مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 18
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
دیروز هم یک رساله ای از تقریر درس مرحوم آقای بروجردی دادند، مطالب این کتاب بالای ۶٠ صفحه است که شاید حدود دو ماه آقای بروجردی این مطالب را فرمودهاند. فقط آن چیزی که برای مباحثه ما جالب بود اینکه فرمودند: بحث این جا رسید تعطیلات تابستانی شروع شد و درس آقای بروجردی تمام شد و رفتند، سال بعد که آمدند دوباره این بحث را گرفتند و مفصل چندین ماه طول دادند.
شاگرد: اسم کتاب چیست؟ نویسنده اش کیست؟
استاد: الطریق المسلوک فی حکم اللباس المشکوک تقریرات بحث مرحوم آقای بروجردی از آقای صابری همدانی.
شاگرد: انتشارات کجاست؟
استاد: نشر مرکز فقه الائمة الاطهار علیهمالسلام، مرکز فقهی. علی ای حال این هم مرحوم آقای بروجردی بحث های خوب و گسترده ای و مفصل فرمودند و همین توضیحاتی هم که برای مسیر بحث عرض کردم گفتند که مشهور بین علما چه بود بعد چه کسانی خدشه کردند، «انتهی الامر السید المجدد الشیرازی فاستدل علی الجواز بوجوه و شید ارکانه و افتی به و ما انکر علیه الا تلمیذه المحقق میرزا محمد تقی شیرازی.» میرزا محمد تقی از ایشان قبول نکرده بودند. آقای بروجردی هم در پایان کار به استدلالات خدشه میکنند. تا حالا به موقع به بحث این کتاب برسیم و من هم مطالعه بکنم.
گفتیم که «إن قلت» مانعیت دو جور لحاظ میشود، یا ملحوظ به نحو الطبیعة الساریه است که لازمهاش انحلال است یا ملحوظ به نحو صرف الوجود است که اگر صرف الوجود مانع است باید تمام اعدام منتفی باشد. تا صرف الوجودی که یک مانع هم اگر بیاید برای مانعیت بس است، محقق نشود. در این طور شرایطی نمیتوانیم برائت جاری کنیم. من این مشکوک را میآورم احتمال دارد که مانع باشد پس آن چیزی که شرط صلاة است که عدم محض و عدم جمیع افراد مانع است و با آوردن او مطمئن نمیشوم که این را انجام دادم یا نه، شرط را آوردم یا نه؟ مانع مفقود شده یا نه؟ این عبارت ایشان بود که دیروز خواندیم و نمیدانم تا کجا خواندیم. حالا مهم نیست عباراتش واضح است خودتان ملاحظه فرمودید.
و حيث يدور الأمر بين اللحاظين فمقتضى الإطلاق هو الثاني لأن اسم الجنس موضوع لنفس الماهية، فملاحظة خصوصيات حصص الأفراد بحيث يكون كل واحد منها ملحوظاً في قبال غيره يحتاج إلى قرينة.[1]
خب فقط ذیل صفحه 335 مهم است. «و حيث يدور الأمر بين اللحاظين» که ببینیم لحاظ انحلال شده، الطبیعة الساریة شده یا لحاظ صرف الوجود شده است «فمقتضى الإطلاق هو الثاني» آخر چرا؟ چرا اطلاق این است که صرف الوجود ملاحظه به مقابلش شده؟ باید جمیع افراد او معدوم بشوند؛ چرا؟ میگویند «لأن اسم الجنس موضوع لنفس الماهية» لنفس الماهیة، نه برای افراد جدا جدا «فملاحظة خصوصيات حصص الأفراد بحيث يكون كل واحد منها ملحوظاً في قبال غيره يحتاج إلى قرينة.» اگر طوری باشد که بگوییم این طبیعت بتمام کماله و جنوده و شعبه و شوونه نزول اجلال در هر فردی مستقلا میکند، هیچ ربطی هم با فرد دیگری ندارد که لازمهاش انحلال باشد این دلیل میخواهد و الا وقتی طبیعت در لسان دلیل میآید، اطلاقش این است که طبیعت، یک صرف الوجود هم در آن کافی است.
برو به 0:05:22
خب حالا این جا چون البته در مورد متعلق شیء خارجی است مانعی ندارد ولی در اطلاقی که در متعلق است احتمال دارد از نوع اطلاق شیوعی نباشد، این را قبلا ما در یک مباحثه دیگری بحث کردیم. احتمال دارد که ما همین طوری که اطلاق و عموم افرادی، عموم بدلی و عموم مجموعی داشتیم، یک اطلاق سعی هم داشته باشیم -اینطور اسم روی آن گذاشتیم- که یک نحو در کلاس اصول و فقه، این مطلق به مطلقی که افراد دارد تشبیه شده است، درحالیکه واقعاً غیر از اطلاق افرادی است.
اسم الجنسی که فرمودند، خب اسم الجنس، افرادی دارد که خدا آفریده، این طبیعت و این جنس را خدا آفریده، افرادش را هم ایجاد فرموده، ما یک حکمی را متعلق به افراد میکنیم. بعد میگوییم این کلام مطلق در افراد شیوع دارد یعنی افراد هستند و این مطلق شیوع در همه دارد. اما در متعلق حکم مطلقا هر گاه دستور میدهند این کار را انجام بده این کار که افراد ندارد، افراد مقدرة طولیه و عرضیه دارد، یادتان هست شاید در اصول الفقه بود وقتی که مولا میفرماید از زوال تا غروب نماز ظهر 4 رکعت بخوان، میگفتیم افراد طولیه و عرضیه دارد. در بستر زمان، انواع خود نمازها با مستحبات، افراد دارد نه یعنی این الان دارد، خیلی با عالم و حیوان فرق میکند. فرد که ندارد، من میتوانم از این انواع فرد ایجاد بکنم و یکی را بیشتر از من نخواستند. در این اطلاقها یک تشبیه دقیقی صورت گرفته است که میگوییم «اقیموا الصلاة» مطلق است، این اطلاق آیا اطلاق شیوعی است؟ اطلاق بدلی است؟ اطلاق مجموعی است؟ کدام است؟ خب بحثش جای خودش؛ این احتمال بود که اساسا این یک نوع دیگری از اطلاق است که عرف عقلاء با آن مواجه هستند ولو در تدوین فقط اسم این 3 تا برده شده است. چرا این را عرض میکنم؟ نه فقط به خاطر این که ما یک اسمی بگذاریم، نه! بحثهایی پیش میآید این اطلاق سعی احکامش و اجراءش با آن اطلاق شیوعی خیلی فرق میکند. یعنی وقتی ما این را تشبیه به آن اطلاق شیوعی میکنیم در کلاس با یک مشکلاتی برخورد میکنیم که اگر بگوییم این تشبیه به او بود، این جا که ما فرد نداریم وقتی نداریم، به راحتی میتوانیم تمسک به آن اطلاق سعی بکنیم و آن مشکلات نباشد.
اما این جا نه، در مانحن فیه این که فرمودند مقتضی الاطلاق و اسم الجنس، صلاة اسم الجنس است ولی یک کار است، مکلف باید انجام بدهد اما اسم الجنسِ «الحیوانی» که مأکول اللحم است یا غیرمأکول اللحم، این اسم جنس طبیعت ساریه است، ساریه در مصادیق. خب لباسی که از مأکول است خود لباس باز شیء خارجی است که ربطی به کار من ندارد؛ پوشیدنش کار من است «إلبَس» فلان لباس را. عمل پوشیدن کار من است اما خودِ لباس شیء خارجی است که پوشیدن من به او تعلق میگیرد. روی این فضا اطلاق کدام را میرساند؟ ایشان میگوید اسم جنس است، در اسم جنس مقتضای اطلاق کلام این است که صرف الوجود در آن کافی است؛ الان این جا میبینید اطلاق و متعلق باید از هم خوب جدا بشود. گاهی همینها از هم جدا نشود مشکلاتی پیش میآید، که مقصود از این اطلاق کدام است؟ اطلاق در البس است؟ در صلاة است؟ شیوعش در افراد خودش، در آن حیوان است؟ در آن لباس است؟ اینها را باید برسیم. علی ای حال این استدلالی که ایشان دارند تا بعد حیثیاتش را در ادامه برسیم.
شاگرد: یک مثال که تفاوت گذاشتن در اطلاق شیوعی و افرادی، راهگشاست را بیان میفرمایید تا مطلب برای ما روشن شود. چون فرمایش شما خیلی مبهم بود.
برو به 0:10:05
استاد: در بعضی موارد بود که اگر شک ما بین دو فرد می شد، نمیشد با تردد بین دو تا فردِ صلاة بگوییم مطلق است، مثل صحیح و اعم است که یکی از مباحثش بود. الان من خصوصیات مثال هایش یادم نیست ولی خیلی جاها تفاوت میکرد و نیاز بود که آن بحثها مطرح شده بود. الان اگر بگویید صلاة دو فرد دارد، صلاة مع السورة، صلاة لا مع السورة؛ مولا هم فرموده نماز را بخوان و بنابر صحیح؛ خب اصلا این جا تمسک به اطلاق برای من معنا ندارد چون باید شاملش باشد بعد اطلاق جاری کنم.
این الان دو تا فرد است، میتوانید بگویید شامل آن هست؟ نه. چرا؟ چون فرد داریم، یک فردی میگیرید میخواهید مطلق را شاملش کنید به خلاف این که مثلا اساسا اطلاق سعی دارد دستور میدهد کارها را ایجاد بکن، من باید ایجاد بکنم نه این که یک فردی هست بگویم مطلق پرش او را میگیرد یا نه، پر گیری برای این جا نیست و از باب تشبیه این جا عرض میکنم.
من میخواهم یک چیزی را ایجاد کنم، خب برائت در اطلاق سعی یعنی چه؟ یعنی من میخواهم ایجاد کنم، چند تا باید ایجاد کنم؟ این جا به خوبی برائت میآید. من در سعه و ضیق وجوب ایجاد خودم شک میکنم، نه در شمول و عدم شمول آن عنوان بر افراد. ما که این جا افراد نداریم ولو افراد به معنای تشبیه مانعی ندارد.
اشکالی که مرحوم آقای حکیم به این حرف دارند دو تاست؛ اولا، ثانیا. ثانیا این است که ایشان میپذیرند که اطلاق چون تعلق به اسم جنس میگیرد، لازمه اش صرف الوجود است. خیلی است که ما بگوییم هر کلامی که از ناحیه مولا میآید اطلاقش مقتضی این مطلب است.
(فإن قلت) الأمر في المانع لم يرتبط بالمهية السارية بل يرتبط بحقيقة الجنس، و لازمه ترك جميع الافراد، و ذلك نظير ما نذكر في باب تداخل الأسباب و ان الجنس قد يكون سببا فلا يتكرر (ح) بتكرار الافراد و لا يتكثر بتكثرها (نعم) لما كان عدم الجنس بهذا المعنى غير منفك عن عدم جميع الافراد لزم تركها من باب الملازمة و المحصلية.
(و الحاصل) ان النهي بهذه الحيثية ليس نهيا عن الافراد و لا يكون المانع بهذا المعنى هي الأفراد، كما ان السبب إذا لوحظ المهية بهذه الحيثية ليس عبارة عن الافراد فلا يكون لزوم ترك الافراد من اقتضاء الأمر النفسي بل لملازمته لما يقتضي لزومه، و (ح) يكون الشك في فردية شيء شكا في حصول عنوان المأمور به الذي علم الاشتغال به. [2]
مثلا مرحوم میرزا محمدحسن شیرازی در آن رسالهای که از ایشان نقل شده همین اطلاق را نمیپذیرند. چند سطر عبارت ایشان را میخوانم که در نرم افزار هم هست؛ ایشان در پایان رسالة فی حکم اللباس المشکوک فرمودند: «(فإن قلت) الأمر في المانع» از اول ایشان انحلال را خیلی خوب توضیح دادند حالا خودتان هم مراجعه میکنید من هم شاید در پایان عرض میکنم حالا مقصود اصلی را عرض میکنم؛ «إن قلت» که شما از اول بحث تا حالا همهاش روی انحلال پیش رفتید، میگویید وقتی میگویند لاتصلّ یعنی لاتصل فی اللباس المشکوک به ازای تک تک لباسهای خارجی که غیر مأکول است، نهی منحل میشود یعنی لا تلبس هذا؛ اساس رساله ایشان بر این بود، انحلال «لا تلبس غیرالمأکول» را به تمام افراد تک تک میگویند. پس خب نهی لا تلبس منحل شد و به این میرسد، مشکوک است؛ یعنی چه اصلا مشکوک است؟ اصلا من نمیدانم مولا به این میفرماید لا تلبس یا نه. شک در چه میشود؟ در اصل نهی، در اصل تکلیف، برائت جاری میکنیم.
این إن قلت نهایی همینی است که این جا الان ما داریم بحث میکنیم. ان قلت میگوید: چرا میگویید که «لا تلبس» تک تک را جدا جدا میگیرد؟ «لا تلبس» یعنی میگوید صرف طبیعت لُبس غیرمأکول نگذار بیاید حتی به یک وجودش. نه این که تک تک اینها. میگوید اصلا نگذار صرف الوجود بیاید. خب وقتی شما یک مشکوک را آوردید نمیدانید آن چیزی که شرط صلاة است را آوردید. «إن قلت الامر فی المانع لم يرتبط بالمهية السارية بل يرتبط بحقيقة الجنس، و لازمه ترك جميع الافراد» باید همه را نیاورید «و ذلك نظير ما نذكر في باب تداخل الأسباب و اَنّ الجنس قد يكون سببا فلا يتكرر بتكرار الافراد و لا يتكثر بتكثرها (نعم) لما …» حالا این توضیحاتش را بعدا خودتان میبینید؛ فعلاً جواب ایشان را میخواهم بیان کنم.
«(و الحاصل) ان النهي بهذه الحيثية ليس نهيا عن الافراد» وقتی نهی به طبیعت میخورد، وقتی مولا میفرماید «لا تلبس غیر مأکول» یعنی من این طبیعت را نمیخواهم. با طبیعت بد هستم. با طبیعت لَبس غیرمأکول بد هستم. این را نمیخواهم. این را که نمیخواهم یعنی همه افرادش را نیاور. نه این که بگویی من تک تکش را دست میگذارم میگویم این را نیاور، این را نیاور، بعد که شک کردی بگویی که من که شک دارم. بلکه اینطور است که یک تکلیف دارم و تکلیف بسیط به طبیعت خورده است، غیرمأکول را نیاور، یکی است، من باید این یکی را انجام بدهم؛ وقتی مشکوک را آوردم نمیدانم این را انجام دادم یا ندادم، میگوید جمیع افراد غیرمأکول را نیاوری ها یعنی طبیعت را نیاور، وقتی مشکوک را میآورم نمیدانم آوردم یا نیاوردم. «(و الحاصل) ان النهي بهذه الحيثية ليس نهيا عن الافراد و لا يكون المانع بهذا المعنى هي الأفراد، كما ان السبب إذا لوحظ المهية بهذه الحيثية ليس عبارة عن الافراد فلا يكون لزوم ترك الافراد من اقتضاء الأمر النفسي بل لملازمته لما يقتضي لزومه، و حینئذٍ يكون الشك في فردية شيء شكا في حصول عنوان المأمور به الذي علم الاشتغال به.» یعنی آن چیزی که مولا با آن کار دارد و امر کرده است، انحلال در آن اصلا نمیآید؛ یک امر بسیط است که شما باید بیاورید؛ این طور است. تداخل اسباب و امثال اینها که ایشان گفته بودند بماند تا به مقصود ایشان برسیم.
(قلت) أولا انا لا نسلم ان المانع هو الجنس، بل الظاهر من الأوامر و النواهي العرفية المتعلقة بالأسباب و الموانع سببية الافراد و مانعيتها من حيث انطباق الجنس عليها و لأجل ذلك ذكرنا هناك ان عدم تداخل الأسباب من مقتضيات الأصول اللفظية.
(و ثانيا) لا محصل لهذا الكلام لأن المهية بهذه الحيثية عبارة أخرى عن مجموع ما وجد في الخارج من الافراد، فمرجع الشك في المانعية إلى الشك في ان المانع مجموع أمور يكون المشكوك جزء منها أو مجموع أمور ليس هذا منها، فمرجع الشك الى دخل شيء زائد عن المقدار المعلوم في الأمر النفسي.[3]
برو به 0:17:50
«(قلت) أولا» حالا ببینید تفاوت فرمایش ایشان با فرمایش آقای حکیم این جاست؛ «أولا انا لا نسلم ان المانع هو الجنس» اصلا قبول نداریم که مانع، جنس است. چطور؟ «بل الظاهر» یعنی جواب ثانیه آقای حکیم را ایشان اول فرمودند گفتند ظاهر اوامر شرعیه که این نیست، این که فرمودید اطلاق مقتضی اطلاق تعلق به طبیعت است و طبیعت یعنی صرف الوجود. میگویند نه، قبول نداریم. «أولا انا لا نسلم ان المانع هو الجنس بل الظاهر من الأوامر و النواهي العرفية المتعلقة بالأسباب و الموانع سببية الافراد و مانعيتها» الافراد «من حيث انطباق الجنس عليها» اگر ما میبینیم مولا فرموده من میخواهم پوشیدن غیرمأکول نیاید، با پوشیدن بد هستم، با طبیعت من حیث هی که کار ندارد، من با طعبیت بد هستم؛ یعنی چه با این طبیعت بد هستم؟ من با پوشیدن این لباس که آن را نشان میدهد بد هستم، انحلال به تک تک افراد، درست نقطه مقابل صرف الوجود. پس اطلاق میگوید اتفاقا تعلق میگیرد نه به نفس الجنس بلکه به افراد جنس که جنس در آن ها پیاده میشود و افراد هستند که میتوانند غرض مولا را بیاورند و تأمین بکنند. این فرمایش ایشان بود.
«و لأجل ذلك ذكرنا هناك ان عدم تداخل الأسباب من مقتضيات الأصول اللفظية.» عدم تداخل مقتضای اصول است، نه این که همه یکی بشود و یک بسیط را بیاورد. مثالهای تداخل اسباب جاهای مختلف مطرح هست؛ یکی فرد خوبش که جلوترها هم عرض کردم در طواف نساء بود در این که مثلا کسی طوری شده دو تا احرام انجام داده و طواف نساء را فراموش کرده است، دو تا عمره مفرده انجام داده، طواف نسای عمره مفردی قبلی را انجام نداده است بعدا مجددا محرم شده است، چون احرام فقط از نساء بر او حرام است، از احرام که بیرون آمده، بدون انجام طواف نساء احرام دوم صحیح است لذا دو تا عمره میشود. حالا آخر کار باید دو تا طواف نساء به جا بیاورد؟ یا دیگر این جا دو تا سبب است، تداخل میکند؟ الان به پایان عمره دوم رسید، خب زن بر او حرام است. چرا؟ به خاطر این که دوباره هم محرم شده است، الان طواف نساء که انجام داد، زن حلال شد؛ چند تا فرض ندارد نصفش حلال بشود، نصفش نشود؛ این طوری است؟ یا عدم تداخل اسباب است؟ یعنی به تعبیر حاج آقا حیثی است؟ از دو حیث حرام شده است یکی از حیث احرام اول، یکی از حیث احرام دوم، باید چه کار بکند؟ این جا در مناسک ببینید اختلاف فتواست؛ خیلی ها میگویند یکی کافی است. زن بر او حرام بود، خب قبلا نکرده تکلیف را انجام نداده بود حرام هم مانده بود الان یک طواف نساء که انجام میدهد کافی است. لازم نیست برای هر سببی مسبب تکرار بشود. تداخل اسباب میشود یا این که نمیشود.
خب تداخل اسباب و مسببات انواع مفصلی دارد؛ ایشان میفرمایند ما آن جا گفتیم عدم تداخل است یعنی به افراد منحل میشود و هر فردی برای خودش جدا جدا حکم دارد، حساب دارد، مولا به طبیعتی که در افراد است کار دارد، نه با طبیعت من حیث هی.
خب الان این جا چیزی به ذهن شما میآید یا نه؟ فرمایش آقای حکیم و آن شخص درست است که مقتضای اطلاق یک کلام تعلق به طبیعت است به معنای صرف الوجود. که اگر هم نهی است مجموع اعدام، همه نباید بیاید. آیا این است؟ یا فرمایش ایشان است.
أن مقتضى الإطلاق و إن كان هو الثاني، إلا أن الظاهر في النواهي النفسية و الغيرية هو الأول، لغلبة كون المفسدة الباعثة عليها موجودة في كل فرد لنفسه في قبال غيره، و لذا بني عليه في عامة النواهي النفسية، مثل: (لا تشرب الخمر) و (لا تأكل النجس) و (لا تكذب) .. إلى غير ذلك من الموارد التي لا تدخل تحت الحصر، مع عدم البناء منهم على وجود قرينة خاصة، كما يظهر بأقل تأمل في الموارد.[4]
میفرمایند «أن مقتضى الإطلاق و إن كان هو الثاني» مقتضای اطلاق این است که ما قبول داریم به جنس میخورد؛ بعد اضافه میکنند «إلا أن الظاهر في النواهي النفسية و الغيرية هو الأول» در نواهی این طور نیست. وقتی مولا از یک چیزی نهی میکند، معنای نهی این است که هر فردی ممثل تمام نهی مولاست. نه اینکه وقتی مولا از یک چیزی نهی کرد عرف عقلاء بگویند یک بار که انجام دادی دیگر تمام شد. اگر مولا نهی کرده فرموده «لا تهن العالم» عالم را اهانت نکن، عرف عقلاء بگویند: خب در عمرت اگر یک بار یک عالمی را اهانت کردی، دیگر تمام شد، معصیت کردی و «اهانة العالم» از باب یک «الطبیعة» که مولا نمیخواست آمد، بعد هم هر چه اهانت بکند طوری نیست. هرگز این طور نیست. پس ایشان قبول کردند که مقتضای اطلاق تعلق به جنس است اما میگویند ظاهر در نواهی جور دیگری است.یعنی در اوامر اطلاق صرف الوجود است ولی در نواهی به تکتک افراد منحل میشود. «إلا أن الظاهر في النواهي النفسية و الغيرية هو الأول» چرا؟ «لغلبة كون المفسدة» اوامر مصلحت دارند، خب ممکن است مصلحت در صرف الوجود باشد اما در این جا در مانحن فیه نواهی هر فردی «لکون المفسدة الباعثة عليها موجودة في كل فرد لنفسه في قبال غيره، و لذا بني عليه في عامة النواهي النفسية» چرا در اوامر، نه؟
برو به 0:24:15
شاگرد: چون مصلحت در اولین فرد است.
استاد: در اولین فردش است؟! در متعلق یا عالم؟ ببینید میگوییم نماز بخوان، یک فردش صرف الوجود شد. اما وقتی میگوییم أکرم العالم یعنی مصلحت فقط در اولین فرد اکرام است که وجود پیدا کرده و دیگر خلاص؟!
شاگرد: همان چیزی که فرمودید که در تحلیلشان به طبیعت ربط دادند.
استاد: بله. میخواهم بگویم؛ اینکه بین اوامر و نواهی فرق میگذارند متفرع بر همان مطلب صفحه قبلش است که فرمودند در لغت، «أکرم العالم»، انحلال نباید در آن بیاید. «لیس مقتضی الترکیب اللغوی» از قرائن فهمیدیم که اکرم العادل، انحلال در آن میآید. این جا در نواهی میپذیرند، میگویند در نواحی فی حدنفسه طبیعت انحلال را میآورد. البته باز از اطلاق لفظی نمیگیرند، میگویند «اطلاق إن کان هو الثانی لکن غلبه…» غلبه با آن هست یعنی در اوامر غلبه با او نیست؟ هست یا نیست؟
شاگرد: در موضوعشان منظورتان است؟
استاد: بله. در اوامر نسبت به متعلق صرف الوجود کافی است اما نسبت به متعلق المتعلق که نمیشود بگوییم صرف الوجود کافی است.
این هم ظاهر عبارات. الان هم مثالش را همین جا عرض کنم «أکرم العالم» زید عالم را اکرام کردی، عمرو عالم را دیگر اکرام نکن؟ صرف الوجود کافی است؟ هیچ کس از این، این را نمیفهمد. أکرم العالم یعنی او را هم اکرام کن اما أکرم العالم نسبت به خود اکرام؛ الان زید عالم را اکرام کردی، اطلاق چه میگوید؟ میگوید همین یک بار صرف وجود اکرام زیدٍ کافی است؛ خود متعلق را، اکرام را، افراد متعدد دارد. همین زید را در همین مجلس ده بار میتوانی اکرام کنی، میشود یا نمیشود؟ یک عالم را در یک مجلس ده بار میتوانید اکرام کنید، میگوییم این اطلاقش این جا چیست؟ اطلاق اتفاقا میگوید میتوانی باز تکرار کنی، هرگز اطلاق چنین چیزی نمیگوید. اطلاق در متعلق حکم به صرف الوجود کافی است اما اطلاق در متعلق المتعلق اصل بر شیوع است یا اصل بر اطلاق بدلی است؟ حتما اطلاق بدلی قرینه خاص میخواهد یعنی وقتی گفت أعتق رقبةً، أکرم عالماً آن وقت یکی کافی است، به وجود آمد کافی است. وقتی أکرم العالم است بلاریب اطلاق کلام در آن جا هم انحلال است یعنی تک تک افراد عالم اکرام میخواهند ولو خود اکرام نسبت به یک عالم، صرف الوجود است.
شاگرد: اگر یک عالم یک بار اکرام کردیم، جلسه دیگر همان عالم را میبینیم، این اکرام میخواهد؟
استاد: بله. اگر این صدق بکند که مصادیق متعدد شد، باید بکند عرف هم معیت میکند.
شاگرد: در مورد اکرام هم همان نکته وجود دارد، بله در یک جلسه چند بار نباید اکرام بکند، لعل بهخاطر یک نکته خارجی است. یعنی خود اکرام هم به همین عالم، یک عالم را، نه دو عالم را؛ یک عالم را اگر در دو جلسه دید شاید میفرمایید باز اکرام تکرار بشود.
استاد: اگر این اکرام دوم به امر مولا باشد این جا دلیل میخواهد. ما در آن بحث صبی که در حین نماز بالغ میشد مفصل آن جا سر انواع این حرفها بحث شد. اگر در نظرتان باشد آن جا یک بحث مهمی که مطرح بود این بود که طبیعت درست است که وقتی مولا امر به آن میکند صرف الوجود یک فرد میشود اما هرگز مانع از تحقق فرد دومی برای همان امر نیست که چقدر سر این حرف بود و این حرف لوازم داشت، خیلی لوازم داشت.
در آن چیزی هم که شما میفرمایید فرد دوم را نمیگوییم نمیشود، عدهای میگویند نمیشود، میگویند اصلا امر ساقط است و نداریم، اگر بکنید تشریع است و بدعت است که آن جا مفصل صبحت شد که نداریم.
شاگرد: بحث بر سر لزومش است که عالمی آمد من جلوی پایش بلند شدم، میخواهد برود مولا باز هم از من میخواهد که جلوی پایش بلند شوم؟ یا نه، میگوید حالا که یک بار اکرام کردی دیگر نمیخواهد؟ عرف از ما میپذیرد در یک مجلسی کسی آمد، اقتضای اکرام بود و من اکرام نکردم، آیا میگوید اکرام عالم توسط شما محقق شد یا نشد؟ آیا عرف برای این عالم میگوید هر زمانی مقتضای اکرام بود، اکرام بکن که آن وقت أکرم العالم صدق بکند یا نه؟ بنظرم این جا تحلیل را باید روی عرف ببریم، ببینیم کجا صدق میکند که من این عالم را اکرام کردم؟ اگر من یک بار در یک موقعیتی اقتضای این بود که من …
استاد: ظاهرا همان یک بار کافی است مگر آن اقتضایش صدق اهانت بکند؛ همان عالم میگویند فلان عالمی بر زید وارد شد، جلوی پایش ایستاد، اصلا عرف نمیپرسند که وقتی هم میرفت پا شد؟ نمیپرسند. چرا؟ چون این فی حدنفسه اکرامش بود؛ تمام! بله. اگر وقت رفتن پا نشد، تلقی اهانت شد، بیاعتنایی شد، آن درست است، آن را میگویند اکرام نکردنی به معنای نیشدار بودن است که مقصود داشت و الا از صرف این که مولا فرموده اکرام کن، میگوید من هم جلوی پایش پا شدم، میگوید وقتی میرفت پا نشدیم، من اکرام کردم ، آن که اهانت تلقی نمیشد.
شاگرد: مثلا فرض کنید من جلوی پایش بلند شدم، دیگر نه میوه آوردم تعارف کردم، نه چایی آوردم، هیچ چیزی نیاوردم، آیا خود عرف نمیگوید شما این جا اکرام نکردی؟
استاد: آن مربوط به آن اطلاق سعی میشود. که ما چه اندازه ببینیم صدق اکرام کرد یا نکرد.
شاگرد: در عرف …
شاگرد2: دریک مجلس یک اکرام هست.
شاگرد3: یک عالم یک بار در مجلس آمد اکرامش کردیم، رفت فردا آمد، میگویم دیروز اکرامش کردم، أکرم العالم،این عالم را گرفت و دیگر لازم نیست امروز اکرامش کنم.
استاد: عرف این را قبول ندارد. یعنی حتی …
شاگرد: دارد این جا افراد اکرام را توسعه میدهد وگرنه فرد این همان زید بوده است.
استاد: فرد هر چیزی که من عرض کردم تکرار نمیشود برای محدوده فعلیت آن تکلیف است. نماز ظهر تکرار میکنید یا نه؟ اذان گفتند، یک نماز ظهر خواندید، دومی هم بخوانید یا نه؟ نه. فردا چطور؟ میگویید یک دفعه که خواندم، دوباره فردا هم خواندم. دو تا فعلیت است یعنی دو بار حکم بالفعل شده است. مقصود من این است وقتی حکم بالفعل شد الان متعلق تکلیف، مطلوب ما در این تکلیف، صرف الوجود است. وقتی بالفعل شد اگر این فعلیت تمام شد، فعلیت جدیدی برای تکلیف محقق شد آن دوباره صرف الوجود میخواهد. دوباره همان جا باز صرف الوجود کافی است، دومی دلیل جدا میخواهد ولو مانعی ندارد، تشریع نیست.
شاگرد: این فرمایش را زید و بکر و عالم هم نمیتوانیم بگوییم؟ هر کدام اینها یک وجوب اکرام را به فعلیت میرسانند.
استاد: بله میتوانیم بگوییم.
شاگرد: میخواهم بگویم الکلام الکلام. الان ما فرق بین اکرام با عالم را متوجه نشدیم.
استاد: ولی زید است که دارد به فعلیت میرساند، نه اکرام. یعنی آن چیزی که جلسه بعد باز اکرام را به فعلیت میآورد کیست؟ زید عالمِ فردا در جلسه هست، نه خودِ أکرِمِ مولا. أکرم مولا وقتی بالفعل شد یعنی مولا دست گذاشت پشت گُرده بندهاش که بدو، هروقت امر، فعلیت پیدا کرد، صرف الوجود کافی است. وقتی انجام داد، صرف الوجود کافی است. او صرف الوجود را انجام داد، دوباره بالفعل شد، نسبت به عالمی دیگر یا نسبت به همین عالم؛ چه چیزی سبب شد آن هل دادن مولا عبدش را فعلیت پیدا کند؟ زید عالم در مجلسِ فردا، نه اکرام. أکرم که نمیتواند خودش، خودش را به فعلیت بیاورد، نمیتواند موضوع خودش باشد، أکرم همیشه معلول موضوع است پس زید در مجلس فردا علیت دارد برای این که مولا به او بگوید اکرامش کن وقتی میفرماید اکرامش کن، حالا اکرامش کن مطلوب چیست؟ در همین فعلیت دوم با صرف الوجود در اطلاق سعی در متعلق امر.
اصل در محاورات عقلائیه بر صرف الوجود است، هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم یعنی وقتی مولا میگوید این کار را بکن، اگر الآن تکرار این کار را بخواهد باید توضیح بدهد، این را یک صرف الوجود در آن کافی است اما در آن جایی که در متعلق حکم اطلاق گیری نمیکنیم، آن اطلاق و تعلقی که داریم میگوییم به شیء خارجی است، اطلاق شیوعی است، اطلاق سریانی است. در آن جا میگوییم اصل اطلاق این است که به اصل الطبیعة میخورد؛ اصلا این طور نیست در آن جا اصل بر عکس است لذا به ازای هر مخلوق خدا، ما که خلقش نکردیم، متعلق امر را من ایجاد میکنم اما آن یکی را خدا ایجاد کرده است و به ازای هر فردی که خدا ایجاد کرده است دم و دستگاه کامل امر و نهی الهی بر او پیاده میشود، اصل بر این است.
برو به 0:34:19
شاگرد: پس میتوانیم این نتیجه را بگیریم این ها ارتباطی به نتیجه اطلاق ندارد؛ یعنی در واقع حالا یا به نحو تناسباتی است که حالا یک تحلیل شما فرمودید که طبیعت به طبیعت گره خورده باشد …
استاد: خب طبیعت به طبیعت، زبانی میشود.
شاگرد: اگر در موضوع فرق میکند. بدلیت و استغراقیت ارتباطی به ذات اطلاق ندارد، بستگی دارد حالا به تناسبات، قرینه، حالا نکات مختلفی که بیان کردند؛ خود اطلاق که میفرمایید نتیجه خود اطلاق این شکلی میشود؟
استاد: یک عموم داریم و یک اطلاق؛ عموم از ناحیه خودِ لسان، علامت لسانی، دالّ لسانی، صریح در شیوع است. این از ناحیه عموم. اما از ناحیه اطلاق چه میگویید؟ میگویید یک شیوع سلبی. می گویید اگر مقدمات حکمت بود، در مقام بیان است، قرینه نیاورد چون قیدی ندارد پس دلالت بر شمول دارد. پس عموم این را ندارد خودش دارد میگوید کل. شیوع را اثباتاً خود لسان زبانی میرساند اما در اطلاق یک پس دارد چون قیدی نیاورده است پس شیوع دارد. این «پس» مقتضای چیست؟
شاگرد: عرض من این است که؛ این «پس» که در همه جا هست، در موضوع همین «پس» است، در متعلق همین «پس» است، در متعلق المتعلق همین «پس» است اما …
استاد: الان همین جا خوب شد؛ در متعلق اتفاقا این «پس» نیست. این جا یکی از مثالهایی هست که اطلاق سعی است. در متعلق ما فردی نداریم که بگویند چون قیدی نیاوردند پس همه افراد اکرام را باید ایجاد کنیم.
شاگرد: عام بدلی است.
استاد: بدلی هم باز مربوط به افراد است؛ این ها همه تشبیه شده چون اطلاق سعی مدون نبوده مدام تا با این مواجه میشویم مدام تشبیه به بدلی میکنیم، بدلی، مجموعی، شیوعی، همه مربوط به مخلوقات خداست یعنی فردی است که خدا آفریده و این لفظ شاملش میشود اما در متعلق حکم خدا هنوز فردی نیافریده است. به بندهاش میگوید تو این فرد را ایجاد کن.
شاگرد: چه فرقی با بدلی دارد که می فرمایید خدا این را خلق کرده، آن را نکرده؛ الان این احکامش با بدلی چه فرقی دارد؟
شاگرد2: در واقع نکته این است که چه چیزی را ایجاد کند؟ چون صلاتی هم که فرمودید خصوص فعل نیست، صلاة یک ماهیت مخترعه است. ماهیت مخترعهای است که شارع میگوید ایجاد کن. حالا در متعلق اوامر مثلا بگوییم ما ایجاد را لحاظ کرده باشیم شاید درست نباشد. شاید حضرتعالی نظر به ایجاد دارید اما ایجاد یک طبیعت دیگر؛ حالا آن طبیعت بدلی است یا شمولی؟
استاد: من الان در اکرام مثال بزنم میگوید اکرم العالم، الآن دقت در نفس اکرام که شما باید انجام دهید بکنید. اکرام افراد جورواجور دارد، بلند شوید، برایشان دست روی سینه بگذارید، سلام را با آن تفصیلش انجام بدهید، اطعام کنید، اینها همه افراد اکرام هستند یا نیستند؟ شیوع چه میگوید؟ میگوید وقتی «أکرم» گفت قید که نیاورده. پس همه افراد را میگوید و مولا بدون قید واجب کرده پس شما باید همه اینها را انجام بدهید؛ میپذیرید یا نه؟
شاگرد: من نمیپذیرم.
استاد: چرا نمیپذیرد؟ شیوع دارد! چطور أکرم العالم چون قیدی برای عالم نیاورده، اگر نحوی بود، فقیه بود، هر کس بود میگویید چون قیدی نیاورده باید اکرام بکنم دیگر، نمیشود به نحوی رسیدم بگویم من که فقیه را اکرام کردم دیگر نیازی به نحوی نیست. نحوی را هم برای خودش باید اکرام کنید. خب اینها همه افراد «اکرم» هستند، مولا هم شیوعا گفته «أکرِم» یعنی همه انواع، اینها را انجام بده.
شاگرد: اضافه ای میخواهد.
استاد: یعنی چه اضافه؟ همه افرادش هستند. برای أکرم العالم اضافه میخواست بگوید أکرم العالم النحوی، میخواست یا نمیخواست؟ نمیخواست؛ همین که قید نبود، پس عالم نحوی هم اکرامش میکردیم؛ این جا چون قیدی نیست پس اکرام دست به سینه گذاشتن، اکرام سلام کردن همه اینها واجب است.
شاگرد: ذات اضافه است ما اکرام میکنیم فعلی است که اضافه میخواهد اکرام عالم، اکرام …
استاد: اکرام نحوی با همه اینها.
شاگرد: این جمله چیست؟
استاد: یعنی یک نحوی الان پیدا شد و یک فقیه؟ میگوید أکرِم؛ أکرم افراد دارد یا ندارد؟ فرمودند یک عالمی را اکرام کن. ده جور اکرام دارد، شیوعِ اکرم در افراد کرامت و اکرام، میگوید باید همه اینها را انجام بدهی، میگوید یا نمیگوید؟ میفرمایید نه، چرا نمیگوید؟ آن عرض ما این است که؛ اساسا اطلاق در «أکرم» شیوعی نیست، شیوعی از باب تشبیه متعلق تکلیف به متعلق المتعلق است؛ تشبیهی که همه جا در کلاس صورت میگیرد.
شاگرد: میگویم بدلی است، شیوعی نیست قبول داریم بدلی است.
استاد: خب، بدلی چیست؟
شاگرد: یعنی هر کدام خواستی را بیاور، هر کدام از انواع اکرام را خواستی بیاور. حالا شما اسمش را سعی میگذارید، ما اسمش را بدلی میگذاریم، حقیقتش فرقی نمیکند.
استاد: عام بدلی این است که أعتق رقبةً این ها علی البدل هستند و در اینها سرایت میکند، هر کدام را میخواهی برو آزاد بکن.
شاگرد: یعنی عرف -ولو به قرینه- این که میداند تمام افرادِ اکرام، اتیان تمام آنها، مقدور نیست میگوید که پس صرف الوجود طبیعت اکرام مراد است. چطور ایشان در نهی میگفت، حالا ما در امر عرض میکنیم که چون یک قرینه عقلی صلّ که تمام افرادشان را قطعا مولا نمیخواهد بعد این جا قرینه میشود که پس این جا صرف الوجودش را میخواهد؛ نکتهاش لزوما اطلاق سعی نیست.
استاد: صرف الوجودش را میخواهد یعنی الان مقتضای لسان در متعلق تکلیف این است که این جا صرف الوجود باشد؟! یعنی لسان امر، وقتی میگوید این کار را بکن یعنی من فقط با طبیعت کار دارم، نه بیشتر؛ این است؟! یا نه، الان خود این صرف الوجودش، نه به معنای طبیعت صرف از آن مخلوق خدا بیاید، طبیعت صرف یعنی شما هر کدام را میخواهی ایجاد کن.
برو به 0:40:58
در أکرم ترکیب دو تا فرد ممکن است یا نیست؟ ممکن است. اما در عام بدلی ترکیبش ممکن است؟ دو تا عبد را با هم آزاد بکنید. میگوید من دو تا را میخواهم با هم به عنوان امتثال بار کنم، ممکن است یا نیست؟ اما در أکرم ممکن است. یک تفاوتهایی دارد که بعد جلو بروید میبینید لوازم دارد.
شاگرد: این جا دو تا اکرام نیست یعنی اگر ترکیبش کردیم دو تا اکرام نمیشود مثل آن جا دو تا عتق رقبه میشود، دو تا رقبه را عتق کرد، این جا هم دو تا اکرام نمیشود؟
استاد: مانعی ندارد ولی بدعت نیست، تشریع هم نیست. اما اگر شما بگویید من رفتم دو تا بنده را به خاطر این امر، آزاد کردم تشریع میشود. مولا که نگفته دو تا.
شاگرد: ترکیب یعنی چه؟
استاد: یعنی هم سلام بکند، هم جلوی پایش پا شود. این را الان نمیگویند بدعت است، مولا فرموده أکرم؛ این یک فرد اکرام بود، آن هم یک فرد بود. تو چرا دو تا را آوردی؟ به فرمایش ایشان؛ امر که صرف الوجود است با سلام که آمد، دیگر امر نداریم؛ بایست چرا دو تا را ترکیب کردی؟ به ذهن احدی نمیآید.
شاگرد: استظهار دوستان و بنده همین است یعنی اگر گفت أکرم العالم، موقع ورود، موقع غذا هم شد باید اکرام کنیم. یعنی این نیست هر عدم اکرامی توهین باشد. هر عدم اکرامی که توهین نیست ولی خیلی جاها میگویند اگر زمینهاش پیش آمد انجام ندادی …
استاد: زمینهاش یعنی فعلیتِ دوباره «أکرم». و این همین بود که من عرض کردم یعنی هر گاه فعلیت أکرم دوباره شد در همان موطن فعلیت دوم صرف الوجود باید کافی باشد.
شاگرد: هر فردی که پیش بیاید یک فعلیت میآورد حالا در نهی هم همین طور است هر عدمی را که اعدام نکنیم یک فعلیت جدید است چرا همه را به فعلیت یک نهی میزنیم؟ بخواهیم این تحلیل را بکنیم هر فردی که باید اعدام باشد، یک فعلیت میشود؛ این جا هم همین طور هر اکرامی که زمینهاش پیش میآید میگویید یک أکرِم با یک فعلیت جدید است. آن جا هم در واقع هر فرد معدومی که ما باید زمینه ایجادش را پیش نیاوریم یا مانع برای آن ایجاد کنیم آن هم یک فعلیت جدیدی میشود یعنی دو تایش یک نحوه میشود؛ اگر اصل این را قبول کنید که در یک مجلس وقتی گفت «أکرم العالم» موقع ورودش باید اکرامش کنیم، موقع غذا هم باید اکرامش کنیم و این هم نیست که هر عدم اکرامی توهین باشد.
استاد: چرا دیگر!
شاگرد: این نیست هر عدم اکرامی، توهین باشد؛ تکریم یک چیز است، توهین یک چیز دیگر است. لذا میخواهیم بگوییم از باب آن توهین هم نیست، از باب این است که اکرم را عقلاء این طور میبینند میگویند وقتی أکرم العالم میگوید یعنی این که اگر یک کاری هست که این را اکرام میگویند، آن را بکن حالا موقع ورود، موقع غذا، موقع تعارف.
استاد: در مجلس روضه شما وارد شدید از اعضای ورودی هستید، آن عالم هم آمده است، جلوی پای او پا شدید این جا دیگر هیچ توقعی از شما هست که اکرام دیگری بکنید؟
شاگرد: اگر مثلا موقع چایی یا تعارف سفره اینها هم اگر زمینه اکرام باشد، نکنیم …
استاد: دقت کنید،موقع و زمینه.
شاگرد: یعنی هر فردی موقع میشود؛ من الان اگر این بچه را زدم، لا تضرب را امتثال نکردم دوباره یک ثانیه دیگر دوباره این بچه یک فعلیت دیگر برای لا تضرب میشود؛ چون موقعیتش پیش آمد یعنی میخواهم بگویم دو تا مثل هم میشوند؛ نمیشود آن را بگوییم این صرف است، این نه، شیوع است. اگر بخواهیم این دو تا را با فعلیت تحلیل کنیم، این دو تا را ما با فعلیت تحلیل میکنیم یعنی میگوییم در نهی هم هر فردی یک فعلیت نهی دارد.
استاد: الان در نماز ظهر که من مثال زدم، زوال شد …
شاگرد: با أکرم العالم و لا تضرب مثلا ما فرض گرفتیم. نماز ظهر ممکن است نکته دیگری داشته باشد.
استاد: شما در فضای اکرم وقتی فعلیت جدید آمد با اطلاق یک کاسه اش میکنید.
شاگرد: ما در واقع از خارج میدانیم هر زوالی یک فعلیت صلّ دارد ممکن است آن دلیل خارجی داشته باشد.
استاد: شما در حرفتان کلمه زمینه را بردارید، هیچی. همه حرف شما تمام میشود.میگویید وقتی زمینهاش…، زمینه یعنی همین زوال هیچ فرقی نمیکند.
شاگرد: اگر این طوری باشد خوب میشود. پس قاعده کلی میشود. نهی هم صفر میشود چون در واقع هر فردی که میخواهد معدوم بشود یک زمینه میشود.
استاد: حالا ان شاء الله همه اینها را مراجعه بکنیم زنده بودیم.
والحمدلله رب العالمین وصلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
پایان
[1] مـستمسك العروة الوثقى، ج5، ص: 335
[2] رسالة في حكم اللباس المشكوك فيه (للميرزا الشيرازي)، ص: 4
[3] رسالة في حكم اللباس المشكوك فيه (للميرزا الشيرازي)، ص: 4-5
[4] مستمسك العروة الوثقى، ج5، ص: 336
دیدگاهتان را بنویسید