مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 19
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
شاگرد: درجلسه قبل نکتهای در مورد اطلاق متعلق فرمودید که این اطلاق نه بدلی است نه استغراقی. و بهخاطر شباهت آن با اطلاق بدلی است که آن را اطلاق بدلی حساب کردهاند. البته اگر درست فهمیده باشم. و وجه فرق را اینطور فرمودید که در اطلاق بدلی مثل حیوان و انسان، این یک طبیعتی است که خدای متعال افراد آن را خلق کرده است و پَر این اطلاق همه افراد را میگیرد و بحث سر این است که یک فرد از آن طبیعت محقق شود. ولی در این اطلاق در ناحیه متعلق، یک چیزی است که شیئا فشیئا میگذرد و انسان آن را در طول زمان ایجاد میکند. حالا تحلیل این مطلب را دقیقاً میخواستم. در مورد متعلق و طبائع که متعلق احکام قرار میگیرد. در اینجا اگر مثل مرحوم آخوند که در این متعلق ایجاد را میبیند- چون بحث ایجاد طبیعت است و طبیعت هم توجد بوجود فرد واحد- خب ایجاد یک فرد واحد از این طبیعت،خصوصیتش این است که حالا یک فرد را بیاوریم. نکته اصلی این فرق را خواستم یک بیانی بفرمایید. که این فرق قشنگ خودش را کجا نشان میدهد و فرق ماهوی که در این مسئله پیدا میکند چیست؟
استاد: حدود سالهای ٧٠ بود که حلقات مباحثه میکردیم، شاید در آن سالها بود که این مطلب به ذهن بنده آمد. اگر آن مطالب دیده شود شاید بتوان گفت چه اشکالی بوده که برای حل آن، این مطلب به ذهن من رسیده است،چون زمینه پیدایش مطلب، خیلی مهم است. میبینیم در فضای بحث یک اشکالی مطرح است و ما داریم فکر میکنیم که مطلب را چطور حل کنیم. بعد میبینیم که اصلاً این اشکال برای این است که یک تشبیهی شده به اطلاقاتی که افراد مکوّن تکوینی دارند با آن فردی که میخواهیم ایجاد کنیم. آن اطلاق را اینجا میخواهید بیاورید خراب میشود . البته این زمینه ذهنی را باید نگاه کنم.
ولی در بحث علمی به این مطلب دقت کنید که اطلاق و تقیید، ملکه و عدم ملکه هستند. البته اطلاق ذاتی اینطور نیست و آن حسابش جای خودش است. اطلاق رایجی که در کلمات گفته میشود مقابل تقیید است آن هم از باب ملکه و عدم آن. یعنی چون میشود آن را قید بزنند وقیدی نیامده مطلق است.
شاگرد: اطلاق ذاتی در مقام ثبوت است؟
استاد: اطلاق ذاتی در مقام اثبات هم میآید. هم در ثبوت میتواند بیاید هم در اثبات. ولی در مقام اثبات اگر ملکه نباشد فایدهای ندارد. مثلاً تقیید عالم اثبات در دلیل واحد به قصد قربت. فرض هم گرفتید محال است. حالا در اینجا عدم القید به معنا اطلاق ذاتی؛یعنی قید در ذات کلام نیست، و نمی توانسته در آن قیدی بیاورد. پس در این فرض اطلاق داریم ولی ثمره ای ندارد. یعنی اطلاق ذاتی در مقام اثبات درفرض استحاله، هیچ ثمره علمی بر آن متفرع نیست. ولی معنا دارد چون اطلاق ذاتی بهمعنای صرف عدم القید است. هرکجا قید نبود عدم القید است. حالا چه فضای اثبات باشد چه ثبوت باشد. فقط آن نتیجه ای که اصولی میخواهد از آن بگیرد باید یک ثمره ای داشته باشد.
پس اطلاق و تقیید وقتی تقابل ملکه و عدم ملکه دارند، در فرضی که میگوییم اطلاق داریم؛ اطلاق یعنی چه؟ یعنی در فرضی که میشد قید بزنیم ولی نزدیم. مقابل را در نظر بگیرید حالا بحث را جلو ببریم. اگر اطلاق این است که قید ندارد، اگر اطلاق یک عنوان و افراد اسم جنس که خدا برای آن آفریده است و این هم منطبق بر آن است. این اطلاق یعنی چه؟ یعنی مفهومی است که منطبق است بر این افراد. قید چیست؟ یعنی یک چیزی میآورید که بخشی افراد دیگر شامل آن نمیشود. قید دست و پا بستن است دیگر. دست بند زدن است. پا بند زدن است. تقیید یعنی دست وپای آن را ببندید. حالا خوب دقت کنید، پس اگر افراد تکوینی دارد وقتی قید ندارد، اطلاق این افراد را میگیرد. وقتی قید میآید یک بخشی از افراد بیرون میرود. آن افراد هستند ولی با قید شما بیرون میروند.
برو به 0:05:46
حالا همین تشبیه را برای افعال میآوریم. مثلاً میگوییم این کار را بکن. کارهایی که من میخواهم انجام دهم افراد متصور دارد نه افراد محقق. و این افراد متصوره لوُجد لأنطبق علیه العنوان. اگر موجود بشود این کاری که انجام میدهد بر آن منطبق میشود. اینها با «لو» هست. اینجا که قید میزنم یعنی چه؟ یعنی بعضی افراد بیرون بروند؟؟ این صرفاً یک تشبیه است. البته تشبیهی است که مانعی هم ندارد و وجه آن هم قابل درک است. اما اگر این تشبیه، احکام تقیید تکوینی را میخواهد در افعال بیاورد در فضاهایی بوده که با اشکال مواجه می شده است. که باید جواب های خودش داده شود. اما اگر این تشبیه را اینجا برداریم و بگوییم اگر تشبیه کردیم غرضی داشتیم، به اصطلاح تشبیه از یک جهت مقرب است و از هزار جهت مبعد است. کار که یک مطلقی نیست که منطبق شود بر افرادی که با قید بعضی افراد بیرون بروند. امر میگوید این کار را انجام بده، هر چه قید اضافه میآورد شما آن قید را در ایجادت دخالت بده. وقتی هم قید نیاوردند در وسعت هستی. در انجام دادن این کار تو راحت هستی میخواهی انجام بده میخواهی انجام نده.
شاگرد: پس در این حیث که ما یک فرد میفهمیم چندان تفاوتی ندارد.
استاد: بله این همه در بین علماء بحث پیش رفته، نکته بنده این است که اگر این تشبیه را برداریم، راحتتر است. یعنی با این بیان دیگر نیازی به آن جواب ها نیست.
اگر اطلاق در متعلق حکم بوده است؛ یعنی کاری که مکلف میخواهد انجام بدهد و افراد طولی و عرضی آن فقط فرضی است. مکلف یکی از این افراد را ایجاد میکند،این غیر از آن اطلاق شائع است، می توانیم اسم اطلاق سعی روی آن بگذاریم. اطلاق یعنی ای مکلف تو در وسعت هستی، می خوای این جور می خوای آن جور. نه اینکه یعنی هم این فرد و هم آن فرد. اصلاً این مقصود نیست که هم شامل این فرد است و هم شامل آن فرد. اصلاً اینجا شمول مقصود نیست. در متعلق تکلیف کلمه شمول صرفاً تشبیه است. اگر میگویید «صلّ» اطلاق دارد و شامل این صلاه است و شامل آن صلاة است اصلاً اینجا شمول نیست زیرا اصلاً ما دو فرد صلاه نداریم. بلکه بینهایت افراد طولی و عرضی متصور است. بلکه این شمول تشبیه به شمول عالم به فاسق و غیر فاسق شده است. و همین تشبیه گاهی در بحثهای علمی مشکل درست میکند.
و أما الثاني: فلأنه مع الشك في المأكولية يكون الشك في مانعية ذلك اللباس، و الأصل البراءة.
فإن قلت: هذا يتم لو كان موضوع المانعية ملحوظاً بنحو الطبيعة السارية بحيث يكون كل ما يفرض من الحيوان الذي لا يؤكل لحمه مانعاً مستقلا في قبال غيره من الأفراد، إذ حينئذ يرجع جعل المانعية إلى جعل مانعيات متعددة بتعدد أفراد الحيواني المذكور، فاذا عُلم بفردية اللباس للحيواني المذكور فقد علم بالمانعية، و إذا شك فيها فقد شك في أصل مانعيته، فيرجع الى أصل البراءة كما يرجع اليه لو شك في المانعية للشبهة الحكمية. أما لو كان ملحوظاً بنحو صرف الوجود فلا يكون شك في المانعية، إذ يعلم بجعل مانعية واحدة لصرف الوجود الصادق على القليل و الكثير، و إنما الشك في انطباق المانع عليه، فلا مجال لأصل البراءة، لاختصاص مجراه بالشك بالتكليف، و هو مفقود. و كما يفترق اللحاظان بما ذكر- أعني: جواز الرجوع إلى البراءة في الشك في الأول و عدمه في الثاني- يفترقان أيضاً في أنه لو اضطر إلى ارتكاب بعض الأفراد يجب الاجتناب عن بقية الأفراد على الأول، لأن ارتكاب ما عدا المقدار المضطر اليه ارتكاب للمانع بلا ضرورة مسوغة، و ليس كذلك على الثاني، إذ ليس للمقدار الزائد على المضطر اليه منع غير المنع الحاصل منه المفروض جوازه للضرورة. هذا و حيث يدور الأمر بين اللحاظين فمقتضى الإطلاق هو الثاني لأن اسم الجنس موضوع لنفس الماهية، فملاحظة خصوصيات حصص الأفراد بحيث يكون كل واحد منها ملحوظاً في قبال غيره يحتاج إلى قرينة.
قلت: أولا: أنه يمكن الرجوع إلى البراءة فيما لو كان الموضوع ملحوظاً على النحو الثاني أيضاً، لأن صرف الوجود الملحوظ موضوعاً للمانعية لما كان يتحد مع تمام الأفراد، فالفرد المشكوك على تقدير فرديته يكون موضوع الانطباق، فيكون موضوع الانطباق موضوعاً للمانعية، و على تقدير عدمها لا يكون كذلك، فالشك في الفرد يستتبع الشك في اتساع المانعية بنحو تشمله، فيكون الشك في التكليف به. و العلم بوحدة المانعية لوحدة موضوعها، لا يخرج المقام عن كونه من الشك في التكليف و عن كون العقاب عليه عقاباً بلا بيان، كما أشرنا إلى ذلك في تعليقتنا على الكفاية في مبحث الشبهة الموضوعية التحريمية. و ثانياً: أن مقتضى الإطلاق و إن كان هو الثاني، إلا أن الظاهر في النواهي النفسية و الغيرية هو الأول، لغلبة كون المفسدة الباعثة عليها موجودة في كل فرد لنفسه في قبال غيره، و لذا بني عليه في عامة النواهي النفسية، مثل: (لا تشرب الخمر) و (لا تأكل النجس) و (لا تكذب) .. إلى غير ذلك من الموارد التي لا تدخل تحت الحصر، مع عدم البناء منهم على وجود قرينة خاصة، كما يظهر بأقل تأمل في الموارد.[1]
برو به 0:10:35
عبارتی از آن رساله مختصر مرحوم میرزا داشتیم میخواندیم. یک بخش کمی ذیل عبارت ایشان را خواندم حالا عبارات مستمسک را سربرسانیم که آن هم مربوط به همین جا بود. در جلد 5 صفحه 335 «و أما الثاني:» که بزنگاه این است که اصول عقلیه در لباس مشکوک بخواهد جاری بشود یا شرطیت بود یا مانعیت؛ شرطیت را بحث کردیم؛ بنابر مانعیت «فلأنه مع الشك في المأكولية» فلأنّه یعنی چه؟ یعنی واضح است که بنابر مانعیت برائت جاری میشود، وضوح جریان فرمودند که «فنقول: على تقدير استفادة الشرطية من النصوص يتعين الاحتياط … و على تقدير استفادة المانعية تجوز الصلاة فيه»[2] چرا تجوز؟ و برائت جاری میشود؟ فرمودند که «يكون الشك في مانعية ذلك اللباس» کلمه مانعیت را ببینید شک در اصل مانعیت است وقتی شک در اصل مانعیت بود برائت میآید و هیچ مشکلی نداریم «و الأصل البراءة.»
«فإن قلت:» دو بخش کرده بودند؛ اول مبنای جریان برائت را قشنگ توضیح دادند؛ که «هذا يتم لو كان موضوع المانعية ملحوظاً بنحو الطبيعة السارية» یعنی انحلال؛ یعنی بگوییم مانعیت به تعداد افراد لباس غیرمأکول، نهی پیدا میکند؛ «لا تلبس هذا اللباس، لا تلبس هذا اللباس» چرا؟ چون مانعِ صلاة است؛ نهی ضمنی و غیری، او را میگیرد و میگوید «لا تلبس». لذا نتیجه گرفتند «فاذا عُلم بفردية اللباس للحيواني المذكور فقد علم بالمانعية، و إذا شك فيها فقد شك في أصل مانعيته» اصلا نمیدانم این مانعیت دارد یا ندارد. وقتی این لباس نمیدانم برای نماز من مانعیت دارد یا ندارد- یک چیز عرفی خیلی ساده اجرا میشود- برائت جاری میشود. آی مصلی! این عبا را جلوی تو گذاشته از ماهوت است، نمیدانی مانعیت دارد یا ندارد-تمام شد- اصل عدم مانعیت است، اصل برائت از این نهی و مانعیت است چون اصلش مشکوک است. یک مطلب بسیار ساده و دمدستی و بسیار روشن که در اصل جریان برائت هست. آن رسالهای که در تقریر درس مرحوم آقای بروجردی است که جلسه قبل عرض کردم آقا لطف فرمودند برای من آوردند، ایشان هم اول رساله اشارهای دارند بعد میگویند به این سادگیها نیست یعنی یک عبارتی دارند چه بسا به ذهن بیاید که این خیلی واضح است که این جا مانعیت در آن جاری میشود. بعد میفرمایند به این سادگی نیست که شما بگویید که جاری میشود. خودتان اگر بعد نگاه کردید … الان از قبل یادم نبود که صفحه عبارتشان را نگاه کنم بعدا عرض میکنم.
خلاصه این مطلب خیلی صاف است و در عین حال هم ما روی مطالبی که خیلی واضح است نباید زود از آن بگذریم، چیزهای ساذجی که در کلاس هر کسی خوب و صاف درک میکند و فوری هم اشکال به ذهنش نمیآید، اینها چیزهای قیمتی است. اگر هم ما در کلاس دچار اشکال شدیم نباید خیلی زود از آن واضح دست برداریم، مدام در این مطلب واضح برویم و برگردیم تا نکته آن را کشف کنیم. بعدها ببینید چه شرایطی بشود که مثلا … آنها را باید برگردیم بتوانیم خوب درکش کنیم، آن طوری که هست در ذهن خودمان تحلیل نفس الامری بکنیم.
فعلا که این است لباس جلوی تو هست، نمیدانی برای نماز تو مانعیت دارد یا ندارد؛ نمیدانی این عبا برای نماز تو مانعیت دارد یا ندارد، تمام شد، اصل میگوید ندارد. خب این اولی بود، دومی چیست؟ دومی این است که چرا میگویی این عبا این جا گذاشته نمیدانی مانعیت دارد یا ندارد، شما دارید بد حرف میزنید، این عبا و نمیدانیِ شما مسبب است، اصلش یک چیز دیگری است که شما نمیدانید چون شما یک چیزی نمیدانی. الان نمیدانی این عبا مانعیت دارد یا ندارد، آن چیزی که نمیدانی چیست؟ آن چیزی که نمیدانی این است که کلا در شبهه موضوعیه شما نمیدانید باید چه کار بکنید، چون میگویید نمیدانم چه کار بکنم، میگویید برائت است و حال آن که اگر معلوم بشود که مانعیت صلاة یک مانعیتِ انحلالی نیست، طبیعت ساریه نیست، صرف الوجود است، جنس است، در تعبیر مرحوم میرزا در رساله میرزا محمدحسن آقا که جلسه قبل خواندم ایشان فرمودند إن قلت که انحلال نمیشود. چرا؟ چون نهی به جنس میخورد.
برو به 0:16:19
ایشان به جای جنس میفرمایند که «أما لو كان ملحوظاً بنحو صرف الوجود» طبیعت ساریه نیست که همه افراد جدا جدا انحلالا نهی داشته باشند؛ طبیعت ساریه یعنی چه؟ حالا همین را هم عرفی کنید. ببینید میگوییم برای نماز، غیرمأکول مانعیت دارد؛ آی متشرع! منِ شارع به تو اعلام میکنم، برای نماز، غیرمأکول مانعیت دارد، کسی در این شک دارد؟ داریم یا نداریم؟ شک نداریم، مساله روشن شرعی و همه میدانیم، این جا که شک نیست. به همه هم میگویید برای نماز، لباس غیرمأکول مانعیت دارد، تمام شد. مانعیت دارد و علم هم پیدا کردیم و خلاص؛ خب وقتی اصل المانعیة از ناحیه شارع برای شما مسلم است، هیچ مشکلی ندارید، اصل المانعیة معلوم است، پس شک کجا دارید؟ شک دارید این اصل المانعیة که برای من معلوم است با آوردن این لباس مشکوک در نماز، اتیان شد؟ این معلوم در امتثال من به سرانجام رسید یا نرسید؟ خب این جا، جای برائت است؟ یا اصل مانعیت که من شک ندارم؟ طبیعت المانعیة، طبیعی لباس غیرمأکول، این طبیعی برای جنس مانعیت دارد، برای نماز مانعیت دارد، تمام شد، افراد که مانع نیستند یعنی اصلا شارع به این عبا و آن عبا نگاه نکرده است، میگوید این مانع است، آن مانع است، شارع به طبیعی لباس غیرمأکول نگاه کرده است، به افراد هم کار ندارد، افراد بر خودش منطبق میشود، میگوید این طبیعی برای نماز مانع است، این کجایش جهل است؟ مجهول نیست، روشن است، واضح است. شما باید این طبیعیِ مانع را در نمازتان احراز کنید. چون معلوم است، اگر در هر چه شک کردید برائت جاری کنید اما وقتی چیزی معلوم است که دیگر نمیتواند از زیر بارش شانه خالی کند، شما میدانید شارع جنس را، طبیعی لباس غیرمأکول را قید صلاة قرار داده است، مانع صلاة قرار داده است، آن وقتی که مشکوک را میآورید نمیدانید این چیزی که میدانید الان در نماز شما محقق هست یا نیست، مشکوک است، وقتی مشکوک است نمازت درست نیست نمیتوانید برائت جاری کنید، این فرض دوم است. خب این هم با این تقریری که من عرض کردم و تاکید کردم جواب میخواهد، الان جوابی به ذهن شما میآید؟
شاگرد: بیانش این است که طرف میگوید: شبهه ما حکمیه نیست که برائت جاری کنیم. ولی خب مانعی نیست که اگر شبهه موضوعیه شد دیگر برائت نمیتوانیم جاری کنیم. الان این نتیجه را میخواهد بگیرد شبهه ما موضوعیه است، حکم مشخص است؛ وقتی حکم مشخص است نمیشود برائت جاری کرد. درحالیکه الان گیر ما این است که شبهه ما موضوعیه است نمیدانیم الان از موارد …
استاد: او که اصل شبهه موضوعیه را قبول دارد. او که نمیگوید که شبهه موضوعیه نیست، میگوید شبهه موضوعیه؛ اگر حکم انحلالی است در هر موضوعی که ما شک میکنیم در اصل المانعیة شک داریم. اما شبهه باز موضوعیه است. اما اگر اصل حکم ما انحلالی نباشد، طبیعی غیرمأکول قید صلاة است؛ مانعیت دارد، شبهه من موضوعیه است اما موضوعیهای است که چون طبیعی غیرمأکول قید است، وظیفه من در این شبهه موضوعیه، احتیاط است. او نمیخواهد از شبهه موضوعیه خارج بشود، صبحت سر این است که میگوییم مبدأ شبهه موضوعیه را نگاه بکن، شما که به خودت اجازه میدهی بگویی این عبا مانعیتش را نمیدانم پس برائت جاری میکنم، میگوید چون حکم را انحلالی گرفتی، خطاب شارع را انحلالی معنا کردی به خودت اجازه میدهی میگویی پس مانعیت را نمیدانم. اما شما در مبدأ همین شبهه موضوعیه برگرد، حکم را بسیط بگیر، صرف الوجود بگیر، بگو شارع نفرموده آن عبا،آن عبا، آن لباس، آن لباس. شارع فرموده طبیعی غیرمأکول برای نماز مانع است. منِ شارع با این طبیعیها ضد هستم، من این طبیعی را مانع میدانم، خب حالا هم شبهه موضوعیه است، قبول هم هست موضوعیه است اما موضوعیهای است که به شما اجازه نمیدهد برائت جاری کنید، چون مولا فرموده من با این طبیعی جور نیستم، شما با این شبهه موضوعیه ممکن است فقدان آن طبیعی را احراز نکرده باشید، او گفته اصلا نمیخواهم این طبیعی باشد، شما چه بسا با این مشکوک آن طبیعی را آوردید.
شاگرد: اگر قبول کردیم در شبهات موضوعیه فی الجمله برائت جاری بشود اینجا مثل همان لا تشرب الخمری است که شارع نه به افراد خمر بلکه طبیعت این شرب خمر را نخواسته است. حالا در این مورد من شک کردم این جا نمیآید احتیاط کند، این جا درست است که حالا نمیدانیم این آب است یا شراب است ولی باز این جا برائت جاری میشود.
استاد: همین جا آن چیزی که به طرف هم میگوید همین است که در مانعیت باید ببینیم طبیعی است یا نیست. در این جا لا تشرب الخمر، نهی به چه خورده؟ به طبیعی خمر؟
شاگرد: فرض کنیم به طبیعی شرب خمر خورده است.
استاد: خب اگر فرض بگیریم به طبیعی خورده است، یک بار که انجام داد، فردای بعدی دیگر بر او حلال است، بهجة الفقیه هم از باب ترتب تصریح میکنند، البته اگر فرض گرفتیم. چون فرض نگرفتیم میگوییم از واضحات میگوییم اگر یک بار خوردی حرام بود، دومی هم حرام است پس ما خطاب را انحلالی گرفتیم و به راحتی در شبهه موضوعیه در این که این خمر است یا نیست برائت جاری میکنیم. اما حالا برگردید فقط روی مبنای انحلال حرف نزنید، آن مواردی که من قبلا مثالهایش را عرض کردم تصور کنید مثلا میگویند که …
شاگرد: این جا اگر تصور بکنیم برای این نماز باید تصور بکنیم؛ یعنی برای این نماز، طبیعت مانعیت را لحاظ کرده است. که دیر مشکل خمر و موارد بعدی دیگر پیش نیاید.
برو به 0:23:05
استاد: این جا اتفاقا پیش میآید. بعد میرسیم یک ظرافتکاریهایی پیش میآید لوازم بحث را میبینیم. یعنی شما اگر مثلا یک کسی فرض گرفتیم که مضطر به ساتر غیرمأکول شد، چارهای ندارد یا به لصوق است لصوقی که در کندنش عسر دارد، لباسی مثلا در یک احتراقی چسبیده، جز غیرمأکول هم بوده و به پوستش چسبیده، الان دیگر مصاحبت و این لبس لابد منه است. یا اضطرار به انواعی که هست مثلاً بهخاطر سرما. خب الان کسی جایی هست که از سرما چارهای ندارد مثلا یک عبایی از غیرمأکول قطعی بپوشد، اضطرار است، نمازش درست است یا نیست، بحثش جای خودش است. خب با توجه به ضوابط فقه، هیچ کسی مشکلی ندارد که کسی اضطرار پیدا کرد آن لباس را بپوشد حالا بعد مجزی باشد یا نباشد بحث خودش را دارد. این جا چون شرط الواجب است از مواردی نیست که بگوییم که تکلیف به نماز ندارد. از موارد خیلی عجیب فتوای مشهور این است که میگویند نماز بر فاقد الطهورین واجب نیست، مشهور این طور فتوایی میدهند. آخر طهورین تیمم و وضو شرط الواجب است، شما میگویید وقتی هیچ کدام از شرط الواجب را ندارد، نماز بر او واجب نیست؟! وجوب که منوط به این نیست که بگویید واجب نیست، وجوب که آمد، او وظیفه دارد أحدهما را ایجاد کند، نتوانسته است، خب نتوانسته، چرا وجوب برود؟ لذا الان فتوا در عروه موافق نظر مشهور نیست، مشهور میگویند نماز بر او واجب نیست پس قضا هم ندارد مثل مغمی علیه که وجوب ندارد، فاقدالطهورین هم همین طور است ولی نوعا الان میگویند احتیاطا نماز را بخواند یا اگر هم نخواند، قضایش را بخواند؛ احتیاط در دو ناحیه هست. احتیاطا بخواند و بعدا هم قضا کند یا اگر الان هم نخواند بعدا قضا کند یا الان بخواند قضا نکند، وجوه متصورهای دارید که باید ببینیم طبق قاعده کدامش اولویت دارد.
علی ای حال الان مضطر به یک لباسی شد، حالا که مضطر شد میتواند دو تا بپوشد یا نه؟ الان مضطر شده که یک غیرمأکولی را بپوشد. میگوید حالا که مضطر شدم دیگه هیجی و ده تا بپوشم اشکالی ندارد.
شاگرد: اگر انحلال نباشد همین است دیگر.
استاد: اگر طبیعت باشد همین است، اگر نهیها انحلالی باشد میگوید خب این را مضطر شدی، نهیش رفت، آن یکی که نهیش باقی است نباید بپوشی. اما اگر صرف الوجودی بشویم میگوید خب من گفتم این جنس را نمیخواهم حالا هم مضطر شدی، به یکی که مضطر شدی، نهی بقیه هم رفت.
شاگرد: بهخاطر همین گفتم برای همین نماز تصور کنیم، نه برای نمازهای بعدی.
استاد: بله! آن برای امر خود صلاة است، نه برای نهی. آن فرمایش شما درست است.
شاگرد: ما داریم ناظر به این امر به صلاة فعلی داریم بحث میکنیم.
استاد: بله. چون فرض گرفتیم انحلال امر صلاة قطعی است ما در تکلیف شخص انحلالی صلّ در زوالِ امروز داریم بحث میکنیم، این فرمایش شما در این محدوده درست است. ولی نسبت به مانعیت واقعا فرق میکند یعنی جاهایی داریم که اگر ما کلام را شارع در مانعیت غیرمأکول، جنس بگیریم و صرف الوجود بگیریم، وقتی یک لباس پوشید دیگر تمام شد؛ اصلا نهی تمام شد.
من مثال به سم یا نجاست زدم؛ میگویند. حالا باز این ارتکازات نسبت به سم تفاوت میکند. حالا این هم باز مثالی است که فعلا روی مسالههای رایج میگویید یک سر سوزن مثلا نجس است، متنجس است، تمیز است چیزی ندارد که ذهن عرف را از تقدّر دور ببریم اما خب متنجس است، مولا میگوید سر سوزن نجس -طبیعیاش- در دیگی که میخواهی ظهر بخوری، نزن، نجس میشود. خب حالا آمدی و لج کردی و زدی، دفعه دوم هم نزن؟ یا دیگر دیگ نجس است، میخواهی بزنی بزن، میخواهی نزنی نزن. اگر نهی نفسی بگیریم -نه ارشاد به نجاست- آن نهی جدا دارد یا نه؟
اگر نجاستهای قابل اشتداد در نظر بگیریم، ذهن عرف همراهی نمیکند، میگوید: خب یک مرتبهای از نجاست آمد، مرتبه بالاترش را نیاور. لذا من گفتم یک سر سوزنی که تمیز است فقط متنجس است برای این که اگر صد بار هم این سر سوزن را به غذا بزنید، نزد عرف فرقی نمیکند. فقط اگر انحلالی باشید هر کدامش نهی میشود و اگر انحلالی نباشد که نه.
علی ای حال این دو تا مبنا در تصمیمگیری ما خیلی متفاوت است و آن چیزی که این آقا میخواهد تاکید بکند این است که ایشان میخواهد نهی را از نحوی که شک ما به اصل المانعیت برگردد فراری بدهد و بگوید اصل المانعیة معلوم است. شما باید این را احراز کنید. مدام تلاش نکن که بگو اصل المانعیة را نمیدانم.
لذا در دنباله فرمودند که «و حيث يدور الأمر بين اللحاظين فمقتضى الإطلاق هو الثاني» چرا؟ «لأن اسم الجنس موضوع لنفس الماهية» نه برای افراد. شما وقتی میگویید انسان، انسان که برای مجموع زید و عمرو و بکر وضع نشده است، برای تک تکشان هم وضع نشده است، برای جنس وضع شده و بر افراد منطبق میشود «فملاحظة خصوصيات حصص الأفراد بحيث يكون كل واحد منها ملحوظاً في قبال غيره يحتاج إلى قرينة.» قرینه باشد مثل أکرم العالم مانعی ندارد اما وقتی نیست اقتضای کلام مولا این است که جنس است و شما باید مانعیت را احراز کنید که در نماز از آن پرهیز کردید، نه این که اصل المانعیة برای شما مشکوک باشد.
برو به 0:29:59
شاگرد: این را نفهمیدم که چرا مقتضای اطلاق، جنس است؟
استاد: توضیح دادند «لأنّ اسم الجنس موضوعٌ لنفس الماهیة»
شاگرد: خب نفس ماهیت بالفعل قابل انطباق بر تک تک افراد است و لازم هم نیست خصوصیات در آن ملاحظه بشود. همان حیثیت مشترکهای که در همه افراد است این بالفعل بر همهاش منطبق است.
استاد: چون اینها افراد آن ماهیت هستند، اسم جنس بر آنها منطبق است. نه چون انسان برای آن ها وضع شده است. این خیلی تفاوت میکند. ما میگوییم انسان بر زید و عمرو و بکر منطبق است. چرا؟ چون انسان برای ماهیت انسان وضع شده است و ماهیت هم بر آنها منطق است. یک وقتی است میگوییم اصلا انسان وضع شده ولو ماهیت هم وضع برای افراد شده است، نه!
شاگرد: برای ماهیت وضع شده است ولی نه این که صرف الوجود با اولین وجود که بیاید تمام بشود.
استاد: صرف الوجود در اتیان است، اصلا کلمه صرف برای همان اطلاق سعی که صحبت بود، هست. در اتیان صرف الوجود مطرح میشود و الا اصل حرفِ او این است که اسم جنس برای ماهیت وضع شده است. وقتی میخواهند بگویند این اسم جنس را بیاور یا نیاور، ناظر به صرف الوجود میشود و لذا همین جنس اگر فردش را نخواهند، فعلی نباشد که شما انجام بدهید به نحو اطلاق سعی، افراد خارجی باشند، اسم جنس سریان میشود، آن دیگر خیلی روشن است و دیگر نمیشود صرف الوجود بگویند اتفاقا انسان همه را باید بگیرد.
شاگرد: یعنی مقتضای اطلاق در مقام ایجاد صرف الوجود میشود.
استاد: این یکی از فرقهایی است که این جا مطرح است. بله در مقام ایجاد یک فعل، صرف الوجود میشود اما همین اطلاق برای اسم جنس در مقام افراد تکوینی و طبایع نوعیه سریان الوجود میشود، اصلا اقتضایش دو تاست.
شاگرد: در سریان هم اطلاق مطرح است؟
استاد: در سریان چرا؟ اطلاق سریانی لازمه وضعِ اسم جنس برای ماهیت است و چون ماهیت سریان در افراد خودش دارد، پس اسم جنس هم در افراد ساری است نه این که اسم جنس خودش ابتدا به ساکن به خاطر وضع ساری است. برای افراد وضع نشده تا سریان او بالوضع باشد، وضع برای اسم جنس شده و چون جنس هم ساری است به تبع سریان جنس، انسان هم بر آن ها منبطق است.
شاگرد: واسطه میخورد.
استاد: بله واسطه میخورد.
حالا ببینیم ایشان چطور جواب میدهند.
«قلت: أولا: و ثانیا» اولا یک بیانی دارند، مرحوم میراز هم این بیان را دارند و در خیلی جاها این بیان آمده است «أنه يمكن الرجوع إلى البراءة فيما لو كان الموضوع ملحوظاً على النحو الثاني أيضاً» ما میگوییم موضوع جنس است یعنی همینی که الان خدمت آقا بحث بود که مبدأ تحلیل حکم اگر اسم جنس شد و انحلال نشد، دیگر واضح است که شک در مانعیت نیست. الآن میخواهند طوری تقریر کنند که باز به شک در مانعیت برگردد؛ این بیان، بیان خوبی است که فقط یک توضیحی نیاز دارد که میفرمایند.
میفرمایند: «لأن صرف الوجود الملحوظ موضوعاً للمانعية» اصلِ لباسِ غیرمأکول که طبیعیاش موضوع مانعیت است «لما كان يتحد مع تمام الأفراد» چیزی جز تمام افرادش که نیست، طبیعی مگر چیست؟ طبیعی بما هو که لا موجودة و لا معدومة، در فقه که با این کار نداریم، لا کلی و لا جزئی، با این که در فقه کار نداریم، امر به طبیعت میخورد اما به لحاظ ظرف وجود یعنی با فردِ او کار داریم به تبع ماهیت؛ چرا به طبیعت میخورد؟ چون اصلا کار ذهن با طبایع است.
از زیباترین بحثها در اصول همین است که امر به طبیعت میخورد؛ عدهای حسابی قائل بودند که امر به فرد میخورد حتی اشکال میکردند در این که … بعد این که اشکالات آن ها را جواب دادیم الان به وضوح درک میکنیم که اصلا نمیشود به فرد بخورد. اصلاً نمیشود قائل به این قول شد. نمیشود امر به فرد بخورد، چون ممکن است نیست، باید به طبیعت بخورد اما طبیعت شووناتی دارد، حیثیاتی دارد، ملحوظات جورواجور دارد، باید آن طوری ملاحظهاش کرد.
بنابراین «یتحد مع تمام الأفراد» فوقش شما میگویید که لباس غیرمأکول طبیعیاش؛ طبیعیاش چیست؟ همین کل این افراد، مجموع این افراد «یتحد مع تمام الأفراد».
شاگرد: یتحد یعنی در وجود خارجی؟
استاد: بله.
شاگرد: مثل مبنای أب و آباء میشود؟ طبیعتی که در خارج بخواهد موجود بشود یعنی طبیعتی است که به صورت وسیعی در افراد گسترده شده؟
استاد: رجل همدانی.
برو به 0:35:25
شاگرد: بله؛ این مبنا به آن میخورد؟
استاد: رجل همدانی یک مبنایی که داشت میگفت: خودِ کلی موجود است، میگفت کلی، جنس، ماهیت در خارج موجود است و وجود خارجیاش کم و زیاد میشود؛ مثل بادکنکی که بادش میکنید دوباره بادش کمتر میشود. اما ما این جا نمی گوییم که خود کلی در خارج موجود است، سعه و ضیق پیدا میکند، یک بحث منطقی حکمی کلامی این جا نداریم، ما با یک بحث سادهای داریم قطع نظر حتی بر غیر مبنای رجل همدانی، بر مبنای کسانی که میگویند «الکلی الطبیعی موجود فی الخارج بعرض وجود افراده» آن را میپذیریم و همراه رجل همدانی نمیشویم. ولی میگوییم خود همین وجود بالعرض، قابل سعه و ضیق است. وقتی انسان 10 تا فرد دارد، در یک سعه ده فردی، بالعرض موجود است. وقتی 5 تا فرد شد همین وجودِ بالعرضش در سعه 5 تاست. پس بحث ایشان مبتنی بر قبول مبنای رجل همدانی نیست. حتی بر مبنای وجود بالعرض هم این حرف درست است یعنی میگویند: ما با خود کلی کار نداریم، با ظرف خارج او کار داریم، در ظرف خارج هر فردی که میآید یک حصه، یک شأن از صدقِ او را محقق میکند. حالا چه صدقی به نحو رجل همدانی که بادکنک بادش کرده است یا صدق به نحو این که فرد جدیدی برای صدق بالعرض پیدا کرده است، پس صدق بالعرض گسترده شد.
شاگرد: انگار دوباره به انحلال برگرداندیم ولی به نحو این که به وجودات خارجیه برگردد.
استاد: بله. نکته ظریفی که این جا دارد این است که طبیعت را ولو قبول کردیم اما میگوییم ما که با ظرف خارج با وجودات کار داریم، پس باز نهی این که این طبیعت را نمیخواهند یعنی افراد این را نمیخواهند.
شاگرد: ما با اولین وجود کار داریم، نه با همه وجودات. صرف الوجود یعنی این که ما با اولین وجود کار داریم، در فقه هم با همان ظرف وجود داریم لحاظ میکنیم، ما با اولین وجود طبیعت مشکل داریم.
استاد: این از کجاست؟ این لازمی است که او گرفته است. شما با طبیعی مشکل دارید؛ اول و دومش را از کجا درمیآورید؟
شاگرد: چون طبیعی با اولین فرد محقق میشود …
استاد: خب با دومین فرد هم محقق میشود.
شاگرد: آن که نفس طبیعت نیست، صرف الطبیعة نیست.
استاد: چرا نفس را از فرد دوم جدا میکنید؟ مگر او فرد طبیعت نیست؟
شاگرد: ما قرار است فقط با صرف الوجود مشکل داشته باشیم، مانعیت داشته باشد.
استاد: گامهایی که برمیداریم دوباره مرور کنیم؛ اسم جنس وضع برای طبیعت شده است. طبیعت همان خود ماهیت است. ماهیت را وقتی مولا میگوید من نمیخواهم یعنی نمیخواهم حتی یک فردش بیاید. نه این که فقط یک فردش نیاید. این مطلب را ما داریم روی آن میگذاریم.بله آن جایی که صرف الوجود میگوید یعنی اصلا نیاور. یعنی یک فردش را نیاور.
اساس آن چیزی که من میخواهم بعدا هم عرض کنم همین است که؛ شما از کجا میگویید وقتی به طبیعت خورد، سلّمنا که به طبیعت خورد، این لوازم را دارد حتی کاری به فرد هم نداریم، حالا الان این مقدمه «یتحد مع الافراد» داریم بحث میکنیم. ولی با یک مقدمهای بدون اتحاد با افراد هم میشود حرف زد.
الان در این فضا؛ اسم جنس برای ماهیت است، مولا میفرماید این ماهیت مانعیت دارد، ماهیت مانعیت دارد یعنی حتی یک فردش؛ حتی یک فردش هم نمیخواهم. در حالی که شما میگویید نه، مولا میگوید فقط یک فردش را نمیخواهم. خب دارید یک چیزی را به طبیعت اضافه میکنید، در طبیعت نه یک فرد است نه دو فرد.
شاگرد: یعنی مقتضای اطلاق در اعدام -به خلاف ایجاد – به صرف الوجود نیست، این طوری میخواهید بفرمایید؟
استاد: بله. یعنی در نهی که میگویند نکن اگر صرف الوجود مقصود بوده یعنی حتی یک فردش هم برای من مبغوض است. اما این که بگوییم چون به صرف خورده وقتی این آمد دیگر دومی هیچ است، اصلا موضوعیتی برای نهی ندارد، این اول الکلام است. ما داریم یک چیزی را از ناحیه خودمان به صرف این که اسم جنس برای طبیعت وضع شده داریم اضافه میکنیم.
شاگرد: همچین از خودمان هم نیست؛ با تناسب حکم و موضوع است. وقتی خودش دارد تصریح میکند یا این که ما میفهمیم که از صرف الوجودش اجتناب دارد، برداشتی که از تناسب این حکم و موضوع داریم این است که همین اولی را انجام دادی، دیگر بقیهاش را کاری ندارم.
برو به 0:40:31
استاد: این فرمایش شما که خوب است؛ شما میگویید میدانیم که مقصود او بوده که حتی یکی، دیگر تمام است. اگر این را بدانید که من مشکلی ندارم. صحبت سر استدلال اوست. میگوید وقتی نمیدانیم کدام است. چون اسم جنس برای ماهیت وضع شده است و ماهیت صرف الوجود است، پس. این استدلال را شما قبول دارید؟ تفاوت دارد. شما میگویید میدانیم گوینده آن را قصد کرده است، خب وقتی میدانیم مطلب تمام است. من هم تسلیم هستم. من هم میگویم وقتی مقصود گوینده این بوده که اصلا نمیخواهم طبیعت بیاید که اگر صرف الوجودش آمد دیگر تمام شد. مثل سم که میگوید سم را در طعام نریز. در این طعام سم را نریز. میدانیم که مقصود او این است که وقتی سم ریخته شد دیگر تمام. دیگر آن چیزی که مقصود من بود خراب شد. دور غذا دیگر نباید بروی. دومی هم بریزی یا نریزی من دیگر قرار نیست چوب جدید بزنم. قطعا چوب جدید نمیزنم؛ چرا؟ چون با ریختن سم در غذا آن چه که مبغوض من بود بتمامه آمد. ریختنِ سم دوم یک مبغوضیت اضافهای نزد من ندارد. این را به تناسب حکم و موضوع یا از خارج میدانم. اصلا بحث ما آن جا نیست.
بحث ما که ظرافت دارد این است که خود طرف گفت «فإن قلت هذا یتمّ لو کان قد حیث یدور الامر بین اللحاظین» نمیدانیم این است یا آن است. از صرف این که یک اسم جنس برای طبیعت وضع شده، از اطلاق میخواهیم این را دربیاوریم. عرض من این است که حتی اگر بپذیریم که اسم جنس برای طبیعت وضع شده، این که شما بعدا بیاید ناظر به قسم دوم بکنید، نه! باز باقی میماند. آقای حکیم ظاهرا این طوری نفرمودند. بحثهایی کردهاند که اشکال در آن زیاد است. اگر این طوری جلو برویم راحتتر پیش میرویم.
شاگرد: در واقع به وزان همان تبیینی است که شما در أکرم العالم میفرمودید عالم، طبیعتِ عالم است.
استاد: یعنی وقتی ذهن ما سرو کارش با طبیعت است، واقعا نفس الطبیعة لا کلیّ و لا جزئیّ، لا موجودة و لا معدومة، شما نمیتوانید در ظرف وجود به آن یک فرد، صرف الوجود، انحلال، عدم الانحلال تحمیل کنید. هیچ کدام از این ها نیست. بله شما میگویید اسم جنس برای طبیعت است. ریخت طبیعت این است که با فردمیآید همراه میشود. ما از صرف اندرون وضع اسم جنس برای ماهیت نمیتوانیم صرف الوجود را دربیاوریم. این یک موونه اضافه میخواهد. این اساس عرض من است.
خب حالا ایشان این طوری نفرمودند، ایشان فرمودند که «لمّا کان یتحد مع تمام الفرد» خیلی خب! پس مولا وقتی میگوید لباس غیرمأکول را نمیخواهم یعنی نگاه کن روی کره زمین الان هر چه غیرمأکول است همه اینها مبغوض من است و نمیخواهم در نماز تو بیاید، این لباس ماهوت هم که این جا گذاشته است، اگر غیر مأکول واقعا باشد، آن هایی که مبغوض مولاست، میشود هزار و یکی. اگر واقعا نباشد، مبغوض مولا هزارتا میشود پس دقیقا شک من در سعه و ضیق اصل المانعیة است، اصل المانعیة وقتی سعه و ضیقش شک دارد، باز برائت میآید.
شاگرد: شک در تکلیف میشود؟
استاد: بله. یعنی کاری کردند که مانعیت را در بستر افراد آوردند. شک سعه و ضیقش به اصل المانعیة برمیگردد، نه به این که اصل المانعیة معلوم باشد، من در اتیان شک داشته باشم.
شاگرد: منظور ایشان از تمام الافراد،علی البدلیت است. یا چیز دیگری منظور ایشان است؟
استاد: ما میگوییم لباس غیرمأکول؛ این لباس غیرمأکول به عنوان یک طبیعی که در اذهان موجود است، در نفس الامر است، قطع نظر از وجود خارجی، که شارع کاری به آن ندارد. پس آن چیزی که شارع برای آن مانعیت را انشاء فرموده است، افراد خارجی هستند و همه آنها.
شاگرد: همه آنها یعنی چه؟
استاد: یعنی جنس شامل همه است. نسبت به همه شمول دارد. این طبیعی است که همه را میگیرد. که الان در عبارت بعدی در انطباق توضیح میدهند. میفرمایند که «لما کان … فالفرد» حالا فرد مشکوک، میگویند از دو حال بیرون نیست یا جزء این تمام هست یا نیست.
شاگرد: شبهه مفهومیه میشود؟
استاد: نه شبهه موضوعیه است. فقط چون مانعیت متحدِ با آن افراد واقعی ثبوتیِ خارجی هست، وقتی من شک دارم این غیرمأکول هست یا نیست یعنی در سعه و ضیق نفس «المانعیة» شک دارم، نمیدانم مانعیت به 10 تاست یا به 11 تاست. در یازدهمی شک در چیست؟ در مانعیتش است. نه این که او معلوم باشد پس اصل المانعیة مشکوک شد. اصل بیان این است؛ «فالفرد المشكوك على تقدير» علی تقدیر خیلی مهم است چون میخواهد بگوید آن «یتحد» تکوینی بود. «یتحد مع جمیع الافراد» اتحاد ثبوتیِ واقعی، انطباق قهری عند الله، آن چیزی هم که مشکوک است اگر واقعا غیرمأکول است خب بر آن منطبق است «علی تقدیر فرديته يكون موضوع الانطباق، فيكون موضوع الانطباق موضوعاً للمانعية» آن وقت حالا مانعیت دارد.
برو به 0:46:35
اما اگر فرد مشکوک جزء واقعا آن افراد نیست، واقعا هم مانعیت ندارد پس در فرد ما چه شکی داریم؟ مانعیت را شک داریم، دقیقا در مانعیتش شک داریم که با صرف الطبیعه هم سازگار است. چون تحلیل حکم ما به سعه و ضیق آن طبیعت در افراد برگشت. «فیکون موضوع الانطباق موضوعاً للمانعیة و على تقدير عدمها» عدمها یعنی چه؟ یعنی عدم الفردیة. بر تقدیر عدم فردیت واقعی «لا يكون كذلك» یعنی موضوع مانعیت نیست چون غیرمأکول که نیست، قهرا نیست. «لا یکون کذلک فالشك في الفرد يستتبع الشك في اتساع المانعية بنحو تشمله، فيكون الشك في التكليف به.» یعنی به این اتساع و عدم اتساع و این فردی که تکلیف او را گرفته است. «و العلم بوحدة المانعية لوحدة موضوعها، لا يخرج» میگوییم مانعیت که همان غیر مأکول است، تمام شد. لباس غیرمأکول، یکی؛ موضوع یکی، مانعیت و انشای مانعیت هم برایش یکی؛ چرا میخواهید سعه و ضیق به آن بدهید؟ میگویند شما که میگویید یکی یعنی آن چیزی که سعه و ضیق پیدا میکند اصل محفوظش یکی است، شما که نمیتوانید جلوی یکی بودن سعه و ضیق او را بگیرید و سعه و ضیق به اصل مانعیت برمیگردد. «و العلم بوحدة المانعية لوحدة موضوعها، لا يخرج المقام عن كونه من الشك في التكليف و عن كون العقاب عليه عقاباً بلا بيان» این مشکوک است و من نمیدانم مانعیت شاملش هست یا نیست؛ به عبارت دیگر پر آن ثبوت این را میگیرد یا نه؟ وقتی نمیدانم تکلیف این است اصل برائت است.
برای این طرف وجوبش عرض بکنم که من این را نمیدانم عالم هست یا نیست؛ میتوانم بگویم اطلاق أکرم العلماء آن را میگیرد؟ چرا؟ خب معلوم است، عالمیت که معلوم است، آخر نمیدانم خود این عالم برای او سعه دارد یا نه؟ من در سعه و ضیق عالم شک دارم، این آقا عالم است یا نیست؟ یعنی آن عالم مطلق پرش این را میگیرد یا نه؟ به راحتی برائت جاری میکنم، نمیشود بگویم که عالم یکی است، وجوب اکرام عالم هم معلوم است، تا شک کردی عالم است یا نیست، واجب است احراز کنی؛ این کجا واجب است؟ عالم منطبق بر افراد ثبوتی است، نمیدانم پرش این مشکوک را میگیرد یا نه؛ عین همان بیان این جا هم میآید؛ مانعیت شامل همه افراد واقعی لباس غیرمأکول است نمیدانم پرش این عبای موجود این جا را میگیرد یا نه، میگویم نمیگیرد و برائت جاری میکنم عینِ أکرم …
شاگرد: افراد را با تسامح میفرمایید یا عنایت دارید؟ چون یک وقتی قرار شده که افراد را در نظر نگیریم، لابد منظور وجودات ملازم با آن خصوصیات فردیه است؛ از این که آباء و ابناء، رجل همدانی نگفتیم، منظورتان همان وجودات مجرد از عواض خارجی است که فرد میشود؟
استاد: بله. یعنی الان طوری است که این وجودات یک مجموعه تشکیل میدهند، مجموعهای که اعضایش یک اعضای ثبوتی هستند که سعه و ضیق پیدا میکنند، تعداد و عدد اصلی بالا میرود یا پایین میآیید. این مجموعه است که متعلق نهی است و شارع با این مجموعه مشکل دارد. خب من که نمیدانم آن مشکوک در این مجموعه هست یا نیست، وقتی نمیدانم شک من به اصل المانعیت برگشت. این فرمایش ایشان است.
در همین جا که الان این مجموعه افراد طبیعی در همه اینها ساری است و ما از خودمان نمیتوانیم یک چیز اضافهای به طبیعت اضافه بکنیم.
«و ثانیا» ثانیا یک مطلبِ یک نحو جوابی است که خوب هم هست اما استدلال جزمی روشن مثل فرمول ریاضی نیست. اتکای به غلبه است؛ میفرمایند «و ثانياً: أن مقتضى الإطلاق و إن كان هو الثاني» جلسه قبل عرض کردم که مقتضای اطلاق این است که اسم جنس باشد، نه انحلال. این هم خودش قابل بحث بود و باز هم بحث خوبی است ممکن است بعدا برگردیم. ایشان میپذیرند و مرحوم میرزا در رساله نپذیرفتند اتفاقا برعکس گفتند، گفتند چه کسی گفته که مقتضای اطلاق ثانی است و اسم جنس محور کار است؟
برو به 0:51:29
با این توضیحی که الان عرض کردم جمعی بین این دو تا میشود؛ نه فرمایش ایشان میشود که مقتضای اطلاق این است که جنس باشد، نه فرمایش میرزای شیرازی میشود که مقتضای اطلاق انحلال باشد، بلکه همینی که عرض کردم؛ مقتضای اطلاق این است که نهی یا امر ناظر به طبیعت است. اما این که طبیعت کدام ریخت را دارد ایفا میکند به نحو صرف است یا به نحو یک چیز بیرون از صرفِ حیثیت جنسی بودن ماهیت است؟ وقتی بیرون است حتی اگر مقتضای اطلاق این باشد که متعلق اسم جنس است و ماهیت است، لازمهاش مقصود آن طرف نیست. این خیلی مهم است. لذا ایشان هم که فرمودند مقتضی الاطلاق ثانی، میگوییم نه اینطور نیست. مقتضای اطلاق این است که اسم جنس است اما این که مقتضی الاطلاق اسم جنس باشد، نه انحلال است، نه صرف الوجود است. این باید از ناحیه چیز دیگری حالا یا زبانی یا تناسب حکم و موضوع یا چیز دیگری استفاده بکنیم. ولی ایشان میپذیرند که مقتضای اطلاق دومی است؛ دومی یعنی چه؟ یعنی به نحوی که مطلوب طرف بود که لازمهاش این باشد که صرف الوجود باشد.
بعد از ناحیه دیگر جواب میدهند «إلا أن الظاهر في النواهي النفسية و الغيرية هو الأول، لغلبة» محور استدلالشان کلمه غلبه است؛ میگویند نوعا در نواحی غیریه و نفسیه هر فردی حامل مفسده است، هر فردی به تنهایی حامل مصلحت یا کل مفسده است چون غلبه با این است «الامر یحمل علی الاعم الاغلب» پس بنابراین نمیشود بگوییم که یک فرد جور همه را میکشد، یک فرد لباس غیر مأکول جور همه را میکشد. میگوید من که آمدم دیگر از گردن همه افراد نهی را برداشتم؛ هر فردی جدا جدا برای خودش مفسدهای استقلالی دارد و لذا انحلال لازمهاش است میفرمایند که «في قبال غيره، و لذا بني عليه في عامة النواهي النفسية».
دو تا سوال خیلی خوب طلبگی که جاهای مختلف فایده دارد این جا مطرح است که برای فردا مطرح میکنیم؛ اینکه ایشان میفرماید مقتضای اطلاق ثانی است به چه معناست؟ یعنی ثانی است به نحوی که مطلوب طرف بود؟ یا مقتضی الاطلاق این است که متعلق امر طبیعت است، جنس است، این را اصلا نمیشود نتیجه گرفت چون مقتضی الاطلاق طبیعت است و اسم جنس موضوع للماهیة است پس مقصود طرف در استظهار از نفس کلام محقق شد. آن وقت جواب میدهید غلبه با آن است.
و دوم این که هر فردی غلبه با آن هست مانحن فیه نافع هست یا نیست؟ این غلبه نافع هست یا نیست؟ در مانحن فیه میتوانیم خدشه کنیم نافع نباشد، چون گفتیم برای طبیعی الصلاة، طبیعی لباس غیرمأکول مانعیت دارد یعنی شارع در عالم انشاء بین دو تا طبیعی یک نحو رابطه برقرار کرد، گفته طبیعی صلاة مقید به این است که طبیعی لباس مأکول در او نباشد، آیا در این جا هم غلبه هست؟ یعنی کل فردٍ به تنهایی خودش تمام مفسده را بار میکند؟ یا نه؟ این معلوم نیست؛ در مانحن فیه تحقق آن غلبه ممکن است مانع داشته باشد که توضیحش ان شاء الله فردا.
والحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
[1] مستمسك العروة الوثقى، ج5، ص: 335-336
[2] مستمسك العروة الوثقى، ج5، ص: 333-334
دیدگاهتان را بنویسید