مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 41
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
شاگرد: شبهه مقصودیه فرمودید که برای مراد شارع به وسائل مراجعه میکنیم. بعضی مواقع شبهه مقصودیه هست ولی شارع بماهو شارع هم از موضوع با خبر نباشد، مثلا بگوید جوان را اکرام کنید. جوان همان کسی است که عرف به آن جوان میگوید. عرف هم یک سن خاصی را جوان میگوید و یک سنهایی هم هست که خود عرف هم مشکوک است، شارع هم از ابتداء به عهده عرف گذاشته یا روی شرحها در این بحثهای حج که اسم برخی از این مکانها برده شده، حواشی دارد که نمیدانند آن جز این هست یا نیست؟ یک سوال این بود.
سوال دوم این که، آیا میشود گفت شبهههای مقصوده همیشه جایی است که در حواشی صدق آن طبیعت بر افرادش هست؟ یعنی طبیعت، همیشه افراد طولی دارد، افراد تشکیکی دارد، آن وقت آن حد بالا و حد پایینش … منظورم از حد بالا یعنی مرزهایی که معمولا شبهه مقصودیه آن جا پیش میآید، میشود گفت ملاک از شبهه مقصودیه همین حد ومرزهاست.
سومین سوال هم این که در شبهه مفهومیه استصحاب هم جاری نمیکردند، شبهه مقصودیه هم همین طوری است؟ آیا ثمرهای در اصول در جریان استصحاب یا برائت پیدا میکند؟
استاد: اگر در آن قسمت اول فرمایشتان اشاره بکنید، اول چه شد که در شبهه …
شاگرد: همیشه نیست که ما از شبهه مقصودیه ما به مراد اشاره مراجعه کنیم. بعضی موقعها شارع یک عنوانی بیان کرده گفته «ما صدق هذا علیه هذا العنوان عرفاً» از خودش هم بپرسید میگوید نمیدانم، هر چه عرف بگوید، گفته وقتی جوان هست اکرامش کن.
استاد: ظاهرا اگر طوری باشد که خودِ عرف متحیر نیست، اینجا نمیتوانیم بگوییم شارع نمیتواند. میگوید اگر هم ارجاع به عرف میدهد از باب این که عرفا ارجاع میدهد. نه از باب ندانستن و اگر هم خودش جواب میدهد از باب «أحدٌ من العرف» جواب میدهد نه از باب «أنّه شارع». اما اگر بگوییم خود عرف هم نمیداند و خود شارع هم مرز مغشوش را نمیداند، به معنای این که از نظر تطبیق عرف عام و سادهای که خود عرف متحیر هستند، شارع هم «بما أنّه عرف»، عرف متحیر است. اینجا خود شارع راهکارهای متعددی دارد که در روایت هم هست. مثل کلماتی مانند جزء «أوصی بجزء من ماله» در نزد عرف جزء چیست؟ وصیت کرده جزئی از مالِ من را در فلان کار صرف کنید؛ اینجا میبینید که خود شارع از باب حکمی، دقیقا مرز مغشوش را خط کش میگذارد. روشن میکند. حالا در کنز العرفان داشتم تازه آیه شریفه را میدیدم حضرت آمدند گفت جزئی که وصیت کرده چیست؟ فرمودند جزء یک هفتم است «لها سبعة ابواب لکل باب منهم جزءٌ»[1] جزئی که یا در 4 تا که «فخذ اربعة من الطیر فصرهنّ إلیک ثمّ اجعل علی کل جبلٍ منهنّ جزءًا»[2] حالا این هست یا آن؟ یعنی در موارد مغشوش اگر شبهه مقصودیه هست، خود شارع کار را به نحو ابهام رها نمیکند و مقصود خودش را بیان میکند. اگر در کلامِ خود او بوده. اگر هم در کلام دیگران بوده راه حل ارائه میدهد. مثلا اگر یک نفر وصیت کرده، او که از عرف بوده و «جزء» گفته؛ شما مثلا از تمسک به یک آیه راه حل پیدا میکنید کأنّه چگونه است که قرعه «لکل أمر مشکل» هست. این هم در تطبیق یک مفهوم «جزء» بر مصادیقش به یک استعمالی که آیه شریفه برای یک مفهوم دارد تمسک میکنید.
یک چیز دیگر هم دارد که «حتی عاد کالعرجون القدیم»[3] عبد قدیم بوده، در فقه بود که وصیت میکند آن بندههای قدیم من، همه آزاد بشوند، جدیدیهاشان نه. ظاهرا آمدند از امام رضا سلام الله علیه پرسیدند، حضرت فرمودند آیه میفرماید «عاد کالعرجون القدیم» ظاهرا 6 ماه میشود، از کلمه «قدیم» در آیه شریفه شاهد میآورند که حضرت فرمودند شش ماه که بندههایی که برای قبل از 6 ماه هستند همه قدیم هستند. چون اینجا کلمه قدیم به کار رفته است.
برو به 0:05:44
بنابراین شبهه مقصودیه که خود عرف متحیر باشند چند تا راهکار است. یکی از راههایی که هست گاهی شارع دقیقا مقصودش را بیان میکند. گاهی یک راه حلی از سایر کلمات خودش ارائه میدهد مثل کلام قرآن برای این که این، معنایش این است. گاهی هم نه، در همان مرز مغشوش، توصل میکند خود شارع از باب تعلیم دادن امتثال را به عباد. میگوید چطوری؟ تمسک به اصل بکنید یا نکنید، استصحاب کنید، برائت کنید و امثال اینها. این مدیریت امتثال است. این برای سوال اول شما بود. دومین سوال چه بود؟
شاگرد: میشود گفت شبهه مقصودیه همیشه وقتی است که یک طبیعتی صدقهای …
استاد: آن چه که به عنوان شبهه مفهومیه معروف است گفته میشود، در بحثِ سرایت اجمال خاص به عام میگویند یک عام داریم از خاص چون مجمل است، مرز مغشوش خاص سببِ اجمال عام میشود که تمسک به آن مرز مغشوش بکنید یا نه و حال آن که خود اصل این قاعده حتی در نفس عامِ بدون مخصص هم میآید. نه در مرز مغشوش مخصص، در مرز مغشوش خود عام. ولی خود آن جا در اصول ما کار را تمام کردیم. اختلاف هم نیست. میگوییم آن جا که ما شک کنیم عام صدق بر او میکند یا نه، تمسک به عموم جایز نیست. ولی این فرمایش باز مواردی دارد که خیلی صاف نیست. یعنی واقعا یک جاهایی از مرز هست که کأنّه در بعضی مواردش تمسک به عموم جایز است. و لذا این که شما میفرمایید فقط مخصوص اینجا نیست. در بسیاری از جاها میآید. چرا؟ به خاطر این که ابهام در همه مفاهیم است. ظاهرا پارسال بود ما جزوه ابهام را مباحثه کردیم. چقدر بحثهای سنگینی در مساله ابهام و انطباقش بر معانی مطرح بود که هر کدامش دم و دستگاهی برای حلش داشت.
شاگرد: مقصودم بیشتر این بود که شبهه مقصودیه جایی باشد که شما میفرمایید عرف مفهوم را مفهوم واضح است اما در مقصود و مرادِ متکلم شک میکند. این ملاکش میتواند این باشد جایی که یک طبیعت و یک عنوانی مصادیقی دارد که مورد یقینی هستند، قدر متیقن هستند و مصادیقی در حاشیه هست …
استاد: کلا این طوری است …
شاگرد: میخواهم بگویم ملاکش این باشد، در واقع شبهه مفهومیه که خود مفهوم فی نفسه اجمال دارد.
استاد: مفهوم هم که اجمال دارد، اگر شما منظورتان سعه و ضیق است. نه، یعنی شبهه مقصودیه در سعه و ضیق است کما این که میتواند بین متباینین باشد. آن جا که شبهه مقصودیه در سعه و ضیق اقل و اکثر است، مرز مغشوش حتما مطرح است. آن جا که متباینین است، نه.
همچنین آن جایی که شبهه مفهومیه هست، گاهی در لبّ و جوهره مفهوم شما شک دارید این همان شبهه مفهومیه است. اما اگر مفهوم طوری است که باز خود مفهوم هم … این طور نیست که حتما مرز مغشوش برای مقصودیه مطرح باشد. در مدلول تصوری هم مرز مغشوش مطرح است.
شاگرد: بحث استصحاب در شبهات مقصودیه بود.
استاد: اگر تمسک به عموم بشود، دیگر استصحاب به عنوان اصل عملی، نه. تمسک به عموم در اصل لفظی را جایز بدانید یا نه. چند روز پیش که وارد این بحثها شدیم من احتمال دادم که اساسا اگر در اصل خودِ تمسک به اصول، در این طور موارد شبهه بشود، پشتوانه خودِ اجرای اصل لفظی در این موارد یک نوع استصحابی باشد، این مطلب را آن روز عرض کردم و آن مانعی ندارد. آن دو نوع استصحاب است؛ اگر شما این استصحاب مقصودتان هست، بله هیچ مانعی ندارد و اصلا میتواند پشتوانه این، در تقریر بحث باشد. اما اگر مقصودتان این است که این را رها میکنیم و نوبت به استصحاب میرسد، نه. خیلی وقتها قبل از استصحاب، در اصول برای تمسک به عام و اطلاق مجوز پیدا میکنیم. که وقتی مجوز پیدا کردیم، دیگر نیازی به آن نداریم.
برای بحث دیروز مثالهایی در ذهنم آمد که چطور یک سیره عقلائیه تشکیل میشود و چطور سیره بعدی در طول او قرار میگیرد، توضیحاتی که این طول با عرض، خیلی فرق میکند. همین طور یادم آمد در آیه شریفه راجع به اشهاد در وصیت، مطلبی از کنز العرفان آوردم که مرحوم فاضل این آیه را آوردند؛ بببنیم فی الجمله از این باب چه فرمایشاتی دارند؟ فقط من سطر اول آیه شریفه که آیه هم مفصل است را بخوانم و بعد آن مقصودی که دارم را عرض میکنم.
برو به 0:11:25
آیه میفرماید «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا شَهادَةُ بَيْنِكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ حينَ الْوَصِيَّةِ اثْنانِ ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ أَوْ آخَرانِ مِنْ غَيْرِكُمْ إِنْ أَنْتُمْ ضَرَبْتُمْ فِي الْأَرْضِ فَأَصابَتْكُمْ مُصيبَةُ الْمَوْتِ تَحْبِسُونَهُما مِنْ بَعْدِ الصَّلاةِ»[4] الان سوال ما این است، این آیه شریفه میفرماید وصیت میخواهید بکنید احتضار شده «إثنان ذوا عدلٍ منکم أو آخران من غیرکم إن أنتم ضربتم فی الارض» در بیابان هستید، «منکم» نیست، حالا این «منکم» یعنی از اهل بیت خودتان؟ «غیرکم» یعنی أجنبی از اهل بیتتان یا «منکم» یعنی مسلمان؟ «من غیرکم» یعنی غیر مسلمان؟ که شاید کسی میخواند اظهر این باشد که مسلمان در ذهنش بیاید، نه این که «منکم»؛ یعنی از خانه خودتان.شان نزول آیه شریفه آنهایی که دارد، بدیل بن ابی مریم بود، او مسلمان بود که همراه دو تا نصرانی بودند -بعدا هم ولو مسلمان شدند- برای سفر رفته بودند و آن جا به احتضار افتاد و فهرست اقلام اموال خودش را نوشت -مخفیانه- و بعد وصیت کرد که این را به اهل من بدهید، نگفت چه گذاشتم از اقلام، بعد آنها یک ظرف نقرهای که طلاکوب بود -خیلی مهم- را از اموالش برداشتند و بقیه را به اهلش در مدینه دادند. آنها وقتی باز کردند دیدند اقلام را نوشته و محضر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله سلم آمدند که او گفته من این طور چیزی دارم و اینها ندارند و ظاهرا هم دست آنها اول نبود، بعد پیدا شد و گفتند ما از او خریدیم یا همان اول هم بود، گفتند خریدیم، علیای حال روایت در تفسیرها هست. در کتب حدیثی هم هست.
مقصود من تاکید روی این است که حالا آیه بعد از این جریان میفرماید «شهادة بینکم إذا حضر أحدکم الموت حین الوصیة اثنان ذوا عدل منکم أو آخَران من غیرکم» سوال این است که در سیره عقلائیه اشهاد داریم یا نداریم؟ سوال دوم این که در سیره عقلائیه اشهاد بر وصیت داریم یا نداریم؟ این دو تا سوال را ابتدا جلو برویم. با آن نحوی که دیروز عرض کردم. عقلاء با گزینههای روبروی ثنایی مواجه میشوند که باشد یا نباشد. عرف عقلاء وقتی در سیره هایشان مواجه میشوند با این که اصل الاشهاد، یک کسی را شاهد بگیریم، شما میگویید اشهاد یک امر شرعی است و فقط متشرعه با آن سر و کار دارند یا این که شاهد گرفتن یک امری برای کل بشر در طول تاریخ است؟ کدامش است؟ گمانم نمیکنم کسی تردید بکند که اشهاد در این گزینه دو تایی سیره کل بشر بر این است که شاهد میگرفتند، حالا میگیرند، خواهند گرفت.
بنابراین اصل اشهاد، یک سیره عقلائی است، شارع مقدس آمده فرموده که «إثنان ذوی عدلٍ منکم» آیا سیره عقلائیه بر دو تا است یا بر اصل الاشهاد است؟ بر اصل الاشهاد است. الان همان سیره را شارع مقدس دارد و به عنوان یک سیره شرعیه انشاء میکند امضا میفرماید و بر متشرعه الزام میکند. به عنوان یک چیزی که در طول آن سیره پایه، بر آن سوار میشود. شاهد این که سوار میشود چیست؟ من اصلا این را آوردم برای این که آن مطلب دیروز را توضیح بدهم، دیدم مدام طولیت را رفتیم و برگشتیم میخواستم مثالی پیدا کنم که مقصود من را برساند.
الان شارع مقدس فرمود «منکم» باید دو تا از شما باشند که وقت احتضار شاهد بر وصیت باشند. خب اگر در عرض آن سیره عقلائیه بود این میشد که عقلاء اشهاد دارند، داشته باشند. شارع به سیره بشر که از اول تا آخر اشهاد بوده چه کار دارد؟ این را دیگر بیرون بیندازید، شارع کأنّه به آن سیره اشهاد یک پایی زد و آن را دور انداخت و الان برای خودش در شرع یک سیره انشاء کرد که چیست؟ «إثنان ذوا عدلٍ منکم» اگر در عرض هم باشد، اگر این سیره بر آن سوار نشده باشد. این طوری است، آن را کنار بگذار و چه کار به آن داری! وقتی شارع حرف زده، وقتی شارع فرموده «إثنان ذوا عدلٍ منکم» دیگر حق نداری از آن سیره اسمی ببری. این وقتی است که در عرض هم هستند اما اگر بگوییم شارع آمده «إثنان ذوا عدلٍ منکم» را روی آن سوار کرده، در طول او قرار داده، نه این که با انشای یک سیره جدید، آن را نفی کند. شاهدش از خود آیه است، آیه میفرماید حالا یک وقتی شد از شما نیست، «أو آخَران من غیرکم» این أو یعنی چه؟ یعنی ولو من گفتم «إثنان منکم» اما یک وقتی میشود که در این محدوده نمیتوانید عمل کنید، باز یک سیره جدید میخواهم بگذارم یا به آن سیره قبلی برمیگردیم. به سیره قبلی با اضافه «إثنان» برمیگردیم. حالا آمدیم و اثنان نشد، دیگر مشروع نیست. اگر شما یک نفر شاهد بگیرید، شارع میگوید کار حرام کردی. این طوری است؟ متشرعه که ارتکاز دارند میگویند خب شارع فرموده «آخران من غیرکم» اگر محتضر شدی یک نفر همراه تو هست، حرام است، حق نداری، آیه میفرماید «إثنان». این طور نیست! اثنانی که شرع فرموده چیست؟ بر اصل سیره اشهاد سوار کرده یعنی اگر دوباره این نشد، زیر همان سیره، در طولِ او، بازگشت ما به اصل سیره مستقله است. نه این که شارع این سیره را که آورد، آن سیره را کنار گذاشت. آن رفت دیگر محو شد، حالا هم که شارع سیره قبلی را محو کرده، مورد امضا نیست، وقتی مورد امضا نیست دیگر یک شاهد مشروع نیست. این مثالی بود که من به ذهنم آمد برای توضیح این که ببینیم از لسان خود آیه و از مسلمات متشرعه، میتوانیم بفهمیم که گاهی … خود عقلاء هم همین کار را میکنند یعنی خود عقلاء در بعضی حوزهها سیرهای را روی سیره دیگر استقرار میدهند، الان روی آن هست، سوار بر او شده، نه در عرضِ او که بگویند آن سیره قبلی ما دیگر محو شد، اصلا محو نشده، ناظر به او است. تبصرهای برای آنهاست و امثال اینها.
حالا همین جا برای این که ظرافت کار معلوم بشود، سوال این است اشهاد در امور مطلق -کاری به وصیت نداریم- در بشر به عنوان یک سیره هست. سوأل این است که اشهاد لزوما یا جوازا؟ قبول کردید سیره بشر بر اشهاد است. این سوال در ذهن شما نیامد حالا من دارم مطرح میکنم. سیره بشر بر این است که وقتی میخواهی کاری بکنی حتما شاهد بگیرد؟ یا نه، آن ثنایی، ثناییِ جواز و لا جواز است؟ وقتی بخواهد یک کاری بکند شاهد میگیرد یا شاهد نمیگیرد؟ اصلا سیره بر نفی است؟ شما که فرمودید شاهد میگیرد، مقصودتان این بود که یعنی لزوما؟ نه، اصلا مقصود شما این نبود، مقصود شما خیلی روشن است. یعنی اگر شد کارش این است اما نه بر لزوم.
برو به 0:20:53
شاگرد: شما یک چیزی را چند بار فرموده بودید که بعضی جاها هست که در واقع شرط یک چیزی است. بله اگر نگرفت و هیچی هم نشد، هیچ اتفاقی هم نیفتاد اما اگر نگرفت و بعدش وصیت اجرا نشد یا بعدش مشکلی پیش آمد، آن وقت میگوییم عقلاء میگویند که چرا نکردی؟ بازخواستش میکنند، او را مقصر میدانند یعنی این که تضمین فی الجملهای در قضیه نداشته، او را بازخواست میکنند این طور نیست که بگوییم.. یقهاش را نمیگیرند مثلا ببرند کتکش بزنند.
استاد: عقلایی که شما گفتید تا آخرش هم پایش میایستید که عقلاء هستند؟ یا نه، فرمودید عقلاء او را بازخواست میکنند، تا آخر میایستید که اینها عقلاء هستند یا نه؟ حالا ما به اول برمیگردیم ببینیم عقلاء هستند یا نه.
اول کار که میخواست کار را انجام بدهد، سیره عقلاء او را بر اشهاد الزام میکرد یا نه؟ خودشان سیره را الزام نمیکردند، بعد بازخواستش میکنند؟! اینها عقلاء هستند؟! مگر شما از اول در سیره خودتان من را الزام نمیکردید، حالا که خراب در آمد من مقصر شدم؟! سیره خود شما مقصر بود که الزام نمیکرد.
شاگرد: الزام نمیکرد ولی توصیه میکرد.
استاد: توصیة، حالا خوب شد! اول سیرهای بود توصیه میکرد، الزام نمیکرد. حالا که خراب درآمد مذمت میکند؟! یا نه؟ مذمتی در حد و قواره توصیه میکند؟ کدامش است؟
شاگرد: ظاهرش همین است. چون برای خودش بود.
استاد: بسیار خوب! من هم همین را میخواهم بگویم. پس کاری نکنید بگوییم اگر خطا درآمد مذمت میکنند. مذمت مطلق نیست. مذمت بر ترک محکمکاری است.
شاگرد: یعنی شما به عنوان یک شخصی وقتی میروید آه و ناله میکنید …
شاگرد2: نسبت به این حقی که از ورثهاش تفویت کرده به واسطه عدم وصیت ضامن میدانند، میگویند مقصر تو هستی که حق اینها را تفویت کردی. بالاخره ضامنش میدانند که در این حد مواخذه هست.
استاد: همان جا استناد ثابت شد، ما قبول میکنیم. اگر جایی شاهد نگرفته اما عدمِ اشهاد او در خود عرف عقلاء، ورود خسارت را به صرف اشهاد مستند نمیدانند.
شاگرد: با اشهاد میتوانست جلوی خسارت را بگیرد ولی صرفا به او مستند نیست.
استاد: حالا من این را برای چه عرض کردم؟ برای این که بنابراین خود سیره و استقرارش رنگ دارد، صبغه دارد، توصیه به یک امر سیره باشد با الزام به یک امر تفاوت میکند، نباید اینها را مخلوط کنیم بگوییم سیره هست، راحت شویم برویم. رنگ سیرهها بر این که الزامی است یا نه، واقعا متفاوت است.
امام علیه السلام به اهل سنت چه میفرمودند؟ گفتند که کار شما جالب است، قرآن میفرماید وقتی میخواهید طلاق بدهید شاهد بگیرید. شما در طلاق میگویید لازم نیست، مستحب است. اما نکاحی که قرآن نفرموده شاهد بگیر، شما میگویید لازمِ و شرط کار است. حالا در نکاح که «امرٌ من الامور» است، سیره عقلاء بر اشهاد هست یا نیست؟
شاگرد: جوازش است اما الزامش نیست.
استاد: آهان ببینید! اینها را توضیح دادم برای همین. اگر الان این بحثها را نکرده بودیم همه ذهنها میماند، سیره بر الزام هست یا نیست؟ مدام داریم به آن فکر میکنیم. و حال آن که اینجا سیره دو رنگ دارد. اصل این که ثناییِ بکن و نکن اگر منظور است، سیره در تمام امور بر اشهاد است که یکیاش هم نکاح است اما اگر سیره بر الزامِ اشهاد است. این الزامِ اشهاد از کجاست؟ الزام خیلی مؤونه خارجی میخواهد که سیره بر الزام باشد. شارع الزام نیاورده است.
اهل سنت میگویند باید در نکاح شاهد بیاورید، نکاحِ بیشهادت نمیشود کما این که ما در طلاق میگویم طلاقِ بیشهادت نمیشود.
خب وقتی شارع بنابر مبنای آنها فرمود که لازم است در نکاح مثلا دو تا شاهد بگیرید، این سیرهای که شارع میآورد چه کار کرده؟ دو تا سیره را قید زده و روی سیرههای قبلی سوار کرده. در نکاح سیره بر اشهاد بود، شارع هم فرموده که حالا توصیه نیست، الزام است. دومش این که یک شاهد هم نه، بلکه دو تا. اگر ما دقیقا بفهمیم که این در طول او است، نفیِ سیره قبلی نیست که بگوییم سیره بود یا نبود، دقیقا تبصره زدن بر آن است در حوزه خاصی که اسمش نکاح است.
خب وقتی این طوری بود با این سیرهها به بحث خودمان برمیگردیم؛ بحث ما چه بود؟ بحث خبر و عمل به خبر بود. بحث آیه «إن جاءکم فاسقٌ بنبإ فتبینوا»[5] بود. اگر ما فرض گرفتیم در مانحن فیه سیرههای عقلائیه در طول همدیگر هست. ما میخواهیم یک نزاع عظیمی که در این چند تا آدرس دیروز هم گفتم جمع کنیم. دیروز 3 تا جلد جواهر را گفتم، جلد چهارم هم خودشان گفته بودند که یادم رفت که عرض کنم. در جلد 40 صفحه 110 جواهر میفرمایند:
المسألة الثامنة الحاكم إن عرف عدالة الشاهدين حكم
الحاكم إن عرف عدالة الشاهدين بشاهدين عدلين لم يجرحهما الخصم أو بخلطة منه حكم، و إن عرف فسقهما كذلك أطرح لما سمعته سابقا من الاجتزاء بعلمه في ذلك أو ما يقوم مقامه شرعا…..و كذا لو عرف إسلامهما بل إيمانهما أيضا و جهل عدالتهما توقف عن الحكم حتى يبحث عن ذلك….و قال الشيخ في الخلاف كما عن الإسكافي و المفيد:
يحكم إما لأن الإسلام أو الإيمان مع عدم ظهور الفسق عدالة، أو لأنه يحكم بها بمجردهما أو لأن الحاصل من مجموع قوله تعالى: «وَ أَشْهِدُوا ذَوَيْ عَدْلٍ» و قوله تعالى «وَ اسْتَشْهِدُوا شَهِيدَيْنِ مِنْ رِجٰالِكُمْ» و قوله تعالى «إِنْ جٰاءَكُمْ فٰاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا» قبول الشاهدين إذا كانا مسلمين، و أنهما لا يردان إلا إذا كانا فاسقين و لا يحمل إطلاق الثانية على الأولى لعدم حجية مفهوم الوصف، أو لأن به رواية أو روايات و لكن قد عرفت في البحث المزبور أن الرواية به و إن تعددت شاذة موافقة للعامة معارضة لما هو أقوى منها من وجوه أو مأولة، بل قد ذكرنا ظهورها- بعد حمل المطلق فيها على المقيد- في خلافه، أو للإجماع المحكي في الخلاف المتبين خلافه حتى من حاكيه في المحكي من خلافه و مبسوطة.[6]
«الحاكم إن عرف عدالة الشاهدین حكم، و إن عرف فسقهما كذلك أطرح و إن جهل الأمرين» اگر نفهمید چه کار میتواند بکند؟ «بحث عنهما» این را محقق میفرمایند. نمیتواند با مجهول الحال حکم کند، وقتی نمیداند عادل هست یا نیست، «بحث عنهما» باید برود جستجو کند. «و كذا لو عرف إسلامهما و جهل عدالتهما توقف حتى يتحقق» تا حکم معلوم نشود، نمیتواند مجهول را …
برو به 0:27:44
بعد فرمودند که «و قال فی الخلاف یحکم» شیخ در خلاف فرمودند که مجهول الحال اگر «یعرف فسقه» هیچی، اما اگر «لا یعرف فسقه و لا عدالته» محقق فرمودند «یحکم». «و قال فی الخلاف یحکم و به روایةٌ شاذة» یعنی من عمل نمیخواهم بکنم. فتوای خودشان را که دادند.
عرض کنم که حالا در خلاف چیست؟ میفرمایند اسکافی و مفید هم به آن ضمیمه میشود. یعنی شیخ در خلاف، همچنین ابن جنید، مفید و همچنین مبسوط خودِ شیخ که غیر از خلاف شیخ است که اگر مراجعه کردید در جلد 13 همان جواهر، مبسوط را هم فرموده محکیِ مبسوط. چرا حالا «یحکم»؟ تو اصلا خبر نداری که این کیست، نه عدالتش را میدانی، نه فسقش. چرا شیخ به قاضی اجازه دادند که طبق شهادت یک مجهولی حکم بکند؟ فرمودند «إما لأن الإسلام أو الإيمان مع عدم ظهور الفسق عدالة،» اساسا اسلام با عدمِ ظهور فسق خودش عدالت محقق است. من این را خواندم برای این که به بحث ما خیلی مربوط است «أو لأنه يحكم بها بمجردهما» به مجرد اسلام و ایمان کافی است «أو لأن الحاصل من مجموع قوله تعالى «وَ أَشْهِدُوا ذَوَيْ عَدْلٍ»»
شاگرد: متوجه نشدم فرق اول و دوم چه شد؟
استاد: آن را برای اولی خواندم؛ یک مطلب خیلی خوبی است و خیال میکنید بعضی از زوایای بحث هم فی الجمله با همدیگر مخلوط شده است. آقای حکیم را در همان جلد اول مستمسک که عرض کردم اگر مراجعه کرده باشید ایشان میفرمایند مشهور گفتند که وقتی میگوییم قاضی، مقلَّد، امام جماعت باید عادل باشد، عدالت چیست؟ مشهور گفتند که ملکة التقوی، ملکة ترک المعاصی؛ پس عدالت ملکه است. مربوط به نفس خود عادل است. رفتاری هم که در خارج سر میزند از آثار آن هست. پس اوست که عدالت است. اوست که شرط است. بعد بحث میکنند شاید ایشان هم میپذیرند، خیلیهای دیگر هم همین را پذیرفتند. الان هم طبق مشهور نوعاً در فتوا، همان ملکه میگیرند؛ مرحوم صاحب جواهر وقتی به این بحث ملکه میرسند به شدت رد میکنند. میگویند «تبیّن» که اصلا ملکه نمیشود گفت. آن حرف مرحوم مقدس اردبیلی را همین جا میآورند که در روایت هم امام فرمودند که اگر قرار به ملکه عدالت هم باشد فقط انبیاء و اوصیاء میمانند.
صاحب جواهر هم در جلد 13 میگویند که مقدس اردبیلی ظاهرا در پیرمردی بوده، بعد از یک عمر حالا پیر شده آن هم مقدسِ عالم تشیع، عبارت جواهر جالب است که میگویند از ایشان پرسیدند که … از چیزهایی که در جواهر قشنگ است انسان بگردد این است که ایشان محقق اردبیلی میگویند، مقدس اردبیلی هم میگویند، الاردبیلی هم میگویند، این خودش در کل جواهر یک چیز قشنگی میشود؛ اینجا به مقدس تعبیر میکنند، میفرمایند که از مقدس اردبیلی سوال کردند …
و كيف و قد سئل الأردبيلي على ما نقل ما تقول لو جاءت امرأة لابسة أحسن الزينة متطيبة بأحسن الطيب و كانت في غاية الجمال و أرادت الأمر القبيح منك فاستعاذ بالله من أن يبتلى بذلك»[7]
«و كيف و قد سئل الأردبيلي» که قبلش تعبیر مقدس کرده بودند «على ما نقل ما تقول لو جاءت امرأة لابسة أحسن الزينة متطيبة بأحسن الطيب و كانت في غاية الجمال و أرادت الأمر القبيح منك» ببینید چه قیودی! نمیگویند تو هم، او! «فاستعاذ بالله من أن يبتلى بذلك،» ایشان نگفت نه، جا، جای تقواست من یک عمر مقدس بودم برای چنین روزی، اصلا اینها را نگفت. تا گفتند، گفت به خدا پناه میبرم از این که به چنین صحنهای مبتلا بشوم. حاج آقا همیشه این را میگفتند بعد ما میگفتیم این چه جوابی در سن 80 سالگی است؟! بعدها دیدیم کار خیلی سخت است، مقدس میفهمید چه کار دارد میکند. میفهمید فتنه بیاید چیست.
منظور این است که اگر ملکه باشد، میبینید وقتی از مقدس هم میخواهند درباره ملکهاش سوال کنند میگویند پناه بر خدا! عرف عام اگر پناه به خدا را بفهمند، نمیفهمند که مقدس کیست و چرا دارد میگوید؟ آنها میگویند این خودش اطمینان از خودش ندارد. همان اطمینانی که میگویند. پس اگر ملکه عدالت داشت میشد پشت سرش نماز بخوانی. حالا که به خدا پناه برد ملکه را احراز نمیکنید. مگر شما نمیگویید باید ملکه باشد؟! مگر نمیگویید باید آن را احراز کنید؟
حالا الان چیزی که مهم است این است که ما یک عناصری داریم واقعا صبغه دو تا عنصر در دو تا محیط تفاوت میکند. یک وقتی است، فضای شما، فضای اخلاق است. فضای علم اخلاق و رذائل و فضائل است. آن جا وقتی عدالت میگویید سر و کارتان با خُلق است. با ملکات و حالات نفسانی است، با سجایا است. خب آن جا وقتی میگویید عدالت یعنی ملکه اما وقتی در رابطه انسانها با همدیگر میآیید، در حقوق و فقه و رفتار میآیید، موضوع فقه چیست؟ خُلق مکلفین است یا افعال مکلفین است؟ افعال مکلفین است. در فضای فقه اساسا غلط است که ما عدالت را ملکه معنا کنیم؛ چرا؟ چون عدالت فقهی با عدالت اخلاقی فرق دارد. چقدر هم شواهد از روایات دارد! این چیزی را که عرض میکنم. دوباره بروید همه روایات را مرور کنید به وضوح امام علیه السلام عدالت را معنا میکنند. کما این که الان در همین جملهای که خواندم گفتم هم مقصود من بود. در این جمله صاحب جواهر فرمودند چرا شیخ گفتند اسلام؟ گفتند «لأنّ الاسلام أو الایمان مع عدم ظهور الفسق عدالةٌ» اسلام و ایمان اگر ظهور فسق نشد اصلا عدالت است.
من عرض میکنم این چه عدالتی است؟ عدالت به عنوان عنصر حقوقی – فقهی، نه عدالت به عنوان بحث در اخلاق. آن جا معلوم است ملکه است اما وقتی در فضای فقه و تقنین عدالت میگوییم اصلا اینجا غلط است که به سراغ عدالت به معنای ملکات برویم.
حالا سوال؛ مگر ما نگفتیم الفاظ برای واقع مطالب وضع شده؟ ذئب یعنی ذئب واقعی، خمر یعنی خمر واقعی؛ عادل هم یعنی عادل واقعی؛ از کجا شما میگویید عادل یعنی رفتارش؟
شاگرد: واقعش همین است.
استاد: احسنت! ما قبول داریم عادل وصف برای عادل واقعی است. اما باید ببینیم آن واقعش چیست؟ واقع عدالت در بستر روابط اجتماعی، برقراری نظم، عدم اختلال نظام، آن چیزی که انسانها بخواهند با همدیگر رابطه داشته باشند. عدالت یک عنصر اجتماعی است. یعنی عدم ظهور الفسق و الحکم. این خیلی حرف خوبی است!
برو به 0:36:45
شیخ که فرمودند، بعدیها فرمودند نه! باید عادل باشد، کذا باشد؛ این حرف غلط است. اگر بگوییم غلط است، یعنی چه؟ یعنی میخواهیم دو تا اصل شروع کنیم. در عرض هم نسبت به شارع بدهیم. حرف شیخ را با حرف آنهایی که میگویند عدالت ملکه است، در عرض هم بگذارید. اگر ما تصور کردیم که اصولی، ضوابطی، قواعدی میتواند روی همدیگر سوار بشود. وقتی اینجا بیاید اصلا تنافی نمیبینید. میبینید شیخ یک پایهای از اصول را دارند میگویند که اگر توصیه بالاتر یا حتی الزام بالاتر، به مشکل برخورد، به قبلی برمیگردیم. یعنی اصالة الاسلام، اصالة العدالة آن هم عدالت به معنای حقوقی. حرف شیخ پایه کار است، شارع اول پایهریزی میفرماید. شیخ در این مطلب هم ادعای اجماع کردهاند.
شاگرد: اصالة الاسلام یا اصالة العدالة؟
استاد: اصالة العدالة. یعنی اصالة العدالة الناشیة من الاسلام. همین که مسلمان است در عدالتش کافی است. و جالبش این است همین جا باز اسلام را که قید قرار دادیم روی اصل اولی عقلایی سوار شده یا او را نقض کرده؟ نقض نکرده. چرا؟ عرض کردم آیه میفرماید «أو آخَران من غیرکم» این او همه جا یک چیزی هست روشن است، وقتی یک اصلی روی او سوار است اگر این شرایطش مهیا نشد، فوری به آن اصلی که تاسیس کرده بودیم برمیگردیم، بنابراین این معنای اول شد.
شاگرد: یک احتمال دیگر هم اینجا وجود دارد که در واقع این اصل را طریقی برای احراز آن عدالتی که خلق و خو هست بگذاریم یعنی حتی در خود عقلاء هم میشود دید، این فرمایش با هر دو تا سر میآید.
استاد: صاحب جواهر مفصل 20 صفحه همین را بحث کردند. آنها هم از مشهور دفاع میکنند همین است. عروه، مستمسک، حاج آقا هم در جامع المسائل ملکه میدانند، حاج آقا هم طبق مشهور میگویند عدالت ملکه است و حسن ظاهر کاشف از آن هست و لذا واقعِ عادل به معنای ملکه عدالت شرط جماعت است اما خود شارع در احراز آن شرط، حسن ظاهر را کافی دانسته. حسن ظاهری هم که معمولا میآیند سوال میکنند که فتوای حاج آقا خیلی سخت است. اینها قاطی میشود، طلبگی هم مساله جواب میدهند میگویند آیتالله بهجت گفتند که عدالت ملکه است و باید هم احراز کنید. حالا بروید دنبالش احراز کنید. ایشان فرمودند که ملکه است و باید احراز کنید. اما دنبالش چهار سطر بعدش فرمودند همینی را که باید احراز کنیم، به حسن ظاهر کاشف ظناً، نه اطمیناناً احراز میکنیم. همین که ظنی بیاید، حسن ظاهر کاشف ظنی احراز است، کافی است. لذا این خیلی سهل الوصول است.
برو به 0:40:20
شاگرد: این سیرههایی که میفرمایید منظورتان این تجسد خارجی سیره است؟ یا همین که عقلاء یک چیزی را مدحی بکنند، آن بحث شهادتی که به عنوان مثال آوردید این که به صورت جوازی شهادت سیرهشان هست یعنی تجسد خارجیاش این است که اینها این کار را به صورت جوازی میکنند؟
استاد: من هر کجا سیره میگویم مقصودم میدانیِ آن است.
شاگرد: وجدانا اگر این طوری باشد که در هر مسالهای، موقفشان این باشد که یک بُکن نسبت به اشهاد داشته باشند…
استاد: شما کلمه بُکن که فرمودید، زیرش خط بکشید. میگویید عقلاء بُکن ندارند، قبلا هم عرض کردم که واقعا یکی از کمالات محسوس شریعت اسلامیه این است پنج ارزشی و بیشتر است. ولی الان در فلسفه اخلاق، در سایر قوانین و تقنینهای بینالمللی هنوز باید و نباید است. میگویند باید، نباید؛ بکن، نکن. مطلب ثنایی نیست، در سیره عقلاء هم نیست ولی وقتی میخواهند تقنین کنند فلسفه اخلاق پنج ارزشی هنوز ندارند. میگویند فلسفه باید اخلاقی و نباید اخلاقی است؛ بینش چه شد؟ بِین دیگر چیست! شما گفتید عقلاء میگویند بُکن، ما که نگفتیم سیره بر بُکن است، سیره بر این است که نکن نیست، سیره تجویزی و توصیهای همین که باشد ولو حتی زیر 50 درصد برای مقصود ما کافی است و لذا هم حرف شما درست است، هم آن مقصودی که من داشتم.
سیره بکن نیست، عقلاء نمیگویند اشهاد بُکن، مقصود چیست؟ یعنی سیره بر عدم الاشهاد استقرار ندارد، توصیه هست. خب عقلاء در عین حالی که میگویند اشهاد بکن در عین حال سیرهشان بر اصل الاشهاد مستقر است و منافاتی هم ندارد.
شاگرد: در واقع شما میفرمایید همین که عدهای از عقلاء این کار را انجام میدهند، این به معنای تجسد سیره میشود ولو این که 50 درصد …
استاد: و چرا عدهای انجام میدهند؟ همه قبول دارند، نه این که قبول ندارند. چون سیرهشان و مجموع تجربیات عقلاء بر الزام نیست، عملا و تجسدا و خارجیا 30 درصدشان انجام میدهند. آنهایی که میخواهند آن توصیه را رفتار کنند. پس عمل خارجی مقصود ما از سیره است اما با آن صبغهای که دارد. وقتی 30 درصد عقلاء انجام میدهند بقیه هم قبول دارند. توصیه هم میکنند ولو خودشان انجام ندهند. ما دقیقا همین را میخواهیم بگوییم یعنی سیره عقلائیهای که همه توصیه میکنند و عملا هم 30 درصد انجام میدهند، خب بدهند، معنایش همین است، نمیگویند که باید! ما اگر 30 درصد را این طور تصور کردیم، آن وقت دیگر در طول سایر سیرهها باشد و رویش تبصره بزنیم، بعدا هم عقلاء بخشی را در حوزه الزام بیاورند، هیچ مشکلی ندارد. این حاصل عرض من است.
والحمدلله رب العالمین
کلید: شبهه مقصودیه، شبهه مفهومیه، اشهاد، شهادت، سیره عقلا، سیره متشرعه، سیره طولیه، جواهر الکلام، مستمسک، عروة، مقدس اردبیلی، عدالت فقهی، عدالت اخلاقی، ملکة عدالة، شریعت پنج ارزشی، اصالة العدالة، اختلال نظام، روابط اجتماعی، طلاق، بناء عقلاء، سیره عقلاء
[1] سورة حجر، آیه 44
[2] سورة بقرة، آیة 260
[3] سورة یس، آیة 39
[4] سورة مائة،آیة 106
[5] سورة حجرات، آیة6
[6] جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج40، ص: 110-112
[7] جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج13، ص: 296
دیدگاهتان را بنویسید