مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 30
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرّحمن الرّحیم
فقال متّى: يكفيني من لغتكم هذه الاسم والفعل والحرف، فإني أتبلّغ بهذا القدر إلى أغراض قد هذّبتها لي يونان.
قال أبو سعيد: أخطأت، لأنك في هذا الاسم والفعل والحرف فقير إلى وصفها وبنائها على الترتيب الواقع في غرائز أهلها، وكذلك أنت محتاج بعد هذا إلى حركات هذه الأسماء والأفعال والحروف، فإن الخطأ والتحريف في الحركات كالخطأ والفساد في المتحرّكات، وهذا باب أنت وأصحابك ورهطك عنه في غفلة، على أنّ هاهنا سرّا ما علق بك، ولا أسفر لعقلك، وهو أن تعلم أن لغة من اللغات لا تطابق لغة أخرى من جميع جهاتها بحدود صفاتها، في أسمائها وأفعالها وحروفها وتأليفها وتقديمها وتأخيرها، واستعارتها وتحقيقها، وتشديدها وتخفيفها، وسعتها وضيقها ونظمها ونثرها وسجعها، ووزنها وميلها، وغير ذلك ممّا يطول ذكره، وما أظنّ أحدا يدفع هذا الحكم أو يشكّ في صوابه ممن يرجع إلى مسكة من عقل أو نصيب من إنصاف، فمن أين يجب أن تثق بشيء ترجم لك على هذا الوصف؟ بل أنت إلى تعرّف اللغة العربيّة أحوج منك إلى تعرّف المعاني اليونانيّة، على أنّ المعاني لا تكون يونانيّة ولا هنديّة، كما أنّ اللغات تكون فارسيّة وعربيّة وتركيّة، ومع هذا فإنّك تزعم أن المعاني حاصلة بالعقل والفحص والفكر، فلم يبق إلّا أحكام اللّغة
از آن کلمه ای که دیروز و روزهای قبل، ابوسعید سیرافی گفت، معلوم بود که او می خواهد لفظ و معنا و تشکّل لفظ و معنا با همدیگر به عنوان یک زبان را توضیح بدهد و کار را تمام کند. اما جمله ای که واقعا در کلام او به عنوان مقصود اصلی باقی میماند و قابل سؤال است، همان کلمه ای بود که گفت «و المنطق نحوٌ». «و المنطق نحوٌ» یعنی منطقی که متّی میگفت و تا حالا صحبتش بود؟ یا این منطق لغوی که خود شما می گویید «و المنطق نحوٌ و لکنه مفهوم باللغة»؟ اگر منظور از منطق، زبان است که نمی شود بگویند «مفهومٌ باللغة». «مفهومٌ باللغة» صریح است در این که مقصود از منطق، خود لغت نیست. «مفهومٌ باللغة». پس «المنطق نحوٌ» یعنی چه؟ این منطق کدام منطق است که به وسیله ی لغت فهم می شود؟ قبلش هم که گفت: «مسلوخٌ من العربیة» که دو تا احتمال در آن مطرح بود… و بنده هم از حیث معنای لغوی «مسلوخ»، من هیچ طور نتوانستم فهم کنم .
شاگرد: … .
استاد: به معنای این که یعنی «مأخوذٌ». هم در آیات شریفه است و هم در لغت عرب. مثلاً «وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها»[1]، «وَ آيَةٌ لَهُمُ اللَّيْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهار»[2]. این ها خیلی به کار می رود. کلمه ی «سَلَخَ» به معنای این که یک چیزی را از یک چیزی کَندن. پوست گوسفند را می کنند می شود «سَلَخَ». «سلّاخ» می گویند. قصّاب و سلّاخ. قصاب شاید آن کسی بوده که گوسفندها را می آورده. سلّاخ خودش ذبح می کند و پوست را می کند.
علی أیّ حال هر چه هست، بحث هایی راجع به این شد و ما هم خیلی کار نداریم که حالا عبارات و مقصود او صاف بشود. علی أیّ حال مناظره ای که دفعةً می شود و قبلاً کسی خودش را آماده نکرده و یک دفعه یک وزیر پیشنهادش را می دهد و این مناظره می شود، انصافش این است که سیرافی خیلی خوب حرف زده است. یک وقتی هست که انسان خودش را از قبل برای مناظره آماده می کند، می رود. ولی در اینجا هیچ بنایی نبود که مناظره بشود.
شاگرد: چون نحوی هم بوده است خوب حرف میزند؟
استاد: بله. ولی خب نحویها هم مختلف هستند. این معلوم است که خوش ذهن بوده است. خوش فهم بوده است. در این مطالب اشکالی نداریم. در آن زمان هم در بغداد معروف بود به عنوان یک شخص خیلی …
خب، این برای عبارات قبلی سیرافی. حالا باز هم اگر چیزی مربوط به قبل بود، انشاءالله یا شما تذکری دارید بفرمایید یا برمی گردیم.
وقتی که ایشان گفت اصلاً منطق با معنا سر و کار دارد؛ با لفظ سر و کار ندارد و نحو با لفظ کار دارد، سیرافی گفت: «أخطأت»، لفظ و معنا با هم جوش خوردهاند و با همدیگر مربوط هستند و عقل و طبیعت دست به دست هم دادهاند و زبان و منطق و همه را سر و سامان دادهاند و دیگر ما نیازی به آن چیزهایی که تو گفتی، نداریم. بعد متّی برای این که حرف خودش را جا بیندازد یک جمله ای گفت که دیروز عرض کردم عبارتی است که خیلی از نظر وزن علمی پایین است. حالا دیگر فضا فضایی بود که ایشان گفت.
«فقال متی: يكفيني من لغتكم هذه الاسم والفعل والحرف»، من اسم و فعل و حرف را که از عربی بلد باشم، مقصود یونانیها را برای شما میگویم. «فإني أتبلّغ بهذا القدر إلى أغراض»، غرضهای معنوی که «قد هذّبتها لي يونان. قال أبو سعيد: أخطأت»، این هم دوباره یک اشتباه مهم. اینجا که اشتباهش اصلاً دیگر قابل توضیح نیست. «لأنك في هذا الاسم و الفعل و الحرف فقير إلى وصفها و بنائها على الترتيب الواقع في غرائز أهلها»، میگوید اهل هر زبانی یک غریزه ای و یک چیز فطری دارند در فهم آن زبان. اول، مفردات آن کلام است که صرف است. اشاره میکند به صرف. میگوید تو نمیتوانی بگویی من از عربیت، همین اسم و فعل و حرف برایم کافی است. باید آن غریزه ای که عربیت در مقام صرف اعمال میکند را اول بفهمی. فقیر هستی «الی وصفها»، یعنی توصیف اسم و فعل و حرف. «و بنائها» و این که اسم و فعل و حرف اولاً چیست؛ و این که چطوری بناء میشود. مراد از بناء؛ نه این که یعنی اعراب و بناء؛ بلکه یعنی همان بنیهی کلمه: فاء الفعل و عین الفعل و لام الفعل و کیفیت ترکیب و هیئت و وزن اینها. «علی الترتیب الواقع فی غرائز» اهل آن زبان. این یک صرف. پس اول محتاج هستی به صرف.
برو به 0:05:50
«وكذلك أنت محتاج بعد هذا إلى حركات هذه الأسماء و الأفعال و الحروف»، حالا تازه باید بروی سراغ حرکاتش. حرکات صرفی برمیگردد به قبلی؛ اما اعراب و بناء که حرکات نحوی هستند، آن مهم هست که اگر خطا بکنی اصلاً معنا عوض میشود. «فإن الخطأ و التحريف في الحركات كالخطأ و الفساد في المتحرّكات»، یعنی کلمات اسم و فعل و حرف را خوب بلد باشی؛ ولی بلد نباشی کلام را خوب اعراب بدهی، میخوانی «یخشی اللهُ من عباده العلماءَ». همان چیزی که سبب شد علم نحو را تأسیس بکنند. برای این که اعراب را غلط میخواندند؛ نه این که صرفاً، صرف را بلد نباشند.
بعد میگوید: «و هذا باب أنت و أصحابك و رهطك عنه في غفلة»، این یک بابی است که من گفتم، که فقط لایکفیک اسم و فعل و حرف؛ بلکه هم به صرف، و هم به نحو نیاز داری و این دو تا را در این فضا اگر بلد نباشی…،
«على أنّ هاهنا سرّا»، میگوید که یک سرّ دیگری هم هست که «ما علّق بك». کأنّه اینطوری میخواهد بگوید که این دیگر از آن اسراری است که ربطی به تو ندارد. ربطی به تو ندارد یعنی تو از آن دور هستی. «و لا أسفر لعقلك»، سرّی است که پرده برداشته نشده از آن برای عقل تو. «و هو أن تعلم…»، مطالب خیلی خوبی اینجا سیرافی گفته است. انصافش این است نکات خوب، مطالب خوب که الآن دسته بندی میکند. میگوید آن سرّ چیست؟ «و هو أن تعلم أن لغة من اللغات لا تطابق لغة أخرى من جميع جهاتها بحدود صفاتها». اینطور نیست که یک لغت بگویی که من اسم و فعل و حرفش را بلد هستم و مطالبی را از آن لغتِ قبلی با دانستن اسم و فعل و حرف انتقال میدهم به لغت جدید. در لغت یک چیزهای لطیفی هست که آن سطح پنجم زبان است. شاید میخواهد اشاره کند – اول صرف و نحو را گفت – حالا به معانی و بیان و بدیع و …؛ یک چیزهایی هست که ادبیاتِ یک زبان است. یک مشترکاتی بین همهی زبانها هست؛ اما هر زبانی در سطح ادبیات، در سطح پنجم زبان، یک مختصات خودش را دارد.
شاگرد: مراد از سطح پنجم؟
استاد: قبلاً عرض کردم. مثلاً خود لفظ، یک سطحی از زبان است. اداء آن، تجوید، صوت، فونتیک کلام. این یک
شاگرد: منظورتان شیوهی گفتن است.
استاد: منظورم صوتی است که از دهان بیرون میآید، همین.
بعد صرف، ساخت کلمه است؛ یک سطحی از کلام است . قبل از صرف هم معنای لغوی، فقط. فرهنگ لغت را باز میکنید؛ این لغت یعنی این. پس سطح صوت و تجوید کلام. سطح لغت نامه، معنای یک واژه. سطح صرف، ساختن واژهها از همدیگر و قیاس و هیئات. چهارم: نحو، ساختن جملات، نه فقط واژهها. در ساختار نحوی قرار میگیرد. این چهار سطح پایه است برای هر زبانی.
سطح پنجم که مهمترین سطح زبان است، ادبیات آن زبان است؛ ادبیات را ما الآن میگوییم معانی و بلاغت و بیان و بدیع و … که سطحهای مختلفی در این سطح پنجم است. مطالب بسیار ظریفی است که حالا بخشی از آن را در توضیح حرف او عرض میکنم.
لذا به گمانم این که او میگوید آن سرّ را تو درک نمیکنی، این است که بابا اینطور نیست که بگویی یونانیها یک چیزی گفتهاند و حالا هم منِ عربی، اسم و فعل و حرف را بلد هستم و اینجا میآورم. هر زبانی یک ادبیاتی دارد بسیار لطیف و دقیق؛ که شما اگر بیایی این ادبیات را اینجا اعمال کنی، از مقصود آنها فاصله میگیری. یا اگر ادبیات زبان آنها را بدانی، در اینجا فرق بکند، نمیتوانی کاملاً آن را به این نحو اینجا منتقل کنی. یک چیزهایی است که کاملاً… خب این نکتهی مهمی است و اشاره ای به سطح پنجم زبان است.
زمان او هنوز کتب معانی، بیان نوشته نشده بود. یعنی نحوِ آن زمان – صرف و نحو و تجوید و معانی و بیان – همهی اینها با هم بوده است. همهی ادبیات را در الکتاب سیبویه میشد پیدا کرد. العین نوشته شده بود فقط به عنوان لغت. نمیدانم برای تجوید بوده یا نه. ولی صرف و نحو و … همه یک جا بوده است. لذا او اشاره میکند به آن بخشی از زبان که آنها آن زمان به عنوان جزئی از نحو میخواندند. «و هو أن تعلم أن لغة من اللغات لا تطابق لغة أخرى من جميع جهاتها بحدود صفاتها»، با آن حدود صفاتی که چه هست؟ «في أسمائها و أفعالها و حروفها و تألیفها و تقدیمها و تأخيرها، و استعارتها و تحقیقها»، معنای حقيقی؛ معنای استعاری. «و تشديدها و تخفیفها»، چیزهایی که میخواهند محکم اداء کنند مثل «إنّ» برای حقّقتُ. تشدید یعنی تأکید در کلام. میخواهند تخفیف، راحت بگویند. «و سعتها و ضیقها و نظمها و نثرها و سجعها، و وزنها و میلها». «میلِها» من اصطلاحش را نمیدانم چیست.
برو به 0:11:39
شاگرد: شاید مراد اماله باشد.
استاد: بله، خوب است، یعنی نحوهی ادائش. حالا آیا نحوهی اداء مربوط به سطح پنجم بشود، ظاهراً هیچ مربوط نمیشود؛ مگر این که بگوییم اماله یک جایی بخواهد یک معنای لطیفی را از حیث آن ظرافت کاریهای بدیع و … اعمال بکند. مخصوصاً اگر گفته باشند که میل یعنی اماله.
شاگرد: وزن هم همینطور است.
استاد: وزن هم همینطور است. وزن کلام هم دخالت میکند در مراحلی از …
شاگرد1: درست میگویند، میل همان اماله است. چون در هر زبانی که نگاه میکنیم، مثلاً فرق آمریکایی با انگلیسی در همین اماله هاست. یعنی آمریکاییها مسخره میشوند از طرف انگلیسیها فقط به خاطر لهجهی مزخرفشان؛ از نظر آنها. همهاش هم در اماله هاست.
شاگرد2: نحوهی خواندن اشعار مثلاً، که وزنش با هم جور در بیاید.
شاگرد1: از عَباس در عراق، تا عَبِس در لبنان؛
استاد: بله. خیلی خوب. «و غير ذلك ممّا يطول ذكره، و ما أظنّ أحدا يدفع هذا الحكم»، این مطالبی که من گفتم که واقعاً این زبانهای با این تفاوت هستند را اگر کسی متوجه بشود، انکار نمیکند. درست هم هست و مطالب خیلی خوبی اینجا گفته است. «أو يشكّ في صوابه ممن يرجع إلى مُسكة من عقل أو نصيب من إنصاف، فمن أين يجب أن تثق بشيء تُرجِم لك على هذا الوصف»، از کجا اعتماد میکنی به این چیزی که برای تو ترجمه شده است که واقعاً آن لطافتهای زبان مبدأ را در زبان مقصد حفظ کرده باشند؟ «بل أنت إلى تعرّف اللغة العربيّة أحوج منك إلى تعرّف المعاني اليونانيّة»، این مهمتر است برای تو که این لغت را یاد بگیری. چون میخواهی آن معانی را به این لغت بگویی.
اینجا دوباره یک پل میزند به چیزهایی که مطالب درستی است و قبلاً همینطور اغماض میکرد. «على أنّ المعاني لا تكون يونانيّة و لا هنديّة»، معنا که معناست. بین المللی است، فرقی نمیکند. و حال آن که تا حالا میگفت «معنای یونان». تا حالا ادبیات خودِ او اینطوری نبود. و لذا من اول عرض کردم که او روی اختلافات تأکید کرد. اگر میگفتیم معانی که مشترک است، خب حالا بیا حرف بزن. پس حالا دیگر نحو و عربیت به عنوان یک زبان ممتاز، رفت کنار. این مشترکات چه شد؟ شما باید به آن سر و سامان بدهید. با عقل، سر و سامان میدهید؟ در خود عقل که اختلاف دارند. پس یک چیزی نیاز داریم؛ خودت گفتی. ببینید اینجا که میرسد حالا این را میگوید. این حرف، حرف درستی است، اما قرار بود سر جایش بگوید.
«على أنّ المعاني لا تكون يونانيّة و لا هنديّة، كما أنّ اللغات تكون فارسيّة و عربيّة و تركيّة»، لغات فرق میکنند با معنا. «و مع هذا فإنّك تزعم أن المعاني حاصلة بالعقل و الفحص و الفكر، فلم يبق إلّا أحكام اللّغة». اینجا دیگر این ملازمهها کاملاً مخدوش است. میگوید: تو میگویی که معانی حاصل میشوند به عقل و فحص و فکر؛ پس نماند مگر احکام لغت. چیزی که باید یاد بگیرند لغت است و آنها هم که … در حالی که او صحبتش بر سر این است که فحص و فکر و عقل، در معرض خطاست. چرا در معرض خطاست؟ چون گام برمیدارد، استنتاج میکند. فکر ماده دارد، صورت دارد و در هر کدام از اینها اشتباه میآید و اینها باید سر و سامان پیدا کند. این که نمیشود منطق را کلاً کنار بگذاریم.
کتاب الحروف فارابی را این چند وقت، دوباره یک مروری کردم، دیدم کتاب خیلی خوبی است برای این بحثها. یعنی او احساس کرده بوده که دقیقاً اگر بخواهد منطق داشته باشد باید از الفاظ شروع کند. از الفاظ با آن نحو وسیعی که حالا خود «الحروف» فارابی دارد…
شاگرد: منظورشان از «الحروف» چیست؟
استاد: الحروف، اول از «إنّ» شروع کرده است. با دید فلسفی شروع کرده است. در فلسفه اولین چیزی که با آن مواجه میشوید وجود است. او هم با کلمهی «إنّ» شروع کرده است. «إنّ» میگوید «حَقّقت»، به معنای تحقیق، حقّ، ثابت، موجود. از «إنّ» شروع میکند و میگوید «إنّ» لفظی است که دالّ بر وجود است. بعد میآید از «متی». اولین مقوله ای که او مطرح میکند زمان است. بعد از «متی»، شروع میکند مقولههای دیگر را گفتن. همینطور میرود جلو؛ نِسَب را معنا میکند.
شاگرد: یعنی تقریباً بین کلمات و فلسفه جمع کرده است.
استاد: بله، یک رسالهی اینطوری است.
و حالا در توضیح این مطالبی که من میخواستم مطالب قبلی را ادامه بدهم، واقعاً با این علومی که ما داریم – میگویند تولید علم– به ذهنم میرسد که یکی از چیزهایی که شعبه ای از تولید علم است، این است که الآن بیایند – زمان ما که کسانی که همهی اینها را بلد هستند – با تفاوتهایی که الآن روشن شده است، دوباره از نو، صرف و نحو و منطق و ادبیات و معانی، بیان، قواعد همهی اینها را دوباره دسته بندیِ جدید کنند. بازنویسیِ جدید به معنای دسته بندی. یعنی چه؟ یعنی بگوییم ما در همهی علوم ادبیات و منطق، همهی اینها را یک کاسه کنیم. بعد با فهم درست نشانه، و این که نشانه با ذوالنشانه چطور رابطه ای دارند؛ قبل از علقه یک نحو، بعد از علقه یک نحو، و این ارتباطات را در نظر بگیریم و حالا قواعد را با در نظر گرفتنِ اینها دسته بندی کنیم که الآن من چهار تا دست بندی را میگویم، شما هم فکرش را بکنید، بعداً ببینیم چیز دیگری هم هست یا نه.
دسته بندی برای نحو، یکی این است که قواعدی که کلاً در حوزهی مجموع مسائل مربوط به زبان و منطق، یا همان لفظ و معنا – که سیرافی گفت لفظ و معنا -؛ مجموعهی قواعدی که مربوط به لفظ و معنا است، دسته بندی شود.
اولین درجه از قواعدی که میگویید قواعدی است که هیچ ربطی به معنا ندارد، یعنی اگر لفظ را، نشانه را اصلاً بالکل از معنا تخلیه بکنید، مطلق معانی؛ این قواعد جاری است. این یک سنخ… پس قواعد مربوط به لفظ و معنا که اصلاً به لفظ است، قبل المعنی. دیروز عرض کردم: شما میگویید واو متحرک ماقبل مفتوح، قلب به الف میشود. این قاعده اصلاً کار ندارد به معنا و اینکه معنا چیست. فقط کار به نشانه دارد، با واو؛ آن چیزی که در مقام ترکیب یک قاعدهای روی آن اعمال میشود. این یک نوع قواعد.
یک نوع قواعد دیگری است که اعمال میشود صرفاً در حوزهی معانی و در همهی زبانها میآید. در همهی زبانها ساری و جاری است و ربطی هم به زبان خاصی ندارد. عرض کردم خیلی از این قواعد را شما میدانید. بسیاری از قواعد نحو اینطوری است. شاگرد: اولی مربوط به مجموع لفظ و معنا بود یا فقط لفظ بود؟
استاد: اولی فقط لفظ، بدون این که دخالتی در معنا داشته باشد.
برو به 0:19:18
شاگرد: قاعدهی اولی، از حیث بین المللی بودنش چطور است؟ بین المللی نیست؛ مربوط به نشانه هاست. فقط نشانه است. نشانه که بین المللی نیست.
شاگرد: نشانه در چه زبانی؟
استاد: هر زبانی خاص خودش. اصلاً وقتی میگوییم نشانه، نشانه بین المللی نیست. قوام نشانه به وضع است. چون شما میخواهید یک چیزی را نشانه برای یک چیزی قرار بدهید. بله، نشانههای تکوینی داریم که خود علم نشانه شناسی آن را بررسی میکند. فعلاً در فضای زبان شناسی، ما بر مبنای زبان شناسیِ دیسوسول که میگفت، وضع است، جلو میرویم و معروفِ اصولیین هم همین را قبول دارند. اما اگر برگردیم و نشانههای زبان را رابطهی طبعی بگیریم، آن یک فضای دیگری است. آن را هم بعداً جلو میرویم. فعلاً حالا دسته بندی روی مبنای رایج است.
دومی، آن قواعدی است که مربوط میشود به معانی بین المللی و اختصاص به هیچ زبانی ندارد؛ اما باز در رابطهی با زبان است. یعنی چطور میگفتید که گاهی طبیعی را با ظرف خارج در نظر میگیریم؛ اما کار با فرد خاصی نداریم، این هم همینطوری است. یعنی قواعدی مربوط به معانی است، اما در رابطهی با زبان، در رابطهی با نشانه. اما چه نشانه ای؟ هر نشانه ای در هر زبانی. بخش معظمی از نحو را این تشکیل میدهد.
وقتی شما تقسیم میکنید و میگویید: کلمه، کلام از سه بخش تشکیل شده است: اسم و فعل و حرف. این تقسیم شما مربوط به معانی است؛ به همهی بشر هم مربوط میشود و در هر زبانی هم هست. اما شما معانی را به عنوان معانیِ محض تقسیم نکردید. معانی را از آن جا که در بستر زبان میخواهند ظهور کنند، میگویید سه نوع هستند: اسم و فعل و حرف. و لذا تا میگوییم اسم و فعل و حرف، اسم یعنی چه؟ یعنی آن لفظ، ولو تا معنا را در نظر نگرفته باشید این تقسیم بندی معنا ندارد. بسیاری از قواعد نحوی اینطوری هستند. حالا شما فعلاً این تقسیم کلمه به اسم و فعل و حرف را در نظر بگیرید، که به سه قسم تقسیم شده است. حالا بروید جلوتر، تقسیم بندیهای بعدی.
میگویید که نهاد داریم و گزاره، مبتدا و خبر، مسند و مسندٌ الیه. ببینید! در هر زبانی این را دارید. اصلاً ربطی ندارد. ولو این مربوط به زبان است، نحوی است که معانی در آن دخیل است؛ معانی بین المللی که در بستر هر زبانی پیاده میشود. لذا من گمانم این است که «مسلوخٌ» که او میگفت نظر داشت به معظم نحو که در ذهن سیرافی حاضر بود.
بعد میگویید اسم دو نوع است: یا معرفه است یا نکره. این برای کدام زبان است؟ در عربی اینطوری است؟ این تقسیم را عرض میکنم. در هر زبانی اینطوری است. اسم یا عَلَم است یا غیر عَلَم است و اسم جنس است. اسم جنس و عَلَم مربوط به عربیت است؟ در هر زبانی شما وارد شوید، میتوانید دنبال اینها بگردید. در زبان آلمانی رفتید، بگویید عَلَم کدام است، اسم جنس کدام است. میگویید معرفه کدام است، نکره کدام است. فعل معلوم و مجهول. فعل ماضی، مضارع. این تقسیم بندیهایی که معنا در آن دخالت دارد؛ اما برای همهی زبانهاست؛ با عنایت به معانیِ بین المللی که دارند. خب این هم یک قواعدی. بسیاری از قواعد معانی بیان اینطوری است.
حالا این ها را که گفتم، خودش یک تولید علم هست که تک تک قاعدهها را ببرند زیر ذره بین و دسته بندی جدید بکنند. قواعدی که صرفاً برای نشانه است، قطع نظر از معنا. و قواعدی هست که صرفاً برای معانی است؛ اما با ملاحظهی زبان. یک قواعدی هم هست برای معانی، بدون ملاحظهی زبان و اصلاً کاری با زبان ندارد که این منطق است. معانی که اصلاً کار با زبان ندارد و زبان، بالعرض مقصود در آن است. اینجا فضای منطق است. در آن قبلی، با معانی بین المللی کار داشتیم؛ اما از آن حیثی که در زبان خودش را نشان میدهد؛ آن باز میشد ادبیات. اما در منطق ما کار با معانی داریم از حیث خود معانی و رابطهی بین معانی، ولو زبانی نباشد. اما اگر هم با زبان کار داریم از باب این است که میخواهیم مبادله کنیم و میخواهیم به همدیگر انتقال بدهیم.
شاگرد: اعم و اخص و …. .
استا: بله؛ معانی اعم است، اخص است، رابطهی بین معانی، تباین، نوع، جنس، قضیه، قیاس شکل اول، اشکال اربعه، استقراء، تمثیل،… اساساً در هیچ کدام از اینها زبان محوریت ندارد. چون محوریت در اینها، نفس معانی است. و لذا تعریف کردیم منطق را به یکی از این دو تعریف: یا صدق – که اصلاً ربطی به لفظ نداشت. مربوط بود به مطابقت یک مفهوم با خارج- و یا استنتاج؛ که استنتاج هم باز فکر بود، گامهای عقل بود بین معانی. میخواست مجهولات را به دست بیاورد. مجهولات که ربطی به زبان ندارد! مطلوب و مجهول و همهی اینها به گونه ای هستند که در فضای خودشان مطرح هستند و ربطی به زبان ندارند.
پس استنتاج، استدلال، همهی اینها قوامش به لفظ نیست. بله، از سر ناچاری چون میخواهیم به وسیلهی لفظ اینها را ظهور بدهیم، به لفظ احتیاج داریم، اینجا میشود بالعرض. به خلاف تقسیمِ مثلاً اسم به معرفه و نکره. آن تقسیم بالعرض نیست نسبت به لفظ. دقیقاً تقسیم بندی است که برخواستهی از رابطهی معنا با لفظ است در بستر….
شاگرد: نمیشود اشکال کرد که هم منطق و هم ادبیات از لحاظ موضوع، یکی هستند. هر دو الفاظ است و یکی به حیث معانی و دیگری به حیث اعرابش است.
استاد: من همین را الآن عرض کردم. این توضیحات، منطق به هیچ وجه کاری با الفاظ ندارد.
شاگرد: عرض ما این است که بعضیها اصلاً موضوعش را الفاظ میگیرند. موضوعش را اصلاً لفظ میگیرند به حیث معانی. چون ما برای انتقال معانی به الفاظ مضطرّ هستیم. در نحو هم همین است. در تمام تقسیم بندی علوم همین میشود.
استاد: نه. در نحو، ما معانی را از آن حیثی که رابطه با نشانهها پیدا میکنند، از این رابطه داریم تقسیم بندی میکنیم. یعنی در تقسیم لفظ را در نظر داریم . اما وقتی در منطق از مباحث الفاظ بحث میکنیم، کار نداریم به آن حیثیت لفظ؛ آن مطلوبش مقصودمان است. لذا خیلی چیزها را در منطق میگوییم. در منطق میگوییم دلالت تضمّنی، التزامی، مطابقی. در منطق میگوییم مفرد و مرکب، مرکب تام، مرکب ناقص. اینها را در منطق میگفتیم. ترادف، تباین و … همه در منطق بود. اما منطقی، با لفظ از این حیثها اصلاً کار ندارد. غرضش بالعرض است.
شاگرد: ….. .
استاد: بله و لذا دیگران گفتهاند. منطقیین هم چون ناچار هستند این مطالب را در منطق آوردهاند، نه از حیث منطق. قبلاً هم این مطالب در منطق نبوده است و همینطور در تاریخ منطق این مباحث اضافه شده است.
شاگرد: پس مشترک و منقول و … دیگر ربطی به منطق ندارد. اینها را نباید در منطق بیاورند. مختص و مشترک و …
استاد: چرا. مثلاً مشکّک، متواطی؛ منطق با این کار دارد. منقول، باز میخواهد معنا را افاده کند. اگر منقول را در نظر نگیرد، معنای دیگری به کار میرود و مغالطه پیش میآید.
شاگرد: آخر این که کدام وضعش مقدم است نسبت به دیگری …….
استاد: بله؛ یعنی یکی از چیزهایی که در مغالطه در منطق میخواهید توضیح بدهید، همین مشترک و منقول و … است. از منقولٌ منه قرض میگیرد -و حال آن که منقول شده است-و با این، مغالطه میکند و امثال اینها. حالا خود منقول را منطقیین کجا اسمش را بردهاند، باید ببینیم.
برو به 0:28:07
شاگرد: الآن اینها پس از حیث قسم دوم شد. یعنی در واقع میخواهید بگویید همین مشترک و منقول و …. که ایشان گفتند، از جنس مطالب مربوط به معناست که با لحاظ لفظ صورت میگیرد.
استاد: من عرض کردم؛ آنچه را که بالعرض است جدا کنید. من دارم بالذات ها را میگویم. قواعد منطق کلاً قواعدی است که بالذات کار دارد با رابطهی بین معانی. معانی، قطع نظر از این که در بستر زبان پیاده بشود. در بستر زبان که پیاده میشود از باب ضرورت است و این ضرورت یک چیزهایی را به منطقیین هم تحمیل میکند که بالعرض از آن بحث کنند؛ نه بالذات.
شاگرد: یعنی منطقی اینها را بالعرض بحث میکند. مشترک و منقول باید به قسم دوم بروند؛ ولی منطقی بالعرض بحث میکند.
استاد: خود متّی هم گفت بالعرض. خود منطقیین هم میگویند. در حاشیه و المنطق و … هم هست که مقصود ما بالعرض است و درست هم هست. چون شما اگر ریخت مسائل منطق را نگاه کنید میبینید کار دارد با معانی؛ به نحوی که اصلاً در فضای زبان هم نیامد، نیامد.
در مباحث لغت بود، در آن کتاب اللغة الموحّدة. ایشان میگفت که اساساً لفظ و معنا یکی است. آنجا مفصّل بحث شد و من به ادلهی متعدد عرض کردم. الآن هم اینها طرفدار دارد که شاید خود دیسوسور این فضا را باز کرد که اصلاً معانی قبل از الفاظ، تمیّز ندارند. چه حرفهای عجیبی! فی الجمله این مطالب هست، اینها یک چیزی را میبینند، مطلقش میکنند. و لذا من در آن فضا عرض کردم که حتی انسانی را فرض بگیرید که کور باشد، کر باشد، گنگ باشد، حتی قوهی لامسه هم نداشته باشد. آنجا باز منطق برای او در آن حوزهای که اطلاعاتِ او هست، معنا دارد. یعنی اینطور نیست که ما بگوییم فقط الفاظند که معانی را به ظهور میآورند. نه، ما راههای متعددی داریم برای ظهور معانی. الفاظ یکی از آنهاست که کار را آسان کرده است برای بشر.
شاگرد: تا وقتی حواس را نداشته باشد و مجاری ادارکیاش نباشد؛ بعد آن فکر و استنتاجش، روی چه محتوایی صورت میگیرد؟
استاد: مثلاً همان تحلیلهایی که معروف است. مثلاً گرسنه که میشود. بعد از آن هم گرسنگی برطرف میشود. دو تا حالت را به علم حضوری مییابد. میگوید این غیر از آن است.
شاگرد1: خب این علم حضوری است، نه حصولی. اصلاً تفکر نیست.
استاد: یعنی نمیگوید من گرسنهام؟ معنایش را مقصودم است؛ نه اینکه تلفظ به گرسنگی بکند. خودش را یافته است دیگر.
شاگرد2: مفهوم سازی میکند یا نه؟
استاد: مفهوم سازی میکند. چون یک قضیهی ملفوظه داریم، یک قضیهی معقوله داریم. قضیهی معقوله نزد همین شخص برقرار میشود. یعنی بین این دو تا جدا میکند.
شاگرد1: در آن لحظه ای که گرسنگی و سیری را به علم حضوری دریافت میکند، که دیگر در آن موقع تفکر نیست.
استاد: درست است. محض علم حضوری، آن لحظه ای است که مییابد و احساس میکند گرسنگی را. این که قضیه نیست. این یک علم حضوری است. وجود را مییابد. بعدش هم مییابد عدمش را، که یک حالت دیگری است و اگر حافظه نبود و علم حصولی نبود، دو چیزی بود پشت سر هم؛ مثل دو طرف خط؛ یک نقطهای که روی یک خط قرار دارد؛ این طرف خط، از آن طرف خط خبر ندارد. در نفس، حافظه است که میگوید قبلاً آن حال را داشتم؛ الآن آن حال را ندارم. آن موحّدِ این دو حالت، نفس است. نفس مُدرِکی که دو حالت برای او آمد. خب همین نفس واحدی که حافظه دارد، میگوید یادم نرفته که آن حالت را داشتم. آن «یادم نرفته»، مقوّم قضیه است. دارد میگوید من گرسنه بودم. این باز همان درک حصولی است از ماضی. الآن که دیگر حضوری نیست. الآن گرسنگی را نمییابد؛ ولی درک حصولی از گرسنگیِ خودش در آنِ قبل را دارد. اگر فکرش را کنید جلو میرود. این حرف، حرف درستی نیست. معانی، یک دستگاه مستقلی برای خودشان دارند، قطع نظر از نشانهها. اصلاً هیچ لفظی و هیچ نشانه ای، بالکل هم که دور آن خط بکشید، معانی برای خودشان هستند.
شاگرد: لطفاً بند چهار را بگویید که حداقل بحث کامل بشود.
استاد: پس معظم نحو این بود. آنهایی که اساساً تقسیم بندی با لحاظ معناست. معانی بین المللی که همه دارند؛ اما به لحاظ ظهور این معانی در بستر زبان، هر زبانی؛ که مثالهایش را عرض کردم: مسند، مسندٌ الیه، اقسام حصر…
مطوّل، مغنی را نگاه بکنید شاید بالای پنجاه درصدش از این مطالب است، یعنی از مطالبی است که مربوط است به رابطهی لفظ و معنا، رابطهای که آن مقصود شما فقط اختصاص به زبان عربی ندارد.
«معارف شش بود مضمر اضافه، عَلَم، ذواللام و موصول و اشاره». اصل خود معارف، که نوعی است مقابل نکره را، در هر زبانی میتوانید پیدا بکنید. موصول، شرط، جزاء. میگویید کلام یا خبری است یا شرطی است. ببینید! این تقسیم بندی برای ظهور معانی در بستر زبان است؛ اما اختصاص به زبان خاصی ندارد. و من میگویم دقیقاً همینها بود در ذهن سیرافی که گفت «مسلوخٌ من العربیة». نحو را که صبحت میکنید، کار دارید با آن عنصرهای معانی نسبت به زبانٌمّا؛ تمام شد. وقتی میگویید موصول، کار ندارید به خصوص عربی. در هر زبانی که بروید دارید دنبال موصول و صله میگردید. چون موصول یک نحو ساختاری است که اصلش برای معناست؛ خودش را در بستر زبان باید نشان دهد؛ ولی هر زبانی. این هم قسم دیگر.
برو به 0:34:36
یک قسمی هم هست که آن دیگر باز از رابطهی بین لفظ و معناست؛ ولی اختصاص به زبان خاص دارد. این را که الآن گفتم: «معارف شش بود مضمر، اضافه، عَلَم، ذواللام، موصول و اشاره»، «ذواللام»ش برای کجاست؟ مثلاً عربی است. یک نحو ذواللامی هم در فرانسه هست. بعضی زبانها این را ندارند. مثلاً در فارسی ما برای نکره، «یاء» میگذاریم: مردی. اما مثلاً وقتی میخواهیم یک مرد خاص را بگوییم، ظاهراً در فارسی نداریم. دیدم اهل زبان فارسی هم گفتند این، مشکل زبان فارسی است که حرف تعریف در زبان فارسی نداریم. «مردی»، حرف تنکیر دارد: یعنی یک مردی. اما وقتی میخواهیم مرد خاص را بگوییم مثل الرجل.
شاگرد: در این صورت از اسم اشاره استفاده میکنیم: آن مرد.
استاد:خب آن ترکیب است دیگر. ترکیبی است بین دو … به عبارت دیگر ادات توضیحی و ترکیبیِ ردهی بالاست. خود حرف برای تعریف نداریم، در اینجا از اسم اشاره استفاده کردید.
استاد:مثلاً در انگلیسی «the» دارند. در فرانسوی هم «دی» دارند. در عربی هم که «ال» هست.
شاگرد: در زبان فارسی محاوره ای، « ِ » میآورند.
استاد: اتفاقاً همین تازگیها برخورد کردم که یک جایی داشت میگفت که این مشکل را در فارسی داریم که حرف تعریف نداریم؛ حالا کجا بود که این را گفت، یادم نیست. در یکی از این چیزهایی بود که داشتم میخواندم، توضیح مطالبی بود که گفت ما در فارسی حرف تعریف نداریم.
شاگرد: در جمله بعضی اوقات هست که « ِ » استفاده میشود؛ مثلاً قبلاً در رابطه با مردی صحبت کردیم میگوییم: این مردِ.
استاد: بله این مردِ، یعنی آن مرد معین.
شاگرد: این مطلبی که ایشان گفتند عکسش نیست؟ ما در فارسی علامت نکره داریم به جای معرفه. میگوییم «مردی» و «یاء» اضافه میکنیم. مرد آمد دلالت بر معرفه میکند.
استاد: مرد، اسم جنس است. هر اسم جنسی دو حالت میتواند داشته باشد: اسم جنس را به حالت تعریف به کار ببریم با حرف تعریف؛ و اسم جنس را به حالت نکره به کار ببریم با دالّ بر تنکیر. اینها هر کدامش جداگانه است و الّا خود «مرد» هیچکدام از اینها نیست.
شاگرد1: وقتی حرف تعریف نداریم، مرد یعنی معرفه؛ یعنی وقتی مطلق گفته بشود معرفه است؛ در حالی که در زبانهای دیگر، مطلق گفتن، دالّ بر نکره است. آن وقت در فارسی وقتی میخواهند نکرهاش کنند میگویند مردی آمد، کتابی خریدم.
شاگرد2: مثلاً وقتی بچه میگوید «بابا آب داد»، این «بابا» معرفه است؟ مرد آمد.
شاگرد1: استثناء داریم؛ ولی بخواهیم عمدهاش را بگویم وقتی در فارسی لفظ را به صورت مطلق به کار میبریم، معرفه است.
استاد: یعنی اگر بگویید انسان مرد و زن دارد، یعنی مرد معین؟
شاگرد1: مثالهای نقض دارد.
استاد: شما دو سه تا مثال بزنید که مرد مطلق بگویید، معرفه باشد.
شاگرد1: مثلاً میگویند مرد آمد، زن آمد، معمولاً اینها در معرفه به کار میرود.
استاد: میگویند در فارسی؟!
شاگرد1:اگر بخواهیم نکرهاش بکنیم، میگوییم مردی آمد. مثلاً میگویم کتاب را خریدم، یعنی کتابِ معرفه. اما اگر بگویم کتابی خریدم، نکره است.
شاگرد2: اگر میشود چهار قسم را یک بار دیگر بفرمایید.
استاد: نشانههای محض، که معنا ندارد. بعد، خود معنا بدون نشانه. یکی هم نشانههای دارای معنا؛ اما در همهی زبانها. یکی هم نشانههای دارای معنا در زبان خاص. مثلاً شما میگویید «أن» وقتی بر سر فعل مضارع میآید، نصب میدهد. «لم» بر سر فعل مضارع بیاید، جزم میدهد. این الآن یک قاعده ای است که صرفاً مربوط به نشانه است؟ یا نشانه ای که یک نحو معنا را در نظر میگیرید؟ صرف نشانه نیست چون دارید میگویید «لم» که همه جا در نمیآید. باید فعل مضارع باشد. فعل مضارع، در فعل بودن، آیا معنا را در آن لحاظ کردید که گفتید باید فعل باشد یا صرفاً نشانه را؛ چه فعل باشد و چه اسم؟ همین که کلمهی فعل را به کار بردید، معنا را ملاحظه کردید.
شاگرد: یعنی در واقع نشانه را به عنوان ابزار آن معنا در نظر گرفتیم؛ کما این که مثلاً میگوییم ادوات شرط.
استاد: بله، ادوات شرط. یعنی فعل مضارعی داریم؛ بعد با یک نشانه ای دستکاری میکنیم و حالات مختلفی برای آن معنایی که با نشانه -یعنی با فعل مضارع- جوش خورده است بیان میکنیم. پس «لم» که جزم میدهد از کدام سنخ است؟ از سنخ قواعدی که مربوط است به رابطهی لفظ و معنا و آن هم در خصوص زبان عربی. این هم یک طیف وسیعی هست که زبانها با همدیگر در این جهت فرق میکنند. پس ما از این به بعد میتوانیم تا به یک قاعده نگاه کردیم اینها را محک بزنیم.
برو به 0:40:15
شاگرد: همین جا الآن میتوانیم حیث منطق و نحو و حتی نحو و صرف را هم در همین که فرمودید جدا بکنیم. اما حیث صرف و نحو را با معانی، بیان در همین دسته بندی میتوانید جدا کنید؟ یعنی معانی، بیان چه فرقی میکند با نحو؟ با صرف که معلوم است؛ ولی با نحو چه فرقی میکند؟
استاد: بله؛ این همان فرق بین سطح چهارم با پنجم است.
شاگرد: بله، آن را میدانم. در همین جا پیادهاش کنید. یعنی اگر جلویمان قواعد را دسته بندی بکنیم راحت میتوانیم بگوییم اینها قواعد رابطهی لفظ و معناست و این …
استاد: این قواعدی که الآن من عرض کردم از دیدگاه این بود که نشانه را با معنا –لفظ و معنا– رابطهاش را بسنجیم، ببینیم مربوط است محضاً به نشانه؛ ولو معنا نباشد. مربوط است به معنا، ولو لفظ نباشد. مربوط است به لفظ و معنا؛ اما لفظٌمّا و لغةٌمّا. مربوط است به لفظ و معنا، در لغت خاص. این چهار تا را که در نظر میگیریم آن جهات معانی، بیانی در این تقسیم بندی ملاحظه نشده است. یعنی این تقسیم بندی میآید و شما اگر بخواهید نحو را مثلاً با معانی، بیان جدا کنید…
الآن در این چیزی که من عرض کردم، بگویید «کلُ فاعل مرفوع»، این برای کدام از اینهاست؟
شاگردان: برای قسم چهارم. زبان خاص.
استاد: بله. یعنی هم لفظ و هم معنا ملاحظه شده است، و هم خصوصیتی که فقط مربوط به زبان عربی است. اما اگر بگویید «تقدیم ما حقه التأخیر یفید الحصر». این در معانی، بیان یک چیزی است دیگر. این مربوط به کدام است؟ اینجا نمیشود زود قضاوت کرد. «تقدیم ما حقه التأخیر» از کدام قسم است؟
شاگرد: خصوص عربی است.
استاد: یعنی در فارسی شما اگر بگویید: من را… آخر مگر شما «ایاک نعبد» را به فارسی ترجمه نمیکنید و بعد فرقش میگذارید؟! عرف هم میفهمند.
شاگرد: فقط تأکید را نشان میدهد.
استاد: خب در عربی هم همین است، ادات حصر. مثلاً نفی و استثناء موجب حصر است. این مربوط به کدام یک از این موارد است؟
شاگرد: شما عربیها را با ساختار عربی، به فارسی برمی گردانید و بعد میگویید اگر کلمه را اول بیاوریم استثناء بشود. در حالی که در فارسی طور دیگری حرف میزنند. راحت میشود فارسیهایِ شما را عربی کرد. عربیهایتان هم مثل فارسی است. برای همین میگویند شما تقدیم …
استاد: یعنی نفی و استثناء در انگلیسی نداریم؟! در یونانی نداریم؟!
شاگرد: «ایاک نعبد» وقتی در فارسی بیاید، اصلاً آن طوری که در عربی حصر میگیریم آنجا نمیشود….
استاد: ایاک نعبد، نفی و استثناء نیستها! هر کدام جدا. «تقدیم ما حقه التأخیر»، اخفی است. خیلی روشن نیست. اما من به گمانم نفی و استثناء خیلی روشن است که در همهی زبانها هست.
شاگرد: اصلاً نفی و استثناء را در منطق بحث میکنند.
استاد: بله دیگر. خیلی فرق میکند.
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
شاگرد: سطوحی که فرمودید، عنوانش چیست؟
استاد: سطوح زبان است. هر زبانی که رایج است این پنج سطح را دارد؛ که خودِ سطح پنجمش، باز چقدر ظرافت کاریها و سطوحی در آن دارد که حالا باید بیشتر روی آن تأمل بشود.
شاگرد: یعنی تشکیل یک زبان، این پنج سطح را دارد؟
استاد: بله، آن وقت بزرگی و کمال و نقص یک زبان به آن سطح چهارم و ….؛ شاید در همهی سطوح دخالت بکند. الان آمدم بگویم کمال و نقصش به سطح پنجم است؛ دیدم در ذهنم ردیف شد که در همهی سطوح و حتی در فونش میتواند کمال و نقص باشد.
شاگرد: من بخواهم سؤال درست بکنم، سطوح مختلف چه چیزی را نام ببریم؟
استاد: سطوح مختلف زبان.
شاگرد: باید این پنج تا را بگوییم؟
استاد: یعنی یک جایی نوشته شده باشد؟
شاگرد: نه؛ این را نفهمیدم که ما چه چیزی را داریم سطح بندی میکنیم؟
استاد: زبان را.
شاگرد: کلیِ زبان یا یک کلمه ای؟
استاد: زبان طبیعی. هر زبانی مثل زبان عربی، زبان سریانی، زبان فارسی، زبان ترکی، هندی. هر زبانی این پنج تا را دارد. سطح پنجمش بسیار ظریف است که آن سطوح فصاحت و بلاغت و ردهی بالای زبان است که مربوط میشود به درجهی فرهنگ اهل آن زبان و معارفی که اهل آن زبان دارند و توانستهاند آنها را در این پیاده بکنند.
شاگرد1: آن قسمت معنایش چه ربطی دارد به زبان، که آنجا فقط معنا را ملاحظه کردیم -که همان بخش منطق بود-؟
استاد: آن منطق بود. ربطی به زبان بما هو زبان ندارد و لذا ما هم منطق را با زبان مخلوط نمیکنیم. چون غرض منطقی به زبان قرار شد بالعرض باشد.
نمایهها:
اوصاف کلمات، سطوح زبان، زبانشناسی، معناشناسی، قواعد عام زبان، تولید علم، بازنویسی نحو، نشانه ، ذو النشانه، سطوح پنجگانه زبان.
اعلام:
متّی، سیرافی، فارابی، الحروف
[1] اعراف، 175
[2] یس، 37
دیدگاهتان را بنویسید