مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 11
موضوع: تفسیر
بسم الله الرحمن الرحیم
بحثهایی هم که دیروز راجع به روایت صحبت شد، دبناله پیدا کرد به مباحث مقدماتیاش که هرچه هم روی آنها بحث شود، خوب است. و یک چیزی هم ظاهرا در مجله ذهن راجع به نظر مرحوم آقای طباطبایی در مورد نفس الامر [چاپ شده] که آقا دیروز مقالهاش را به من دادند. رساله شده بود، رساله نظریه ایشان، عنوانش همین بود؟ و خوب بود، جمعآوری هم شده بود. آن آدرسها هم که داده بودند را من دوباره مراجعه کردم و سبب شد که آن منابع را [که] از قبل [دیده بودم را] دوباره نگاه کنم و بیایم یک چیزهایی را خدمتتان بگویم. آن رساله را با این بحثهای چند روز ما اگر کسی بعدا مباحثه کند یا مرور کند، اما این چیزیهایی که ما صحبتش کردیم را تاکید کند، آن چیزهایی که غمض عین میشود و از کنارش رد میشوند [در آنها دقت شود]، اگر خوب جلا داده شود، خیلی نافع است. اینهایی را هم که من دیدم، به ذهنم آمد که بگویم. دیروز هم کلمه ابتکاری به کار میبردند، این مباحثاتی که من عرض کردم نه حالت ابتکار دارد و نه هیچ چیز [دیگر]. قضیه ابتکار نیست، قضیه تحلیل آن چیزی است که به نحو وضوح همه متفق هستیم. فقط [مسأله این است که] چطور تحلیلش کنیم، با مبادی [تحلیلش کنیم.] آن بزرگوارها خواستند با حفظ ضوابط کلاسیکی که برهانی شده، [روایت را] به آنها برگردانند و جفت و جورش کنند. عرض من این بود که نمیشود. و اگر جفت و جور نشد و [اعاده معدوم و اوسعیت نفس الامر] با بعض مثالهایش صاف شد، آن وقت خیلی جاها که آن ضوابط کلاسیک برای ما برهان درست میکند آن برهانها دیگر با خدشه در مبادیاش برهان نخواهد بود.
حالا آن نکتهای که الآن خیلی اهمیت دارد این است که اصل مسأله مشکل ما نیست – این را خوب توجه داشته باشید ـ اصل مسأله مشکل همه بوده. یک دفعه نگویید که نفس الامر و اینها را حالا ما اینطوری به آن توجه کردهایم. بگویید: «بابا هزارها سال نوابغ، فلاسفه، حکماء مشکل نداشتند، تو حالا یک طلبه نفهم میآیی میگویی ما اینجا مشکل داریم؟!» اشتباه نشود، اینطور نیست. اصل مشکلش در کتابها پر است. اصل مشکل که همینطور تلاش میشود، صحبت سر این است که وقتی این مشکل را جواب میدهند، چه اندازه ما را قانع میکند. این هم که من چندین روز است مرتب عرض میکنم که باید بگردیم مثالهایی را [بیابیم]، تکثیر امثله کنیم، برای این است که خلاصه ناظرین مطمئن شوند که نفس الامر اوسع از وجود است یا نیست؟ یا نه، با اینکه هر چه هم مثال آمد، بگویند: «ما برمیگردیم، مثلا فرمایشات آقای طباطبائی برای ما تام است ـ با اینکه این مثالها را دیدهایم ـ که اصالت وجود میگوید هرچه هم نفس الامر است، یک جوری به وجود برمیگردد. اوسعیتی که شما میخواهید بالدقه بگویید اصلا معنا ندارد.» صحبت سر این است. مثالهایی را هم که من میگفتم زیاد پیدا کنیم [برای این جهت بود.]
خب حالا بعد چطوری توجیه کنیم؟ آن بیاناتی که من عرض کردم مفهوم وجود از کجا برخاسته، اشاره میکند، مشترک [معنوی نیست] اینها همه توصیفات بعدی است، آنها مهم نیست، هرچه میخواهید راجع به آنها حرف بزنید. آن چیزی که خیلی اهمیت دارد این است که ما باورمان شود که نفس الامر اوسع هست یا نیست؟ این قدم فقط مهم است. بعد میگویید بابا اگر اوسع باشد، چقدر اشکال دارد؟ آن اشکالات اگر اشکالات کلی در کلاس است، وقتی مثال برایمان واضح شد و لمسش کردیم میگردیم برایش جواب پیدا میکنیم. آن اشکالات جواب دارد، اگر این مبادیاش صاف شد. اگر مبادیاش صاف نشد که هیچ. پس همه تلاش ما این است. اما برای بیان اینکه عرض کنم اصل مشکل را همه داشتهاند ـ نه اینکه [فقط] ما به مشکل خوردهایم ـ چند تا مورد بود که [بیان میکنم.] آدرسهایی که آنجا داده بودند را هم آوردهام، آن وقتی هم که ما مشغول بودیم و درس حاج آقای حسنزاده میرفتیم، یادداشتهایی دارم. مثلاً دیدم آنجایی که آخوند ملاصدرا میآیند مستحیلات را میخواهند بگویند ده تا وجه یادداشت کردهام. اینها را که خدمت شما میگفتم، اصلاً یادم رفته بود که اینها را یادداشت کردهام، اما این احتمالات قبلاً هم که مشغول بودیم و درس میخواندیم در ذهنم بوده که باید با آنها چه کار بکنیم؟
ربما يتشكك فيقال إن رجحان عدم الممكن على وجوده لو كان لسبب لكان في العدم تأثير لكن العدم بطلان صرف يمتنع استناده إلى الشيء ثم قولكم عدم الممكن يستند إلى عدم علة وجوده يستدعي التمايز بين الأعدام و كونها هويات متعددة بعضها علة و بعضها معلول فحيث لا تمايز و لا أولوية فلا علية و لا معلولية. فيزاح بأن عدم الممكن ليس نفيا محضا بمعنى أن العقل يتصور ماهية الممكن و ينضاف إليها معنى الوجود و العدم و يجدها بحسب ذاتها خالية …
حالا یکیاش را الآن عرض بکنم، فقط شما مفصلش را بعدا بروید ببینید، به عنوان اینکه مشکل همهگانی است، دیگران هم این مشکل را دارند، تا چطور جواب بدهند، قانع میشویم یا نه؟ جلد اول اسفار صفحه دویست و پانزده – اسفار نه جلدی – فصل چهاردهم «فی کیفیة احتیاج عدم الممکن الی السبب» عدم ممکن سبب میخواهد یا نه؟ نظیر همین بحثهایی که ما تا حالا داشتیم. «ربما یتشکک فیقال» ببینید «یتشکک» یعنی [این مسأله] ریشهدار است، این شک بوده، ایشان هم درصدد جواب برمیآیند. شکی هم بوده که صلاح دانستهاند که اینجا مطرح کنند، پس این اندازهاش [در اینجا شاهد حرف ما] هست. «یتشکک فیقال، ان رجحان عدم الممکن علی وجوده لو کان لسبب، لکان فی العدم تأثیر» در اعدام هم باید تأثیر باشد «لكن العدم بطلان صرف يمتنع استناده إلى الشيء ثم قولكم عدم الممكن يستند إلى عدم علة وجوده يستدعي التمايز بين الأعدام و كونها هويات متعددة بعضها علة و بعضها معلول فحيث لا تمايز و لا أولوية فلا علية و لا معلولية. فيزاح». یُزاح، به چه چیز [جواب میدهند]؟ ایشان یک بیانی دارند که مرحوم آقای طباطبائی چون خیلی کاملاً موافق نبودهاند، ذیلش یک حاشیه بلند بالا دارند. جواب صاحب اسفار این است ـ که میگویم وقتی ناچار میشوند یک جاهایی میبینی بیانشان میآید این طرف ـ «یُزاح» جواب این را میدهیم «بأن عدم الممكن ليس نفيا محضا» ممکن که معدوم است، عدمش نفی محض نیست. خُب، نفی محضش را ببینید، دارند یک چیزی را میگویند.
یک چیزی نفی محض نیست، حالا میخواهند به تعبیر حاج آقای حسنزاده، میگفتند گاهی آخوند طرف را ناز میکند ـ این تعبیر را داشتد ـ یعنی گاهی میشد که مطلب نیاز به یک برهان جدی داشت، دیدهاید دیگر که سبک آخوند چطوری است. ایشان میگفتند که آخوند مخاطبش را ناز میکند. غصه نخور درست میشود، ناز کردن انواع و اقسام است دیگر. خُب، حالا در بحث علمی ناز خوب است، آدم صبر میکند اما علی ایّ حال ناز، برهان نمیشود. خُب، ایشان میگویند یزاح، ببینید آن چیزی که اساس تشکیک را پدید آورده چیست که ایشان هم قبول میکنند؟ [آن این است] که «ان عدم الممکن لیس نفیا محضا». خُب، حالا که نفی محض نیست، میخواهند ما را قانع کنند که بابا درست است که نفی محض نیست اما به کاسه کوزهها و ضوابط کلاسیک ما هم خدشهای وارد نمیشود.
عرضه کنیم به آنهایی که تازه تشریف آوردهاید صحبت سر این بود که ـ با آن مقالهای هم که آقا دادند ـ چه بسا در ذهن بیاید اینهایی که ما الآن گفتیم، یک ابتکاری است. اینطور نیست، اصل این اشکال ریشهدار است. صفحاتی از کتب حکمت و اینها را به خودش اختصاص داده است. اما صحبت سر این است که چطور برای ما حل کردهاند؟ آیا حل آنها ما را قانع کرده یا نه؟ و لذا داشتم این را میخواندم: «فی کیفیة احتیاج عدم الممکن الی السبب» در اسفار که آخوند میگوید شبهه این است که «ان رجحان عدم الممکن علی وجوده» میخواهید بگویید یک ممکن، عدمش بر وجودش راجح میشود. یعنی موجود نیست، معدوم است. شما که میگویید ممکن رجحان میخواهد، یا راجح میشود به طرف عدم که میشود معدوم، یا راجح میشود [به طرف وجود، که میشود وجود] چرا؟ چون اصل ذاتش سویه است. خب اگر میخواهد به طرف عدم راجح شود، عدم میخواهد راجح بشود، [پس] یک مرجح میخواهد، این اشکال صحیح است.
برو به 0:09:18
«یتشکک» به اینکه «إن رجحان عدم الممکن علی وجوده لو کان لسبب لکان فی العدم تأثیر لکن العدم بطلان صرف یمتنع استناده الی الشیء ثم قولکم عدم الممکن یستند الی عدم علة وجوده یستدعی التمایز بین الاعدام و کونها هویات» اعدام یک هویاتی باشند «متعددة بعضها علة و بعضها معلول و حیث لا تمایز و لا اولویة فلا علیة و لا معلولیة». پس چطور میگویید عدم ممکن یک اولویتی میخواهد؟ «فیزاح» این بود که عرض کردم اصل مشکل جاهای مختلف خودش را نشان میدهد. خیال نکنید ما مشکل نداریم، بگویید: «سالها حکماء مشکل نداشتند، حالا شما مشکل پیدا کردید؟» نه این مشکل بوده، جا به جا هست، صحبت سر حلش است. «فیزاح» ایشان میگوید جوابش را میدهیم. آن چیزی که عرض کردم این است که اول آخوند یک چیزی را با ما همراه میشود، این مهم است. «فیزاح بأن عدم الممكن ليس نفيا محضا» نگو نفی محض [است]، همین [عبارت] است. این است که ما میخواهیم بگوییم دارید راست میگویید. «ان عدم الممکن لیس نفیا محضا» با ارتکازی که دارید نمیتوانید این را بردارید، جا به جا به این نیاز دارید. خُب، حالا نفی محض نیست، حالا حل کنید. میخواهند با ضوابط کلاس ما را قانع کنند. اگر قانع بشویم، یک حرف دیگری است. گفتم، آن رساله ایشان را با دو سه تا سؤالی که من این چند روز گفتم بحث کنید، ببینید به این سؤالات جواب میدهند یا نمیدهند. حالا بعضیهایش را الآن میگویم.
آقای نایینی: یک رساله جدا به نام مرحوم علامه است؟
استاد: نه، یک رسالهای است در مجله ذهن ـ ایشان فایلش را دادند ـ راجع به جمعبندی نظرات مرحوم آقای طباطبائی درمورد نفس الامر بحث کردهاند، چون بین ظاهر نظرات تهافت بوده. بعد جمعبندی کردهاند و از شاگردان مبرز ایشان توضیح کلامشان را دادهاند برای اینکه تناقض و تهافت پیش نیاید. عرض من این است که آن جمعبندیها، آن جوابها هر کسی را قانع کرد، فبها. اگر قانع نشدیم، خب علی ایّ حال قانع نشدهایم، باید یک طوری قانع شویم چون اصل مشکل از ما نیست، مشکلی است بینالمللی، بین الفلاسفه و المتکلمین، باید حلش کرد. این را ببینید تا دیگر یک وقتی نگوییم که ما مشکلی نداشتیم، شما چرا میگویید [مشکل هست؟] این مشکل هست.
«یزاح بان عدم الممکن لیس نفیا محضا بمعنى» نفی محض نیست. وارد میشوند در توجیه کتاب، تا پایین صفحه میروند. من گفتم میخوانم، فقط ارجاع میدهم خودتان بروید نگاه کنید. بعد میگویند: «بمعنى أن العقل يتصور ماهية الممكن و ينضاف إليها معنى الوجود و العدم و يجدها بحسب ذاتها خالية» با همان ضوابط کلاسیک جلو میروند، اما اولش قبول کردند که «ان عدم الممکن لیس نفیا محضا». میخواهند توضیح بدهند که هم ما قانع شویم هم آن اشکال آنها برطرف شود. بعدا بخوانید اگر قانع شدید، ما هم خوشحال هستیم.
حقيقة الإشكال أن القول بأصالة الوجود يوجب بطلان جميع القضايا التي لا هي ذات مطابق في الوجود الخارجي و لا هي من القضايا الذهنية التي تطابق الأذهان بما هي أذهان و ذلك كقولنا عدم المعلول معلول لعدم العلة فإنها قضية حقة ثابتة و إن لم يتعقل في ذهن من الأذهان و ليست مما يطابق الخارج إذ العدم باطل لا خارج له و محصل جوابهم أن المطابق لهذه القضية و أمثالها من القضايا الحقة هو نفس الأمر دون الخارج و الذهن و قد ذكروا أن نفس الأمر أعم مطلقا من الخارج و أعم من وجه من الذهن و ذكروا في تفسير نفس الأمر أن المراد به نفس الشيء فقولنا الشيء حكمه كذا في نفس الأمر نعني به أن الشيء في نفسه حكمه كذا و اللفظ من قبيل وضع الظاهر موضع المضمر.
و فيه أن المراد بنفس الشيء إن كان وجوده الأصيل عاد المحذور رأسا و إن كان ماهيته المقابلة لوجوده عاد المحذور أيضا لبطلان ما سوى الوجود.
و ذكر آخرون أن المراد بالأمر عالم الأمر و هو عقل كلي مجرد فيه صور جميع القضايا الحقة.
و فيه أن هذه الصور المفروضة فيه إن كانت علوما حضورية كانت عين الوجودات الخارجية و من المعلوم أنه لا ينطبق عليها أمثال قولنا عدم المعلول معلول لعدم العلة- فالإشكال على حاله و إن كانت علوما حصولية لم تكن إلى فرضها حاجة مع وجود الصور في أذهاننا علوما حصولية و الإشكال مع ذلك على حاله و الذي ينبغي أن يقال أن الأصيل في الواقع هو الوجود الحقيقي و هو الموجود و له كل حكم حقيقي و الماهيات لما كانت ظهورات الوجود لأذهاننا العاقلة توسع العقل توسعا اضطراريا إلى حمل الوجود على الماهية ثم التصديق بلحوق أحكامها بها و صار بذلك مفهوم الوجود و الثبوت أعم- محمولا على حقيقة الوجود و على الماهية ثم توسع العقل توسعا اضطراريا ثانيا لحمل مطلق الثبوت و التحقق على كل مفهوم اعتباري اضطر إلى اعتباره العقل كالعدم و الوحدة و الفعل و القوة و نحوها و التصديق بما يضطر إلى تصديقه من أحكامها و الظرف الذي يفرضه العقل لمطلق الثبوت و التحقق بالمعنى الأخير هو الذي نسميه بنفس الأمر و للكلام بقايا ستمر بك في مباحث الوجود الذهني و غيرها إن شاء الله تعالی. [1]
آقای طباطبائی وقتی ایشان (آخوند) یتشکک را میگویند، گویا آن یزاح را [قبول نمیکنند، میگویند] یعنی چه که «عدم الممکن نفیا محضا»، شروع میکنند [به اشکال] و بحث خوبی دارند. این را هم من سریع رد میشوم برای اینکه خیلی وقت نگذرد، خودتان مفصلترش را ببینید. میگویند: «حقیقة الاشکال»، میگویند حقیقت کجا است؟ اگر حقیقت اشکال را بفهمی، میفهمی که جواب آخوند جواب میشود یا نمیشود. «حقیقة الاشکال ان القول باصالة الوجود یوجب بطلان جمیع القضایا التي لا هي ذات مطابق في الوجود الخارجي و لا هي من القضايا الذهنية التي تطابق الأذهان بما هي أذهان» میگویند که اصالة الوجود میگوید ما غیر از وجود هیچ چیز نداریم، پس اصالة الوجود موجب میشود «بطلان جمیع القضایا التی لاهی ذات مطابق»، یعنی ذاتی که مطابقش باشد نداریم، عدم هم بطلان محض است. خُب پس قضایایی که ذات مطابقی در وجود خارجی ندارد، ذات مطابقی هم در ذهن ما ندارد، محض بطلان است، این قضایا باطل هستند. «اصالة الوجود یوجب بطلان جمیع القضایا» اشکال این است. خُب، پس اگر نه در ذهن و نه در خارج مطابقی نداشته باشد، سبب بطلان است. اینها باطل میشوند و حال آنکه باطل هم نیستند.
«و ذلک کقولنا عدم المعلول معلول لعدم العلة» چرا معلول نیست؟ چون علتش نیست. ببینید [میگویید:] «چون»، [وقتی میگویید:] «چون» [یعنی] دارید [حکایت میکنید از یک ترتب نفس الامری حکم بر موضوع و درباره آن] حرف میزنید. «فإنها قضية حقة ثابتة» چرا معلول نیست؟ چون علتش نیست. «و إن لم يتعقل في ذهن من الأذهان» اینها قشنگ است و مطالب خوبی است. ببینید که اشکال فقط مال ما نیست، میگویند: «عدم المعلول معلول لعدم العلة، قضیة حقة ثابتة و لو لم یتعقل فی ذهن من الاذهان». اگر هیچکس هم این را تصور نکند، این مطلب مطلب درستی است که «عدم المعلول معلول لعدم العلة». اینها خیلی خوب است، دارند اشکال را جلا میدهند. «و ليست مما يطابق الخارج» اما مطابق خارجی ندارد، چرا؟ «إذ العدم باطل لا خارج له و محصل جوابهم» حالا ایشان میگویند عدهای جواب دادهاند که یکی از جوابها هم حرف آخوند است.
البته این جوابی که الآن ایشان میگویند، میگویند مشهور [این جواب را دادهاند.] این را من خیلی خوشحال شدم، اگر هم قبلا دیده بودم، [یادم رفته بود.] حدودا سی سال قبل اینها را [دیده بودم،] سال شصت و دو، شصت و سه بوده. [آن زمان یادداشت کرده بودم] ده جور قضیه را که بخشی از آن ده جور را آخوند میگویند، بخشی از آن را نمیگویند. حالا من یادداشت داشتم [این ده جور را،] پیدا میکنم، خدمتتان میگویم. ببینم آن ده جور را کجا نوشته بودم، بگویم شما یادداشت کنید برای مباحثات بعدی خوب است. حالا معطلتان نکنم. ببینید، ایشان میگویند مشهور، این مشهوری که ایشان میگویند که خیلی خوب است. ایشان میگویند همه این بحثهای ما را مشهور میگویند. پس ما اینجا خوشحال شدیم، بعد ایشان ردش میکنند. اگر مشهور این حرفهای ما را میزنند پس دیگر ما چقدر این همه به خیالمان [چیز جدیدی آوردهایم] که شما تعبیر کردید: «ابتکار».
برو به 0:16:27
آن کلمه ابتکار که شما گفتید، من داشتم میگفتم اصلاً ابتکار نیست. مشکلش را که همه داریم، میخواهیم حلش بکنیم. صحبت من در حلش هم سر این بود که با تکثیر امثله برایمان واضح شود که نفس الامر اوسع از وجود است. اگر شد، فبها و اگر هم نشد که هیچ، بحث تمام است. حالا اینکه ایشان میگویند مشهور این جواب را میدهند، این برای من جالب بود. فرمودند که «و محصل جوابهم أن المطابق»، آیا کلمه مشهور هم به کار برده بودند یا من [استظهار کرده بودم؟] حالا [میگویند:] ذکروا، یا میگویند «عندهم» یعنی [قوم]. «و محصل جوابهم ان المطابق لهذه القضية و أمثالها من القضايا الحقة هو نفس الأمر دون الخارج و الذهن و قد ذكروا أن نفس الأمر أعم مطلقا من الخارج و أعم من وجه من الذهن» آن هم با توضیحی که خودشان در قضایا دارند.
«و ذكروا في تفسير نفس الأمر أن المراد به نفس الشيء فقولنا الشيء حكمه كذا في نفس الأمر نعني به أن الشيء في نفسه حكمه كذا و اللفظ من قبيل وضع الظاهر موضع المضمر.» «الأمر» یعنی فی نفسه که مرحوم اصفهانی هم در اصول همین را گفتند. ببینید نفس الامر را چطور رد میکنند، چرا این حرف مردود است؟ «و فيه أن المراد بنفس الشيء إن كان وجوده الأصيل» میگویید: «نفس الشیء» آیا نفس یعنی همان که اصیل است که وجودش است؟ «عاد المحذور رأسا» همه اشکالها دوباره برگشت. چرا؟ به خاطر اینکه عدم که بطلان محض است. «و إن كان ماهيته المقابلة لوجوده» [اگر] منظور از نفس، ماهیتش است «عاد المحذور أيضا لبطلان ما سوى الوجود» ماهیت هم که اعتباری است، پس ما جز وجود چیزی نداریم. «و ذكر آخرون أن المراد بالامر عالم الامر و هو عقل کلی مجرد فیه صور جمیع القضایا الحقة» عقل فعال است که در نهایه هم میگویند، من هم مکرر گفتهام آن کسانی که گفتهاند نفس الامر عقل فعال است حرف ناقلائی است، توجیه دقیقی دارد، سالها است که در ذهنم هست. کسی که [این حرف را] گفته، نمیشود سریع به این ایرادات در نهایه [به او] بگوییم که «به من بگو مطابقش چیست؟» او منظوری از عقل دارد و اینکه صور مرتسمه در عقل، نفسِ نفس الامر است. خواجه بیخود حرف نمیزند. این یک معنایی دارد که جای خودش، برای من قابل توجیه است. اتفاقا با خیلی از مطالبی که من تا حالا گفتهام ـ موطن ادراک و اینها ـ ایشان همین تفسیرات را دارد، اما فقط باید فهمید، اشکال کردن آسان است. همیشه آن استاد میگفتند: «فهمیدن حرف مردم هنر است، اشکال کردن که سریع شروع میکنی به اشکال که کاری ندارد».
علی ایّ حالا کار ندارم. ایشان دارند، دیگران هم دارند، این حرف را رد کردهاند، گفتهاند اینکه بگوییم نفس الامر صور منتقشه در عقل فعال است، غلط است. خُب حالا [آن حرفها باشد] سر جایش. ایشان میگویند: «ذکر آخرون ان المراد بالأمر عالم الأمر» عالم امر یعنی چه؟ یعنی عالم کُن تجردی. این کُن تجردی با این کُنها چند جور فرق دارد بعداً عرض میکنم. «عالم الامر و هو عقل كلي مجرد فيه صور جميع القضايا الحقة» ولو این اعدام. بعد جواب میدهند: «و فيه أن هذه الصور المفروضة فيه» آن صوری که میگویید در عقل است، «إن كانت علوما حضورية كانت عين الوجودات الخارجية» اینکه وجود است [چون] اصالت با وجود [است]. «و من المعلوم أنه لا ينطبق عليها أمثال قولنا عدم المعلول معلول لعدم العلة» این که عدم است، آنها وجود است، «فالإشكال على حاله». نمیخواهم تفصیلش بدهم، این هم جوابی که به آنها میدهند.
«و الذي ينبغي أن يقال» اینجا منظور من بود. حالا اگر وجود اصیل است، نفس الامر هم که قضایای حقه است، شما پذیرفتید که اینها حقه است، چه کارش میخواهید کنید؟ میفرمایند: «والذی ینبغی ان یقال أن الأصيل في الواقع هو الوجود الحقيقي و هو الموجود و له كل حكم حقيقي» تمام شد. وجود اصیل است، هر حکمی هم اصلا مال آن است، خلاص. بعد میگویند که دو مرحله دیگر [هم داریم که] «یضطر العقل»، که حالا توضیح فرمایش ایشان را بعداً میدهم. اینجا یک پرانتز باز کنم، دیدید که جواب همه را به این دادند: «و فیه ان المراد بنفس الشیء ان کان وجوده الاصیل»، «انّ اصالة الوجود یبطل کل ماسواه[2]» آیا [جواب ایشان به مشهور] اینها نیست؟ حالا من یک سؤال ساده میکنم که دیروز هم گفتم، این را به عنوان تلنگر عرض میکنم، بعداً فکرش کنید. شما میگویید اصالت وجود که ثابت شد، دیگر اصالت در وجود منحصر شد. نهایه را ببینید، استدلالشان را بر اصالت وجود میآورند. اصالت وجود دهها برهان دارد دیگر، مشاعر را ببینید، شاید مفصلترینشان مشاعر آخوند است، رساله عرشیه هم هست، به خیالم میرسد که مشاعر از همه مفصلتر بود. اینها را از سی سال پیش میگویم، الآن مراجعه نکردهام.
الوجود هو الأصيل دونَ الماهيّة ، أي إنّه هو الحقيقة العينيّة التي نثبتها بالضرورة.
إنّا بعد حَسْم أصل الشكّ والسفسطة وإثبات الأصيل الذي هو واقعيّة الأشياء ، أوّلَ ما نرجع إلى الأشياء ، نجدها مختلفةً متمايزةً مسلوباً بعضُها عن بعض في عين أنّها جميعاً متّحدةٌ في دفع ما كان يحتمله السوفسطيّ من بطلان الواقعيّة ، فنجد فيها مثلا إنساناً موجوداً ، وفرساً موجوداً ، وشجراً موجوداً ، وعنصراً موجوداً ، وشمساً موجودةً ، وهكذا؛ فلها ماهيّاتٌ محمولةٌ عليها بها يبايِنُ بعضها بعضاً ، ووجودٌ محمولٌ عليها مشتركُ المعنى بينها.
والماهيّة غير الوجود لأنّ المختصَّ غيرُ المشترك. وأيضاً الماهيّة لا تأبى في ذاتها أن يحمل عليها الوجود وأن يسلب عنها ، ولو كانت عين الوجود لم يجز أن تسلب عن نفسها لاستحالة سلب الشيء عن نفسه ، فما نجده في الأشياء من حيثيّة الماهيّة غير ما نجده فيها من حيثيّة الوجود. وإذ ليس لكلِّ واحد من هذه الأشياء إلاّ واقعيّة واحدة ، كانت إحدى هاتين الحيثيّتين ـ أعني الماهيّة والوجود ـ بحذاء ما له من الواقعيّة والحقيقة ، وهو المراد بالأصالة ، والحيثيّةُ الاُخرى اعتباريّةً منتزعةً من الحيثيّة الأصيلة ، تُنسب إليها الواقعيّة بالعرض.
وإذ كان كلّ شيء أنمّا ينال الواقعيّة إذا حُمِل عليه الوجود وإتّصف به فالوجود هو الذي يحاذي واقعيّة الأشياء.
وأمّا الماهيّة فإذ كانت مع الإتّصاف بالوجود ذاتَ واقعيّة ومع سلبه باطلة الذات فهي في ذاتها غير أصيلة ، وإنمّا تتأصّل بعرْضِ الوجود.
فقد تحصّل: أنّ الوجود أصيلٌ والماهيّة إعتباريّةٌ ، كما قال به المشّاؤون، أي أنّ الوجود موجودٌ بذاته والماهيّة موجودةٌ به. [3]
ایشان میگویند: «الوجود هو الاصیل دون الماهیة» برایش دلیل میآورند، دلیلش را چه میگویند؟ به ریخت برهان نگاه کنید، ببینید خروجی برهان چیست، ایشان چطور مطلقش میکنند. همه دردها سر همین است که یک برهانی میآوریم، یک مفادی دارد [اما مطلقش میکنیم.] برهان چیست؟ میفرمایند که «إنّا بعد حَسْم أصل الشكّ والسفسطة» سوفسطایی را کنار میگذاریم، ما واقعیتی داریم. «اول ما نرجع الی الاشیاء» اول که به اشیاء مراجعه میکنیم «نجدها مختلفة» میبینیم اشیاء با همدیگر فرق دارند «متمایزة» یکی بقر است، یکی انسان است و حال آنکه همه یک جهت مشترک دارند «في عين أنّها جميعاً متّحدةٌ في دفع ما كان يحتمله السوفسطيّ» سوفسطی میگفت اینها نیستند. وقتی حرف سوفسطی را نپذیرفتیم، هم تکثر را میبینیم هم یک جهت مشترکی را بین همه اینها میبینیم که حرف سوفسطی درست نیست، [و آن جهت این است که] همه هستند. میگوید این را که دیدید «و هکذا، فلها ماهیات» ماهیات چه چیزی هستند؟ مصحح این کثرت. انسان است، بقر است، شجر است. آن جهت وحدتی که [به واسطه آن] میگوییم حرف سوفسطی غلط است و همه اینها هستند، این جهت اشتراک را میگوییم وجود. بعد توضیحاتی میدهند که کاری ندارم، آن بزنگاه حرفشان [مرادم است]. «وإذ ليس لكلِّ واحد من هذه الأشياء إلاّ واقعيّة واحدة» این زیدی که میبینید دو چیز که نیست، یک چیز است. خُب، یک مشترکی دیدیم که همه [اشیاء از حیث اشتراکیشان] حرف سوفسطی را رد میکنند، یکی هم امتیاز دیدیم که این زید است، آن عمرو است، این انسان است، این بقر است. میدانیم که این زید دو تا واقعیت ندارد، ولی دو چیز داشت، دو چیز چه بود؟ یک حیث مشترک، یک حیث امتیاز. میگویند چون دو چیز نیست، نمیتواند این دو حیث، هر دو اصیل باشد. اگر اصیل بود، پس دو تا بود. چون یک چیز است پس هر دو اصیل نیست. «و اذ لیس لکل واحد من هذه الاشیاء الا واقعیة واحدة، کانت احدی هاتین الحیثیتین ـ أعني الماهيّة و الوجود ـ بحذاء ما له من الواقعيّة والحقيقة» یکی از اینها به [ازاء واقعیت است.] که یک سؤال سنگینی را چند روز پیش مطرح کردم [و آن این بود که] چرا حتماً باید یکی از اینها [به ازاء واقعیت باشد؟] ما میگوییم هیچ کدامش. میگوییم یک جهت امتیاز بود، یک جهت اشتراک هم بود، آن واقعیت بحذاء کدام یک از اینها است؟ هیچکدامش، هر دو اعتباری است. این سؤال را باید جواب بدهند. برهان باید بیاورید که این دو تا مفهومی که من انتزاع کردم، حتماً باید واقعیت فرد بالذات یکی از اینها باشد. نمیتوانی فرار کنی. چرا [یکی اصیل باشد؟ هذا] اول الکلام.
برو به 0:25:06
شاگرد: سوفسطایی میشویم اگر [هر دو اعتباری باشد].
استاد: نه، واقعیت را پذیرفتیم. آن مفهومی که از آن [واقعیت] در ذهن من آمد، هر کدام از یک حیثی انتزاع شده بود. وجود از حیث اشتراکش انتزاع شده بود، ماهیتش هم از حیث امتیازش انتزاع شده بود. این حیثها هم هردو، حیث هستند، منشاء انتزاع هستند، اصیل نیستند.
شاگرد: خب شما باید یک حیث سومی اثبات کنید …
استاد: نیازی نیست واقعیتش اصیل است.
شاگرد: به ذهن هم نمیآید که دیگر؟
استاد: بله به ذهن هم اصلاً نمیآید، کما اینکه خودشان …
شاگرد: اگر بگوییم به ذهن نمیآید که سوفسطی میشویم.
استاد: نه، الآن من عرض میکنم. فقط جالبیاش این است که خودشان در جاهای دیگر فرمودهاند. صفحات متعددی از همین نهایه و اسفار هست که میگویند درک حقائق اشیاء ممکن نیست، محال است. إنّا لا ندرک الاشیاء بحق، محال است. صورت حقیقیهی شیء، لا یحصل فی الاذهان. خودشان دارند میگویند، [بین] اینها را باید جمع کنیم. نه محال نیست، اصل واقعیتش مقبول است، همانی که عرض کردم، منسوب به آقای بروجردی است که در درس اصولشان گفتند. گفتند که نزاع اصالت وجود محصلی ندارد، هر دو قبول دارند آن چیزی که در خارج است اصیل است. فقط میگوید خُب، این به ازاء آن لفظ وجود است یا [ماهیت؟] هرکدام میخواهد باشد، خلاصه اصل آن است که در خارج است. البته دیگران خواستهاند جواب بدهند، میخواهم حرفها را بگویم تا روی اینها تأمل کنید. به صرف اینکه جواب داده شده باشد [قانع نشوید.] گاهی الجواب، الکلام بعد الکلام است، مطلب را حل نمیکند ولی اینها هست.
حالا عرض من مهم است، بزنگاه عرض من هنوز مانده است. خب، چون یک واقعیت بیشتر ندارد پس یا ماهیت اصیل است یا وجود. بعد میفرمایند که «و هو المراد بالاصالة» چون یکی است. «و الحیثیة الاخری اعتباریة منتزعة من الحیثیة الاصیلة تنسب الیها الواقعیة بالعرض. و اذ کان کل شی انما ینال الواقعیة اذا حمل علیه الوجود و اتصف به فالوجود هو الذی یحاذی واقعیة الاشیاء. و اما الماهیة فاذ کانت مع الاتصاف بالوجود ذاتَ واقعيّة» میگویند این ماهیتی که شما از آن گرفتید اگر وجود نیاید، [باز هم] واقعیت دارد؟ نه، اگر به آن وجود ضمیمه نکنید که پوچ است. این زید، اگر آن محل اشتراک (وجود) را نداشت، پوچ بود، عدم بود. پس واقعیت مال چیست؟
شاگرد: آیا مصادره به مطلوب نشد؟
استاد: ببینید، این اشیاء یک مشترک داشتند، یک امتیاز. ایشان میگویند آن اشتراک است که به آن واقعیت داده، که حرف سوفسطائی را رد کرده.
شاگرد: آخر یکی از این دو تا است که واقعیت است، هنوز نمیدانیم که کدام است. ما میخواهیم ثابت کنیم که وجود است.
استاد: خب ایشان میگویند میخواهیم بگوییم که این است. چرا؟ میگویند اگر واقعیت را از آن جهت امتیاز بگیریم طوری نمیشود.
شاگرد: این چه حرفی است!
استاد: چون میتوانم بگویم زید معدوم باشد.
شاگرد: این یک مصادره به مطلوب نیست؟ ما میخواهیم ثابت کنیم که وجود اصیل است.
استاد: همه قبول دارند که زید ممکن الوجود است. [این] یعنی چه؟
شاگرد: قبول، یا ماهیت اصیل است یا وجود. هنوز نمیدانیم کدام اصیل است، میخواهیم ثابت کنیم که وجود اصیل است.
استاد: این فرمایش شما حرفی است که اگر الآن شما بزنید، دهها دفاع از همینها [میآورند]، الآن هم هست. مثلاً یکی از چیزهایی که اول بار که اینها را دیدم ـ به تفصیل هم دقیق خواندم ـ [این بود که] مرحوم آمیرزا جواد آقای تهرانی در کتاب «عارف و صوفی چه میگویند؟» همین دفاع شما را کردهاند، نگاه کنید. یعنی تمام ادله اصالت وجود را رد میکنند و همان جوری دفاع میکنند. من به آنها کاری ندارم چون من الآن یک مقصودی دارم که اگر وارد آن حرف شما بشویم، لوس میشود. آن چیزی که الآن مقصود من است این است که ما میگوییم اصالت با وجود است یا با ماهیت؟ میخواهم بگویم خروجی برهان چه اندازه است و شما چه کردهاید؟ این منظور من است. میگویند خُب چون این ما به الاشتراک جهت واقعیت شد و میتوانید از ما به الامتیاز واقعیت را بگیرید و طوری نمیشود، پس اصیل چیست؟ جهت اشتراک است. جهت اشتراک هم وجود بود، پس وجود اصیل است. خُب، حالا ببینید این برهان چه گفت؟ یک دفعه دیگر مرور کنیم، این دقت از من را ببینید. اشیائی را دیدیم، امتیازی داشت و اشتراکی و چون یک واقعیت بیشتر نداشت یا این اصیل بود یا آن و چون دو تا نداشت ـ [یعنی] یکیاش باید اصیل باشد ـ و این جهت اشتراک واقعیت را میدهد، پس این جهت اشتراک اصیل است. خُب، خروجی چه شد؟ اینهایی که ما میبینیم، وجودشان نسبت به ماهیتشان اصیل است. خُب، یک خروجی دیگر، لا اصالة الا للوجود، آیا [این خروجی] لازمه این برهان است؟ بگوییم هیچ چیز اصالت ندارد غیر از وجود. برهان شما که کاری با چیزهای دیگر نداشت. گفت این چیزها ماهیت دارند و وجود، وجودشان اصیل است. شما میگویید وجود اینها که اصیل شد، هر کجای دیگر هم که بروی هیچ چیزی غیر از وجود پیدا نمیکنی. برهان این را نمیگوید منطقیاً.
شاگرد: میشود از ایشان دفاع کرد، اینطور که مفروغ عنه است که ما سوی الله حتما یک ماهیت دارد و یک وجود، حالا ولو ما نمیبینیمش، ملک باشد، هر چه باشد، ماسوی الله حتماً ماهیت دارد.
استاد: من که نمیگویم ماهیت دارد یا ندارد.
شاگرد: خُب، آن وقت در این ماهیت و وجود کدام اصیل است؟ اگر گفتیم اینجا وجود اصیل است، میگوییم آنجا هم وجود اصیل است. آن وقت اگر اینجا شد، باید همه جا وجود اصیل باشد. من نمیخواهم بگویم این حرفها درست است، میخواهم از این دفاع کنم.
استاد: میدانم، بهترین کار دفاع است که واقعاً اصلش این است که ما حرف علماء را بفهمیم، اما به نحوی هم که قانع شویم. ببینید، الآن شما میگویید ما فقط ملازمه منطقی برهان را میخواهیم ببینیم. برهان چه گفت؟ اشیائی را میبینیم. آیا ما همه اشیاء را میبینیم؟
شاگرد: خب نه، بعضیها محسوس نیستند. ولی این را میدانیم که اشیائی که جهان خارج را پر کردهاند دو حیث دارند.
استاد: بسیار خُب، پس شما میگویید این برهان ما یک مبدئی دارد، اصالت وجود مبتنی است بر یک اصل دیگری که آن چیست؟ این است که کل وجود دو بخش دارد، یکی واجب الوجود که «وجوده انتیته و لا ماهیة له» یکی هم «کل ممکن زوج ترکیبی» و حال آنکه میدانیم در مباحث حکمت اینها را بعداً ثابت میکنند، کتابها را ببینید. اصلاً جالب است که خیلی از مباحثی که بعدش میگویند، مبتنی بر همین اصالت وجود است، نگاه کنید. یعنی حرف شما را که بعداً میخواهند تازه حرفش را بزنند به اصالة الوجود استناد میکنند که ما گفتهایم. ما نمیتوانیم آن را ابتداءً مبدأ برای برهان قرار بدهیم. فرمودند سوفسطائی رفت کنار، یعنی واقعیتی داریم. خُب واقعیت داریم [اما] فی الجمله، واقعیت ثابت شد. بعد میگویند ما با بخشی از این واقعیت [سر و کار داریم] ما که با همه واقعیت سر و کار نداریم، اینکه باید بعدا با برهان ثابت شود. فعلاً برهان این است ـ واضحترین چیز را میگوید ـ میگوید حالا که واقعیتی داریم، با این اشیاءِ واقعیت ـ که بخشی از واقعیت هستند که با آنها [کار داریم]، نعاین الاشیاء ـ [روبرو میشویم و دو حیث را مییابیم.] ما دقیقاً طبق برهان برگردیم مرور کنیم، فرمودند: «انا بعد حسم اصل الشک و السفسطة و اثبات الاصیل الذی هو واقعیة الاشیاء اول ما نرجع الی الاشیاء نجدها مختلفة» اشیائی را دیدیم [که] مختلف [بودند] و یک جهت اشتراک هم بینشان دیدیم.
شاگرد: از این اختلاف، ماهیت را نتیجه میگیریم دیگر. بعد میگوییم حکم الامثال فی ما یجوز و ما لا یجوز واحد ـ حالا خدا هم به کنار ـ آنها هم حکمشان همین است. این اشکالی به چیز (اصالت وجود) نمیکند.
استاد: نه، ببینید آن عرض من [چه بود؟] باید خروجی برهان [را دید]، بُردش معلوم است. ملازمه منطقی [ملاک برد برهان است.] الآن چرا من گفتم این زبانهای برنامهنویسی امروز گوش ما را میگیرد، به خاطر اینکه میگوید، نمیشود. الآن ما ملازمه در برهان را بررسی میکنیم. برهان چه میگوید؟ برهان میگوید این اشیاء را میبینیم، یک وجود دارند یک ماهیت، وجودشان اصیل است. بعد میگویید لا اصیل الا الوجود. ملازمه منطقی نیست بین اینکه وجود اینها اصیل است [و اینکه] نتیجه بگیرید پس هیچ اصیلی غیر از وجود نیست. ما میگوییم شاید ـ ببینید فرض میکنیم، از جهت ملازمه منطقی [میگوییم] ـ یک چیز دیگری هم داریم که اصیل است، اما در این محدودهای که ما معاینه کردیم اصیل نیست. این نفی که برای محدودهای که ما ندیدیم میکنید از کجا؟ برهان شما این نفی را نتیجه نداد.
شاگرد: هر چیزی که باشد وجود دارد دیگر. هر چیزی که شما فرض بگیرید باشد، وجود دارد، پس وجود را لا اقل دارد، حالا هویتش را بحث نداریم.
استاد: خب، حالا میخواهیم آن مثالهایی که من گفتم را زنده کنیم. خود ایشان در حاشیه اسفار گفتند: «قضیة حقة ثابتة».
شاگرد: آن هم وجود دارد.
استاد: خودشان فرمودند «فیه»، اینکه وجود ندارد، دوباره تکرار کنم. جالبش این است که شما ببینید برهان این شد، این اشیاء وجودشان اصیل است دون ماهیتها، چه نتیجهای گرفتید؟ فلا اصالة ـ نفی کلی ـ الا للوجود. یعنی هیچ چیز دیگر غیر از وجود نیست که اصالت داشته باشد. خُب، اگر یک چیزهایی را خودتان میگویید حق است، از آن طرف هم خودتان دارید میگویید ریختش با وجود جور نیست، چطور گفتید همه جا یا ماهیت است یا وجود؟ به عبارت دیگر من خلاصه کنم، ایشان میفرمایند: «فانها قضیة حقة ثابتة و ان لم یتعقل فی ذهن من الاذهان[4]» آن قضیه حقه ثابته چیست؟ این است که «عدم المعلول معلول لعدم العلة» بین دو تا عدم ترتب است. قضیة حقة ثابتة. ببینید پس ما الآن یک چیزی را پیدا کردیم که عایناه، معاینهاش کردیم، قضیة حقة ثابتة، ماهیت است یا وجود؟ شما به من بگویید.
شاگرد: وجود است.
استاد: این وجود است؟! «عدم المعلول معلول لعدم العلة» ماهیتش چیست؟ بگویید.
شاگرد: ماهیتش همین کیفیت قضیه است دیگر. هر قضیهای یک وجودی دارد و یک ماهیتی.
استاد: قضیه که باز مطابَق میگوید ولو ذهن نبود، [اما] قضیه مال ذهن است. قضیه عنوانی است که مقعول ثانی منطقی است. لولا الذهن لما حصل لنا قضیة.
شاگرد: قضایای ذهنی موجود نیستند؟
استاد: احسنت مطابقش [موجود است] در خارج قضیه نداریم. ایشان میگویند لو لم یکن ذهن من الاذهان. یعنی قضیه کنار، ذهن کنار اما خود این، حقیقت نفس الامری و حق است.
شاگرد: ماهیت من حیث هی آن هم الآن یک صقعی برای خودش دارد.
استاد: سر ماهیت نروید، بحث جای دیگر نرود. ایشان میگویند یک قضیه داریم، قضیه بودنش مال ذهن است، اما اصل خود حقّیَتش ثابت است. ببینید، میگویند «فانها قضیة حقة ثابتة» عنوان قضیهاش مال ذهن ما است، اما «و ان لم یتعقل فی ذهن من الاذهان» یعنی واقعیت نفس الامریای وراء ذهن دارد. حقانیت اینکه «عدم المعلول معلول لعدم العلة» این موجود است یا نه؟ شما بگویید، محکم حرف بزنید؟
برو به 0:36:46
شاگرد: عرض میکنم یک نفس الامر است.
استاد: نشد، از مبنای ایشان فاصله گرفتید، ما روی اصالت وجود داریم حرف میزنیم، روی مبنای ایشان جواب من را بدهید نه مبنای خودتان. ایشان میگویند برهان آمد که اشیاء وجودشان اصیل است، پس در تمام [مواطن] نفی مطلق [داریم]، لا اصیل [الا الوجود]، یعنی غیر وجود بطلان محض است. نمیتوانید بگویید حقة ثابة، [چون غیر وجود] بطلان محض است. از این طرف میگویید «حقة ثابتة و ان لم یتعقل فی ذهن من الاذهان» روی مبنای ایشان [جواب بدهید.] وجود اصیل محض، غیرش بطلان محض، این را هم میگویید حقة ثابتة، این ماهیت است یا وجود؟ ماهیت را هم که میگویید اصیل نیست، پس این وجود است؟
شاگرد: بله.
استاد: چه وجودی است؟
شاگرد: و الا …
استاد: این و الای شما خوب بود، یعنی و الا اصالت وجود خراب میشود.
شاگرد: نه، در حرف ایشان تناقض است. دو تا جمله که پشت سر هم نقل میکنند، اگر این را وجود ندانند …
استاد: بین برهان ایشان و این حرفشان نتاقض نیست. تناقض است بین اینکه خروجی برهان را توسعه دادند، این عرض من است. برهان گفت این اشیاء که میبینید وجودش اصیل است. شما میگویید فلا اصیل، ببینید سلب میکنید. این [یعنی] اصلا هیچ چیز دیگر نمیتواند اصیل باشد الا الوجود. آخر برهان شما کجا این را گفت؟! برهان شما فقط گفت وجود اینها اصیل است، تمام، ما هم قبول داریم. اینکه میگفتم تمام براهین اصالة الوجود درست است، [به خاطر این بود که] این [برهان] میگوید وجود اینها اصیل است. میگوییم خُب، پس غیر وجود بطلان محض است. آخر شما که هنوز غیر وجودی را ثابت نکردهاید، فوقش گفتید ماهیات اینها اعتباریاند. خُب، شما میگویید در واقع هم غیر از این ماهیات و وجود که نیست. از کجا [میگویید]؟
حالا اتفاقا جالب است که شما گفتید و من واردش نشدم، این فورا در ذهنم آمد. شما فرمودید ما یک واجب الوجود داریم، یک ممکن الوجود. ایشان فرمودند ما هرچه میبینیم ماهیت و وجود دارد، پس واجب الوجود هم ماهیت و وجود دارد.
شاگرد: نه.
استاد: نه از کجا؟
شاگر: وقتی ثابت نشده، نمیخواهد ادعا کند، چیز بلا ادعائی نمیخواهد بگوید. فرض این است که ما هنوز نمیدانیم، نمیخواهد بگوید که…
استاد: ببینید، من دارم منطقی صحبت میکنم، یعنی در فضای منطق. شما که میگویید نعاین الاشیاء ـ امتیاز و اختلاف دارند ـ آیا همه بستر اصالت وجود[5] را گرفتید یا نه؟
شاگرد: آنهایی که داریم میبینیم.
استاد: احسنت. پس چطور برای همه جا میگویید لا اصیل الا این وجودی که من دیدم؟
شاگرد: چون هر واقعیتی حتماً وجود دارد.
استاد: در این ملازمات منطقی فکر [کنید]. این که عرض من است را بروید ببینید، تمام اینها که ایشان در مشاعر میگویند، تمام اینها بالدقة المنطقیة از یک مبادیای شروع میکنند، خروجیاش نباید بیشتر باشد. همین اندازه که برهان شما گفته نتیجه بگیرید، وجود اینها اصیل است، قبول. ماهیت اینها اعتباری است. بعد میگوید، اگر خورشید را به عنوان یک شمع دست بگیرید، در تمام مجالی نفس الامر هم بگردید، لا اصیل الا الوجود. بیشتر از برهان دارید بار میکنید.
شاگرد: شما ارتفاع نقیضین را محال نمیدانید؟ بالأخره هر شیء یا موجود است یا معدوم، اگر موجود است، نمیشود هم موجود باشد هم معدوم. شئ سومی هم نمیشود.
استاد: فعلا در مقام تحقیق نفس الامری از من سؤال نکنید، از ایشان سؤال کنید که گفتند «قضیة حقة ثابتة»، ارتفاع نقیضین را قبول دارند یا ندارند؟ قبول دارند. این «قضیة حقة ثابتة» آیا موجودٌ له ماهیة ام لا؟
شاگرد: اینها که موجود نیستند. اینها احکام …
استاد: احسنت، واضح است. من شک ندارم که آقای طباطبائی، آن حکیم بزرگ که نمیگویند این موجود است. حالا اگر شما میفرمایید، ولی ایشان حاضر نیستند بگویند. نمیگویند این قضیه حقه موجودی است له ماهیة، اما دارند یک مطلب نفس الامری را اقرار میکنند. دارند میگویند قضیة حقة ثابتة و لو لم یتعقل ذهن من الاذهان ایاها. همین را میگیریم، میگوییم این هست. حالا برمیگردیم سر اینکه میفرمایید «و فیه ان المراد بنفس الشیء ان کان وجوده الاصیل» این هم نشد، [چون] وجوده الاصیل و اصالت وجود، خروجی برهان شما مال این قضیه حقه نبود. حوزه این قضیه حقه، حوزهای است غیر از آن حوزهای که برد برهان اصالت وجود شما بود. این عرض من است.
شاگرد: صفحه اش را هم میگویید؟
استاد: صفحه 215 اسفار. آن چیزی که بزنگاه عرض من است را برسانم، دیگر برای من کافی است. اگر بخواهید جوابش را بدهید، من حرفی ندارم. مقصود من روشن شود که آن چیزی که شما مرتب جواب میدهید که بابا وجود اصیل است، برهانی داشتید، حوزهای داشت، بردی داشت و آن قضایای حقهای که شما میگویید بردش جای دیگری است. حالا وقت گذشت، شما بروید حاشیه ایشان را بخوانید، دو سه تا صفحه دیگر هم میگویم، یادداشت کنید و حتما نگاه کنید. یکی جلد اول صفحه دویست و پانزده. صفحه سیصد و دوازده ایشان یک اشکال سنگینتری دارند، اشکال هفتم در وجود ذهنی که میگویند همه حرفهای آخوند هم جوابش را نمیدهد، آن را هم نگاه کنید.
آقای نایینی: آن هم حاشیه آقای طباطبایی است؟
استاد: بله.
استاد: و یکی هم صفحه سیصد و چهل و چهار. آنجا هم حرف آخوند است و حاشیه ایشان. اگر اینها را ببینید، میبینید که مشکل جهانی است، مشکل ما نیست، اینها را دارند. آیا حلّهایشان ما را قانع میکند یا نه؟ اینکه میگویم خُرد خرد، برای این است. آن ده تایی هم که من یادداشت کرده بودم، حالا نشد، ان شاء الله پیدا میکنم، فردا خدمتتان میآورم.
والحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
ببینید دو تا کار [بکنید]، یکی مراجعه به کلمات که خوب است، یکی هم بیشتر تمرکز روی آن مثالها. ولی البته این را هم عرض کنم که خیلی از این مباحث قوامش به بحث نیست. به تأملات خود آدم است که برود بگردد بنشیند، ببیند قانع میشود یا نه. خیلی از مباحث هم به مباحثه حل شدنی نیست، این را من تجربه دارم. یعنی خیلیهایش به آن تأملات آرام است. حاج آقا مرتضی حائری …
شاگرد: استاد ما طرفدار همان حاج آقا حسین قمی هستیم که به مرحوم شیرازی گفت.
استاد: ما هم طرفدار ایشان هستیم.
شاگرد: اگر این دو قضیه را زیرپا بگذاریم، دیگر هیچ چیز باقی نمیماند.
استاد: نه، آن هم نکته قشنگی است. ما طرفدار ایشان هستیم، اما با یک پا منبری کوچک. ایشان فرمودند که اگر اینجا بروی سنگ روی سنگ بند نمیشود، عرض من این است که اگر از اینجا جلوتر برویم، بدون ضابطه حوزهها را به هم بریزیم، بله. اما اگر صبر کنیم، بعد از اینکه حوزهها کاملاً برایمان روشن شد، با حفظ حوزهها جلو برویم. اینکه دیگر سنگ روی سنگ بند شد. اینکه ایشان فرمودند و درست هم فرمودند، مال این است که بدون ضابطه [بگوییم] چه کسی گفته تناقض محال است؟ [با این رویکرد] هر جا رفتید، چیزی نمیماند. اما اگر بگوییم تناقض محال است، اما استحاله آن در بستر نفس الامر یک حوزه دارد، اگر این حوزه را کشف کنیم، [میتوانیم] بگوییم بابا در این حوزه محال است، نمیتوانی خلافش را بگویی. یک حوزهای دارد، آن حوزه هم مربوط به این نیست، یک منطق دیگری میخواهد. آن حوزه هم مثالهایش را برایت میآوریم. اگر با ضابطه برویم [اینطور است.]
برو به 0:45:04
چرا مشکل داریم و سنگ روی سنگ بند نمیشود؟ چون حدود حوزهها، خط قرمزش هنوز مشخص نیست، کار علمی رویش نشده است. و لذا اینکه من مرتب سفارش میکنم این مثالها تکثیر شود، برای این است که یک مثالهایی حوزهها را برای ما جلا میدهند. لذا وقتی خانه میروی مدام فکر این مثال را میکنی، آدم میخواهد قانع شود، [اما] میبیند که این یک حوزه دیگری است، راست میگوید. آن حوزهای که هر عدد معدود میخواهد با حوزه برهانی که میگوید بینهایت عدد اول یوجد، دو حوزه است. میبیند، همه عقلاء هم گفتهاند، تناقض هم نگفتهاند، چرا؟ چون دو حوزه بوده، میدیدند هم که تناقض نیست. اما در کلاس یک حوزهاش تدوین شده است، یعنی از روز اول در منطق این را به ما یاد دادهاند. مدون ذهن ما یک بخشش است، یک حوزه هنوز مدون نیست. اگر بیاییم این مدون را به هم بزنیم، [حاج آقا حسین] راست فرمودند، سنگ روی سنگ بند نمیشود. اما اگر برویم آن حوزه را هم مدون کنیم، حدود و صغورش را برهانی، دقیق، طبق همینی که آقای طباطبائی روی ارتکازشان فرمودند «حقة، ثابتة» روی این معنا حدود را معین کنیم، اگر معین کردیم، دیگر سنگ روی سنگ بند میشود. یعنی، پس حرف در این فضا درست است. اما اگر فضای تحدید جلو برود ـ میگویم اگر، نمیگویم حتما ـ اگر شد، دیگر آن درست است. و لذا میگویم شما که فرمودید: «الجواد قد یکبو»، [این را در مورد میرزا] قبول ندارم، به خاطر این است. آمیرزا محمد تقی از عجائب بودند. این را حاج آقای بهجت زیاد میگفتند که حاج آقا حسین قمی یا آسید محمد فشارکی ـ آن قضیه که اگر کسی ادعا کند صاحب الزمان است که حتما مال حاج آقا حسین بود، در این یکی تردید بود ـ گفتند: «آمیرزا محمدتقی در اصول از معاصرینش اعلم است، در بحث اقل و اکثر، از خودش هم اعلم است». یعنی اینطور فکری بوده.
شاگرد: یعنی چه از خودش هم اعلم است؟
استاد: من اینطوری میفهمم، یعنی هر دفعه به مسأله مراجعه میکند، یک محتملاتی و چیزهایی [به ذهن میآید] که قبلاً خودش هم فکرش را نکرده بود. این از جولان ذهن است دیگر. این جور ذهنها در فکرهای نفس الامری با این حوزهها آشنا میشوند، یکبو نیست، لمس است. و لذا دیروز گفتم، من که دیدم برایم جالب بود، یک کسی که مال حلقه وین است، یعنی خدا و متافیزیک و اینها را [قبول ندارد]، پزیتیویستی است، روی منطق پزیتیویستی جلو میرود، اما در کلماتش دیدم، چون در منطق و ریاضیات خیلی غور کرده بود میگفت آدم مییابد که اشیاء ریاضی اشیاء مثالی هستند، بیرون از ما. آخر این [طور شخصی] اینها را بگوید؟! تو که داری میگویی ماده و [انرژی تمام واقعیت هستند.] و واقعاً اعتقاد من این است که کسانی که غور در مسائل ریاضی کنند، یجدون، یلمسون أن الأشیاء الریاضیة أشیاء مثالیة موجودة بدون اینکه معدود بخواهند. ولی خب تا اینطورنشود، غور نکند [این حوزه را نمیفهمد.] منظورم از تکثیر امثله این است که اگر ما در چند تا مثال یافتیم، یعنی یک جایی چنگمان بند شد به اینکه یک چیزی را یافتم که این را دیگر نمیتوانم بگویم ماهیت است، نمیتوانم بگویم وجود است ولی حق است، من هم نبودم بود، اگر این را یافتیم، خُب بعد باید خودمان را در جوابهای آقایان قانع کنیم. بعضی موارد برایم شد که میدیدم اینها قانعم نمیکند.
اینهایی را هم که میگویم از سر درد دل است، هیچ بار هم از توصیفاتم دفاع نکردهام، این را چند بار هم گفتهام. توصیفات من درست باشد یا نباشد، این ذهن قاصر است و یک تلاشی است برای توصیف و تحلیل بحث، این مهم نیست. ولی مهم این مقدماتش است که برسیم به اینکه این جوابهای کلاسیک ما را قانع میکند یا نه. اگر کسی قانع شد، خوشا به حالش، سر به مهر بگذارد و بگوید الهی شکر که از این فاصله گرفتم. اما اگر مثل ما [قانع نشد، باید برای حل مسأله فکر دیگری بکند.] با یک آقایی رسائل مباحثه میکردیم ـ خدا حفظش کند ـ گاهی حرف شیخ برای من صاف نمیشد، میرفتم یک چیزی میگفتم، هم بحث ما یک روز ناراحت شد، البته او به من این جور نگفت ـ ایشان برزگوار است ـ ولی من میخواهم به سبک خودم تفسیر کنم، ناراحت شد، حاصل حرفش این بود که آخر چه مرگت است؟ شیخ حرف به این صافی گفته، تو مدام میروی برمیگردی، میخواهی یک چیزی بگویی. خُب، راست میگفت چون مطلب برای ایشان صاف بود، میدید من دوباره یک چیزی میگویم، میروم برمیگردم، میگوید چه خبر است؟ دیگر مطلب به این صافی که شیخ دارد میگوید، تو چه مشکلی داری؟ حالا اگر آنطوری شد که برود سجده کند، شکر خدا. اگر هم نه، مثل من ذهنش اینطور بود که قانع نشد، خُب، باید یک فکری بکند.
شاگرد: اینکه ذهن ترفند میزند، آیا نمیتواند ترفند بزند که ما یک وجود نفس الامری فرض کنیم؟
استاد: این کلمه وجود که خیلی خوب بود، تمام عرض من خلاصه شد در همینی که شما دارید میگویید، من هم همین را میخواهم بگویم. یعنی ما همه نفس الامر را میگوییم وجود اما بالدقه وجود مقابل عدم نیست. نمیخواهیم بگوییم وجود …
شاگرد: چرا، آن هم مقابل عدم خودش است. آن هم مقابل عدم متناسب با خودش است.
استاد: آن هم خوب است، آن را هم جلو بیایید، من حرفی ندارم چون بحث را پیش میبرد.
شاگرد: اگر به این معنا اصالت وجود را بپذیریم که آن وقت این مشکلات هم پیش نمیآید، به این معنا که…
استاد: براهین آقایان به این معنا نیست.
شاگرد: خب پس وجود اسمی که گفتند مشترک معنوی است …
شاگرد2: یعنی در عالم خارج دو نوع وجود داریم که از هم مباین هستند؟
استاد: بله، این اشکالات آن است. لذا من تحلیل میکردم که نه مباین، نه مشترک لفظی …
شاگرد: فکر میکنم اگر این ادامه پیدا کند، کما کان این چهار ساعت را الآن باید بنشینیم.
استاد: خدا به همه توفیق دهد که تصور بحث [صورت بگیرد]، ان شاء الله هم که حل شود.
کلید واژه: عدم العلة ـ عقل فعال ـ اصالت وجود ـ اجتماع نقیضین ـ میرزا محمدتقی شیرازی (ره).
[1] الحکمة المتعالیة فی الاسفار العقلیة الاربعة ج1 ص215 الهامش 1
[2] مراد این فقره از حاشیه است: لبطلان ما سوی الوجود.
[3] نهایة الحکمة، المرحلة الاولی، الفصل الثانی ص14
[4] الحکمة المتعالیة فی الاسفار العقلیة الاربعة ج1 ص215 الهامش 1
[5] ظاهرا مراد استاد «همه بستر نفس الامر» بوده نه «همه بستر اصالت وجود».
دیدگاهتان را بنویسید