1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. درس فقه(٨٩)- عدم امکان مقید گرفتن برخی از روایات ذهاب...

درس فقه(٨٩)- عدم امکان مقید گرفتن برخی از روایات ذهاب حمرة، نسبت به برخی روایات دیگر ذهاب حمرة (2)

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=19425
  • |
  • بازدید : 8

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

بل يمكن أن يقال: إنّ‌ ذهاب مراتب الحمرة من المشرق ملازم لتحقّق مرتبة من الحمرة في المغرب؛ فلا فرق بين المطلق و المقيّد، بل ما اشتمل على التعليل و ما اشتمل على أنّ‌ الغيبوبة عن المشرق مستلزم للغيبوبة عن الشرق و الغرب، كالنصّ‌ على الإطلاق. و دعوى ثبوت مثل ما كان في المغرب في ما يقابله بحده، كما ترى بلا دليل.[1]

عدم تفاوت میان مطلق و مقید در جمع میان روایات ذهاب حمرة

فرمودند: «بل ما اشتمل على التعليل و ما اشتمل على أنّ الغيبوبة عن المشرق مستلزم للغيبوبة عن الشرق و الغرب، كالنصّ على الإطلاق». اوّل این‌که حاج آقا نفرمودند که نص است، می‌توانستند بگویند: «نص علی الاطلاق»، ولی فرمودند: «کالنّص». توجه دارند که نص نیست. حالا «کالنّص» را چرا فرمودند؟ چیزی که به ذهن می‌آید این است که «علی الاطلاق» یعنی چه؟ یعنی «کالنّص علی الاطلاق المساوی للمقید». سطر بالا فرمودند: «بل يمكن أن يقال … فلا فرق بين المطلق و المقيّد»؛ مطلق در ما نحن‌ فیه با مقید فرقی ندارد. چون مطلق می‌گوید ذهاب حمرة بشود، مقید هم می‌گوید از قمة الرأس تجاوز کند. خُب، از طرف مشرق که ذهاب شد، چون به حذایش طرف مغرب سرخی تشکیل می‌شد، به محض ذهاب عن المشرق در مغرب سرخی داشتیم. وقتی سرخی داشتیم، تجاوز هم شده بود. این حاصل این حرف بود. روی این فضا که مطلق با مقید یکی است، حالا بیایید دو تا روایت را معنا کنید. حضرت می‌فرمایند «اذا غابت الشمس هاهنا ذهبت الحمرة هاهنا»[2]، یعنی من المطل، «انّ المشرق مطلُّ». «اذا غابت الشمس من المغرب ذهبت الحمرة من المشرق». در این فضا که فرض گرفتیم مطلق و مقید یکی هستند، حضرت می‌فرمایند وقتی غائب شد، حمرة هم رفته است. یعنی وقتی حمرة رفت، طرف مغرب حمرة تشکیل شده است، پس تجاوز هم شده است. «اذا غابت جازت عن قمة الرأس». پس یک ملازمۀ معیة است. به این معنا که وقتی غیبوبت شد، حمرة رفته است. حمرة که رفت، آیا هنوز باید صبر کنیم تا جواز بشود؟ خیر؛ وقتی حمرة رفت، این طرف تشکیل شده است. چرا می‌فرمایند: «کالنص»؟ یعنی جملۀ شرطیه دارد این را می‌رساند. می‌گوید این مطلق که می‌گوییم: «ذهبت الحمرة» بس است برای این‌که عین خود مقید باشد، که ذهاب عن قمة الرأس باشد. «اذا غابت ذهبت». چرا وقتی «ذهبت» شد، «جازت» هم شده است؟ چون این طرف در مغرب تشکیل شد.

هم­چنین «اذا غابت الحمرة من المشرق فقد غابت الشمس من شرق الارض و غربها»[3]. چرا «کالنص» است؟ در همین فضایی که مطلق و مقید را مساوی بگیریم و بگوییم فرقی ندارند. وقتی ذهاب شد، این طرف حمرة تشکیل و جواز شده است. حضرت فرمودند از مشرق که ذهاب حمرة شد، خورشید از شرق و غرب ارض غائب شده است. یعنی از بالای سر تو هم گذشته به نحوی که شفق مغربی تشکیل شده است.

شاگرد: پس از غرب نگذشته است.

استاد: بله؛ از غرب بگذرد که نماز مغرب وقتش قضاء شده است.

تبیین معنای شرق الأرض و غربها

شاگرد: پس معنای «شرق الارض و غربها» چیست؟

استاد: «غربها» یعنی غروب عرفی که همه می‌بینند. حضرت می‌فرمایند چون مشرق مطل بر مغرب است، وقتی خورشید زد زیر افق، «غابت الشمس من غرب الارض» است، غروب کرد دیگر. ولی هنوز مطلٌّ است، نورش افتاده است به طرف مشرق، سرخی آن را می­بینید. وقتی حمرة رفت، غابت من غرب و من شرق. یعنی از تمام منطقۀ شما رفته است. از غرب شما که رفت و غروب کرد، از مشرقی هم که مطل بود، رفت. شبیه این­که می‌گوییم وقتی کوه بلندی هست، یا منارۀ اسکندریه هست، وقتی آفتاب از سر کوه رفت، از تمام منطقۀ شما – شمال و جنوب و شرق و غرب شما – خورشید غروب کرده است. مضمون را این‌طور معنا کردیم. یک وقتی صحبتش شد، چند تا احتمال هم بود.

شاگرد: حمرۀ مغربیه مشکل پیدا نمی‌کند؟ چون حمرۀ مشرقیه را تطبیق فرمودید به حضور شمس در شرق ارض. آن رفت، ولی هنوز حمره‌ای در غرب است که باز هم نور همان خورشید است.

استاد: ولی مغرب دیگر مطل نیست، فرض سر این است.

شاگرد: درست است، مطل نیست، ولی به هر حال الآن غیبوبت از  غرب ارض نشد. چون ما غیبوبت شمس را به عدم حضور شمس بقرصه و بضوئه معنی کردیم. اما حالا ضوئه فی المغرب حاضر است، پس غائب نشده است.

استاد: خیر. بنا نشد غیبوبت عن غرب را به معنای استتار قرص بگیریم. شرق را هم مثل کوه بگیرید. ببینید کوه بلندی این­جاست، اگر کسی بگوید وقتی از سر قلۀ کوه رفت، از تمام نواحی بلادی که برای منطقۀ شماست، خورشید رفته است. شما می‌گویید طرف مغرب که هنوز شفق نرفته است، از سر کوه رفته است. می‌گوید: طرف مغرب آن چیزی نیست که شعاع شمس منطقۀ شما را نشان بدهد. مشرق این طرف شماست، وقتی خورشید به آن می‌تابد، طرف مشرق مقابل شماست، دارد می‌گوید هنوز از این منطقۀ شما خورشید نرفته است. کوهی که کنار شماست [در طرف مشرق]، وقتی دارد تابش خورشید را نشان می‌دهد، می‌گویید از منطقۀ ما خورشید نرفته است. اما مغرب دیگر منطقۀ ما نیست، یعنی خورشید دارد می‌تابد در افق طرف مغرب، ولی از منطقۀ ما رفته است.

شاگرد: اگر مشرق را به معنای حمرۀ مشرقیه نگیرید و فقط به ‌معنای آن نوری که روی کوه‌ها می‌افتد بگیرید، این حرف درست است. اما اگر به‌ معنای حمرۀ مشرقیه باشد و وقتی حمرة از سر نگذشته باشد، هنوز می‌گوییم از شرق غیبوبت پیدا نکرده است، همین حرف را باید برای غرب هم بزنیم. چون این تابشی هم که روی شرق می‌افتد، برای منطقۀ ما نیست، برای آن طرف است.

استاد: خیر؛ برای این طرف ماست. یعنی باید از شرق بیاید و از ما رد بشود.

شاگرد: خُب، غرب هم همین‌طور است.

استاد: خیر، غرب رفته است.

شاگرد: باید بگوییم این قرمزی برای آن طرف است.

استاد: برای آن طرف است، یعنی برای بلاد ما نیست.

شاگرد: خُب، آن هم برای بلاد ما نبود.

استاد: وقتی یک هواپیما بالای سر شماست، آفتاب در آن می‌افتد، چه می‌گویید؟ می‌گویید آفتاب از بالای سر من هنوز نرفته است؛ چون دارد می‌تابد بالای سر من. اما اگر بالای سر شما هر چه هواپیما بالا برود، آفتاب به آن نتابد، اما طرف غرب شما با فاصلۀ صد کیلومتر، اگر اوج بگیرد خورشید در آن می‌تابد. شما می‌گویید از منطقۀ ما خورشید نرفته است؟ خیر، بلکه می‌گویید رفته است. می‌گویید: از آن منطقه نرفته است. از بالای سر ما که رفته است. اما وقتی مشرق شما – صد کیلومتر آن طرف‌تر – نور افتاد در هواپیما، چه می‌گویید؟ می‌گویید طرف مشرقِ من که یک هواپیما دارد شعاع را نشان می‌دهد، پس معلوم می‌شود اگر بالای سر من هم باشد به طریق اولیٰ خورشید را نشان می‌دهد.

 

برو به 0:08:07

شاگرد: برای شرق الارض قبول است. ولی غربها چطور؟ نمی‌شود با یک معیار، دوگانه عمل کرد.

استاد: باید فقه الحدیثش را ببینیم. ما وقتی می‌خواهیم منظور گوینده را معنا کنیم … عبارت را بخوانم. شما ببینید از قرائن داخلیۀ خود روایت مقصود امام چیست؟ من از کافی می‌خوانم. «برید بن معاویة عن ابی جعفر علیه السلام»؛ این تصریحات کاملاً توضیح می‌دهد مراد را. «اذا غابت الحمرة»؛ فقط نفرمودند: اذا غابت الحمرة که شما خدشه کنید. تصریحاً کدام حمرة؟ «اذا غابت الحمرة من هذا الجانب یعنی من المشرق فقد غابت الشمس من شرق الارض»[4]. مغربش مانده است. همه می‌دانیم که شفق مغربی داریم. چه کسی هست که نمی‌داند حمرۀ مغربیه داریم بعد از حمرۀ مشرقیه؟ خُب، این تناقض می‌شود در این روایت. حضرت می‌فرمایند: «اذا ذهبت الحمرة من المشرق فقد غابت الشمس من المشرق». چرا؟ چون همین حمرة را طرف مغرب هم داریم. «اذا غابت الحمرة من المغرب فقد ذهبت من المغرب». اما حضرت این را نمی‌گویند. فقط حمرۀ مشرق را صریحاً اسم می‌برند، بعد می‌فرمایند: اذا غاب حمرۀ مشرقی، هم خورشید شرق و هم غرب رفته است. خُب، باید بگوییم مضمون درست نیست.

شاگرد: بله. با این تفسیر، مضمون درست نیست. عرض ما هم همین است. این‌که ما مجبور بشویم با معیار دوگانه سراغ تفسیر روایت برویم، از مضعّفات است.

استاد: شما روایت را معنا کنید.

شاگرد: خودتان قبلاً دو تا تفسیر فرمودید برای همین روایت. یکی‌اش همین بود که الآن فرمودید. یکی دیگرش هم این بود که ما غروب را به معنای غروب عرفی بگیریم. به معنای سقوط قرص بگیریم، که در واقع یک محدوده‌ای از أرض محسوب می‌شود، یعنی محدوده‌ای که عرفاً محدودۀ ماست. از شرق که قطعاً رفته است، از غربِ أرض هم تا آن­جایی که عرفاً محسوب می‌شود، غروب سقوط قرص شده است.

استاد: اگر حمرۀ در مشرق کاشف این است که از منطقۀ ما نرفته است، ایراد به این یکی هم وارد است. اگر حمرۀ در مشرق کاشف این است که «لم تغب الشمس عن شرق الارض و غربها»، حمرۀ در طرف غرب هم کاشف از این است که «لم تغب الشمس عن شرق الارض و غربها». حمرة کاشف از این است که «لم تغب الشمس»، چه غرب باشد، چه شرق.

شاگرد: خیر. این اتفاق نیفتاده است که از شرق و غرب من کلاً رفته باشد. در آن‌جایی که استقرار دارم، تا یک محدوده‌ای شرق من و تا یک محدوده‌ای غرب من محسوب می‌شود – که عرفا أرض محسوب می‌شود -. می‌خواهم ببینم چه زمانی می‌شود که بتوانم بگویم خورشید از کلِ این أرض عرفی، غروب کرد؟ وقتی که کل حمرة برود.

استاد: این خوب است، ولی روایت این نیست. روایت این است که فقط حمرۀ مشرق برود، که زودتر از حمرۀ مغربیه هم می‌رود. حضرت می‌فرمایند: وقتی تنها حمرۀ مشرق رفت، از کل منطقه رفته است. چرا؟ اگر حمرة کاشف از نور خورشید است، برای منطقۀ من، در شرق باشد، هست، در غرب هم باشد هست. روی مبنای اشکال شما، تناسب حکم و موضوع در روایت می‌گوید: «اذا غابت الحمرة من المشرق فقد غابت الشمس من شرق الارض و اذا غابت الحمرة من المغرب فقد غابت الشمس من غرب الارض».

شاگرد: خیر؛ ما آن را به معنای تفسیر حضرتعالی نگرفتیم. ما نگفتیم اگر حمرة در شرق حضور دارد، پس خورشید در شرق هست. ما می‌گوییم الآن سقوط قرص از دید من شد، برای من غروب شد، تمام شد.

استاد: یعنی غروب من الغرب.

شاگرد: خیر. غروبِ برای منطقۀ من. الآن وقتی غروبِ حسی شد از افق حسی، من می‌گویم برای من غروب کرد. از نقطه‌ای که من هستم غروب کرد.

استاد: از کدام؟

شاگرد: از غرب. الآن که سقوط قرص شد، تمام شد.

استاد: پس شما غرب الارض را استتار می‌گیرید.

شاگرد: خیر. غرب الارض را استتار نمی‌گیرم، از نقطۀ خودم استتار می‌گیرم.

شاگرد2: ایشان غابت الشمس را دارند تفسیر می‌کنند.

شاگرد: بله. وقتی حمرۀ مغربیه حرکت می‌کند و می‌آید پایین، به همان نسبت به سمت غرب می‌توانم بروم و بگویم از ده کیلومتر جلوتر از من هم غروب کرد. شارع به نوعی تحدید کرده است، یک محدودۀ عرفی را که از شرق من تا مثلاً فرض کنید بیست کیلومتر، از غرب من هم تا بیست کیلومتر را در بر می­گیرد. حضرت می‌خواهند بفرمایند که از کل این محدوده می‌توانیم بگوییم غروب کرده است. یعنی وقتی حمرة گذشت از بالای سر یا از ناحیۀ مشرق رخت بر بست، می‌توانیم بگوییم که در این محدوده کلا غروب کرده است.

 

برو به 0:14:21

شاگرد 2: اساس کلام ذهابی‌ها هم بر تعبد است. شارع گفته است: خورشید به اندازۀ درجه‌ای پایین برود که غروب صدق بکند و ذهاب حمرة از شرق الارض بشود.

استاد: یعنی روایت لسانش تعبدی است؟ من شارع به شما می‌گویم که اگر حمرۀ مشرق رفت، غابت من شرق الارض و غربها.

شاگرد: خیر. کاملاً با اعتبار جور است. یعنی وقتی حمرة از نقطۀ من گذشته است، می‌توانم بگویم که در بیست کیلومتر غرب من هم غروب حسی از افق حسی اتفاق افتاده است. یعنی وقتی از ناحیۀ مشرق من ذهاب حمرة شد، می‌توانیم بگوییم برای همۀ کسانی که در بیست کیلومتری شرق و غرب من هستند، غروب شده و هیچ کس قرص را نمی‌بیند.

شاگرد ۲: این‌طور که حساب کردیم، نزدیک سیصد کیلومتر شد.

استاد: از وقت استتار از افق مستوی تا ذهاب حمرة از قمة الرأس، پانزده دقیقه می‌شود. در پانزده دقیقه هم خورشید از حدود دویست و خرده‌ای کیلومتر آن طرف‌تر، غروب کرده است. از حیث محاسبه‌اش مشکل ندارد.

شاگرد: دویست کیلومتر؟

استاد: بله. قبلا عرض کردم هر یک ساعت، پانزده درجه یعنی هزار کیلومتر است. یعنی مثلاً مشهد مقدس را در نظر بگیرید با تبریز. یک ساعت غروب­شان متفاوت است. این فاصله، حدود هزار کیلومتر است، البته خط مستقیم، و این یک قاچ جغرافیایی است. یعنی ایران تقریباً خودش یک ساعت بیشتر ندارد. کشورهایی مثل روسیه که گسترده‌اند، چند تا ساعت رسمی دارند. چاره‌ای ندارند. اما ایران چون یک قاچ جغرافیایی است، یک ساعت رسمی برایش کافی است. حالا اتفاقاً تهران هم که حدوداً وسط این قاچ است، طرفینش می‌شوند نیم ساعت متفاوت. از نظر سیر معلوم است که هزار کیلومتر را یک ساعت خورشید می‌رود.

شاگرد: پس حدوداً دویست کیلومتر.

استاد: حدوداً دویست کیلومتر می‌شود. فرمایش شما این است که از شرق و غرب أرض که می‌گوییم یعنی یک محدوده‌ی تعبدی که شارع برای بلاد شما در نظر گرفته است.

شاگرد: این‌که می‌فرمایند: «کالنص» ممکن است به خاطر این باشد که به فرمایش شما هم شرق مطل است، هم غرب مطل است. این که حضرت روی خصوص شرق دست می‌گذارند، شاید به خاطر این است که فقط شرق ملاک است، یعنی چیز دیگری نمی‌خواهد ضمیمه‌اش بشود.

استاد: من خدمت ایشان همین را عرض می‌کردم. حالا باید چطور بگوییم؟ حضرت می‌فرمایند شرق مطل بر مغرب است نسبت به من. بالای سر من مطل بر مغرب است. اما غرب من، مطل بر شمس است اما نه برای بقاع ما؛ بلکه برای بقاع بعد ما مطل است. برای غرب ما نسبت به منطقۀ ما مطل نیست. مطل بر شمس هست، یعنی شمس به آن تابیده که این‌طور نور را نشان می‌دهد، اما مطل برای ما نیست. نسبت به بقاع ما مشرف به شمس نیست که نشان بدهد که هنوز شمس در بقاع ما هست و لذا حمرۀ مغربیه کاشف نیست از این­‌که «لم تغب الشمس عن شرق الارض و غربها». بگوییم حتی از غرب هم هنوز نرفته است. از غرب رفته است. چرا؟ بیان من این بود که خود غرب الارض یعنی همان غربی که دیدید. شرق هم یعنی مطلی که نشان می‌داد. پس ما دو منطقه داریم که می‌تواند برایش غروب محقق بشود. مثالی که من می‌فهمم این است که وقتی یک کوه بزرگی این­جا هست، برای من که کنار کوه ایستادم، دو تا غروب دارم. یک غروبی که چشمم می‌بیند که خورشید رفت زیر افق، یک غروبی که چشمم می‌بیند آفتاب از سر کوه رفت. من دو تا غروب دارم. حضرت می‌فرمایند در هر منطقه‌ای بروید، حتی اگر کوه هم نباشد شما دو تا غروب دارید. یک غروبی که چشم­تان می‌بیند رفت زیر افق طرف مغرب، یکی دیگر رفتنِ نوری که می‌تابد به مشرقِ مطل که مثل کوه است.

پس «غابت الشمس من شرق الارض و غربها». هم از غرب رفته بود که دیدید، هم از مشرقِ مطل که مثل کوه است رفت. پس هم از غرب رفت، هم از شرق رفت، چون از آن فضای مشرقی که مطل است، ذهاب حمرة شد. این بیانی که من عرض می‌کنم، غیبوبت از غرب مقدم است زماناً بر غیبوبت از شرق. بیانی که شما می‌فرمایید دفعی است. شما می‌فرمایید وقتی این‌طوری شد، چون یک منطقه‌ای را تعبدی شارع در نظر گرفته است و «شرق الارض و غربها»، یعنی یک نقطۀ واحد عرفی است یا به تعبد شرع، «شرق الارض و غربها» یعنی دفعتاً از این­جا رفت.

شاگرد: روایت «المشرق مطل» با فرمایش شما انسب می‌شود.

استاد: آن‌که از فرمایش ایشان آمد در ذهنم این است که لزومی ندارد بفرمایند شرق و غرب. وقتی می‌خواهند بگویند از این منطقۀ تعبدی شرعی، بگویند «عن الارض»، تمام شد. «عن الشمال و الجنوب الارض»، هر چه بگویند درست است. این خصوصیت که می‌گویند وقتی از مشرق رفت، از شرق و غرب رفته است، تناسب حکم و موضوع ارتباط بین این روایت و مطلٌّ را برقرار می‌کند.

شاگرد: با این تفسیر دو نکته به دست می­آید – حاج آقا هم این­جا ظاهراً این‌طوری جلو رفته بودند – یکی‌ این که صبغۀ استحبابِ تعبدی پیدا می‌کند و دیگری علامیت است. یعنی مطلٌّ کاملاً بحث علامیت را پیش می‌کشد و «شرق الارض و غربها»، استحباب را.

از میان رفتن دلالت روایت بر استحباب تعبدی بر اساس تفسیر پیشین

استاد: و لذا با آن بیانی که من عرض می‌کنم و ایشان هم می‌فرمایند که این دو تا روایت مفادش یکی می‌شود، یکی از ادلۀ قوی‌ای که حاج آقا هم تکرار می‌فرمودند و استحباب تعبدی را از آن استفاده می‌کردند، از دست ما خارج می‌شود. یعنی این دلیل هم می‌شود از ادلۀ علامیت، نه از ادلۀ استحباب تعبدی محض، که ما وجه‌اش را نمی‌دانیم، یا به فرمایش شما وجه‌اش را می‌دانیم که شارع یک منطقه‌ای را به عنوان بلاد مجاوره‌ در نظر گرفته است.

شاگرد: عرض من این بود که وقتی شارع فقط به شرق اشاره می‌کند، ظهور بسیار قوی این است که فقط خود شرق ملاک است، نه این که بالای سر هم ملاک باشد. یعنی این اطلاقی که حاج آقا می‌فرمایند را به اصل مطلب بزنیم، که چرا این «کالنص» است و آن روایات مقیده را دفع می‌کنیم و قمة الرأس را حمل بر وجوب نمی‌کنیم.

توضیحاتی تکمیلی پیرامون دلالت روایت

استاد: تقیید اگر ملاحظۀ مقابلش بشود، می‌گوییم نسبت به آن مقابل، نص است. توضیحی که شما دادید این شد که وقتی حضرت می‌فرمایند: «اذا ذهبت الحمرة من المشرق»، این بیان کالنصِ در این است که «اذا ذهبت الحمرة من المغرب» نیست. اما قمة الرأس چطور؟ چون خود شما می‌گویید مولا فرموده است: شرق، چرا مغرب را نگفت و تأکید کرده است روی شرق؟. می‌گوییم بله، شرق کالنص است در این که غرب مقصود مولا نبود و الا تأکید نمی‌کرد روی شرق. اما از کجا می‌گوییم این شرق مولا مقید نیست به یک چیز ثالثه که قمة الرأس است؟

 

برو به 0:24:51

شاگرد: معمولاً در تحدید وقتی شارع می‌خواهد محدوده معین کند …

استاد: مقابلات؟

شاگرد: بله.

استاد: شرق مقابل غرب. چون مولا فرموده است: شرق، کالنص است در این که غرب منظورش نبوده است و الا نمی‌فرمود: شرق،  و بعد هم کالنص است که قمة الرأس هم مقصودش نبوده است. این دومی را از کجا می‌گویید؟

شاگرد 2: قمة الرأس، شرق نیست.

استاد: خیر؛ قید می‌توانیم بگیریم. نص در اطلاق با قمة الرأس معارض می‌شوند. او می‌گوید فقط شرق، این می‌گوید شرق به اضافۀ تجاوز از قمة الرأس.

شاگرد 2: ایشان از اطلال شروع کردند. گفتند: «مشرق مطل علی المغرب». عرفاً قمة الرأس جزو مشرق نیست و لذا، ایشان می‌خواهند ظاهراً از این استفاده بکنند.

شاگرد: بیان هم بیان تحدید است. یعنی حضرت می‌خواهند ملاک بدهند. مخصوصاً اگر ضمیمه کنیم حرف‌های حاج آقا را که قبلاً پیرامون پیش آمدنِ تأخیر البیان فرمودند. وقتی می‌گویند آن برود، دیگر قمة الرأس و این­ها اصلاً به ذهن نمی‌آید. یعنی یک تعارضی دارد، حالا نمی‌گوییم تعارض صد در صد، ولی یک ظهور قوی‌ای دارد که به فرمایش ایشان کالنص است.

استاد: با این بیان شما، «علی الاطلاق» دیگر یعنی نه اطلاق دو سطر پیش. این بیان شما اطلاق را سر می‌رساند بدون این که اطلاقِ مساوی مقید باشد.

شاگرد 2: با «بل» هم مناسبت دارد به این معنا که اضراب کردند.

استاد: بله.

شاگرد 2: بل یمکن ان یقال که اصلاً این طرف نیست.

استاد: به چه بیان؟ به این بیان که وقتی مشرق را فرمودند …

وجه «کالنص» در عبارت مصنف

شاگرد: به فرمایش شما، شاید نص نیست، ولی کالنص هست.

شاگرد 2: یا بالأخره آبی از تخصیص و یا تقیید است یا نیست. «کالنص» به چه معناست؟

استاد: اگر صحبت سر این است که وقتی مولا می‌گوید مشرق، در مقام تحدید است، تمام روایات ذهاب همین‌طور است، نه فقط این دو تا. این را چه جواب می‌دهید؟ روایات ذهاب خیلی بود. «اذا ذهبت الحمرة فقد دخل وقت المغرب»، آن هم برای تحدید است و مولا اسم مشرق را می‌برد. چرا فقط این دو تا را حاج آقا می‌فرمایند؟ بل ما اشتمل بر این که مشرق مطل است و ما اشتمل بر این که اذا غابت، غابت من شرق. به این دو تا می‌گویند کالنص. این بیان شما در همه‌اش می‌آید، چرا حاج آقا این دو تا را می‌فرمایند؟ اگر می‌خواهید بگویید در لسان مولا، ذهاب حمرة از مشرق آمده است و برای تحدید است، خُب، در همۀ آن­ها کلمۀ مشرق آمده است و در مقام تحدید هم هست؛ پس کالنص علی الاطلاق. ترجیح بلا مرجح می‌شود که فقط این دو تا روایت را بگویید. چه در نظر شریف­شان بوده که فقط این دو تا را گفتند؟ لذا منتقل شدم به این‌که «بل» برای خودش باشد، و الا می‌دیدم تفاوتی نمی‌کند. فضای روایات ذهاب در این مقصودی که ایشان در ما نحن فیه دارند که تجاوز عن قمة الرأس است، اطلاق و تقیید چه فرقی می‌کند؟ چند تا روایت در باب شانزدهم این‌طور بود؟

شاگرد: روایت چهارم.

استاد: این‌که مقید هست.

شاگرد 2: ظاهراً همین دوتاست که «مشرق» دارد.

شاگرد: روایت هفتم.

استاد: آن هم همان روایت کافی است.

شاگرد: روایت دهم.

استاد: «إنما أمرت أبا الخطاب أن يصلّي المغرب حين‏ زالت الحمرة من مطلع‏ الشمس فجعل هو الحمرة التي من قبل المغرب»[5].

شاگرد: مکاتبۀ عبد الله بن وضاح هم بود.

استاد: بله. آن‌که احتیاط بود ولی در لسان خود سائل بود. شاید چون [روایت دیگری با این بیان] نبوده است، این یکی هم یک حالت امر مستقیم نبوده، مربوط به ابوالخطاب می‌شده است، چه بسا منظورشان همین بیان شما بوده است، چون غیر آن نبوده است. فقط همین دو تا روایت بوده که کلمۀ مشرق را در خود روایت می‌گفته، و لذا هم می‌شود کالنص.

شاگرد: این بیانی که در مورد این روایت فرمودید، با جمعی که بین روایات قبلا می‌کردید، چطور سازگار می‌شود؟ آیا ضرورت دارد که خورشید از ناحیۀ مشرق هم برود تا ما بتوانیم نماز بخوانیم؟

استاد: ایشان فرمودند ما می‌گوییم رفتنِ خورشید مِن شرق الارض و غربها افضل است، ندب است، یا احتیاط و جهل و این­هاست. ایشان این‌طوری معنا کردند. حالا علی المبنا اگر بگوییم که ذهاب حمرة اوّل وقت است را دارند بحث می‌کنند، الآن روی مبنای خودشان نیست. اوّل صفحه فرمودند: «بقی الکلام فی ما نسب الی البعض من کفایة».

شاگرد: آیا لسان این دو – سه تا روایت، موافق هست با عدم لزوم ذهاب از ناحیۀ مشرق؟

استاد: اگر بگویید که معیت است، همان‌طور که صاحب جواهر گفتند نصوص و فتاوا دال بر این است که ذهاب حمرة علامت نفس غروب است، آن وقت این ملازمه دارد، نمی‌شود بگویند عدم. اما اگر بگوییم علامت تیقن آن است، علامت مضی غیبوبت شمس است، می‌شود گفت و دوباره برمی‌گردد به مختار ایشان.

شاگرد: این دسته از روایات، می‌گویند که اگر ذهاب حمرة شد، دیگر خاطرت جمع که خورشید غروب کرده است. می‌فرمایند وقتی ذهاب حمرة شد، دیگر حتی از شرق هم غروب کرده است. این حتی از شرق، آن احتمال را ایجاد نمی‌کند که ممکن است در ناحیۀ شرق کوهی باشد که ما تابش خورشید را می‌دیدیم و اگر می‌دیدیم خُب، نباید نماز می‌خواندیم، حالا هم که نمی‌بینیم باید اینقدر صبر بکنیم که …

استاد: خود حاج آقا هم فرمودند اگر کوه باشد و آفتاب تابیده باشد، ما باید صبر کنیم. فرمودند در تقدیر گرفتن کوه لازم نیست. اگر کوه نیست، خورشید هم غروب کرد، من بگویم خُب، اگر کوه بود الآن پیدا بود، فرمودند این لازم نیست.

شاگرد: این روایت با تقدیر موافق نیست؟

استاد: فرمایش شما این است که هر جا برویم یک کوه داریم، همان مشرق مطل و نشان می‌دهد خورشید را. آن‌که حاج می‌فرمایند این است که خیر، کوه با آن خیلی تفاوت دارد. مشرق که مطل است، خیلی خیلی بالاتر است. لذاست که می‌گویند ندب، یعنی وقتی از آن­جا رفت، خورشید از یک منطقۀ وسیعی غروب کرده است. بیش از موضوع اصلی دخول وقت مغرب است، لذا مستحب است. روی علوم امروزه، حمرة در شانزده کیلومتری، یا دوازده کیلومتری است، حال آن‌که بزرگ‌ترین کوه دنیا هشت کیلومتر بیشتر نیست. منطقه‌های معمولی که هست، کدام­شان کوهی دارند به این بلندی؟ لذا کوه را حاج آقا می‌پذیرند، اما آن مطل بودنِ مشرق را که آن قدر بلند است، می‌گویند واجب نیست. آن‌که موضوع حکم شرعی است، غروب عن الحس است. مشرقی که خیلی خیلی بلند است ندب است، احتیاط است و امثال این­ها. علامت مضی است، نه علامت نفس غروب به نحوی که الآن موضوع محقق شد.

شاگرد: آن زمان که هواپیما نبوده که آفتاب در آن بیفتد.

استاد: ابر که بوده است. اگر متوجه ابرها باشید، ابرهای سیروسی به خصوص که خیلی اوج می‌گیرد، قشنگ آفتاب را نشان می‌دهند. ابرهایی که پایین هستند، خُب، بخشی را نشان می‌دهند، اما آن ابرهایی که نازک هستند و تکویناً هم فقط براده‌های یخ هستند که خیلی اوج می‌گیرند، این­ها خیلی قشنگ خورشید را نشان می‌دهند. یک بخشی‌اش زرد می‌شود، یک بخشی‌اش قرمز می‌شود.

شاگرد: ابرهایی که سمت مشرق دیده می‌شوند یا نه؟

استاد: می‌بینید وقتی طرف مشرق قرمز است، ابر بالای سر شما قرمز نیست.

 

برو به 0:37:02

شاگرد: زرد است.

استاد: بله. روشن است، مدتی بعد می‌بینید قرمز می‌شود. این­ها فرق می‌کند. اما چرا هواپیما مثال زده می‌شود، به‌خاطر این است که چون در حال حرکت است و محسوس است، یک دفعه می‌بینید خورشید به آن می‌تابد و مثل ستاره روشن می‌شود و بعد رد می‌شود. این جلب توجه می‌کند که خورشید به آن تابید و رد شد. حالت حدوثی دارد و الا ابرها هم همین است، از حیث نشان دادن تابش خورشید، ابر هم می‌تواند همین کار را انجام بدهد.

توضیح بیشتر پیرامون ذهاب از قمة الراس

«و دعوی» چیست؟ خیال می‌کنیم نقطه، بی­دلیل این­جا گذاشته شده است. «دعوی» دنبال همین «کالنص علی الاطلاق» است. یعنی «دعوی» می‌خواهد «کالنص» را بردارد. نه این که «دعوی» بخورد به اصل مطالب قبلی.

«دعوى ثبوت مثل ما كان في المغرب في ما يقابله بحده»؛ یعنی فی ما یقابله در مشرق بحده، «كما ترى بلا دليل». اگر یادتان باشد آن اصل حرف را، که ایشان فرمودند مقابلش در مغرب تشکیل می‌شود، من یک توضیحی دادم آن روز، تقارن و تعامد و این­ها که در کلام من به هم ریخته بود. ولی مقصودم معلوم بود در این که حمرة که بالا می‌آید، از طرف بالای مغرب که همان تعامد بود تشکیل می‌شد. بعداً وقتی می‌خواست غروب بکند، کأنّه وقت پیدایش طرف مغرب، تقارن بود. این «دعوی» می‌خواهد لزوم جواز عن قمة الرأس را برساند. دعوی این است که شما می‌گویید وقتی حمرة این طرف بالا آمد، محاذی با آن، در طرف مغرب حمرة تشکیل می‌شود. می‌گویند از این طرف که حمرة می‌خواست بالا بیاید، مگر نگفتید که از بالای سر خرد خرد حمرة تشکیل می‌شود و پایین می‌آیید؟ خُب، همین مساله در طرف مغرب هم هست. یعنی وقتی به خاطر بالا آمدن، حمرۀ طرف مغرب تشکیل شده است، خرد خرد که دارد می‌رود پایین، از بالای سر هنوز حمرة رد نشده است. این طرف و آن طرف فرقی نمی‌کند. مثل آن‌جا که حمرة می‌آمد بالا، بالای سر ما خرد خرد داشت تشکیل می‌شد، وقتی هم طرف مغرب حمرة پایین می‌رود، هنوز خرد خرد بالای سر ما دارد زوال حمرۀ مشرقیه می‌شود. مثل این‌که خرد خرد تشکیل می‌شد، حالا هم خرد خرد زائل می‌شود. پس هنوز حمرۀ طرف مشرق داریم، زائل هم نشده است. باید بیاید تا بالای سر ما، آن وقت کلاً زائل می‌شود. می‌فرمایند این‌طور چیزی بلا دلیل است. ما از کجا می‌گوییم که وقتی طرف مغرب هم «بحده» یعنی درست به همان نحوی که در طرف مشرق تشکیل می‌شد، این­جا هم باید حمرة تشکیل بشود، می‌فرمایند بلا دلیل است.

شاگرد: اقتضاء نمی‌کند که طرف مشرق باشد؟

استاد: «بحده» طرف مشرق است. اما طرف مشرقی که منظور کل ناحیة المشرق است. چرا این را عرض می‌کنم؟ چون ایشان می‌خواهند به وسیلۀ دعوی، جواز عن قمة الرأس را جا بیندازند. دعوی مقابل حرف ایشان است. ایشان می‌خواستند جواز از قمة الرأس را بردارند، بگویند لازمه‌اش این است که می‌شود، این «دعوی» می‌خواهد بگوید نمی‌شود. حمرۀ طرف مغرب هست ولی هنوز طرف مشرق – کل ناحیۀ مشرق – یک خرده حمرة داریم که از قمة الرأس رد نشده است. پس «دعوی» می‌خواهد لزوم جواز را برساند، و به صرف «یمکن ان یقال» مطلب سر نرسد.

و الحمد للّه ربّ العالمین و صلّی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

پایان

تگ:

ذهاب حمرة، استتار، مطلق و مقید، مطلٌّ، قمة الراس.

 


 

[1]. آیة الله بهجت، بهجة الفقیه، ص ۷۲.

[2]. شيخ حر عاملى، وسائل الشيعة، ج ‏4، ص 173، ح 3.

[3]. شيخ حر عاملى، وسائل الشيعة، ج ‏4، ص 176، ح 11.

[4]. شیخ كلينى، الكافي (ط – الإسلامية)، ج ‏3، ص 278، ح 2.

[5]. شيخ حر عاملى، وسائل الشيعة، ج ‏4، ص 175، ح 10.

درج پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

The maximum upload file size: 10 مگابایت. You can upload: image, audio, video, document, text, archive. Drop files here

هیچ فایلی انتخاب نشده است