مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 17
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
شاگرد: یک نکته این که شما بین تقنین و امر فرق میگذاشتید چه ثمره خاصی دارد؟ چیزی که من فهمیدم این بود که؛ تقنین مشعر به همین تقنینهایی بود که کلیت دارد، روی فرد لزوما تطبیق نمیشود و اگر تطبیق شد امر میشود مثل این که حکم و فتوا فرمودید، از این چه استفادهای میشود؟
استاد: تقنین مربوط به کلیات میشود. اصلا قانون مسطر الکتابة است؛ نمیدانم خود ملاعبدالله در حاشیه فرمودند یا در حاشیه اش بود. ظاهراً در متن حاشیه بود. چون خود حاشیه ملاعبدالله چند تا حاشیه دارد، در متنِ حاشیه بوده. ملا عبدالله هم از علمای بزرگ بوده، صاحب مقامات و کرامات بوده و الان هم ظاهرا در بهاباد یزد قبرشان باشد. خدا رحتمشان کند.
شاگرد: آقا سید احمد خوانساری اصرار دارند کتاب او را بخوانند.
استاد: بله مرحوم آقا سید احمد برای شرح نظام و حاشیه اصرار داشتند.
شاگرد: تصریح علی التوضیح در علم نحو هم همیشه کنار ایشان بود.
استاد: علی ای حال در حاشیه هم قانون مسطرالکتابة است؛ مسطر چیست؟ الان کاغذها از کارخانه خطبندی بیرون میآید و آماده کردند، آن وقتها که کارخانه چاپ نبود، از آن طرف هم وقتی مینوشتند خط کج میرفت میخواستند یک کاری بکنند که این صفحه خودش کج نشود. یک چیزی درست کرده بودند چارچوب بود و یک نخهایی روی آن کشیده بودند از این طرف به آن طرف مثل خطی که الان در این کاغذها است. این مسطر بود یعنی وسیله سطربندی کردن بود و روی کاغذ میگذاشتند و یک کمی فشار میدادند و این نخها در کاغذ فرو میرفت و سطرهای خوب مستقیم حاصل میشد.
الان چرا این مسطر را قانون گفتند؟ القانون مسطر الکتابة. به خاطر این که این یک نحو کلی است، یک سطر نیست، یک کاغذ سطری که در آن میآید یک سطر است اما آن سطر درستکُن است. مسطر، قانون است یعنی سطر درستکُن است، هزار هزار سطر خارجی کاغذ از دل این مسطر بیرون میآید و آن را قانون گفتند.
حالا ما الان قانون میگوییم، این قانون اگر این طوری است، با آن امر چه فرقی میکند؟ وقتی شما یک چیزی را به صورت کلی قانون قرار میدهید، لازمهاش این است که از دل هر قانونی به تناسب تحقق شرایط موضوعش هزار هزار فرد از آن تولید میشود، این قانون است پس یک کلیتی دارد که این اوامر زاییده میشود و بالفعل میشود به خلاف امر که امر طبیعتا برای جزئیات است، آمر میآید به مأمور میگوید در این واقعه این کار را بکن، مباشرتا امر خاستگاهش جزئی است و مباشرتا قانون خاستگاهش کلیت است ولو بعدا اینها به جای همدیگر به کار برود؛ یعنی وقتی قانون را گذراندید و وقتی میخواهد ابلاغ کنید به لفظ امر ابلاغ میکنید. وقتی امر میکنید میتوانید از امر یک نحو ملاحظه قانون بکنید ولو قانونی که قیود خاصی دارد که در موارد خاصه فقط قانونیت پیدا میکند. اینها مانعی ندارد. حتی یک پدر میتواند برای یکی از فرزندانش قانون بگذارد، 5 تا بچه دارد و یکی را صدا میزند میگوید بیا داخل، تو قانونت این است، قانون یعنی نمیخواهم کلی بگویم، الان دارم تو را امر میکنم، کلمه قانون باز مانعی ندارد.
اما شخص خاص امر، در مواردش شاید سخت باشد که به آن قانون گفت. یک شخص که یک بار هم بیشتر واقع نشود به آن نمیشود قانون گفت. علی ای حال این منظور من بود. خب آن وقت لازمهاش این است که از نظر قواعد زبان هم آن تفاوت میکند. مثلا آن بحثی که دیروز مبهم بود و آقا هم فرمودند «جئنی بالماء» بعدش گفتند و تقریر فرمودند که مبهم میشود ولو مراد ایشان از ابهام، ابهام در قصد متکلم بود اما خود زبان و این نکتهای که عرض کردم باز کمک میکند که ایشان بگویند که ابهام دارد؛ چیست آن چیزی که ذهن را از آن ریخت اصلی خاستگاه قانون دور میبرد؟ همین کلمه امر است.
برو به 0:05:56
یعنی اگر شما به جای «اکرم العالم» بگویید «اکرام العالم واجب»، بگویید «اکرام العالم حسن»، به محامل مختلف قضیه درست کنید این جا اول چیزی که ذهن سراغش میرود تقنین است. یعنی تقنین چون کلیت دارد با قضایای حملیه -که یک نحو ثبوت دارد- مناسب است نه با امری که الان مباشرتا میخواهد بگوید یک کاری را انجام بده. بله وقتی اکرام العالم واجب است، وقتی خوب است، آن وقت فافعل؛ این فافعل از دل آن قانون در میآید.
شاگرد:آیا در نصوص شرعی این مطلب است که ما را به سمت تقنین فرستاده باشند نه به سمت امر؟
استاد: بله اصل تشریع به شرع برای تقنین است، این را گیری نداریم. «لکلٍ جعلنا منکم شِرعةً و منهاجاً»[1] اصلا چرا مِنهاج، چرا مَنهج، چرا طریق؟ چرا گفته شده شریعه و طریق؟ طَرَقَ یعنی کوبیدن، طریق فَعیل به معنای مفعول است یعنی این قدر پا خورده و این قدر رفتن و برگشتن که طریق شده کاملا جاده باز شده است. یعنی از کثرت رفتوآمد. اگر یک چیز بود که طریق نمیشد، طریق یعنی کلیت دارد و مرتب تکرار میشود و تکرار در دلش است. شریعه هم همین است، شریع آن راه ورود به آب است، جاهای مختلفی میشود برویم آب برداریم اما کجا شریعه است؟ هر جایی کنار ساحل یک رودخانه آب بردارید که شریعه نیست، شریعه آن جایی است که زیاد رفت و آمد شده است. راهی است که ممرّ است، شریعت یعنی مرتب تکرار میشود از این جا باید رفت و به کمال رسید.
منظور اصل خود شریعت قوامش به تقنین است اما استثناء هم هست. خصوصیات فرق میکند، ادلهای داریم که وقتی شرایط شما، خصوصیات، تناسب حکم و موضوع را در نظر میگیرید میبینید این جا مقصود قانونیت نبود. مثل اوامر امتحانی. در تقنین، اوامر امتحانی محال نیست اما به غایت نادر است، تعبد غیر از اوامر امتحانی است بگویید حج سراسرش تعبد است، تعبد است یعنی ما حِکَمش را نمیفهمیم ولی در تقنین حِکمی ملاحظه شده است.
اما آن جایی که صرفا حکمتش امتحان باشد، خلاص. آن اصلاً با تقنین جور نیست ولو محال نیست. «إنی أری فی المنام أنّی أذبحک فأنظر ماذا تری قال یا أبت افعل ما تؤمر»[2] امر است، الان میخواهیم امر اجرا کنیم اما این امر تقنین نیست، اسم این «تؤمر» همان «تؤمر» است یعنی واقعا این «تؤمر» همان امری است که ما داریم بحث میکنیم، این امر است اصلا صبغه تقنین و تشریع ندارد چون ریختش امر امتحانی است. اما شرعة و منهاجا و امثالاینها که … خود تورات که از اولین پیامبر اولوالعزم که به عنوان کتاب مانده اسمش تورات است یعنی قانون؛ تورات در لغت آنها در تفسیرها ببینید لغت تورات به معنای قانون است، به معنای شریعت است، مقابل انجیل که به معنای بشارت است؛ این برای بحث دیروز بود.
شاگرد: در بحث دیروز که مفهوم شرط مطرح شد، منظور شما از توحد، توحد در انشاء بود؟
استاد: بله! دو بار سه بار هم مدام یادم میآید میگفتم بیایم پایین نگاه کنم که چه چیزی نوشته بودم، خیلی وقت پیش این مطلب را نوشته بودم، باز وقتی پایین آمدم فراموش کردم.
این چیزی که دیروز فی الجمله یادم آمد همین کلیاش بود که ما به جای این که از ناحیه انحصار شرط که ظهور ندارد بخواهیم مطلب را حل کنیم، چارهای نداریم بگوییم از ناحیه ریخت جمله شرطیه فی حدنفسه مفهوم ندارد، فقط از همان طریق این که شخص حکم مفهوم دارد. چرا شخص حکم مفهوم دارد؟ چون یکی هست که دنبال او آمده، وقتی شرط نیست، این شخص که نیست. خب وقتی در مقام انشاء حکم است، انشاء کاری است که از او سر میزند، ما میخواهیم بگوییم اگر این کار شد، من چنین انشایی کردم، خب این خود انشاء کردن، شخصش با نوعش به هم جوش خرده است وقتی مقنّن میگوید اگر این طور شد پس حکم این است، حکم یعنی چه؟ یعنی اگر نیست، شخص این حکم، این است هم این نیست؛ این شخص جز نوع چیزی نیست. ایشان میخواهد انشاء بکند ولذا در تمام قضایای شرطیهای که غیر از تقنین است مفهوم نداریم اما در آن جایی که خود جزاء شخص و نوعش یک است، قائل به مفهوم می شویم. مفهوم را میگوییم نوع حکم برود، نوع ندارد، این جا طوری است که جواب متوحد است یعنی شخص و نوع به هم جوش خورده است چون کاری باید حادث بشود، انشاء صورت بگیرد که اگر کار حاصل نشد انشاء هم محقق نمی شود. این حاصلش بود ولی باز نشد بیایم ببینم، یادم است که یک مقداری توضیح هم نوشتم.
شاگرد: پس مراد شما، انشاء جزاء است.
برو به 0:11:53
استاد: بله دیگر شما هم در شرط چه میفرمودید؟ مفهوم شرط در اصول الفقه یا سایر کتاب، میفرمودید که مفهوم این است که عند الانتفاء الشرط، شخص جزاء که منتفی است، آیا نوع جزاء، نوع وجوب، نوع آن حکم انشاء رفته یا نرفته؟
شاگرد: میشود بگوییم سنخ حکم؟
استاد: سنخ حکم به معنای نوع مانعی ندارد. سنخ حکم در مانحن فیه همان است، سنخ گاهی به معنای اعم از نوع به کار میرود ولی این جا همان طور است که سنخ و نوع مقصود یکی است.
ایشان (مرحوم حکیم) فرمودند: بنابر شرطیت اگر قائل بشویم که حلیت أکل شرط است، دیگر نمیشود برائت جاری کرد. اول این طور توضیح دادند. آیا بنابر شرطیت دیگر رفت کنار که نماز صحیح باشد؟ بعدا میگویند نه! فعلا برائت نمیتوانیم جاری کنیم. با فرض شرطیت وقتی شک میکنیم قاعده اشتغال نمیگذارد برائت جاری شود و جای برائت نیست. اما مثلا جای قاعده اصالة الحلی که نسبت به این قاعده اشتغال، سببیت و مسببیت داشته باشد آن حرف دیگری است.
خب کسانی که با فضای استنباط و اصول و فقه آشنا هستند سریع میدانند شما الان در فضایی که «صلّ فی مأکول اللحم»، حلیت أکل شرط شد، حالا که «صلّ» فرض گرفتیم برائت کنار رفت، خب پس اشتغال شد و تمام؛ نماز را نمیتوانی بخوانی. نه! آن کسی که ذهنی دارد که در همه جوانب استنباط فکر میکند میگوید خب حالا سراغ یک اصل سببی میرویم.
با فرض اینکه حلیت أکل شرط است، الان در این حیوان شک میکند، حلیت أکل دارد یا ندارد؟ اصالة الحل هم دارم، اصالة الحل میگوید بگو حلال است وقتی میگویی حلال است، پس نمازی که داری میخوانی صحیح است و قاعده اشتغال کنار رفت، بگو حلال است پس من به وسیله اصل سببی دارم در چه مأکول اللحم نماز میخوانم؟
شاگرد: نقل میکنند کسی در برکهای میخواست آب بخورد دید سگی وارد برکه شد،گفت انشاء الله بز است و شبهه موضوعیه شد و برائت جاری کرد.(خنده حضار)
برو به 0:18:42
استاد: آن چیزی که شما فرمودید با آن چیزی که من عرض کردم زمین تا آسمان تفاوت دارد؛ شما وقتی دارید یک چیزی که سگ بوده، میگوید بگو بز است، نمیشود بگویند، راه ندارد اما وقتی شک دارید این حیوان چیست، خود شارع به شما میگوید وقتی شک داری بگو حلال است، اصالة الحل جاری کن. وقتی گفتی، دیگر در اینکه الان داری نماز در حلال میخوانی شک نداری. بعد هم فرموده در نمازی که مأکول اللحم است بخوان، الان میتوانید بخوانید یا نه؟ بله میتوانید بخوانید، اصالة الحل میگوید.
اصالة عدم التذکیه حرف دیگری است و سرجایش دیدید که دو تا اصل با همدیگر نزاع میکنند یعنی اگر شما از باب اصالة التذکیة نتوانستید بخورید منافاتی ندارد که گوشت نجس نشده است لذا ممکن بود تفرقه بین این که نتوانید بخورید اما گوشت هم نجس نیست، استصحاب طهارت و همه این ها را داشت. سرش را بریدند خب نمیتوانند بخورند، میته نیست؟ نه. با لحاظ جمیع اصول اقتضایش این طوری است.
لذا در مانحن فیه هم یک اصل سببی اقتضاء صحت نماز را دارد. وقتی گفتند بگو حلال است ما که نمیخواهیم بخوریم که منوط به تذکیه باشد، در مانحن فیه میته هم باشد، نماز خواندن با آن اشکالی ندارد، قبلا عرض کردم. مرده، مرده باشد و به وبر میته هم میشود نماز بخوانید، قبلا چند بار صحبت شد؛ پس در مانحن فیه اصالة عدم التذکیه اصلا کارهای نیست، درباره مانحن فیه حرف نمیزند، در مانحن فیه حلیت أکل حرف میزند، باید مأکول اللحم باشد، خب اصالة الحل برای ما آورد. پس میگوید إلبس فی مأکول اللحم. مأکول اللحم با اصالة الحل اثبات شد و قاعده اشتغال کنار رفت. یعنی قاعده اشتغال، اصل مسببی شد. این فضا، فضای استدلال صحیح و معتبر است. صرف تسهیل در امور نیست بکله پشتوانه دارد،اگر صرف تسهیل بود می توانستند اصلا این بحث ها را نکنند و با یک «ماجعل فی الدین من حرج» کار را خلاص کنند در حالی که اینطور نیست.[3]
الان همین اصل سببی که میگویم در مقام سوم است بحث های خیلی دقیق و ظریفی هست که حالا ان شاء الله نگاه هم بکنید. چند صفحه راجع به خصوص همین اصالة الحل و انواعش و اقسامش بحثهای خیلی خوبی کردند بعدا هم راجع به استصحاب بحث کردند که استصحاب هم در مقام چهارم آمده است. باز یک نکتهای در مانحن فیه صرفا میخواستیم برائت را بگوییم جاری نیست نه این که الان کار تمام بشود و بگوییم نمی شود نماز خواند. بلکه مراد این است که از ناحیه اجرای برائت نمیشود در این لباس نماز بخوانیم ولو اصل سببه قاعده اشتغال را بردارد؛ یعنی فعلا برائت زورش به اشتغال در این فضاها نرسید، برائت زورش به اشتغال نرسید اما اصل سببی اصالت الحل میتواند برسد. آقای حکیم هم به نظرم شاید تصریح هم داشته باشند. میگویند «سواء استفيد من النصوص الشرطية أم المانعية.»[4] یعنی حتی بنابر شرطیت هم اصالة الحل به عنوان اصل حرف میزند. حالا برویم بنابر مانعیت؛ بنابر مانعیت چه باید بگوییم؟ میفرمایند بنابر مانعیت ما میگوییم برائت بدون اشکال جاری میشود.
و أما الثاني: فلأنه مع الشك في المأكولية يكون الشك في مانعية ذلك اللباس، و الأصل البراءة.
فإن قلت: هذا يتم لو كان موضوع المانعية ملحوظاً بنحو الطبيعة السارية بحيث يكون كل ما يفرض من الحيوان الذي لا يؤكل لحمه مانعاً مستقلا في قبال غيره من الأفراد، إذ حينئذ يرجع جعل المانعية إلى جعل مانعيات متعددة بتعدد أفراد الحيواني المذكور، فاذا عُلم بفردية اللباس للحيواني المذكور فقد علم بالمانعية، و إذا شك فيها فقد شك في أصل مانعيته، فيرجع الى أصل البراءة كما يرجع اليه لو شك في المانعية للشبهة الحكمية. أما لو كان ملحوظاً بنحو صرف الوجود فلا يكون شك في المانعية، إذ يعلم بجعل مانعية واحدة لصرف الوجود الصادق على القليل و الكثير، و إنما الشك في انطباق المانع عليه، فلا مجال لأصل البراءة، لاختصاص مجراه بالشك بالتكليف، و هو مفقود. و كما يفترق اللحاظان بما ذكر- أعني: جواز الرجوع إلى البراءة في الشك في الأول و عدمه في الثاني- يفترقان أيضاً في أنه لو اضطر إلى ارتكاب بعض الأفراد يجب الاجتناب عن بقية الأفراد على الأول، لأن ارتكاب ما عدا المقدار المضطر اليه ارتكاب للمانع بلا ضرورة مسوغة، و ليس كذلك على الثاني، إذ ليس للمقدار الزائد على المضطر اليه منع غير المنع الحاصل منه المفروض جوازه للضرورة. هذا و حيث يدور الأمر بين اللحاظين فمقتضى الإطلاق هو الثاني لأن اسم الجنس موضوع لنفس الماهية، فملاحظة خصوصيات حصص الأفراد بحيث يكون كل واحد منها ملحوظاً في قبال غيره يحتاج إلى قرينة. [5]
«و أمّا الثانی» که در مقام مانعیت، برائت جاری میشود «فلأنه مع الشك في المأكولية يكون الشك في مانعية ذلك اللباس» این لباس در مانعیتش شک داریم «و الأصل البراءة.» آیا نهیای به این خورده یا نه؟ شک داریم.
«فإن قلت:» این جا یک إن قلتی دارند که سابقه دارد، ریشهدار است. قبلا هم بوده چه بسا در بیانات مرحوم شیخ انصاری و آن شاگردشان که فتوایشان با فتوای استادشان مرحوم میرزا محمدحسن آشتیانی یکی است، این اشکال آمده باشد. عرض شد اول کسی که در متاخرین از این قول فاصله گرفته و فتوا داده بودند به جواز صلاة در لباس مشکوک، مرحوم آقامیرزا محمدحسن شیرازی بودند؛ ایشان همین ان قلت و قلت را در آن رساله کوچکی که از ایشان در نرمافزارها هست میآورند اما پایان رساله.
برو به 0:24:24
ابتداء انحلال را به خوبی بیان میکنند، بعد از این که انحلال را گفتند چند تا ان قلت و قلت دارند و آن ان قلت آخری را آخر رساله میآورند که همین بحثی است که ایشان ان قلت مطرح کردند. حالا خیلی دقیق تطبیق نشد بدهم؛ الان اگر در مستمسک نگاه بکنید تا پایین صفحه 335 توضیح إن قلت است، پشت صفحه مرحوم آقای حکیم با قلتُ دو تا جواب به آن میدهند. معمولا جواب اولش در کلمات آمده، در بهجة الفقیه هست، در مستمسک هست، مرحوم میرزامحمد حسن شیرازی هم گفتند، جواب دومش ثانیا وسط صفحه 336 ببینید، «ثانیا إن مقتضی الاطلاق و ان کان هو الثانی»[6] یعنی آن إن قلت، کسی که حرف میزد گفت که پایان کلامش میگفت «هذا حیث یدور الامر بین اللحاظین فمقتضی الاطلاق هو الثانی لإنّ اسم الجنس موضوعٌ لنفس الماهیة» آقای حکیم این جا میپذیرند، مقتضی الاطلاق و ان کان هو الثانی، این جا به گمانم تفاوت ایشان با خود مرحوم میرزا محمدحسن شیرازی است؛ مرحوم میرزا در آن رساله این را هم نمیپذیرند، میگویند ما قبول نداریم که مقتضای اطلاق کلام وقتی جنس است این باشد؛ این تفاوتی است که بعدا وقتی جلو میرویم در نظر شریفتان باشد که معمولا دو تا جواب داده شده، جواب دومش قابل بحث است، ان شاء الله آن جا هم رسیدیم نکات خیلی مهمی است، میزرا میگویند اطلاق این نیست، دیگران میگویند این هست، آقای حکیم هم میپذیرند و جور دیگری جواب میدهند؛ مقتضای اطلاق چیست؟ اگر هم پذیرفتیم باید چه بگوییم؟
حالا اول إن قلت را بخوانیم. إن قلت یک تشقیق دقیقی برای خودش دارد. میگوید؛ این یک نظر سطحی است که شما میگویید اگر در مانعیت شک داریم؛ من میخواهم نماز بخوانم، شک دارم این مانع هست یا نیست، خب اصل عدم مانعیت است، پس برو نماز بخوان، این طور به همین سادگی نمیشود شما این حرف را بزنید.
«إن قلت هذا يتم» این که بخواهید در مانعیت برائت جاری کنید «لو كان موضوع المانعية ملحوظاً بنحو الطبيعة السارية بحيث يكون كل ما يفرض من الحيوان الذي لا يؤكل لحمه مانعاً مستقلا» اصل کلام سر مستقلا هست «في قبال غيره من الأفراد» ایشان میگویند اساس اجرای برائت بنابر مانعیت به انحلال است. اگر انحلال سر رسید، برائت هم در وقتی که مانعیت باشد، سرمیرسد، اگر انحلال هم سر نرسید، مانعیت هم سرنمیرسد. حال حرفش این است. اول توضیح میدهید «إذ حينئذ يرجع جعل المانعية إلى جعل مانعيات» یک مانعیت نیست، وقتی شارع به وسیله نهی غیری گفته در نماز، غیرمأکول نیاور و این مانعیت دارد؛ یعنی این غیرمأکول را نیاور، آن غیرمأکول را نیاور، عینا مثل این است که میگوید لاتکرم الفاسق، لاتکرم الفاسق خیلی روشن است که انحلالی است حتی اگر یک جا هم یک فاسقی نشد، لج کردی، عصیان کردی که اکرامش کردی و لا تکرم نهی را معصیت کردی باز عالم بعدی دوباره معصیت را جدا میکند؛ خیلی روشن است، این فاسق را اکرام نکن، آن فاسق را اکرام نکن؛ این انحلال میشود. «جعل مانعیات متعددة بتعدد أفراد الحيواني المذكور، فاذا عُلم بفردية اللباس للحيواني المذكور فقد علم بالمانعية» حکم منجز است این لباس را نپوس «و إذا شك فيها فقد شك في أصل مانعيته» اگر مانعیت در اتیانِ من بیاید؛ یعنی من مانع را نیاوردم در این فضا اگر شک کنم باز قاعده اشتغال است. اما اگر شک در اصل مانعیت باشد، این جا برائت میآید. وقتی انحلال شد، این حیوان، این لباسی که این جا هست من شک در اصل مانعیتش دارم نه این که قطع به مانعیت ثابتهای دارم و شک دارم که به وسیله آمدن یا نیامدن او، اتیان شد یا نشد؛ این طوری شک ندارم.
«فی اصل المانعیة و اذا فیها … فيرجع الى أصل البراءة كما يرجع اليه لو شك في المانعية للشبهة الحكمية» در شبهه حکمیه؛ مثلا شک میکنم یک عملی، یک دعایی مانعیت برای صلاة دارد یا ندارد. اصل مانعیت روی شبهه حکمیه است، نه خصوص این حیوان که متعلق است. اگر شک بکنم اصل برائت میکنم. البته ما نحن فیه هم به نحوی شبهه حکمیه است. ظاهرا ایشان مقصودشان از شبهه حکمیه این جا یعنی در اصل مانعیتی که تکلیف مستقیم است شک به او خورده است و شیء خارجی متعلق ندارد. این جا یک حیوانی است که وبر برای اوست، میگوییم در وبر آن نماز نخوان.
اما اگر همین طوری بگوییم مثلا اگر این چنین دعایی را در رکوع بخوانید نمازت باطل است، مانعیت دارد فلان دعا را مثلا در رکوع خواندن؛ اگر چنین فرضی بگیریم این یک متعلق خارجی ندارد، خودت این کار را انجام میدهی که این را ایشان «الشبهة الحکمیة» میگویند؛ یعنی حکم محض است و کاری به یک شیء خارجی ندارد. ممکن است منظورشان موضوعیه باشد که موضوعیه بودن مانحن فیه هم خیلی روشن است.
ولی آخر بحث مانحن فیه سر این است که ولو شبهه ما موضوعیه است اما میخواهیم یک کاری کنیم که این شبهه موضوعیه، موضوعیتش و شبهه بودنش باقی باشد تا ببینیم حکم چیست. این جا هم یک جور شبهه حکمیه است؛ یعنی شبهه موضوعیه باقیه حکمش مادامت باقیه چیست، این شبهه حکمیه است یعنی از این حیث فرقی نمیکند ولو مثالش بزنیم تفاوت میکند.
شاگرد: ماهوت محل بحث ما نبود که اصلا شبهه حکمیه بود یا نه؟
استاد: ماهوت شبهه حکمیه نیست، ماهوت قطعا شبهه موضوعیه است.
شاگرد: حالا یک چیزی غیر از ماهوت.
استاد: هر چیزی تا میگویید چیز، شبهه موضوعیه شد. چون عرض کردم موضوع چند تا اصطلاح دارد اصلا این جا در این مباحث وقتی موضوع میگویند یعنی امرٌ خارجیٌ، نه موضوع قضیه منظور است که در منطق میگویند، نه موضوع حکم منظور است که در اصول و فقه میگوییم، بلکه موضوع یعنی امرٌ خارجی. مثلاً این کتابهای جدید را دیدید؛ وقتی میخواهند بگویند یک تحقیق خیلی میدانی دقیق خارجی که با اوهام فاصله میگیرد میگویند: تحقیقٌ موضوعیٌ؛ تحقیق موضوعی نه یعنی از یک موضوعی بحث میکند، تحقیق موضوعی یعنی تحقیقی که نمیدانم در فارسی به آن چه میگویند.
برو به 0:31:50
شاگرد: کاربردی.
استاد: به معنای کاربردی نیست؛ یعنی تحقیقی که خیلی از بیطرفی و عمق برخوردار است یعنی میخواهد برود به واقع برسد، تحقیقٌ موضوعیٌ یعنی واقعگرا؛ چرا موضوعی به معنای واقعگرا؟ چون خود کلمه موضوع یعنی امر خارجی؛ خود موضوعش این جا یعنی امر خارجی، نه به معنای آن اصطلاح.
شاگرد: شبهه موضوعیه هم به شبهه حکمیه برگشت.
استاد: بله. حل شبهه به دست شارع نیست اما حکم شبهه موضوعیه به دست شارع است مادامت باقیة. مادامی که شبهه موضوعیه باقی است حکمی دارد که آن حکم به دست شارع است. خب این برای اول.
«أما لو كان ملحوظاً بنحو صرف الوجود» یعنی در فرضی که انحلالی نیستیم. دو تا کلمه مقابل هم هست؛ «الساریة» و «صرف». طبیعت ساریه، طبیعت صرف. حالا این دو تا هم 7-8 جور دیگر هم بعدها پیدا میشود. یادم است المنطق بود یا جوهر النضید بود مباحثه میکردیم الف و لام را 8 جور 7 جور میگفتند که آدم میبیند وقتی در عرف مثالهایش را میزند خود عرف بین اینها فرق میگذارد؛ طبیعت ساریه با صرف الوجود تازه دو مورد آن هست. البته در همین موارد هم، وقتی همه را نیاوردیم اگر مواردی حتی شبیه اینها شد تحت یکی از اینها آن را قرار میدهیم. چون در فضای علم خیلی این طوری میشود. در حمل همیشه من عرض میکردم شاید این طوری باشد که واقع اقسام حمل 4 تاست، واقعش 4تاست در عرض هم؛ ابتداءً در تقسیم علمی گفتیم حمل دو جور است یا حمل شایع صناعی است یا حمل اولی ذاتی است، دو تا دیگر هم هست نیاوردیم. وقتی نیاوردیم، وقتی به مثالهای آن دو قسم برخورد میکنیم به اندک مناسبتی یا تحت این میاندازیم یا تحت آن. و لذا هم کتابها فرق میکند. شاید یادم است این جا بودم اصلا عبارت بدایة با عبارت نهایة دو جور بود؛ در «الکلی کلی» و «الجزئی کلی» که آن جا بود دو جور که به حمل شایع است یا به حمل اولی. اساتید میآمدند از ایشان سوال میکردند که نهایه این طور است، بدایة آن طور است؛ اساتید جوابهای دقیقی هم دادند اما من همان جا عرض میکردم من که این طوری گمانم هست که اصل حمل 4 جور است. این مانعی ندارد، این یکی از آن سه جوری است که به اندک مناسبتی میخواهیم یا بگوییم این است یا این است؛ به یک لحاظ نگاهش کردند گفتند این است، به یک لحاظی گفتند آن است در حالی که واقعا نه آن است، نه این است خودش یک شق سومی برای حمل است.
منظور این که این جا هم الان این طوری است میگویید یا صرف است یا ساری است؛ نه! طبیعت انواع و اقسام ملاحظه دارد که شما با مثال الف ولام، به ذهن بچههای دبستانی هم بگویید همین را میفهمند، بروید در دبستان فقط مثال خوب پیدا بکنید برای بچه دبستانی بگویید، سریع فرق اینها را میفهمد جل الخالق العظیم، ذهنها را خدای متعال این قدر فهیم آفریده اما خودش علم به علم ندارد یعنی آن ظرافتکاریهای بالا بالا را مثال بزنید فرق مثالها را همان بچه سریع میفهمد. همان بچه در سنین کم.
در فضای اصول هم با همینها کار داریم که این ظرافتکاریها جدا بشود. حالا فعلا دو تا صرف و ساری؛ طبیعت ساری یعنی چه؟ یعنی ساری در مصادیق است به نحو استقلال؛ یعنی روی هر فردی دست بگذارید، طبیعت بتمامه در آن جا نزول اجلال کرده است وقتی لاتکرم الفاسق میگویید یعنی چه؟ یعنی طبیعت فاسق را من طوری دیدم که الان زید فاسق هیچ چیزی نسبت به لاتکرم کم ندارد؛ کل لا تکرم را بغل کرده است و میگوید لاتکرم را به من بده، استقلالا یک فردی از آن ایجاد شد.
شبیه آن بود که از حضرت در روایت سوال کرد از بهشت و … که حضرت مثال به شعله زدند؛ حضرت باقر وقتی که به شام تشریف برده بودند حضرت فرمودند یک شعله را ببین، به هر کجا ببری نزدیک کنی نه از شعله کم میشود و هزارهزار هم میتوانی چیزها را آتش بزنی و به وسیله همین شعله مشتعل کنی. شعله واحدة، با کمال استقلال شعلههایی مثل خودش تولید میکند. کأنّه همه خودش را به آنها میدهد با این که خودش، خودش است. دوباره سراغ یک چیز دیگری میبرید تمام خودش را به او میدهد با این که خودش، خودش است؛ سرایت یعنی این. یعنی طبیعت وقتی سراغ فرد میآید گاهی این طوری است که بتمامه نزول میکند در آن فرد و هیچ چیزی کم ندارد؛ به عبارت دیگر میگوید من اصلا با فاسقهای دیگر کار ندارم، من را اکرام نکردی، خب اطاعت خدا کردی، من را اکرام کردی، عصیان این امر خدا کردی. یک امر فاسق دیگر هم هست، من چه کار به او دارم! من هستم و این لاتکرم. لاتکرم بتمامه برای من محقق است اصلا به بیرون من نگاه نکن، این را انحلال میگوییم؛ ظهور طبیعت به نحو سریان در تک تک افراد؛ ساری که میشود میرود تک تک افراد را مثل خودش میکند و او میشود.
اما صرف الوجود، نه؛ طبیعت را در نظر میگیرید نسبت به ظرف خارج، به نحوی که بیاید یا نیاید؛ که اول فرد وجود، آمدنِ او میشود و نیامدن که همه افراد نباید بیاید تا نیاید، اگر صرف الوجود و صرف العدمِ طبیعت را در نظر بگیرید، در صرف الوجود یک فرد بیاید کافی است چون شما صرف را در نظر گفتید، با تحقق یک فرد دیگر آمد، در ظرف خارج آمد؛ اگر هم صرف العدم را در نظر بگیرید باید تمام افرادش معدوم باشند.
شاگرد: افراد عرضی.
استاد: حالا من مقصود عرضی و طولی شما را نمیدانم.
شاگرد: یعنی ممکن است شارع گفته باشد لاتکذب الان تمام …
استاد: ترتب را میخواهید بگویید؟
برو به 0:38:29
شاگرد: نه، نه. هر نوع کذبی که برای اول وجود، این کذب اول وجود ممکن است یک طوری باشد تمام افراد عرضی کذب را نباید بگوید. ولی بعد از این که یک بار گفتی اگر صرف الوجود باشد دیگر معلوم نیست مولی آن نهی را داشته باشد، صرف الوجود یعنی اصلا ندارد مثلا فرض کنید مثل افشای سر.ّ یک چیزی است که اگر یک بار انجام بدهید دیگر آن عصیان شده و دیگر مولا غرض ندارد مثل مثلا لاتشرب الخمر نیست که تمام افراد خمر یعنی اگر این را عصیان کردی در طول این فرد افرادی که طولی میشود انجامش داد.
استاد: لاتشرب الخمر که انحلالی است، صرف الوجود نیست.
شاگرد: بله میگویم این طوری نیست، مثل لاتشرب الخمر نیست که اگر یکی را انجام دادی، دفعات بعدی را هم شامل بشود.
استاد: خب روی فرض صرف العدم داریم میگوییم. آن هم طولی و عرضی داریم یا نه؟ من این طوری فهمیدم.
شاگرد: صرف العدم یعنی من افراد عرضی را نمیخواهم این عدم است یعنی اگر بخواهیم یک مثال برای صرف العدم بزنیم مثلا فرض کنید همین لاتکشف السرّ خوب است، افشای سرّ نکن بعد اگر یک بار افشای سرّ کرد باز هم برای بار دوم بعد از بار اول، باز هم آن نهی شاملش میشود؟
استاد: الان فهمیدم چه شد. من که انحلال در وجود را عرض کردم مقابل انحلال، صرف الوجود بود. من از باب مشابهت رفیق، وقتی هم برای عدم گفتم، صرف العدم گفتم و الا معنای دقیق مطابقی صرف را با مضاف الیه عدم مقصود من نبود. صرف العدم یعنی همان چیزی که در صرف الوجود هست به همان نحو در عدم ملاحظه کنید و لذا عرض کردم لازمه این، این است که هیچ کدام نیاید.
شاگرد: حالا بعد از این که یک بار عصیان شد یعنی باز هم لازمهاش این است که در صرف العدم میپذیرید؟ حالا عصیان کرد، یکی را آورد …
استاد: وقتی یکی را آورد این امر معصیت شد، اگر این معصیت شد، تمام؛ یک معصیت هم بیشتر ندارد، اگر بعد بخواهد که افراد دیگرش هم نیاید دلیل جدا میخواهد؛ عرض من این است. صرف الوجود یعنی یک فرد که آمد تمام است.
حالا خود کلمه صرف هم باز چند جور کاربرد دارد. خود صرف کلمهای است که الان این جا صرف میگوییم, صرف الوجود، وجودِ صرف. وجود مطلق، مطلق الوجود این ها کاربردهایی است که در کتاب های اصولی زیاد تکرار میشود. الان که من عرض کردم صرف العدم درست مقصودم همان روال بود یعنی مقابل انحلال؛ یعنی اگر در نهی و در اعدام ما انحلالی شدیم، هر فرد عدم برای خودش استقلالا مثل سریان، حکم را به خودش استقلالا اختصاص میدهد، اگر مثل صرف الوجود، صرف العدمی شدیم، نه صرف به معنای لغوی که از صرف الوجود کنیم که نحوه تحقق صرف -به فرمایش شما- فرق میکند.
شاگرد: انقساماتی که در وجود هست، در عدم هم بپذیریم، بعضی آقایان مثل این که نمیپذیرند.
استاد: الان انقسامات وجود کدام است که اینجا نمیپذیرند؟ کدام انقسام؟
شاگرد: همان بحثهایی که در ادامه کلام آقای بهجت میآید.
استاد: مانعی ندارد باید ببینیم که آن انقسامات چه چیزی بوده است. مانعی ندارد علی ای حال عدم با وجود خیلی فرق میکند من هم الان فقط مقصودم همین بود که وقتی در طرف وجود انحلالی شدید، نهی به تعداد افراد منحل میشود و تکلیف می آورد کما اینکه در اعدام وقتی انحلالی شدید، تک تک هر عدمی خودش مانعیت خاصه برای صلاة دارد؛ همین عدم سریانی را مرحوم میرزا در اول آن رساله خیلی قشنگ توضیح دادند.
این بخش بعدی را در إن قلت پایین رساله میگویند. إن قلت چیست؟
حالا فعلاً در صرف العدم کلمه صرف را توضیح بدهم چون کلمه صرف،کاربردهای مختلف میتواند داشته باشد. ما میگوییم که این طبیعت اصلا نمیخواهم بیاید یعنی عدم صرفش، مقصود من است. یعنی اصلاً پا به عرصه وجود نگذارد. مقابل صرف الوجود؛ صرف الوجود چطور بود؟ یعنی فی الجمله بیاید، این جا هم نیاید، نیاید یعنی پا به عرصه وجود نگذارد کما اینکه آنجا در وجود پا به عرصه وجود بگذارد، این هم سلب آن است.
شاگرد: یک بار بگوییم همان صرف الوجود مأمور است، یک بار بگوییم منهیّ است.
استاد: بله. صرف وجود یک طبیعتی منهیّ است یعنی حتی یک بارش هم نمیخواهد بیاید؛ حتی هم نه، یک بارش که آمد دیگر تمام.
علی ای حال وقتی مقصود بنده از صرف روشن شد. خب با این فضا حالا چه میشود؟ میفرمایند «أمّا لو کان ملحوظا بنحو صرف الوجود» این جا دیگر «فلا يكون شك في المانعية» این جا مانعیت مستقر شده، صلاة یک شرطی برایش آمده، انحلال هم خبری نیست، شما باید کل اعدام را تحصیل کنید؛ صرف الوجود اگر حتی یک فردش هم بیاید دیگر آن نشد، شک داریم شد یا نشد باید کل مشکوکها را بیرون بریزیم. برای این که آن عدم صرف بیاید یعنی به تعبیر ایشان صرف الوجود منهیّ است. حتی یک فرد وجود منهیّ هم نیاید که آن طبیعت مطلقا پا به عرصه وجود نگذاشته باشد. برای او باید حتی مشکوک ها را هم نیاوریم و الا قاعده اشتغال جلوی ما را میگیرد. من اگر مشکوک را آوردم نمیدانم که کلا از صحنه وجود محو شده یا نشده است.
به عبارت دیگری که الان مأنوس بودیم؛ در مانع هم عدم مانع، شرط است. وقتی عدم مانع شرط است همین طوری که گفتیم شرط باید مطمئن بشویم که آن را آوردم، الان این جا هم باید مطمئن بشوم که عدمِ طبیعت را آوردم؛ وقتی مشکوک را آوردم مطمئن نیستم عدم را آوردم. لذا باید روی فرض صرف الوجود باید اشتغال جاری شود نه برائت. حالا این فرض ایشان بود و جوابهای ایشان. ان شاء الله زنده بودیم بعدا.
والحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
پایان
تگ: صرف الوجود، صرف العدم، قانون، امر، برائت، اصالة الحل، اشتغال، مقتضی اصل، مانعیت، شرطیت،طبیعت ساریه،موضوع،
[1] سورة المائدة، آیة48
[2] سورة الصافات، آیة102
[3] . شاگرد: این بحث مبنایی است، فرمایش شما به بعضی چرم هایی که از خارج می آید، صدق می کند ولی بعضی دیگر اینطور نیست.
استاد: میدانیم چرم برای گاو است، این جا فقط اصالة عدم التذکیة است. برای گاو است و از کشور کفر میآید، پاک است؟ نجس است. وبر هم نیست، پوست است، کرک نیست که بگوییم برای میته اشکال ندارد. پوست است و پوست هم برای گاو است و گاو از بلاد کفر آمده، پس محکوم به نجاست است؛ دیگر آن جا نمیتوانیم کاری کنیم.
شاگرد: اینجا آقای خویی یک تفصیلی قائل هست و فتوایش با دیگران فرق میکند.
استاد: بله خب یک جایی بیایم بین این اصلها یک تفرقهای بگذاریم، ممکن است. تدقیقی یک مفتی بکند و تفاوتی بگذارد. علی ای حال کلی روال کار به این نحو است. لذا مرحوم آقای حکیم اینها را در 4 مقام بیان کردند.
[4] مستمسك العروة الوثقى، ج5، ص: 336
[5] مستمسك العروة الوثقى، ج5، ص: 335
[6] مستمسك العروة الوثقى، ج5، ص: 336
دیدگاهتان را بنویسید