1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. درس فقه(٨۴)- شرح متن بهجة الفقیه با نگاه به بحث...

درس فقه(٨۴)- شرح متن بهجة الفقیه با نگاه به بحث امکان عبور حمرۀ مشرقیه از قمة الراس یا عدم آن

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=19415
  • |
  • بازدید : 13

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

بقي الكلام في ما نسب إلى البعض من كفاية زوال الحمرة عن المشرق و إن لم تجز عن قمّة الرأس كما نسبه في كتاب شيخنا الأنصاري قدس سره و دفعه بأنّ‌ إطلاق الأخبار مقيّد بما دلّ‌ عليه رواية «سهل» ، بل صحيحة «بكر بن محمد»  حيث إنّ‌ جنان الليل لا يتحقّق إلّا بعد جواز الحمرة عن قمّة الرأس بعد أن نسب في أوّل كلامه إلى ظواهر عباراتهم الاختلاف في كفاية الزوال أو اعتبار الجواز عن قمّة الرأس؛ و عن بعضهم أنّ‌ الأخبار موجودة في كلّ‌ من المشهور و هو ذهاب الحمرة المشرقية و وصولها إلى قمّة الرأس و بارتفاع الحمرة من الأُفق الشرقي و بسقوط القرص من الأُفق الحسّي ثم رجّح الوسط. أقول: الأخبار المطلقة كثيرة، و لا يمكن ارتكاب التقيد فيها بغير النادر، نعم إذا كان التفاوت قليلاً زماناً جاز الإيكال إلى المنفصل.[1]

كفاية زوال الحمرة عن المشرق و إن لم تجز عن قمّة الرأس أو لا

شاگرد: در مصباح آمده: «وَعَزَيْتُ الْحَدِيثَ أَعْزِيهِ أَسْنَدْتُهُ»[2] منتها در اعضاء چنین چیزی ندارد.

شاگرد 2: یعنی مجرد است؟

استاد: بله. من هم «معزی» در ذهنم آمد.

شاگرد: عزوته و عزیته. «عَزَّیته» هم ظاهراً ذکر شده است. عزَّیته عزوا و عزیا.[3]

استاد: عزَّیته عزواً؟ تعجب است. عزواً مصدر عزّا نیست.

شاگرد: خودش گفته است شاید در این نسخه غلط باشد.

استاد: «المَعزی». آن که بیشتر انس داشتم «المعزی الی الاکثر» یعنی «المنسوب».

شاگرد: بنابراین درستش همین «معزی» می‌شود.

استاد: بله. «المعزیُّ الی الاکثر». حاج آقا چون از کتاب شیخ انصاری نقل کردند، داریم عبارت کتاب الصلاة شیخ را می‌خوانیم، صفحه‌ی هفتاد. چون در صفحه‌ی هفتاد و دوم کتا بهجة الفقیه عبارت را از شیخ نقل کردند، بعداً هم فرمودند: «نسب فی اوّل کلامه الی ظواهر عباراتهم الاختلاف».

«و إنّما الخلاف فيما يتحقّق به الغروب، و الأظهر- المعزى إلى الأكثر ممّن تقدّم و تأخّر -: أنّه إنّما يعلم بزوال الحمرة المشرقيّة و إن اختلف ظواهر عباراتهم في كفاية ذلك» زوال، «أو اعتبار» علاوه بر ذهاب «اعتبار جواز الحمرة عن قمّة الرأس إلى ناحية المغرب». این چیزی بود که حاج آقا فرمودند: «نسب في أوّل كلامه إلى ظواهر عباراتهم الاختلاف في كفاية الزوال» یا علاوه بر زوال «او اعتبار الجواز عن قمّة الرأس» حتماً از بالای سر هم رد بشود. پس این برای اوّل عبارت. بعد مرحوم شیخ می‌فرمایند «لنا علی ما اخترناه» قول دیگر را هم می‌گویند و شروع می‌کنند به دلیل آوردن.

تا این‌جا که در صفحه‌ی هفتاد و چهار می‌فرمایند: «انّ هذه الاخبار و ان دلّ بعضها علی کفایة مجرد زوال الحمرة عن المشرق و ان لم تجز عن قمة الرأس الا انه مقید بما دلّ علی اعتبار جوازها عنها» از قمة الرأس باید بگذرد. مقید به چه چیزی؟ به دو تا روایت. «کما عرفت من روایة سهل» یک، که همان مرسل ابن ابی عمیر است[4]. چرا شیخ فرمودند روایت سهل؟ که حاج آقا هم این‌جا می‌گویند روایت سهل. مرسل ابن ابی عمیر بود.

مراسیل ابن ابی عمیر کمسانیده

شیخ در صفحه‌ی هفتاد و یک می‌فرمایند: «لنا علیٰ ما اخترناه – مضافاً الی الاصل -» اصل یعنی همان استصحاب و این‌ها که بحثش بود، «ما رواه ثقة الإسلام في الكافي، و الشيخ في التهذيب في كتاب الصوم، عن ابن أبي عمير» آن‌جا می‌گویند: «عن ابن ابی عمیر»، «عمّن ذكره» یعنی مرسل است. «عن أبي عبد اللّٰه عليه السلام، قال: وقت سقوط القرص و وجوب الإفطار أن تقوم بحذاء القبلة و تتفقّد الحمرة التي ترتفع من المشرق، فإذا جازت قمّة الرأس إلى المغرب فقد وجب الإفطار» «و ليس في سنده إلّا سهل بن زياد الآدميّ، و أمره سهلٌ» أمره سهلٌ را این‌جا ایشان دارند، «و أمره سهلٌ بعد توثيق الشيخ إيّاه» شیخ در رجال او را توثیقش کردند، «و إكثار المشايخ الرواية عنه، و لا يضرّ أيضا إرساله» می‌گوییم سهل را می‌گویید که موثق است و امر سهل است، خود ابی عمیر که باز سند نداده است. می‌فرمایند: «و لا یضرّ ایضاً ارساله»، چرا؟ «لما اشتهر من أنّ مراسيل ابن أبي عمير في حكم المسندات، فتأمّل». «فتأمّل» برای چیست؟ یعنی اصل این مراسیل را قبول ندارند؟

شاگرد: آقای خویی این را رد کردند. همین است؟

استاد: من ردِّ این به ذهنم نیامد. ممکن است بگوییم فتأمّل یعنی ما اشتهر به این‌که این مراسیل …

شاگرد: آقای خویی می‌گویند که مرسِل ابن ابی عمیر نیست، مرسِل راوی است. چون آقای خویی استتاری‌اند، همه‌ی این روایات را [نقد کرده‌اند] …

استاد: اگر آن منظورشان است، من هم که این‌جا این فتأمل را دیدم، همین به ذهنم آمد. شیخ می‌فرمایند که ذکر کردند «فی کتاب صوم عن ابن ابی عمیر عمّن ذکره»، فاعل «ذکره» کیست؟ ابن ابی عمیر. یعنی مرسِل او نیست. نمی‌گویند مرسَل ابن ابی عمیر. مرسِلش مثل سهل است. یعنی ابن ابی عمیر گفته بوده اسم را، راوی بعدی ذکر نکرده است. گفته است: «عن ابن ابی عمیر عمّن ذکره». ابن ابی عمیر ارسال نکرده بوده است، اسناد کرده بوده است. این‌جا نمی‌شود بگویند مراسیل ابن ابی عمیر، او ارسال نکرده است. از فتأمل، بنده به ذهنم آمد که این باشد. نه این‌که ایشان بخواهد قاعده‌ی رجالی را که «مراسیله کمسانیده» را انکار کنند.

شاگرد: ضررش چیست؟

استاد: ضررش این است که وقتی مرسِل نیست، قاعده‌ی «مراسیله کمسانیده» این‌جا را در بر نمی‌گیرد.

 

برو به 0:06:59

شاگرد: یعنی مسند است این روایت؟

استاد: خیر. مرسَل است، اما مرسِلش ابن ابی عمیر نیست. مرسِلش راوی از ابن ابی عمیر است. یعنی وقتی ابن ابی عمیر، سندی را ذکر کرده است، می‌خواسته بگوید نگاه کنید. من دارم می‌گویم از فلان. آن جایی من ارسال می‌کنم که دلم جمع است که این موثوق الصدور است. اما اگر گفتم و اسم بردم، خُب نگاه کنید از چه کسی دارم می‌گویم. نمی‌خواهم بگویم بر این اتفاق است، اما مظنه‌ی این حرف هست.

شاگرد: مبتنی بر همان قاعده‌ای نیست که «لا یروی و لا یرسل الا عن ثقه»؟

استاد: «لا یروی» محل اختلاف است دیگر، مبانی همه یکی نیست. «لا یروی» یعنی «لا یروی ارسالاً»؟ عطف تفسیری است؟ «لا یروی و لا یرسل» یعنی «لا یروی عن الامام و لا یرسل سنده الی الامام الا عن ثقة». اما «و لا یُسنِد الا عن ثقةٍ»، دلیل خاص می‌خواهد.

شاگرد: «لا یروی» یعنی «لا یسند».

استاد: بله. من هم با شما ذهنم همراه است، ولی مظنه‌ی این هست که اختلاف بشود. فتأمّل شیخ این است که از کجا شما می‌گویید. مرسِل، خود ابن ابی عمیر باشد، قبول است. روایتش، روایت مرسَلی باشد که مرسِل خود ایشان است، قاعده می‌گیرد او را. اما اگر ایشان مسنِد بوده است، اسم برده است، دیگری انداخته است. چرا ابن أبی عمیر اسم برده است؟ چه بسا می‌خواسته بگوید خودتان نگاه کنید. این‌جا از جاهایی نیست که موثوق الصدور است برایم، فقط شنیدم.

شاگرد: آن‌هایی که در «لا یروی» اشکال می‌کنند، در «لا یرسل» هم می‌توانند اشکال کنند. کسی بخواهد اشکال کند، این روایت چه مرسل باشد چه مسند باشد، اشکال می‌کند.

استاد: من که عرض کردم ذهنم موافق است با شما، جلوتر هم صحبتش کردیم. ولی روی حساب کسانی که بخواهند آن طرف را بگویند، تفاوت دارد. حرف آن‌ها این است که ما وقتی می‌گوییم ابن ابی عمیر لا یروی و لا یرسل، یعنی از باب اصحاب اجماع، فقیه است. مواردی دارد از فقاهتش که دلش جمع است که این کلام، کلام امام است. اما گاهی در مقام راوی است، نه در مقام فقیهی که دارد به عنوان فتوا روایت می‌کند. چون فتوای آن‌ها، عین روایت بوده است دیگر. گاهی است می‌بینیم یک فقیه، به عنوان فتوا روایت را می‌گوید، در این‌جا ارسال هم که می‌کند، بس است. می‌دانیم از باب فقاهتش، موثوق الصدور است. اما گاهی در مقام افتاء نیست، در مقام راوی است. می‌گوید ایّها الناس فلانی به من این را گفت، برای شما می‌گویم. اما به عنوان انّی ابن عمیر فقیه که اجمعت الطائفه بر این که مراسیل من کمسانید من است از باب فقاهت من، این‌جا مقام، مقام فقاهت من نیست. مقام اسناد من است. من یک راوی‌ام، خودم ثقه‌ام، بقیه‌اش را نگاه کنید.

شاگرد: اگر این‌طور باشد ارسالش قوی‌تر از اسنادش می‌شود.

استاد: مانعی ندارد.

شاگرد: نمی‌گویند این را.

استاد: اجماع بر ارسالش است.

شاگرد: مگر داستان این نبوده که وی را به زندان انداختند و کتابهایش از بین رفت. بعد از آزادی از زندان همه را از حفظ خواند. به همین دلیل است که به مراسیل وی اعتماد می‌کنند.

استاد: این قضیه برای ایشان بوده است، ولی اصل این‌که «لا یروی و لا یرسل» ایشان نیست.

شاگرد: سه نفر هستند.

استاد: تمام شد. همین منظورم است. یعنی پایه‌ی قانون، اصحاب اجماع بودن است. «اجمعت العصابة علی تصحیح ما یصح عنهم» یعنی وقتی به او رسید دیگر دل‌مان جمع است. به چه خاطر؟ به خاطر فقاهت.

شاگرد 2: آن قاعده را باید قیدش بزنند. بگویند اگر «یروی و یرسل» به خاطر فقاهتش … اما اگر به عنوان راوی بودن ذکر می‌کند …

استاد: یعنی ما بگوییم که هرگاه «یرسل عن فقاهةٍ»، عن فقاهةٍ هست اصلاً. وقتی یُسند … آن‌هایی که رد می‌کنند، می‌گویند ما داریم می‌بینیم جاهایی که یسند و حال آن‌که قطع داریم که در سندی که ایشان اسناد می‌کند، ضعیف است.

شاگرد 2: شما یک بیانی داشتند راجع به «عن ثقةٍ» که طمأنینه‌ی نفسی داشته است، ولو آن راوی ضعیف بوده است. «عن ثقة بالمحتوی، لا عن ثقة بالسند» و فرد موجود در سند. «لا یروی و لا یرسل الا عن ثقة». ثقة، یعنی طمأنینه و سکون نفس به محتوا، این احتمال در ذهن من بوده است. خلاصه مرحوم شیخ «فتأمل» دارند.

شاگرد 2: راجع به فتأمل، به ذهن‌مان رسید که شاید به‌خاطر این باشد که با این روایت آن روایت را قید بزنیم، یعنی اطلاقات را می‌خواهیم با این روایت مرسله ولو از ابن ابی عمیر هست، قید بزنیم.

استاد: بعد از فتأمل را بخوانم: «و لاشتهار مضمونها بين الأصحاب، فقد حكي عن المحقّق في المعتبر أنّ عليه عمل الأصحاب، و هو مشعر بدعوى الإجماع»، لذاست که می‌خواهم بگویم «فتأمل» نمی‌خورد به تقیید. یعنی مجموع عبارات شیخ خیال می‌کنیم که تقیید را قبول دارند. الآن هم حاج آقا به ایشان نسبت دادند. «فتأمل» به یک نحو در استدلال مشکل دارند. یعنی در بین راه به آن استدلالی که دارند، می‌گویند «فتأمل»، نه به اصل تقیید. محور بحث‌شان تقیید است، این را ظاهراً خیال می‌کنیم مشکل ندارند. حاج آقا می‌فرمودند از چیزهایی که در نجف خیلی برای مدرسین مرسوم بوده است، این بود که وجه بیان کنند برای این «فتأمل»ها. شاگردهایی که درس هر مدرسی می‌رفتند، بیرون که می‌آمدند، می‌گفتند استاد مثلاً شش وجه برای تأمل گفتند.

بین دو تا از آقایان – که از فضلا بودند – در یکی از شهرهای ایران نزاعی می‌شود. یکی‌شان مغلوب می‌شود از نظر اجتماعی، مریدهای آن یکی غلبه می‌کنند بر او و او هم می‌رود از آن شهر. بعد می‌آید نجف و تدریس شروع می‌کند. حاج آقا می‌فرمودند: سیزده وجه، وجه تأمل می‌گفت.

 

برو به 0:14:58

تأسیس «اصل» در ابواب فقهی

شاگرد: شیخ در این بحث دو – سه بار می‌گویند: «مضافاً الی الاصل»، اوّلاً این که اصلاً این با صناعت چطور می‌سازد؟ همیشه اوّل دلائل لفظی را می‌آورند، وقتی که از دلایل لفظی دست کوتاه شد، می‌رسیم به اصل. این‌جا شیخ می‌گویند: «مضافاً الی الاصل».

استاد: خیر؛ اصل یک نحو دل گرمی است برای مبنا و تأسیس اصل، خودش بحث مهمی است در هر فرعی. در جواهر این‌طور است.

شاگرد: ثانیاً اصل معمولاً برائت است، این‌جا اصل اشتغال است. معمولاً وقتی می‌گوییم اصل یعنی برائت، این‌جا اصل اشتغال است. یعنی اگر با استتار شما روزه‌تان را افطار کردید، مجزی نیست. اصل عدم اجزاء است، پس صبر کنید تا به ذهاب برسد. وقتی ما اصل در کتاب‌ها می‌گوییم یعنی برائت.

استاد: خیر؛ شما جواهر را ببینید، للاصل یا مضافاً الی الاصل، در جواهر خیلی هست.

شاگرد: اوّل بحث؟ قبل از این که ادله‌ی لفظی بحث بشود؟

استاد: بله؛ همان اوّل بحث. از چیزهای مرسوم جواهر است.

شاگرد: فایده‌اش چیست؟

شاگرد ۲: در شرح لمعه هم بود.

استاد: و بسیاری از موارد اصل، یعنی استصحاب. اصل یعنی مقابل اماره. اصل یعنی آن که فی حد نفسه مبنای مسأله است، لو لا الدلیل چه باید بگوییم؟ لو لا الدلیل الخاص زیربنای بحث چیست؟

شاگرد: یک موقع برائت است، یک موقع استصحاب است، یک موقع اشتغال است.

استاد: بله. به تناسب مورد.

شاگرد: اصل یعنی چیزی که بین طرفین مفروغ عنه است.

استاد: للاصل نه یعنی للاصل الاصولی. تازه استصحاب هم از اصول است، اصول اربعه می‌گویند. ولی وقتی در فقه می‌گویند للاصل، یعنی للاصل الموردی. این‌جا را نگاه کنید، ببینید اصل در آن چیست؟

شاگرد 2: ممکن است اصالة الطهارة هم باشد.

استاد: بله؛ موارد مختلف است.

اهمیت کتاب جواهر

جواهر به حمل شایع از آن نجعة المرتادهاست. آشیخ محمدرضا، نجعة المرتاد گفتند، اما انصافش این است که به حمل شایع جواهر برای طلبه‌ای که مرتاد باشد، نجعه‌ی خوبی است که حسابی در این جهات کار بکند. هر کس کار بکند، این محل خیلی برکت دارد. چون دوره هم هست، تمام شده به تفصیل. چند دوره‌ی دیگر هم هست، ریاض هم خیلی خوب است ولی …

شاگرد: نجعه المرتاد یعنی چه؟

استاد: ظاهراً نُجعه به معنای مرتع است. جای سرسبز و خرم.

شاگرد2: این‌طور که یادم است قبلاً که بحث کردید، نَجْعه شد.

شاگرد: مرحوم شوشتری، صاحب قاموس یک کتابی دارند به نام «النُجْعِة فی شرح اللمعه»، لمعه را شرح کردند.

استاد: مرتاد هم ظاهراً یعنی طالب. صحبت آشیخ محمدرضا بود، ایشان در لغت و ادبیات و این‌ها در رده‌ی بالا بودند. اسم کتاب‌هایشان را هم باید ده تا فرهنگ ورق بزنیم تا ببینیم اسم کتاب‌شان چیست. خدا رحمت‌شان کند. خیلی در ادبیات قوی بوده است.

شاگرد: آشیخ محمدرضا؟

استاد: اصفهانی، پسر آشیخ محمدحسین صاحب تفسیر. صاحب وقایة. پدرشان از اعاجب روزگار بودند. پنجاه سال هم نداشتند، چهل و دو  ساله بودند که مرحوم شدند. حاج آقا می‌فرمودند: اگر حاج شیخ محمدحسین حیات داشت و در جوانی وفات نکرده بود، بعد از میرزا محمدحسن – میرزای بزرگ – اعلم شیعه می‌شد. یعنی طوری موجه بود بین کل اهل علم آن زمان، که همه متفق می‌شدند برای این‌که باید تقلید از ایشان کرد.

شاگرد: بعد می‌خواستید بفرمایید در جواهر، للاصل و مضافا الی الاصل که می‌آید …

استاد: نجعة المرتاد، یعنی کتاب من برای کسی که طالب علم است، بهترین فضای سرسبزی است که می‌تواند استفاده بکند. این کتاب ظاهراً تمام نشده است، ولی جواهر دوره‌ی فقه است و به تفصیل، هر چه طلبه می‌خواهد، دارد. سی سال ایشان زحمت کشیده است. واقعاً این‌ها گفتنش … مثل من که به چه رویی می‌خواهم بگویم … پسر ایشان وفات کرد، به او خبر دادند. عالم هم بود، فاضل نجف بود. گفتند پسر شما وفات کرده، کتاب جواهر را که مشغول بود و می‌نوشت، آمد کنار جنازه‌اش نشست و یک صفحه نوشت. بعد گفت من ثوابی بالاتر برای پسرم سراغ ندارم از این‌که این نوشته را به او هدیه کنم. مصیبت زده، کتاب جواهر هم کتاب علمی است، کتاب استنساخی نیست، فکر می‌خواهد، خیلی کار است. از تعابیر حاج آقا بود، می‌گفتند جواهر بدون عشق نوشته می‌شود؟! گفتند عاشقانه کار می‌کردند. عشق به علم، عشق هم این است دیگر. خدا رحمت‌شان کند. در جواهر گفتم اگر بگردید زیاد می‌بینید که این سبک ایشان است و استدلال می‌کنند و مقصودشان اصل برائت فقط نیست. یک جا اصالة الحلّ است، یک جا استصحاب است. به مناسبت مورد، اصل عدم است، اصل عدم ازلی. به همان نحوی که استصحاب ازلی هست.

آمدن حمره‌ی مشرقیه تا قمة الرأس

فرمایش شیخ در قسمت دوم این شد، فرمودند: «ثمّ إنّ هذه الأخبار و إن دلّ بعضها على كفاية مجرّد زوال الحمرة عن المشرق و إن لم تجز عن قمّة الرأس، إلّا أنّه مقيّد بما دلّ على اعتبار جوازها عنها كما عرفت من رواية سهل»[5] مرسل ابن ابی عمیر. و فرمودند این مشهور بین اصحاب است. دیدم در حاشیه‌ی عروة برخی صاحبان فتوا که قائل به دیدگاه مشهور هستند، اسم می‌برند که ما به این روایت عمل نمی‌کنیم، لازم نیست، زوال بس است. دو – سه تا حاشیه می‌گفتند که ثابت نیست که عمل مشهور بر طبق این مرسل بوده است.

شاگرد: آن وقت خیلی به استتار نزدیک می‌شود.

استاد: خیر. علی ایّ حال آن‌ها می‌گویند ذهاب باید بشود.

شاگرد 2: ناحیة المشرق.

استاد: بله. ناحیة المشرق، از طرف مشرق، باید دیگر سرخی نبینید. اما این‌که صبر کنید تا بیاید از بالای سرتان رد بشود، این تفاوت می‌کند. در همین چند دقیقه می‌بینید دو رکعت نماز خوانده می‌شود. همین که سرخی نبود بس است.

شاگرد: این‌جا از جهت بحث‌های هیئت، این حمره‌ی مشرقیه تا چقدر بالا می‌آید؟

استاد: شاید در تعبیرات تقریر درس مرحوم آقای بروجردی هم بود که ایشان فرموده بودند حمره بالای سر نمی‌آید. حمرة یک کم می‌آید بالا، بعد محو می‌شود. بعداً طرف مغرب، حمره‌ی مغربیه تشکیل می‌شود. پس جواز قمة الرأس ندارد. در حاشیه‌های عروة، دیگران هم دارند. یک احتمالی که من عرض کردم این بود که اساساً طول و عرض بلاد در ظهور این که می‌آید تا قمة الرأس مؤثر باشد.

 

برو به 0:23:59

شاگرد: برخی اشکال کرده‌اند که در فصل زمستان که خورشید جنوب غربی غروب می‌کند، شفق تقریباً می‌افتد طرف مشرق و با آن طرف قاتی می‌شود. لذا اگر کسی این را معتبر بداند، در غروب با اشکال مواجه می‌شود.

شاگرد ۲: از شفق، حمره‌ی مغربیه منظورتان است؟

شاگرد: بله. اتفاقاً در بعضی طول و عرض‌های جغرافیایی که بالا باشد، بیشتر این اشکال می‌شود.

استاد:  اوّلی را چه فرمودید؟

شاگرد: جنوب غربی که غروب می‌کند، طوری می‌شود که شفق هم می‌آید طرف مشرق.

استاد: یعنی جنوب شرقی. آن وقت دیگر بالای سر نمی‌آید.

شاگرد: آن وقت باید خیلی صبر کرد تا کل این برود.

شاگرد 2: شفق مگر حمره‌ی مغربیه نیست؟

استاد: شفق حمره‌ی مغربیه است، ولی شفق مشرقی هم داریم.

شاگرد 2: اگر در جنوب غربی غروب کند، ذهاب حمره‌ی مشرقیه در شمال شرقی می‌شود. به شفق چه کار دارد که باید طرف غرب باشد؟

استاد: هر چه بروی به طرف شمال، کشورهای نروژ و فنلاند و نزدیک قطب، جایی می‌رسد که وقتی در تابستان خورشید غروب می‌کند، طوری است که وقتی خورشید می‌رود زیر افق، آن حمره‌ای که مقابل آن تشکیل می‌شود، نزدیک به آن است به نحوی که همراه آن، غروب دوباره پیدا می‌شود. یعنی نقطه‌ی غروب با نقطه‌ی مشرق خیلی فاصله ندارد. شما اگر وسط نقطه‌ی مغرب را در نظر بگیرید، دست چپ نقطه‌ی مغرب، یعنی در جنوب غربیِ آن نقطه، خورشید غروب می‌کند، در شمال غربی طلوع می‌کند.

شاگرد: یعنی از غرب طلوع می‌کند؟

استاد: در دایره‌ی افق. چون شب خیلی کوتاه است.

شاگرد: یعنی از غرب ناظر طلوع می‌کند؟ باید از شرق ناظر طلوع کند.

استاد: منظور من دایره جغرافیایی است. شما اگر ببینید در زمستان‌ها برای ما محسوس است، تابستان خورشید از این‌جا [مشرق] طلوع می‌کند، می‌آید بالا دور می‌زند، این‌جا [مغرب] هم غروب می‌کند. اما هر چه می‌رود در زمستان و دی ماه، طلوع خورشید می‌رود به طرف جنوب. یعنی اگر این نقطه‌ی جنوب است، خورشید این‌جا [در مشرق با انحرافی به طرف جنوب] طلوع می‌کند، وقتی هم می‌آید بالا، خیلی به طرف شمال و مغرب نمی‌آید، نرسیده به نقطه‌ی مغرب، غروب می‌کند. همین‌طور چیزی را برای غروب ببرید در تابستان آن‌جا (منطقه‌ی شمالی)، وقتی می‌خواهد خورشید غروب کند، آن قدر روز طولانی است که مثلاً ساعت یازده شب، می‌آید نزدیک نقطه‌ی غروب، نقطه‌ی مغرب. اگر بایستید به طرف نقطه‌ی غروب، دست چپ با فاصله‌ی نزدیک به نقطه‌ی غروب، ساعت یازده – دوازده شب می‌آید می‌رود زیر افق. بعد دست راست، نقطه‌ی مغرب – با فاصله‌ی کمی – ساعت دو و نیم – سه صبح طلوع می‌کند.

شاگرد: با این حال در مشرق هم نیست؟

استاد: در مشرق به معنای محل اشراق هست، اما مشرقش، جنب خود مغرب است.  

شاگرد:این دایره را شما می‌فرمایید باید کوچکش کرد که فاصله‌ی مغرب و مشرق باهم کمتر بشود.

استاد: بله. احسنت.

شاگرد: وقتی می‌رسد به آن نقاط خیلی نزدیک، من می‌گویم بازهم باید این طرف غروب کند، این طرف طلوع کند، ولی با فاصله‌ی کوتاهی.

استاد: یعنی اگر رو به طرف مغرب بایستید، دست چپِ نقطه‌ی مغرب غروب می‌کند، و دست راستش طلوع می‌کند، با فاصله‌ی چند ساعت.

شاگرد: ولی باز دستِ راست ناظر می‌شود. چپِ ناظر، راست ناظر، من عرضم همین است.

استاد: بله. خود ناظر که رویش به طرف نقطه‌ی مغرب است – شمال و جنوب را نگیرید – دست چپ نقطه‌ی مغرب غروب می‌کند، با فاصله‌ی چند ساعت طلوع می‌کند. حالا اگر همین‌طور بروید به قطب نزدیک‌تر بشوید، جاهایی می‌شود که اصلاً غروب نمی‌کند. همین‌طور می‌آید می‌خورد به افق، در مدار شصت و هفت درجه. اگر بروید در رأس مدار شصت و هفت درجه که نقطه‌ی مقابل مِیل اعظم است، همین‌طور می‌آید پایین، می‌خورد به افق، بدون این‌که برود زیر افق، دوباره بالا می‌رود و اوج می‌گیرد. در تابستان [این طور است]. یعنی طوری است که در اوّل تیرماه اصلاً شب ندارند. کلّش روز است.

شاگرد: یعنی از بالای افق عبور می‌کند، مماس افق می‌شود.

استاد: اگر بالاتر بروید، بروید سراغ قطب، از شصت و هفت درجه بروید سراغ نود درجه، وقتی برسید در قطب، همین‌طور است. مرحوم شیخ بهایی این مطلب را دارد[6]. می‌گویند: افق رَحَوی یعنی خورشید مثل سنگ آسیا می‌گردد.

شاگرد: دور سر شخص می‌گردد.

استاد: بله. همین‌طور با فاصله‌ای که از افق دارد، کم‌کم هم بالا می‌آید. شش ماه روز است دیگر، اوّلی که طلوع کرد برای قطب، مثلاً چند روز می‌بینید که نصف خورشید از افق بیرون است و دور افق می‌گردد. ولی کم‌کم اوج می‌گیرد. مثل طلوع ما نیست که دو ساعته بالا بیاید. کم‌کم بالا می‌آید تا بیست و سه درجه از افق بالا می‌آید. یعنی در اوّل خرداد، بالای افق است. یک دور کامل می‌زند، دوباره شروع به برگشتن می‌کند. شش ماه روز است، شش ماه شب به این نحو در افق. منظورم این بود که در آن جاهایی که وقتی به طرف نقطه‌ی مغرب بایستید، دست چپِ مغرب با فاصله نزدیک، خورشید می‌رود زیر افق، دست راستش با یک فاصله‌ی کمی بیرون می‌آید. جاهایی هست که یک سرخی بیشتر نداریم. این هم تنها و تنها همان سرخی طرف خود اوست.

شاگرد: یعنی از چهار درجه پایین‌تر نمی‌رود که این محو بشود؟

استاد: بله. بالا آمدن اصلاً ندارد. سرخی همراه خود خورشید می‌لغزد و این طرف می‌آید. خود نور هم می‌لغزد با آن می‌آید. هر کدام از این افق‌ها فیلم‌هایش هست.

شاگرد: نرم افزارهایش هم هست.

استاد: بسیار خوب. چنین چیزهایی برای هلال ماه هم هست. از چیزهایی که جالب است، این‌که هر جایی از کره‌ی زمین بروید، هلال را یک جور می‌بینید. مثلاً ما این‌جوری می‌بینیم، یک جای دیگری، طور دیگری می‌بینند.

شاگرد: داریم ماهی که مثل ابرو باشد؟ چون همیشه در ادبیات ابرو را به هلال تشبیه می‌کنند.

استاد: چهار حالت است، یک حالتش را هیچ وقت نداریم. یک هلال مثل کاسه است. اما این‌که به طرف پایین باشد را نداریم. معقول هم نیست.

شاگرد: یعنی همانی که همیشه تشبیه می‌شود در ادبیات؟

استاد: بله. هلال به معنای ابرویی که دو طرفش به طرف پایین افق باشد، نداریم. معقول نیست. سه حالتش معقول است، که دو تا تیزی‌های هلال به طرف بالا یا راست یا چپ. اما دو طرف تیزی‌اش به طرف پایین باشد، نداریم. وجه‌اش هم روشن است. چون هلال دنبال خورشید می‌رود، نمی‌شود که تحدّب هلال به طرف بالا باشد، ممکن نیست، پشت سر خورشید است. یعنی وقتی نورش را ما می‌خواهیم ببینیم، آن نوری که پیداست به طرف خورشید است. فقط آن روشنایی‌ای که به طرف خورشید است را ما می‌بینیم. خورشید هم که جلوتر است. اگر می‌خواست که دو طرف تیزی‌اش پایین باشد، باید خورشید در بالای آسمان باشد. بالاتر از آن باشد.

 

برو به 0:35:53

من سؤالی که دارم این است که این اجلّاء، می‌فرمایند اصلاً نمی‌آید قمة الرأس. از طرف دیگر این روایت ابن ابی عمیر، یا مرحوم کلینی که می‌گویند من این را امتحان کردم، این‌ها همه دارند می‌گویند که «اذا جازت عن قمة الرأس». یعنی آن‌ها چیزی ندیده‌اند، تفحص نکرده‌اند، قدیمی‌ها مخصوصاً در این جهات اقویٰ بودند …

شاگرد: مگر مرحوم کلینی می‌گویند من امتحان کردم؟

استاد: ایشان می‌گویند من مرتب مواظبم، وقتی که حمره از آن می‌گذرد، من نمازم را شروع می‌کنم، یعنی بعد این همه عمر و تفقد آن‌ها ندیدند که این جواز ندارد؟ انعدام است و این‌جا حدوث است؟ این سؤال من است. لذا می‌خواهم عرض کنم چه بسا خصوصیات طول و عرض بلاد تفاوت کند. همین الآن کسی تفحص کند، نقاطی در کره زمین هستند که به وضوح دیده می‌شود که حمرة می‌آید بالای سر و بر می‌گردد به طرف مغرب.

شاگرد: شما علی القاعده می‌گویید یا مثلاً یک جایی را …

استاد: و اما علی القاعده، علی القاعده‌اش هم که حق با آن‌هاست که می‌گویند می‌آید بالای سر. وجهی ندارد که این‌جا حمرة معدوم بشود، این طرف موجود بشود. اما وجه رؤیتی دارد، به خاطر آن توضیحی که جلوتر داده شد. چرا حمرة تشکیل می‌شود؟ چون غلظتی که نور دارد، از آن لایه رد می‌شود، یک لایه‌ی خاصی از جو است. وقتی نور رد می‌شود، طول عبور او بیشتر می‌شود. یک لایه پیاز در نظر بگیرید، وقتی یک خطی می‌خواهد از فِخَن، آن ضخامت رد بشود، اگر مستقیم رد بشود، می‌شود دو میلیمتر. اما اگر اُریب از لایه‌ی پیاز عبورش بدهید، می‌شود سه سانت. می‌گویند این‌که قرمزی تشکیل می‌شود، برای این است که وقتی از آن لایه‌ی نور اُریب رد می‌شود، انعکاسات نور قرمز دارد. نور را تجزیه می‌کند، نور قرمزش برای ما منعکس می‌شود. خُب، وقتی می‌آید بالای سر ما، همان شعاع است، ولی چون دارد به صورت مستقیم از آن لایه رد می‌شود، دیگر سرخی را از خودش نشان نمی‌دهد.

شاگرد: این‌که می‌گویید در بعضی جاها دیده می‌شود، در کجا ممکن است این را دید؟

استاد: من این را می‌خواهم عرض کنم که وقتی مربوط می‌شود به آن فاصله‌ای که نور دارد رد می‌شود، مهم است کجا باشیم. در جاهایی هست که ولو این‌که دارد می‌آید بالای سر، اما چون پایین است، باز فاصله‌ی طولانی دارد رد می‌شود و حمرة معنا دارد. معقول است. بله اگر حمرة کاملاً بیاید بالای سر شخص، یا یک شرایط دیگری، ممکن است. مبادی‌اش را دارم عرض می‌کنم که اوّلاً از امام دارند نقل می‌کنند. خود روات هم هیچ‌جا نگفتند که این نمی‌شود. دارند می‌گویند این می‌شد. معلوم می‌شود آن‌ها این را می‌دیدند. دوم این‌که از حیث طول و عرض بلاد این احتمال هست که تفاوت بکند در این‌که بالای سر بیاید یا نیاد. این احتمالش هست. خُب، نتیجه می‌گیریم که چه بسا کسانی که حدید البصر هستند، چشم‌های بسیار قوی دارند، ببینند. ولو این که وقتی می‌آید بالای سر، کم رنگ‌تر بشود. یعنی تجزیه‌ی آن ضخامت از نور کمتر بشود. هر چه عبور بیشتر است، سرخی بیشتر. چون فاصله‌ای که نور رد می‌شود از آن لایه، بیشتر است. هر چه می‌آید بالای سر، فاصله‌ی عبور کمتر می‌شود، خُب، قرمزی‌اش کمتر می‌شود. نه این که اصلاً نباشد. از نظر ضابطه، حق با آن‌هایی است که می‌گویند بالای سر می‌آید. یعنی شعاع خلاصه باید بیاید از بالای سر رد بشود، اما شما آن را به صورت قرمز نمی‌بینید، چون عبورش کمتر شده است.

شاگرد: یک احتمال دیگر هم هست، چون در یک زاویه‌ی خاصی، قرمزی‌اش پیدا می‌شود، آن زاویه‌ای که باید بیاید بالای سر، در افق خاص چون مانع دارد، آن شعاع را منع می‌کند. مثلاً زاویه‌ی بیست درجه که بتابد، نسبت به هر جا قرمزی می‌شود. در مشرق مانع ندارد، ولی وقتی می‌خواهد شعاعش منحرف شود که قمة الرأس را قرمز نشان بدهد، این‌جا این شعاع مانع دارد. یعنی در زمین یک ارتفاع بلندی است که در این ارتفاع، آن میل از نور را مانع پیدا می‌کند.

استاد: کره‌ی زمین را اگر به بزرگی‌ای که دارد در نظر بگیرید، خود آن فاصله‌ای که سرخی تشکیل می‌شود، حدود دوازده کیلومتری بود. پانزده – شانزده کیلومتری که دیگر تاریک می‌شود. هواپیماهایی که می‌روند شانزده کیلومتری، می‌گویند تاریک محض است. دیگر اصلاً آن روشنی جو نیست. آن جایی هم که حمرة تشکیل می‌شود، حدود دوازده کیلومتری است. بزرگ‌ترین کوه‌های کره‌ی زمین هشت کیلومتر است. پس این‌طور نیست که کل کره‌ی به آن عظمت را که در نظر می‌گیرید، این هشت کیلومتر برای کل شعاع … شعاع زمین چند کیلومتر است؟ جو که مجموعش هزار کیلومتر است. اما روشنایی جو، شانزده کیلومتر است.

شاگرد: شش هزار و چهارصد کیلومتر.

استاد: علی أیّ حال، این منظور من است که اگر بخواهید فرض بگیرید آن‌طوری که هست کره‌ی زمین را نسبت به آن ارتفاع، اصلاً به چشم نمی‌آید. یعنی آن قدر زمین بزرگ است که هشت کیلومتر ارتفاعِ بالاترین کوه‌هایش هم یک چیز کمی است، مثل یک توپی است که رویش مختصر دست اندازی است. نسبت به کل کره، این‌طور است، نسبت به منطقه‌های مسکونی هم همین‌طور است. شیخ بهایی فرمودند: «هو مضرّس» یعنی دندانه دندانه. دندانه دندانه نسبت به واقعیتی که بخواهد خط صاف منحنی باشد. صاف نیست، مضرّس است.

شاگرد: شاید منظور این باشد که خورشید وقتی می‌خواهد از بالای سر رد بشود، زاویه‌ی نور طوری است که لازم نیست که از جو کثیف رد بشود. مستقیم رد می‌شود، لذا طول موج قرمز، دیگر آن‌جا تشکیل نمی‌شود. چون این‌جا افقی رد می‌شود.

استاد: دقیقاً همین نقطه‌ای که بالای سر ما هست و به فرمایش شما نور که رد می‌شود ما نمی‌بینیمش، همین منطقه‌ی جو، برای یک عده‌ی دیگر که در غرب ما هستند، برای آن‌ها نقطه‌ی مشرق ایشان است و در همین نقطه‌ی بالای سر ما نور حمره‌ی مشرقیه را می‌بینند. همین جو است، فقط برای ما تجزیه نمی‌شود نورش، اما همین‌جا، برای آن‌ها تجزیه می‌شود. یعنی به عبارت دیگر این افقی که در قم برای ما هست، در طرف مشرق حمرة داریم. همین جایی که حمرة تشکیل شده است، بالای سر عده‌ای است، آن‌هایی که در مشرق ما هستند، و آن‌ها نمی‌بینند. چون بالای سرشان است، آن‌ها نمی‌بینند. تمام برگشتش به قوانین انعکاس نور و این‌طور چیزهاست. لذا نور که مرتب دارد می‌رود، تفاوتی هم نمی‌کند. بعضی‌ها گفتند که چون زمین کره هست، این شکمِ انحنای کره، این کار را می‌کند. آن هم این‌طور نیست که شکم بخواهد این‌طور خصوصیاتی را داشته باشد.

الحمد للّه ربّ العالمین و صلّی اللّه علی محمّد و آله الطیبین الطاهرین.

پایان

تگ:

جواهر الکلام، زوال حمره‌ی مشرقیه، حمره‌ی مشرقیه، ابن ابی عمیر، افق رحوی.

 


 

[1]. بهجة الفقیه، ص ۷۲.

[2]. المصباح المنیر، ج 2، ص 408.

[3]. المحیط فی اللغة، ج 2، ص 118.

[4]. وسائل الشيعة، ج ‏4، ص 173، ح 4: «و عن علي بن محمد عن سهل بن زياد عن محمد بن عيسى عن ابن أبي عمير عمن ذكره عن أبي عبد الله علیه السلام قال: وقت سقوط القرص و وجوب الإفطار (من الصيام) أن تقوم بحذاء القبلة و تتفقد الحمرة التي ترتفع من المشرق فإذا جازت قمة الرأس إلى ناحية المغرب فقد وجب الإفطار و سقط القرص».

[5]. کتاب الصلاة (انصاری)، ج ۱، ص ۷۴.

[6]. تشریح الأفلاک، فصل نخست، دائرة الأفق.

درج پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

The maximum upload file size: 10 مگابایت. You can upload: image, audio, video, document, text, archive. Drop files here

هیچ فایلی انتخاب نشده است