مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 22
موضوع: تفسیر
بسم الله الرحمن الرحیم
استاد: نمیدانم که دیگر [آیا ادامه این بحث] طوری هست که برایتان ملال نیاورده باشد؟ و اینها را اگر خودتان [پیگیری میکنید، دیگر به این بحث ادامه ندهیم.]
شاگرد: ملالی نیست.
آقای مؤذن: جلا هم آمدهاند آقا.
استاد: بسیار خوب، حالا من هم تا آن اندازهای که ممکنم باشد، خداییش به اندازهای که بهانه باشم برای مطرح شدن سرنخ بحث در ذهن شما [مطلب را ادامه میدهم.] این را مدعی هستم، میگوید مدعی چه هستی؟ میگویم مدعی بهانه بودن. چند بار دیگر هم عرض کردم، آن رفیق اخفش بهانه بود. معروف است که میگویند اخفش خرفت بود، اما اصلاً خرفت نبوده. از بس پر کار بود، طلبهها میخواستند بروند تفریح حاضر نبودند با او بحث کنند، او هم میدید عمرش دارد میرود، میدید حاضرترین بهانهای که میتواند بگوید یک جلسه بحثی هست این رفیق معروفش بود. لذا ما حالا اندازهای که بهانهای باشد، این اندازه را مدعی هستم خدمتتان. لذا اینها را که یک نگاهی میکنم میگویم، ان شاء الله بروید مراجعه کنید و [خودتان ادامه دهید.]
تا اینجا این چیزی که من عرض کردم این شد که آن بیانی که اهل بیت علیهم السلام برای ما مکرر در مکرر گفتهاند و ما را رهنمون به مبدأ مطلق عالم شدهاند، این بیانات با این جفت و جور شدنهای ضوابط کلاسیک ما هماهنگ نیست، فوق اینها است، بالاتر از اینها است. بیاناتی که چند بار دیگر هم عرض کرده بودم. مثلاً همین دیشب دیدم یا شاید صبح بود که دیدم عبارت مرحوم حاجی را در منظومه، وقتی میخواستم مسائل حمل را نگاه کنم، دیدم فرمودهاند که «ما جعل المشمش مشمشا[1]» «ذاتی شیء لم یکن معللا[2]» همان طور که «ذاتی شیء بین الثبوت له»، [همان طور هم] «ذاتی شیء لم یکن معللا» همان جا فرمودند «ما جعل المشمش مشمشا» چرا؟ چون نمیشود، تحصیل حاصل است، تقرر را هم فرموده بودند. همین جا در منظومه اگر عبارتشان باشد بخوانید، نمیخواهم اذیت کنم، ولی منظور اینکه دیدم. خُب، الآن ببینید ما خود ماهیت مشمش را حاضر نیستیم که یک جوری بیاییم بندش کنیم چه برسد به یک چیزهایی که اصلا از سنخ ماهیات کلاسیک نیستند مثل قبل و بعد و مکان و زمان. کسی که میگوید تقرر ماهیت انسان مال خودش است ـ لم یکن معللا ـ آیا دیگر قبلیت و بعدیت و اینها را میگوید معللا؟! آنها را که میگوید انتزاعی است، به طریق اولی معلل نیستند. اما وقتی میروید در لسان معصومین (علیهم السلام) آنها حرف خودشان را میزنند، میگویند ما حرفمان را میزنیم، شما هم خودتان فکر کنید، ببینید. ما وقتی میخواهیم بگوییم خدا قبل ندارد، میگوییم «قبّل القبل فلا قبل له[3]». حالا بیایید همین عبارت را بروید مراجعه کنید، ببینید این عبارت را با ضوابطی که ما میدانیم [اگر] بخواهید جورش کنید [چه حرفهایی زده میشود. مثلا گفته میشود:] خُب، «قبل» را که دیگر نبایست قبلش کنند. اولاً «قبل» خودش ماهیت نیست. ثانیاً «قبل» از مفاهیم قیاسی انتزاعی است، وقتی دو چیز بودند قبلیت به جعل بسیط محقق میشود. میگوییم قبل را خدا قبل کرده است فلا قبل له، پس او که سبقت رتبی بر اصل حقیقت قبلیت دارد، دیگر خودش قبل ندارد، چرا قبل ندارد؟ ببینید امام چه میگویند؟ میگویند اصلا او سبقت رتبی دارد بر اصل حقیقت قبلیت، فلا قبل له. این بیان را کجا پیدا میکنید؟ بیننا و بین الله بروید بگردید. آیا با بیانات کلاسیک جور در میآید؟ «حیّث الحیث فلا حیث له کیّف الکیف فلا کیف له[4]». یعنی میگویند آن مبدأیی که ما میگوییم ـ این حرفها را دارند به ما میگویند یا نه؟ ـ مکیف الکیف است، محیث الحیث است، تقدم رتبی دارد بر اینها. آن وقت بیاناتی هم کنار اینها [دارند] ـ در توحید صدوق [است] میخواستم بیاورم، یادم میرود ـ «بتجهیره الجواهر عرف ان لا جوهر له و بمضادته بین الاشیاء عرف ان لا ضد له[5]» یعنی او سابق بر اصل المضادّة است. مضادّه را او مضادّه میکند، آخر این کم تعبیری است؟ این بحثهای نفس الامری که ما داریم چیست؟ میگوید اصل مضادّهها ـ اینکه گفتم فوق رابطه، مضادّه یکی از رابطههاست ـ شما هر کجا رابطه را فرض بگیرید، این رابطه را او این رابطه کرده است، این بیان اهل بیت (علهیم السلام) است. یکی دو تا هم نیست، حالا شما بگردید.
برای همان مسأله عدمش من یادم میآید ـ نمیدانم، شاید سی سال پیش باشد ـ نشسته بودم، هنوز نمیدانم که مثلا نهایه و اینها را خوانده بودم یا نه. ظاهراً هنوز نخوانده بودم، اصلا آن کلاس نهایه که میرفتیم و استاد میفرمودند، سال بعدش بود، ولی یک موقعیتی بود که نشسته بودم ـ سر میز غذائی بود ـ اساتید حکمت و اینها [هم حاضر بودند.] یکی از اساتیدی که معروف هم هستند ـ خدا حفظشان کند ـ ایشان معروف است، کتاب دارند، نشسته بودند، البته آن وقت از اساتید جوان بودند. نشسته بودند سر آن میز غذا با همدیگر بحث شده بود سر مفاد این آیه شریفه. اینکه اینها برای ذهن من مانده، به این دلیل است که برایم جالب بود. یکی از محضر این استاد سؤال کرد که آیه شریفه میفرماید «و جعل الظلمات و النور[6]» میگفت ظلمت عدمی است، جعل که به آن نمیخورد، چطور آیه میفرماید «جعل الظلمات»؟ بعدش هم جالب است من میگفتم که اتفاقا جلو هم افتاده است، لااقل طبیعتش این بود که اول جعل بالذات را بفرماید، بفرماید «جعل النور و الظلمات» اما اتفاقا اول آورده است. بعدش هم یک جور دیگر [تعبیر فرموده،] ظلمات [و به جای اینکه مثل نور مفرد بیاورد جمع آورده است.] آن وقت استاد جواب میدادند که چطوری است.
برو به 0:06:50
خُب، علی ایّ حال آیه این را میفرماید، حالا اصلاً اینکه ظلمات و نور آنجا یعنی چه، خودش در بحث تفسیری چند جور میشود معنا کرد اما علی ای حال من همین طور یادم مانده که ما میگوییم جعل که به عدم نمیخورد. و لذا هم بود که دیدید ـ اینها را از آخوند پارسال آوردیم خواندیم، تکرارش نافع است ـ آخوند ملاصدرا وقتی میخواستند اعیان ثابته را رد کنند گفتند معتزله که هیچ، سخیفٌ. بعد گفتند اعیان ثابته اهل عرفان اسخف از حرف معتزله است، یا اسخف بود یا اشد سخافة بود، در جلد ششم بود[7]، من پارسال آوردم خواندم. گفتند حرف اینها سخیفتر از حرف معتزله است بعد گفتند لکن لحسن ظننا بهم، چون به آنها حسن ظن داریم میآییم یک جوری توجیه میکنیم و توجیه هم کردند. اما خودشان وقتی میخواستند مسأله شرور را بگویند، مسأله سخافت نبود، گفتند ما گفتیم اعیان هیچ است و آنها را هم آنجا گفتیم سخیف است اما نرِ نر هم نبود ـ همین [قضیه کسی که شترش را گم کرده بود و قبلا] گفتم ـ یعنی میآیند برای توجیه مسأله شرور میبینند نیاز دارند. به عبارت دیگر در نفس الامر دارد آثار بر اینها بار میشود. ذهن متفکری مثل ایشان میبیند نمیتواند از اینها غض نظر کند. پس حالا دیدید؟ یک جا ضوابط کلاسیک اجازه نمیداد، میشد سخیف و حال آنکه آنها اتفاقا همان توجیهش را نمیخواستند بگویند، یعنی آنها از روی ارتکازات دیگری به آنها رفته بودند نه آن چیزی که ایشان میخواستند بگویند ولو همانها هم برای جفت و جور کردن ضوابط کلاس این حرفها را برای متعلمین کلاس بگویند، آن باب حالا حرف دیگری دارد.
خلاصه، حالا دور نشوم، منظور اینکه در بیانات اهل بیت اینها هست، مثلا «موجد کل موجود و فاقد کل مفقود[8]». ما میگوییم عدم که نیاز نیست [علت و جاعل داشته باشد]، همین عدم الفیض بس است اما این [عبارت] اینطور نمیگوید، [میگوید] فاقد کل مفقود. ما میگوییم این بالعرض است، تعبیر استعاری است مثلاً. آیا هست یا نیست؟ این یک کلام. «یا مفرقا بین النور و الدیجور[9]» یک وقت میگویید «الله نور السماء» خُب این یک جور معنای خاص خودش است اما اینجا میگوید نه، شما بین نور و دیجور فرق میگذارید، این تفرقه از ناحیه تو است. این خیلی [فرق میکند] یک بیان دیگری است. حالا هر چه که شما هم یادتان میآید بگویید.
شاگرد: خلق الموت و الحیاة.
استاد: یکی از چیزهایی که گفتم یادداشتها در کتابم دارم، یکی از یادداشتهایی که خودم یادم است این است، چندین سالی که طلبگی مشغول بودم در تصور مبانی مطالب از انواع و اقسام مبانیای که در کلاسها گفتهاند، اساتید میگفتند و درسش را میخواندیم، یک جایی بود که رسیدند به این معنا که ـ آن هم از بیانات خود این روایات ـ طوری یک فکری نظام مند میشد به مسأله اینکه بهترین بیان [برای توضیح نسبت تجلیات ذات به ذات] ـ که چند بار دیگر هم گفتهام ـ آن مسأله درک تشأن است. انسان برود برود برود از مراحل مختلف آن، تا بفهمد درک تشأن را، این خودش خیلی لذت بخش است. من خودم یادم است در طلبگی که مشغول بودم از بیانات اساتید، از روایات، از هر چه که طلبه مشغول است، تا رسیدن به اینکه این تشأن چطوری میشود، این خیلی زیبا بود. بسیار برای من زیباتر آن وقتی بود که اینطوری یادم است که گفتم خب طبق بیانات معصومین ـ اگر [دیگران] آنطوری دارند ما را میبرند آنجا ـ [طبق] اینها هم اینطور باید بگوییم: «هو الذی فرّق بین الشأن و ذیالشأن، فلیس هو بذی الشأن». یعنی اصل خود این حقیقت تشأن که شأنی داریم و ذوالشأنی، تفرقه بین شأن و ذوالشأن چیست؟ اگر میگویند حضرت فرمودند مفرق میخواهد، خود این هم مفرق میخواهد. و لذا میدیدید به آن بیانات مفصلی که ضبط کلاسی میداد پایان میدهد، پایان دادنی که میگوید علی ایّ حال «ان النمل الصغار تتخیل أن لله جناحتین[10]» مورچه میگوید تا خدا دو تا شاخک نداشته باشد، نمیتواند خدایی کند، آخر چطور خدایی است که دو تا شاخک ندارد؟ آیا میشود این همه عالم را بدون دو تا شاخک اداره کنند؟ نمیشود که، پس لامحالة خدای متعال هم دو تا شاخک دارد. این روایت معروف است. ما هم شأن و تشأن و اینها را که ملاحظه کردیم، زیباترین معقولی که برای اینکه خودمان بتوانیم معارف را بالا ببریم درک کردیم، مسأله تشأن است. خُب، بعد از اینکه خوب جا گرفت، یک تلنگری [میخوریم] که تازه این بالمقابله است. او ذوالشأن نیست، اجل از این است که ذوالشأن باشد. او ذوالشأنی درست میکند، شأنی درست میکند و تفرقه میاندازد بین این دو حقیقت. خب پس چه [بگوییم درباره او؟] پس چهاش همان …
آقای سوزنچی: حاج آقا ببخشید این سبکی که شما دارید پیش میروید، ممکن است در خود معارف آیات و روایات هم مشکل ایجاد میکند. مثلا مفهوم خالق هم بگوییم خالق و مخلوق …
استاد: قبل از فرمایش شما، ببینید همین را میخواهید بگویید یا نه؟ پارسال بود ظاهراً یک روزی که خیلی همینها طولانی شد، آقای وافی هستند؟ همین طور یادم مانده آخرش ایشان یک طور قشنگی گفتند که این دیگر از آن تعطیلیها هم که میگفتند بالاتر شد. دیگر معطله که میگویند، اینها رسید به اینکه از معطله هم بالاتر شد. نه، این عرضهایی که من دارم اتفاقا ربطی به تعطیل ندارد. وقتی جمع میشود، همانی است که در بیان [روایت دارد] لا تعطیل و لا تشبیه. آن وقت بعضی روایات هم خودش را نشان میدهد. اتفاقا برای اینکه شما فرمودید، بعد بروید رویش تأمل کنید …
آقای سوزنچی: حاج آقا ما میخواهیم آن ارتکاز را بگوییم، این زاویه را نمیخواهیم بگوییم، یک زاویه دیگر را میخواهیم بگوییم. ببینید شما الآن از طریق ارتکازهایی که ما در روایات داریم میگویید این فهم غلط است، الآن مثالهای شما این بود دیگر، مثل همین ظلمات واینها که مثال زدید.
برو به 0:13:44
استاد: نه، ظلمات را برای آن مثال نزدم، فقط یک قضیه گفتم. مثالهایی که زدم فرّق و اینها را گفتم.
آقای سوزنچی: همین، میخواهم بگویم یعنی با درک ارتکازی ما ناسازگار است. خب با همین مدل که الآن شأن و ذیشأن را نگاه کردید، خُب میگویم خالق غیر از مخلوق است، پس اوست که خالق را غیر مخلوق کرد در حالی که در خود متون دینی دیگر خدا [همان خالق است و] کسی یعنی فوق خالق [را تصور نمیکند.] لااقل در ادبیات دینی دارم میگویم، ادبیات فلسفی را نمیخواهم بگویم، در خود ادبیات دینی میگوییم خدا همان خالق است. اینطور نیست؟
استاد: چرا، ولی خالق یکی از اسماء الله است، شک دارید؟
آقای سوزنچی: خُب حالا همین جا آدم بگوید که آن کسی که بین خالق و مخلوق را جدا کرد، فلیس بخالق، همین طور که [میگوییم] فرّق بین ذیالشأن [و الشأن.]
استاد: یعنی هو الذی فرّق بین الاسم و المسمی، اما این معنایش نیست که خالق اسم الله نیست. به تعبیر دیگر …
آقای سوزنچی: حاج آقا گرفتیم. مطلب را فکر کنم فهمیدم.
شاگرد: بین اسم و مسمی نمیشود، چون خالق و مخلوق اسم و مسمی محسوب نمیشود. او بین خودش و غیر فرق نگذاشت. یعنی در این مثال ایشان اگر بخواهیم استفاده کنیم، نمیشود.
آقای حسینزاده: اسم و مسمی را میگوییم، خالق و مخلوق …
استاد: بله، تفرقه مانعی ندارد.
شاگرد: در ذیالشأن درست شد، از آنجا نتیجه گرفتیم که خودش فوق شأن و ذوالشأن بودن است.
آقای سوزنچی: یعنی مبدئیت فوق خالقیت است طبق فرمایش شما دیگر؟ درست است؟
استاد: بگذارید یک چیزهایی را عرض بکنم. یک چیزهایی حتما باید ضمیمه شود. ببینید، این مسأله تعطیل و تشبیه، چرا آیه شریفه میفرماید «سبحان الله عما یصفون الا عباد الله المخلصین[11]»؟ نفی الصفات عن الذات[12] چرا فرمودند؟ اما در کنارش یک جا فرمودند ـ در توحید صدوق ببینید ـ «النعوت نعوت الذات لاتلیق الا به و اسمائها جاریة علی المخلوقین[13]». من حالا یک مثال عرض میکنم، بعدا بروید روی [آن فکر کنید.] این اسماء و صفات الهی یک چیزی دارند در همان چیزی که ما میگوییم مبدأ مطلق است و هیچ اسم و رسمی ندارد که درست هم میگوییم. در همان مقام اینطوری فرض بگیرید، مثل آن دو تا مخروطی که عرض میکردم، دو تا مخروطی که سرشان به هم گذاشته و قاعدههایشان محازی هم است. در مقاطع مخروطی میگفتند یک نقطه را روی یک خطی فرض بگیرید، دورش بدهید. میگفتند دو تا مخروط پدید میآید، یکی بالا و یکی پایین، سرهایش هم به هم گذاشته شده، آن نقطه رأس هر دو است. حقیقت اسماء و صفات اینطوری است. عرش حالت این نقطه را دارد، یعنی وقتی به این نقطه رسید، نقطه نقطه است اما به محازات این مخروطی که پایین بود، یک مخروطی هم در بالا است اما آن مخروط در بالا طوری نیست که ما بخواهیم با این ضوابطی که الآن داریم در مورد آنجا حرف بزنیم، لذا «سبحان الله عما یصفون». همه اینهایی را هم که الآن ما میگوییم همین است. یعنی ما در ادراکات خودمان میرویم تا میرسیم به جایی که میرسیم به این نقطه که تعبیر کردیم عرش است یا سقف است دیگر. اما خُب، حالا این حقائق که شما میگویید عرش است، خلاصه چطور سان داده شدهاند؟ یعنی پس پرده اینها، غیب اینها، چطوری بوده که اینها پدید آمده؟ میگوییم «تاهت عقولهم[14]» برای ما قابل درک نیست اما نه اینکه هیچ، ملاحظه میکنید؟ لذا این یک بحثی است که اهمیت خاص خودش را دارد، اگر هم بروید رویش تأمل کنید، این دو تا مخروط برای همیشه یادتان باشد. عرض من هم مال اینجا است.
و لذا است که بعضی روایات است که وقتی صبحتش شد، اگر این مسأله مخروط یادتان باشد، میبینید وقتی امام علیه السلام دارند حرف میزنند، کلامشان یک طور دیگری است. عالَم عالَم طور دیگری است که با این ضوابط کلاس ما هم منافات ندارد. و لذا هم اگر یادتان باشد اوائل مباحثه من مکرر عرض میکردم، میگفتم ما یک جور علم خدا داریم، یک جور موطن علم داریم، این را چند بار عرض کردم. در ضوابط کلاس ما میگوییم این موطن علم همان صقع ربوبی است، من میگفتم چرا این کار را میکنید؟ بله علم الهی داریم، ائمه هم راجع به آن حرف زدهاند، اما نه این، لزومی نکرده این باشد. ما این را بازش کنیم بدون اینکه مرتب بچسبانیم به خدا، البته برای سهولتی که مرتب بحث [به علم خدا] میرفت من میگفتم خدا میداند، حالا هم مانعی ندارد، اگر خواستید برای مخاطب بگویید فی علم الله. فی علم الله یعنی نه عالم کن، مانعی هم ندارد برای پیشرفت بحث، اما منظور معلوم باشد که یک موطنی است که آن ذات خدا نیست. زیر این نقطه است، این طرف مخروط بحث ما است. یک بیاناتی هم هست که مال آن طرفش است که خب خودشان میدانند، آنها دیگر باید همان «الا عباد الله المخلصین» بشود تا معلوم بشود. و لذا شاید این روایت یکی از همینها است که «النعوت نعوت الذات لاتلیق الا بالله تبارک و تعالی و اسماؤها» …
آقای حسینزاده: اسمائها قبلش است. «فالصفات له و اسماؤها جاریة علی المخلوقین مثل السمیع و البصیر و الرئوف و الرحیم و اشباه ذلک و النعوت نعوت الذات لا تلیق الا بالله تبارک تعالی و الله نور لا ظلام فیه و حی لا موت له و عالم لا جهل فیه».
استاد: درست است «فالصفات له و اسماؤها جاریة علی المخلوقین». منظور اینکه اینها هست.
آقای سوزنچی: حرف آخر را من نفهمیدم، یعنی شما میفرمایید این در علم خدا هست اما علم خدا در موطن خدا نیست؟ یک همچنین چیزی من فهمیدم، درست فهمیدم؟ همه این نفس الامری که شما میگویید، در علم خدا است ـ شاید من اشتباه برداشت کردم ـ اما این علم خدا موطنش خدا نیست؟ یعنی میخواهم بگویم چه فرقی کرد با آن صقع ربوبی؟
استاد: نه، صقع ربوبی که همین موطن را میگویند صقع ربوبی. من میگویم اگر منظورتان از صقع ربوبی این است که یعنی دیگر وجود ذات، همان تعبیر که «و علمه وجوده»، اگر به این میخواهید بگویید، این نه، ما میخواهیم بگوییم اینطوری نیست. اما اگر میگویید [مراد] از صقع ربوبی یعنی سوائیت در آن مقهور است یا مثلاً یک طور تعبیرات این چنینی که احکام ماهیت در آن مقهور احکام وجود است، اینها را میگویند و لذا حتی حاضرند بگویند که عقل ماهیت ندارد. در کلمات دیدهاید به جایی میرسند شاید در جلد ششم [اسفار] بود، ایشان میگویند اصلا عقل ماهیت ندارد، برای جمع بین صدور و صادر، صادر اول و وجود منبسط، اینطور یادم میآید از جلوترها که اینطور حرفها بود.
آقای سوزنچی: حاج آقا آخرش این چه شد؟ این موطن نفس الامر کجا است؟ نفس الامر به معنی شما، شما میگویید نفس الامر اوسع از وجود شد، موطن نفس الامر علم خدا است؟
استاد: نه، اگر علم ذات خدا منظورتان است نه.
آقای سوزنچی: خُب، پس چیست؟
استاد: موطن علم است.
آقای سوزنچی: بعد این موطن علم کجا است؟
استاد: موطن علم، موطن نفس الامر است. یعنی همان که …
آقای سوزنچی: خُب، این کجا است؟ چه نسبتی با خدا دارد؟
استاد: کجاست، یعنی مثلا یک جایی دنبالش بگردیم؟
آقای سوزنچی: نه، یعنی چه نسبتی با خدا پیدا میکند؟
استاد: مثالهای واضح [را ملاحظه کنید] ـ خدمت آقا هم داشتم میگفتم ـ یک قضیهای که برایتان واضح است، حالا ما این را من باب واضح بودنش میگوییم و الا هر قضیهای که خودتان قبول دارید، یک استلزام روشن واضح را در نظر بگیرید، [مثلا] «لو کان فیهما آلهة الا الله لفسدتا[15]»، «لو کان کذا لکذا» اما برایتان واضح باشد به عنوان یک قضیهای که دارد حرف میزند، گزارهنما نباشد. این شرطیه را در نظر بگیرید، این شرطیه کجا است؟ فکرش کنید، کجا است؟ جواب من را بدهید. «لو کان فیهما آلهة الا الله لفسدتا» برویم با هم تعاون فکری کنیم ببینیم این کجا است.
آقای سوزنچی: الآن شما نفس الامر را علم میدانید، [پس موطن این قضیه] آن موطنی است که این، این است.
استاد: بله و لذا گفتم الآن مرحله خوبی برای بعضی نظریات فیزیک است که آمده به خاطر اینکه به جای انرژی و اینها که تا حالا بودهاند دارند با موطن اطلاع [مواجه میشوند.] یعنی دارد درک میشود، این بشر دارد میرسد به اینکه غیر از جسم سه بعدی، زور، نیرو، انرژی و اینها ما یک چیز دیگری هم داریم که از سنخ جسم و بعد و اینها نیست، اسمش هست اطلاعات، ایده. این خیلی خوب است من چند بار عرض کردهام، نظریه اطلاعات در فیزیک یک فتح باب خیلی خوبی است. چرا؟ یعنی در اثر تجربیات دارد این را لمس میکند و این خیلی خوب است. یعنی بشر دارد با موطن اطلاعات، با موطنی که دیگر از او انتظار ندارد [که این سؤال را جواب دهد که] بگو ببینم بعدت چقدر است؟ نیرویت به کدام جهت است؟ در فرمول انرژی کجا قرار میگیری؟ میگوید من با یک چیزی آشنا شدم که از این فرمولها در نمیآید. میگویم شما بدان که انرژی و ماده ـ با هم ـ نه پدید میآید و نه از بین میرود. با یک چیزی آشنا شده که میبیند غیر از این است، اصلاً جدای از این فرمول است، این خیلی خوب است. خیلی گام مهمی است اگر این نظریه را دنبالش بروند، من که خیلی سرم نمیشود، اندازهای که حدس من است خیلی آینده خوبی دارد. فلذا این موطن کجا است؟ شما الآن میگویید من نمیدانم مثلثهایی که در خارج هست و موجود است، مثلث مسطحه صد و هشتاد درجه است یا مثلث بیضوی بیشتر از صد و هشتاد درجه است یا مثلث هزلولوی کمتر از صد و هشتاد درجه است؟ نمیدانیم، من نمیدانم آن مثلثی که [در این خارج دم دستی و فیزیکی ما] هست کدامش است، اما میگویم اگر مثلثی در سطح مستوی ترسیم شد، حتماً صد وهشتاد درجه است. این اگر کجا است؟ یعنی میگویید من فرض میگیرم؟! نه، با صرف فرض شما نیست، میخواهید بگویید من ادعا نکردم. صرف این نیست که من ادعا میکنم که اگر یک صفحهای را فرض بگیرید مثلثش [صد و هشتاد درجه است] اصلاً ادعا نیست.
آقای سوزنچی: آخر آن موطن علم خودش است؟ یعنی علم خدا به اشیاء است؟ علم خدا به ذات که نیست. یعنی از این موطن چه تصوری داریم؟
استاد: حالا خوب است. این حرف خیلی خوب است. ببینید …
برو به 0:25:06
شاگرد: استاد همه این قضایا شرطیه شدند یا نه؟
استاد: نه، همین که عرض میکردم. قضایای حملیه شرطیه نیست.
شاگرد: نه، حملیه نه. این قضایایی که مدام داریم به آنها استناد میدهیم شرطیه است.
استاد: این استلزامات؟ بله درست است.
آقای نایینی: این آخری را که به غیر شکل شرطیه هم میشود بیانش کرد.
شاگرد: چطور؟
آقای نایینی: مثلث در سطح مستوی …
شاگرد: آنها همه شرط است.
آقای نایینی: …
شاگرد: اصلاً قضایای کلیه ریاضی تحلیل میشود به قضیه شرطیه.
استاد: همین قبول نیست. این از همانهایی است که عرض کردم من یادداشت کردهام و خوب است که بحثش کنیم. معمولاً قضایای حقیقیه که به معنای «کل ما لو وجد» است را میگویند: «ببینید، شد قضیه شرطیه»، اینطوری نیست، یعنی ما قضایای طبیعیه داریم، قضایای حقیقیهای داریم که به شرطیه برنمیگردد. یعنی به عبارت دیگر ـ نکته دقیقی را مرحوم آقای مطهری گفته بودند ـ گاهی است که شما میگویید: «در ظرف وجود ما لو وجد حکم علیه بهذا»، یعنی در ظرف وجود این را دارد. گاهی است که میگویید نه.
شاگرد: شرطیه نه به معنای وجودیه، لازم نیست که در ظرف وجود باشد.
استاد: پس چرا میگویید لو وجد؟
شاگرد: مثل بحث امروز که داشتیم درباره اجتماع نقیضین، درباره شریک الباری، درباره مثلث و مربع، همه اینها که داشتیم، فرض میکردیم، فرض ماهیت، نه فرض در ظرف وجود، همان فرض ماهیتش هم که میکردیم بر اساس آن فرض یک سری واقعیات حاصل میشد، استحالهاش حاصل میشد، اما قضیه شرطیه بود در نهایت.
استاد: نه، ببینید الآن شما یک چیزی را دارید میگویید صحیح است. الآن از کجا شروع کردید؟ از یک مثالهای خوبی شروع میکنید، بعد میگویید: «پس تمام قضایا شرطیه است».
شاگرد: نه، قضایای مربوط به این نفس الامری که ما داریم از آن بحث میکنیم ظاهرا شرطیه است.
استاد: مثالی میخواهم بزنم. شما میگویید: «این شرطیه را گفتی، شریک الباری را هم گفتی» من میگویم یک چیز دیگری هم داریم، «الاربعة زوج».
شاگرد: خب آنها هم یک عده خاص. تازه آن اربعه هم ممکن است، شرط است، منشأش به ذهنیت من ممکن است باشد که قالب ذهنی من …
استاد: یعنی اگر طبایع را پذیرفتیم، نمیتوانیم بگوییم طبیعت یک احکامی دارد لابشرط ایّ موطن؟
شاگرد: دسترسی اثباتی به آن نداریم.
استاد: نداشته باشیم، کاری به دسترسی اثباتی نداریم.
شاگرد: اگر دسترسی اثباتی نداشته باشیم، نمیتوانیم این مطلب را بگوییم. ما از کجا معلوم است که …
استاد: اولاً اینکه دسترسی داریم یا نداریم، ببینید شما الآن محکم میگویید نداریم. از کجا میگویید نداریم؟
شاگرد: نه، معلوم نیست. عرضم این است که معلوم نیست، نگفتم نداریم. لاادری، نمیدانم، شاید باشد، شاید نباشد.
شاگرد2: با ارتکاز جلو برویم دیگر. در ارتکاز خودمان چنین چیزی نمییابیم که مثلث در هر وعائی این حکم را دارد، یعنی روی طبیعت مثلث رفته است. از کجا میدانیم؟ شاید در یک فرضی باشد که اینطور نباشد، در یک وجودی باشد که شکل نباشد.
استاد: متوجه نشدم. یعنی میخواهید حرف ایشان را جواب دهید؟
شاگرد2: نه، تأیید حرف ایشان. ما از کجا بدانیم این صد و هشتاد درجه بودن حکم طبیعی مثلث است؟ شاید در یک فرضی، در یک وجودی صد و هشتاد نباشد.
استاد: بله دیگر، نیست. من همین را عرض کردم که، در فرض هزلولوی حتماً کمتر از صد و هشتاد است.
شاگرد2: البته اگر این حکم طبیعت باشد، باید در تمام وعاءها این حکم صادق باشد.
استاد: من میگویم طبیعت مثلث مسطح، این دیگر در هیچ وعائی نمیتواند باشد. محال که میگوییم یعنی این. نمیتوانید بگویید من مثلث مسطحه را میبرم شاید در یک وعائی رفت. اینکه شما میگویید وعاء، بله اگر مثلث را هزلولوی کنید و اصل توازی را فرض نگیرید، بسیار خوب.
شاگرد2: استاد اینها را همه شرط داریم [میگیریم،] اصلا نگویید مثلث [مسطح،] فقط مثلث را فرض کنید، درباره مثلث، نه مستوی آن نه هزلولوی آن نه بیضوی آن.
استاد: ما هندسه نتاری داریم یا نداریم؟ هندسه نتاری یعنی چه؟ یعنی اگر میگویی مثلث، یک اصول موضوعه کلیه، مقید به هیچ چیز نیست، نه اصل توازی و نه برادرهایش. این یک جور بحث طبایع هست یا نیست؟ البته نیست، مسامحه دارد، حالا میخواهم به عنوان اینکه ذهن انس بگیرد [مطرح کنم.] داریم داریم یا نداریم؟
شاگرد2: خیلی خوب، باز …
استاد: شرط در آن نیست دیگر، چه شرطی است؟ هندسه نتاری یعنی هندسه مطلق، یعنی یک مبادیای است که در همه هندسهها بدون شرط میآید.
شاگرد2: این حرفها را هم دیگر نمیتوانیم در موردش بزنیم به هیچ عنوان، نمیتوانیم در مورد صد و هشتاد درجه بودن مجموع زوایایش صحبت کنیم.
استاد: بله خب نمیزنیم ولی یک چیز دیگر، هندسه نتاری حکم دارد یا ندارد؟ قضیه در آن هست یا نیست؟ هست.
شاگرد2: به اندازه مفروضات و شروط، بله.
استاد: احسنت، به اندازه مفروضات هست. یعنی یک مفروضاتی است که موطن میطلبد اما یک مفروضاتی است که لابشرط ایّ موطن است. ما همین را میگوییم احکام طبیعت.
شاگرد: ما از کجا بفهمیم لابشرط ایّ موطن است؟ ما میگوییم همه عوالم را …
استاد: خُب، تک تکش را [باید بررسی کرد] بیخودی که نیست، فنی است. جدا کردن هندسه نتاری از هندسه هزلولوی چقدر کار برده است، خیلی زحمت داشته است. شما بروید ببینید با چه زحمتی اینها را جدا کردهاند، یعنی میگویند اینجا مال این است، اینجا مال آن است. یعنی قشنگ دارد به دستت میدهد، میگوید این مال این موطن است، این یکی مال آن موطن است و این یکی مال هیچ موطنی است، لابشرط ایّ موطن است.
شاگرد: لابشرط ایّ موطن [یعنی] از این دو موطن.
استاد: بله دیگر.
شاگرد: نه به نحو اطلاق.
استاد: نه، اطلاق یعنی چه؟
شاگرد: یعنی ما بقیه عوالمش را که نمیدانیم.
استاد: بله، اینکه گفتم خدشه دارد ـ ایشان نفرمودند ـ ممکن است بگویند یعنی لابشرط ایّ موطن بخصوصیته ولی بشرط اینها (این مواطن) مرددا، که این هم خودش یک جور تقریری است، یعنی مرددند. آن هم ـ همان که از ابن سینا نقل کردم ـ ما گاهی یک طبیعت را در نظر میگیریم و میگوییم من این طبیعت را که در نظر گرفتم لا کلیة و لا جزئیة، لا شخصیة، لا موجودة و لا معدومة [در نظر گرفتهام.] همه این لاها را میگویم اما درعین حال بعض لاها را نمیتوانم بگویم. نمیتوانم بگویم لا ناطق، چرا نمیتوانم بگویم؟ چون بعضی چیزها است که مال خودش است. دارم مثال میزنم که ذهن جلو برود. میگوییم حمل این بر او مقید نیست به ظرف وجود ذهنی یا خارجی، مال خودش است، به هر بیانی، هر کسی روی مبنای خودش بگوید. خُب، همین جور چیزی را میآییم در مورد غیر ناطق میگوییم. میگویند ما یک عرضیاتی داریم، لازم الذات، اصلا اینها در منطق بود، میگفتند لازم الوجود الذهنی، لازم الوجود الخارجی، این مرددش که گفتم مال آنجا بود که میگفتند لازم الوجودین، اینطوری میگفتند، عده دیگری میگفتند لازم الماهیة، لازم الطبیعة. خُب، اینها همهاش قابل تحلیل است. آن کسی که میگوید لازم الطبیعة چه میخواهد بگوید؟ میخواهد بگوید این مال خود طبیعت است، مقید به این نیست که حتماً متصف به وجود شود.
آقای سوزنچی: … آخر این درست.
آقای نایینی: چرا؟
آقای سوزنچی: یعنی این نفس الامر …
استاد: خُب، آن که برایتان واضح است را تأمل کنید، آن که یک قضیه واضح است، شرطیهاش هم وقتی میبرد در شرطیه …
آقای سوزنچی: گفتید موطن علم، حالا این اسم شد، موطن علم یعنی چه؟ من منظورم با خداست، یعنی نسبتش با خدا چیست؟ این موطن علم که شما میفرمایید موطن نفس الامر موطن علم [است]، نسبتش با خدا چیست؟ مخلوق؟ یعنی …
برو به 0:33:05
استاد: مخلوق که هست اما مخلوق به معنای کُن ایجادی نیست.
آقای سوزنچی: خب، پس چیست؟
استاد: مخلوق به معنی مسبوق.
آقای سوزنچی: این معنایی که ما از مخلوق میفهمیدیم، کن ایجادی بود، خُب، این که نیست.
استاد: نه، این قبول نیست.
آقای سوزنچی: مبدئیت دارد این هم … شما میگویید مبدئیت دارد.
استاد: ما مخلوق را به آن معنای مطابقی مقابلی آن درست است داریم به کار میبریم اما در موارد بسیاری ـ حتی خود شما و در روایات هم هست ـ مخلوق را به معنای اشاری آن ـ یعنی مسبوق ـ به کار میبریم. لذا اینکه میگویید به آن معنایی که ما به کار میبردیم، نه [قبول نیست.] خود ما قبلش دو جور به کار میبردیم فقط یک جوری بود که مبهم بود.
آقای سوزنچی: خُب، همین مسبوقیت را چرا نمیگوییم علم خدا است؟ یعنی چه اشکالی دارد؟ حرف اینها که میبردند به صقع ربوبی [این است که] میگویند علم ذات به ذات که اصلاً معنی ندارد در این فرض، چون [برای] مبدئیت، علم و هیچ چیزی فرض ندارد، یعنی میشود فوق مخلوق به قول شما. بگوییم خب اینها مقام علم خدا به اشیاء است قبل از خلقت. این حرف چه اشکالی دارد؟ عرفا ظاهرا این را میگویند دیگر آنطوری که من فهمیدم. میگویند صقع ربوبی … یعنی علم خدا به اشیاء قبل از خلقت، این مقامی است که شما به آن میگویید …
استاد: مانعی ندارد، هر چه میگویید من یادم میآید. همین حرف را مرحوم آقای آسید احمد کربلائی در مکاتبات به اینجا که میرسند، میگویند اگر اینطور چیزی بشود که این که خدا نشد، این همیان ملا قطب شد. میگویند همیان ملا قطب همه چیز داخلش هست. خُب، میخواهید بگویید علم خدا است؟ یعنی علم خودش است؟ اگر میخواهید بگویید علم خدا است به معنای مظهر او، اینکه همه عالم مال خدا است. به این معنا که «لله ما فی السموت و الارض» خُب، موطن علم هم مال اوست موطن وجود هم مال اوست. اگر اینطوری میخواهید بگویید، خب ما حرفی نداریم که، بگویید مال خدا است. و لذا مرتب بگویید فی علم الله و منظورتان از فی علم الله این باشد که یعنی علمی که مال خدا است، این را که ما حرفی نداریم. اما یک وقتی است که میگویید فی علم الله یعنی میخواهید بروید در آن وجود ذات به معنا هویت غیبیه، میخواهید دقیق شوید، به این معنا قبول نیست.
حالا میگویید موطن اینها کجا است؟ موطن اینها خیلی واضحتر است، موطن ذات الهی نیست که. همین واضحات اطلاعات [اگر به خوبی تصور شود، برای جواب به این سؤال کافی است.] من میگفتم شما فرض بگیرید کل انسانها از بین بروند بعد یک تابلویی از یک کسی بماند ـ مثال خیلی قشنگی است برای پیشرفت این نظریه ـ بعد دوباره فرض بگیریم عدهای موجود شوند و این تابلو به دست بعدیها بیاید. میگوییم کسی که این تابلو را کشیده است چنین مقصودی داشته. این مقصود او که اینها میفهمند او داشته، جایش کجا است؟ یعنی آن ایدهای که این تصویر معّد است که بفهمیم او چنین مقصودی داشته، این ایده تا حالا کجا نگهداری شده که بعد از دو هزار سال دیگران که این تصویر را میبینند، میگویند: «ایده او این بوده»؟ جای این ایده کجا است؟
و الحمدلله رب العالمین
شاگرد: … اینکه میگویند ذات پروردگار هیچ راهی به آن نیست.
استاد: همین درست است، ولی منظورم همین است که راجع به آن مخروط بالایی هیچ صحبت نکنیم.
شاگرد: پس حتی مخلَصین آنها هم دیگر نباید …
آقای سوزنچی: آنها صحبت نمیکنند، آنها میفهمند.
شاگرد: … هر چه هست همین جا … ولو مخلصین. منظور اینکه آن مخروط بالا ذاتی که به هیچ راهی دسترسی به آن نیست، یعنی آن سقف میشود عرش، این منظورتان است؟
استاد: بله، اگر یک طور دیگری بخواهیم بگوییم، آن شعری که گفته بود که یک نفر خدا را میشناسد آن هم خودش است. آن طوری که خدا خودش را میشناسد. آنجا خب، ولی اگر ما بخواهیم از عالم مقابله …
شاگرد2: استأثره لنفسه.
استاد: «استأثر لنفسه[16]» کأنه باطن همین نقطه است، همه جمع شده ـ استأثر لنفسه ـ از این نقطه نمیشود رد شد. لذا یک جوری است که خودش میداند اما ما همین اندازه میدانیم که او آن مبدأیی است که این همه تجلیات و ظهورات از او هست. این را ما میدانیم اما اینکه حالا بخواهیم این را چطور ببریم آنجا، مخروطی که من گفتم مثال بود و الا همین اصل بردن ما هم اشتباه است به این نحوی هم که باز مأنوسات ذهنی ما است. ما همان بهتر که از همان اول … ولی چون چیزی گفتند که من دیدم نیاز است که این گفته شود، آن روایت …
شاگرد2: شبیه آنتن تلویزیون که این اصوات را میگیرد، موجهای صوتی را تبدیل به تصویر میکند شاید مثلاً در آن عالم بالا یک طور دیگری است حقائق.
آقای سوزنچی: هیچ تشبیهی برایش نمیشود آورد.
شاگرد: حاج آقا خاویار را آقای بهجت اشکال میکردند؟ ازون برون میگویند اسمش …
استاد: خیلی از آقایانی که ساکن شمال بودند میگفتند ما که بچه بودیم، حرام بود آنجا ولی ایشان میگفتند که باید به خبره مراجعه شود. اگر خبره گفتند آن فلسی که منظور است را دارد ولو در بخشی از حیاتش، …
شاگرد: برای خودشان بشخصه محرز نشد؟
استاد: نه، تا آنجایی که من میدانم. وارد هم نمیشدند، اصلا سبک حاج آقا اینطوری بود، نمیآمدند گردن بگیرند. گردن نمیگرفتند که من بگویم حلال است یا حرام است. میگفتند خودتان بروید به خبره مراجعه کنید، ببینید چطور است.
شاگرد2: آخر من بچه شمالم، میگویند دارد اما به قدری ریز است که با چشم دیده نمیشود، این هم فلس است؟ میگویند دارد اما این نیست که تو ببینی، باید با دستگاه خاصی دیده شود.
استاد: گاهی میگویند در بخشی از بدنش هست اما میافتد، خودش را این طرف و آن طرف میکند میریزد.
آقای سوزنچی: مال کوسه الآن این مشکلی که پیش آمده و کمی حاد شده متخصصین میگویند دارد، عرف مردم میگویند ندارد، عرف ماهی گیر نه عرف عادی. یعنی عرف میگوید ما به این نمیگوییم فلس اما در فضای دانشگاهی، یعنی آنها که رشتهشان است میگویند ما به این میگوییم [فلس.] الآن این را چه کار میکنند؟
شاگرد3: ادله انصراف دارد به اعم یا به نگاه عام؟
برو به 0:41:37
استاد: احتیاط که معلوم است باید همان [نظر] عرفی را بگیرند.
آقای سوزنچی: الآن روی همین مبنا دارند کوسه را خرید و فروش میکنند.
استاد: اما از نظر بحثی آن چیزی که من فعلاً به ذهنم میآید به عنوان تأیید این طرف است. آیا عرف از سر جهلشان نمیگویند یا نه، عرف حتی اگر حرفهای متخصصین را به آنها بگویند میگویند باز ما این را فلس نمیدانیم؟
آقای صراف: گاهی اوقات متخصصین توسعه مفهومی میدهند برای تقسیم بندی زیست شناسی.
استاد: یعنی وقتی هم از حرف متخصصین مطلع شدند، میگویند شما برای خودتان اصطلاح در آوردهاید؟ گاهی هم میبینند نه، با آن حرفی که داشتند میگویند راست میگویید، ما نمیدیدیم و اشتباه میکردیم. اگر اینطور است که لو فرض اطلاع عرف بر مطالب آنها، صدّقهم در اصل صدق [اسم فلس بر مصداق خارجی]، اگر اینطور است، حلال است اما اگر مشکوک باشد باز همان …
شاگرد: بقاء در حکم عام نمیشود؟ یعنی دلیل حرمت خالی از فلس شبهه مصداقیه دارد، میماند در حکم عام کل شیء لک حلال.
استاد: تمسک به عام در شبهه مصداقیه که برای ما خیلی سؤال بود چون میگفتیم شبهه مصداقیه مال جهل موضوعی است، تمسک به عام مال شک در مراد است. در مراد که شک نداریم که فرمودهاند فلس.
شاگرد: در قید منفصل نه متصل، این خب منفصل است.
استاد: آن در شبهه مفهومیه بود نه مصداقیه. تفصیل بین مقید متصل و منفصل مال شبهه مفهومیه بود، شبهه مصداقیه که دو تا تفصیل نداشت.
شاگرد: متصل و منفصل ندارد.
استاد: نداشت، تفاوتی نمیکرد. اینجا هم شبهه مصداقیه است، وقتی شبهه مصداقیه شد آیا تمسک به عام جایز است یا نه؟ خیال میکنی نمیشد.
کلید واژه: جعل ذاتی شیء ـ تشأن ـ تعطیل ـ لا اسم و لا رسم له ـ فوق العرش ـ موطن علم ـ نظریه اطلاعات ـ قضیه حقیقیه ـ قضیه شرطیه ـ هندسه نتاری ـ ماهی خاویار ـ تمسک به عام در شبهه مصداقیه.
[1] شرح المنظومه ج2 ص393 : «الحمل بالذاتي الأولي وصف مفهومه اتحاد مفهوم عرف أي مفاده أن الموضوع نفس مفهوم المحمول ذاتا و ماهية لا وجودا فقط كما في الحمل الشائع و لكن بعد أن يلحظ نحو من التغاير كتغاير الإجمال و التفصيل في حمل الحد علی المحدود و كملاحظة الشيء بحيث يمكن أن يكون غيره في ذاته أو يمكن أن يسلب عن نفسه و ملاحظته لا كذلك بل كما هو هو كقولهم في مبحث الماهية الإنسان من حيث هو إنسان إنسان لا غير و في مبحث الجعل ما جعل المشمش مشمشا بل جعل موجودا فإن المشمش مشمش في ذاته إذ ثبوت الشيء لنفسه ضروري و سلبه عن نفسه محال كما قلنا فكل مفهوم و إن ليس وجد و لا يعتبر وجوده فنفسه- مفعول مقدم- بالأولي من الحمل ما- نافية- فقد. و إنما سمي ذاتيا إذ لا يجري إلا في الذاتيات و أوليا لكونه أولي الصدق أو الكذب.»
[2] همان ج1 ص154
[3] الکافی (ط ـ اسلامیه) ج1 ص89: «كَانَ بِلَا كَيْنُونِيَّةٍ كَانَ بِلَا كَيْفٍ كَانَ لَمْ يَزَلْ بِلَا كَمٍّ وَ بِلَا كَيْفٍ كَانَ لَيْسَ لَهُ قَبْلٌ هُوَ قَبْلَ الْقَبْلِ بِلَا قَبْلٍ وَ لَا غَايَةٍ وَ لَا مُنْتَهًى انْقَطَعَتْ عَنْهُ الْغَايَةُ وَ هُوَ غَايَةُ كُلِّ غَايَةٍ فَقَالَ رَأْسُ الْجَالُوتِ امْضُوا بِنَا فَهُوَ أَعْلَمُ مِمَّا يُقَالُ فِيهِ.»
[4] الکافی (ط ـ اسلامیه) ج8 ص350 ـ شرح الكافي-الأصول و الروضة (للمولى صالح المازندراني) ج12 ص472: (فقال الحمد للّه محيث الحيث) فلا حيث له (و مكيف الكيف) فلا كيف له و (مؤين الاين) فلا أين له.
[5] التوحید (للصدوق) ص37
[6] الانعام 1
[7] الحکمة المتعالیة فی الاسفار الاربعة العقلیة ج6 ص182 و 183
[8] اقبال الاعمال (ط ـ القدیمة) ج2 ص647
[9] همان ج2 ص646
[10] عوالم العلوم و المعارف والأحوال من الآيات و الأخبار و الأقوال ج19 ص207: «حظيرة القدس و ذخيرة الانس: قال عليه السّلام: هل سمّي ـ أي اللّه عزّ و جلّ ـ عالما قادرا إلا لأنّه وهب العلم للعلماء، و القدرة للقادرين. فكلّما ميّزتموه بأوهامكم في أدقّ معانيه، فهو مخلوق مصنوع مثلكم مردود إليكم و لعلّ النمل الصغار تتوهّم أن للّه تعالى زبانيين كما لها، فإنّها تتصوّر أنّ عدمهما نقص لمن لا تكونان له.» بحار الانوار (ط ـ بیروت) ج66 ص293
[11] صافات 159 و 160
[12] خطبه اول نهج البلاغه
[13] التوحید (للصدوق) ص140: «سُئِلَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع عَنِ التَّوْحِيدِ فَقَالَ هُوَ عَزَّ وَ جَلَّ مُثْبَتٌ مَوْجُودٌ لَا مُبْطَلٌ وَ لَا مَعْدُودٌ وَ لَا فِي شَيْءٍ مِنْ صِفَةِ الْمَخْلُوقِينَ وَ لَهُ عَزَّ وَ جَلَّ نُعُوتٌ وَ صِفَاتٌ فَالصِّفَاتُ لَهُ وَ أَسْمَاؤُهَا جَارِيَةٌ عَلَى الْمَخْلُوقِينَ مِثْلُ السَّمِيعِ وَ الْبَصِيرِ وَ الرَّءُوفِ وَ الرَّحِيمِ وَ أَشْبَاهِ ذَلِكَ وَ النُّعُوتُ نُعُوتُ الذَّاتِ لَا تَلِيقُ إِلَّا بِاللَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى وَ اللَّهُ نُورٌ لَا ظَلَامَ فِيهِ وَ حَيٌّ لَا مَوْتَ لَهُ وَ عَالِمٌ لَا جَهْلَ فِيهِ وَ صَمَدٌ لَا مَدْخَلَ فِيهِ رَبُّنَا نُورِيُّ الذَّاتِ حَيُّ الذَّاتِ عَالِمُ الذَّاتِ صَمَدِيُّ الذَّاتِ.»
[14] تفسیر القمی ج1 ص26: «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (ع) قَالَ إِذَا انْتَهَى الْكَلَامُ إِلَى اللَّهِ فَأَمْسِكُوا- وَ تَكَلَّمُوا فِيمَا دُونَ الْعَرْشِ وَ لَا تَكَلَّمُوا فِيمَا فَوْقَ الْعَرْشِ، فَإِنَّ قَوْماً تَكَلَّمُوا فِيمَا فَوْقَ الْعَرْشِ فَتَاهَتْ عُقُولُهُمْ حَتَّى إِنَّ الرَّجُلَ كَانَ يُنَادَى مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ- فَيُجِيبُ مِنْ خَلْفِهِ وَ يُنَادَى مِنْ خَلْفِهِ فَيُجِيبُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْه.»
[15] انبیاء 22
[16] خصائص الأئمة عليهم السلام (خصائص أمير المؤمنين عليه السلام) ص47