مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 25
موضوع: تفسیر
بسم الله الرحمن الرحیم
شاگرد: اگر بحث اینجا متوقف شود، به نظر این حقیر [بهتر است چون] احساس میکنم بیشتر شبهه طرح شده و جوابش [داده نشده.] ما منطقاً شاید باید از همان اول، بحثهای معرفت شناختی را مطرح میکردیم. یعنی رفقا همین طور که پیش میرفت دائم میلغزیدند به بحث معرف شناسی و امروز هم بحث به اینجا رسیده و سؤالی که پاسخ نگرفتهایم. حالا البته هر جور که شما صلاح میدانید، ببخشید جسارت نباشد.
استاد: اگر یک بحثی است که نیمه کاره است و مهم است و ایجاد شبهه میکند، باید تمام شود. ایشان هم منظورشان این نیست که …
شاگرد: اخیر که فرمودید اثبات کنیم بدن را و بعد همین تقسیم بندی را جلو برویم، حداقل اگر میشود یک سری چیزهایش را بگویید که این بحث اینجا حداقل به این شکل منتهی نشود، یا باید تا اینجا نمیآمد …
آقای نائینی: این سؤال نیست آقا.
استاد: بله این خلاصهاش این است …
آقای نائینی: این سؤال نبود. سؤال را واضح بفرمایید، ما بفهمیم شبهه کجا مانده.
استاد: شبهه سر این بود، در آن مباحثه قبلی گفتم الآن هم تکرار میکنم [چون] مهم است، در مباحثه برای اینکه بعض مبادی بحث صاف شود بعضی چیزها هست که چه بسا خود من هم توجه ندارم، اما زیاد به آن تمسک میکنم، زیاد از آن استفاده میکنم برای اینکه بحث جلو برود، اینها شناسایی شود، ببینیم چه اندازه میارزد، بحث سر این بود. یکی از آنها این بود ـ دیدهاید که من زیاد میگویم ـ که ذهن این را فرض میکند یا درک میکند؟ برانداز کردن اینکه واقعا این درک ذهن یعنی چه؟ اصلاً این درک ذهن چقدر ارزش دارد؟ خیلی چیزها است که ما میگوییم درک، اما واقعش فرض است، خیال است. چه اندازه میتوانی ارزش گذاری کنی که مرتب میگویی این درک میکند یا فرض میکند؟ این درک چه بسا یک برایندی است از یک فعل و انفعال مزاجی، یک چیزی از این [قبیل] است، بیش از این نیست، میگوییم درک، خُب درک همین است. اگر این ریخت تو را عوض کنند، درکت هم عوض میشود، یک چیز دیگری میشود، خروجی فعل و انفعال تو یک چیز دیگری میشود. این اصلِ این چیزی [است] که زیاد عرض میکردم. یکی دیگر که زیاد تکرار میکردم چه بود؟
شاگرد: در خارج است، در ذهن من است، در ذهن تو است.
استاد: بله، برای نشان دادن آن موطن نفس الامریاتی که ما از آن اطلاع پیدا میکنیم، عرض من این است ـ با سؤالات ساده ـ که شما میگویید یا ذهن است و یا خارج، بیاییم جای خیلی از چیزها را پیدا کنیم. الآن صحبت سر این بود، مثلاً میگوییم شش عدد تام است، اگر اجزائش را با خودش جمع کنید، مساوی است. خُب این ششی که میگویید اینطوری است، این شش در ذهن شما اینطوری است یا شش در ذهن من یا آن ششی که در خارج با کُن الهی ایجاد شده؟ این وصف مال کدام است؟ یا هیچکدامش؟ اگر همه اینها هم در خارج اینطوری هستند، چون طبیعی شش اینطوری بوده. این هم یک مثال که مدام یک مقصودی را که داریم، میبریم در موطن ـ موطن وجود خارجی و ذهنها ـ دنبالش میگردیم. بعد آن وقت میبینیم که بابا ذهنها به عنوان یک وجود متشخص، این را ابداع نکردهاند که بگوییم اینجا است، همه با هم دارند به یک خورشید نگاه میکنند. اینجا بگوییم ما که به این خورشید نگاه میکنیم، خورشید در ذهن شما هست یا در ذهن من؟ خُب بله، هر کدام داریم به خورشید نگاه میکنیم، اما واقعاً یک خورشید را همه داریم به آن نگاه میکنیم. همه اطلاعات حق اینگونهاند. اذهان ما آنها را در ذهن ایجاد نمیکند، به آنها نگاه میکند. این عرض اصلی من است. این هم یک چیزی است که من خیلی تکرار میکنم که اگر رویش بحث شود، خیلی خوب است ولی از چیزهایی است که … و من واقعاً الآن که خدمت شما هستم معتقدم اینها درست است. اگر هزار بار هم این طرف و آن طرف [کنیم، باز اینها درست است.] حتی افلاطون گرایی، چند بار عرض کردم؟ الآن نوع محافل علمی میل ندارند به سوی افلاطون گرایی در مسائل ریاضی بروند ولی حق است. چرا میل ندارند بروند؟ [چون] شبهه دارند، علم هنوز مشکل دارد. وقتی که این مشکلات حل شد، فارغ شدند، نفس کشیدند، وقتی که این محذورات علمی کنار رفت، حالا شروع میکنند ببینند که خلاصه این چیست؟ بعد میبینند این حق است، میبینند مطلب این است. یعنی حقائق ریاضی را ما فرض نمیکنیم، همهاش اصل موضوع نیست، اصل موضوع هم خودش یک نحو بینش است، انس با یک چیز است، چیزی که من فرض نگرفتم. اصل موضوع در باغ وارد شدن است نه یک تخیلی کردن با این توضیحات. حالا این را به عنوان اینکه من خیالم میرسد عرض میکنم.
شاگرد: یکی از مسائلی که خیلی در فرمایشات حضرتعالی تکرار میشود بحث کُن وجودی و علم الهی است …
استاد: منظور من از کُن وجودی یعنی وجود و عدم مقابلی که ما در این دار دنیا در اثر مقابلات، میگوییم موجود معدوم، که تحلیل وجود و اینها را هم ـ شما هم فرمودید ـ باید حتما یک روزی صحبتش بکنیم، یعنی ولو در بحثهای دیگر [بحثش را پیش بکشیم] این بحث نیاز است. مثلاً راجع به معقول اولی، معقول اولی چیست؟ و معقول ثانی، [اینکه] میگویید ثانی، آن اولی چیست؟ کجا باید دنبالش بگردیم تا یک معقول اولی را پیدا کنیم؟
اما حالا فرمایش شما را من تمام کنم. ببینید، اصل اینهایی را که من تکرار میکنم، [برای حل معضلات اساسی شناخت و مسأله نفس الامر است] که یکیش همین بود که درک [میکنیم حقایقی را نه فرض] که عرض کردم الآن هم واقعش برای من واضح است که این مطلب سر میرسد. خُب، یکی از چیزهایش این است که [وقتی] میگویید درک، خُب اصلاً همه شبهه سوفسطایی و ایده آلیست [همین است که] همهاش علم است. «ای برادر تو همه اندیشهای، ما بقی استخوان و ریشهای[1]» استخوان و ریشه کجا بود اگر اندیشهای؟ از کجا فهمیدی که استخوان و ریشهای هست؟ اگر همه اندیشهای، از کجا ثابت شد استخوان و ریشه؟ خب پس اندیشه و دیگر تمام. میگوید نه، ما بقی هست، ما بقی را هم فرض میگیریم، [میشود] استخوان و ریشه. الآن فرض ما این است که اگر میگوییم همهاش در علم غوطه وریم، این حرف حرفی است که تمام مطلب نیست. بله، بخشی از کار ما، حیات ما، آنهایی که داریم، اینطوری است، اصلا ما نمیخواهیم این را انکار کنیم، واضح است. ما در علوم غوطه وریم، اما علوم به این معنا که درک را از ما بگیرد، اتصال به نفس الامر و واقعیت را از ما بگیرد، اصل واقعیت قابل ثبوت و اثبات نباشد، اصلاً اینطوری نیست. آن وقت یکی از راههای حرکت، در این است که ما از این عالم شکوک و اوهام و اینها برویم اول اصل البدن را ثابت کنیم. منظور ما از بدن چیست؟ یعنی یک چیزی که بدون اینکه ما بخواهیم، کار بر سر ما میآورد، یک تخیلاتی را به ما میدهد.
برو به 0:06:54
اویل طلبگی ما بود که [این مطلب را] از محضر حاج آقای علاقه بند شنیدیم ـ خدا حفظشان کند ـ میگفتند که یک کسی بود سوفسطایی بود، میگفت همه عالم خیال است. خوب همینطور بحثشان بود، هر کاری میکردی میگفت اینها همهاش خیال است ـ این قضیه قدیمی و معروف است ـ بعد مثلا حمامی بود رفت و بغلش گرفت. گفت نکن، گفت خیال است. گفت خیال است اما بد خیالی است. ببینید، چرا میگوید بد خیالی است؟ میبیند همه خیالها که دست او نیست. میگوید همه [اینها] مدرکات من است، اما تفاوت است. تفاوت بین مدرکات، وجدانی است، نمیشود بگویند که من دارم خیال میکنم تفاوت را، مگر اینکه بخواهد لفاظی کند. یعنی اگر بخواهد صاف، به ذهن جلو برود، میگوید خیالات من قابل دسته بندی است. [اگر بگوید] باز هم خیال میکنم که قابل دسته بندی است، این دیگر دارد لفاظی میکند.
اگر فرمایشی در ذهنتان است بگویید، چون اینجاها جایش است. بنویسید، خود نوشتن مهم است برای اینکه بعد [سبب پیشرفت بحث میشود.] چون اینهایی که در ذهن هر کسی میآید کاشف از این است که یا بیان نارسا است یا مطلب خلل دارد. در دبستان هم همینطور است، معلم که میخواهد یک کتاب را برای بچههای دبستانی بگوید، بعد میرود به آموزش و پرورش گزارش میدهد میگوید وقتی اینجا را میخواهم برای بچهها بگویم مشکل دارم. بعد بررسی میکنند، بعضی مشکلاتش به خاطر این است که بیان نارسا است، بیان را درست میکنیم. گاهی است بعد میفهمند اینکه مشکل داشته [به خاطر این بوده که طبق] آن فطرت بچهها این مطلب غلط بوده، یعنی خود همانها وقتی این را نمی پذیرفتند، ما میفهمیم که این غلط بود [و به همین خاطر مطلب را] نمیگرفت. لذا پیشرفت بحثها به همینها است که اینها نوشته شود.
شاگرد: من جواب سؤالم را نگرفتم. کل وجود دیگر روشن است که منظورتان وجود مقابل عدم است اما آن چیزی که شما به آن میگویید غیر از وجود، صدور آن از خدا چگونه صورت گرفته است؟
استاد: خُب، آن [مطلب] چند بار دیگر هم صبحتش شد.
شاگرد: حالا آن فرمایشی که عرفا دارند …
استاد: اصلاً کلمه صدور، از آنهایی است که از اینجا برخاسته است. اگر دقت بکنید، ما ترید من الصدور؟ میگویید صدور، صدور یک مفهومی است که از اینجا برخاسته شما فهمیدهاید، میخواهید به آنجا ببرید، خب این [باعث میشود که] یک طور دیگر بحث [شکل بگیرد.]
حالا من فرمایش ایشان را سر برسانم. بنابراین اولین راه این است که ما بدن را ثابت کنیم، بدن یعنی چه؟ نه یعنی چشم و گوش، یعنی یک چیزی که اگر هم ما همه میگوییم علم است، اما در علوم ما دخالت میکند، آن نحوه اراده را در تخیل و اینها از من میگیرد، همین. پس اصل البدن این است. و معمولاً هم اصل البدن برای افراد خیلی مشکل ندارد چون اصل اینکه به یک جایی بند هستند، یک چیزی گیرشان انداخته ـ مثل یک پرندهای که چیزی را به پایش ببندند، میخواهد بپرد، میبیند این سنگ نمیگذارد بلند شود ـ این مبهم نیست، میفهمد یک جایی بند است. اصل این هم که این روح، این قوه متوهم احساس میکند که به یک چیزی بند است، [به سادگی میتواند تنبیه داده شود.] حالا عرض من این بود، مبادی همه اینها را چطوری میخواهیم ثابت کنیم؟ ما میخواهیم مبادی همه اینها را به علم حضوری برگردانیم. یعنی اگر میگوییم بدن داریم، تغییر ادراکات برای ما میآید، هیچکدام اینها صورت گری نیست، نیل به متن واقعیتش است. یعنی یک چیزهایی که اصل خود واقعیتش لدی العالم، لدی المتوهم موجود است را میخواهیم شروع کنیم، لذا در علم حضوری خطا معنا ندارد. من آن چیزهایی که میخواهم دنبالش بروم را دارم به علم حضوری میبینم، علم حضوری دقیقی که حالا … و لذا وقتی میگویم متوهمهای من دو جور است، اینجا دیگر توهم نمیکنم، اینجا دارم علم حضوری خودم را با شؤونات حضوریش تحلیل میکنم. شما بعداً میگویید تحلیل من اشتباه است، مانعی ندارد ولی اصل اینکه شروع ما از چیزی است که مدرک حضوری است [قابل انکار نیست.]
شاگرد: از وجدانیات.
استاد: وجدانیات نه به معنا یقینیات که علم حصولی باشد، وجدانیات به معنا علم به معلوم حضوری که خود واقعیتش بنفسه الخارجی، بحقیقته النفس الامریة، لدی المدرک حاضر است.
شاگرد: واقعیتش هست نزدمان، ولی میخواهیم این را ادراک کنیم، یعنی بگوییم این غیر از این است. به وسیله مفاهیم مفهوم گیری میکنیم اینجا. تا مفهوم نگیریم افراض نمیشود این واقعیتها در ذهن ما تا بخواهد مقایسه شود. روند مفهوم گیری است که همه این کارها را میکند، آن شاید اشتباه شود.
برو به 0:12:01
استاد: بله، از اینجا مانعی ندارد. یعنی وقتی ما میخواهیم تحلیل کنیم آن علوم را، اشتباه معنا دارد اما وقتی میخواهیم جلو برویم، اینطور نیست که مطلقاً تحلیل ما اشتباه باشد و بلکه ـ حالا جالبش این است ـ در ادامه که علوم حضوری را جلو میرویم، وجهههایی از علوم حضوری هست که به صورت ناخودآگاه حاضر است، ما به جای اینکه این علم حضوری را به حصولی تبدیل کنیم، به علم حضوری چرخ وجدانی میدهیم. یعنی یک چیزهایی هست که حاضر بود، [ولی] علم به علم نداشتیم، در اثر چرخ دادن معلومات حضوری خودمان آگاهانه میشود. یعنی مثل بچه ـ حالا من تفاوتش را بگویم ـ بچه وقتی گریه میکند و شیر مادر را میخواهد، آیا میشود تا علم حضوری به گرسنگی خودش ندارد گریه بکند؟ نمیشود که. ولی ما هم که علم حضوری به گرسنگی مان داریم، آیا با [علم حضوری] بچه یکی است؟ نه. یعنی همان احساس گرسنگی که نزد بچه به علم حضوری بود، برای ما یک چرخ داده شده، چرخی نه حصولی، باز نمیگویم حصولی، حصولیش که قضیه است، چرخ حضوری داده شده. یعنی یک نحو برگشتهایم همین معلوم حضوری خودمان را دوباره داریم یک نگاه حضوری به آن میکنیم. اینها مطالبی درست است و پیش هم میرود. لذا اگر با این مسیر شروع کنیم، بدن و اصل «شیءٌ ما» که از طریق بدن در ما تأثیر میگذارد، … . اینها هم قابل اثبات است، من یک بیانش را هم نوشتهام قبلاً در اینکه چطوری …
آقای صراف: همان جایی که مرحوم آقای طباطبائی شروع میکنند.
استاد: در ارزش معلومات؟
آقای صراف: نه اصلا فلسفه را از همین جا شروع میکنند.
شاگرد: اول نهایه.
شاگرد2: بعد حسم مادة الشک.
استاد: بعد حسم مادة الشک آیا یعنی به صرف اینکه چون سوفسطایی است بگذاریم کنار؟
آقای صراف: نه، خودی مییابیم و چیزی غیر خود.
شاگرد3: واقعیتی هست.
آقای صراف: از همین جا شروع میشود … ما هم همان جا مشکل داریم.
استاد: نه، این فرق کرد، خودی مییابیم غیر از بدن شد. من عرض کردم بدن را میخواهیم اثبات کنیم، خودی مییابیم اصلا این خیلی تفاوت دارد. من نهایه و اینها را دیده بودم ولی مدتها کارم سر این بود که اصل البدن را ثابت کنیم. خودی مییابیم عالم و معلوم را ثابت میکند اما اینکه غیر از عالم و معلوم، ما یک بدن داریم را که ثابت نمیکند. میگوید من میروم در آینه نگاه میکنم، خب فوقش این است که آینه را با چشم دیدهام، میشود مدرَک مبصر، در آینه هم یک صورت میبینم که دارد میخندد، آن هم میشود یک مدرَک مبصَر، کجا …
شاگرد: مؤثر غیر اختیاری است، خارج از اختیار ما را بیان میکند. ما یک سری چیزهایی را در مورد تاثیر و تاثر داریم که در اختیار ما نیست، آنها را در قسمت مقدمه اصول فلسفه و این دو کتاب بدایه و نهایه بیان میفرمایند که داریم.
استاد: خُب، اگر آنها را میگویند پس صرف این نیست که ما خودی هستیم.
شاگرد: نه، اضافه دارند، به غیر از این عبارت آن عبارت را هم دارد که مؤثر خارج از …
استاد: بله، الآن هم که گفتید یادم آمد. همان اول هم که نهایه را شروع میکنند، میگویند، چون میخواهند بعدا اصالت وجود را بگویند. ولی شاید در مقدمه اصالت وجود این را گفتند.
شاگرد: ابتدای نهایه صفحه اول.
شاگرد: چیزی که در ما اثر میگذارد فرع بر قبول کردن … نیست.
آقای حسینزاده: «فنجد فیها مثلا انسانا موجودا او فرسا موجودا[2]».
استاد: فرس و اینها هم [دارد؟]
آقای حسینزاده: بله فرس و اینها را دارد.
استاد: بسیار خب.
شاگرد: یک بار دیگر استاد تعریف بدن را میفرمایید، میخواهیم یادداشت کنیم؟
استاد: بدن به این معنا یعنی چیزی که حالت باب است، از طریق او چیزهایی بر ما وارد میشود که ناخواسته است، اصلاً ما خبر نداشتیم.
شاگرد: با معنای لغوی موافق است این تعریفی که میفرمایید؟
استاد: نه، الآن دارم مقصود را عرض میکنم.
آقای نائینی: اصطلاح خاصش.
استاد: بله. اتفاقا جسم، جسد، بدن، جثة، جثمان، اسماء مختلفی بدن دارد که هرکدام از اینها من راجع به لغتش پی جویی کرده بودم. از چیزهای خیلی جالبش همین بدن است. بدن از ماده بدا است به معنای چیزی که ظاهر است. بدن انسان یعنی آن چیزی که از او ظاهر است، مقابل روح که ظاهر نیست.
آقای حسینزاده: در نهایه همان اول، «هناک هواء نستنشقه، غذاء نتغذی به و مساکن نسکنها و … امور نبصرها … هناک امور نقصدها، او نهرب منها او اشیاء نحبها او نبغضها[3]»
استاد: بله، اینها را پایه قرار دادند برای [شروع بحثشان] اما به صورت ارسال مسلم که اینها هست.
آقای حسینزاده: بله، اولین عبارات نهایه این است بعد از خطبه بسم الله.
شاگرد: یک خرده آن طرف تر میگویند که اشیائی هست که نفعل فیها و ننفعل منها.
استاد: خُب حالا اصل اینها، خود دانه دانه اینها که شما میفرمایید، دانه دانه اینها باید تحلیل شود که جوابی بازائش پیدا کنیم، جوابی که بتواند این را از آن حالت وضوحش در ببرد. بعد وقتی هم که تلاش میکنیم، آن چیزهای لطیفی هم که حاکم بر همه اینهاست خودش را نشان میدهد. اصلاً مباحثات ما برای همین است. الآن ببینید شما در مباحثه گفتید بین اشتباهات رابطه هست، خودتان میگفتید من نمیخواهم بگویم این دیگر اشتباه است و این را هم من دارم فرض میگیرم، این از طبع من است. میگویید نه، بین اشتباهات رابطه هست. و لذا جالب است که در همه این مباحثات منظور ما این است که وقتی میرویم در این بحثها یک دفعه میبینیم که نظر ما یک چیزهایی را میبیند بسیار لطیف حاکم بر همه این بحثها، مقصود همه ما هم همین است. یعنی وقتی میگوییم مبدئیت فرا رابطه، [در اثر انس به روابط، این برهان خودش را نشان میدهد] که من برهان فرا رابطه را که میگفتم برای همین است. اگر شما در تمام این مباحث غور کردید و یک دفعه فضای رابطه را دیدید، فرا رابطه را به همان معنا درک میکنید، متناسب با او. اگر این فضا نشود، نمیشود. لذا اصلا برهان فرا رابطه یعنی این، یعنی آدم لمس کند که فضای رابطه، بستر رابطه چه جور بستری است. به فرض ما است؟ توهم است؟ تخیل است؟ یا نه؟ اگر این فضای رابطه درک شد، همان اول، چیزی را که آن برهان میخواهد منبهش باشد فراهم شده.
آقای نائینی: اولا بدن را چه جور ثابت کردید؟ بعدا [فرمودید] از خارج بر آن، اموری تحمیل میشود، مقصودتان از آن امور چیست؟ مقصود خواطری است که دست خودمان نیست؟
استاد: نه، ما فعلاً از محدوده علم حضوری نمیخواهیم بیرون برویم. ما میخواهیم بگوییم دست از همان وجدانیات و علوم حضوری برنداریم. خود معطیات علوم حضوری، دسته بندیهای علوم حضوری، ما را به یک یقینیاتی میبرد. به یقینیاتی میرسد که آن وقت، شما که فرمودید فرع بر علیت است، اتفاقا وقتی هم شروع میکنیم، حالا آنها میگویند پیشین، آن مال این است که خود فطرت عقل ـ که ما میگوییم فطرت ـ طوری است که اول در یک مطلب عقلانی فانی میشود، به تبع فناء در یک معقول عقلانی، درک وجودی پیدا میکند از خارج. و چون آن بوده بعداً هم میآید محک میزند میگوید: «اشتباه کردم، [حالا اشتباهم را] درست کردم». شما که میفرمایید بشر فهمید که بعضی چیزها را اشتباه میکند، چون پشتوانه همان درکها ـ ولو اشتباه ـ پشتوانهاش یک درکهای عقلانی بود، بعد اینها متفرع بر او بود، بعد با آن پشتوانه فهمید که اینها اشتباه است. و الا اگر هر واقعهای میآمد، میگفت چرا آن بار اشتباه کردم؟ آن بار جای خودش، این بار هم جای خودش، آن یک چیز این هم یک چیز. چرا میگوید اشتباه کردم؟ یعنی پشتوانه درک اشتباه، یک چیزهای بسیار لطیفی است. الآن چرا فهمید اشتباه کرده؟ فهم خود اشتباه ممکن نیست مگر به آن فناء، یعنی دستیابی عقل به نفس الامر. و لذا تا آن باشد اصلا این نیست.
برو به 0:20:13
به تعبیری که بعضی اساتید داشتند، میگفتند یک الاغ ایستاده به یک ساختمان نگاه میکند، یک انسان هم ایستاده به ساختمان نگاه میکند، حالا من در مباحثات این را اضافه میکردم، حرف استاد را سه تا میکردم، میگفتم یک الاغ ایستاده، من هم کنار او ایستادهام و به صورت یک انسان [به این ساختمان] نگاه میکنم، یک مهندسی هم که یک عمر در ساختمان کار کرده او هم ایستاده، هر سه تا داریم به این ساختمان نگاه میکنیم. فرمایش آن استاد این بود که نگاه الاغ به این ساختمان ابصار است، رؤیت است اما ابصار حیوانی خیالی، از خیال بالاتر نمیرود. اما یک انسان که به این نگاه میکند، آن هم ابصار است اما ابصار عقلانی. ابصار عقلانی یعنی چه؟ یعنی عقل است که دیگر ساختمان را دارد میبیند، نه اینکه بگوییم هر دو تا، چشم است و نور، [بلکه در انسان] عقل دارد ساختمان را میبیند. آنجا آن روح حیوانی است که دارد میبیند، عقل نیست، پایین تر است. خُب آن مهندسی که دارد میبیند یعنی چه؟ یعنی عقل ورزش کرده، عقلی که فناء بیشتر داشته، دارد ساختمان را میبیند. لذا اصل ابصار یکی است، اما چون رائیها سه تا هستند جوهره ابصارشان تفاوت دارد. و لذا با این پشتوانه وقتی ما به این معلومات حضوری خودمان نگاه میکنیم ـ شما نکته خوبی را اشاره کردید ـ ما قبول علیت و خیلی دیگر از چیزها را به باطن عقل [درک میکنیم که عقل،] خودش در آن مدرکات فانی شده است، از دید آنها نگاه میکند، لذا عقل مبصِر. یعنی یک معقولاتی دارد [که] با پشتوانه آن، درک عقلانی نگاه میکند. چون با این پشتوانه نگاه میکند، آقا میفرمایند انسانها فهمیدند که اشتباه کردهاند اما همین [اشتباه] را اگر حیوانات داشتند نمیفهمیدند. چرا او فهمید، او نفهمید؟ چون پشتوانه ابصار دو تا بود. او بعد میفهمد که اشتباه کردم، او نمیفهمد. و لذا در حیوانات هم هر محدودهای که این پشتوانه قویتر باشد، میفهمند. حیوانها هم در یک محدودهای میفهمند که اشتباه کردهاند. چرا؟ چون پشتوانه درکشان بالاتر است.
و لذا اگر اینها خوب بسط پیدا کند، میبینیم حتی تحلیل علوم حضوری بدون فرض اینکه آن تحلیلگر، آن عالم به معلوم حضوری، به نفس الامر دسترسی داشته باشد ممکن نیست. [بدون اینکه] معقولاتی را نفس الامری باورش باشد ـ باور که میگویم یعنی مدرَک ـ مدرکش باشد، حتی [تصحیح] اشتباهات بعدی هم ممکن نیست. به این معنا است که خودش را در یک فضایی میبیند که نمیتواند بگوید از علوم نمیتوانم در بروم، نه، همین هم که میگوید نمیتوانم از علوم در بروم، خودش پشتوانه دارد. یعنی یک چیزی را [به عنوان حق] میفهمد، بر آن درک حق این متفرع میشود که میگوید از اینها نمیتوانم در بروم. یعنی شما که با این حرف ایشان مقابله میکنید، با یک پشتوانه درکی میگویید من این را قبول ندارم. میگویید این سر نمیرسد، از کجا میگویید سر نمیرسد؟ یک پشتوانه دارید، یک پشتوانه درکی محکم که با آن پشتوانه میگویید این درست نیست. یعنی من در یک فضایی میگویم: «خُب، درست را باید چه بگوییم؟» میگویید: «هر چه بگویید، هر جایی شروع کنید، آن پشتوانه [هست]». این پشتوانهها به قدری لطیف هستند که …
شاگرد: این پشتوانه ثابت است یا توسعه پیدا میکند؟
استاد: این از آن ثابتهایی است که فوق ثبوت است اما به نحوی که دوباره نیاییم ثابت در عالم حرکت و سیلان و وجود و اینها را ببریم آنجا. اگر بخواهیم بگوییم ثابت آنطوری است، دوباره نشد. ثابتی است مناسب با خودش، و من موارد متعددی [را سراغ دارم،] چند تا مثال زدم، وقت هم رفت. من دوباره تکرار میکنم، فکر کنید. ببینید، یک متفکر یک ایدهای دارد، ایده به معنای یک عنصر درکی، اینکه حالا نفس الامرش چطوری است مشترکات همه را فرض میگیریم. یک ایده دارد در یک تابلو میکشد و جا میگذارد. بعد همه میمیرند، اصلاً فرض میگیریم نسل منقطع میشود. در یک محدوده بعدی، دوباره نسل جدیدی میآید یا اصلاً این تابلو میرسد به دست انسانهایی که در یک محدوده دیگری هستند. این تابلو که رنگ است، اما یک قوه مدرک دیگری میگوید [نقاش] میخواست این ایده را بگوید. آیا دارد ایده در ذهن او را درک میکند؟ او که علی المبنا ذهنش [از هم] پاشید و رفت، الآن که به ذهن او دسترسی ندارد که. به چه وسیلهای میگوید آن شخص این ایده را در این تابلو قرار داده بود؟ جای این ایده کجا بود در این مدت زمانی که او مرده بود و او [نظاره گر جدید به تابلو] هم [هنوز] نبود؟ این تابلو او را نشان میداد برای اهلش، این کجا بود؟ فکرش کنید ببینید این ایدهای که او [در این تابلو جا گذاشته است، در چه ظرف و بستری باقی مانده؟] او خودش مرده، ذهنش هم الآن به عنوانی که ما میگوییم ذهن، نیست اما این تابلو نمایانگر آن است و برای دیگری ایده را نشان میدهد. من میخواهم عرض کنم، پس ایده او یک جایی بود که به ذهن او بند نبود. او رسیده بود به آن موطن، آنی را که در آن موطن دیده بود، علامت و فلشش را در این تابلو جا گذاشته. من هم که این تابلو را میبینم، این تابلو فلش است برای اینکه بروم به آن جایی که او رفته بود، یعنی به موطن آن ایده برسم نه اینکه به ذهن او برسم، ذهن او که دیگر معدوم است. بله بعداً چون آن موطن الآن برای ما واضح نیست ـ از بس که واضح است واضح نیست ـ چون آن موطن از بس که واضح است ما علم به علم به آن پیدا نمیکنیم، میگویم من ذهن او را خواندم. این چه تعبیری است که ذهن او را خواندم؟ ذهن او کجا است که شما خواندید؟ یعنی میخواهید بگویید آن چیزی که ذهن او به آن رسیده بود، آن موطن را با هم مشترکیم. اما آن موطن از بس که واضح است، به خاطر کمال وضوحش مخفی است. اینها مثالهایی است که [آن مواطن را نشان میدهد.]
شاگرد: تنقیح این موضوع اخیر یک ماه بحث اصول و تفسیر را میطلبد، یعنی همین که ما حتی در تحلیل علم حضوری یک علم پیشین داریم …
استاد: بله، و قشنگ هم است یعنی اگر آدم برود تلطیف کند میبیند همین طوری است، اصلا غیر از این نمیشود.
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
آقای حسینزاده: حاج آقا بیانات حضرتعالی، چند سال که بالاخره حکمتی که در مدرسه خوانده بودیم خُب، ناظر به کلش است. حالا اگر بخواهد واقعا بحث جا بیفتد ـ آقا تقاضا داشتند ـ به نظر میرسد شما یک دور از اول فلسفه را شروع کنید تا آخرش تا بحث کلاً جا بیفتد. حل نمیشود غیر از اینکه برویم کار کنیم. یعنی به این جهت خدمتتان عرض کردم.
آقای سوزنچی: خود کار کردن ما، لااقل من یکی جواب نمیگیرم. حاج آقا کل سیستم ما را به هم ریخته، حالا یک سیستم جدیدی هنوز بنا نشده.
استاد: اینهایی که الآن امروز گفتم کجایش برای شما مبهم بود؟
آقای سوزنچی: آن سیستم قبلی ذهن ما به هم ریخت، من که به هم ریخته. مثلاً آن اشکالی که کانت به آن مبتلا شد، همین بحث مطابقت که شما سراغش رفتید، آخرش ما از کجا میگوییم که اصل، مطابقت است؟ گفتم که آقای مطهری یک حرفی دارد که میتواند نقضی بر فرمایش شما باشد.
استاد: راجع به عدم؟
آقای سوزنچی: نه، آن نکتهای که ایشان میگوید که ما چرا همیشه دنبال مطابقت [هستیم] خودشان نظریه مطابقت را قبول دارد، اما یکی دو جا میگوید، میگوید ما چرا همیشه دنبال مطابقتیم؟ آیا معنی حرفی، به این معنی که ایشان دارد میگوید، یک معنای خاصی دارد که آقای جوادی اصلا میگوید یعنی چه این حرفهایی که داری میزنی؟ میگوید که اصلاً خود اقدام حرفی، همان فرمایشی که شما قبلا میکردید که میگفتید ذهن گاهی وقتها کار اشاری میکند، نه کار … . این کار اشاری یعنی دیگر مطابقت نیست، یعنی اصلا ما دنبال مطابقت و واقع نرویم، لااقل از حیث شبههاش. یعنی ممکن است کسی این حرف را بگیرد، بعد بگوید …
استاد: خُب، عرض من که روشن است. من گفتم اصل عقل، به ادراکات حضوری با خود موطن نفس الامر آشنا است. بعد وقتی میگوید مطابقت، یعنی چه؟
آقای سوزنچی: حاج آقا این مقام ادعا است. میدانید منظورم چیست؟ یعنی ممکن است ذهن من ـ همین حرفهایی که غربیها میزنند ـ ذهن من ساخته شده …
استاد: من که نگفتم که ادعا نیست. اول باید ادعا را بگوییم، بعد برویم خرد خرد در مثالها ببینیم این ادعا جایی باز میکند یا نه؟ خُب پس اصل ادعا این است که خود اصل عقل، جوهر عقل فانی میشود در نفس الامر، مطابقت و این حرفها نیست. او خودش نفس الامر را درک میکند. شاید شما نبودید که من اینها را گفتم. قبلا دو سه روز گفتم، که آقا گفتند این رئالیستی لخت [است.] خُب، پس صدق و کذب یعنی چه؟ غیر از اینکه آن باطن عقل، اینها را دارد، ما ترتیب قضیه میدهیم، قضیه را در عالم منطق ترتیب میدهیم. خُب، منطقها خودشان نفس الامریتهای خاص خودشان را دارند که ـ هر کدامشان هم چقدر حرف دارد ـ و روی اصولی به پا میشوند. ما در منطقهای مختلف آن درکی که خودش منطق نیست، پشتوانه منطقها است، را در عالم منطق سر و سامان میدهیم. در اینجا در این فضا میگوییم مطابقت. و لذا است که میگویم مهمترین شبهه شناخت شناسی و اپیستمولوژی چه بود؟ میگفتند که ما وقتی میتوانیم حکم به مطابقت کنیم که طرفین را داشته باشیم. عرض من این است که عقل هر دو طرف را دارد. یعنی در یک طرف فضای منطق است، شناخت است، قضیه است. یک طرف، آن مدرکات حضوری است که به وجود خود عقل مربوط است که عاقل به معقول متحد میشود به نحو فناء که از منطق منظومه آدرس دادم در ذیل «و الحق ان فاض من القدسی الصور و انما اعداده من الفکر[4]» مرحوم حاجی چند تا وجه میگویند برای اینکه یعنی چه؟ آخری را که میگویند، میگویند یعنی بالفناء فی القدسی[5]. یعنی نه یک عالمی است که مدرَکی را درک میکند، [بلکه] میرود میشود او، اصلا میرود میشود خود آن … خب حالا آنها میگویند که میرود میشود یک وجود مجرد عقلانی. عرض من این است که این وجود مجرد هم تازه واسطه است، وجود مجرد عقلانی هم خودش یک شأنی از آن طبیعت است، یک شأنی از آن نفس الامریت و عین ثابت خودش است. لذا وجود جوهر عقلانی هم شأن عین ثابت خودش است نه تمام عین ثابت خودش. ظهوری از آن است در عالم کُن. یعنی خدای متعال وقتی به یک عین ثابت میفرماید کُن، بالاترین جلوه کن عین ثابت، آن وجود عقلانیش است. پس چرا میگویید که او باز وجود عقلانیش است؟ نه، حقش این است که عقل با خود عین ثابت مرتبط میشود، که یکیش هم وجود عقلانیش است. بنابراین چه کار میکند؟ حالا که میگوید مطابقت را مییابد که راست است، برای این است که آن معلومات حضوری او، یک جایش مغبر تصویرگری شده، در فضای منطق مشکل بوده، به اشکالت منطقیش برمیگردد. گاهی است که نه، بین المناطقی است، بین همه منطقها، بین همه چیزها این مطابقه را [صحیح مییابد.] و لذا آن مدرک حضوری که از نفس الامر دارد با این قضیهای که ساخته میگوید حتماً درست است، حتماً اولی الاولیات است، ابده البدیهیات است، البته مصداقیش را فعلاً کار ندارم.
برو به 0:32:29
این کل عرض من است، حالا اگر میگویید مدعا است، من قبول دارم ولی در بعض چیزهایش ـ در مثالها الآن عدد شش را که میگفتم، یکی از همینها است ـ من میخواهم عرض کنم ـ در فرمایش ایشان هم بود ـ ما یک جاهایی است که میبینیم از محدوده اینکه بگوییم علم، قضیه، ادراک، میزنیم بیرون، از «تو همه اندیشهای» میزنیم بیرون. نه اینطور نیست که همیشه اندیشهای، جاهایی هست پیدا میکنیم ـ به حمل شایع ـ که اتفاقا همین هم که میگوییم «تو همه اندیشهای» چون بیرون زدهایم میگوییم اندیشهای نه اینکه خود همین هم یک اندیشهای است. میگوید این دیگر اینطوری است، اینطوری است نه اینکه این هم اندیشه است. میگوید اینطوری است که تو همه اندیشهای. ببینید، نمیگوید اندیشهای هست که تو هم این اندیشهای، آیا این را میخواهد بگوید؟ آیا گوینده میخواهد بگوید یکی از اندیشهها این است که تو هم اندیشهای؟ میگوید واقعاً اینطوری است که [تو همه اندیشهای.] ببینید، بیرون زد، یعنی دارد میگوید من از اندیشه بیرون زدم. [میگوید] یکی از واقعیات این است که تو هم اندیشهای، پس بیرون زدهای دیگر [که این را میگویی.] یعنی ما دائماً بیرون میزنیم [اما] از بس که لطیف است خودمان [متوجه بیرون آمدنمان نیستیم.] و لذا اصلا فطرت عقل تماس با نفس الامر است. بله، نفس الامر را میآورد در مجلاهای مختلف هم نگاه میکند آن وقت خطا و اشتباه و دروغ و راست مال این است، دور زدن آنها است.
شاگرد: در آن لحظهای که اتحاد پیدا میکند با آن عقل.
استاد: حاجی گفتهاند تعبیر اتحاد را نگویید.
شاگرد: فانی میشود.
استاد: احسنت.
شاگرد: در آن لحظه باید به علم حضوری بیابد.
آقای سوزنچی: لحظه نیست اینجا.
استاد: لحظه نیست، بله.
شاگرد: حالا هر چه. باید به علم حضوری بیابد که من اینجا دیگر الآن ذهن و مفهومی ندارم، یعنی خود آن مجرد را باید بیابد.
استاد: من که در مباحثه اصول مکرر میگفتم مییابیم. گفتم میگویید لفظ زید، بعد میگویید لفظ زید را وضع کردیم، این لفظ زید یعنی زید در ذهن شما یا ذهن من؟ عرض من این است که همیشه کار ذهن ما دم به دم با طبایع است، اصلاً نمیرود سراغ وجود خاص ذهنی لذهن. سر و کار اذهان همه ما با طبایع است.
شاگرد: اگر در آن لحظه علم، علم حضوری است، باید دیگر حکایتگری ور بیفتد.
استاد: بله ور میافتد، من همین را دارم عرض میکنم. اصلاً ذهن ما حکایتگری [نمیکند،] حکایتگری را در کلاس در آوردیم.
آقای سوزنچی: عرض ما این است که الآن این را تمامش نکنیم به خاطر اینکه همین ادعای شما حداقل مستقر نشده برای ما که این را در مقابل یک فضایی که، الآن فضای حکمت ما یک فضای مستقر بود در ذهن لااقل بنده، الآن شما یک ادعائی دارید که این هنوز برای من در مقام ادعا است، و این ادعا حداقل نقض کرده این فضای مستقر را.
استاد: ببینید، نقض به عنوان اینکه یک رقیب برای یک ادعای دیگری آمده، اینطوری که مانعی ندارد، اما اگر نقض کرده یعنی یک مقدماتی داشته که آنها را شکسته است، …
آقای سوزنچی: همان شکسته.
استاد: ببینید، به هم ریختن روانی یا به هم ریختن برهانی؟ اگر روانی است مینشینیم تمامش میکنیم.
شاگرد: حاج آقا بحث روانی نیست، بحث این است که اینطوری که حالا شده، ادامه دادن یا ادامه ندادنش مهم است. یعنی نظر دوستان این است یا حداقل پیشنهاد ما خودمان این است که اگر کسانی اصرار بر تفسیر دارند، حداقل دو روز تفسیر بگویید و سه روز این بحث را بگویید، ولی این بحث را خلاصه [تعطیل نکنید.]
آقای سوزنچی: این را دیگر تعطیل نکنید، یعنی ما را در وسط هوا نگه ندارید.
شاگرد: طبق ابواب سیر مثلا موضوعات حکمت ورود کنیم برویم جلو.
آقای سوزنچی: آنکه چگونه ورود شود با خود شما، منتهی میگویم این بحث شما الآن قطع نشود بروید تفسیر. اگر تفسیر هم میخواهد باشد، دو روز باشد، سه روز باشد ولی الآن ما را در خلأ یعنی من در فضا ماندهام، خودم اینطورم با بقیه کار ندارم.
شاگرد2: حاج آقا یک فلسفه شروع نمیکنید؟
استاد: من همین را خدمت یکی از آقایان [گفتم.] من از اول تا حالا مباحثه مطالب حکمت و اینها نکردهام، چرا؟ چون میدیدم اینها را که میخواندم، سؤال داشتم، خب میگفتم من که سؤال دارم، چه لزومی کرده این کتاب را مباحثه کنم؟ خُب، افرادی که درک کردهاند، فهمیدهاند، سؤالی هم ندارند، بگویند. الآن هم به مناسبتی که دارند میگویند ما باید روایت را تأویل کنیم، چون واضح است که اعاده معدوم ممتنع است و من روی آن مبانی که برای خودم بود و اینها میگفتند اعاده معدوم [ملزم تاویل حدیث است، دیدم که] روی آن مطالب، ولو این حرف درست است اما آن هم ممکن است، این شد که رفتیم در این حرفها. به این مناسبتها پیش میآید ولی من هرگز نمیخواهم بگویم مطالب آنها را رد کنم و لذا من مباحثه نکردم. گفتم خب من که نفهمیدهام چه لزومی دارد که آدم نفهم برود بحث کند؟
شاگرد: همین بحثی که خودتان دارید، الآن بالاخره همین مبانی که خودتان مطرح کردید، بالاخره برای خیلیها ایجاد شبهه شده حداقل، ما میگوییم اگر صلاح بدانید، حداقل این را تعطیل نکنید.
استاد: در محکمات اعتقادی شبهه شده یا در یک بیان کلاسیک؟
همهمه شاگردان.
آقای نائینی: آقا پیشنهاد خوبی است، شما اگر فرصت دارید، یک درس دیگر در این موضوع بگذارید.
استاد: یعنی شما میگویید آن کسانی که برهان صدیقین آخوند و وحدت شخصی را قبول ندارند، آنها معتقد به خدا نیستند؟
شاگرد: نه، آخر دارد منبرش را میرود.
آقای سوزنچی: نه، مسأله ما این است که ما غالبا داریم فکرمان را سامان میدهیم، یعنی ما تازه داریم خودمان را میشناسیم، غالبا خداشناسی ما گره خورد با این مفاهیم، حالا این گره قطع شد، رفته در هوا. این برای ما شبهه میشود. یعنی حالا این خداشناسی را کجا مستقرش کنیم؟
شاگرد: نه اینطور هم نیست.
آقای نائینی: این بحث به جایی نمیرسد، آقایان برایشان شبهه ایجاد شده ـ در فلسفه و اینها ـ میگویند پا در هوا هستند، یک کلاسی بگذارید که این شبهات برطرف شود، آن هم غیر از تفسیر است. معنی ندارد، مثلاً فرض بفرمایید من الآن میآیم نزد شما فقه به مناسبتی یک شبههای مطرح میشود، بعد بگویم خب حالا که شبهه مطرح شد، دو روز فقه بگویید، سه روز شبهه من را برطرف کنید. آن یک درس دیگر است من هم میآیم اگر گذاشتند.
آقای سوزنچی: اگر من فقط یکی باشم فرمایش شما کاملا درست است، فکر میکنم یک … در بچهها هست.
آقای نائینی: نه اصلاً هرکسی باشد، این درس تفسیر است.
استاد: الآن حاج آقای نائینی اگر یکی از این بحثها یک دفعه برایشان مطرح شود، میگویند باید تکان نخوردید تا …
خنده شاگردان.
آقای نائینی: ببینید حاج آقا شما لااقل میدانید این بحثهای معرفت شناسی برای من مطرح است، یادتان است بحث قطع شد؟
استاد: مطرح که خُب، شما همه اینها را میدانید. مطرح به معنا اینکه در ذهنتان است غیر از این است که این یک شمعی بشود که در وجودش دارد میسوزد.
آقای حسینزاده: عرض بنده به این خاطر است، یعنی واقعا این چند سال ما دست و پا شکسته فلسفه مشغول بودیم، یعنی دیگر همهاش شد باد هوا …
استاد: نه، ببینید باد هوای روانی؟ آن را من خیلی راحت جواب میدهم، من یک عبارت آقای مطهری را میخوانم، همه روانیهایش تمام میشود. اما اگر نه استدلالی است، یعنی یک چیزی فهمیدیم که میبینیم که این دارد تکان برهانی میخورد …
آقای حسینزاده: بله حاج آقا همین است. بنده که به آقایان میگفتم قبلاً حرف در رد اینها زیاد شنیده بودیم، منتهی هیچکدام به این حد نرسیده بود که …
استاد: اگر واقعاً پیشرفت فکری باشد، این همه [علوم همین طور است که برای پیشرفت یک به هم ریختگیهایی لازم است.] من چند تایش الآن یادم است، کسانی بودند که در رشتههایی کار میکردند، وقتی به یک جایی میرسد که نظم قبلی به هم میخورد گریه میکردند، مینشسته بسیار گریه میکرده. من حتی یکی از آنها را دیدم، گفته بود ای کاش …
شاگرد: حاج آقا ما هم گریه کردیم، غصهاش را نخورید، یعنی تجربهاش را داریم، ولی همین الآن دارد گریه مان در میآید.
استاد: آن کسی که میگویم گریه کرده بود، در ریاضیات بود. آخر [عجیب نیست که] یک ریاضی دان بگوید من نشستهام گریه میکنم [به خاطر یک معظل ریاضی که برایم پیش آمده.] یا یک نفر دیگر گفته بود «ای کاش مادر مرا نزاییده بود» کی [این حرف را زده بود؟] آن وقتی که میخواست معلوم شود هندسه اقلیدسی مطلق نیست.
آقای حسینزاده: اگر یک روز را مشخص کنید که ضابطه مند باشد، دوستان بیایند با کار قبلی هم بیایند، یعنی کار کرده باشند، مطالب را دیده باشند، حرفها را دیده باشند، یعنی تصور کرده باشند لااقل آن بحثی که هست، نیاید تازه بخواهد بفهمد وجود چیست و ماهیت چیست؟
استاد: دیروز گفتم مثلاً یکی از آنهایی که بحث را در تردید انداختند رساله آقای مروارید بود، «تأملی در برهان صدیقین به تقریر علامه طباطبایی» در مجله «نقد و نظر»، شاید شماره سی و پنج بود[6]. بعد در شماره بعدی همان مجله یکی دیگر از آقایان از ایشان جواب داده و دفاع کرده [از برهان صدیقین علامه طباطبایی.] با دو سه شماره بعدش دوباره ایشان جواب داده است. مثلاً این سه تا مقاله است ـ دو تا مال یک نفر و یکی هم به عنوان جواب یکی از آنها ـ همین را شما مطالعه کنید، خود اصل مقاله شروع میکند ذهن را یک تغییری دادن. [همین] که آدم یک حرفهایی را بشنود و تحلیل کند، در بحث کمک کند. همچنین آن مباحثی که دیروز صحبتش بود، همه اینها به همدیگر ضمیمه شود، آن وقت اگر بخواهید که این بحث هم … . الآن بحث من نظمی ندارد، همین طور جدا جدا است.
برو به 0:42:59
شاگرد: مرتب شقوق اضافه میشود.
شاگرد2: مرتب ابهام ایجاد میشود.
شاگرد3: آخر شما چند بار فرمودید که با رفتن جلو درست میشود، [اما درست] نمیشود اتفاقا.
استاد: ابهامها را بنویسید، من خیلی تکرار میکنم [ضرورت نوشتن را.] شما چرا میگویید ابهام ایجاد میشود؟ شما الآن این ابهامتان است، [خیلی خوب این ابهام را] بنویسید، بگویید این حرف این بود، ابهامش هم این بود. وقتی این را بنویسید، آخر کار [منتظم میشود و جوابها پیدا میشود.]
آقای حسینزاده: حاج آقا سرعت ذهن ما در مقابل شما واقعاً مثل یک گنجشک در مقابل یک هواپیما، واقعاً میخواهم بگویم. یعنی آن شقوقی که در ذهن شما است، نگاهی که دارید ما تا بخواهیم طق طق به آنها برسیم، خیلی میشود، حقیقتاً میگویم ما در پله اولش هستیم، شما اوج گرفتهاید رفتهاید. به همین خاطر میگویم یک متن ثابت، یک موضوع واحد [تعیین شود] که روی همان [بحث جلو رود] بعد دوستان هم بروند کار کنند، مباحثه کنیم، بحث بکنیم، بعد یک حالت ارائه و نظارت حضرتعالی یکی دو روز در هفته باشد که بحث اینطوری نظام [پیدا کند.] هم با مطالعه قبلی باشد که بحث در لاطائلات کشیده نشود و هم اینکه بالاخره از شما هم زیاد انرژی گرفته نشود.
استاد: بله، این حرف خوبی است به این معنا که شما میگویید ابهام، وقتی آن ابهام نوشته شده باشد، شما الآن نمیگویید ابهام دارد، یعنی حرف ابهام را میزنید، میگویید یک، دو یادداشت کردهاید. اگر هر روزی یادداشت نکنید، بعد آدم یادش میرود.
کلید واژه: معرفت شناسی ـ اصل موضوع ـ اصل البدن ـ علم حضوری ـ فناء عقل ـ ایده ـ علم به علم.
[1] مثنوی معنوی، دفتر دوم، بخش 9: «ای برادر تو همان اندیشهای ما بقی تو استخوان و ریشهای»
[2] نهایة الحکمة ص14
[3] همان ص7
[4] شرح المنظومه ج1 ص283
[5] همان ج1 ص292: «و الحق مذهب الحكماء و هو أن فاض من القدسي الصور العقلية على النفوس الناطقة المستعدة و لا مؤثر حقيقي في الوجود إلا الله و إنما إعداده من الفكر فالحركة العقلية من المطالب إلى المبادي و من المبادي إلى المطالب معدة. و في كيفية فيضان الصور العقلية على النفوس النطقية القدسية أقوال أحده أنه على سبيل رشح الصور على النفوس عند اتصالها الروحاني بالعقل الفعال إذ فيه صور كل الحقائق و يترشح عليها على حسب استعدادها. و ثانيها أنه على سبيل الإشراق بأن يشرق نور العقل الفعال على العقل بالفعل و ينعطف منه إلى العقل الفعال و يرى ما فيه بقدر استعداده و طلبه كما في الإبصار على قول الرياضيين بخروج الشعاع يشرق شعاع من البصر على الجسم الصيقلي و ينعطف منه على الرائي و يرى ما يقابله. و ثالثها أنه على سبيل الفناء في القدسي و البقاء به كما قال صدر المتألهين- قدس سره- في الأسفار إنه لا هذا و لا ذاك بل بأن سبب الاتصال التام للنفس بالمبدإ لما كان من جهة فنائها عن ذاتها و اندكاك جبل إنيتها و بقائها بالحق فيرى الأشياء كما هي عليها في الخارج.»
[6] مجله نقد و نظر دوره 12 شماره 46ـ45 فروردین 1386 صفحه 2 تا 24