مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 53
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
عنوان:
و مثلها رواية أبي ولّاد المعلّلة بالإطلال القابلة للحمل على الأمارية في صورة الجهل و للحمل على الندب في إضافة الوقت إلى المغرب و في ما ينتبه إطلال المشرق على المغرب الظاهر بقرينة الوقوع في مقام تعليل الحكم السابق في عدم التعبّد به و في بقائه على ارتكازيته؛ و لازمه عدم التعبّد في المعلَّل به، فافهم.[1]
شاگرد: یکی از معانی «فی»، تعلیل است. مثلاً «فَذَٰلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ».[2]
استاد: یعنی «به» یا «له» یعنی «لأجله».
شاگرد: یا مثلاً «أن امرأه دخلت النار فی هرّه حبستها».
استاد: اگر «فی» به معنای تعلیل باشد، در عبارتی که حاج آقا فرمودند، «فی إضافة» میشود «لإضافة».
استاد: اگر «فی» به معنای علت باشد، دیگر با آن چیزی که من عرض کردم مشکلی ندارد. تعلقش به «القابلة» و «حمل». به خلاف اینکه اگر «فی» را به معنای علت نگیریم. آن وقت با اینها مناسبت ندارد. آن مثالهایی که فرمودید که خود ذهن عرف هیچ مشکلی ندارد در اینکه میگوید «أن امرأه دخلت النار فی هرّه»، یعنی مربوط به این. یا «لمتننی فیه» یعنی شما من را ملامت کردید درباره او. اما آیا اینکه میتوان گفت «حمل بشود بر فلان در اضافه به این» و معنای تعلیل گرفت؟ به عبارت دیگر «فی» برای علت است مطلقا، یا آن بند و بیلهای «فی» دخالت عرفی دارد در اینکه بتوان «فی» را بهمعنای تعلیل گرفت؟
شاگرد: اینکه فرمودند «اذا غابت من هاهنا ذهبت من هاهنا»،[3] اگر که معنای عرفی برای غروب نگیریم، به ذهن میآید که علت باز هم ارتکازی نباشد. چون رفتن حمره از این طرف، ملازمه ندارد با غروب بدرجةٍ خاصةٍ از این طرف، یعنی عرف این را نمیفهمد. یعنی اگر بخواهیم از غروب عرفی دست برداریم، هیچ حدی ندارد.
استاد: شاید منظور شما آن است که جلوتر هم به نظرم صحبتش شد که وقتی حضرت میفرمایند: اذا غاب هاهنا ذهب از مطل، این غیبوبت را یا باید همان غیبوبت عرفی قرار بدهیم و این هم علامتش باشد، یا اگر بخواهیم غیبوبت از مطلق این بقاع بگوییم، اگر فقط از اینجا برود کفایت نشده، آن شفق مغربی هم باید برود تا بگوییم «غابت عن هذه الارض». به عبارت دیگر اگر حمرهای که در آسمان است، کاشف از این است که هنوز شمس فوق الارض است- به تعبیر مقنعه-، خب حمره مغربیه هم کاشف از این است که شمس فوق الارض است. چه فرقی میکند؟ و حال آنکه شما قطعاً میگویید وقتی از بالای سر رفت، دیگر نماز مغرب میتوانید بخوانید. غیبوبت حاصل شده.
شاگرد2: جواب میدهند که در ذهن عرف هم دو احتمال بیشتر نیست. یکیاش که نباشد، دیگری فقط میماند. مغربیه را عرف میداند، قدر متیقن است که آن نیست. این را عرف میفهمد که حمره مغربیه منظور نیست. محدثینی هم که از حضرت سؤال میکردند، فقط ذهنشان به این دو تا احتمال میرفته. حضرت یکیشان را میزدند، یکیاش میمانده.
استاد: به عبارت دیگر وقتی که اینجا مطل بر او هست، از اطلال میفهمید که نور خورشید است که افتاده در افق بالای مشرق. پس وقتی هم که همین حمره به طرف مغرب میآید، آن فضای بالای افق الآن مطل بر شمس است. از کجا مطل است؟ از اینکه نورش در شفق افتاده. اگر شفق، طرف مشرق منعکس کننده نور خورشید است، خب همین شفق، طرف مغرب هم منعکس کننده نور خورشید است. و اگر اطلال یعنی هنوز خورشید دارد به آن میتابد، اطلالِ طرف مشرق یعنی خورشید هنوز بالاتر است و مشرق او را میبیند؟ و طرف مغرب یعنی فعلاً مطل برای قرص شمس، افق مغرب دارد او را میبیند. پس خلاصه غیبوبت نشد. یعنی ما هنوز داریم شعاع شمس را میبینیم.
شاگرد: صفحه ۵۵ فرمودند که اگر ما غروب را به معنای عرفی نگیریم، تعلیلِ ارتکازی نمیشود.
استاد: این فرمایش شما مطلب درستی است، اما نافی آن نیست. چون ما میخواهیم بگوییم آن که ارتکاز از غروب است، استتار قرص شمس است؛ نه اینکه یک مقداری زیر افق برود، آن که زیادی بر غروب است. پس چرا حضرت ارجاع میدهند به حمره مشرقیه؟ میگویند چون مشرق مطل است، نور شمس آنجا تابیده. وقتی از طرف مشرقِ مطل رفت، دیگر قطع داریم که استتار شده. چون نمیشود از آنجا برود مگر اینکه یک مقداری زیر افق رفته باشد. خب حالا صبر کنیم تا کاملاً برود.
برو به 0:06:33
شاگرد: حاج آقا فرمودند که اگر غروب را به معنای عرفی نگیریم و انضمامی بگیریم غروب را- بدرجة خاصة-، دیگر این تعلیل به امر تعبدی میشود و تعلیلِ ارتکازی نمیشود. چون دیگر عرف نمیفهمد که مراد از این استدلال چیست و چه درجهای مرادشان بوده؟ یا اینکه بگوییم با همین روایت حضرت میخواهند بفرمایند که مراد از غروب چیست.
استاد: یعنی تعلیل اینطور میشود: «اذا غاب هاهنا». از این کلمه «غاب» حضرت یک منظور خاصی دارند. «غاب» نه یعنی آنچیزی که عرف میفهمد، «غاب» یعنی غاب به یک مقدار خاصی زیر افق. «اذا غاب» به آن درجه «ذهبت الحمرة من هاهنا». دیگر تعلیلِ ارتکازی نیست. به عبارت دیگر تبیین یک امر تعبدی است. حضرت میفرمایند منِ شارع که میگویم «غاب»، غاب عرفی منظورم نیست. یک غابهای به درجه خاصهای است که ملازمه دارد، مقارنه زمانیه دارد، با ذهاب حمره. خب این دیگر نمیشود تعلیل. این علت نیست. این تبیین است. تبیین برای موضوع مخترعه و مفروضه نزد شارع.
شاگرد: آن وقت حمره مغربیه را هم همین رد میکند.
استاد: حمره مغربیه وقتی تعبدی شد، نه. شارع میفرماید وقتی ۵ درجه زیر افق رفت من میگویم غاب. اما حمره مغربیه هم هنوز دارد او را میبیند، اما منِ شارع میگویم با اینکه حمره مغربیه او را میبیند، اما من میگویم «غاب». نزد من غیبوبت هست. ولو نزد این استدلالِ شما هنوز غیبوبت نیست. چون اگر یک هواپیما برود در محل قرمزی حمره مغربیه، خورشید را میبیند، چون نور خورشید آنجا تابیده. اما نزد من شارع آن اندازه غیبوبت لازم نیست. همان چند درجه خاصه کافی است.
شاگرد: میخواهم بگویم با حمره مغربیه نمیشود نقض کرد.
استاد: نمیشود نقض کرد، بله.
شاگرد: داشتند نقض میکردند که کسی فرموده بوده که اگر بخواهیم اطلال را ملاک بگیریم، پس باید بگوییم تا حمره مغربیه باید صبر کنیم.
شاگرد2: نه منظورم این نبود. منظورم این بود که استدلال، استدلالی که عرف میفهمد نیست. یعنی با این استدلال نمیشود تمسک کرد به اینکه اگر این برود، پس خورشید هم غروب کرده. یعنی حضرت با لسان تعلیل دارند یک امر تعبدی را بیان میکنند.
استاد: یعنی نه علامت برای یک امر تکوینی میفرمایند، نه تعلیل عرفی دارند. بلکه به لسان تعلیل دارند تبیین میکنند یک موضوع خاص خود شارع را. که میگویند من شارع که میگویم غابت الشمس، یعنی نه تنها غیبوبت از افق، بلکه یک مقداری هم رفته باشد زیر افق به نحوی که ذهاب حمره مشرقیه بشود.
شاگرد2: همان فرمایش حاج آقاست که فرمودند تعلیل از ارتکازیت و عرفیتش میافتد، و این خلاف ظاهر است.
استاد: بله، ظاهر تعلیل عرفی است بر همان مبنایی که هست.
شاگرد: یعنی سائل همینطور میفهمد، خلاف ظاهر میفهمد. اگر همین یک روایت را داشتیم، قطعاً تبیین میفهمد.
استاد: تبیین موضوع؟
شاگرد: همان تبیین موضوع که ما معنا میکنیم، ولی سائل حتی این را هم نمیفهمد. او تکوین میفهمد. میگفت ما از عالم خبر نداریم، امام علیه السلام خبر دارند، دارند توضیح میدهند، ولی نتیجهاش بالأخره ذهاب حمره است نه استتار قرص. ما داریم با روایات دیگر این را معنا میکنیم. میگوییم چون چندین و چند روایت داریم که استتار قرص هست، پس این استدلال هم که ارتکازی است …
استاد: یعنی اگر ما روایات استتار را نداشتیم، ظهور اینجا در تبیین موضوع بود نه تعلیل؟
شاگرد: نه، در تعلیل بود.
استاد: تعلیل که یک ظهور عرفی دارد.
شاگرد: تعلیل به این معنا که کسی الآن خدمت امام علیه السلام برسد. فرض کنید امام به من میگویند که تو سرطان داری. من که الآن نمیدانم سرطان دارم. ولی میدانم امام عالم الغیب است. پس وقتی دارند میگویند سرطان داری، کل تکوین محضرشان است، دارند میگویند سرطان داری. پس من سرطان دارم، باید بروم معالجه کنم.
شاگرد2: وقتی علت میآورند چطور؟
شاگرد: فقط دارند توضیح میدهند که تویی که از این تکوینیات خبر نداری بدان که یک چنین رابطهای بین مشرق و مغرب هست.
استاد: عبارت را ببینید چقدر لطیف است. «وقت المغرب»، خود امام علیه السلام ابتدا میکنند به سخن. «وقت المغرب اذا ذهبت الحمرة من المشرق». خب این مطلب تمام بود. به فرمایش شما امام هستند، دارند موضوع حکم خدا را میگویند. میگویند «وقت المغرب اذا ذهبت الحمرة». حضرت به این بسنده نمیکنند. میگویند «و تدری کیف ذلک»، چرا امام این را فرمودند؟ کافی بود که. امام هستند و حکم شرع را فرمودند. حضرت چه میخواهند بگویند؟ میخواهند بگویند یک چیزی را تو از قبل میدانی، همان درست هم هست. من میخواهم یک چیز اضافهای از آن بگویم. اضافهای که تبیین او است، نه تقیید او. «و تدری کیف ذلک»، نه شما بفرمایید. فرمودند «المشرق مطلّ علی المغرب». «اذا غاب» از قبل میدانستی که غیبوبت قرص است که وقت مغرب است. و میدانی هم که موضوع آن است. «اذا غاب ذهب». پس این علامتِ آن موضوعی است که از قبل میدانستی. نه اینکه این یک قید اضافهای است که من امروز برای تو دارم میگویم، اضافه بر آن چیزی که قبلاً میدانستی. اضافهی تقییدی، نه.
شاگرد: که نتیجهاش این باشد که مغرب شرعی، استتار قرص بشود.
استاد: بله. یعنی غیبوبت است.
شاگرد: اگر اینطور باشد که با صدر تناقض پیدا میکند.
استاد: چه مانعی دارد؟ مرحوم آقای خویی در همینجا مثال زده بودند. میگویند «اذا سألک …».
شاگرد: فانه جائع.
استاد: یا فانه فقیر. فانه محتاج.
شاگرد: یا «اذا طلبک طعام فانه جائع»
استاد: «اذا سألک شخص طعاماً فهو جائع». یعنی همان لحظه؟
شاگرد: نه دیگر، کاشف است.
برو به 0:13:27
استاد: بسیار خوب. «وقت المغرب اذا» وقتی اینطور شد دیگر نماز میتوانی بخوانی. یعنی آن لحظهی ابتدایی است؟ نه دیگر. لحظه ابتدایی را، موضوع را خودمان از قبل میدانیم. و لذا حضرت میفرمایند «و تدری کیف ذلک». چرا فرمودند «و تدری»؟ چه کار دارند به غیبوبت؟
شاگرد: ظهور «اذا» در چیست؟ در علت و معلول است، در سببیت است.
استاد: سببیت و تفرعٌ نه مقارنهی زمانیة آنیة.
شاگرد: ما این را داریم عقبش میاندازیم. «فانه جائع» یعنی قبلاً گرسنه شده، حالا طلب طعام میکند.
استاد: و سببیت هم محفوظ است. یعنی سبب سؤال او «جوع» اوست.
شاگرد2: یک فرقی هم بین «إن» و «إذا» هست که آن شرطیتی که در «ان» هست در «اذا» حتماً ملازمه زمانی و اینها نیست بهخاطر همان معنای ظرفیت. ظرفیت قطعاً در «اذا» هست. اما آنکه شرطیت و سببیت و مسببیت در شرط و جزاء این معلوم نیست.
استاد: «اذا» ظرفیه که داریم، اما «اذا» ظرفیه غیر از شرطیه است. در «اذا» شرطیه هم باید ظرفیت باشد؟
شاگرد2: بله.
شاگرد3: لذا عموماً ظرفیه و شرطیت با هم هست، بعضی وقتها از آن شرطیه حذف میشود.
استاد: اصلش میتواند ظرف باشد اما وقتی که به معنای شرط به کار برود، حتماً هم ظرفیه باشد، شاید خیلی مثالهای نقض داشته باشد. ضروری نیست که ما بگوییم لب معنای «اذا» ظرفیت است، گاهی ظرفیت و شرطیت با هم است، گاهی شرطیتش میرود، ظرفیتش میماند.
شاگرد4: در ادبیات میگویند امکان دارد ظرفیه باشد و شرطیه نباشد. اما این طرفش را نمیگویند که شرطیه باشد و ظرفیه نباشد. در مغنی اینطور است فضای بحث.
شاگرد: «اذا»ی ظرفیه هم داریم استحاله ندارد که «اذا» فقط زمان را بگوید. (همهمه شاگردان)
استاد: خود «إن» هم مانعی ندارد، ظرفیت هم نباشد آن باز هست.
شاگرد2: در «إن» ممکن است یکی سببیت بگوید، یا علت تامه بگوید، اما در «اذا» خیلی سهلتر است.
استاد: یعنی صرفاً شبیه قضیه اتفاقیه است.
شاگرد4: یک حرف دیگر هم هست در ادبیات که میگویند «إذا» اصولاً آنجایی است که این شرطیت محقق الوقوع باشد، در حالی که در مورد «إنْ» اینطور نمیگویند. میگویند برای محتمل الوقوع است.
استاد: محقق الوقوع، محتمل الوقوع، ممتنع الوقوع.
شاگرد4: معمولاً میگویند «اذا» آنجایی است که بین شرط و جزاء، تحقیق الوقوع وجود دارد، یعنی حتماً میشود. اما «إن» آن جایی است که شما میخواهی بگویی اگر این شرط شد، احتمال دارد.
شاگرد2: یعنی خود شرط محقق میشود. «اذا وقعت الواقعة»،[4] یعنی این شرط حتماً محقق هم میشود.
استاد: اینکه ظرفیت داشته باشد این لازمهاش است، یا چون این را دارد ظرفیت لازمهاش است؟
شاگرد: این را خیلی طرح بحث نکردهاند.
استاد: اینطوری که الآن فرمودید معلوم است که چون ظرفیت دارد، این لازمهاش است.
شاگرد: وقتی میگوییم حروف شرط، «اذا» را میآوریم در مقابل «مهما» و «إن» و «لو» که آنها هر کدام استفادههایی دارند. «اذا» مثلاً زمانی است. شرطیتش مفروغ عنه است.
استاد: ما هم در شرطیتش مشکلی نداریم، میخواهیم بگوییم وقتی شرطیت دارد …
شاگرد: ایشان مگر نمیخواهند بگویند که فقط زمانیه است و شرطیه نیست؟
شاگرد2: نه، بعضی وقتها فقط ظرفیه است، بعضی وقتها هم ظرفیه هست و هم شرطیه.
شاگرد: «اذا» ظرفیه جدا. اذاهایی که در حروف شرط هست، در مقابل «مهما، ان، لو» …
شاگرد2: میخواهم بگویم که مثل «إن» نیست. ممکن است در «إن» کسی بگوید علت تامه است. هر وقت این بیاید، این هم میآید. با هم واقع میشوند. تا این نشود آن نمیشود.
شاگرد4: اتفاقاً با محقق الوقوع بودنش سازگار است، چون آن باشد این هم هست دیگر.
شاگرد5: یعنی همان شرایط مفهومگیری در اصول، که باید سببیت باشد، انحصار باشد.
استاد: علی ای حال اینها هم مباحثی برای قبل بود. باز هم اگر فرمایشی دارید من در خدمتتان هستم.
و من هذا القبيل ما ورد في وقت الإفاضة من عرفات، كموثّقة «يونس بن يعقوب» المروية في الكافي، قال قلت لأبي عبد اللّٰه عليه السلام: متى الإفاضة من عرفات؟، قال عليه السلام: إذا ذهبت الحمرة يعني من الجانب المشرق.
«و من هذا القبيل ما ورد في وقت الإفاضة من عرفات، كموثّقة يونس بن يعقوب المروية في الكافي، قال قلت لأبي عبد اللّٰه عليه السلام: متى الإفاضة من عرفات؟، قال عليه السلام: إذا ذهبت الحمرة يعني من الجانب المشرق» این یعنی در کافی هم هست.[5] در وسائل سه تا روایت در این باب هست.[6] روایت اوّل: «إن المشركين كانوا يفيضون قبل أن تغيب الشمس فخالفهم رسول الله ص و أفاض بعد غروب الشمس». «و رواه الکلینی …» هم در تهذیب بود، هم در کافی.
برو به 0:21:15
روایت دوم «و بإسناده» که فقط در تهذیب است. «عن يونس بن يعقوب» یونس بن یعقوب دو تا روایت دارد، یکی در تهذیب هست که در کافی نیست، یکی هم در کافی هست که در تهذیب نیست. آن که در تهذیب است این است: «قلت لأبي عبد الله ع متى نفيض من عرفات» البته «تفیض» دارد. «فقال إذا ذهبت الحمرة من هاهنا و أشار بيده إلى المشرق و إلى مطلع الشمس». اما آن که حاج آقا فرمودند این نیست. آن که حاج آقا فرمودند برای کافی است که فرمودند «المرویة فی الکافی»، روایت سوم باب 22 است.
«محمد بن يعقوب عن محمد بن يحيى عن أحمد بن محمد» ابن عیسی اشعری، «عن ابن فضال» یعنی حسن بن علی بن فضال، «عن يونس بن يعقوب قال: قلت لأبي عبد الله ع متى الإفاضة من عرفات» «افاضة» از ماده «فاض» یک دفعه جریان پیدا کردن است. ببینید جمعیت همه ایستادند مثل یک استخری که جلویش را بستند. اقیانوسی که جلویش یک سدی است. یک دفعه سد را بر میدارند، آب میرود. این را میگویند «افاض».
یک دفعه جمعیت در ظرف یک لحظه شروع میکنند به حرکت، که یکی از با ابهتترین وقتهایی که هست همین عصر عرفات است. این یک نحو جفایی است که این سعودیها میکنند، که اگر وقت افاضه عرفات را با این امکانات امروزی فیلم بگیرند و پخش بکنند، میلیونها بیننده خواهد داشت. هر کس آنجا رفته و دیده، می داند من چه عرض میکنم. یکی از علما پیرمرد بود، جلوی صندلی ما نشسته بود، تا نگاهش افتاد، بیاختیار از روی صندلی بلند شد و رفت پشت شیشه که ببیند، از بس که جاذبیت دارد. هوا تاریک شده، صحنه زمین سفید، سفیدِ از جمعیت، تمام لباسهای احرام سفید ولی هوا هم تاریک شده. موجِ این جمعیت پیاده، حالا آن جمعیتی که در اتوبوسها هستند جای خودش. فقط در طریق المشاة یک بیابان دارند میروند. منظورم لغت «افاضة» بود. «افاضة» یک دفعه حرکت کردن است. وقتی میخواهند بروند خرد خرد میروند. کاروان کاروان میروند. اما عرفات همه جمعاند تا لحظه غروب. به محض اینکه غروب شد یک دفعه کل جمعیت عرفات … میگویند «افاضة».
«متى الإفاضة من عرفات قال إذا ذهبت الحمرة يعني من الجانب الشرقي». حالا قبل از اینکه روایت را بررسی بکنیم، حاج آقا چه تعبیر فرمودند؟ فرمودند «کموثقة یونس». موثقه بودنش از کجا آمده؟
شاگرد: ابن فضال.
استاد: از ابن فضال و همچنین از خود یعقوب. ولی نه، آن که مقصود اصلی است خود ابن فضال است. چرا؟ چون یونس بن یعقوب فطحی بوده، اما یک مدت کمی، برگشته و معلوم است که در فطحیت ادامه نداده. «یونس بن یعقوب کان فطحیا ثم رجع». همه میدانند که «رجع». اما حسن بن علی بن فضال با آن جلالت قدرش در تحدیث، «لم یرجع»، تا اینکه وقت وفاتش «رجع». «رجع عند وفاته». البته همان رجوع وقت وفات هم، نوه جناب زراره، پسر عبد الله بن زراره محمد است ظاهراً، محمد بن عبد الله بن زراره نقل میکند، میگوید آمد در تشییع حسن بن فضال گفت «البشارة»، گفت ما وقت وفات او بودیم، وقتی گفتند «تشهَّد»، لا اله الا الله گفت، دوباره آن کسی که نزدش بود گفت «تشهَّد»، شهادتین بگو، و خود آن کسی هم که میگفت «تشهَّد» فطحی بوده. میگوید او شروع کرد شهادتین را گفت، بر رسالت و ولایت و آمد معصومین علیهم السلام الی ابی الحسن سلام الله علیه، یعنی بعد از امام صادق، نام امام کاظم سلام الله علیه را حسن بن علی بن فضال برد. آن کسی که میگفت «تشهَّد» گفت «فاین عبد الله»؟ تو که میخواهی شهادت بدهی، پس عبد الله بن جعفر چه شد؟ یک جمله کوتاه در همان وقت احتضارش گفت: «لقد نظرنا فی الکتب فلم نجد لعبد الله شیئاً». ما هر چه در کتب نگاه کردیم برای عبد الله …
برو به 0:26:49
شاگرد: وقت موت نگاه میکرد؟
استاد: نه قبلش. اینها نکات خوبی است، صبر کنید، من روی اینها خیلی حرف دارم. نکته خوبی شما میفرمایید. این به ذهن میاندازد که او قبلش رجوع کرده بوده. و مخصوصاً محدثین میدانند چه دستگاهی دارد این پدر، حسن بن علی بن فضال، سه تا پسر هم دارد. هر سه تا جلیلاند، به خصوص علی که پسر کوچک است. علی بن حسن، محمد بن حسن، احمد بن حسن. هر سه تا جلیلاند، خیلی بزرگاند. کأنّه یک بخش عظیمی از عالَم حدیث مربوط به اینهاست. چیزی که ما اینجا داریم و معروف بوده از قدیم، ولو دیدم مرحوم آقای خویی که میگویند تعجب است از شیخ انصاری که این روایت «خذوا … و ذروا …»[7] را ارسال مسلم گرفتند، و حال آنکه سندش ضعیف است. میگویند چطور یک روایتی که سندش ضعیف است، شیخ ارسال مسلم گرفته. اینجا از جاهایی است که تعجب میکنند از شیخ انصاری، شیخ مرتضی. و حال آنکه وقتی بین طائفه معروف بوده از زمان شیخ و بعدش، ارسال مسلم مانعی ندارد. ما یک جوری میگوییم ضعیف که نزد شیخ اینجور نبوده.
خب حالا روایت چیست؟ روایتی که معروف است، که کتاب شلمغانی را آوردند- البته غیر از سند معروف هم سند دیگری دارد- نزد جناب حسین بن روح سلام الله علیه و گفتند چه میگویی راجع به اینها؟ گفت «اقول فیه- یا فیها- ما قاله ابو محمد صلوات الله علیه فی کتب بنی فضال». آمدند از حضرت سؤال کردند که «ما نعمل بکتب بنی فضال و بیوتنا منها ملاء». پر است خانههای ما. من این را میخواستم بگویم، خانههای شیعه پر بود از کتب این چهار نفر. پدر با سه تا پسرش، به خصوص پدر- حسن- و پسرش علی. محمد و احمد هم مهم هستند، اما محمد بن حسن کمتر است از احمد. ولی احمد که وسیع است، علی بن حسن هم که خیلی مفصّل است. بنی فضال هم که در روایت سؤال کردند ظاهراً همین چهار نفر هستند. «کیف نعمل مع کتب بنی فضال» این بنی فضال یعنی بابا و سه تا پسرهایش. از اینجا معلوم میشود وقتی شیعه میآیند از امام علیه السلام میپرسند و حضرت هم یک نحو تقریر بر این است که میفرمایند: «خذوا بما رووا و ذروا ما رأوا». هر چه را که از رأیشان است رها کنید و آنچه را که از روایتشان است بگیرید. از اینجا معلوم میشود که مطلب صاف نبوده.
علی ای حال این را میرساند که از امام سؤال شده، امام هم نگفتند اینها مشکلی نداشتند. میگویند «ذروا ما راوا». این یک مطلبی هست، اما از طرف دیگر هم چیزهایی داریم که آن هم قابل اغماض نیست، باید حتماً فکر بشود.
شاگرد: یعنی شما از این عبارت میخواهید نتیجه بگیرید که حتماً او فطحی مانده تا آخر عمرش؟
استاد: نه، شاهدش این است وقتی که نوه زراره، محمد بن عبد الله بن زراره، میگوید من بودم که او گفت «لم نجد لعبد الله شیئاً»[8]، پسر خود حسن بن علی بن فضال، احمد بن حسن بن فضال که گفتم خودش هم محدث بزرگی است، احمد گفت «قد حرّف علی ابی».[9] نوه زراره بیخود میگوید، پدر من چنین چیزی نگفته. چرا؟ چون پسر هم فطحی بود. چون پسر فطحی بود حاضر نبود بگوید پدر من در وقت احتضار گفته «لم نجد لعبد الله شیئاً».
شاگرد: معلوم است که تا آخرین لحظه فطحی بوده. اگر شیعه شده- یا اظهارش لااقل- آخر عمر بوده. پسر هم طبیعی است که این را بگوید، اینکه دلیل نمیشود که او شیعه نشده بوده.
استاد: شیعه شده، ولی وقت تحدیث نبوده خلاصه. وقت تحدیث فطحی بوده.
شاگرد: در وثاقت اینها که بحثی نیست.
استاد: ما هم میگوییم موثقه که هست.
شاگرد: فرق موثقه با صحیحه در مسأله وثاقت که نیست. هر دو موثق است، پس میشود صحیحه.
استاد: مثل حسن و اینها، فوق وثاقتند. اگر کسی ببینید در سعه روایات که چه دستگاهی در فضای حدیث دارند، میداند اصلاً اینها فوق وثاقتاند، از بس که دستگاهشان عظیم است اصلاً نمیشود بهآنها ثقه گفت بلکه فوق وثاقت هستند. علی و حسن، و همچنین چندتای دیگر. عبارت کشی که معروف است. جماعتی از فطحیه «کانوا فقهاء اصحابنا»[10].
شاگرد: مثلاً احمد بن ابی نصر که یک دوره نسبتاً طولانی واقفی بوده، بعد مستبصر شده و شیعه شده …
برو به 0:33:47
استاد: واقفی با فطحی فرق میکند. واقفی یک جور است، فطحی یک جور دیگر است. یک نکاتی در فطحی بودن هست که جلوتر هم فی الجمله صحبت شد. آن که من الآن میخواهم عرض کنم این است، «خذوا ما رووا و ذروا ما رأوا» داریم. پسرش دارد میگوید «حرّف علی ابی»، اینها هست. اما از آن طرف هم او میگوید «نظرنا فی الکتب فلم نجد»، اینکه وقت احتضار نیست. معلوم میشود از قبل این در دلش بوده. چرا ابراز نکرده؟ خب ابراز نکردنش خیلی چیز عظیمی است. مخصوصاً که ظاهراً فضل بن شاذان است، میگوید که وصف یک کسی را شنیدم که در عبادت چنان است، بعد گفتند که حسن بن علی بن فضال است.[11] در کشی و نجاشی مفصل وصفش هست. خب سؤال این است که بزرگان اهل رجال میگویند «کان خصیصا الرضا علیهالسلام». حسن بن علی بن فضال خصیص امام رضا بوده. آن وقت چطور فطحی بوده و خصیص امام رضا بوده؟[12]
یونس بن یعقوب که حالا بعداً میرسیم، آنکه دیگر مهمتر، خوشا به حالش، میگویند «کفّنه رضا علیهالسلام».[13] زمان خود حضرت رحلت کرد، امام تکفینش کردند. در یکی از این کتب رجال دیدم، راوی میگوید صاحب مقبره از من پرسید این قبر برای کیست؟ گفتم برای یونس بن یعقوب است. گفت میدانی امام رضا سلام الله علیه به من چه گفتند؟ به من دستور دادند که وقتی قبر مقبور شد، فرمودند تا چهل ماه یا چهل روز که تردید از راوی است، بروم رشّ الماء کنم بر قبرش. یعنی یونس بن یعقوب اینطور کسی بوده، خود امام تکفینش کنند … اما میبینید در عبارت کشی آمده که «جماعة من الفطحیة هم فقهاء اصحابنا». که یکیاش همین حسن بن علی بن فضال است. یکیاش هم همین یونس بن یعقوب است. یونس بن یعقوب را ایشان میگوید از فطحیه است، من فقهاء اصحابنا. از آن طرف هم میگوییم چقدر نزدیک بود به امام علیه السلام، چه تعریفهایی امام برای او دارند، بعد او را به دست خودشان تکفین کردند. نمیدانم همین یونس بن یعقوب بود که حضرت فرمودند «انت منا اهل البیت» یا یکی دیگر بود. خیلی تعبیرات بزرگی برای او هست.[14]
حالا ما بگوییم اینها فطحیاند و بر مذهب حق نبودند، و لذا فقط توثیق شده، روایت میشود موثقه. باید بین این دو تا جهات جمع کنیم. آن که الآن صاف است و هیچ مشکلی نداریم، یعنی ولو بحث هم بکنیم از نظر ضوابط متعارف روایت موثقه است. از حیث اعتبار مشکلی نداریم. از حیث عمل هیچ مشکلی نیست. اما از حیث توصیف که بگوییم این موثقه است یا صحیحه؟ آیا امامی آنها را حساب کنیم یا غیر امامی موثق؟ آیا توجیهی دارد؟ با اینکه امام علیه السلام فرمودند «ذروا ما رأوا». مثل همین روایتی که ما داریم. ببینید جناب کلینی از محمد بن یحیی عطار که موثقه است، احمد بن محمد بن عیسی که معلوم است، عن بن فضال عن یونس. این دو تا هستند. یونس خیلی آسانتر است برای اینکه بگوییم روایت به او صحیحه است. ابن فضال چطور؟ نمیشود. روی حسابی که میدانیم علی ای حال تا آخر فطحی بوده. توجیهی داریم برای اینکه او را از موثق بودن در بیاوریم که صحیحه بشود یا نه؟
الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
پایان
[1]. بهجة الفقيه؛ ص: 65.
[2]. سوره یوسف، آیه 32.
[3]. وسائل الشيعة؛ج4؛ص173،ح3: و عن محمد بن يحيى عن أحمد بن محمد عن علي بن أحمد بن أشيم عن بعض أصحابنا عن أبي عبد الله ع قال سمعته يقول وقت المغرب إذا ذهبت الحمرة من المشرق و تدري كيف ذلك قلت لا قال لأن المشرق مطل على المغرب هكذا و رفع يمينه فوق يساره فإذا غابت هاهنا ذهبت الحمرة من هاهنا.
[4]. سوره واقعه، آیه 1.
[5]. الكافي(ط-الإسلامية)؛ج4؛ص466
[6]. وسائل الشيعة؛ج13؛ص556: 22- باب عدم جواز الإفاضة من عرفات قبل الغروب و يعلم بذهاب الحمرة المشرقية.
[7]. الغيبة(للطوسي)/كتاب الغيبة للحجة؛النص؛ص389: و قال أبو الحسين بن تمام حدثني عبد الله الكوفي خادم الشيخ الحسين بن روح رضي الله عنه قال سئل الشيخ يعني أبا القاسم رضي الله عنه عن كتب ابن أبي العزاقر بعد ما ذم و خرجت فيه اللعنة فقيل له فكيف نعمل بكتبه و بيوتنا منها ملاء فقال أقول فيها ما قاله أبو محمد الحسن بن علي ص و قد سئل عن كتب بني فضال فقالوا كيف نعمل بكتبهم و بيوتنا منها ملاء. فقال ص خذوا بما رووا و ذروا ما رأوا.
[8] . رجال الكشي – إختيار معرفة الرجال، النص، ص: 565 ح 1067 حدثني محمد بن قولويه، قال حدثنا سعد بن عبد الله القمي، عن علي بن الريان، عن محمد بن عبد الله بن زرارة بن أعين، قال: «1»، كنا في جنازة الحسن بن علي بن فضال فالتفت إلي و إلى محمد بن الهيثم التميمي، فقال لنا أ لا أبشركما! فقلنا له و ما ذاك قال حضرت الحسن بن علي بن فضال قبل وفاته و هو في تلك الغمرات و عنده محمد بن الحسن بن الجهم، فسمعته يقول له: يا أبا محمد «2» تشهد! فتشهد الله فسكت عنه، فقال له الثانية: تشهد! فتشهد فصار إلى أبي الحسن (ع)، فقال له محمد بن الحسن فأين عبد الله فقال له الحسن بن علي قد نظرنا في الكتب فلم نجد لعبد الله شيئا.
[9] . رجال النجاشي، ص: ٣۵. قال: فأخبرت أحمد بن الحسن بن علي بن فضال بقول محمد بن عبد الله فقال: حرف محمد بن عبد الله على أبي، قال: و كان و الله محمد بن عبد الله أصدق عندي لهجة من أحمد بن الحسن فإنه رجل فاضل دين
[10]. رجال الكشي – إختيار معرفة الرجال، النص، ص: 345 ح 639 قال محمد بن مسعود عبد الله بن بكير و جماعة من الفطحية هم فقهاء أصحابنا، منهم ابن بكير و ابن فضال يعني الحسن بن علي و عمار الساباطي و علي بن أسباط و بنو الحسن بن علي بن فضال علي و أخواه و يونس بن يعقوب و معاوية بن حكيم، و عد عدة من أجلة العلماء.
[11] . رجال النجاشي، ص: 3۴ و٣۵. قال أبو عمرو: قال الفضل بن شاذان: كنت في قطيعة الربيع في مسجد الربيع أقرأ على مقرئ يقال له إسماعيل بن عباد فرأيت قوما يتناجون فقال أحدهم: بالجبل رجل يقال له ابن فضال أعبد من رأينا أو سمعنا به، قال: فإنه ليخرج إلى الصحراء فيسجد السجدة فيجيء الطير فيقع عليه فما يظن إلا أنه ثوب أو خرقة و أن الوحش لترعى حوله فما تنفر منه لما قد آنست به، و أن عسكر الصعاليك ليجيئون يريدون الغارة أو قتال قوم، فإذا رأوا شخصه طاروا في الدنيا فذهبوا. قال أبو محمد: فظننت أن هذا رجل كان في الزمان الأول فبينا أنا بعد ذلك بيسير قاعد في قطيعة الربيع مع أبي رحمه الله إذ جاء شيخ حلو الوجه حسن الشمائل عليه قميص نرسي و رداء نرسي، و في رجله نعل مخصر فسلم على أبي فقام إليه أبي، فرحب به و بجله، فلما أن مضى يريد ابن أبي عمير قلت: من هذا الشيخ فقال: هذا الحسن بن علي بن فضال، قلت: هذا ذلك العابد الفاضل، قال: هو ذاك، قلت: ليس هو ذاك، ذاك بالجبل، قال: هو ذاك كان يكون بالجبل، قال: ما أغفل عقلك من غلام فأخبرته بما سمعت من القوم فيه، قال: هو ذاك. فكان بعد ذلك يختلف إلى أبي، ثم خرجت إليه بعد إلى الكوفة فسمعت منه كتاب ابن بكير و غيره من الأحاديث، و كان يحمل كتابه و يجيء إلى الحجرة فيقرؤه علي.
[12] . فهرست كتب الشيعة و أصولهم و أسماء المصنفين و أصحاب الأصول (للطوسي) ( ط – الحديثة)، النص، ص: 124 الحسن بن علي بن فضال- التيملي- بن ربيعة بن بكر، مولى تيم الله ابن ثعلبة، روى عن الرضا عليه السلام و كان خصيصا به. كان «4» جليل «5» القدر، عظيم المنزلة، زاهدا، ورعا، ثقة (في الحديث و) في رواياته.
[13] . رجال النجاشي، ص: 446 رقم 1207 يونس بن يعقوب بن قيس أبو علي الجلاب البجلي الدهني أمه منية بنت عمار بن أبي معاوية الدهني أخت معاوية بن عمار. اختص بأبي عبد الله و أبي الحسن عليهما السلام، و كان يتوكل لأبي الحسن عليه السلام، و مات بالمدينة في أيام الرضا عليه السلام، فتولى أمره. و كان حظيا عندهم، موثقا. و كان قد قال بعبد الله و رجع. له كتاب الحج. أخبرنا أحمد بن محمد قال: حدثنا أحمد بن محمد بن سعيد قال: حدثنا محمد بن المفضل بن إبراهيم الأشعري قال: حدثنا الحسن بن فضال عن يونس بكتابه.
[14] . مناهج الأخيار في شرح الإستبصار، ج2، ص: 48 اما يونس بن يعقوب فهو جليل القدر جدا فلذا افيد ان يونس بن يعقوب حكى الكشى بطريق ضعيف انه كان فطحيا و روى روايات جمه نقية الطرق معتبره الأسانيد تدل على جلالة قدره و صحة ايمانه و قوة معرفته بهذا الأمر و كمال اختصاصه بالصادق و الكاظم و الرضا عليهم السلام و بالجملة فطحيته غير مركون اليها و جلالته موثوق بها اما يكفيه قول الصادق عليه السلام يونس من شيعتنا القدماء و قول الكاظم عليه السلام له فنحن لك حافظون و قول الرضا عليه السلام له ما انت عندنا بمتهم انما انت رجل منا اهل البيت و انه لما مات كفنه الرضا عليه السلام و بعث اليه بحنوطه و كفنه و جميع ما يحتاج اليه و امر مواليه و موالى ابيه و جده ان يحضروا جنازته و دفنه بالبقيع و امر صاحب المقبرة ان يرش قبره في كل يوم اربعين شهرا او اربعين يوما.
دیدگاهتان را بنویسید