1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اعاده معدوم و نفس الامر (٣١)

اعاده معدوم و نفس الامر (٣١)

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=27693
  • |
  • بازدید : 8

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

ترکیب در اجتماع نقیضین

سؤالی در برائت

شاگرد: … آیا معنی دیگری هم می‌شود برایش تصور شود، این بحث برائت؟

استاد: بله، کلی است. فرمودند هر روایتی که می‌گوییم هفتاد تا معنا دارد. مثلاً یک چیز ساده‌اش این است، کسی که یک کاری کرد درحالی که جاهل بود. کاری را انجام داد نه اینکه حکمی را که بلد نیست موضوعٌ عنهم [باشد] تا برائت باشد، برائت مال شبهات حکمیه است دیگر. اما در این مثال می‌گوییم یک کسی کاری را کرد و نمی‌دانست ـ حَجَبَ الله علمَه عنه ـ نمی‌دانست که این لازمه را دارد، بعد که انجام داد موضوعٌ عنه، یعنی خدا او را می‌بخشد. می‌بینید این اصلا ربطی به برائت ندارد. یعنی صحبت سر این است که وقتی از یک چیزی خبر نداشت و جاهلانه اقدام کرد و آثاری بر آن متفرع شد، موضوعٌ عنهم. این هم یک معنایش است، ربطی هم به برائت ندارد و درست هم است.

شاگرد: عرض من این است، اشکالی که صاحب کفایه می‌گویند، حجب را ایشان اسناد می‌دهند به الله، دلالت بر برائت نمی‌کند.

استاد: ایشان در برائتش اشکال می‌کنند.

شاگرد: بله.

استاد: حجب الله کلی است دیگر، دلالت می‌کند اینطور که الآن [به ذهنم می‌آید.] حالا اشکال ایشان و عبارتشان را باید ببینم، الآن که به ذهنم می‌آید خیلی خوب دلالت می‌کند. ببینید، حجب الله موارد مختلف دارد. یکی حجب الله یعنی اصل را اصلاً بر پیامبر نازل نفرموده، این یک طور حجب الله است. خب اگر ایشان این را می‌خواهند بگویند، درست است، در حجب الله برائت نمی‌آوریم. اما اگر حجب الله یعنی موردی، الآن این حکم آمده اما به دست مکلف نرسیده است، دلالت روایت برایش تام نشده، این هم حجب الله.

شاگرد: حجب اعداء الله، خدا نپوشانده، مردم نگذاشتند برسد.

استاد: «قل کل من عند الله[1]» الآن برای این مکلف که خدا کرده است. این چه حرفی است که بگوییم حجب اعداء الله؟! اینجا روایت که می‌گوید «حجب الله علمه» یعنی از آن جهتی که [به مکلف برنمی‌گردد پوشیده شد.] به عبارت دیگر که خیلی لطیف است، یعنی اینجا به دست خودش [پوشانده نشد،] تقصیر خود او نبود، [بلکه] حجب الله. یعنی اگر بخواهید بنده را نگاه کنید، او مقصر نبود، در محجوبیت او مقصر نبود. مقصود اینکه هر چه را که تقصیر به گردن بنده نبود حجب الله.

سؤالی در کمال الاخلاص

شاگرد: آن تعبیر «کمال توحیده الاخلاص له[2]» او اخلاص را می‌گوییم یعنی یک فعلمان را خالصا انجام بدهیم، فعلمان را خالص انجام بدهیم. اما بعدش می‌آورد «کمال الاخلاص له نفی الصفات عنه» آن اخلاص علمی است.

استاد: بله، آن اخلاص علمی است.

شاگرد: کلش اخلاص علمی است پس دیگر؟

استاد: بله، شروعش همان معرفت است دیگر «اول الدین معرفته».

استاد: بحث جلسه قبلی سر چه بود؟

آقای صراف: سؤالاتی مطرح شد، استحاله اجتماع نقیضین به معنای نشدنی آیا تحلیلی است یا ترکیبی؟

 

 

برو به 0:08:00

استاد: بسم الله الرحمن الرحیم

اقرار عمومی به استحاله تناقض کاشف از چیست؟

 صحبت سر این بود که یک نحو توجیه و توضیح مطالب نفس الامری به این است که ما بگوییم بعض قضایا هست که واضح لدی الکل است و همان کلی که برایشان واضح است می‌توانند تخلیه کنند خودشان را و ذهن خودشان را از فرض خودشان که بگویند ولو ذهن من هم نبود، مطلب چنین بود. معلوم می‌شود که در وجدان خودش به یک موطنی دست یافته که می‌گوید اگر فضای درک من هم نبود، آن بود. ببینید این «آن» را [دست یافته.] البته تحلیل‌های منطقی هم هنوز جا دارد اصلاً منظور این نیست که از ادامه بحث فرار کنیم، ولی منظور این است که یک چیزهایی هم که واضح است این‌ها را جلو بگذاریم. اگر هم می‌گویید در نظر جلیل[3] اینطوری است، خب در نظر دقیق بعداً برسیم ولی از نظر جلیل غض نظر نکنیم در اینکه لااقل عرف عام عقلا این را از ما می‌پذیرند که مثلاً استحاله تناقض می‌گوید نمی‌شود یک چیزی هم باشد و هم نباشد، اگر هیچکدام از ما انسان‌ها هم نبودیم، اصلاً ذهن هیچکدام از ما نبود این مطلب یک واقعیتی بود. این را همه می‌گوییم، اگر این را بگویید، هیچ کس این حرف شما را رد نمی‌کند. می‌گوید اگر هیچ ذهنی هم نبود، خود این مطلب یک واقعیتی بود که نمی‌شد در آن واحد یک چیزی هم باشد و هم نباشد. می‌گوییم کجا به این رسیدید؟ این چیزی که شما دارید می‌گویید وراء ذهن است. عرف با قطعیت می‌گوید، همه هم با هم متفقیم. این عرض من است که این برهانی است بر اینکه گاهی عقل ما به خود نفس الامر می‌رسد و این تخلیه کردن شاهد همین وصول است. این یک چیز کلی، حالا برگردیم و ریز به ریز برویم جلو و راجع به تک تک این‌ها [حرف بزنیم] که ببینیم راجع به هر مصداق خاصی چطور می‌شود؟

تحلیل رایج تناقض و اشکال وارد بر آن

بحث ما سر چه بود؟ سر تحلیل تناقض بود که می‌گوییم تناقض محال است. خیلی‌ها تلاش کرده‌اند که وضوح استحاله تناقض را توضیح دهند، کتاب‌های مختلف [به این مطلب پرداخته‌اند.] چرا این قدر نزد ما واضح است که محال است یک چیزی هم صحیح باشد و هم غلط، هم باشد و هم نباشد؟ در اصول فلسفه که تقریباً یکی از آن کتاب‌های پیشرو در این است چند جا برخورد کرده‌ام، دو جا در جلد دوم. عبارتشان بیش از این نیست که می‌گویند ما کأنه می‌یابیم که اینچنین نیست. استحاله را با آن تاکیدی که من داشتم [ایشان نیاورده‌اند.] من به سهم خودم [عبارت ایشان را مبین استحاله تناقض ندیدم.] حالا می‌خواهید عبارتش را می‌گویم شما مراجعه کنید. دو جا که من تا حالا پیدا کرده‌ام این است. در جلد دوم در مقاله «پیدایش کثرت در ادراکات»، یک جایش که راجع به تناقض صحبت می‌کنند ـ جلد دوم صفحه شصت و سه چاپ‌های قدیمی ـ می‌فرمایند: «ما در نخستین بار که می‌گفتیم مثلًا سیاهی سیاهی است، سفیدی سیاهی نیست، این امور را پذیرفته و تصدیق کرده بودیم که: الف. سلب و ایجاب (نفی و اثبات) هر دو با هم روی یک قضیه نمیآیند و هر دو با هم از روی یک قضیه برداشته نمی‌شوند (اصل امتناع اجتماع نقیضین و ارتفاع نقیضین).[4]» ببینید ایشان امتناع را نگفتند، می‌گویند «پذیرفته بودیم که با هم روی یک قضیه نمی‌آیند» اما محال است که بیایند، ضرورت سلب غیر از سلب اجتماع است. «نمی‌آیند» یعنی هر دو با هم نمی‌آیند، سلب الاجتماع، سلب التوارد، سلب و ایجاب روی یک قضیه نمی‌آیند [در حالی که] این مفاد امتناع اجتماع نیست. امتناع، سلب الضرورة و سلب الاجتماع نیست، [بلکه] ضرورة السلب است. یعنی محال است که بیایند، یعنی نمی‌شود، نشدنی است. لذا من تاکید کردم استحاله نقیضینی که برای همه ما واضح است آن ضرورتش است، ضرورة السلب. تمام تلاش‌هایی که در این جهت می‌شود همه‌اش به یک نحو سلب برمی‌گردد.

یکی دیگر از تلاش‌هایی که در کلمات اساتید هست این است که می‌گویند ما می‌یابیم گرسنگی را، بعد می‌یابیم سیری را که گرسنگی نیست و می‌یابیم که این گرسنگی، آن سیری نیست. خُب پس [شد] گرسنگی و نبود گرسنگی، نمی‌شود گرسنگی را بیابم و این طرفش [یعنی عدم گرسنگی] را نیابم، یعنی گرسنگی را می‌یابم که لا گرسنگی نیست. خُب، می‌یابم که گرسنگی لا گرسنگی نیست، می‌یابم نیست اما محال است که باشد، این باز دو تا شد. من می‌یابم که گرسنگی لا گرسنگی نیست بسیار خُوب، این آن نیست، اما محال است که هر دو تا باشد، این مؤونه اضافی دارد. دیگر قبول دارید که ضرورة السلب یک چیزی است. و عرض من این است که اصلاً ضرورت یک مفهومی است که همه هم با آن سر و کار داریم، ریختش ریخت آشنایی عقل است با نفس الامر. شما هیچ کجا در وجدانیات و در این چیزهای ساده نمی‌توانید حتمیت را و ضرورت را بیابید، عقل است که در نفس الامر ضرورت را می‌یابد، یابنده ضرورت تنها عقل است و الا در هیچ موطنی از شهود و ادراکات، ما یابنده ضرورت نیستیم. می‌یابیم یک چیزی را، بله می‌یابیم این را یا مقابلش را اما یافتن اینکه حتماً اینطوری هست و حتماً اینطوری نیست [مختص عقل است. یعنی] ضرورة الایجاب و ضرورة السلب را هیچ قوه وجدانی غیر از عقل نمی‌تواند بیابد، چرا؟ چون عقل واقع را می‌یابد و ضرورة السلب یا ضرورة الایجاب، اصل الوجود این ضرورت یافت می‌شود اما ضرورتش نه، باید قوه عاقله درکش کند.

 

برو به 0:15:41

حالا جلو می‌رویم باید ببینیم که این از کجا درمی‌آید؟ یک تحلیلی در ذهنم هست، طبق آن جلو برویم ببینیم وضوح اصل اینکه می‌گویید اجتماع نقیضین محال است از کجا آمده؟ ترکیبی است یا تحلیلی است؟ یک سؤال این بود دیگر، خیلی‌ها گفته‌اند این تحلیلی است. به خیالم می‌رسد در کلمات دیدم که خود کانت هم این را ترکیبی پیشین نگرفته بود. همین طور است؟ او هم شاید تحلیلی گرفته بود.

مراد از قضیه تحلیلیه

آقای نایینی: مقصودتان از تحلیلی همان است که محمول از شکم موضوع در می‌آید؟

استاد: بله، تحلیلی یعنی این. دو سه جور تحلیلی را معنا می‌کنند، اما این [اصطلاح قضیه] تحلیلی که الآن رائج است [به همین معنا است.] ولو سابق بر همه بوده اما الآن هم باز از همه رائج‌تر است. تحلیلی یعنی در خود موضوع فرض گرفتیم محمول را، خب معلوم است دیگر که قضیه واضح است. من می‌گویم شش از پنج بزرگتر است، خُب، شش یعنی پنچ به اضافه یک، وقتی می‌گویم پنج را بزرگترش کن می‌شود شش، خُب خیلی هم واضح می‌گویم شش هم از پنج بزرگتر است. این می‌شود یک قضیه تحلیلی روشن.

بحثی در اصطلاح تحلیلیه و ترکیبیه

حالا ببینید، شما می‌گویید زید هم موجود است و هم معدوم، بعد می‌گویید نمی‌شود، محال است. اصل آن موضوع را خوب تحلیلش کنیم ببینیم چیزی در دل آن هست یا نیست؟ زید هم موجود است و هم معدوم، خود این قضیه یک تحلیل است یا ترکیب؟ همین «زید هم موجود است و هم معدوم». بعد می‌خواهیم بگوییم این محال است، محال است که زید هم موجود باشد و هم معدوم، اما حالا فعلا خود این را [معلوم کنیم.] زید هم موجود است و هم معدوم، این ترکیب است یا تحلیل؟

شاگرد: تحلیلی است.

شاگرد2: ترکیبی است.

آقای سوزنچی: … یعنی قضیه صادق است، این قضیه صادق نیست که. مقسم تحلیلی و ترکیبی قضیه صادقه است. یعنی آیا نمی‌شود فرض کرد ما قضیه‌ای داشته باشیم که نه تحلیلی باشد، نه ترکیبی، به خاطر کاذب بودن، مثل جملات بی معنا؟

استاد: ما در اجتماع نقیضین عقد الوضع داریم که، عقد الوضعش هم همین است، زید موجود است و معدوم با هم، بعد می‌گوییم مستحیلٌ.

آقای سوزنچی: نه می‌دانم، شما که می‌خواهید این طرفش را بگویید، یعنی چون آن فرضش را دارید می‌گویید …

استاد: ما می‌خواهیم به عنوان اینکه قضیةٌ یحتمل الصدق و الکذب [ببینیم تحلیلیه است یا ترکیبیه] ولو کاذب است، اما قضیه هست که. یا [اصلا قضیه] نیست؟ حالا ولو آخوند می‌گفتند لابتیة است.

آقای سوزنچی: نه قضیه است، منتهی سؤال ما این است که قضیه‌ای که تقسیم می‌شود به تحلیلی و ترکیبی ظاهراً مفروضشان قضیه صادق است نه قضیه کاذب، یعنی دعوا سر این است.

استاد: خُب، ولی اصل تعریف که ممکن است بیاید که.

آقای سوزنچی: نه می‌خواهم بگویم یعنی حصرش را، یعنی ممکن است شما اگر قضیه را اعم از صادق بگیرید، اعم از تحلیلی و ترکیبی باشد.  

آقای نایینی: یعنی این بحث ایشان که بحث علمی نیست، فقط یک بحث اصطلاحی است. حالا ما فرض کنید می‌خواهیم ببینیم آیا محمول از شکم موضوع در می‌آید یا نه؟ حالا اسمش را هر چه می‌خواهید بگذارید.

استاد: خُب، من [بحث] را می‌برم جایی که شما آن اشکال را هم نکنید. ما می‌گوییم زید موجود است به اضافه زید معدوم است، بالاتر از این نیست که، کاری می‌کنیم که دیگر این مشکلات هم پیش نیاید. «زید موجود است»، این قضیه تحلیلی است یا ترکیبی؟

شاگرد: ترکیبی است دیگر.

استاد: ترکیبی است. هیچ کس در این مشکل ندارد که وقتی می‌گویید «زید موجود است» این قضیه تحلیلی نیست.

آقای سوزنچی: امثال کانت که این‌ها را اصلاً مشکل می‌دانند. می‌گوید حمل وجود بر شیء … اصلاً مثل همان ثبوت شیء لشیء را این‌ها فقط قضیه می‌دانند، ثبوت شیء را می‌گویند قضیه نیست، این را می‌گویند قضیه نما است. اصلاً دعوای کانت هم همین است دیگر، می‌گوید «زید موجود است» قضیه نیست.

استاد: یعنی می‌گوید لایحتمل الصدق و الکذب؟

آقای سوزنچی: حالا یحتمل الصدق و الکذب را نمی‌دانم چه می‌داند.

آقای نایینی: آقا باز من فکر می‌کنم این هم مثل سؤال اول فقط یک بحث اصطلاحی است هر چه هست، اسمش شلغم، تحلیل است یا ترکیب؟

قضیه اجتماع نقیضین ترکیبیه است

استاد: ببینید ما کاری با اصطلاح کسی نداریم، ما می‌خواهیم ببینیم گاهی است که تعریفی را ارائه می‌دهیم بعد می‌خواهیم مصداقش را پیدا کنیم. می‌گوییم گاهی است که محمول در دل خود موضوع هست و لذا وقتی موضوع را گفتیم، کأنّ محمول را هم گفته‌ایم. این را که دیگر مشکل نداریم. ترکیب یعنی چه؟ یعنی وقتی موضوع را گفتیم، در دل موضوع محمول نیست، ما این را می‌گوییم. خُب، حالا روی این توضیح ـ دیگر کاری با نظر هیچ کس هم نداریم ـ می‌آییم جلو، می‌گوییم الآن زید موجود است، وقتی که من گفتم زید، یعنی وجود او را فرض گرفتم یا نگرفتم؟ منظورم همین است. وقتی می‌گویم زید معدوم است فرض نگرفته‌ام عدم را. بعد حالا می‌آیم می‌گویم زید موجود است و زید معدوم است، این دو تا با هم اگر بخواهد صادق باشد، مستحیل است. این مستحیل یعنی نشدنی است که این دو تا با هم جمع شوند. اجتماع این دو تا نقیض، وقتی می‌گویم اجتماع این دو تا نقیض، آیا در دلش ضرورت سلب را فرض گرفته‌ام یا نه؟ چطوری؟ گفتم این دو تا نقیض، نقیض یعنی چه؟

آقای نایینی: نقیض یعنی «نقیضُ کلِ شیءٍ رفعُه»، استحاله در آن نخوابیده اصلا.

استاد: احسنت، نقیض کل شیء سلبه و رفعه، نه ضرورة سلبه. اینجا بزنگاه بحث است. شما می‌گویید نقیض کل شیء رفعه، الآن می‌گویید زید موجود است، زید موجود نیست، [یعنی] رفع این، خُب الآن من فرض نگرفته‌ام ضرورة السلب را. نگفتم نقیض یعنی حتماً او نباشد، گفتم نقیض یعنی او نباشد. من از کجا در دل اینکه «او او نیست» می‌گویم «مستحیلٌ»؟ [مستحیلٌ] یعنی ضرورة السلب. می‌خواهم به این تحلیل عرض کنم که اصلاً در دل موضوع اجتماع نقیضین ضرورت نخوابیده است و لذا قضیه ترکیبی است. من تا اندازه‌ای هم که در ذهنم ثابت شده، فکرش می‌کردم [می‌دیدم] هر چه آدم به وجدانش رجوع می‌کند استحاله نقیضین نمی‌تواند تحلیلی باشد.

شاگرد: مقدمه شما را متوجه نشدم، اجتماع نقیضین محال است …

استاد: بالاترین چیز که بیان ایشان هم [در تبیین آن] خوب بود این بود که می‌گویند خُب در دل نقیض گفتی که این او نیست دیگر. می‌گوییم ما گفتیم این او نیست، نبود سلب است نه ضرورتِ نبود. من که نگفتم نقیض یعنی حتماً او نباشد. این از کجا؟

حیثیت دائمیه غیر از حیثیت ضروریه

آقای صراف: شما که می‌گویید او نیست، یعنی اینکه همیشه نیست.

استاد: همیشه باز دائم است، دائمیه که غیر از ضرورت است. قضیه دائمیه غیر از ضرورت است. اشکالی ندارد که همیشه نباشد ولی از کجا می‌گویید نمی‌شود؟ ضرورت غیر از دوام است. بنابراین شما در موضوع اجتماع نقیضین نقیض دارید. نقیض را چه می‌گویید؟ می‌گویید «زید موجود نیست»، دارید سلب الوجود می‌کنید نه ضرورت سلب …

آقای صراف: … هم ضرورت در آن هست چون ما در تعریف در واقع داریم می‌گوییم این عمرو «لا او» است، این شیء است، آن لاشیء است مثلا ـ یک شیء خاصی، آن «لا این شیء» است ـ این لا بودنش اگر یک چیزی باشد که چه در زمان و چه در … اصلا امکان چیزش وجود داشته باشد نمی‌گوییم که نقیض است.

 

برو به 0:23:35

استاد: خُب آیا غیر از این است که ما می‌خواهیم سیر منطقی کنیم؟ شما می‌گویید من این مفهوم را سلبش کردم شد نقیض، بالاتر از این که دیگر نیست. شما الآن در همه منطق‌های جدید هم یک علامت برای سلب می‌گذارید، می‌گویید سلب، نمی‌گویید ضرورت سلب. همین جا هم این مسامحه هست.

نفس الامریت ضرورت استحاله در اجتماع نقیضین

آقای صراف: … نحوش ضروری است …

استاد: از کجا؟ این که پس شد حرف من. خیلی خوب شد، آخر کار همه نتیجه‌ها را گرفتیم. شما می‌گویید ضرورت نحوش چیزی است نفس الامری که عقل آن را می‌فهمد، خُب این عرض من است که الآن می‌خواهم بگویم.

آقای صراف: با این حساب پس تحلیلی می‌شود.

استاد: نه، ترکیبی است، یعنی عقل به یک نفس الامری دست یافته است نه اینکه به صرف فرض یک موضوع این خودش در خودش فرض گرفته شده.

آقای صراف: شما نقیض را جوری دارید تعریف می‌کنید که، حالا بحث را خیلی چیزش نکنیم ولی به نظر …

استاد: ببینید قضیه تحلیلی ربطی به واقع ندارد، قضیه تحلیلی هیچ چیز را اثبات نمی‌کند و حال آنکه در ضرورت شما دارید می‌روید در دل نفس الامر. اگر بروید ضرورت را بگویید، بگویید حتماً، با این حتماً دارید خودتان را می‌برید در متن نفس الامر.

آقای صراف: شما اگر نقیض را به عنوان آن تعریفی که مطرح شد بپذیرید، این حرف را هم باید بزنید.

لزوم تفریق بین سلب و ضرورت سلب

استاد: ما می‌گوییم محتوای نقیض جز سلب چیزی نیست نه ضرورة السلب و منطقیا دارد بین این دو تا مسامحه صورت می‌گیرد. همیشه سلب را می‌گذارند جای ضرورة السلب. شما مگر نمی‌گویید این قضیه «ب»؟ بعد می‌گویید سلب آن، نقیض [آن]، آیا [نقیض آن] یعنی ضرورة السلب؟ از کجا این ضرورت را آوردید؟ نیست دیگر …

آقای سوزنچی: می‌دانید اشکال چیست؟ الآن ما می‌خواهیم اشکال را اینطور تقریر کنیم که [آیا] جهت قضیه را می‌توانیم محمول قضیه قرار بدهیم؟ یعنی «بالضرورة» که اینجا داریم جهت قضیه است. آن که من سر وجود گفتم، حرف کانت این است، می‌گوید وجود مثل ـ حالا من تشبیه می‌کنم ـ جهت قضیه است که جهت هیچ وقت محمول قضیه نیست، یک چیزی در کنار قضیه است. الآن شما ضرورت را به عنوان جهت قضیه دارید، این جهت را الآن شما دارید می‌گویید این محمول قضیه است، خب اشکال سر همین است.

استاد: خب حالا صبر کنید.

آقای سوزنچی: منتهی مشکلی که شما … می‌فرمودید که ضرورت را از کجا آوردید؟ همین جهت را از کجا آوردید؟

استاد: بله، من می‌خواهم همین را [بحث کنم.] گامی برداشتیم که شما این گام را مخفی می‌کنید. شما می‌گویید زید موجود است، زید موجود نیست فوقش می‌گویید که وقتی می‌گویید زید موجود نیست یعنی زید موجود نیست بالامتناع یا بالضرورة. می‌خواهید بگویید که این ضرورت، کیفیت نسبت است دیگر. اما شما در اجتماع نقیضین این را نمی‌گویید، در اجتماع نقیضین خود ضرورة السلب شده محمول. ببینید، و لذا می‌گوییم امتناع اجتماع، اینجا دیگر نمی‌توانید بگویید کیفیت نسبت است که. یعنی الآن می‌گویید اجتماع نقیضین چه دارد؟ ضرورة السلب دارد، این ضرورت را از کجا در آوردید؟ باید به ما نشان بدهید، یعنی این ضرورت را باید در مقدمات و موضوع به ما نشان بدهید تا ترکیبی نباشد. حالا نشان دهید، این ضرورت از کجا آمد؟ ضرورة السلب للاجتماع [را به ما نشان بدهید.] زید موجود است، زید معدوم است، می‌گویید ضرورة السلب دارد، حتماً نمی‌شود این جمع شود. از کجا این حرف را در آوردید؟ باید موطنش را نشان دهید. می‌گویید خُب من گفتم زید وجود [دارد،] عدم هم یعنی این وجود را بردار. خُب می‌گویم وجود را بردار، آیا برداشتن یعنی حتماً بردار؟! خُب حتماً بردار، از کجا [می‌گویید که] حتما با هم جمع نمی‌شوند؟ آخر استحاله مال اجتماع است. [می‌گویید] حتماً بردار، خُب حتماً برداشتیم.

آقای سوزنچی: حاج آقا بگذارید حالا ما برای شما تصویرش بکنیم. ببینید، شما در همان قضیه تحلیلی مثلاً می‌گوییم که انسان حیوان است با همان تقریر … «چهار، عدد است» این دیگر مثال واضح قضیه تحلیلی. چهار عدد است بالضرورة، چرا؟ چون قضیه تحلیلی اقتضائش ضرورت است. این بالضرورة از کجا آمد؟ از جای دیگر در نیامد، از خود تحلیل در آمد. حالا شما می‌گویید در تناقض نیست، می‌گوییم وقتی تناقض در نظر می‌گیریم و نیستی را که در نظر می‌گیریم بالضرورة این نسبت را درک می‌کنیم. بالضرورة درک می‌کنیم یعنی مثل همان تحلیلی، یعنی این «نیست» همان تناقض است. عرض من این بود، یک بار شما می‌گویید ضرورت محمول است، اگر ضرورت محمول باشد، فرمایش شما درست است. اما اگر ما گفتیم که ضرورت محمول نیست، ضرورت جهت قضیه است، یعنی «تناقض نیست بالضرورة» نه اینکه تناقض ضرورةً نیست، یعنی ضرورتش نیست. یعنی می‌خواهم بگویم اگر ما این را گرفتیم به عنوان جهت قضیه، مثل قضیه تحلیلی، شما از صرف جهت اینکه قضیه تحلیلیه ضروریه است نمی‌توانید نتیجه بگیرید که ضرورت خارجیه است. حالا اینجا هم می‌گوید این هم جهتش ضروریه است و ضرورت دلیل نمی‌شود که خارجیه باشد.

آقای نایینی: مغالطه در بیان است. اجتماع نقیضین نیست، اصلاً ضرورت هم جهتش، این ضرورت را از کجا در آوردید؟ از کجای موضوع در آوردید؟ اگر آن هم مثل این است آنجا هم مثل همین حرف را می‌زنیم. قرض نکنیم، خود همین قضیه را، این مثل آن است یعنی چه؟ آن را باید جدا رویش فکر کنیم. اجتماع نقیضین نیست بالضرورة، این بالضرورة را از کجا در آوردید؟

آقای سوزنچی: نسبت بین موضوع ومحمول.

آقای نایینی: کجایش ضرورت خوابیده است؟

 آقای سوزنچی: اجتماع نقیضین و نیستی آن.

ضرورت به نحو قضیه بتانه

استاد: ببینید، این ضرورتی که [می‌گویید را اگر] از آنجا می‌خواهید بگویید که «الشیخ الاشراقی ذو الفطانه قضیة قصر فی البتانه[5]» ـ شاید درستش بتاته باشد، شیخ الاشراق آمده گفته «کل قضیة ضروریة» ـ اگر به این معنا می‌خواهید بگویید ضرورت، خب آن که قبول است اما استحاله نقیضین این نیست. شما آن جهت را می‌خواهید بگویید، می‌خواهید بگویید نیست بالامتناع، یعنی بضرورة السلب، این ضرورت از کجا آمده؟ مصادره به مطلوب هم که نمی‌خواهیم بکنیم. مصادره به مطلوب این است که از اول فرض بگیرید که استحاله تناقض تحلیلی است. ما که نمی‌خواهیم مصادره به مطلوب کنیم، می‌خواهیم توضیح بدهیم که تحلیلی است. خب حالا موضوع را باز کنید ببینیم این ضرورت کجایش است؟ شما می‌گویید نیست، یعنی «نیست» هر جور جهتی دارد آن جهت بالضرورة است. اگر این که شیخ الاشراق می‌گوید را می‌خواهید بگویید، خب ما قبول داریم اما این بحث ما نیست، نمی‌توانید برگردید بگویید ممتنع است.

تقریر قائل به تحلیلی بودن قضیه «النقیضان لایجتمعان»

شاگرد: «النقیضان لایجتمعان» تحلیلی است؟

استاد: این هم یک طور دیگر، معادل همین بحث‌ها است.

شاگرد: اگر تحلیلی باشد، ایشان نظرشان این است که هر قضیه تحلیلی جهتش ضرورت است. چرا؟ از جایی نیاوردیم، چون تحلیلی است. چون تحلیلی است [جهتش] ضرورت است. پس ایشان می‌گوید که اینجا هم «النقیضان لایجتمعان بالضرورة» این ضرورت را از جایی نیاوردیم، چون تحلیلی است.

آقای صراف: … تعریف در آوردیم. اگر جایی باشد که این نباشد، اصلاً تعریف ….

شاگرد: این غیر از این است که ضرورت محمول باشد.

آقای نایینی: آقا تحلیلیه بودن را مفروض گرفتند، همین را می‌خواهیم بحث کنیم که تحلیلی است یا نه.

شاگرد: النقیضان لایجتمعان را شما قبول کردید که تحلیلی است. شما پذیرفتید لایجتمعان تحلیلی است.

استاد: نه، ما فقط حرف شما را تصور کردیم.

شاگرد: من سؤال پرسیدم که «النقیضان لایجتمعان» را اگر کسی بپذیرد که تحلیلی است، لا بالضرورة، فقط همین که جمع نمی‌شوند، اگر این تحلیلی باشد و بپذیرد که هر قضیه تحلیلی جهتش ضرورت است ـ مثلاً انسان حیوان است ـ این را هم بپذیرد، باید بپذیرد که النقیضان لایجتمعان بالضرورة، ضرورت از جایی در نیامده، از تحلیلی بودن در آمده است.

آقای نایینی: خود «النقیضان لایجتمعان» تحلیلی است؟

آقای سوزنچی: حاج آقا در فرمایششان تقریباً پذیرفتند. گفتند ما سلب را قبول داریم، ضرورت سلب را از کجا آوردند؟ ببینید در تناقض سلب را قبول داریم، سلب یعنی لایجتمعان، نه اینکه بالضرورة لایجتمعان.

آقای نایینی: آقا جان، پذیرفته‌اند که «النقیضان لایجتمعان» اما [آیا] پذیرفته‌اند این قضیه تحلیلی است؟ خب خودشان اینجا هستند، شما پذیرفته‌اید؟

عدم اجتماع، فرضی خارج از موضوع «النقیضان لایجتمعان»

استاد: حالا صبر کنید، همین را اول ارتکازیش را جلو برویم. نقیضان جمع نمی‌شوند، یعنی چه؟ یعنی جمع نمی‌شوند حتماً یا جمع نمی‌شوند؟ هذا اول الکلام.

شاگرد: خود محمول فقط [می‌گوید این دو] جمع نمی‌شوند، هیچ چیز ندارد، حتما ندارد. خود محمول فقط [حکم به این است که این دو] جمع نمی‌شود، اینکه تحلیلی باشد [مربوط به] بقیه‌اش می‌شود.

استاد: خُب، نقیضان لایجتمعان، شما الآن این را تحلیل می‌بینید یا ترکیب؟ یعنی عدم الاجتماع در نقیضان هست یا نیست؟ نیست. چرا؟ به خاطر اینکه نقیضان یعنی انسان و رفعش، اجتماع در آن کجاست؟

شاگرد: ترکیبی است.

استاد: اجتماع یک فرض جدایی است. الآن شما ضرورت را [از کجا در می‌آورید؟] علی ای حال ما باید ضرورت را هر جا که هست پیدایش کنیم، این ضرورت یک چیز کمی نیست، ضرورة السلب. حالا برگردیم، شما چه فرمودید؟

بازگشت عدم واسطه بین وجود عدم به استحاله اجتماع نقیضین

شاگرد: ما می‌توانیم ضرورت را از این پیش فرض که بین وجود و عدم چیز دیگری نیست دربیاوریم. ما می‌گوییم زید موجود است، زید معدوم است، بعد گفتیم این‌ها نمی‌توانند جمع شوند، بعد می‌گوییم بالضرورة، به جهت اینکه بین وجود و عدم حالت سومی نداریم.

استاد: اتفاقا اینکه بین وجود و عدم حالت سومی نداریم ارتفاع نقیضین است که، ارتفاع نقیضین بازگشتش به اجتماع نقیضین است. یعنی شما به چیزی متوسل می‌شوید که خودش به دو واسطه به تناقض برمی‌گردد. پایه‌اش تناقض است. ببینید الآن شما اجتماع را فرمودید، این یکی. آن بحث قبلی که شما گفتید چه بود؟

جهت ضرورت قضیه تناقض از کجا می‌آید؟

آقای سوزنچی: شما این جمله را اول گفتید که ما درمی‌یابیم، همه هم بحث کرده‌اند یک قضیه سالبه است. ما می‌گوییم همین قضیه سالبه را …

استاد: عرض من این است که این قضیه سالبه تحلیلی است یا ترکیبی؟ خب قضیه سالبه را دقیق بگویید تا جلو برویم، خوب بالدقة آنطوری که شما گفتید. یک جمله‌ای گفتید که فقط جهتش را ضرورت گرفتید، التناقض …

آقای سوزنچی: دنبال این هستم که این جمله را چطور درستش کنیم.

شاگرد: اجتماع النقیضین معدوم بالضرورة.

استاد: اجتماع نقیضین معدوم؟

شاگرد2: بله همین را گفتند دیگر، گفتند اجتماع نقیضین نیست.

استاد: نیست که باز یک قضیه ترکیبی است. شما می‌گویید اجتماع نیست، این که نشد که.

آقای سوزنچی: زید موجود است و زید معدوم است، با همدیگر نداریم این را ـ بحث سر این بود دیگر ـ بعد شما گفتید که آن نکته‌ای که مهم است اینجا این است که نداریم تمام نمی‌کند مشکل را، به ضرر است. من گفتم همین که زید موجود است و زید معدوم است را نداریم، این قضیه.

استاد: ببینید، ما می‌گوییم زید موجود است، زید موجود نیست. حالا تناقض یعنی چه؟ یعنی اجتماع این دو تا، هر دو با هم. می‌خواهید بگویید هر دو با هم که شدند، حتماً نمی‌شود با هم بشوند. این حتماً را از کجا در می‌آورید؟ با تعریف نقیض با هم برویم جلو، ما که حرفی نداریم که. نقیض چیست؟ چه قضیه، چه مفرد. می‌گویید انسان لاانسان، یعنی انسان را بردار. آیا [نقیض انسان] بیش از برداشتن [انسان] است؟ می‌گویید نه [برداشتن کافی نیست] حتما انسان را بردار. می‌گویید در این برداشتن «حتما» خوابیده است.

 

برو به 0:35:11

آقای صراف: بحث ما سر این بود، شما اگر بگویید که انسان داریم مثلاً ولی لاانسان هم داریم، عرض ما این است که همان جا برمی‌گردیم روی تعریف، می‌گوییم قرار شد لاانسان نبود انسان باشد.

استاد: در این اندازه حتماً نبود انسان است این که معلوم است، انسان هم حتما انسان است.

آقای سوزنچی: آخر این دو تا با همدیگر نیست، بعد حتما است. این رابطه‌اش است، جهتش ضرورت است.

آقای نایینی: نه، یک چیز دیگری [هست،] پرش ذهنی کردید.

استاد: بله صبر کنید. انسان حتماً انسان است و لاانسان هم حتماً لاانسان است، یعنی ضرورةً سلب انسان است. ضرورةً انسان اثبات انسان است، ضرورةً هم لاانسان سلب انسان است، بعد می‌گویید ضرورةً هم نمی‌شود این دو تا با هم جمع شوند، این ضرورت سوم از کجا آمد؟

شاگرد: از حملش.

آقای صراف: از همان.

استاد: نشد، از کجا؟

آقای صراف: ببینید اگر بخواهید بگویید که اجتماع ممکن است …

استاد: حالا من هر دو تای این‌ها را می‌آورم ببینید منطقیا به جایی برخورد نمی‌کنم. منطقیا جلو می‌روم، می‌گویم ضرورةً لاانسان لاانسان است، حتماً انسان نیست، انسان هم حتماً انسان است و در کنار هم در آن واحد هم حتماً لاانسان انسان نیست و هم حتماً انسان انسان است. یعنی دو تا ضرورت را کنار هم فرض گرفتم، چه مشکلی داشت؟

آقای صراف: نه، شما دارید فرض می‌کنید که هم انسان دارید هم لاانسان، در فرض اجتماع هستید.

استاد: بسیار خُب.

آقای صراف: امکان این را می‌خواهید ثابت کنید، اگر این امکان …

استاد: نمی‌خواهم امکانش را ثابت کنم من که نمی‌خواهم ثابت کنم، من می‌خواهم بگویم از دل دو تا ضرورت به خودی خود، ضرورت سلب اجتماع درنمی‌آید.

جهت امتناع اجتماع نمی‌تواند خودش را بیاورد

آقای سوزنچی: حاج آقا این جمله را درست کردم، اگر اجازه بدهید، بگویم.

استاد: بفرمایید.

آقای سوزنچی: اگر ما بگوییم «زید انسان است زید انسان نیست، نیست» من ضروری نگفتم، این مقدارش به نظرم تحلیلی است، البته نه بالضرورة. «زید انسان است زید انسان نیست، نیست» یعنی من «زید انسان است» را که تصور می‌کنم می‌فهمم که این «زید انسان نیست» نیست، یعنی این آن نیست. این نبودن را تحلیلا می‌فهمم. اگر این را بفهمم، آن وقت می‌گویم همان گونه که تمام قضایای تحلیلیه ضروریه است این هم ضروریه است.

آقای نایینی: خود همین هم ترکیبی است.

شاگرد: این ترکیبی شد که.

آقای سوزنچی: این ترکیبی است؟

شاگرد: بله.

آقای سوزنچی: «زید انسان است، زید انسان نیست» ترکیبی است؟ نبودن این [ترکیبی است؟]

شاگرد: ترکیبی است چون در مفهوم انسان است انسان نیست …

آقای سوزنچی: نه، در مفهوم زید انسان است گنجانده شده زید انسان نیست.

استاد: حالا باز هم روی این تأمل می‌کنیم. کمی بحث باز شد، به مقصود همدیگر رسیدیم که الآن ما این ضرورة السلب را می‌خواهیم از دل تعریف تناقض به فرمایش شما دربیاوریم. رویش تأمل می‌کنیم ببینیم زید است، زید نیست، انسان، لاانسان بعد می‌گوییم اجتماع این دو تا ضرورة السلب دارد. آیا این [استحاله] اجتماع یک چیزی بود که از صرف [تحلیل موضوع به دست آمد؟] آیا فرض جدیدی است؟

شاگرد: حمل این انسان بر لاانسان. اگر بخواهد اجتماع باشد …

استاد: نه، اتفاقا موطن اجتماع که می‌گفتم موطنش نفس الامر است، بزنگاه بحث ما است. این اجتماع را کجا می‌خواهید ببرید؟ دو تا حمل؟ خُب دو تا حمل بکنید، چه مانعی دارد؟

آقای سوزنچی: اشکال بحث ما اینطوری می‌شود ـ اگر بخواهیم اشکال را بازش کنیم ـ که ما چگونه می‌توانیم ضرورتی غیر از جهت به عنوان محمول داشته باشیم؟ فرمایش شما این است دیگر، اگر ما ضرورت را در محمول ببریم، کار تمام است.

استاد: ببینید ما دو تا ضرورت داریم که مال دو تا قضیه است.

آقای سوزنچی: نه می‌دانم، در تناقض شما ضرورت را محمول قضیه می‌دانید، می‌گویید سالب است، ضرورة السلب را حمل کردید.

استاد: این دارد می‌گوید امتناع اجتماع النقیضین، خودتان دارید می‌گویید امتناع. امتناع یعنی ضرورة السلب.

آقای سوزنچی: همین، اگر ما توانستیم این ضرورت‌ها را به جهت برگردانیم، در واقع توانسته‌ایم پاسخ بدهیم.

استاد: اگر به جهت برگردانید به نحوی که خود این جهت‌ها امتناع اجتماع را بیاورد، [حرف شما درست است اما] نمی‌تواند خودش را بیاورد. شما می‌گویید لاانسان ضرورةً سلب الانسان است، خُب باشد انسان هم ضرورةً اثبات انسان است، خب باشد. کجا این دو تا با هم ضرورت سلب دارند؟ حالا باز هم تامل می‌کنیم ان شاء الله تا فردا.

و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

 

کلید واژه: استحاله تناقض ـ قضیه تحلیلیه ـ قضیه ترکیبیه ـ ضرورة السلب ـ قضیه بتانه.

 


 

[1] نساء 78

[2] نهج البلاغه خطبه اول

[3] النظر الجلیل مقابل للنظر الدقیق و النظر الجلی مقابل للنظر الخفی.

[4] اصول فلسفه و روش رئالیسم (ط ـ صدرا) ج2 ص78

[5] شرح المنظومه ج1 ص256