مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 18
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه ١٨: ١٣٩٢/٠٧/١۶
عنوان:
بل كان المسألة من القطعيات و إن كنا قد أطنبنا الكلام فيها، لميل بعض الأعاظم ممن قارب عصرنا إلى ذلك القول النادر لبعض ما تقدم الذي قد عرفت ما فيه، و لأنه لو اعتبرت الحمرة المشرقية من حيث دلالتها على زوال القرص في الغروب لاعتبرت المغربية بالنسبة إلى الطلوع المعلوم خلافه. و فيه أولا ما قيل من أنه لا يرد على من التزم ذلك كثاني الشهيدين … و ثانيا إمكان الفرق بين الحمرتين، خصوصا بعد قوله (عليه السلام): «إن المشرق مطل على المغرب» فإنه قد يكون ذلك سببا لدلالة الحمرة على عدم الغروب بخلاف الطلوع، فلعل الحمرة المغربية حينه كالحمرة المشرقية الحاصلة قبل الطلوع بزمان كثير مرتفعة عن الأفق التي هي أشبه شيء بالشفق المغربي الحاصل بعد غروب الشمس … و ثالثا أنه اجتهاد في مقابلة النص، فلعل الشارع لم يعتبر ذلك الطلوع في صلاة الفجر … و رابعا ما في الرياض من أن ذهاب الحمرة من المشرق علامة على تيقن الغروب … و هو جيد لولا ظهور النصوص و الفتاوى بكون الحمرة علامة للغروب نفسه لا يقينه.[1]
این عبارتی را که ۴ تا اشکال بود، فهرستوار عرض بکنم. فرمودند: «لبعض ما تقدم». میگویند بعضی از اعاظم میل کردند به این قول نادر. دیروز عرض کردم صاحب جواهر تعبیر میکنند قول نادر. اوّلا میگویند «بل کان المسألة من القطعیات»، که ذهاب حمره باید بشود. «و ان کنا قد اطنبنا الکلام فیها لمیل بعض الاعاظم ممن قارب عصرنا الی ذلک القول النادر». قول نادری که مختار خود مصنفشان است. ذهاب حمره را میگویند احوط است. اینها را دیروز خواندم. علی ای حال، بعد میگویند چرا میل کردند؟ «لبعض ما تقدم الذی قد عرفت ما فیه». یعنی روایات را جواب دادند. «و لأنّه» یعنی یک دلیل دیگری که منسوب به وحید بهبهانی بود، اینکه «لو اعتبرت الحمرة المشرقیة من حیث دلالتها علی زوال القرص فی الغروب لاعتبرت المغربیة بالنسبة الی الطلوع المعلوم خلافه»، میگوید اگر در وقت غروب، وقتی خورشید زیر افق رفته ، باید صبر کنیم تا حمره مشرقیه بالا بیاید و از بالای سر برود و تا این نشود اصلا غروب نشده، خب طرف طلوع هم وقتی از این طرف مشرق خورشید میآید بالا، یک حمره مشرقیه اوّل در طرف خود مشرق پیدا میشود -مثل حمره مغربیه در پایان غروب- بعد این حمره مشرقیه بالا میآید، از بالای سر رد میشود، در طرف مغرب پایین میآید. میگویند لازمهاش این است که همین که حمره مشرقیه طلوع کرد و آمد بالا و مغربیه شد، دیگر خورشید طلوع کرده حتماً. چون در غروب، وجود حمره در مشرق، علامت عدم غروب است در طرف مغرب. وقت طلوع هم وجود حمره در طرف مغرب، علامت طلوع خورشید است در طرف مشرق. ولو هنوز آفتاب بیرون نیامده از افق و به ساختمانها هم برخورد نکرده.
شاگرد: بنابراین باید بگوییم طلوع زودتر است. یعنی الآن ما هر موقع نماز میخوانیم، باید بگوییم ۱۰-15 دقیقه زودتر صبح میشود. و چون نمیگوییم…
استاد: چون نمیگوییم «المعلوم خلافه»، احدی نگفته. میگویند پایان وقت نماز صبح چه زمانی است؟ وقتی است که خورشید به بزرگترین ساختمان شهر بتابد، طلوع کند خلاصه. «المعلوم خلافه»، به این- ملازمه نقضیه، دلیل نقض- 4 تا ایراد میگیرند. اوّلیاش میگویند که چه کسی گفته «المعلوم خلافه». ما میگوییم طرف صبح وقتی حمره از بالای سر آمد و طرف مغرب رفت، خورشید هم بیرون آمده و نماز قضاست. «اوّلاً ما قیل من انه لا یرد علی من التزم ذلک»، ما کسانی داریم که ملتزماند. «کثانی الشهیدین»، که ایشان گفته اند وقتی حمره مغربیه آمد نماز قضاست، طلوع شد.
شاگرد: یعنی قائل دارد.
استاد: بله قائل دارد، بر مبنای آنها، حرف شما و این ملازمه- ملازمه به عنوان نقض-، ثابت نیست. این اوّلا.
«ثانیاً امکان الفرق بین الحمرتین»، میگویند چه کسی گفته که این دو تا حمره یکیاند؟ بگوییم چون حمره طرف مشرق علامت عدم غروب است، پس حمره طرف مغرب هم علامت طلوع است. میفرمایند چه میدانیم این دو تا حمره یکیاند، چه بسا فرق دارند. بلکه نص داریم که فرق دارند. نص میگوید «ان المشرق مطلٌّ علی المغرب»[2]، نه «ان المغرب مطلُّ علی المشرق». وقتی مشرق مطلّ بر مغرب است، خورشید که طرف مغرب است میتابد در مطل، آن بالا. اما طرف صبح، خورشید دارد از طرف مشرقی که مطلّ است بالا میآید. خب میتابد به طرف مغرب، بتابد. مغرب که مطل بر مشرق نیست که او را نشان بدهد.
شاگرد: باید شدیدتر بگوییم. اگر مطل است، مطل یعنی چه؟ یعنی مسلط است.
استاد: اگر یادتان باشد چقدر سر اینها بحث کردیم. صاحب جواهر در آن فضای بحثهای ما ورود نمیکنند، لذاست که اینجوری میگویند.
شاگرد: «مطل» را چه میخواهند بگیرند؟ مطل را سایبان بگیریم یا …
استاد: من اینجوری میفهمم، اگر فهم من اشتباه است، هم ایشان من را میبخشند و هم شما درستش را بفهمید و به من هم بفهمانید. من اینجور تلقیام است که صاحب جواهر از «مطل» یک امر تکوینی فهمیدند. میگویند امام علیه السلام میخواهند به ما یاد بدهند که خلاصه طرف مشرق یک طوری بلند است که مغرب نیست.
برو به 0:05:19
شاگرد: من میخواهم روی همین مبنا جلو بروم.
استاد: تفاوت تکوینی.
شاگرد: قبول. حالا که پذیرفتیم …
استاد: حالا که اینجور است پس ما دو تا حمره داریم. یک حمرهای تابیده بر مشرقِ مطل، یک حمرهای تابیده بر مغربی که نمیدانیم دارد خورشید را نشان می دهد یا نه.
شاگرد: اصلاً پایینتر است. چیز دیگری می خواهم بگویم، میخواهم بگویم این غلیظتر میکند اتفاقاً. درست است که ایشان نکته لطیفی را پیدا کردند ولی میخواهم بگویم عکسش باید بشود. این «مطل» یعنی بالاست. پس بنابراین نور از پایین وقتی میتابد از آن طرف خودش را در مشرق نشان میدهد، صبح وقتی خودش را در مغرب نشان میدهد، باید کشف بکنیم که نه فقط یک ربع زودتر، بلکه باید بگوییم نیم ساعت زودتر طلوع شده.
استاد: یک قیاسی کردید، دارید میگویید همان طور که وقت مغرب، حمره دارد شمس را نشان میدهد، پس حمره مغربیه هم ریختش طوری است که خورشید را نشان میدهد. ایشان میگوید از کجا میگویید؟ چه بسا حمره مغرب اصلاً نشان دهنده خورشید نباشد. چرا؟ چون یک جایی نداریم به آن بتابد. به یک علت دیگری که ما نمیدانیم افق قرمز میشود. از کجا میگویید که این نور شمس است که دارد میتابد؟ طرف مشرق را امام می فرمایند «مطل. اذا غاب هنا، ذهب هنا». طرف مغرب را از کجا میگویید؟ میبینیم قرمز میشود، اما از کجا میدانیم که نور خورشید است؟ «و ثانیاً امکان الفرق بین الحمرتین»، شما از کجا میگویید که حمره مشرقیه با حمره مغربیه یکی است؟ اصلاً ریختش فرق دارد. امام دارند یکیاش را اخبار میکنند، آن یکیاش را هم ما نمیدانیم. وقتی نمیدانیم، امکان دارد که این دو تا با هم فرق کنند. از کجا میگوییم فرق دارند، «خصوصاً بعد قوله علیه السلام ان المشرق مطل علی المغرب. فانه قد یکون ذلک سبباً لدلالة الحمرة علی عدم الغروب» در طرف مشرق «بخلاف الطلوع». چرا؟ چون حضرت دارند میگویند مشرق با مغرب فرق دارند. وقتی فرق دارند، حمرهشان هم فرق دارد. مشرقِ مطل، حمرهاش «یدل علی عدم الغروب» در طرف وقت مغرب. اما حمره ی طرف مغرب «لا یدل علی الطلوع» در طرف مشرق، «لاختلاف الحمرتین». حضرت فرمودند مشرق است که مطل است.
شاگرد: یعنی شما می گویید که این اصلاً نور خورشید نیست که میتابد.
استاد: بله، ایشان به نحو یک دید تعبدی به روایت، که امام دارند یک چیزی را میگویند، علمی مخفی از انظار است، به علم تعبدی و علم غیبی امام میدانیم مشرق یک تفاوتی با مغرب دارد. میگویند شما از کجا میگویید حمره ها با هم یکی است؟ خب نص دارد یکیاش را میگوید. نص میگوید حمره مشرقیه کاشف از عدم طلوع در طرف مغرب است، شما قیاس میکنید میروید طرف مغرب.
شاگرد: عرض من این است که اگر پذیرفتیم خورشید است، شدیدتر میشود دیگر. یعنی به جای یک ربع، نیم ساعت میشود.
استاد: این شدیدتر شدن شما روی مبنای ایشان (وحید بهبهانی) برای ذهن من هم واضح است. اما مقصود عبارت ایشان (صاحب جواهر) تا آنجا که من میفهمم، این است. اگر هم بد میفهمم که از اوّل اعتذار کردم. باز هم توضیح میدهند اینها را. «فلعل الحمرة المغربیة حینه الطلوع کالحمرة المشرقیة الحاصلة قبل الطلوع بزمان کثیر»، میگویند چه بسا حمره مغربیه مثل حمره مشرقیه است. یعنی ربطی به اطلال و اینها ندارد. میگویند چطور اوّل طرف مشرق حمره پیدا میشود، بعد کم کم میآید بالا. این حمره، مطل است که پیدا میشود؟ چه میدانیم.
شاگرد: در خود مشرق است.
استاد: در خود مشرق است، بدون اینکه تابشی باشد. خورشید به چیزی نتابیده، طلوعی نشده. خب ایشان میگویند لعل همین حمره مشرقیه است که این طرف می آید. ربطی به طلوع ندارد که بگوییم «ان المغرب مطلٌّ علی المشرق»، و این کاشف از طلوع باشد.
«مرتفعة عن الافق التی هی اشبه شیءٍ بشفق المغربی الحاصل بعد غروب الشمس»، کما اینکه شفق مغربی که آخر وقت نماز مغرب است، دلالت ندارد بر اینکه خورشید طالع است و غروب نکرده. ابدا دلالت ندارد.
شاگرد: همینجور که در طرف مغرب قطعاً خورشید غروب کرده، اما شفق داریم، اینجا هم قطعاً خورشید طلوع نکرده و ما شفق را داریم.
استاد: ما شفق مشرقی داریم، مغربیاش را هم داریم. ملازمهای بین اینها نیست. یک نگاه تعبدی به «مطلٌّ» و اینکه بین این «حمرتین» ملازمه شرعی نمیتوانیم برقرار کنیم، با یک استحساناتی. «و ثالثاً انه اجتهاد فی مقابلة النص»، میگویند نص دارد میفرماید طرف مغرب حمره را ببین. طرف طلوع، طلوع را ببین، کاری به حمره نداشته باش. مقابل نص ما اجتهاد کنیم؟! در طرف مغرب ما به نص عمل می کنیم. « فلعل الشارع لم یعتبر ذلک فی الطلوع».
برو به 0:10:43
شاگرد: یعنی شارع مقدس در طرف مغرب تصرف کرده. اما در طرف مشرق همان که عرف میگویند.
استاد: بله. «فلعل الشارع لم یعتبر ذلک الطلوع فی صلاة الفجر»، در صلاة فجر طلوع زیر افق را اعتبار نکردند.
شاگرد: حمره مغربیه را حساب نکردند.
استاد: حساب نکردد. این هم سوما. «و رابعاً»، که این چهارمی خیلی خوب بود، ولی خودشان تأملی دارند. «و رابعاً ما فی الریاض من انّ ذهاب الحمرة من المشرق» علامت عدم غروب نیست، بلکه «علامة علی تیقّن الغروب».
شاگرد: خب اینکه دیگر قول مشهور نمیشود، قول مقابل میشود، قول استتار میشود.
استاد: همینجا بود که چقدر زیبا بود. قول استتار روایاتش بود. صاحب ریاض وقتی داشتند روایات را بررسی میکردند، گفتند لعلّ منظور از روایات قول مشهور که ذهاب حمره است، تیقن است نه نفس. اینجا هم میگویند جواب وحید این است که ما که میگوییم ذهاب حمره شود برای این است که یقین کنیم غروب شده، نه اینکه لحظه ذهاب حمره، غروب است. پس بنابراین این طرف که حمره مغربیه میآید، هنوز یقین نداریم که طلوع شده باشد. این طرف وقتی حمره میرود، یقین داریم غروب است.
شاگرد: این پذیرفتنِ حرف طرف است. اگر گفتیم تیقن، یعنی استتار را پذیرفتیم. پس یعنی میخواهیم بگوییم ناخودآگاه پذیرفتند؟
استاد: نه، بعدا صاحب جواهر قبول نمیکنند. چون میفهمند که این لازمه را دارد. میگویند «و رابعاً ما فی الریاض من ان ذهاب الحمرة علامة علی تیقن الغروب». بعد میفرمایند: «و هو جید». ۳-۴ سطر همین را توضیح میدهند. «و هو جید لولا ظهور النصوص و الفتاوی بکون الحمرة علامة للغروب نفسه لا یقینه». پس این چهارمی دیگر جواب نشد کأنّه. ولی حرف بسیار خوبی است. یک گام …
شاگرد: یک حرف بسیار خوبی است برای استتاری ها.
استاد: نه، منظور من برای تحقیق است. ما طرفین را چه کار داریم؟ حالا قول ثالث را هم امروز عرض میکنم. فعلاً میخواهیم ببینیم فضای فقه اللغة، فتاوی، اینها را ما باید چه کارش بکنیم. این گام، این مطلبِ فقهی که صاحب ریاض به آن رسیدند، برای باز کردن یک فضای آزادِ تحقیق در این بحث ما، خیلی خوب است. دارند میگویند- همین که حاج آقا چند بار تکرار کردند- مستفاد از ادله مشهور، اماریت ذهاب است نه برای نفس استتار، بلکه برای تیقن به استتار. آن جایی که فقه القرآن راوندی بود، دعائم الاسلام بود، همه گفتند وقتی آسمان صاف است، استتار. وقتی یک مشکلی دارید، ذهاب. جمع بین اینها.
این هم چهارمی که قبول نمیکنند. این فهرستوار فرمایشات ایشان بود. ملاحظه کردید که به محکمی گفتند: «کما انّ منه یعلم امکان الاستدلال علی المختار بخبر الهاشمی»[3]. خبر هاشمی هم این بود که حضرت آن موقع میخواندند، ولی ایشان توضیح ندادند که چرا یُمکن. این سؤال هنوز مانده.
خب حالا با این مقدمات بیاییم دنباله فرمایش حاج آقا در صفحه ۵۳. حاصل فتوای ایشان این شد که فرمودند: «فمقتضی الاحتیاط بل هو الاظهر»، که در جایی که افق مستوی است، خورشید غروب میکند، کوه و یا ساختمانی هم نیست که خورشید به آن بتابد، با استتار نماز مغرب میشود خواند. اما آن بخشی را که شیخ در مبسوط تصریح کردند که میشود نماز خواند، ایشان میگویند نه، ما قبول نداریم. اگر در یک سرزمینی کوه موجود است، مناره موجود است، اهل آنجا دارند میبینند که خورشید از چشم ما مستتر شد، اما سر کوه آفتاب تابید. بگوییم می شود نماز مغرب خواند، میفرمایند قبول نداریم. «فمقتضى الاحتياط بل هو الأظهر، هو التأخير مع المشاهدة للشعاع» اگر شعاع را میبینیم، نمیشود.
خب اشکالی که اینجا بود این بود که چند روز صحبتش شد. صاحب جواهر فرمودند که قول محدث. یک قول، قول مشهور بود، ذهاب حمره. یک قولی هم که مقابل مشهور بود که ایشان فرمودند واضح الفساد است، همین بود که لازمهاش این است خورشید که از چشمها غروب کرد، ولو به مناره اسکندریه- به تعبیر شیخ در مبسوط- آفتاب تابیده، نماز میشود خواند. میگویند من که نمیبینم، آن بالا هر کس هست نخواند. من که پایینم و نمیبینم، میخوانم. این چیزی بود که شیخ در مبسوط فرمودند، عبارتشان را هم خواندم.
و علامة غيبوبة الشمس هو أنه إذا رأى الآفاق و السماء مصحية و لا حائل بينه و بينها و رآها قد غابت عن العين علم غروبها، و في أصحابنا من يراعى زوال الحمرة من ناحية المشرق و هو الأحوط. فأما على القول الأول إذا غابت الشمس عن البصر و رأى ضوئها على جبل يقابلها أو مكان عال مثل منارة إسكندرية أو شبهها فإنه يصلى و لا يلزمه حكم طلوعها بحيث طلعت، و على الرواية الأخرى لا يجوز ذلك حتى تغيب في كل موضع تراه، و هو الأحوط.[4]
فرمودند: «و علامة غیبوبة الشمس هو انه اذا رأی الآفاق، و رأها قد غابت عن العین عُلِم غروبها، و فی اصحابنا من یراعی زوال الحمرة من ناحیة المشرق و هو الاحوط. فاما علی القول الاول اذا غابة الشمس و رأی ضوئها علی جبل یقابلها او مکان عال مثل منارة إسکندریة أو شبهها فإنه یصلی».
برو به 0:16:30
قول اوّل که فتوای خود شیخ هم همین شد. ظاهر عبارت مبسوط معلوم است که فتوایشان این است. آن دومی را میگویند «هو احوط». و در خلاف هم اختلافی بین شیعه و سنی ذکر نکرده بودند. این یک قول که شیخ فرمودند. یک قول هم که مشهور است، ذهاب. قول ثالث محدث چیست؟ میگوید نه تا ذهاب صبر کن، نه وقتی استتار از چشم شد اما هنوز شعاع به کوه و مناره باقی است، مجازی که نماز بخوانی. شد قول سوم، قول محدث. قول سوم هم که ما نداریم، آن قول هم که واضح البطلان است، لذا صاحب جواهر فرمودند «من القطعیات». میبینید که حاج آقا این را نمیپذیرند. اتفاقاً فتوای ایشان همین میشود، که وقتی آفتاب را دارید میبینید، نمیتوانید بخوانید.
این قول محدث نیست؟ نه. قول یعنی چه؟ قول یعنی دو تا فتوا، مبنایی که در فقه بوده، از روز اوّل. خب شما میگویید دو تا قول بوده و نمیخواهیم سومی در کار بیاوریم. اگر دو تا قول بوده، یک فقیهی نسبت به یک قولی لازمگیری کرده، این را که نمیشود به گردن آن قول گذاشت. شیخ فرمودند علی القول الاول، وقتی مناره هست میتواند بخواند. ممکن است همان قائل این را قبول نداشته باشد، میگوید شما از کجا این لازمه را به حرف من نسبت میدهید؟ من میگویم استتار یعنی غروب عرفی، استتار عرفی. وقتی به دیوار خانهاش خورشید تابیده که نمیگوید «غربت الشمس». پس لازمگیریِ یک قول تثبیت نمیکند خصوصیتی برای آن قول به عنوان انفراد خاص آن قول در همین.
به عبارت دیگر ما از روز اوّل دو تا قول در فقه داریم. استتار، ذهاب. اما استتار را چطور تفسیرش کنیم، یکی میگوید استتار عرفی، یکی میگوید صرفاً از چشم غائب شود ولو به کوه تابیده. این، دو تا قول دیگر نشد. قول ثالث نیست. تفسیر احد القولین هست به استنیاس به کلمات. شما میگویید شیخ فرمودند «علی الاول یلزم»، میگوییم نه، قبول نداریم که «علی الاول یلزم».
شاگرد: مگر میتوانیم بگوییم؟
استاد: ملازمه خیلی وقتها نیست.
شاگرد: شیخ طوسی دارد میگوید.
استاد: ملازمهاش را شیخ دارند میگویند.
شاگرد: تنها در صورتی این را میتوانیم بگوییم که معاصرین شیخ طوسی، سید مرتضی، شیخ مفید، کلینی، استتار را همین جور معنا کردند. شیخ طوسی که اینجوری معنا کرده، صاحب آن قول میگوید آقا حرف من این نیست. اما اگر همه اعاظم آن دوره همینجور که شیخ طوسی معنا کرده، معنا کرده باشند.
استاد: اینطور معنا نکردند.
شاگرد2: گاهی اوقات لازم، لازمه بیّن است، یعنی طوری است که نمیشود از قول جدا بشود. «السماء مصحیة»، «رأی الآفاق»، «رآها قد غابت»، اگر کسی بخواهد حرف دیگری بزند، یک قول جدید میشود.
استاد: نه، همین عبارتی که ایشان میگویند، در دعائم الاسلام هست که کتاب قدیمی است. عبارت این است، خوب دقت کنید. میگوییم که «علامة غيبوبة الشمس هو أنه إذا رأى الآفاق و السماء مصحیة و لا حائل بينه و بينها و رآها قد غابت عن العين علم غروبها».
شاگرد: دعائم است؟
استاد: نه، عبارت مبسوط است. «فاما علی القول الاول اذا غابت و رأی فانه یصلی و لا یلزمه». «علی القول الاول» این کار را میکند. ما میگوییم نه، ملازمه را قبول نداریم، «علی القول الاول لا یصلی». برمیگردیم در فرمایش خودشان، ببینیم ملازمه هست یا نیست. «علامة غیبوبة الشمس» چیست؟ «أنه إذا رأى الآفاق و السماء مصحية و لا حائل بينه و بينها» منظور از عبارت چیست؟ میگوید اگر افق باز است، و هیچ حائلی نیست؛ چرا تأکید میکند؟ میخواهد بگوید ابر نباشد، کوه نباشد. اما آیا میخواهد بگوید اگر شعاع خورشید را روی دیوار خانهتان میبینید، باز هم می توانید نماز مغرب را بخوانید؟ نه. ولی آنها گردن این حرف گذاشتند. میگویند شما میگویی «اذا غاب عن عین»، ببینید می خواهند یک تأکید بیخودی گردن او بگذارند. وقتی آسمان باز است، هیچ مانعی نیست، ابر نیست، کوه نیست، وقتی خورشید از چشم شما غائب شد، غروب است. میگویند گفتی چشم، پس وقتی به دیوار خانه می تابد از چشم تو که غائب شده. او میگوید من که گفتم چشم، یعنی وقتی من ایستادم، ابر و کوه و اینها نباشد و دیگر خورشید را نبینم. اما عرف میگوید وقتی آفتاب روی دیوار است، «لم تغب عن العین». چون میروم بالای پشت بام میبینم. چطور شما میگویید «غابت عن العین». گردنش بیخودی گذاشتید. قول ثالث نیست. قول او را بد تفسیر کردید.
شاگرد: در خود روایت روی قرص تأکید است.
استاد: میدانم، اما من عرضم این است که وقتی شما پایین هستید و «غاب قرصها»، ولی میتوانید بروید بالای پشت بام و خورشید را ببینید، عرف نمیگوید «غاب قرصها». میگوید دارید میبینید، سر دیوار آفتاب است.
برو به 0:22:35
شاگرد: کما اینکه اگر خوابیده باشید نمی بینید، اما اگر بایستید میبینید.
استاد: عرف نمیگوید «غاب قرصها». پس ببینید ملازمه کار را خراب میکند. قول محدث نشد.
شاگرد: مبسوط این لازمگیری را کرده؟
استاد: بله، فرمودند «وعلی الاول». اتفاقاً جالب است که در نفس مدعای قول اول شیخ این را نیاوردند. قول را آوردند، قول این است که «السماء مصحية و لا حائل بينه …. قد غابت عن العين علم غروبها». بعد میگویند «و علی الاول»، ببینید «و علی الاول اذا غابت یصلی و لا یلزمه حکمها حیث طلعت». بنابر قول اوّل این لازمهاش است. از کجا می گویید؟ شما بر کلمه «عینها» تأکید کردید، گردن طرف گذاشتید. یک قول، مقابل قول مشهور؛ دو تا قول داریم، استتار و ذهاب. دو تا قول که بیشتر نداریم. شما گردن استتار میگذارید.
شاهد عرض من این است که صاحب جواهر، این فقیه بزرگ آمدند بعد از این که شیخ این لازم را گردن این قول گذاشتند، گفتند واضح البطلان است این قول. چطور می شود بین فقهای شیعه، دو تا قول باشد و یکیاش واضح البطلان باشد؟! عبارت صاحب جواهر را ببینید، این شاهد عرض من است. خیلی جالب فرمودند. فرمودند: «الا انه مع کونه خلاف ما یظهر من بعض اهل هذا القول کالخراسانی بالنسبة الیه فی غایة الوضوح من الفساد»[5]. قول مبسوط را آوردند «في غاية الوضوح من الفساد». چرا؟ «و إلا لزم اختلاف الوقت باختلاف أمكنة الناظرين سفلا و علوا من البئر إلى المنارة» عبارتش را قبلا خواندم. فرمودند یکی ته چاه است، یکی بالای مناره. هر کدام وقتهایشان فرق میکند. و حال اینکه اینها در یک منطقهاند. دو تا قول مهم باشد، مقابل همدیگر، بعد یکیاش واضح البطلان باشد؟![6]
اما آن نکته تاریخی که چرا همان زمان نگفتند، من این را توجه داشتم، الآن هم که این نرم افزارها آمده، میتوانید خیلی خوب سیر تاریخی را جمع آوری کنید. خیلی جالب است که شیخ خودشان در مبسوط، اوّلین جایی که این بحث را مطرح میکنند همینجاست. آن را که محور قرار میدهند استتار عن العین است، لازمهاش را هم می گویند. میگویند «و فی اصحابنا من یراعی و هو احوط». خرد خرد وقتی میروند در کتاب صوم، احتیاط غلیظ میشود. میروند در نهایه… چرا؟ چون فقیهی که میخواهد فتوا بدهد، وقتی مردد میماند بین یک فتوایی که درونش تهور است و یک فتوایی که صبغه احتیاط دارد. معلوم است میل به احتیاط میکند. جالبش این است، شاید یک مورد نتوانید پیدا کنید، از زمان مبسوط شیخ تا زمان مثل وحید بهبهانی و فیض و صاحب معالم و پسر صاحب معالم- قرن دهمی ها- که دیگر استتاری شدند، تمام سیر فتاوا، میل به سوی احتیاط دارد. معلوم است که مفتیین میگفتند خب وقتی ما دلمان با حمره جمع شد، و نمازمان درست است، چرا برویم بیباکی کنیم؟ خب صبر کن.
برو به 0:34:48
و لذا در این فاصلهای که شما میگویید چون میل مفتیین به سوی این بوده که قول مشهور اقرب به احتیاط است و واین قول در بین فقهاء جا افتاده بوده، کسی اصلاً مدافع آن قول نبوده. لذا از زمانی که آن قول اوّل مبسوط، در فضای بحث مدافع پیدا کرده، آن که مدافعش است میگوید من این را قبول ندارم. من استتار را قبول دارم اما نه به این معنا که هنوز آفتاب روی دیوار است، بروید نماز بخوانید. مدافع نداشت، خب وقتی مدافع نداشت میگفتند یک قول این است، شیخ هم گفتند لازمهاش این است. ابن ادریس را ببینید، علامه، محقق. جالب این است که محقق همین ملازمه را نمیگویند. در متن شرایع محقق اینطور میگویند: «و یعلم الغروب باستتار القرص و قیل بذهاب الحمرة من المشرق و هو الاشهر».[7] عبارت همین است و تمام شد. کسی که این عبارت را میخواند، فورا میگوید صاحب شرایع گفتند اگر آفتاب بر مناره اسکندریه تابیده، میشود نماز بخوانیم؟ بیخود داریم گردن این عبارت میگذاریم. نسبت بدهیم که چون شما گفتید «یُعلم الغروب باستتار القرص و قیل بذهاب» پس شما میگویید اگر آفتاب بر کوه می تابد، میشود نماز بخوانیم. محقق میگویند نه، من که میخواهم شرایع را بگویم، آن ملازمه شیخ را قبول ندارم.
شاگرد: خیلی بعید است، استتار قرص غیر از رفتن شعاع شمس است. عرفاً وقتی میگویند استتار قرص خورشید بشود، یعنی همین که از جلوی چشمش قرص غایب شد، وقت شده. اما این که خلاصه اضواء و نور و آثارش هم برود، این فهم، از آن عبارت خیلی بعید است.
استاد: یعنی کسی که پا ندارد و واجب است نماز را نشسته بخواند، شما میفرمایید عبارت میگوید وقتی چشم او ندید، نماز مغرب را ببندد، اما دیگری که کنار او ایستاده، چون ایستاده و هنوز خورشید را میبیند، نبندد. عبارت این را میگوید؟
شاگرد: به فرمایش خودتان این چقدر فرقش است؟ ایستاده با نشسته فکر نکنم خیلی تفاوت کند.
استاد: تکبیرش که فرق میکند. تفاوت انسان نشسته با ایستاده شاید حدودا از ۱۰ ثانیه هم بیشتر شود. در۱۰ ثانیه حمد را خوانده. تکبیر را میگوید، قرائت حمد تمام شده، میخواهد برود رکوع، بلکه رکوع هم میتواند برود.
شاگرد: این فرمایش شما راجع به دیدن ماه و اینها هم هست. ممکن است بگوییم عرفی است. اما این که افراد بخواهند بروند بالای مناره اسکندریه تا خورشید را ببینند، این دیگر عرفی نیست.
استاد: یک بحثی پارسال بود، مدتی روی آن صحبت کردیم، که من عرض میکردم خلاصه یک ضابطه نیاز داریم. این را ما قبول داریم که خلاصه یک ضابطه باید ارائه بدهیم. این نمیشود که همینطور بگوییم آفتاب برود. و لذا من عرض کردم که شاید در ذهن خود عرف، وقتی آفتاب به ساختمانهای بسیار بلند بتابد، میگویند آن دیگر ربطی به ما ندارد اصلاً. ضابطه ای هم که من دادم محاسبه عرقچینهای روی کره بود نسبت به میل به صفر که چند بار صحبتش شد. هنوز هم در ذهنم هست، نشده سر برسد، اما اگر رویش فکر بشود چه بسا وجه خوبی باشد. یک ضابطه کلی میشود. اما فعلاً شما گردن این عبارت صاحب شرایع، این را میگذارید؟
شاگرد: به ذهن خیلی نزدیک است. خصوصاً اینکه هیچ فقیهی تذکر نداده که نور و اینها ملاک است.
استاد: الآن طلبهها در کلاسها متن شرایع را میخوانند.
شاگرد: الآن به این فتوا مأنوساند. اگر مأنوس نبودند، ما بودیم و این عبارت که «یعلم الغروب باستتار القرص». از این عبارت آیا میفهمیم که اگر نور خورشید به مناره اسکندریه تابیده…
استاد: شما واضحاتش را بگویید. دیوار خانه چطور؟ یک درخت سپیداری که 10 متر قدش است چطور؟ کسی در باغ خودش این درخت را دارد. من دیدم. از همه جا خورشید رفته، سر این درخت دارد این تابش را نشان میدهد. عرف میگویند «استتر عن العین»؟[8]
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
پایان
[1] جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام؛ ج7، ص: 118
[2] . الكافي (ط – الإسلامية)، ج3، ص: 278ح 1- محمد بن يحيى عن أحمد بن محمد عن علي بن أحمد بن أشيم عن بعض أصحابنا عن أبي عبد الله ع قال سمعته يقول وقت المغرب إذا ذهبت الحمرة من المشرق و تدري كيف ذاك قلت لا قال لأن المشرق مطل على المغرب هكذا و رفع يمينه فوق يساره فإذا غابت هاهنا ذهبت الحمرة من هاهنا.
[3] همان
[4] المبسوط في فقه الإمامية،ج1،ص74
[5] جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام؛ ج7، ص: 118
[6] . شاگرد: شیخ طوسی اینها را نمیداند؟
استاد: نه نشد، این که بگویید او میداند یا نمیداند که …
شاگرد: اگر ثابت شد فقهای ما در دوره شیخ طوسی، مثل شیخ مفید که قبل از ایشان بوده، یا حلبی که شاگردشان بوده. اگر اینها استتار را جور دیگری معنا کردند، ما میگوییم انواع معانی برای قول استتار هست، فرمایش شیخ طوسی را نمیپذیریم. اما اگر مثلاً ۱۰۰-200 سال فقها اینجوری معنا کردند.
شاگرد2: اشکال احداث قول ثالث را ما هنوز نفهمیدیم. خب قول ثالث بشود، مگر اجماع است که بگوییم … از ادله یک عده ای اینطور بفهمند. این اشکالش چیست؟
شاگرد: اگر این فرض را پذیرفتید که تا زمان صاحب جواهر غیر از این دو قول، قول دیگری نبوده، آن وقت عرض من میآید که ما فلسفه نمیخوانیم که یک نابغه جدیدی وارد صحنه بشود، یک حرفی بزند که دیگران نزده اند. در فلسفه همینجور است، در فیزیک همینجور است، در شیمی همینجور است. اما این فقه است. «اغتسل للجمعة و الجنابة»، یکی میشود واجب، یکی میشود مستحب. ما باید ببینیم کدام عرفیتر است. «انتم افقه الناس اذا عرفتم معانی کلامنا»[6]. اینطور باید بفهمیم. اینطور نیست که یک آدم مثلاً نابغهای وارد صحنه بشود و زیر و رو بکند. هزار سال وقتی نگفتند، دیگر نگفتند. با اجماع فرق میکند. مثلاً زراره حرف ائمه را بیشتر میفهمیده یا مثلاً صاحب جواهر. قطعاً زراره بیشتر میفهمد.
شاگرد۲: شاید «رب حامل فقه الی من هو افقه» باشد.[6]
شاگرد۳: یعنی شما تعصب دارید روی نظر شیخ طوسی و میگویید چون شیخ گفته درست است؟
شاگرد: نه، روی نظر این ۱۰۰ سال و ۲۰۰ سال. یعنی تا حدود زمان ابن ادریس.
شاگرد۳: اتفاقاً نبوغ در فقه بیشتر کارگر است. شما نبوغ شیخ انصاری را کارگر نمیدانید در فقه، اما نبوغ مثلاً فلانی را در فلسفه کارگر میدانید.
شاگرد: به خاطر اینکه فلسفه همین است، فلسفه یعنی تعقل.
شاگرد۳: فقه هم نبوغ میخواهد.
استاد: در همان وقتی که شما میفرمایید- آن زمان های اوّل که همه بیشتر میفهمیدند- شما قبول دارید که دو تا قائل در خارج داشتیم؟
شاگرد: بله، فرض این است که دو تا قول است.
برو به 0:27:46
استاد: شما میگویید یک قولی بوده که واضح البطلان است؟
شاگرد: نه، چرا واضح البطلان باشد؟ مثل همین احتمالی که صاحب جواهر در صبح دادند، گفتند شارع گفته که این صبحِ من است. شیخ طوسی دارند معنا میکنند میگویند مغربِ شارع ما، بنابر آن قول این است.
استاد: پس این واضح البطلانی که صاحب جواهر میگویند را شما قبول ندارید؟
شاگرد: واضح البطلان بودنش را؟
استاد: بله.
شاگرد: میشود کسی دفاع کند. ببینید من دارم فرض میگیرم شیخ طوسی بلندگو یا سخنگوی اصحابنا است…
استاد: بلندگوی قول است، نه بلندگوی ملازمه.
شاگرد: یعنی ما اگر بخواهیم بفهمیم اصحابنا در آن دوره چه میگفتند، سراغ مثلاً شیخ طوسی میرویم.
استاد: شما مبسوط را که نگاه میکنید، چرا شیخ دو تا قول را گفتند، بعد گفتند «و علی الاول»؟ خوب بود «علی الاول» را در خود نظر بیاورند. ببینید من عبارت را دوباره میخوانم اینجور که شما میگویید. باید اینطور میفرمودند: «و علامة غيبوبة الشمس هو أنه إذا رأى الآفاق و السماء مصحية و لا حائل بينه و بينها و رآها قد غابت عن العين علم غروبها، و اذا غابت عن عینها و رأى ضوئها على جبل يقابلها أو مكان … فإنه يصلى». چرا این را رها کردند و گفتند قول تمام شد. فرمودند «علم غروبها، و في أصحابنا من يراعى زوال الحمرة من ناحية المشرق و هو الأحوط. فأما على القول الأول إذا غابت الشمس … و رأى ضوئها على جبل … فإنه يصلى». از «علی الاول» معلوم میشود یعنی قول اول را من برای شما امانتداری کردم و گفتم. بعد منِ شیخ لازمگیری میکنم، میگویم «علی الاول»، یعنی قول اوّلی که برای شما گفتم، این لازمهاش است. ما عرض میکنیم این لازمه نیست. شما این لازمگیری را کردید، مثل صاحب جواهر میگویند واضح البطلان است. شما چرا گردن یک صنف مهمی از اقوال، لازمی را میگذارید که صاحب جواهر بگویند واضح البطلان است؟
شاگرد: فرض کنید هزار سال بعد، اگر امام علیه السلام ظهور کرده باشند که هیچ. اگر ظهور نکرده باشند، این بهجة الفقیه آقای بهجت را یک عدهای درس میدهند. بعد آنجا میگویند آقای مفیدی حرف آقای بهجت را اینطور معنا کردند. ولی ما اینطور معنا میکنیم.
استاد: آنها هم درست میگویند.
شاگرد: نمیتوانند. آقای مفیدی که شاگرد آقای بهجت بوده، سالهای طولانی مأنوس با آقای بهجت بوده، حرف آقای بهجت را نفهمیده، آن آقا که هزار سال بعد آمده، دارد با اما و اگر و لیت و لعل…، این حرف اصلاً گفتنی نیست.
استاد: از روز اوّل پیامبر خدا فرمودند، ائمه هم گفتند، فرمودند دائم حرفهایی که من برای شما میگویم را برای دیگران بگویید. چرا؟ «رب حامل فقه الی من هو افقه منه، فرب حامل فقه غیر فقیه». یعنی حامل اصلاً خودش چیزی نمیفهمد. او اصلاً میفهمد که چه گفت. «کم ترک الاول للآخری». اگر اینطور است که پس چرا ما و شما کنار هم نشستیم مباحثه میکنیم؟ خب میرویم کتابها را میخوانیم و حفظ میکنیم.
شاگرد: ممکن است اشتباه کرده باشند.
استاد: نه اشتباه نمیکنند. ممکن نیست اشتباه کنند.
شاگرد: معصوم که نیستند.
استاد: چطور شد؟
شاگرد: صحبت این است که چطور عالمی که هزار سال بعد آمده معصوم است، ولی شیخ طوسی معصوم نیست. هر دو معصوم نیستند، هر دو جایز الخطا هستند. چه کسی «اقرب الی الواقع» است؟ شیخ طوسی است.
استاد: ولی وقتی قرائن را توضیح بدهیم، دیگران، افراد ثالث قضاوت میکنند که کدام اشتباه کرده و کدام اشتباه نکرده. الآن من به عنوان یک ثانی دارم توضیح میدهم. میگویم شیخ قول را امانتداری کردند و برای ما نقل کردند. بعد خودشان میفرمایند «و علی الاول» اینجوری هم که هست «یصلی»، دارم لازمگیری میکنم. من عرض میکنم این ملازمه را ایشان دارند میگویند طبق امانتداری خودشان. شما میگویید چون قول آنها را خوب میفهمید، ملازمه را هم باید درست بفهمند. مگر هر کجا فقیهی مثل شیخ یک ملازمهای در ذهنش آمد نسبت به یک قولی، معصوماند در این فهمِ ملازمه؟
شاگرد: حاکیاند.
استاد: حاکی قولاند.
شاگرد: اگر شیخ مفید، سید مرتضی، قبلشان، بعدشان، عدهای آمدند گفتند نه آقا این نیست، این ملازمه نیست. «علی الاول» اینطور نیست، این درست است. اگر زمان خودشان استتار را پنج جور معنا میکردند، این حرف درست بود. اما اگر این فرض را پذیرفتید که تا زمان شیخ طوسی استتار همینطور است…
استاد: این نکته تاریخی خوبی دارد. چرا اینطور که شما میگویید نشده؟ چرا بعد از مبسوط-در همان زمان ها- عده ای نیامدند بگویند که این ملازمه درست نیست؟
شاگرد۲: ۱۰۰ سال روی قول شیخ طوسی تعصب کردند، کسی اجتهاد دیگر نمیکرد.
استاد: از ابهت شیخ.
شاگرد۲: اگر چنانچه شیخ طوسی رحمت الله علیه قول را نقل نفرموده بود، نظر بیان کرده بود…
استاد: ما تابع بودیم.
شاگرد۲: نه، تابع نبودیم…
استاد: تابع در این که قول این است.
شاگرد2: ما میگفتیم شاید ادلهای به دست ایشان رسیده که به دست ما نرسیده.
استاد: برای فتوای خودشان منظورتان است.
شاگرد۲: بله. اما الآن اصل قول را نقل کردند، گفتند این است قول و من اینطور می فهمم. خب شما اینطور میفهمید اما دیگران هم ممکن است چیز دیگری از این حرف بفهمند.
[7] جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام؛ ج7، ص: 106
[8] . شاگرد: ظاهرا منظور از «بعض من قارب عصرنا» مرحوم نراقی- صاحب مستند- باشد.
استاد: اتفاقا ما هم که عبارات وحید را دیدیم، اینطور نبود. پس باید یادداشت کنیم که مربوط به صاحب مستند است.
برو به 0:41:16
شاگرد: چون نزدیک به صاحب جواهر بوده، ۲۰ سال فاصله فوتشان بوده، به ایشان بیشتر میخورد. عبارتشان هم که صریح است.
استاد: صاحب جواهر ۱۲۶۰ هستند.
شاگرد: ۱۲۶۶ هستند. ایشان ۱۲۴۴ هستند.
استاد: 2۰ سال تفاوت دارند. مرحوم نراقی شاید ۸۰ سال داشتند (58 سال داشتند). ملا احمد سنشان خوب بوده. «معتمد» برای پدرشان است. پدرشان هم استتاری بودند؟
شاگرد: ایشان میگویند که والد من هم قائل به استتار بودند. یک «فرع» دارند در مستند…[8]
استاد: وحید استاد شیخ جعفر کاشف الغطاء بودند. شیخ جعفر استاد ایشان بودند. به ایشان هم می خورد، استاد الاستادند. «قارب عصرنا» خوب است.