ طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا … فَإِنْ بَغَتْ إِحْدَاهُمَا».[5] میگویند شما گفتید «عمار تقتله الفئة الباغیة»، خب اگر باغیای هست، قرآن میگوید فرقه باغیه طرفینشان مؤمناند. اینها را مفصل دارند. جوابش این است که آیا این همان آیه است؟ حضرت دنبالش دارند میگویند مؤمن هست یا نیست. در همین روایت متواتر در صحیح بخاری است. در صحیح بخاری حضرت فرمودند: «ویح عمار تقتله الفئة الباغیة یدعوهم» یعنی یدعوا عمار آن فئة را «الی الله و یدعونه الی النار». اینا چه مؤمن هایی هستند که دعوت به نار میکنند؟! آنها میگویند قرآن میگوید مؤمن است، یکی باغی است و دیگری … «فاصلحوا بینهما». اما خب این روایتی که معروف است و در خود صحاحشان هم آمده، صریحاً میفرماید «یدعونه الی النار».
شاگرد: گناهانی داریم که مؤمن انجام میدهد، گناهان کبیره که وعده نار برایش داده شده.
شاگرد2:«لا یزنی الزانی و هو مؤمن»[6].
شاگرد3: اینکه روایت شیعه است. کسی که بخواهد با سنی ها بحث بکند، نباید با روایت شیعه بحث بکند.
استاد: البته روی حساب ظاهر هم در جواهر و اینها بود، مباحث کتاب جهاد، امیرالمؤمنین صلوات الله علیه در این جنگهایی که پیش آمد، با هیچکدامشان به عنوان کافر نجنگیدند. واقع مطلب یک چیزی است، از نظر ظاهر فقه امیرالمؤمنین حکم اسلام را بر اینها جاری کردند، یعنی نه به عنوان اینکه معاویه کافر است. حتی با خوارج اینگونه نبود که به عنوان کافر باشند. تا آنجایی که در ذهن من است.
شاگرد: در آن روایت هم دارد که درباره امام حسن، حضرت رسول فرمودند بین دو گروه از امت من صلح ایجاد میکند.
استاد: بله، در بین نقل شیعه نیست، این را سنیها مفصل دارند. «ان الله سيصلح به بين فئتين عظيمتين من المسلمين»[7] یعنی بین دو طائفه از امت من به وسیله امام حسن صلح میشود. من در نقل شیعه یادم نمیآید. آنها دارند و خیلی روی این سان میدهند. آنها میگویند ابن زبیر خلیفه بود، مروان هیچی. بعد میگویند با عبدالملک بیعت کردند. عبدالملک خلیفه است. عبدالملک پسر مروان را به عنوان خلیفه قبول دارند، و خلیفه قبل از او عبدالله بن زبیر است. لازمهاش را دیگر نمیگویند. لازمهاش چیست؟ لازمهاش این است که یک خلیفة رسول الله، یک امیرالمؤمنین، در مسجد الحرام خلیفه پیامبر است و حجت خدا به تعبیر آن حجتی که آنها میگویند. حجاج مأمور عبدالملک میآید با منجنیق حمله میکند و ابن زبیر امیر المؤمنین را میگیرد، کنار مسجد الحرام دارش میزند. همان لحظهای که او میرود بالای دار، مردم با حجاج که نماینده عبد الملک است بیعت میکنند. لحظه بعد حجت خدا و امیر المؤمنین میشود قاتل ابن زبیر. میشود یکی از خلفای اثنی عشر.منظورم این بود که شما میگویید تناقض است…
شاگرد: آنها که تکلیفشان روشن است. آنها که از این تناقضها دائم دارند، باید حلّش کنند.
استاد: من هم عرضم همین بود که اینطور چیزی با آن فضایی که شیعه برای امام قائلند، محال است که بتواند اوّل بگوید که امام علیه السلام مدعی امامت بودند در ۷۰ روز کذباً، و بعدش … مثل حسن بن علی بن فضال آدم کمی نیست. او چطوری جمع میکرد؟
شاگرد: آن روایتی هم که خواندید نتوانست جمع کند دم مرگش.
استاد: بله، هنگام مرگش هم گفته بود «لم نجد لعبد الله شیئاً».
شاگرد: پس هم یک معارضه میدیده.
استاد: یک وجه این بود که بگوییم اینها برایشان ادعای امام کاظم سلام الله علیه در آن ۷۰ روز واضح نشد. فضایی نبود که … آن تشکیلات و خفقانی که بود …
برو به 0:24:12
شاگرد: آن ۷۰ روز مهم نیست، مهم بعدش است.
استاد: خب بعدش اگر طوری بود که امام میفرمودند در آن فاصله من امام بودم، و او میگفت نه، شما در آن فاصله امام نبودید، و تکذیب امام معصوم بکند، دیگر تمام است.
شاگرد: فطحیه که تا یک دورهای بودند، این تناقض را چطور حل میکنند؟
شاگرد2: مثل امام حسن و امام حسین علیه السلام حل نمیکنند؟
استاد: اینها را صحبت کردیم. آنها میگویند پسر بزرگ … یک نکته بود که آیا عبد الله افطح بچه داشت یا نداشت؟ آن روز عرض کردم شاید نداشته، ولی دوباره در یک نقلی دیدم که پسر داشت. شاید هم در منتهی الآمال مرحوم آشیخ عباس دارند.
شاگرد: بعضی از فطحیه را داریم که قائل نبودند به امامت امامان بعدی.
استاد: یعنی فطحیهای بودند که فقط ۷ امامی بودند؟
شاگرد: یک روایت من دیدم، دلائل الامامة[8] یکی از معجزات حضرت عسکری را این بیان میکند که یک فطحیای بود که قائل به امامت ایشان نبود. خیلی دلش میخواست که مسأله برایش واضح بشود، آمد و روبروی حضرت ایستاد و حضرت ظاهراً آب دهان مبارک را میاندازند و در آن نوشتهای بوده، به اعجاز هم خودش و هم اطرافیانش متوجه میشوند که ایشان امام هستند. فقط در دل نیت کرده بود. یک چنین روایت مفصلی را در مورد اینکه فطحیای داریم که قائل به امامت باقی ائمه نباشد، اینجا داریم.
استاد: منظورتان از باقی یعنی پسرهای عبد الله؟
شاگرد: یعنی خود حضرت عسکری را اصلاً قبول نداشته. یعنی به حضرت عسکری رسیده، حضرت را قبول ندارد. حداقل این است. و تعبیر روایت هم این است که «فطحیٌ»، طرف فطحی بوده.
استاد: که فطحی بود و …
شاگرد: امام عسکری را قبول نداشت.
استاد: طوری بود که به همان امامت عبد الله مانده بود.
شاگرد: عبدالله را که قبول داشته دیگر نمیدانم تا کجا ادامه پیدا کرده.
استاد: تصریح بود که امام عسکری را قبول نداشت؟ یا نه، از فطحیه برگشت به مذهب امامیه، که عبد الله را کنار گذاشت؟ ضمّ عبد الله را کنار گذاشت؟
شاگرد2: کتاب «المقالات و الفرق» سعد بن عبدالله خیلی قشنگ تفصیل اینها را گفته.[9] اوّلش که فرق بعد از شهادت امام صادق علیه السلام را میشمارد: «و الفرقة الخامسة منهم قالت الامامة بعد جعفر في ابنه عبد اللّه بن جعفر، و ذلك انّه كان عند مضىّ جعفر أكبر ولده سنا و جلس مجلس أبيه بعده، و ادّعا الامامة و وصية أبيه و اعتلّوا في ذلك باخبار رويت عن جعفر و عن أبيه انهما قالا: الامامة في الأكبر من ولد الامام إذا نصب، فمال إلى عبد اللّه و إمامته جلّ من قال بامامة أبيه و أكابر أصحابه، إلّا نفرا يسيرا عرفوا الحقّ، و امتحنوا عبد اللّه بالمسائل في الحلال و الحرام و الصلاة و الزكاة و الحجّ فلم يجدوا عنده علما»، بعد وجه تسمیه فطحیه را میگوید، «و مال عند وفاة جعفر إلى هذه الفرقة و القول بامامة عبد اللّه عامة مشايخ الشيعة و فقهاؤها و لم يشكّوا إلّا أنّ الامامة في عبد اللّه و في ولده من بعده. فلمّا مات عبد اللّه و لم يخلّف ذكرا ارتاب القوم و اضطربوا و أنكروا ذلك للروايات الكثيرة الّتي رووها عن عليّ بن الحسين و محمّد بن علي و جعفر بن محمّد».
استاد: الآن که این را خواندید من یادم آمد، به نظرم مرحوم حاج شیخ عباس در منتهی الآمال میفرمایند که یک قبری هست منتسب به عبد الله بن جعفر در یکی از شهرهای ایران شاید. بعد ایشان میفرمایند که به نظر من این برای خود عبد الله نیست، برای پسرش است. اینطور چیزی را من یادم میآید که حاج شیخ عباس فرمودند. حالا اینجا اشعری دارند میفرمایند که «لم یخلف ذکراً». این موافق اعتبار هست، چون اگر یک پسری داشت خلاصه عدهای میرفتند دنبالش.
شاگرد: بعداً میگوید فرقه شاذهای چنین ادعایی کردند.
استاد: که پسر داشته؟
شاگرد: بله. و اینجا میفرماید: «انّ الإمامة لا تكون في اخوين بعد الحسنين، و لا تكون إلّا في الأعقاب و أعقاب الأعقاب، إلى انقضاء الدنيا، فرجع عامة الفطحية عن القول بامامة عبد اللّه الا القليل عنهم إلى القول بامامة موسى بن جعفر، و قد كانت جماعة منهم أنابوا و رجعوا في حياة عبد اللّه لروايات وقفوا عليها رووها عن جعفر انّه قال: ان الامامة بعدي في ابني موسى … فلمّا توفّى رجعوا عن القول به، و ثبتت طائفة منهم على القول بامامته، ثمّ إمامة موسى بن جعفر بعده، و عاش عبد اللّه بعد أبيه سبعين يوما أو نحوها. و قالت فرقة من أصحابه بعد وفاته انّ الامامة انقطعت بعد موته فلا إمام بعده. و شذّت منهم فرقة بعد وفاة موسى بن جعفر فادّعت أنّ لعبد اللّه بن جعفر ابنا ولد له من جارية، و انّه كان وجهه إلى اليمن فنشأ هنا لك يقال له محمّد، و انّه تحول بعد موت أبيه إلى خراسان فهو مقيم بها و انه حيّ إلى اليوم و انّه الامام بعد أبيه و هو القائم المنتظر، و اعتلّوا في ذلك بقول النبيّ صلى اللّه عليه و آله: انّ القائم اسمه اسمى و اسم أبيه اسم أبى».
استاد: که محمد بن عبد الله است. خب این تضعیف میکند، میخواستند یک محمد بن عبد الله درست بشود، گفتند یک بچهای داشته و رفته یمن و هیچ کس نفهمیده. از اینطور چیزها معلوم است که قوت خودش را در نقل ندارد. میخواستند یک اسمی مطابق آن روایت درست کنند، «اسمه اسمی و اسم ابیه اسم ابی»، همین که سنیها میآورند…
شاگرد: سعد بن عبدالله گویا متوفای ۳۰۱ است، ذیلش میگوید: «هذه الفرقة قلیلة منهم قوم بناحیة العراق و ناحیة الیمن و اکثرهم بخراسان». یعنی در آن مقطع…
استاد: فطحیه هنوز بودند.
شاگرد: ذیل همین فرقه شاذه که ادعای حیات فرزند عبدالله را داشتند، میگوید. ولی نمیدانم به همینها میخورد یا به کل فطحیه؟ بعدش میگوید: «و منهم شرذمة تدّعى انّ الامامة في ولد عبد اللّه إلى يوم القيامة، و انّ ابنه توفّى و له ولد فهي في ولده».
استاد: میگوید هنوز بچهها هستند ولی معلوم نیست کجا هستند.
شاگرد2: معروفین فطحیه، که از این فرقه شاذه نیستند؟
برو به 0:32:06
استاد: نه، «حسن بن علی کان خصیصاً للرضا علیهالسلام»، کم حرفی نیست، و فقط هم یک لفظ نیست. در خارج میبینیم هزار هزار روایت از اوست، مصدر این همه تحدیث بوده، آدم عادی نبوده. یعنی اگر گفتند «خصیصا للرضا» این حرف به او میآید، یک کسی است که دور نیست از او، همچنین یونس بن یعقوب، که حضرت رضا به دست خودشان تکفینش کردند فطحی بوده. چطور بوده برنامه فطحیه، این سؤالات را دارد. سؤالاتی که اگر انسان به فکرش باشد، چه بسا یک دفعه شواهد خوبی برایش پیدا کند. یک احتمال این بود که اصلاً اشارهای از ناحیه خود معصومین بود برای بقاء شیعه و اینکه نیاز بود، یعنی خود اینها مطلب را میدانستند. الآن به عنوان یک احتمالی که در کلاس مطرح بشود فعلاً نیست، که سریع بگذاریم کنارش و بگوییم این هم شاهدش. اما اعتباراً جور در میآید به اینکه اینطور سؤالات را نمیشود جواب داد. با امام همراه بودند، همه اینها میدیدند ادعای امام را. خیلی دور میآید از ذهن بگوییم که در این همه سال اینها نفهمیدند که امام کاظم سلام الله علیه عبدالله را امام خودشان نمیدانستند. خودشان را امام میدانستند بعد از پدرشان. میشود بگوییم در این شبهه بودند؟
شاگرد: شاید سکوت کردند به همان مصلحتی که فرمودید. امام نسبت به آن ۷۰ روزی که طی شده بوده، بعداً باز نکردند که آن اختلافی که بین شیعه بوده و مایه حفظ شیعه بوده، فی الجمله مطرح باشد.
شاگرد2: قصه واقفیه داستانی بوده، اما او با امام رضا علیه السلام محشور بوده.
استاد: یعنی فتنه واقفیه پیش آمده اما حسن بن علی بن فضال مثل کوه «خصیصاً للرضا»، یعنی چه؟ یعنی قوی بوده در این جهات، نمیتوانسته فتنه واقفیه او را تکانش بدهد. در این فتنه محکم، ولی در آن ۷۰ روز …
شاگرد2: این حرف حداکثر یک نفر را درست میکند. اما به چه دلیل پسرهایش، به چه دلیل بقیه؟
استاد: ببینید عبارت کشی این بود: «و جماعة من فقهاء اصحابنا» تعبیر اصحابنا میکند، «کانوا من الفطحیة».
شاگرد2: خب فقیه هستند در فقه، نه در کلام. ۷۰ روز است، اصلاً فقهی برایشان تأسیس نشده. احکامشان عین احکام ماست.
استاد: بله، الآن میخواستم عبارت صاحب مستدرک را بخوانم. اوّل عرضم دو تا را نقل کردم، از مرحوم آقای آسید حسن صدر و مرحوم مجلسی اوّل، که این سؤال ماند، باید تحقیق بکنیم. صاحب مستدرک فرمودند:[10] « قلت: اعلم أوّلا ان الفطحيّة أقرب المذاهب الباطلة إلى مذهب الإمامية» اقربیت را ایشان هم میفرماید. «و ليس فيهم معاندة و إنكار للحق و تكذيب لأحد من الأئمة الاثنى عشر (عليهم السلام) بل لا فرق بينهم و بين الإماميّة أصولا و فروعا أصلا، إلّا في اعتقادهم امامة امام بين الصادق و الكاظم (عليهما السلام) في سبعين يوما، لم تكن له راية» این امامی هم که آنها قائلند، عملاً به حمل شایع محلی از اعراب ندارد. چرا؟ «لم تكن له راية» پرچمی نداشت، مثل حضرت زید مثلاً.
شاگرد: پرچم که داشت.
استاد: رایة نداشت.
شاگرد: چرا، اتفاقاً اوّل عبد الله درِ خانه را باز میکند که آن راوی میگوید ما رفتیم و بعد حیران آمدیم بیرون و …، حضرت در خفاء هستند.
استاد: نه، منظور از رایة یعنی قیام.
شاگرد: نه، رایة نه به معنای شمشیر، به معنای ادعای امامت.
استاد: رایة به معنای پرچم است، نه به معنای ادعای امامت.
شاگرد: خب مگر بقیه ائمه غیر از امام حسین علیه السلام قیام کردند؟ رایة چه نکتهای را حمل میکند اگر به معنای امامت نباشد؟
استاد: هر کدام از بنی هاشم، علویین، فاطمیین، خروج میکردند میگفتند رایة.
شاگرد: در این بحث باید به معنی امامت باشد، وگرنه چه مسئلهای را حل میکند؟ شمشیر نکشید، خب نکشیده باشد.
استاد: «کل رایة تُرفع»، ترفع یعنی چه؟ یعنی «کل دعوة ترفع»؟! دعوا که ترفع ندارد. «رایة ترفع» یعنی پرچم بالا میکند و میگوید بیایید تحت پرچم من …
شاگرد: پرچم امامت من، نه شمشیر من.
شاگرد2: در رجال کشی تعبیر این است:[11] « ما روى في عبد اللّه بن بكير بن أعين: قال محمد بن مسعود: عبد اللّه بن بكير و جماعة من الفطحية هم فقهاء أصحابنا، منهم ابن بكير، و ابن فضال يعني الحسن بن علي، و عمار الساباطي، و علي بن أسباط، و بنو الحسن بن علي بن فضال علي و اخواه».
استاد: احمد و محمد، صحبت شد.
شاگرد2: «و يونس بن يعقوب و معاوية بن حكيم، و عدّ عدة من أجلة العلماء».
استاد: «عبد الله بن بکیر و جماعة من الفطحیة هم فقهاء اصحابنا» تا آخر.
ایشان اینطور میفرمایند که «لم تكن له راية». من «رایة» را اینطور معنا کردم: «لم تكن لعبد الله راية فیحضروا تحتها»، بروند تحت پرچمش و خروج بکنند. یعنی میخواهد بگوید به حمل شایع عبدالله کارهای نبود. ۷۰ روز نه حکم شرعی عوض کرد، نه حکم خاصی منصوب به او است، هیچ چیزی جز همین عنوان. «لم تكن له راية فيحضروا تحتها».
شاگرد3: مثلاً امام صادق و امام باقر پرچم علم برافراشتند، سید الشهدا پرچم جهاد برافراشت. امام زین العابدین پرچم ادعیه را برافراشت. هر امامی به یک نحوی شیعه را پیش برد، اما ایشان کارهای نبود. نه اینکه ادعای امامت نداشته. ولی خب پرچمی بلند نشد.
استاد: ادعا که حتماً داشته، مرحوم نوری قبول دارند که ادعا داشته. ولی بعدش دوباره میگویند، عطف مثلاً خاص به عام است؟ میگویند: «لم تكن له راية فيحضروا تحتها» نه پرچمی داشت که اینها بروند تحت پرچم او حاضر بشوند. «و لا بيعة لزمهم الوفاء بها» اگر رایة هم نداشت، حتی بیعتی هم با او نکردند، که بگویند چون با او بیعت کردیم، لازم است به بیعت وفا کنیم. «و لا أحكام في حلال و حرام، و تكاليف في فرائض و سنن و آداب كانوا يتلقونها» هیچ حلال و حرامی هم نبود که تلقی بکند.
شاگرد3: میگوید بیعتی نداشته به این معنا که یک قیام کند و عدهای را دور خود جمع کند. علمی نداشت که احکامی …
برو به 0:40:41
استاد: آن که درست است. صحبت سر این است که بیعت نبود، فلان نبود، اینها مصادیق همان رایة است یا نه در کنار همند؟ رایة یعنی خروج، پرچم بالا میکند و میگوید همراه من بیایید مثل حضرت زید. بیعت این است که میگوید حالا خروجی نیست، با من بیعت بکنید، طرفدار من باشید. من عرضم این است که اینها مصادیق رایة نیست، کنار هم است. ایشان میفرمایند رأیة یعنی ادعای امامت، نه، اینها هر کدام فرق میکند.
شاگرد: منظور صاحب مستدرک هم همان فرمایش شماست ظاهراً.
استاد: بله، ظاهرا همین باشد.
شاگرد2: بعدش هم توضیح میدهند.
استاد: «و لا غير ذلك من اللوازم الباطلة و الآثار الفاسدة الخارجية المرتبة غالبا».
شاگرد2: البته اینجا «المریبة» نوشته.
استاد: الخارجیة المریبة؟ المرتبة. برای ما هم نقطه «ت» نیست اما تشدیدش هست.
«المرتبة غالبا على امامة الأئمة الذين يدعون الى النار» هیچ کدام اینها را نداشتند، «سوى الاعتقاد المحض الخالي عن الآثار» میگفتند او امام بوده ۷۰ روز. «الناشئ عن شبهة حصلت لهم عن بعض الاخبار، و انّما كان مدار مذهبهم على ما أخذوه من الأئمة السابقة و اللاحقة صلوات اللّه عليهم كالإماميّة» لذا اقرب هستند به امامیه.
شاگرد: یعنی تا امام دوازدهم را قبول دارند، فقط یک دانه اضافی دارند؟
استاد: دیروز عرض کردم که حاج آقا میفرمودند که هر کس از شیعه، امامت امام رضا سلام الله علیه را قبول دارد تا حضرت بقیة الله را هم قبول دارد. این فطحیه که درِ خانه امام رضا بودند. چقدر روایات از حضرت نقل کردند، امامت حضرت را پذیرفته بودند. همین است که عرض کردم یک سؤال خیلی جدی است که آدم حدس قوی میزند که اینطور نبود. بازتابی که فطحیه در عالم کلاس و درس و بحث و اینها دارد، غیر از واقعیتی است که خود آنها در خارج داشتند و پیش ائمه داشتند. این احتمال دور نیست.
شاگرد: یعنی بعداً فضا درست نشده؟ با اینکه رفتند پیش امام رضا، نگویند که ما برگشتیم. یعنی آن فضا ادامه داشته؟
استاد: حتی سنگینترش. نوه زراره میگوید که «البشارة»، در تشییع جنازه حسن میگوید. من وقت مردنش بودم، گفتند «تشهّد»، شهادتین داد. گفتند «تشهّد» تکرار کن. شروع کرد از شهادت به توحید و رسالت و ائمه «و انتهی الی ابی الحسن»، امام کاظم صلوات الله علیه. تا امام کاظم آمد. بعد گفت «فاین عبد الله؟». کسی که فطحی بود و داشت تلقینش میداد. گفت «فاین عبد الله؟». گفت «نظرنا فی الکتب فلم نجد لعبد الله شیئاً».[12] نوه زراره حاضر بود، این را شنید. محمد بن عبد الله بن زراره. پسر خود حسن که احمد بود، این را که برایش گفتند، گفت «حرّف علی ابیه». بیخود دارد میگوید، پدر من اینطور نمیگوید. یعنی فطحی بود پسر. ظاهر امر این است. چطور به پسرش نگفته بوده؟
شاگرد: زمان پدرش ممکن است هنوز بحث تقیه و اینها بوده، ولی در زمان امام رضا آیا همینطور است؟ فقط باید فطحیه باقی باشند بر اعتقادشان و تقیه بکنند؟ خیلی بعید است.
شاگرد2: مقاصد زیادی میتواند داشته باشد این گفتنِ پسر. مثلاً آدمهایی اطرافش بودند و پراکنده میشدند.
استاد: همین را میگویم. اینکه ایشان میفرمایند، این موافق ذهن صاف است که بعد از اینکه جریان گذشت، دیگر یک انگیزه روشنی نیست- مگر انگیزههایی که ما خبر نداریم از مبادیاش- که بگویند ما فعلاً حرف نمیزنیم، بین امام صادق و امام کاظم صلاح هست که بگوییم یک امام دیگر ۷۰ روز بود. خب بعد از اینکه سالها گذشت زمان امامت امام رضا و سائر ائمه میگفتند که ما اشتباه کرده بودیم. چه بود مطلب؟ یک مبادیای بود که نیاز میدانستند و ائمه فرمودند که همینطور باقی بمانید مثلاً. «انا القیت الخلاف بینهم»، ولو به آگاهی خود آن طرف که چنین میگفت.
حتی لذا من احتمال عرض کردم که پسر حسن میخواست تعمیه کند. خود راوی میگوید نوه زراره «کان اصدق لهجة من احمد». یعنی راست میگفت، آدم دروغگویی نبود که هنگام مرگ بگوید «نظرنا فی الکتب». اما پسر انکار میکرد که پدر من چنین چیزی گفته باشد. چرا انکار میکرد؟ میخواست که فطحی بودن خودشان را تعمیه کند که لو نرود که اینها فطحی نیستند، یا نه، داشت دفاع میکرد؟ ظاهرش این است که داشت دفاع میکرد. پسر میگفت ما فطحی بودیم، بابا هم فطحی بوده، و دروغ میگویید پدرم این را گفته، این ظاهر امر است. اما آیا اگر از یک مبادی ما خبر نداریم، میخواست فوری مثل کسی که دستپاچه میشود، پسر میخواست بگوید چرا اینها را به پدر من نسبت میدهید؟ ما فطحی هستیم. اما برای اینکه تعمیه کند. چه بوده این را من نمیدانم، به عنوان احتمال دارم میگویم، چه بسا بعداً یکی از شما یک دفعه به یک چیزی برخورد میکنید، میبینید شاهد قوی است برای این احتمال که از باب تقیه بوده، شرایط سختی بود که یک مصالحی بود که خود امام علیهالسلام به آنها فرمودند. چطور به علی بن یقطیناش معروف شده که حضرت گفتند اینطوری بگویید. خودش نمیدانست چرا. الآن هم امام یک چیزهایی را به آنها میگفتند، خود آنها هم چه بسا نمیدانستند چیست. فقط ملتزم بود که چون امام اشاره کردند شما همینطور ادامه بدهید، ادامه میدادند. ولی این احتمالات دور است، شواهد میخواهد.
شاگرد: گفتند که علی بن حسن کتابی نوشته در امامت عبد الله.
استاد: بله این را هم فرمودند.
شاگرد: احتمالاً کتاب منبعی باشد، احادیثی که…
استاد: بعید است در دستها باشد. نجاشی این را ذکر کرده؟
شاگرد2: بله، کتاب اثبات امامة عبد الله.
استاد: از پسر کوچک، علی بن حسن بن علی بن فضال. بعید است در دستها باشد.
شاگرد: مثلاً روایتی که امامت در اکبر اولاد است، شاید به این روایات عقیده داشتند.
شاگرد3: حداقل احتمال تعمیه را تضعیف میکند. یک چنین کتابی نوشتن، داعی ندارد کسی بر خلاف عقیده خودش کتاب بنویسد.
استاد: بله، لذا هم من عرض کردم آن احتمالی که صاف است و گیری ندارد، همان اوّلی است. احتمال دوم فقط یک وجهی است برای اینکه آن استبعادها را نمیتوانیم کاری کنیم. استبعادی که توضیح دادم. که از این طرف اینقدر نزدیک معصومین، از این طرف مطلع نشود که امام کاظم سلام الله علیه عبد الله را امام خودشان نمیدانستند، بگوییم اصلاً مطلع نشدند. در آن جو بوده. پس چطور میشود که امام کاظم را قبول داشته باشد، اما در عین حال بگوید ۷۰ روز بیخودی میگفتند امامم. این چطور جمع میشود؟
شاگرد: شاید نمیدانسته که ادعا دارند؟
استاد: این را هم دیروز عرض کردم، ولی دور میآید. ممکن است یک شرایطی بوده که به فرمایش آقا (یکی از شاگردان) خود امام علیه السلام هم بعدا سکوت کردند. خود امام تصریح نکردند.
برو به 0:49:13
شاگرد: امام آنها را خصیص نگه میداشتند که حفظ بشوند، اولادشان یا خودشان به راه بیایند. اعتقاد وقتی در قلب آمد یک چیزی نیست که به این سادگی از قلب برود.
استاد: بله این هست، ولی مشکلی که از ناحیه خودشان داریم با این حل نمیشود. مشکلش این است که خلاصه خود آنها چطور خودشان را قانع میکردند؟ که امامی ۷۰ روز امام نیستند، اما مدعی امامتند. این اوّل ناقض امامت است، بعد دیگر نمیتواند معتقد باشد به امامت امام کاظم سلام الله علیه.
شاگرد: با این فرض که حضرت سکوت فرمودند. یعنی این ادعای امامت حضرت برای آنها آشکار نشده بود، و بعدا هم حضرت سکوت فرمودند.
شاگرد2: اینطور باید همه ائمه سکوت کرده باشند.
استاد: بگوییم زمان حضرت امام رضا هم این معلوم نشده بود؟! اینها سؤالات مهمی است.
شاگرد: فرضا که همه ائمه سکوت کرده بودند. این همه امامیه اطراف ایشان بوده. اینهایی که از ایشان روایت کردند. بالأخره با هم تعامل داشتند.
شاگرد: در مورد علی بن اسباط گفتهاند که رسائلی بین ایشان و بین یکی از امامیه رد و بدل میشود، نجاشی میگوید آخر کار- در زمان امام جواد- از فطحیه برگشت. البته کشی میگوید برنگشت. اختلاف دارند. ولی کلاً فضای بحث بوده. فقط خصّیص ائمه هم نبوده، خصّیص بین کل اصحاب هم بوده. خود علی بن حسن فقیه درجه یک کوفه است.
استاد: بله، علی بن حسن بن فضال خیلی مهم است. همان است که میگوید از پدرم روایت نمیکنم، چون ۱۸ سالم بوده، فقط استنساخ میکنم.
شاگرد: فرض کنید از معصوم چیزی نشنیده باشند، بُعدی ندارد که حرف اصحاب را قبول نکنند. میگویند امام زنده است، چیزی نمیگویند.
استاد: و امام هم صلاح نمیدیدند.
شاگرد: شبیه همان که زید گفت من پدرم لقمه را خنک میکرد و میگذاشت دهنم، به آتش جهنم راضی میشود؟!
استاد: در جواب، مومن الطاق گفت چون من پسرشان نبودم، به من گفتند، تو چون پسرشان بودی شفقت کردند. مومن الطاق جوابهایش عجیب بود.
شاگرد: شبیه همین داستان، حضرت نخواستند که آنها لجاجت بورزند و بخواهند در روی حضرت بایستند و پراکنده بشوند. در این فضا هم حرف اصحاب نمیتواند برایشان معتبر باشد.
شاگرد2: همین سیرهای که بوده تا الآن، اینکه اصحاب فطحیه را غیر از امامیه میدانستند.
استاد: این هم نکته مهمی است. یعنی علی ای حال الآن ما یک تراثی داریم که انتقالش، انتقال خارجی بوده، نه صرفاً یک کتاب ببینیم. جدا شدن، ممهور شدن به مهر فطحیه در کنار امامیه، در کنار واقفیه. این چیزی بود که در خود اجتماع محقق میشد. بعد در کتب میآمد. نه اینکه از کتاب برود و یک کسی بشنود. آدم نبایست واضحات را در نظر خودش دور نگه دارد. این بود، به عنوان فطحی اینها را میشناختند، امامیه نبودند. اما خب این سؤالات هم هست و اینکه این سؤالات را چطور باید جواب بدهیم؟ آیا یک مبادیای دارد این سؤالات که ما هنوز نمیدانیم؟ یا نه، باید با همین اطلاعاتی که داریم، مثلاً همینطور که شما فرمودید بگوییم نگفتند، نمیدانستند. و الا جفت و جور کردن حال خود یک فطحی بسیار سخت است. بگوییم معتقد است به امامت امام کاظم بعد از عبد الله، و حال آنکه شیعه همان زمان با همدیگر مناظره میکردند. میگفتند امام ما همان زمان عبد الله میگفتند امام من هستم. «انما یرید عبد الله ان لا یعبد الله فی ارضه».[13]
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علیه محمد و آله الطیبین الطاهرین
[1]. مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل ؛ الخاتمةج5 ؛ ص12
[2]. همان
[3]. بحار الأنوار (ط – بيروت) ؛ ج48 ؛ ص255
[4]. مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل ؛ الخاتمةج5 ؛ ص12
[5]. سوره حجرات، آیه9
[6]. الكافي (ط – الإسلامية) ؛ ج5 ؛ ص123
[7]. ذخائر العقبى، أحمد بن عبد الله الطبري ( المحب الطبري )، ص ۱۳۹
[8]. دلائل الإمامة (ط – الحديثة) ؛ ص416
[9]. المقالات و الفرق ؛ النص ؛ ص87
[10]. مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل ؛ الخاتمةج5 ؛ ص13
[11]. اختيار معرفة الرجال المعروف برجال الكشى (مع تعليقات مير داماد الأسترآبادى) ؛ ج2 ؛ ص635
[12]. اختيار معرفة الرجال المعروف برجال الكشى (مع تعليقات مير داماد الأسترآبادى) ؛ ج2 ؛ ص836/ رجال النجاشي ؛ ص35
[13]. الكافي (ط – الإسلامية) ؛ ج1 ؛ ص351،حدیث 7.
دیدگاهتان را بنویسید