1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. درس فقه(١۶)- شرطیت و مانعیت(١٢)

درس فقه(١۶)- شرطیت و مانعیت(١٢)

انحلال و عدم انحلال طبیعت به فرد، تحلیل عناصر پایه کلام،‌ تفاوت تقنین و امر
    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=14742
  • |
  • بازدید : 63

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

مراد مرحوم حکیم از ترکیب لغوی

و ثبوت ذلك في مثل: (أكرم العالم) و (أهن الفاسق) ليس مقتضى التركيب اللغوي، بل هو مقتضى القرائن الخاصة، و لذا لا يلتزم به في مثل: (أعتق رقبة مؤمنة) نعم قد تقوم القرينة على ذلك في بعض الموارد، مثل: (أكرم العالم) و (أهن للفاسق) و (تصدق على الفقير)، و لا مجال لقياس غيره عليه و لا سيما مع امتناعه كما عرفت.

با توجه به بحث‌های جلسه قبل، فرمایش ایشان را بخوانیم. «و ثبوت ذلك في مثل: (أكرم العالم) و (أهن الفاسق) ليس مقتضى التركيب اللغوي»  آن چیزی که بیشتر مدنظر ماست این است که مقصود ایشان از این ترکیب لغوی و اقتضائش چیست؟ من به سهم خودم آن اندازه‎ای که ممکن بود و در فرمایش ایشان تأمل کردم. شاید یک نحو فی الجملة اطمینانی به این که مقصود ایشان رسیدم. شاید مقصود ایشان، اناطه حکم به وصف در جملات وصفیه باشد، نه شرطیه. یعنی مثلاً در جمله شرطیه بحث بود حتی در کلام مرحوم شیخ با شاگردانشان صاحب کفایه و … که شرط به ماده می‎خورد یا به صورت؟ که فطرت بحث و ظاهر ارتکاز همه محاورین، شرط را به صورت می‎زنند، نه به ماده تا لازمه‎اش شبیه واجب معلق و مشروط بشود.

اصلا اصل این بحث که می‎گویید شرط به هیئت می‎خورد یعنی چه؟ هیئت دالّ بر حکم است؛ «إن صار کذا»، «إن تحقق کذا، فافعل کذا».  مدلول هیئت «فافعل» وجوب حکم می‎شود. اگر این چنین شد این کار را بکن. این خیلی روشن است که جزء موضوع است یعنی ریخت لغوی جمله شرطیه در این است که این حکم به این وصف معلق است و این شرط الوجوب است، نه شرط الواجب.

و این بیان مشکلی ندارد که ایشان می‎فرمایند «و ثبوت ذلك في مثل: (أكرم العالم) و (أهن الفاسق) ليس مقتضى التركيب اللغوي» اگر مقصودشان این است که «إذا کان الشخصُ عالماً فأکرمه» اگر این باشد، می‎گویند ترکیب لغوی این چنین شرطی این است که باید حتما عالم را بروی هر طوری هست پیدا بکنی یا به نحوی که در اشیایی‎ که ممکن‎الایجاد و ممکن‎التحصیل است، تحصیل بکنی.  اکر مقصود ایشان این باشد خیلی بعید است. در عین حال با رفت و برگشت، تنها چیزی که از ترکیب لغوی مقصود ایشان، ذهن آرام می‎گیرد این است که مقصود ایشان جملات وصفیه می‎شود مثل همین أکرم العالم. ایشان می‎فرمایند: أکرم العالم را نگویید إن کان الشخص عالما؛ جمله شرطیه نگویید، همان جمله وصفیه بگویید؛ بگویید که أکرم العالم یعنی أکرم الشخص المتصف بالعالم یا أکرمه منوطا بالعالم. این یک چیز خوب است آن وقت می‎گویند قرینه خاصه‎اش است. پس وقتی می‎گوییم «إلبس مأکول اللحم» با «أکرم العالم» مقتضای لغوی چیست؟ این است که این‎ها شرط الواجب است، نه شرط الوجوب. مأکول اللحم را بپوش و عالم را إکرام کن یعنی «أکرم العالم، أکرم الشخص، أکرم المُکرَم، أکرم کذا منوطا بالعالم» این به معنای منوط به شرطیت، این طوری بخواهیم فرمایششان را بگوییم خوب است. این ذهن قانع می‎شود مطلبی است که مقصود ایشان این است.

و لذا دنبالش هم می‎فرمایند  «و لذا لا يلتزم به في مثل: (أعتق رقبة مؤمنة)» در أعتق رقبة مومنة، هیچ کس ملتزم به انحلال نمی‎شود. این جا همه می‎گویند رقبة مومنة شرط الواجب است، نه شرط الوجوب. اصلا ذهن کسی سراغ این نمی‎رود که بخواهد موضوع قرار بدهد، در رتبه علت حکم قرار می‎دهد، در رتبه چیزهایی که فعلیت او، فعلیت حکم را می‎آورد قرار می‎دهد. بلکه ریخت این که «إلبَس المأکول اللحم»، «أعتق رقبة مومنة» ریخت آن‎هایی است که برای بعد از فعلیت حکم است. می‎گوید این کار را بکن، بعد از این که این امر من به فعلیت آمد این کارها را بکن، نه قبل از این که امر من به فعلیت بیاید و این چیز امر من را به فعلیت بیاورد، این چیزی بود که من به ذهنم آمد حالا هرکدام چیزی به ذهنتان هست بفرمایید.

 

برو به 0:05:18

ملاک انحلال و عدم انحلال طبیعت به فرد

شاگرد: از بعضی آقایان نقل شده که؛ بحث انحلالی بودن را روی این گرفتند که طبیعت در علوم، مرکز از کلام باشد، اگر در مرکز کلام باشد در جایی که مفروض الوجود است انحلال فهمیده بشود. یا در جایی که مفروض الوجود نیست انحلال فهمیده نشود. بگوییم نظر آقای حکیم روی همین بوده، این گونه نیست که ما هر طبیعتی ببینیم مثل أکرم العالم؛ خب حالا در العالم درست است انحلالی بودن فهمیده شده باشد. ولی ایشان می‎گوید قاعده نیست که هر چیزی مثل این قرار گرفت بخواهد انحلالی بشود لذا در أعتق رقبةً آقای حکیم به عنوان نقض می‎خواهد بیان بکند. این را کلام ایشان بگیریم که البته خب باید بگوییم آن نقض را پاسخ دادند گفتند این به جهتِ نکته خاص است که قاعده جاری نمی‎شود چون مثلا تنوین وجود دارد و الا همین اگر بود أعتق الرقبة، نه أعتق رقبةً؛ یا أکرم العالم بود، این یعنی قاعده ترکیب لغوی را همین مراد بگیریم که مفروض الوجود گرفته شده لذا انحلال فهمیده می‎شود. حالا در متعلق حکم مفروض الوجود نیست ولی در موضوع مفروض الوجود است.

اقتضای ترکیب لغوی جملات شرطیه

استاد: در خود مفروض الوجود بودن، در این که الان ما باید ضابطه بدهیم، کجا مفروض الوجود است و کجا نیست. الان با این بیانی که من عرض کردم هر جا جمله شرطیه باشد و در مرحله شرط باشد، مفروض الوجود است.

شاگرد: بله،‌درست است

استاد: خب پس ایشان که می‎گویند این، مقتضای این نیست یعنی جمله شرطیه پشت خط  باشد. این را قبول دارید؟ این چیزی که من امروز عرض کردم این شد. یعنی ایشان که می‎گویند انحلال، مقتضای لغت نیست یعنی من با جمله شرطیه کار ندارم چون اساس فرمایش ایشان بر این است که شیئی موضوع برای خودش نشود و در مرتبه موضوع نباشد، در مرتبه بعد از فعلیت حکم باشد و لذا با جمله شرطیه کار نداریم. این قدم اول عرض من بود؛ این را می‎پذیرید که ما بگوییم اصلا ما این مقتضی الترکیب اللغوی ناظر به جمله شرطیه نیست. قبول دارند که مقتضای جمله شرطیه این است که شیئی می‎تواند موضوع خودش باشد وقتی در جمله شرطیه می‎آید. موضوع خودش باشد به این معنا؛ یعنی می‎گوییم در مرتبه موضوع أکرم، اناطه شخص به وصف عالمیت، موضوع وجوب اکرام است مثل وجوب شرطیت برای میت  که هم مثالش را عرض کردم.

شاگرد: فرمایش شما این است که این را از لغت می‏فهمیم؟

استاد: بله؛ ترکیب شرطیت این است؛ اگر، آن‎گاه. یعنی آن‎گاه بعد از اگر می‎آید. مگر ترکیب لغوی دوباره در «إن» بیاوریم که آن محتملاتش در ذهنم بود تفصیل آن در جایی دیگر باید بحث شود. اگر، آن‎گاه در اثبات داریم. ما نباید همه جا در جملات شرطیه ذهنمان سراغ ثبوت برود. «إذا ثبت الشرط، ثبت المشروط» در نفس الامر، گاهی نه؛ إذا ظهر المشروط یعنی جواب، فشرط. یعنی ما گاهی از ملزوم به لازم پی می‎بریم و گاهی از لازم به ملزوم در برهان إنّ؛ آن هم ترکیب لغوی است. فقط می‏ماند که این اگر، آنگاهش به چه چیزی زده بشود.

شاگرد: اذا وُجد عالما فاکرمه غیر از این که اذا کان الشخص عالما فأکرمه. وجدانی که از أکرم العالم داریم این نیست که یک وجوب اکرامی روی تک تک این افراد رفته باشد به شرط این که عالم باشند. وجدان ما این است که اگر نفس بسیط را در خارج پیدا کردی اکرام کن.

استاد:  چرا من این‌طور می‌گویم؟چون مدام می‎گفتند اناطه فلان به وصف. این به این خاطر است، ایشان هم که شروع کردند این را فرمودند، فرمودند «إذ وصف المأکول إذا أخذ منوطا به الشرطیة» این را ما توضیح بدهیم؛ «کیف یکون موضوعا» بعد فرمودند «ثبوت ذلک» یعنی همینی که نمی‎شود، در أکرم العالم اگر شده بالقرینه شده است. این توضیح مطلب از این ناحیه. که حالا  مفروض الوجود را در دنباله مطلب عرض می‎کنم که ببینیم آیا اگر ما آمدیم و در این جا ترکیب لغوی، وصف بود، نه جمله شرطیه و خواستیم در مرحله واجبِ بالفعل، شرطی برای آن قرار بدهیم، الان مقتضای ترکیب لغوی چیست؟ در اعتق رقبة مومنة شما می‎فرمایید ترکیب لغوی؛ ترکیب لغوی یعنی چه؟ یعنی تمام عناصری که در لغت دخیل است. ما نباید بیایم تنوین و الف و لام را از ترکیب لغوی کنار بگذاریم. همین طوری که أکرم العالم، الف و لام دارد، أعتق رقبة تنوین دارد، در همه زبان‎ها یک چیزی دال بر مدلول خودش دارد، تفاوت دارد، نمی‎توانیم بگوییم او مقتضای ترکیب لغوی هست، او نیست. وصف هم اگر بگوییم خب صرف وصف مانعی ندارد؛ یعنی بگوییم که ما یک «أکرم» گفتیم، روی وصف آمده. شبیه این که بگوییم وصف مفهوم دارد یا ندارد، تعلیق حکم به وصف مُشعر به علیت هست یا نیست؟ و شبیه این‌طور مطالب. جُملاتی بیاوریم که حکم به نحو جمله شرطیه نباشد، معلق بر وصف باشد. در چنین شرایطی خب فرمایش ایشان می‌آید که بگویند ترکیب لغوی اقتضای  فلان مطلب را دارد.

ترکیب لغوی در اینجا بسیار مهم است. حالا من یک احتمال عرض می‎کنم  که ببینیم اصلا این طور هست یا نیست. خود ترکیب لغوی.

 

برو به 0:12:25

تعلق امر به طبیعت

من عرضم این است در دو تا جمله‎ای که ایشان  فرمودند واقعا تفاوت به نحو تعلق است. در اصول یک بحث خیلی خوب، ظریف و دقیقی دارند که آیا متعلق امر فرد است یا طبیعت؟ معمولا هم بحث غالب که بنظرم می‎رسد لاریب فیه است که متعلق امر طبیعت است. هر کس تلطیف ذهنی بکند اوضح من الشمس می‎شود که متعلق امر طبیعی است. حالا اگر می‎گوییم أکرم العالم، الان متعلق امر که طبیعی است، چیست؟ اکرام. اکرام متعلق وجوب است، اکرام واجب است. پس وجوب به اکرام تعلق گرفته، امر به طبیعی کرده، طبیعی الاکرام متعلق وجوب است اما أکرم العالم، یک بار هم می‎گوید اگر یمین را اگر حنث کردی أکرم عالما مثل أعتق رقبةً. أکرم عالما ترکیب لغوی است، أکرم العالم هم ترکیب لغوی است، فرقش در چیست که عرف عام فرقِ این دو تا را می‎فهمد؟ قرینه خاصه است؟ نه! قرینه‎ای است که آن طبیعیّ متعلق امر که امر به آن خورده است اگر وصف بشود و به یک شیئی تعلق بگیرد اما طبیعی آن شیء است با این که طبیعی متعلق امر به فرد تعلق بگیرد، نه به طبیعت آن شیء بلکه فردی از آن شیء. این تفاوت را حاصل می‎کند. یعنی دقیقا تنوین دارد می‎گوید متعلق امر به فرد تعلق گرفته است اما الف و لام می‎گوید طبیعی متعلق امر که اکرام است به طبیعی تعلق گرفته است.

انحلال لازمه تعلق طبیعی به طبیعی

به عبارت دیگر؛ گاهی در فضای عبارات شرع و حتی عبارات عرف عام، با التفات به اینکه امری می‌آید و متعلق به وصفی می‌شود، ببینیم که متعلق این کار، طبیعی شیئی خارجی است یا فردی از آن شیء خارجا است؟ حالا فرد منتشر، فرد مردد، خلاصه فرد است. اگر طبیعی است اقتضاء روشنش این است که طبیعی تعلق به طبیعی گرفته است. لازمه‎اش چیست؟ لازمه‎اش انحلال است.

شاگرد: چرا باید انحلال باشد؟ آن آقایان ادعا می‎کنند ما داریم یک تحلیل نفس الامری می‎کنیم. می‎گویند که این که می‎گوییم آن خلاف قاعده است، نکته‎اش این است که در نفس الامر، وقتی یک طبیعتی که مفروض الوجود فرض بشود، انطباقش بر تک تک افرادش -از همان مرحله اثباتی – مفروغ است یعنی قطعا انطباق بر افراد پیدا می‎کند به خلاف طبیعتی که در متعلق حکم فرض بشود. آن دیگر چون مفروض در خارج فرض نشده، انحلال پیدا نمی‎کند. لذا گفتند با این که تنوین، مقتضای ترکیب لغوی است، آن را خلاف قاعده گفتند.

استاد: چرا تنوین مقتضای خلاف قاعده است؟ و حال آن که دالّ لغوی دارد و این دالّ می‎گوید مردی، عالمی، عبدی، رقبه‎ای، این یاء دارد دلالت بر یک معنا می‎کند. آن معنای عالمی، نه یعنی طبیعی عالم، یعنی فرد. وقتی می‎گوید انجام بده، متعلق امر طبیعی است، طبیعی الاکرام را ایجاد کن برای فردی؛ این جا الان انحلال معنا پیدا نمی‎کند. به عبارت دیگر ریخت خود زبان دارد معنایی را جلو می‎آورد که طبیعی وصف به فرد می‏شود؛ وقتی طبیعی وصف به فرد می‎شود دیگر انحلال نمی آید، چون با دالّ زبانی طبیعی متعلق امر را وصل به فرد کردیم، دیگر انحلال معنا ندارد.

تفاوت تقنین و امر

شاگرد: آن جا که تقنین نیست چرا انحلال می‎آید؟

استاد: چون ما طبیعی الاکرام داریم به طبیعی العالم می‎زنیم وقتی شما به طبیعی می‎زنید، خود طبیعی یعنی چه؟ طبیعی یعنی یک فرد؟ نه. طبیعی افراد دارد و شیوع در افراد دارد. اصلا طبیعی قبل الفرد است. به عبارت دیگر روح تقنین با روح امر تفاوت دارد ولو ما خیلی از مواردی به خاطر مساوات به یکی برمی‎گردانیم، اما در عرف عقلاء آن جایی که می‎خواهند قانونگذاری کنند با آن جایی که می‎خواهند دستور بدهند، اساسا فرق می‎کند. قانون سر و کارش با طبایع است، می‎گوید عالم یعنی این وصف عالم یک ارتباطی با یک طبیعتی دارد. عالم است و طبیعی، اکرام را می‎طلبد. این طبیعت، اکرام را می‎طلبد. این وقتی او را می‎طلبد، دو تا طبیعت وقتی مرتبط می‎شوند، اگر طبیعت یک فرد دارد، یک فرد است، اگر دو فرد دارد، دو فرد است.

 

برو به 0:18:16

من می‎خواهم عرض کنم چون طبیعت، افراد مختلف می‎تواند داشته باشد و شما هم دو تا طبیعت را به هم ارتباط دادید، هر کجا طبیعی بود آن طبیعت دیگر با آن مرتبط است، می‎گوید اگر عالم بود، عالم اقتضای اکرام به نحو تقنین دارد، تقنین یعنی چه؟ یعنی کشف روابط بین طبایع. تقنین کلیت دارد به خلاف امرهای خاص در موارد خاص که آمری به مناسبت خاص، فرد خاصی را امر می‎کند. این هم من حرفی ندارم بگویم قانون، اما می‎بینید امر این طوری کردن یک نحو قانون نیست، قانون‎گذاری که نظر مقنن به چیست؟ به ارتباط بین طبایع است.

شاگرد: الان «جئنی بالماء» طبیعت مجیء به «الماء» خورده، ماء هم طبیعت است، طبیعت به طبیعت خورده ولی انحلال هم نیست. چون تناسب حکم و موضوع روشن می‎کند که انحلالی نیست. تنوین داشته باشد نداشته باشد.

استاد: به جای کلمه «جئنی» بگذار «إفعل». می‎خواهم تابعی کنم و از بند قرائن مفاد بیرون بروم، شما بگویید إفعَل الشیء به معنای طبیعت بالشیء، «افعل الشیء بالشیء» این طوری بگذارید «افعل الفعل الکذایی بالالف» این طور بگذارید ببینید ذهن شما سراغ چه چیزی می‎رود.

شاگرد: یعنی مهمله می‎تواند انحلالی باشد، می‎تواند نباشد، ذهن ما با هر دو صورت می‌سازد.

استاد: باید دید مقتضای لغت چیست. شما وقتی دارند می‎گویند این کار را با این کار بکن، الان هم که شما می‎گویید مهمله، برای چیست؟ برای این است که شما آن تقنین به صورت صیغه غیر مباشری خودش که امر است بیان کردید؛ یعنی شما از تقنینی که بین طبایع است، به عالم الفاظ  و فضای امر تبدیل کرده‌اید و لذا گفتم امر با تقنین دو چیز است. امر از لوازم تقنین است و اگر مباشرتا امر، ابتداءً امر ریختش با تقنین فرق بکند همین طوری که امر ابتدایی را شما به لفظ قانونی تعبیر کنید، همین طور می‎توانید هر قانونی را به امر در بیاورید. اما وقتی شما از ریخت لغوی یک چیزی می‎فهمید که سر و کار شما با طبایع است می‎فهمید این جا کار شما با تقنین است. تقنین یعنی چه؟ یعنی دارید بین طبایع، رابطه  برقرار می‎کنید نه بین یک چیزی با یک فردی. من می‎خواهم از الف و لام قرض بگیرم؛ این که می‎گویم قانون و لغت یعنی این. و لذا اگر بگوییم «افعل الفعل الکذایی بشیء» فرق کرد. این جا برای شما مبهم است یا نیست؛ نه مبهم نیست، خب آن جا هم اگر بگویند «إفعل الفعل الکذایی بالشیء» آن جا مبهم شد؟ آن جا هم مبهم نیست، آن جا هم «بالشیء» یعنی الان من «الشیء» را با «الفعل الکذایی» مرتبط کردم یعنی تناسبی بین این و این است؛ اگر دو تایی طبیعت است …

شاگرد: همان جئنی بالماء با جئنی بماءٍ هیچ فرقی در ذهن ما ندارد؛ در ذهن شما چه فرقی دارد؟

استاد: این برای دقت در کلمه هم «جِئنی» و هم تشنگی انسان  است.

شاگرد: یعنی ما را از آن مقتضای لغوی جدا کرده است؟ منظورتان این است که مقتضای لغوی‎اش در الماء هم شیوع است ولی به خاطر این که تشنگی با یک لیوان برطرف بشود از مقتضای لغوی فاصله گرفتیم؟

استاد: بله، احسنت.

شاگرد2: شاید بیشتر به خاطر «جئنی» باشد.

استاد: «جئنی» هم هست لذا تا گفتند جئنی، …

شاگرد: اگر مثلا حرف دیگری هم بود که می‎گفت افعل فعل الکذا بالماء آن وقت قضیه فرق می‎کرد.

استاد: أکرم الماء، تشنگی را کنار بگذارید مثلا فرض بگیرید در جایی که کسی است که آب را پخش می‎کند به دیگران می‎دهد، سقا است. وقتی می‎گوید جئنی بالماء یعنی هر کجا آب پیدا کردی پیش من بیاور؛ دومی‎ هم بیاور، من نگفتم جئنی بالماء آب برای من بیاور، شما چون می‎دانید طرف تشنه هست به او می‌گویی چند بار می‎خواهی آب بخوری؟ اما وقتی شما می‎دانید طرف شما الان برای غرض آب خوردن و سیراب شدن خودش نیست، او واسطه است می‎خواهد به دیگران بدهد.

نقش عناصر زبانی در کشف مراد جدی

این خیلی از نظر لغوی مهم است. شما بفرمایید ابهام است؛ نه! ما عناصر زبانی داریم که دارد حرف می‎زند وقتی می‎گویید الشیء، الماء طبیعت الف و لام دارد می‎گوید این جا طبیعت الماء است، نه یک فرد و تعلق طبیعی الفعل به فرد از طبیعتی یا به نفس الطبیعة تفاوتش به این است که اگر تعلق به نفس الطبیعة می‌گیرد در مقام کشف از رابطه بین تناسب دو تا چیز است، می‎گوید عالم، اکرام می‎پذیرد، بین این دو تا مناسبت است، أهِن الفاسق، فاسق با طبیعت فعل اهانت تناسب دارد. تناسب بین طبایع را دارد بیان می‎کند به خلاف تعلق گرفتن طبیعی فعلی به یک فردی که دارد می‎گوید الان من نمی‎خواهم بگویم بین دو طبیعت تناسب است، اصلا نمی‎خواهم این را بگویم. من الان از تو می‎خواهم، این طبیعی، این متعلق را، اکرام را الان می‎خواهم تو انجام بدهی، دیگر حالا بار دومش را کار ندارم، «أعتق رقبةً» الان من از تو عِتق را می‎خواهم، نمی‎خواهم بگویم بین عتق با رقبة تناسب تقنینی است، دو تا طبیعت با همدیگر تناسب دارند.

 

برو به 0:24:47

بین این دو کلام، خیلی تفاوت است. از قاعده زبانی دارم عرض می‎کنم، زبان و قاعده زبانی بگوید الان متکلم دارد بین دو تا طبیعت رابطه برقرار می‎کند، می‎گوید این عالم تناسب دارد با این که اکرامش کنید. وقتی می‎گوید عالم تناسب دارد، الف و لام دارد این را می‎گوید که من دارم می‎گویم این طبیعت رابطه برقرار می‎کند اما وقتی می‎گوید اکرم عالما یعنی من عاشق اکرام تو هستم و همین از تو سر می‎زند، وقتی هم سر زد کافی است، این اول الوجودش کافی است بعدش اگر عالم دیگری دیدی، خواستی اکرام نکن؛ من این را می‎خواستم، نمی‎خواستم بگویم بین عالم با  اکرام تناسب است که پس هر دفعه دیدید تکرار کن، من یک طبیعی الاکرام متعلق به یک فردٌ مّایی از شیء خارجی از تو می‎خواستم.

شاگرد: در اکرم العالم که فرمودید مولا لحاظ طبیعت کرده و تطابقش را از مکلف می‎خواهد، لازمه‎اش این نیست که به نحو موضوع بشود یعنی اگر یک وقتی به یک عالمی برخورد کردید باید اکرامش بکنید. متعلق هم می‎تواند باشد؛ یک طرف مثلا نذر کرده مثلا یک کار خیری را انجام بدهد حالا الان نذرش برآورده شده است، سوال می‎کند من کار خیر چه چیزی انجام بدهم؟ می‎گوید أکرم العالم. نذر کرده الان واجب شده بیاید ادای نذر بکند، این فعل چیست؟ من چه کاری انجام بدهد؟ جواب می‎دهند که أکرم العالم، این جز طبیعی هست مصداق پیدا می‎کند منتها به نحوی موضوعی نیست باید برود یک عالمی پیدا کند، اکرام کند.

استاد: یعنی این جا شما قضیه یک سوال را قرینه‎ای قرار دادید بر این که مقصود از العالم طبیعت بماهو طبیعت نیست.

شاگرد: خود طبیعت است، اکرم العالم، یک عالم را اکرام کن، فعل یعنی این عالم را اکرام کن؛ مقید به آن یک عالم به نحو طبیعت است.

استاد: اگر این طور گفته بشود یعنی تا عمر دارید می‎گوید من فلان حاجتی داشتم برآورده شد، می‎گوید عالم را باید اکرام کنی یعنی در هر مجلسی تا آخر عمرت. شما نمی‎توانید بگویید اکرم العالم یعنی برو یک عالم را اکرام کن. نظیر هم خیلی دارد می‎گوید الان به این مقام رسیدی فقیر را رد نکن. «و أمّا السائل فلا تنهر» یعنی یک بار؟ چون «أ لم نشرح لک صدرک» این مقام را به تو دادیم …

شاگرد: وقتی موضوع آمد حکم هم پشت سرش می‎آید، هر وقت سائلی آمد همان جا یک تکلیفِ سوا، غیر از تکلیف قبلی است.

استاد: خیلی خب، ولی أعتق رقبةً، رقبة بعدی آمد، دیگر نیست تمام شد رفت. یکی بود و تمام شد.

شاگرد: پس همه‎اش در قرائن و مقام می‎گردد.

استاد: نه! من می‎گویم قانون لغت؛ قرینه خاصه نیاورید که طرف ذهنش برود، قانون لغت؛ اگر دو تا الف و لام است، الاکرام با العالم رابطه برقرار می‎کند، اگر گوینده دارد بین دو تا طبیعت رابطه برقرار می‎کند این جا اصالتا تقنین است و انحلال. مگر مواردی که باز دوباره از حیث مانع بفهمیم که مقصود او از رابطه برقرار کردن بین دو تا طبیعت یک غرض بسیط است که باز آن خودش بیرون است که حالا بعد باید توضیحش عرض کنم.

شاگرد: دو تا طبیعت لازمه‎ اش این نیست که حتما تقنین باشد، قانون کلی باشد که در نفس الامر به‌صورت قانون را لحاظ شده باشد، دو تا طبیعت را با هم لحاظ کردید، بلکه مولا به حمل شایعئ تحقق خارجی، طبیعت را از ما خواسته، انحلالی هم خواسته یعنی به این معنا که چه فردِ طبیعت محقق بشود، چه متعلقش، چه عالم کفایت می‎کند که طرف تکلیف را انجام داده است. دو تا طبیعت با همدیگر آمدند لازم نیست که تقنین باشد، ممکن است تقنین هم نباشد، عنوان همین عرف روزمره باشد، حمل شایع باشد.

استاد: یعنی مثلا در أکرم العالم که الان شما انحلال قائل هستید، شما تا محتوا را نبینید ذهنتان سراغ انحلال نمی‎رود؟ به فرمایش ایشان(یکی از شاگردان) ابهام است؟ کلا؟ اگر الف و با  جای این ها قرار بدهید، کلام مبهم می‎شود؟ واقعا این طوری است؟ یا نه، خود کلام فی حد نفسه با تنوین و الف و لام، برای ظهور تصوری که قابل احتجاج است،کافی است و کار را تمام می‎کند. درست است در ظهور تصدیقی بعد از اطلاع بر مقصود گوینده و تناسباتی که قرائن خارجیه دارد، می‎تواند از ظاهر برگردد، هیچ مدلول تصوری نیست مگر این که متکلم با قرائن حالیه و مقامیه می‎تواند برگرداند.

شاگرد: اگر این طوری باشد باید یک نحو تأوّلی  باید احساس بشود یعنی ظهور تصوری‎ اش در یک چیز باشد و ظهور تصدیقی در چیز دیگر باشد.

استاد: تحول در قانونِ کلام نیست، پی بردن به قصد گوینده از این کلام است.

شاگرد: یعنی تأوّلی در همان شیوه حرف زدن باید احساس بکنیم این طوری که شما می‎فرمایید.  چون مقتضای لغت یک چیز است ما با قرائن مقام داریم آن را از اقتضایش جدا می‎کنیم باید یک نحو عنایت و تأولی باشد.

 

برو به 0:30:29

استاد: ما همین طوری که در مجاز قرینه صارفه داریم، در این جا هم مانعی ندارد.

شاگرد: ما احساس می‎کنیم وجدانا این جا داریم عنایت و تأولی محقق می‌شود، یک چیز خلاف قاعده …

شاگرد2: طبیعی نیست اقتضا به فعلیت نمی‎رسد یعنی تحول و  تغییر نیست وقتی حرف از اقتضا می‎شود یعنی مانع می‎تواند نگذارد آن اقتضا به فعلیت برسد، هیچ گونه خلاف ضوابط لغوی و حتی مجازگویی هم رخ نمی‎دهد که نیاز به تعبیر تأول باشد.

نفش قرائن معینه در تراکیب کلام

استاد: اما نیاز به قرینه هست. یعنی همین طوری که ما قرینه صارفه داریم، قرینه معینه داریم، قرینه صارفه و معینه در مفردات است ما در تراکیب کلام، سیاق کلام، خودش ده‎ها قرینه دارد که نمی‎شود دست گذاشت و بگویید این قرینه صارفه است نه معینه؛ قرینه‎ای است که با خصوصیات خودش دارد مقصود گوینده را از کلام برای ما روشن می‎کند؛ یعنی ذهن ما می‎پرد می‎بیند او چه چیزی قصد کرده است ولو اگر اصلا قاصدی نبود و از دل سنگ این جمله بیرون می‎آمد یک طوری دیگری بود. همان جا آن که شما گفتید مبهم است اگر دقت کنید، مبهم است منظورتان چه بود؟ یعنی من نمی‎دانم گوینده کدامش را قصد کرده، حالا بگویید چه کار دارید به گوینده؟ از دل یک سنگ جمله بیرون آمده است، شما جمله را از مدلول تصدیقی منقطع کنید، فقط مدلول تصوری‎اش را تمرکز کنید باز هم مبهم است یا نه؟ این عرض من بود، تا گفتید مبهم است یعنی نمی‎توانم قصد گوینده را کشف کنم. چرا؟ چون ما انس گرفتیم به این که محتوا را، معنا را سریع دخالت بدهیم. خیلی ذهن ما با صورت گرایی محض مأنوس نیست با این که عبارت‎هایی از دل سنگ فرض بگیریم در آمده بخواهیم فقط مدلول تصوری خشک آن را لحاظ کنیم.

توحد جزاء؛ رمز مفهوم در جملات شرطیه

من یادم است چندین جلسه در اصول(درس آیه الله بهجت) بحث شد که جمله شرطیه مفهوم دارد یا ندارد؛ جلسات متعددی خیلی بحث شد که ترکیب جمله شرطیه مفهوم ندارد؛ اگر الف، باء نمی‎گوید که اگر نه الف، نه باء. اصلاً  به آن طرفش کاری ندارد. بعد از همه این‎ها که تمام شد جلسه آخر شاید بود گفتند با همه این‎ها، عرف عقلا برای جمله شرطیه مفهوم می‎گیرند و به همین ختمش فرمودند. خب این را می‎بینند ولی رمز دارد.

پس ببینید ترکیب جمله شرطیه مفهوم ندارد اما اگر همین جمله شرطیه را عرف عقلاء استعمال کنند مفهوم دارد. من گمانم این است این که یکی از چیزهایی که عرف عقلاء می‌بیند که جملیه شرطیه مفهوم دارد، برای توحد جزاست و این که در جزا باید کار انجام بدهی. بعد از فرمایش ایشان( آیه الله بهجت) من این طوری حل کردم.

این نکته ‎‎ای است که؛ همان جمله شرطیه اگر در جوابش ما توحد نداشته باشیم مفهوم نداریم. اما وقتی در قضایای قانونیه و اوامر می‎بینند که در ناحیه جزاء ما با یک جواب متوحد روبرو هستیم، جواب متوحد می‎گوید این شرط آمد، این متوحد. این متوحد  می‎گوید اگر نبود، دیگر متوحد نیست. و لذا قبول داشتند می‎گفتند جمله شرطیه در شخص حکم مفهوم دارد؛ چرا؟ چون شخص حکم یک فرد متوحدی بند به شرط است و همه هم قبول داریم مفهوم دارد، لذا اگر طوری باشد در قضایا، در ناحیه جواب سر و کارمان با طبایع نباشد، در ناحیه جواب هم ما یک نوع سر و کارمان با توحد باشد، مفهوم دارد. من این طوری در ذهنم حل شد چون یادم است جلسات طولانی شد، جلسات هم دقیق جلو می‎رفت تمام بر طبق مدلول تصوری و ظهور نفسی کلام بود و انسان می‎بیند جمله شرطیه مفهوم ندارد. هیچ‌کس نمی‎تواند بگوید اگر الف، آن گاه باء، پس یعنی اگر نه الف یعنی نه آن گاه باء. ملازمه ندارد، از کجا ما ‎بگوییم؟ از آن طرف هم می‎گویند العرف العقلاء ببابک. ببین جمله شرطیه می‎گوییم مفهوم می‎فهمند. رمز این که عقلاء می‎فهمند چیست؟ البته الان این پیش آمد و گفتم. البته قبلا یادداشت هم شاید کردم باید ببینم آن وقت چه توضیحی به ذهنم آمد، در مورد توحد جواب که رمز مفهوم‎دار بودن جمله شرطیه بود. و الا نباید شک بکنیم که جمله شرطیه فی حدنفسه مفهوم ندارد اما وقتی ما در مواردی می‎دانیم که در ناحیه جواب متوحد است، آن توحد جواب، مفهوم را می‎آورد که آن هم واضح است و آن هم همان عرف عقلایی است که فرمودند.

آن مساله مفروض الوجود هم مانعی ندارد، مفروض الوجود هم می‎تواند به وصف بخورد، هم به شیء بخورد. اما مواردی هست که می‎بینید، ارتکاز از جمله شرطیه‎ ابا دارد که آن جمله شرطیه مفروض الوجود باشد. بله در فضایی که به کاری دستور می‌دهند حالا درست است.

در مجموع؛ در فرض وجود گرفتن یک نحو توجیهی است برای این که ما می‎خواهیم آن شرط را از همدیگر جدا بکنیم. حالا باید تأمل شود در مثال‎هایی که این موارد در آن محقق می‌شود یا نمی‌شود. الان مثلا در أکرم العالم می‎خواهیم بگوییم «العالم» مفروض الوجود است و لازمه آن، انحلال است. یک ضابطه‎ای داریم برای این‌که کجای کلام  اقتضاء می‌کند که این عنصر کلامی در دلالت تصوری محض، مفروض الوجود است؟ شما فرمودید محلش را تغییر می‎دهید، محل کجاست؟ توضیح بدهید. الان اگر بگوییم «العالم أکرمه» با «أکرم العالم» فرق می‎کند؟ آن طوری که من عرض کردم فرقی نمی‎کند چون هر دو دارد بین دو طبیعت رابطه برقرار می‎کند. یا بگوییم «اکرم العلماء» جمله را تغییر بدهیم، باز فرق می‎کند؟ بگوییم چون علماء شدند دیگر تغییر کرد.

شاگرد: این‎ها همه یا موضوع است یا متعلق المتعلق است، هر دو تا مفروض الوجود است.

 

برو به 0:37:14

ملاک انحلال و عدم انحلال طبیعت به افراد نزد آقای حکیم

استاد: مرحوم آقای حکیم یک جمله‎ای دارند، آن هم خوب است، آن غیر از مقتضای کلام است. فرمودند هر گاه هر فردی روی شانه خودش تمام مصلحت و مفسده را بار کرد، هر گاه ما در یک جایی مواجه شدیم با یک چیزی که وقتی به افراد نگاه می‎کنیم می‎بینیم بخشی از کار را انجام ندادند، گاهی 5 نفر سر این میز را گرفتند دارند می‎آورند. اما  گاهی هر نفری یک صندلی دستش است دارد می‎آید، فرمودند نگاه کنید اگر هر فردی خودش به تنهایی، تمام مصلحت حکم یا تمام مفسده نهی را دارد آن جا انحلال است اما اگر می‎بینید باید چند تا فرد باید دست به دست هم بدهند یا در نفی، کل افراد باید دست به دست هم بدهند، این دیگر انحلالی نیست. من در جلسه قبل به سم مثال زدم، می‎گوید که سم را در طعام نکن، سم را نکن یعنی چه؟ نه یعنی این سم را نکن، آن سم را نکن، اصلا معلوم است مقصود او این است که یعنی همه افراد سم برای سلب الطبیعة دست به دست هم بدهند، نه تک تک. این طور نیست که هر سمی جدا مفسده را دارد به سهم خودش. نه! اگر یکی آمد، دومی دیگر لغو است، خواهد کشت و تمام. اولی آمد، دومی لغو است.

شاگرد: نکشد باز برای دومی هم می‎آید.

استاد: بله همین است. که مفسده را بالفعل می‎تواند با خودش حمل کند. الان در سم کشندگی با او همراه هست اما به قرینه این که چند بار آن کسی که سم می‎خورد کشته نمی‎شود به این قرینه می‎گوییم باید سلب طبیعی سمّ بشود، می‎گوید حتی یک فردش هم بیاید تمام شد، مقصودی که مفسده بود محقق شد. چند بار تحقق پیدا نمی‎کند. علی ای حال این برای این فرمایش ایشان در این جا.

تفاوت  توحد و انحصار؛  مفهوم جمله شرطیه

شاگرد: توحدی که در جواب جمله شرطیه می‎فرمایید، توحد در عمل مقصودتان است؟

استاد: نه، توحد در انشاء. منشیء وقتی می‎گوید که من از تو مثلا نماز ظهر می‎خواهم؛ وقتی می‎گوید اذا زالت الشمس فصلّ الظهر. الان این جا درست است که صلاة ظهر هم طبیعی است و افراد متعدد دارد اما می‎دانیم در مقام انشای وجوب، یک فرد ظهر بیشتر نمی‎خواهد و انشای وجوب ظهر تقنینش یک فرد انشا هم بیشتر نیست، وقتی این طوری است وقتی می‎گوید اذا زالت الشمس فصلّ می‎دانیم پس دیگر نوع انشاءِ وجوب زوال رفت به رفتن زوال شمس. این نکته مهم است. لذا در تمام جملات شرطیه که در جواب این توحد را نداشته باشد؛ یعنی مقنن دارد یک انشاء می‎کند، این انشای او چند تا انشاء نیست. می‎گوید اگر این طوری است من این انشاء را کردم.

شاگرد: علیت منحصره باید داشته باشد.

استاد: نیازی به علیت منحصره در شرط برای مفهوم نیست. همین نکته است، در کتاب‌های اصولی هم بود که آیا شرط منحصر است یا مستقل است؟ آن فضایی بود که این مطلب را حل نمی‎کرد، ظهور شرط در چیست؟ در انحصار است؟ یا در استقلال است؟ یا در هردو؟ ظهور در شرط استقلال است بلاریب. اما در انحصار نیست. همین بحث‎های دقیقش بود. هرگز جمله شرطیه ظهور در انحصار شرط ندارد.

شاگرد: اطلاق مقامی استفاده می‎کردند شبیه فرمایش شما می‎شود که مولا در مقام بیان بوده هیچ بیانی جز این جمله شرطیه نفرمودند و از اطلاق مقامی استفاده کردند.

استاد: آن برای انحصار خوب است. این چیزی که من عرض می‎کنم اصلا سراغ انحصار نرفتند. می‎گویم بدون این که مساله انحصار و استقلال پیش بیاید، رمز این که شما می‎گویید وقتی شرط رفت، نوع جواب می‏رود نه شخص جواب.

اگر کسی قائل به اطلاق مقامی شود می‌گوید اگر مرادش غیر از این بود باید به غیر می‌فرمود خب در جواب می‌گوییم شاید جای دیگر فرموده باشد و به دست ما نرسیده باشد. اما این چیزی که من عرض می‎کنم اصلا خود جمله قطع نظر از اطلاق مفهوم دارد. برای مفهوم داشتن کمک‎کار نمی‎خواهد. چون خودش متوحد است. شرط که می‎آید این متوحد هم می‎آید؛ خب وقتی شخص و نوع این جا یکی شدند، شما چطور می‎گویید وقتی شرط رفت، شخص الجواب رفت، اگر ما یک جایی داریم که شخص الجواب خودش، همان نوعش هم شخص است، دیگر توحدی دارد که قابل تکرار نیست، وقتی قابل تکرار نیست نیازی به انحصار نداریم، اصلا ما محتاج به انحصار و اطلاق مقامی نمی‎شویم.

 

برو به 0:42:17

شاگرد: فحص هم نمی‎خواهد.

استاد: نمی‎خواهد. این چیزی بود که من به گمانم رسید. این خیلی مهم است. و لذا  عرف عقلاء در قضایای قانونیه، به راحتی برای جمله شرطیه مفهوم قائل هستند. همین عقلاء برای جمله‎های شرطیه خبریه مفهوم قائل نیستند، می‎گویند لازم می‎تواند اعم باشد، إن طلعت الشمس فالبیت مضحیء می‎گویند چه کسی گفته … وقتی خورشید است اتاق روشن است، نگفته که خورشید نیست حتما اتاق تاریک است. چرا این طوری می‎گویند؟ چون در ناحیه جواب ما توحد نداریم، چیزی داریم که فعلا ضحاء و روشنی بیت متفرع بر طلوع شمس شده است نه این که طبیعی روشن بودن اتاق الان متوحدا متفرع بر طلوع شمس شده است.

شاگرد: در تقنین چون طبیعت با طبیعت مرتبط می‎شود …

استاد: احسنت! در تقنین چون ما انشاء می‎خواهیم بکنیم، انشاء یک انشاء است می‎خواهند وجوب  را به ما انشاء بکنند. این یکی است.

شاگرد: غرض مولا برنمی‎گردد؟

استاد: به غرض مولا که می‎تواند برگردد ما هیچ حرفی نداریم ولی شاید قبل از این که سراغ غرض برویم خود نفسِ عنصر تقنین و انشایی که لازمه غرض است و غرض آن را آورده است، بسنده کنیم؛ در خود جمله شرطیه بسنده می‎کنیم.

شاگرد: به هر حال  قرائن می‌خواهد.

استاد: ما قرائنش را این طوری قرار می‎دهیم؛ اگر می‎گوییم «إن کذا فافعل کذا» و «إن کذا فکذا»  اگر این‌طور بگوییم کاملا جدا می‎شود. ما می‎گوییم اگر می‎گوند «إن کذا فکذا» به معنای این که یک چیزی محقق بشود این مفهوم ندارد و لازم می‎تواند از ملزوم اعم باشد اما می‎گویند إن کذا فافعل کذا، اگر امر است به عنوان امری که لازمه تقنین است، مباشرش تقنین است و الا اگر امری باشد که مباشرتا امر باشد، آن حرف‎های قبلی می‎آید. الان در فضای کلاسیک امر و تقنین یکی است و ما معادل می‎گیریم و حال آن که ظاهرا این طور نباشد. امر یک نحو خصوصیتی دارد می‎گویند شبیه حکم حاکم می‎ماند، مفتی فتوا می‎دهد و حکم به این که فردا عید است هم می‎کند، حکمِ حاکم با فتوای حاکم دو وادی است،  در فتوا، شبهه حکمیه و کلی و تقنین را دارد بیان می‎کند، در حکم دارد امر و نهی خاص را به فعلیت می‎رساند.

مراد از امتناع در کلام آقای حکیم

برای آن امتناعی فکر نکردید؟ چیزی به ذهنم نیامد؛ خب بعید است مثل مرحوم آقای حکیم با آن دقت نظر و ذهن بگویند «امتناعه». امتناعه روی مختار ایشان درست است اما این که بگویند این امتناع وقتی قرینه آمد، آن وقت می‎شود. این برای من حل نشد؛ چطور ایشان چیزی را که می‎گویند ممتنع است می‎گویند … تنها چیزی که می‎توانیم بگوییم همین است که قرینه می‎آید آن را از آن مفروض امتناع در می‎آورد؛ یعنی قرینه می‎آید می‎گوید حالا دیگر شرط الواجب نیست، شرط الواجب محال است که موضوع خودش بشود، قرینه می‎آید می‎گوید مبادی این را شرط الواجب بگیری، این اصلا ریختش عوض شده و حالا شرط الوجوب شد. تنها چیزی که می‏شود گفت همین را بگوییم که مطلب را عوض کنیم.

تفاوت تحلیل مدلول تصوری و تصدیقی

شاگرد: در این موارد که  در مورد طبیعت مثال‎ها زده می‏شود، آیا می‌شود گفت که عمده مسائلی که مثال می‎زنیم از خارج یک قرینه‎ای داریم یعنی قرینه حالیه، حاکم بر این است که حالا برویم در کلاس مطرح کنیم که انحلال هست یا نیست؛ می‎خواهم بگویم فرض این مثال‎هایی که می‎زنیم انگار غلط است چون ما در هر مثالی که وارد می‎شویم از خارج یک قرینه داریم که همان راه را روشن می‎کند که انحلال هست یا نیست حالا چه طبیعت باشد چه فرد باشد.

 

برو به 0:46:28

استاد: اصلا در اصول هم که بحث تعارض احوال و بعدش هم  که درمنطق این بحث‌ها  را داشتیم؛ این نکته را ما کار داریم که علی ای حال قرائن بر مدلول تصوری کلام سوار می‎شود، ما یک چیزی داریم که پایه است، قرائن روی این سوار می‎شود. شما اول حساب آن را برسید، شما می‎گویید خب وقتی ما داریم چه کار داریم  که سراغ مدلول تصوری برویم؟!

شاگرد: مواردی که ما الان سراغش می‏رویم مثل امر و نهی‎های شارع این ها غالب به اتفاق می‎شود گفت همه قرینه از خارج هست یعنی در بحث کلاسی بحثش درست است، در فضای کلاس حالا کدام هست و مدلول تصوری و تصدیقی‎اش کدام است بحثش جداست ولی در فضای شریعت که الان ما می‎خواهیم استنباط احکام بکنیم در غالب موارد یک قرینه مقامیه و حالیه به آن چسبیده است.

استاد: الان در مانحن فیه، ایشان به کسی این نسبت را داده‌اند که گفت «صلّ فی المأکول» شک در اصل شرطیت است به مقتضای کلام، برائت جاری می‎کنیم. ایشان(آقای حکیم) می‎گویند نمی‎توانی جاری کنی، این جا شرطیت اصلش مشکوک نیست، در خود شرط شک داری

با این که کلام شرع و روایت دست ماست اما بین دو تا فقیهی که می‎خواهند استنباط کنند، اختلاف می‎شود. خب وقتی ما از قبل، راهش را صاف بکنیم خیلی بحث بهتر جلو می‌رود. در جلسه قبل ببینید که چقدر عناصر را از هم جدا کردیم، وقتی جدا می‎شود ریخت کلامی را ملاحظه می‌کنیم، الآن می بینیم هر کدام از عناصر پایه کلام که تحلیل شده در کجای کلام قرار می‎گیرد و اگر مدلول تصوری ناظر به آن عناصر تحلیلی کلام داشته باشیم خیلی فرق می‎کند تا آن جایی که یک چیزی را مبهم بگوییم، مثلا 5 چیز است، آن را 3 چیز بکنیم و نتیجه بگیریم. بنابراین صرف این که ما بگوییم کلام شارع در دستمان هست مکفی نیست که این بحث‎ها را نکنیم چون واقعا می‎بینیم گاهی آن قدر رابطه‎ها در کلام برقرار می‎شود که سر از هزار هزار در می‎آورد که ذهن همه این‎ها را ناخودگاه تحلیل می‎کند ولذا هم اختلاف بین علماء می‎آید. وقتی ما این‎ها را مدون کنیم و حرفش را بزنیم، آن اختلافات بعدی، ادعاها و استظهارات بعدی همه دیگر خودش را پیدا می‎کند.

والحمدلله رب العالمین وصلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.

 

 

 

 

 

 

درج پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

The maximum upload file size: 10 مگابایت. You can upload: image, audio, video, document, text, archive. Drop files here

هیچ فایلی انتخاب نشده است