مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 8
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
رساله حق و حکم مرحوم آشیخ اصفهانی
بسم الله الرحمن الرحیم
«و أمّا الحق فله في اللغة معان كثيرة، و المظنون رجوعها إلى مفهوم واحد، و جعل ما عداه من معانيه من باب اشتباه المفهوم بالمصداق» حق یک معنا بیشتر ندارد. بقیه اش از باب مفهومی ازمصادیقش بوده که به عنوان معنا برایش حساب کردند. البته این، بحث لغوی است؛ ولی بحث لغوی است که در همه جا بهدرد می خورد؛ در فقه و اصول و تفسیر و حتی در غیر اینها؛ و آن این است که چند تا سوالات کلی مطرح است:
آیا اساساً کلمات و مواد در زبان عربی یا زبان های دیگر، یک معنای واحد دارند یا نه؟ آن معنای واحد آیا به صورت روحِ معنا مطرح است یا نه؟ روح معنا یک چیزی است برای خودش، ولی منافاتی ندارد که کسی قائل به روح معنا نباشد، اما قائل به این باشد که هر لفظی یک معنای واحدی دارد. مثلاً در التحقیق مرحوم آقای مصطفوی خیلی روی روح معنا تاکید نمیکنند؛ اما از اول کتاب، کانّه قسم خوردند – این شوخی من است که همیشه میگویم- که هر لفظی یک معنا دارد، معنا ندارد که بگوییم یک لفظ چند تا معنا دارد، و التحقیق این است که معنا یکی است. التحقیقی که ایشان نوشتند اساسش این است، البته مُبدئش هم ابن فارس بوده، هزار سال پیش، وفاتش سیصد و نود و چند است؟ در مقاییس ایشان ابتدا می گوید من تکلّف به خرج نمیدهم، معانی جمع شد، شد؛ اگر نشد، می گویم «له اصلان»، یا «له ثلاثة اصول»، یا شاید اربعة اصول هم من دیدم. ثلاثه اصول را که قطعاً دیدم، ولی خیلی کتاب خوبی در آمده. مقاییس کتاب بسیار مهم و عالی است. ایشان بنایشان بر این بود. کار ایشان را می گویند اشتقاق اکبر یا کبیر. یک کاری را هم ابن جنی در خصائص انجام داده. آن هم یک طورِ دیگری از اشتقاق است.
خب، آیا «حق» معنای واحد دارد یا نه؟ آن معنای واحد هم، روح معناست یا نه؟ اینها بحث های خوبی است.
در مورد اشتقاق کبیر، صبحی صالح در دِراسات فی فقه اللغه ،یک بخشی دارد که می گوید «النحت او الاشتقاق الکبار[1]». کتاب صبحی صالح کتاب خوبی است، این ها را جمع کرده. همین جا مباحثه اش کردیم. «دراساتٌ فی فقه اللغة» کتاب صبحی صالح، قدیمی است، ولی باز، افرادی قبل از او هم شروع کرده بودند.
نمونه هایی از فعالیت های علمی در علم لغت
از مایه های تاسف برای حوزه است که این خیزی که در قرن 20 و قرن 14، هم غربی ها و هم مصری ها، در لغت گرفته اند، در حوزه بازتاب نداشته. حالا فی الجمله شروع شده، ولی یک قرن عقب ماندگی کم نیست. حتماً باید جبران شود. هر جا هم می روید با آن کار دارید. علی ایّ حال این ها در این صدسال خیلی کار کردند.
دو تا کتاب حدود صد سال پیش عبدالوافی، اسمش: فقه اللغة، علم اللغة در مصر چاپ کردند. اینها کتاب های خوبی بودند. بعضی از معاصرین او، دکتر ابراهیم انیس، آن هم مصری است؛ کتاب های فنی تری نوشته است. کتاب های دکتر ابراهیم انیس از نظر فنی قوی تر است. اگر خواستید بعداً بحث کنید، ابراهیم انیس را صبحی صالح در کتابش می گوید. بعد از اینکه عده ای از این کتاب ها آمده بود و 30، 40 سالی بیشتر شاید کار کرده بودند؛ صبحی صالح که می دانید. از روحانیون لبنان بود با یک روحیّات خاصی، سنّی بود؛ اما نهج البلاغه را آن هم در آن زمان، یک عالم سنی بردارد و چاپ کند. مثل عبدُه که چاپ کرده بود، او هم همان سبک او. وقتی سنّمان کم بود نهج البلاغه صبحی صالح در دست ها آمده بود. این طور کسی بود. در رشته های مختلف کتاب دارد. «دراسات فی فقه اللغة» هم دارد، ولی از زمان کتاب او، باز هنوز 50 – 60 سال می گذرد. در این فاصله نمی دانید چقدر کار کردند.
این ها را که مباحثه میکردیم، یکی از رفقا نمیدانم عراق مشرّف شد یا جای دیگر از کشورهای عربی رفته بود، گفت هر چه نگاه میکردیم، کتاب های مفصّل دانشگاهی چاپ شده بود، خیلی مایه تعجب بود. علی ایّ حال خیلی کار کردند.
یک کتابی هم تازه در آمده، من در مباحثه ها گفتم. ببینید. الان هم باز این کتاب، نزدیک هشت سال است. ما که دراسات را اینجا مباحثه می کردیم، حدوداً ده سال پیش، هنوز در نیامده بود. بعد از مباحثه ما، این کتاب در آمد. هشت سال گذشته، ما خبر نداشتیم.
همین دو سه روز پیش یکی از آقایان آمد. مقدمه اش را از کتابخانه فیضیه زیراکس گرفته بود. این کتاب، آن جا هست آورد. خیلی کار شده، یعنی این کتاب هم تاریخی میشود. دو سه سال هم هست که مولفش وفات کرده. مصری بود و استاد دانشگاه الازهر. در سایت الشامله هست. خود کتابش را هم در الشامله میتوانید بگیرید. PDF اش هم در اینترنت هست. «المعجم الاشتقاقی المؤصّل» با همزه. المؤصّل یعنی ریشه یاب.
یک نوعی تنظیم کرده که تقریباً یک کتابی است که سنخش مثل هندسه و ریاضیات است. برای 28 حرف، تک تک معنا میگوید. صوتش را با معنا تطبیق میدهد. بعداً هم در تمام لغات، حروف عله را کنار میگذارد. قطع نظر از حروف عله، حرف ها را دو تا دو تایی مبنا قرار میدهد، بعد یثلثهما. مثلث هایش را هم می آورد.
ساده ترین مثالی که خودش ابتدا می زند میگوید مثلا «اقام». شما بخواهید به کتاب لغت مراجعه کنید، کجا مراجعه می کنید؟ میخواهید ببینید «اقام» یعنی چه. می روید در «قَوَمَ». ایشان میگوید: در کتاب من، نباید بروید در «قَوَمَ».چون من «واو» و «الف» و «یاء» را در حروف دخالت نمیدهم، باید بروید در قاف و میم، «قم». بعد در آنجا می آورد. یعنی اصلاً ریخت کتابش نزدیک مقاییس است؛ ولی باز خیلی حساب شده. مولفش محمد حسن حسن جبل. اسم کتاب المعجم الاشتقاقی المؤصّل.
این کتاب از آن هایی است که شروع یک کاری است که خیلی در فضای لغت دیر هم شده بود. ولی خب، ایشان با آن علاقه ای که -معلوم است- داشته، در طول یک عمرِ هشتاد و خورده ای ساله اش، کتاب را سر رسانده. چهار جلد است و لغات را بر طبق آن نظم خودشان دارد. وقتی کتاب را می بینید کانّه یک طوری زبان را بر طبق یک نظام هندسی و ریاضی درست کرده. 28 تا معنا بگوید. بعد کل زبان را با این 28 تا، معنا میکند، مفردات را هم می گوید. بعد می گوید ابن جنّی در خصائص گفت کلمات که تشکیل می شوند ترتیب مهم نیست. مستحضر هستید در خصائص ابن جنی چه کار می کند.
ابن جنی در خصائص می گوید کلمات و موادی که از سه حرف تشکیل شدند، ترتیب شان مهم نیست. ترتیب را اگر بهم بزنید معنا تغییر نمی کند. این شروع کتاب خصائص است که سه جلد است و از مهمترین کتب تاریخ ادبیات است. مثال می زند، میگوید «قول» ، «وقل» ، «قلو» ، که آنالیز ترکیبی این سه حرف را درست بکنند، 9 تا صورت دارد … ایشان می گوید در همه یک نحو حرکت است، بعد شاهد هم می آورند.
من در مباحثه هم عرض میکردم. ابن جنی مشکل کارش این بود که مادهی قضیه را سه تایی گرفت و کارش ماند. الان هزار و خرده ای سال است از ابن جنی گذشته؛ خصائص- کتاب به این خوبی- کسی تا به حال کارش را ادامه نداده است.
این آقای مصری آمده تغییر داده است. او میگوید: ابن جنی می گوید ترتیب اینها مهم نیست، اما من میگویم ترتیب مهم است. یعنی «قَوَلَ» با «قَلَوَ» در زبان عربی فرق می کند. زبان کلام خداست، قرآن است. اساسش را هم برای قرآن نوشته. می گوید دقیقاً جایگاه حرف مهم است، هر حرف برای خودش معنای بسیط دارد-معنای بسیط که می گویند یعنی منفرد- بعد در اینکه کجای کلمه قرار بگیرد، نقش ایفا میکند، اول کلمه باشد یا آخر.
بعد بعضی چیزهایی که مثال زده – من سابقاً، طلبگی همین طور در لغت خیلی ذهنم مشغول می شد- آن هایی که قبلاً در موردش فکر کرده بودم، برای خود من جالب بود.
برو به 0:10:49
مثلاً درمباحثه، ما از این رباعی ها خیلی معانی را در می آوردیم. «زلّ»، «زلزل» . ببنید «زلّ» یعنی چه؟ یعنی لغزید. دارد راه می رود، می لغزد. حالا همین را ترکیب کنی: زل زل. اگر یک بار برود «زلّ». لرزه این است که زلزله می آید و می رود، کانّه ترکیبی است از «زلّ» ها و لغزش ها. نظیر اینها خیلی است. در آیات شریفه هم من دنبالش رفتم. همه قشنگ جواب داد.
«فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبُّهُمْ بِذَنْبِهِم»[2]، «فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ النّٰارِ وَ أُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَقَدْ فٰازَ»[3]. همه، خیلی قشنگ و خیلی زیبا جور در می آید. بنا بر مبنای ابن جنی می گوید «زلّ» با «لزّ» هر دو تایش «لام» است و « زاء»، امّا این آقا می گوید اتفاقاً برعکس است. «زلّ» یعنی از جای خودش در میرود، جدا می شود، می لغزد. «لزّ» چون «لام» اول است و «زاء» بعدش، یعنی می چسبد روی چیزی، کاملاً ضد هم. وقتی میگویید «لزّ»، «لزم» – هم که در اشتقاق کبیر با آن است- یا «لزج» و «لَزِبَ»: إِنَّا خَلَقْناهُمْ مِنْ طينٍ لازِب[4]. چسبنده. ایشان می گوید «لزّ» اصل معنایش، چسبیدن به یک چیزی است. حالا بیایید، یُثَلّث. معنای «لزّ» را که گفتید، «لزب»، «لزم»، «لزج». در همه اینها یک نحو چسبندگی و چسبیدن، خوابیده است. خب، ببینید خیلی زیباست. از آن طرف «زلّ»: از چیزی می لغزد، از چیزی دور می شود، از آن موطنی که بود، دور می شود؛ «لزّ» برعکس. اصلا از او دور نمی شود، چسبید.
خلاصه این کتابی است خیلی جالب. هفت هشت سال است که آمده. این چند روز خیلی خوشحال بودم که این آقا کتاب را اورده بود، خدا خیرش بدهد. مقدمه اش را باید بحث طلبگی کنید. ما مرده یا زنده، این ها را عرض میکنم قدر بدانید. مقدمهی کتاب چهل صفحه است. فهم خودِ مقدمه اش و انس با این، یک خرده کار می برد. مقدمه اش را دو سه بار بروید و برگردید و بحث کنید. آن وقت یک عمر فوایدی دارد که از ان بهره می برید.
البته این کتاب باز هم مقدّمات بحث است. در آن مباحثاتی که ما داشتیم، خدمت آقایان هم گفتم، ایشان باز یک روالی را پیش گرفته که ممکن است باز درجا بزند. اگر بعداً تکمیلش کنید و قواعد دیگری، که آنها هم هست، به اینها اضافه بشود و مکمّلی برای این کتاب نوشته بشود، دیگر خیلی عالی میشود. فعلاً این کتاب، خیلی خوب است. از بهترین کتاب هایی است که در تاریخ ماندگار می شود. تا اندازه ای که به ذهن قاصر من می آید.
شاگرد : کاملتر از کتب لغت قبلی است دیگر.
استاد : اصلاً کاری به کاملی ندارد. چهار جلد.
شاگرد : با توجه به این روشی که ارائه داده .
استاد : بله دیگر. روش به این صورت نبوده.
شاگرد : منظور از کاملتر یعنی متقن تر است.
استاد : بله، ریاضی شده، یعنی الان امروزه نرم افزار هایی می نویسند، آنتولوژی چیزها را پیاده می کنند. اگر الان، شما آنتولوژی این کتاب را سریع پیاده بکنید به زبان های برنامه نویسی، می بینید به سرعت جواب میدهد در معنایابی لغت هایی که شما بعداً در عربی به آن برخورد می کنید. در تفسیر، فقه … خیلی فایده دارد.
الان همین حق را بخواهید مراجعه کنید. حالا من نشد که نگاه کنم. شما خودتان بعد از بحث، که ادامه میدهید، به این کتاب هم مراجعه کنید. خوشبختانه در نسخه الشامله هست. اگر هم الان در نسخه الشامله که از سایت گرفتید نیست، برای این است که بعد آمده، مراجعه کنید به سایت رسمی الشامله در اینترنت. هم خود کتاب را آنجا گذاشتند و هم فایل فشرده اش را که می آورید، در نرم افزارتان وارد می کنید و از آن استفاده میکنید.
برو به 0:15:16
همین صبح ما مباحثهی «هاء» هَوَّز را داشتیم، اندازه ای که ما طلبگی دیدیم، «هاء» را آن طوری که خیلی برای ما جذاب باشد، خوب معنا نکرده بود. 28 تا معنا. بعضی هایش را خوب معنا کرده بود. «شین» را در این مباحثه گفتم؟
شاگرد : نه.
استاد : راجع به «شین» یک چیزی را عرض کردم، فردایش آقا آورد. دیدیم این مشترک است و غالب کلماتی که «شین» دارد، یک نحو تفرّق در آن هست؛ اما نه تفرّقِ جدا جدا . یعنی شما غبار را که دست می زنید، پخش می شود. غبار که پخش میشود، با درخت فرق دارد. درخت هم پخش است؛ اما پخشی اش یک اصلی دارد، امّا غبار، نه.
من اینطور عرض میکردم. کلمات عربی را نگاه کنید. کلماتی که «ث» در آن هست، دالّ بر تفرّق است؛ اما تفرّق مثل همین غبار، چیزی پخش میشود. اما کلماتی که «شین» دارد، در آن هم تشعّب و تفرّق است، اما تشعّبی که یک نحو ما به الاشتراکی دارد و از یک اصلی پخش می شود. حالا شما بعداً روی کلمات فکر کنید. شعبة. شعبان. ماه شعبان اصلاً روایت هم دارد. شعبان درختی است که خصوصیاتی دارد. یا خود «شجر» و سایر چیزهایی که «شین» در آن هست، یا مثلاً «شکَّ» یعنی ذهنش از یک مطلبی که مربوط به اوست، شاخه شاخه میشود.
شاگرد : تشنج.
استاد : بله، حالا دیگر شما ببینید .
شاگرد : اصل تشنّج چه میشود؟ تشنّج مثال نقض بود .
استاد : یعنی یک حرکات خاصی از او سر می زند که قبلاً آرام بود. الان شروع می کند از حالی به حالتی تغییر میکند.
حالا من درباره «هاء» معنای سستی به ذهنم می آید. ایشان گفته بود «افراغ الجوف» یعنی باطن را تخلیه کنید، یعنی مثل اینکه هوا را بیرون می دهند. از «هَهـَ »گرفته بود. شیوه کارش را باید نگاه کنید، خیلی دقیق کار کرده؛ ولی این که نتیجه گیری هایش همه جا خوب است یا نه، معلوم نیست. ظاهراً یک سستی در «هـ» هست. وَهم ، هُم ، هواء ، وَهاء. همه اینها که می بینید، یک سستی در آن هست .واهی.
شاگرد: در «وَهَب» سستی کجایش است؟
استاد: ببنید حروفی که اینها در آن هست، وقتی معنای کلمه سنگین میشود، باید ما اول برویم آن معنا را صاف بکنیم. همین کاری که این آقای مصری کرده، بعد ببینیم ترکیبش چه میشود؟ یعنی فوری شما بگویید «وَهَب» سستی اش کجاست؟ ما باید اول بگوییم باء یعنی چه، واو یعنی چه، بعد مجموع این سه تا را با هم بگوییم، بعد بگوییم آن سستی اش برای هاء است، آن اجتماع و اشتمالش برای واو است، آن معنای دیگرش هم برای باء است. ابتدا به ساکن نمی توانیم برویم سراغ کلمه. لذا کار این مصری خیلی جالب است. الان هم که یک نحو ریاضی شده، هر کلمه ای را می گوید از اول من گفتم از دو تا حرف تشکیل شده. همان معانی را اینجا می آوریم.
و یکی دیگر هم با معنای بحث اصولی که می گفتیم رابطه بین لفظ و معنا طَبعی است، یک قولی در اصول بود در اینکه دلالت وضعی است یا طبعی. اینکه دلالت ذاتی باشد، اصلاً حرف مردودی است. خیلی روشن است. همهی اصولیین هم، این را رد می کنند، چون آسان تر است. سریع این را جواب می دهند. در اصول فقه هم بود. اگر دلالت ذاتی است پس چرا یک فارسی، عربی نمی فهمد. چرا نمی دانم … این اشکالات را دیدهاید که؟ اگر بگوییم دلالت ذاتی است این حرف ها درست است. اما ما می گوییم یک رابطه ذاتی و طبعی بین لفظ و معناست. رابطه اعم از دلالت است. دلالت بعد از علم ما به آن رابطه است.
کسی که از دل یک غاری در کوه در آمده، ده سالش هم شده، تا حالا اصلاً بیرون غار را هم ندیده. حالا می آید بیرون غار. دود از آن عقب دارد بالا می رود. ما در کتاب می گوییم الدخان یدل علی النار ذاتاً، اما برای کسی که ندیده لا یدلّ. از آن دور فقط دود را می بیند. میگوییم پس چطور یدلّ ذاتاَ؟ آخه، علم باید داشته باشد، بعد بگوییم «یَدُلّ».
بین لفظ و معنا یک رابطهی طبعی است. بله، بعد از اینکه ما فهمیدیم ما هم شروع می کنیم به فهمیدن. علی ایّ حال این قول در اصول بود. در مفاتیح الاصول هم مرحوم سید، همین را آورده بودند و جالب این بود که همه این را همین طوری جواب داده بودند. کتاب های اصولی متقدّم گاهی چیزهای خیلی خوب دارد که مظلوم واقع شده و در کتاب های اصولی متاخّر بازتاب نداشته. آدم باید مراجعه کند.
برو به 0:20:42
علی ایّ حال در این مبنایی که این آقای مصری رفته، این را هم در کتابش جلاء داده، یعنی می گوید من که می گویم حرف معنا دارد، معنایش را نه تنها از استعمالات عرب استخراج کردم- از استعمالات که استخراج کردم هیچ- می گویم ببینید! با جهاز نطقِ ما، وقتی این حرف را ادا می کند، با صوتش و خصوصیاتش از استعلاء و استفال و تفشی و …. تناسب دارد.
«شین» تفشی دارد. تجوید اگر بخوانید میگویند شین را چه طوری باید ادا کنید؟ با تفشّی. تفشّی چیست؟
شاگرد : پراندن .
استاد : نه، پراندن که القاء است. تفشّی چیزی را پخش کردن است. فشا أی ظهر. خود شین همین کار را دارد می کند.
خلاصه این، بابی است دیگر. ما با یک رفیقی -خدا حفظش کند- داشتیم تفسیر مباحثه میکردیم. ایشان خیلی به اینها عقیده نداشت. اینها را بافتنی می دانست. خب ما مباحثه میکردیم. من هم وقتی به ذهنم می آمد اینها را در مباحثه می گفتم. ایشان هم می شنید و لبخند می زد. اینها را بافتنی می دانست. از چیزهای مهمش این است که خیلیهاش همین طور است، یعنی بافتنی است؛ ولی بیننی و بین الله بافتنی و غیر بافتنی مخلوط است، یعنی زمینه بافتن دارد؛ اما غیر بافتنی هم خیلی دارد. حالا منظورم این بود: بعضی روزها همچون اینهایی که من می گفتیم با همدیگر جور در می آمد که ایشان خودش بهت زده میشد. بعد می گفت بله، بافتنی است؛ اما بافتنی خیلی قشنگی! حالا این کتاب را کسی ببیند، به اطمینان می رسد بافتنی نیست.
خلاصه این، برای لفظ «حق».
ایشان فرمودند معانٍ کثیرة. پس عده ای میگوند اصلاً یک لفظ نمیشود معانی کثیره داشته باشد. مثل آقای مصطفوی.
«و المظنون رجوع این معانی کثیره الی مفهوم واحد» که عده ای می گویند مقطوع این است، قطعا اینطوری است که همه اینها به یک معنا بر میگردد.
«جعل ما ادای معانی» که برای حق گفتند، از معانی حق است از باب اشتباه مفهوم به مصداق، یعنی آن انسی را که از مصداق می گرفتند در ان پیاده کردند. یک موردش هم که یادم آمد در المیزان دارند. البته ایشان آن جا روح معنا را می گویند. خیلی زیبا می شود.
من تجربه طلبگی را خدمتتان عرض می کنم. اول باری که من روح معنا را دیدم در حاشیه مرحوم آقای آشتیانی بر منطق منظومه بود. مرحوم آقا میرزا مهدی که از بزرگان حکمای تهران بودند. الان هم در حرم مشرّف میشوید، قبرشان را دیدهاید دیگر. نزدیک درب، سنگ قبر هم دارند. نزدیک قبر مرحوم آقای صافی، پدر آقای صافی آنجا قبر مرحوم آمیرزا مهدی آشتیانی است. خیلی از علمایی که زمان شما بودند یا هستند، شاگرد ایشان هم بودند، خیلی بزرگوار هستند. این دو تا حاشیه شان هم خیلی مغتنم است.
اول بار من در حاشیه ایشان بر منطق منظومه این را دیدم. نمی دانم «کلام» را فرموده بودند یا «حمد» را. شاید حمد بود که فرموده بودند حمد برای روح معنا وضع شده. درست است که ما می گوییم «حَمَدَه یعنی مَدَحَه علی جمیله»، اما اصل مدح و ثناء بر جمیل به این است که یک جمالی را که در بطون است اظهارش کنیم، در منصه ظهور بیاورید. این روح معنایش است. کما اینکه ایشان فرمودند که کلام هم روحش همین است. کلام این نیست که زبان تکان بخورد. کلام این است که ما فی الضمیر ابراز بشود. این، روح معنای کلام است.
این، خیلی جالب می شود! حالا دیگر نگاه کنید. شما در معارف دینی، در قرآن کریم می گویید که همه دار هستی، کلمات الله هستند. آخه، در «کلمه» باید کسی حرف بزند… خدا نعوذ بالله حرف زده عالم تولید شده؟! یعنی چه؟ اصلاً روح معنای کلمه، حرف زدن نیست. روح معنای کلمه چیست؟ «بروزُ ما فی الکون». «کنتُ کنزا مخفیا احببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی اعرف» …این روحِ معنا خیلی قشنگ می شود.
روح معنا غیر از حرف ابن فارس است که عرض کردم. ابن فارس می گوید یک معنا، اما اینکه بگوییم آن معنای واحد یک چیزی است تجریدی، بالا بالا، روحی، هر چه هم سراغ آن را در محسوس میگیرید، مصداقی از آن روح است. این یک فضای دیگری است.
آن وقت یکی اش را هم در المیزان دارند. می گویند وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا[5] روز قیامت خدای تو می آید: جاءَ. ممکن است کسی بیاید و پا نداشته باشد؟ پس این، موید مجسّمه است دیگر. شما مجسّمه را تکفیر می کنید که می گویند خدا دست دارد، پا دارد. خب آیه میگوید «جاء ربّک».
در المیزان قشنگ میگوید:«جاء» برای روح معنا وضع شده، نه برای مصداق حسی اش. این جا، در عالم حس وقتی کسی می آید می گویید جاء. خب روح معنا چیست؟ توضیح میدهند. اینطوری که در حافظه ام هست. میگویند وقتی بین دو چیز یک فاصله و بُعدی هست، وقتی این بُعد برطرف می شود، از طرفِ آن کسی که این بعد را دارد برطرف می کند می گویند «جاء». گاهی تو داری می روی «یا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً»[6]. یک وقتی است او می آید. هر دو تایش معنای لطیف دارد. حُجُبی هست، بُعدی هست بین خالق و مخلوق. مقرّب نیست، مبعّد است، در حجاب است. این حجاب برطرف می شود. اگر از ناحیه رفتن عبد حجاب و بُعد می رود، می شود «جاء العبد الی ربک». اما اگر نه، خالق یک کاری می کند و از آن طرف، آن بعد بین خودش و بنده محو میشود و از بین می رود.
پس روح معنای «جاء» چیست؟ یعنی بُعد بین دو چیز بود، بُعد انواعی دارد. بُعد معنوی، صوری. روح معنا شامل همه اینها هست. اگر بین خالق و مخلوق بعد معنوی بود، از مقرّبین نبود. چرا می گویید مقرّب؟ یعنی رفته، نزدیک شده. او مبعّد است، دور است. هر چه این مقرّب نیست، بُعد است. هر چه این بُعد میخواهد نزدیک شود، روحِ معنای «جاء» دارد فعلیت پیدا می کند.
البته بیانات ایشان از المیزان یادم نیست. شاید بیش از 30 سال است دیدم. ولی همین طور در خاطرم مانده و عرض کردم. علی ایّ حال ببینید، وقتی اینها را ضمیمه کنید به یک سطر ایشان مطمئن میشوید که بنابراین حق، با جمیع مطالبی که ایشان فرمودند، واقعاً مطلب اینطوری است، یعنی حق یک معنا بیشتر ندارد. حالا روحش را بگویید یا نگویید، وقتی جلو بروید روح معنا را هم پیدا کنید که خیلی هم خوب است که الان الحمد لله ایشان پیدا هم کردند، برای ما هم فرمودند.
می فرمایند که «و ذلك المفهوم هو الثبوت تقريباً». میگویند حق با ثبوت تقریباً یکی است.
«فالحق بمعنى المبدء هو الثبوت، و الحق بالمعنى الوصفي هو الثابت» «حَقّ» «یَحِقُّ» «حَقّاً». به معنای مصدری و یکی هم حق به معنای اسم مصدر- به معنای غیر مصدری- که می شود «الثابت».
«تقریباً» هم فرمودند، چون این ها علی ایّ حال کلمه ثبوت از ماده ثبت هست، تشکیل شده از «ثاء» و «باء» و «تاء»، این ها دارند در معنایش دخالت می کنند. حق «حاء» است و «قاف». دو جور است. معنایش هم از حیث معانی علی ایّ حال تفاوت می کند، ولی خیلی نزدیک به هم است؛ ولی اصل اینکه فرمودند حق به معنای ثبوت است، معنای خیلی خوبی است ؛ با مثال هایی هم که بعدش فرمودند سازگار است.
برو به 0:30:05
می فرمایند که «هو الثابت و بهذا الاعتبار یطلق الحق علیه تعالی لثبوته بافضل انحاء الثبوت»
شاگرد : فرمودید «حَقَّاً» مصدر است؟
استاد : بله.
شاگرد : حالت وصفیاش چیست؟
استاد : وصفیاش یعنی اسم مصدر. «حَقيقٌ عَلى أَنْ لا أَقُولَ عَلَى اللَّهِ إِلاَّ الْحَق[7]»، «حق»، «حقیق»، «حاقّ». مثلاً قرآن کریم از اسماء قیامت را چه قرارداده؟ الْحَاقَّةُ- مَا الْحَاقَّةُ- وَ ما أَدْراكَ مَا الْحَاقَّة[8] . از زیباترین اسم ها برای قیامت همین کلمه «حاقّه» است که اسم فاعلِ حق به معنای ثبوت حقایق در آن جاست.
پس مبدا، مصدری شد، یعنی ثابت بودن. ایشان هم می گویند «و هو الثبوت»، اگر به فارسی بخواهید ترجمه کنید یعنی ثابت بودن.
و الحق بالمعنی الوصفی نه به معنای ثابت بودن است. یعنی می گوید من حقم است اینجا چنین کاری بکنم یا زید حق دارد، حق دارد نه به معنای «ثابت بودن» دارد، مصدر ندارد؛ بلکه حق دارد معنای اسم مصدری دارد، معنای وصفی دارد؛ یعنی «الثابت له»، ثابت است برای او. لذا فرمودند معنای وصفی اش می شود ثابت. معنای مصدری اش، مبدأ، می شود ثبوت.
«بهذا الاعتبار يطلق الحق عليه تعالى لثبوته بأفضل أنحاء الثبوت الذي لا يخالطه عدم أو عدمي، و الكلام الصادق حق»
چرا حق است؟ چون ثابت است. تذبذب و تزلزل در آن نیست. «لثبوت مضمونه في الواقع وَ يُحِقُّ اللّٰهُ الْحَقَّ أي يثبته». آن ها را اثبات می کند، مستقر میکند «وَ كٰانَ حَقًّا عَلَيْنٰا نَصْرُ الْمُؤْمِنِين»
بعضی حروف یک خرده دیرتر می آیند، بعضی حروف خیلی زود می آیند. من، شروعِ این حالم از همین کتابی که چاپ شده بود و دست طلبگی بود،المنجد، بود. یک چاپ خوبِ رنگی شکل داشت. کتاب های دیگر هم بود، اما این نحوی بود که در دست هایمان آمده بود .ما هم در فضای طلبگی مراجعه میکردیم. دیدهاید المنجد شماره می زند 1و2و3و …
مکرّر می شد من اینها را میخواندم و مراجعه می کردم؛ میگفتم بابا چرا شماره گذاشتی؟ این شماره 1 و 2 که جامع دارد! یعنی برای ذهن طلبگی من واضح میشد. چرا شماره میگذارید و دو تایش می کنید؟ شماره نمیخواهد که. جمعش کن!
تنها موردی که یادم است خیلی سنگین بود و یادم هست تا التحقیق آقای مصطفوی در آمد سریع آمدم، ببنیم، ایشان چه کارش کردند. همانی بود که در اصول الفقه مرحوم مظفر در باب امر فرمودند. صاحب کفایه هم داشتند. امر به معنای طلب، مشترک لفظی است یا یک معنا دارد؟ امر به معنای «شیء» چطور؟ هم در اصول الفقه، هم در کفایه گفتند نه، این مشترک لفظی است، دو تا وضع دارد. چرا؟ به خاطر اینکه امر به معنای طلب جمعش می شود «اوامر»، مثل اوامر مولی؛ اما امر به معنای شیء جمعش می شود «امور». گفتند این، کاشف از این است که دو تاست. اگر یکی بود جمع هایشان را هم می توانستید به جای همدیگر بکار ببرید. بحث امر یک خرده سنگین است. لذا یادم است التحقیق را آوردند ابتدا رفتم سراغ آن تا ببنیم ایشان که کَانّهُ مُلزَم هستند به یک معنا، این را چهکار کردند! حالا شما خودتان مراجعه کنید.
علی ایّ حالٍ، در «ثبت» هم همین طور است؛ بعضی حروف راحت می آیند و بعضی هایش سنگین است. «ت» که در ثبت هست، زود به ذهن می آید. من گمانم این است شما کلماتی که «ت» دارد را مراجعه کنید، از جامع گیری اینها زود می فهمید که در «ت» یک معنای قطع است. قطع در معنای «ت» است. حالا نظائرش را شاید سریع شما …
شاگرد : مثل «تبّت»
استاد : تبت: بریده باد. «بتّ»،«بِتاتاً». معمولاً حروفی که «ت» در آن است، ْمعنای قطع در آن هست، خب،این زود به ذهن می آید. بعضی حروف سنگین است، مثلاً «ب» سنگین است. «ر» سنگین است. این آقای مصری «ر» را به معنای ارسال گرفته، رها کردن. «ب» را یادم نیست. الان نگاه نکردم به چه معنا گرفته. «ب» در ذهنم هست که معنای وسعت و توسعه در آن هست. «کاف» مثلاً معنای استداره در آن هست. ایشان یک چیز دیگر معنا میکند. «واو» معنای جمع در آن هست که با معنای خودِ حرف «واو» هم خیلی مناسب است.
اصل این حرف ها، برای ابن فارس است، اما خیلی واردش نشده. ابن فارس کتاب خوبی دارد، اما وارد این فضا نشده. کسی که وارد این فضا شده، خود ابن جنی است. ابن جنی در خصائص غوغا به پا میکند، کتابش دیدنی است. می گوید همهی حروف معنا دارند و بعد شروع می کند مثال زدن از عربی.
برو به 0:35:36
می گوید در قسم با سین با قصم هر دو معنایش یکی است. یعنی چون صاد اطباق دارد، سین استفال دارد، دقیقا سین قسمی است با استفال، و قصم -با صاد- استعلاء دارد. ابن جنی اینها را خیلی زیبا میگویند، هزار سال از آن گذشته است. کتابش هم خیلی معروف است. یکی از معروف ترین کتاب های تاریخ، خصائص ابن جنی است که در این فضا خیلی خوب وارد شده؛ ولی متاسّفانه آن را پیگیری نکرده اند که کار او را ادامه بدهند. خود کتاب همین طور به عنوان یک درّ کمیاب، هزار سال مانده. الحمدلله حالا این آقای مصری، هفت هشت سال است این کار را کرده.
شاگرد : هذا الاعتبار چه شد؟ به معنای وصفی اش میخورد یا به معنای ثبوت؟
استاد : به این که حق معنای واحدی دارد که ثبوت است. «و بهذا الاعتبار» که گفتیم حق معانی کثیره ندارد و معنای واحد دارد که تقریباً مرادف ثبوت است، پس به خدای متعال هم می گوییم حق، یعنی آن اصل معنا راجع به خدا هم ثابت است. توضحیش را هم می دهند، چرا؟ چون خدای متعال ثابتِ علی الاطلاق است. ببینید توضیح میدهند: «يطلق الحق عليه تعالى لثبوته».
شاگرد : در آیه شریفه «حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنين» «حقاً» را چه طور ایشان معنا کرده؟ ثابتاً در اینجا یعنی چه؟
استاد : یعنی گاهی یاری مومنین میکنیم، گاهی نمی کنیم، یا نه، تذبذب و تزلزل ممکن نیست؛ این که گاهی بکنیم، گاهی نکنیم، درست نیست. «حقاً» یعنی حتماً به نحو ثابت، لا یتغیر، علینا نصر المومنین.
حالا بعد وقتی جلو برویم آن معانی که راجع به حقی که بحث ماست خیلی بحث لغوی اش فایده دارد. یک خرده هم طول دادم به خاطر این است که بعدا می بینید این معانی اگر برایتان صاف بشود در آن حقوق که جلوتر هم عرض کردم، ایشان می گویند حق به ملک می گردد. عرض کردم برعکس است. حق پشتوانه همه این چیزهاست، تا اندازه ای که بعد می گوییم ان شاء الله
شاگرد : به معنای مصدری است .
استاد : حقاً علینا؟ نه، یعنی ثابتاً، نه ثابت بودن. اصلا با معنای مصدری نمی توانید این را معنا کنید.
شاگرد : چرا نکره آمده؟
استاد : ببینید کلمه حق در قرآن شاید بالای صد بار آمده، در نرم افزار ها هم هست. «بالحق» ، «علی الحق» خیلی به کار رفته. این یک موردش است، نه اینکه در قرآن فقط همین یکی باشد. می خواهم بگویم موارد دیگر هم به وفور دارد. «وَ بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ وَ بِالْحَقِّ نَزَل»[9] – «إِنَّا أَرْسَلْناكَ بِالْحَقِّ بَشيراً وَ نَذيراً»[10] و موارد دیگر. من این موارد متعددش را جمع آوری کردم و از سابق دارم که آن موارد در خاص خودش به کار رفته و جایی یادداشت کردم.
حالا در ما نحن فیه «حَقًّا عَلَيْنا» را ببرید جای خودش، الان تقدیم شده دیگر. اصل عبارت چه بوده؟ «حقاً» اعرابش چیست؟
شاگرد : نصر المؤمنین کان حقاً علینا.
استاد : وَ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنين. کان هم به معنای امر ثابت. خب اینجا وقتی خبر متقدم می شود، یک نحو تاکیدی را خود عرف عام می فهمند. از چه چیزی؟ چرا تنکیر آورده؟ به خاطر اینکه خبر است. فرمایش خودتان است. حالا من وجوه دیگرش را کار ندارم. «کان نصرُ المومنین علینا حقاً» «حقاً» خبر است، «ال» نمی گیرد به سبب ظاهر خودش، این روشن است.
اما چرا متقدم شده؟ از مواردی است که تقدیم برای تاکید است. «حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنين» یعنی خبری که خودش دلالت دارد بر الزامِ این امر به نحو لزوم ناشی از حکمت الهی، اسماء الهی یا هر چه بیان کنید؛ برای تاکید بر ثبوت این مطلب، «حقاً» مقدم شده است.
«حقاً اقول!»، میشود بگوید «اقول حقاً!» «اقول حقاً» در تاکید بر حقانیت کلامش و ابراز کلامش اخفّ است از اینکه حقاً را مقدّم بدارد. آن هم چرا؟ میتوانید وجهش را بگویید؟ چرا وقتی «حقّاً» مقدّم می شود آکد میشود؟
شاگرد : حصر را می رساند.
استاد : چرا حصر می آورد؟ اگر فرض بگیریم حصر میآورد. چرا اصلا با تقدیم، ذهن ما سراغ حصر می رود؟
شاگرد : چون ظاهرا اصل در خبر، نکره بودن است. نکره، افاده عموم میکند. وقتی مقدم شد فقط در محیط همین مبتدا خواهد بود، فلذا افاده حصر میکند.
استاد : بله ! یعنی دامنهی بُرد این مفهوم
شاگرد : در مبتدا منحصر میشود
استا : خب! وقتی مقدم میشود، چرا دامنه اش به متاخر مربوط می شود؟ در فرمایش شما هم، چرا هست.
شاگرد: معمولاً در کلام محاوره و عرف معمول، آن چیزی که اهمیت دارد اول سراغ همان می روند.
استاد : آهان! همین را می خواستم عرض کنم. ببینید شما وقتی با یک مخاطبی حرفی می زنید، اولین کلمهی شما یک نقش محوری دارد. مدخل و شروع کلام است. فرمایش ما بر فرمایش شما متفرع میشود، یعنی شما یک محوری را، یک میخی را در ابتدای کلام در ذهن مخاطب میکوبید که ذهن مخاطب دنبال همین جلو می رود، بر طبق همین جلو میرود. بنابراین دلالت بر تاکید دارد.
برو به 0:41:55
خب عرض کنم که«وَ يُحِقُّ اللَّهُ الْحَقَّ بِكَلِماتِه» بقیه اش را نیاورده اند. از اسماء الهی، یبطل الباطل است که یبطل الباطل هم خودش دم و دستگاهی دارد. در آن بحث های نفس الامری ان شاء الله بعداً می گویند. دنباله اش را نیاورده اند، ما با دنبالش هم خیلی کار داریم.
خب، عرض کنم که «کان حقا علینا نصر المومنین» أی ثابتاً.
«حَقَّ الْقَوْلُ عَلىٰ أَكْثَرِهِمْ»[11] أي ثبت. اینجا قول یعنی قول عذاب، کلمة العذاب. «ولكِنْ حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذابِ عَلَى الْكافِرين»[12] یعنی ثبتت. حقّ القول و «القول» هم کلمه است. «حقّت کلمة العذاب» «حق القول علی اکثرهم». «حقت کلمة» أی ثبتت.
«و الحاقة أی النازلة الثابتة» ایشان در معنای حق، نزول را اشراب کردند. برای ذهن شما صاف است که در الحاقه نزول باشد؟ برای ذهن من که صاف نیست. در «الحاقّة» هیچ نیازی نداریم، آخر نازلة در مصیبت استفاده میشود. – الطامة الکبری[13] به معنای مصیبت است – ایشان مصیبت را می گویند نازل میشود.
شاگرد : شاید به معنای خلق است.
استاد : النازلة یعنی قوس نزول؟
شاگرد : بله.
استاد : قوس نزول را نازل نمی گویند. من نازل را از عبارت ایشان اینطور فهمیدم که یعنی از باب اینکه مصیبت بزرگی است. «یَوْمَ نَبْطِشُ الْبَطْشَةَ الْكُبْرى إِنَّا مُنْتَقِمُون»[14] . اسماء قیامت، اسمایی است که دالّ بر بزرگی اش است. خود «الطامّة» اصلاً بمعنای مصیبت است.
شاگرد : در این ها که «نزل» نیست.
استاد : در لغت عرب، النازلة یعنی المصیبة، بلا. بکار می برند. درلغت نگاه کنید. می گویند «نزلت علیهم نوازل»؛ یعنی «حدثت له المصیبات»
شاگرد : «إِنَّا مُنْزِلُونَ عَلى أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ رِجْزاً مِنَ السَّماءِ»[15]
استاد : إِنَّا مُنْزِلُونَ عَلى … أحسنت، اقتباس از همین است. «إِنَّا مُنْزِلُونَ عَلى أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ رِجْزاً مِنَ السَّماءِ»، این «منزلون»، نه یعنی قوس نزول، این یعنی فرستادن عذاب. علی ایّ حال من که نازل را اینطور به ذهنم آمد. حالا قوس نزول باشد حرف دیگری است.
برو به 0:44:29
شاگرد : نظرتان این نیست که نازله جزءِ معنای الحاقة است. می خواهند بگویند این چیزی که این حاقة وصف آن هست، النازلة است.
استاد : النازلة نیست. اتفاقا برعکس است.
شاگرد : قیامت، النازله نیست؟
استاد : قیامت نازل نمیشود، ما به سوی او می رویم. اصلاً «َسَيَحْشُرُهُمْ إِلَيْهِ جَميعا»[16]. قیامت مسیرش در قوس صعود است. هر چه پیش می روند به سوی قیامت دارند می روند. نه اینکه قیامت دارد نازل میشود. من تعبیری یادم نمی آید. اگر هست بفرمایید مواردی که برای قیامت نزول به کار رفته باشد. «إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْءٌ عَظيم»[17] . اینجا هم نزول ندارد، با اینکه زلزله است. «إِلى رَبِّكَ مُنْتَهاها»[18]، «يَوْمَ يَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعالَمين»[19]. در قیامت نزول نیست. حالا بیشتر فکرش میکنیم. اگر هست و شواهدی بر له یا علیه آن به ذهن شریفتان آمد بفرمایید.
شاگرد : معنای حاقة، نازله ثابته شد؟
استاد : من اینطور به ذهنم آمد. مستفاد ذهن خودم از فرمایش ایشان را عرض کنم. ایشان که فرموند «الحاقة»، نه اینکه قبل و بعدش حالت ترس و سنگینی در آن هست… «بسم الله الرحمن الرحیم الْحَاقَّةُ مَا الْحَاقَّةُ وَ ما أَدْراكَ مَا الْحَاقَّةُ كَذَّبَتْ ثَمُودُ وَ عادٌ بِالْقارِعَة فَأَمَّا ثَمُودُ فَأُهْلِكُوا بِالطَّاغِيَة» که باز صحبت عذاب است و ادامه اش که می آید.
شاگرد : مشکلش این است که ثابت نیست.
استاد : الحاقة ؟
شاگرد : شما می خواهید این معنا را با عذاب درست کنید و دیگر ربطی به ثابت بودن ندارد.
استاد : خود عذاب به یک معنا -«حقّت کلمة العذاب»- یعنی عذاب هم وقتی سر جایش باشد، رد خور ندارد و حق است، میخکوب است، ثابت است. نمی شود تکانش داد.
این هم- الحاقة- برای قیامت است، اسم فاعلِ همان حق- به معنای الثابتة -است. الثابتة اش خیلی خوب است. چرا ما این را می گوییم؟ به خاطر اینکه آیات و روایات عدیده را که کنار همدیگر بگذارید، «حاقّة» یعنی درجه ای از عالم وجود که فعلیت تامّه است، محیط بر همه زمانهاست. وقتی می روید در موطنِ الحاقة، همه سر جای خودشان ثابت و برقرار اند. نمیشود تکانشان داد. چرا؟ چون الحاقه محیط بر همه زمانهاست. اگر بروید آن رأس مخروطِ الحاقة، میبینید یک میلیون سال آینده هم آن جا حاضر است. این طور نیست که بگوییم بابا هنوز نیامده که …! چرا که نسبت به زمان ما نیامده، نسبت به آن محیط آمده، اصلا محیط بر آن است. نسبت به گذشته هم محیط است. وقتی می روید آن جا، همه حاضر است.
و لذا اهل ادب می گویند که در إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَة[20] چرا فعل ماضی آمده؟ میگویند چون قطعی الوقوع است، آینده ماضی آمده.
اما یک وجه دیگرش این است که نه بابا! این، «ال» جنس است. الواقعة. اینکه «ال» عهد باشد، که درست است و جزء مسلّمات معانی است. اما یک وجهی که در بطن آیه شریفه هست، «ال» جنس است. «الواقعه» ال عهد است. الواقعه: همان چیزی را که انبیا خبر دادند، وقعت.
یکی دیگرش که وقتی آن الواقعة آمد، سنخِ آن الواقعة-ال عهد- سنخی است که بر میگردد و «ال» جنس می شود. آن وقت با فعل ماضی هم جور در می آید. آن «الواقعة» چون محیط است، ال_واقع. هر چیزی- ازلاً، ابداً، هزاران، میلیون ها سال قبل، میلیون ها سال بعد- که وقع، الواقع بر آن صادق است یا نیست؟ قیامت، این را به ظهور می آورد. یعنی کسی که آن جا دارد نگاه می کند می بیند الواقع. همه چیز تمام بقایش سر جای خودش، ثابت و روشن است و لذا آیات شریفه هم به این نکته اشاره دارد: «ما أَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا في أَنْفُسِكُمْ إِلاَّ في كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها إِنَّ ذلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسير»یا «لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ- وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُم»[21] . این دو تا آیه، هر دو اش. پس بنابراین «وقعت» می تواند ماضی باشد، چرا؟ چون احاطه بر ماضی است و گذشته و آینده و همه اش.
برو به 0:50:02
شاگرد : هر حقی را می شود بگوییم محیط بر زمان است .
استاد : بعضی ها می گویند بچه می پرسد مثلا خدا کجاست. میگویند که همه جا هست. بعد می گوید که خب چطور می تواند همه جا باشد؟ نمی شود که، چون انس با زمان و مکان دارد. این معنا مثال های خیلی خوبی است برای همین طور مطالب.
شما ببینید. یک چیزها و اموری است که زمانی و مکانی نیست؛ ولی همه قبول دارند. مثلاً استحاله تناقض. همه میفهمند. می بینیم که مقصود چیست. تناقض محال است یا ممکن است؟ محال است. پس استحالهی تناقض یک امر حقِ ثابت است. این حقِ ثابت کجا است؟ جایش در کره زمین است؟ در کره ماه است؟ در ذهن من است؟ در ذهن شماست؟ جایش کجاست؟ جا ندارد که. هر کجا بروید همانجا حاضر است. معنایش هم این است که در آن مکان الان حضور دارد. شما همین مقصودتان بود؟
بله، اتفاقاً نکته ظریفی که آیه شریفه می گوید … یکی از واژه هایی که از اعجاز قرآن کریم است، همین واژه الحاقّة است. یعنی گفتهاند که از زیباترین نام ها برای قیامت است. یعنی از این زیباتر اصلاً نمیشود بیان کرد که آن چیست. آیه ای که باید سجده هم بکنند. «وأنتم صامدون» حالا آن آیه سجده اش را نمیخوانیم. همانجا دارد. نزدیک به همین معناست. حالا چون آیه سجده نزدیکش است کاری با آن نداریم. خودتان مراجعه کنید، مقصود من را ببینید.[22]
الحاقة، با توجه این فرمایش شما؛ واقعا اگر معنای حق را از آن حیثی که حق است تلطیف کنیم، یک موطنی پیدا می کند وراء زمان، ولو زمانی هم باشد. چون زمان دو وجهه دارد: یک جهتِ یَلِی الخَلقی دارد که سَیَلان است، تَصَرُّم است. همین زمان یک جنبه باطنی دارد که ثابت است. آن جهت ثابتیِ زمان، همان طوری که فرمودید یک نحو ماورائیت در آن هست. حالا هر کس فهمید خوشابهحالش ! بعداً هم ان شاء الله برای مباحث حق که ما دنبالش هستیم -هفته قبل بنظرم یک اشاره ای به آن کردم- ما از همین معنا می خواهیم استفاده کنیم برای اینکه تمامِ حتی مطالب حقوق، فقه، اعتباریات، تمامش برهان بردار است. برخلاف آن چیزی که میگویند… از همین آیه ان شاء الله می خواهیم برویم جلو.
شاگرد : اینکه تعبیر حق بکنیم یا الحاقة، فرقش چه شد؟ آخر شما در این معنایی که فرمودید، به معنای ثابت گرفتید.
استاد : بله، نازله اش هم من قبول نکردم. عرض کردم در معنای حق، نزول نیست، بلا هم نیست. الحاقّه به معنای بلا نیست. بهترین اسم است برای قیامت که مصیبت در آن نیست.
شاگرد : مثلا در «نزلت علیهم الرحمة» ناظر به بلاء نیست، چون بالاخره ناظر به ریشه اش «نزل» است.
استاد : شما الان در نرم افزار، در نهج البلاغه یا لغت، النوازل را ببینید.
شاگرد : شاید آن جا هم استعمال شده باشد. الان همین جا در لغت هم «نزلت علیهم الرحمة» است و هم «نزلت کلمه العذاب»
استاد : بله میدانم .
شاگرد : بالاخره ریشه اش «نزل» هست.
استاد : کلمه النوازل را نگاه کنید.
شاگرد : از قوم النزول شما چه برداشتی می کنید ؟ «نزول» جمع «نازل»
استاد : بله، آن، یعنی مهمان هستند. یک جایی وارد شدند. «نزلوا» یعنی وارد شدند.
شاگرد : یعنی همه شان بلا هستند؟ دردسر؟ بالاخره جمع نازل است دیگر.
استاد : ببینید، الان من به قرینه عرض کردم دیگر. نازل معنای اصلی اش فرود آمدن است. مهمان زیر یک درختی «نَزَل»، فرود می آید، می نشیند، از حرکت باز می ایستد، این میشود نازل. مصیبت هم نازل میشود کما اینکه رحمت هم نازل میشود. من اصلاً در معنای نزول مشکل ندارم. ایشان الان آن جهت طامّه بودنِ قیامت را درنظر گرفتند و بعد از طامّه بودن قیامت چه تعبیر کردند؟ «هی الحاقة ای النازلة الثابتة». یعنی آن امر سخت بزرگی که نازل میشود بر ما و ثابت است. من عرض میکنم در معنای حاقة، آن امر سخت و نزول و اینها اصلا نیست. چرا؟ شما می گویید نازل به معنای نزول. خب قیامت که نازل نمیشود! شما یک جا بیاورید برای قیامت، «نزول» گفته باشند!
لذا می گویم چون قیامت نازل نمیشود،پس مقصودشان از نازل، طامّة بودن قیامت است. طامة بودن یعنی شدت سختی و بلا برای مردم. «إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ»، «يَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ وَ تَضَعُ كُلُّ ذاتِ حَمْلٍ حَمْلَها»[23]. این جهتش است. و لذا النوازل در لغت یعنی چه؟ یعنی حوادث، سختی ها، مصیبت هایی که پیش می آید. با اینکه می توانیم برای رحمت بگوییم «الرحمة النازلة»؛ اما وقتی مطلق می گوییم «النوازل»، عرب برای رحمت «النوازل» به کار نمیبرد. اینکه بگویید «النوازل» یعنی خیرات یا باران که آمد، بگویید «النوازل»- مگر باران نازل نمیشود؟- این، منظور من است. نوازل جهت منفی در آن است، مطلق. لذا ایشان تعبیر کردند النازله.
برو به 0:56:28
شاگرد : به هر حال وجه این تفنّن عبارت چه شد؟ همه اش را نمیتوانیم به معنای ثابت بگیریم، بالاخره تفنّن در عبارت باید یک وجهی داشته باشد.
استاد : مقصودتان از تفنّن یعنی مدلول تصدیقی دیگر؟!
شاگرد : یکی را الحاقة آورده، یکی را حقیقٌ آورده … اینها، تفنّن در عبارت است.
استاد : ببینید واژه ها، ما نظیر داریم دیگر؛ «حقَّ» فعل ماضی است. حَقّ یَحِقُّ. یَحِقُّ هم در آیه شریفه داریم دیگر؟ یُحِقُّ داریم، یَحِقُّ هم داریم. اینطوری یادم است. بعد، سه تا کلمه دیگر هم الان داریم. حَقّ یَحِقُّ حَقّاً و الحق و الحقیق و الحاقّة. تفاوتش چیست؟ آن حقاً که مصدر است می تواند فَعل باشد. حَقّ یَحِقُّ فَعلاً. ضَرَبَ یضرُب ضرباً. فَعلاً باشد. میشود حَقَّ یَحِقُّ حَقّاً. اما آن حق که وصفی است، فَعَل است، نه فَعل. حق به معناییکه میگویند حق زید این است، آن حَقَق است. فتحه اش برای ادغام می افتد، شده حق. و لذا اسم فاعلش میشود حاقّ، فَعیلش میشود حقیق. خب شما «شریف» دارید، «شَرَف» دارید. شَرُفَ یَشرُفُ شَرَفاً شریفاً. این هم حَقّ یَحِقُّ حَقَقاً و حَقّاً و حقیقاً. همان معانی هیئات کار انجام میدهد، یعنی خودِ هیئاتِ دارد معنای هیئت را در ماده افاده می کند. صحبت بر سر مادهی مشترک است. مادهی «ح» و «ق» را ایشان می گوید به معنای ثبوت است. خب وقتی هیئت فاعل بر روی آن می آید،حاقّ یعنی ثابت. هیئت فاعل در آن آمده. حقیق یعنی ثبیت-اگر داشته باشیم- یعنی صفت مشبهه فعیل. حالا فعیل به معنای مفعول باشد یا به معنای فاعل.
دیگر چه بود؟ حَقَق که مثل شَرَف و امثال اینها… و حِقاق که در نهج البلاغه هست. در دعای عرفه هم هست: حقاقُ مفاصلی.
شاگرد : نه، می گویم ثابتِ تنها معنا نمی دهد، یک چیزی باید کنارش باشد.
استاد : اگر مدلول تصدیقی منظورتان است، قرینه در جمله منظورتان است، خب قرینه می آورید و یک معنای خاصی از این ثبوت اراده می کنید. اما اگر قرینه نباشد شما چه معنا میکنید؟ خودِ کلمه را از باب هیئتش، همین معنا می کنید و دیگر نیازی به بیش از ان ندارید؛ این مربوط به خودِ معنا است، نه ارادهی متکلم از این لفظ، معنای خاصی را، در حوزه خاصی؛ این مدلول تصدیقی می شود. مدلول تصدیقی یعنی متکلم این لفظ را با پشتوانهی ارادهی خودش از کلام آورده است. همین است که ایشان فرمودند مصداق با مفهوم اشتباه میشود، یعنی در بسیاری از موارد، متکلمین از این معنای ثبوت قرض می گیرند.
علت کاربرد وسیع الفاظی مثل «حق»
اساسا این سوال مطرح است که چرا یک واژه ای می تواند کاربرد وسیعی داشته باشد؟ یکی از واژه هایی که کاربرد بسیار وسیع دارد حق است، حتی از ثبوت بیشتر کاربرد دارد. چرا؟ بحث ما سر حق است. برای این است که هرچه معنا در تجرید بالاتر باشد و نزدیک به بساطت باشد، هر متکلمی می تواند برای مقصود خودش به راحتی از این استفاده کند. اما هر چه در خود مفهومش تضیّق باشد، خب متکلم نمی تواند از ان استفاده کند. حق درمعنایش ثبوت است ولی ثبوتی بسیاری تجریدی تر از ثبوت.
شاگرد : جنس عالی در اجناس الفاظ است.
برو به 1:00:50
استاد : بله، «جنس عالی» خودش خوب است؛ اما حالا این حق خیلی جالب است. حالا در مورد وجود وعدم ؛ همه می گویند وجود اوسع است، اما نقشی که حق ایفا می کند خیلی بالاتر از لفظ وجود است. این را باید خرد خرد به آن نزدیک شویم .
شاگرد : فالحق أوسع الأشياء في التواصف و أضيقها في التناصف[24]. در نهج البلاغه است.
استاد : بله، همان خیلی عالی است. إنا لأمراء الکلام[25]. وقتی از امراء الکلام این جملات می آید خیلی -سر جاش- پر فایده است. علی ایّ حال ببینید. شما مدلول تصوری آوردید. ایشان دنبال کشف مدلول تصوری کار هستند، نه تصدیقی. شما اگر می گویید اینها فرق دارد، آن چیزی را که متکلم اعمال می کند را غضّ نظر کنید، از کارِ او فاصله بگیرید و مدلول تصوری نفس مبدأ حق را در نظر بگیرید، نه هیئاتی که دارند یک معنایی را به حق، به مبدا وارد میکنند. این ها را درز بگیرید؛ معنای هیئت را کنار بگذارید، مدلول تصدیقی که متکلم با قرینه اعمال کرده را کنار بگذارید، آخرش فقط ماده بماند. اینکه این معنا به اراه متکلم منسوب است، کاری به آن نداریم، چون این برای این اراده است. ایشان میفرمایند ماده ای که در آخر میماند، ثبوت است. اصلِ مقصودِ ایشان، اینجا این است. «حقیقٌ علی أن لا أقول علی الله الا الحق». علی الله در آیه ندارد؟ اینجا که ایشان نیاورند. أی ثابتٌ علیّ.
شاگرد : در نسخه ما هست.
استاد: خب پس درستش کردند. اینجا الان در نسخه ما نیست.
شاگرد : حقیق علیّ است؟
استاد : بله، حقیق عَلَیّ است. در آیه شریفه که «عَلَیّ» نیست. من هم الان «عَلی» خواندم، آیه شریفه «عَلَیّ» نیست. در آیه این است، ولو سریع می آید که حقیق علیّ أن لا اقول … که شاید قرائت «علیّ» هم باشد. اما در قرائت حفص از عاصم، نه، «حَقيقٌ عَلى أَنْ لا أَقُولَ عَلَى اللَّهِ إِلاَّ الْحَق» آمده است.
«و أمّا قولهم: «حقيق بكذا» فليس مفهومه الحريّ و اللائق به كما هو المرسوم، بل الشيء إذا كان ثابتا لشخص، فكلاهما ذو ثبوت، فتارة.» اینجا یک واژه ای را می آورند. بعد میخواهند اشکال کنند که معلوم نیست اشکال ایشان با این توضیحاتی که الان ما رفتیم جلو، تا آخر کار سر برسد. خودتان یک تأملی بکنید. ببینید با این چیزهایی که ما الان مباحثه کردیم، این که می گویند «حقیقٌ علی الشخص» یا «حقیق بکذا»، باید با این توضیحات ایشان حتما سر برسد یا با حریّ و لائق هم خوب است و با حریّ و لائق هم سر می رسد؟ فرمودند «فليس مفهومه الحريّ و اللائق به»
شاگرد : با تحفظ بر همان ثبت، ممکن است حری معنی بدهد؟
استاد : بله، همین منظور من است. الان اینها را خیلی بحث کردیم. با تحفظ بر همان معنای ثبوتی، گفته شد «حریٌ» هم می تواند برگشتش به ثبوت باشد یا نه. ان شاء الله جلسه آینده.
شاگرد : یک ماده مشترکی هم آخرش ماند که ثبوت بود؛ اما اینطور نیست که در هر هیئتی، معنای ثابت به اضافه یک چیز دیگری داشته باشد. اینکه شما میفرمایید خود ماده اش تصدیقی است، نه اینطور نیست. خود ماده ای که «اَلحاقّة» دارد با آن یکی فرق میکند. این طور به ذهنم می آید
برو به 1:05:12
استاد : یعنی قطع نظر از هیئت؟
شاگرد: خود الحاقة، حقیقٌ، معنایش با هم تفاوت میکند.
استاد : خب دو هیئت است. شما معنای هیئتها را جدا کنید، یعنی از این ها معنای هیئت را اخذ کنید. حقیقٌ هیئتی است که مشترک است بین شریف و ضعیف و حقیق. هیئت که مشترک است، معنا دارد. اگر می گویید این معنا تفاوت دارد، یعنی تفاوت از فعیلِ حقیق است و فاعل بودن حاقّه، که خب ما هم قبول داریم. دو تا هیئت است. اما چه ربطی دارد به حق؟ شما می آیید یک معنای ماده مشترک را می ریزید در دو تا هیئت، می گویید ببین! دو تا معنا دارد. خب راست میگویید. چون در دو تا هیئت است. ضارب با مضروب فرق دارد یا ندارد؟
والحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و اله الطیبین الطهارین
[1] دراسات فی فقه اللغه، ص٢۴٣
[2] شمس، 14
[3] آل عمران، 185
[4] صافّات، 11
[5] فجر، 22
[6] انشقاق، 6
[7]اعراف، 105
[8] الحاقه، 1و2و3
[9] اسراء، 105
[10] بقره، 119
[11] یس، 7
[12] زمر، 71
[13] نازعات، 34
[14] دخان،16
[15] عنکبوت، 34
[16] نساء، 172
[17] حج، 1
[18] نازعات، 44
[19] مطففین، 6
[20] واقعه، 1
[21] حدید، 22 و 23
[22] گاهی خواندن ایه سجده دار در مجلس خودش یک نحو بی احترامی به سجده است. خود سجده هم حسابی دارد دیگر. مقام تزلّل به پیشگاه خالق است.
[23] حج، 1 و 2
[24] نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 333
[25] همان، ص354
دیدگاهتان را بنویسید