مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 21
موضوع: تفسیر
بسم الله الرّحمن الرّحیم
استاد: … چطور میگویید حقیقت ناب، در ذهن بیاید میشود فلان، در خارج بیاید میشود فلان .یک حقیقت است که در ظرفهای وجودی مختلف وجود خودش را نشان میدهد. آن حقیقت وقتی میخواهد به لفظ بیاید با این حالت و فرم خودش را نشان میدهد. پس نه اینکه این، دالّ بر آن است. بلکه این، خود آن است ولی در این موضع. این حرفی غیر از دلالت واش اره است. اینکه میگویم خودش است منظورم این است در مورد وجود کتبی هم همین است.
آن کتبی که پشتوانه وحی دارد، میگوییم آن قاف لفظی اگر بخواهد در موطن نقوش و کتابت خودش را نشان دهد این است؛ با پشتوانه وحی و و….
اما آنکه پشتوانه دارد میگوییم اگر آن قاف بخواهد مرسوم بشود میشود این. یعنی یک نحو رابطه و تناسب طبیعی این با آن داشته باشد.
شاگرد: منافاتی ندارد که ممکن است که رابطه تکوینی وجود داشته باشد مثلا حرف قاف با یک حقیقتی رابطه تکوینی داشته باشد امّا در وضع برای یک معنای دیگری…
استاد: بله، أحسنت. ما در وضع دستمان خیلی باز است. میتوانیم همین جا بین اشیاء مختلف مواضعه قرار دهیم. بین این میکرفون با این کتاب مواضعه قرار دهیم، مقارنه. به صورتی که هر کسی این میکروفون به ذهنش بیاید این کتاب هم به ذهنش بیاید. همانی که آقای صدر در حلقات هم مثال میزد به مالاریا و یک شهر. میگفتند یک کسی رفته در یک شهری و آنجا مالاریا گرفته است. بین این شهر و مالاریا رابطهای نیست امّا چون آن جا او مالاریا گرفته، بین این شهر و مالاریا در ذهن او رابطهای بر قرار شده است. رابطهای قرار دادی به این معنا که زمینهای شده است که این دو با هم مواضعه پیدا کنند.
تا میگوید مالاریا اون شهر یادش میآید و بالعکس. و حال آنکه رابطه تکوینی ندارند. لذا ما بعد از اینکه این مطلب را فهمیدیم، در مواضعه دستمان باز باز است و عملا هم همین طور است.
دیروز درباره یک احتمالی که چند روز قبل مطرح شده بود بحث کردیم و آن اینکه راجع به کلّ حروف مقطّعه و بخصوص حرف ق که بحث ما راجع به آن است. یک روایت دیروز گفتم که اهمیّت این حروف را رساند و اهمیّتش هم این بود که انبیاء سابق که بشارت میدادند که آخرین پیامبر میآید، آن خصوصیّت کتاب مبارکه ایشان را میگفتند: «یأتی بکتاب بالحروف المقطّعة[1]»؛ یعنی این قدر یک فصل ممتاز قرآن را، اینها این قرار میدادند. پس معلوم میشود که اهمیّت دارد. -در روایات دیگری بعد از ظهری نگاه میکردم چند تا همین طور دید، بعضیهایش یادم میرود- خلاصة این اهمیتش بود.
و به دنبال این، وجوه متعدّدی را که در روایات آمده بود و مفسّرین بیان کرده بودند برای حروف مقطّعه. مثلا راجع به اینکه این حروف همینهایی است که همه بلد هستید و قرآن هم همین حروف است. پس مثلش را بیاورید. این، در روایت هست. این وجهی که بود، در روایت به عنوان یک وجه آمده است. امّا آنکه اینها هلهله میکردند، در کلام مرحوم صدوق در اکمال الدّین. آمده است.
مرحوم مجلسی در جلد، 92 بحار چاپ اسلامیّه صفحة، 381 از إکمال الدین میآورند به همین بیان که اینها صبر کنند و گوش کنند. حروف مقطّعه طوری میآید که مقطع است. جلب نظرشان بکند. طوری که بگوید یعنی چه این حروف مقطعة! این را مرحوم صدوق آورده اند. میتواند روایت نباشد ولی چون آنها مأنوس با روایات بوده اند، میتواند در روایات هم این وجه آمده باشد. ولی بیان خیلی زیبایی ایشان دارند.
«وَ كَانُوا لَا يَسْتَطِيعُونَ لِلْقُرْآنِ فَأَنْزَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِي أَوَائِلِ سُوَرٍ مِنْهُ اسْمَهُ الْأَعْظَمَ بِحُرُوفٍ مَقْطُوعَةٍ وَ هِيَ مِنْ حُرُوفِ كَلَامِهِمْ وَ لُغَتِهِمْ وَ لَمْ تَجْرِ عَادَتُهُمْ بِذِكْرِهَا مَقْطُوعَةً -اینجور چیزی نشنیده بودند- فَلَمَّا سَمِعُوهَا تَعَجَّبُوا مِنْهَا وَ قَالُوا نَسْمَعُ مَا بَعْدَهَا تَعَجُّباً فَاسْتَمَعُوا مَا بَعْدَهَا[2]». پس آن وجهی که صحبت شد در اکمال الدین صدوق آمده است. آن روز که آقایان گفتند، عرض کردم که من ندیدم، آن روز برخورد کردم گفتم بگویم، این هست.
خب بحث ما دیروز از این جا شروع شد، اینها وجوهی برای این حروف گفتهاند و این وجوه علی ای حال نمیشود گفت همهاش باطل است.
اگر همهاش را نگوییم حقّ است جزماً وجوه حقّهای در اینها میباشد که یک وجه فقط نیست و روی آن مبنایی که مقصود باشد تمام حقوق حقّه و استعمال لفظ در اکثر معنای واحد جایز باشد، این وجوه همه جای خودش را دارد. فقط آنکه دیروز مطرح شد این بود که این وجوه را اگر ارزش گذاری کنیم بعضیهایش اعلی الوجوه میباشد، بعضیهایش اسهل الوجوه است. بعضیهاش امتن الوجوه است. بعضیهایش أوضح الوجوه است و بعضیهایش أنزل الوجوه است که ساده ترین وجه است.
سوالی که بود این است که طبیعی ترین وجه کدام است؟ یعنی آن وجهی که خیلی نیازی به ضمّ ضمیمه ندارد.طبیعی ترین وجهی که در آیه شریفه ق میتواند محتمل باشد چه احتمال میباشد؟
من عرض کردم احتمالا طبیعی ترین وجه ولو اعلی الوجوه هم نباشد -دیروز گفتم اغمض الوجوه این نیست. معلوم است این طبیعی ترین وجه است- ولی یکی از وجوهی است که به چیز دیگری بند نیست که منظور این باشد که از قاف خود ق منظور باشد. به این معنا که خود ق یک حقیقتی از حقایق بسیط عالم خلقت است.
این لفظ ق را هم که میگوییم دالّ بر او نیست. همینی که آقا گفتند الآن. -دیروزهم من گفتم باز هم صحبت میکنیم-.
ما نمیگوییم قاف دالّ بر آن است. ما میگوییم یک حقیقت است که در مواطن مختلف خودش را نشان میدهد. مثل طبیعی انسان که در موطن ذهن خودش را نشان میدهد. در خارج خودش را نشان میدهد. در کتابت خودش را نشان میدهد. موطن است. ولو در این مواطن مأنوس ما یک مقداری تفاوت دارد. ما میگوییم یک حقیقت است که اگر در ظرف لفظ بیاید، میشود همین. خودش میباشد. نه اینکه ما یک ق گفتیم دالّ بر آن است. فلذا رابطه وضعی را در این جا دیگه قبول نداریم به این معنا که صحبت بود. و همچنین در کتابت. کتابتی که با پشتوانه وحی باشد؛ میگوییم قاف یک حقیقتی است که با پشتوانه وحی میگوییم اگر آن بخواهد نقش بشود میشود این. یعنی ما دیگر مجاز نیستیم که قاف را هرجوری که خواستیم بنویسیم. -یعنی مجاز این گونه- ولو دست قرارداد و مواضعه باز است. هر جور میخواهید ق را بنویسید. لفظش را تغییر بدهید. اسمش را تغییر بدهید. اینها مانعی ندارد. چیزی نیست که محال باشد. امّا این دیگر پشتوانه وحی به این معنایی که میخواهیم بگوییم ندارد. اینکه ما میگوییم آن حقیقتی است که وقتی خودش میآید در این موطن، اینجوری خودش را نشان میدهد.
شاگرد: بحث فرد و طبیعتی که فرمودید…
استاد: آن هنوز مانده است. آن را میرسیم. بعضی بحثها را اشاره میکنم بذرش در ذهنتان کاشته بشود و تأمّل کنید. آن یک بحث قشنگ است که هنوز کار نداریم.
شاگرد1: اگر در لفظ بخواهد بطور طبیعی خودش را چنین نشان بدهد به کتابت طبیعی بدون پشتوانه وضع نمیشود.
استاد: بله، حالا میرسیم. این حالا یک حال ادّعایی دارد که خرده خرده تصورش بشود، خرده خرده ببینیم این ممکن است؟
شاگرد: بدون نیاز به وضع.
برو به 0:06:57
استاد: بله، بدون نیاز به وضع. پس ببینیم خرده خرده ممکن است یا نه؟ من دارم فعلا به عنوان یک ادعا میگویم. -اینها مقدمه است برای نزدیک شدن به این حرفها- ولی سوالی که مطرح شده بود این بود که آیا این حروف مقطعه که چهارده تا هستند، چهارده تا هم حروف ظلمانیاند که میشود 28 حرف عربی. آیا حروفی غیر از اینها هم داریم در آن بسائط اولیّه یا نه؟
دیروز خلاصه اینجوری توضیحش را عرض کردم، گفتم: کلام را یک چیزهایی تشکیل میدهند. یک چیزهایی دست به دست هم دادهاند کلام را درست کرده اند. وقتی میگویید، قام زیدٌ میگوییم از چی تشکیل شده است؟ میگوییم، از قام و زیدٌ تشکیل شده است. بعد میگوییم، قام خودش از چی تشکیل شده؟ میگوییم از قاف و الف و میم تشکیل شده است. امّا وقتی میگوییم قاف ازچی تشکیل شده؟ دیگر میگوییم، قاف خودش میباشد. ق از حروفی است که عنصر است. اصل است از او چیزهایی درست میشود ولی چیزی او را درست نکرده است. نمیشود گفت با دو تا الف با دوتا… هیچی، قاف کنار واو است کنار الف است. یک چیز روشن واضح است.
همین طور که در عالم مُلک بود که میرسیدند به یک چیزی که عنصر بود، همه ترکیبات دیگر را این درست میکرد ولی خود او را چیزی درست نکرده بود. جزء نداشت. علی الفرض اینکه عنصر به آن معنا داشته باشیم. عالم خلقت هم از صدر تا ذیل، -همین طور از بسائط است- نه فقط عالم ملک و اجسام، بلکه عالم برزخ، ملکوت، جبروت و همه عوالم خلقت.
آیا ممکن است عوالم خلقت که این همه مظاهر دارد، یک چیزهایی اینها را درست کرده باشد؟ همین طور که در کلام این را گفتیم.
اگر این کلمات تدوین آن تکوین باشند. همین حرفها را آن جا هم میزنیم. میگوییم در تکوین یک عناصر و حقایق اولیّهای هستند که آنها مستقیماً با «کُن» ایجاد شده اند. امّا حقایق بعدی همه توسط اینها درست میشوند. این احتمال اگر درست باشد و سر برسد معنایش این است که ما در نظام خلقت هم یک حروف اولیّه داریم. حروفی که خودشان بسیطاند و همه چیزهای عالم از اینها درست شده است و خودشان از حقایق اند. وراء حقایق مادّی و برزخی و جبروتی و همه اینها. رتبهای دارند وراء اینها.
خب اگر این حرف درست باشد معنایش این میشود که شما روی هر چیزی دست بگذارید بهرهای از این حروف و از این حقایق کلیه باید در آن ببینید. یعنی اگر یک حقیقت بسیطهای باشد مثلا باء میباشد. این باء باید با حاء، غین – غین بسیط حقیقیاش منظورم است – آن حقیقتش دست به دست هم بدهند و یک معنایی درست کنند. این یک فرض و مدّعی است که باید ببینیم که شواهد عقلی یا نقلی برایش پیدا میشود یا نه. این به معنایی که بسائط کلیه باشند.
این بسائط اولیه در مواطن مختلف خودشان را نشان میدهند. که من اشاره میکنم و بعدا بر میگردیم. مثلاً در عالم وجود ذهنی، در عالم معانی میتوانیم ما دسته بندی کنیم. دسته بندی خیلی روشن. -حالا نمیدانم حالاییها هم درباره این معناشناسی که متأخرین خیلی بر آن زحمت کشیده اند، اینها را دسته بندی کردهاند یا نه؟ – این سالها در ذهنم میباشد که معانی میتوانند یک بسائط کلّیه داشته باشند. یک چند تا مختصر و تمام معانی بعدی برگردد به اینها تمام اینها. هر معنایی که شما با آن مواجه شدید که یک معنای مدرِک عقلانی میباشد، وقتی تحلیلش کنید بر میگردد به چند تا متقابلات واضح. مثلاً متقابلاتی از قبیل جمع و فرق، فصل و وصل، حرکت و سکون. یک چیزهای خیلی ساده. که وقتی شما یک فعلی را میگویید، میبینید در دل این فعل، ترکیبی از آن چند تا معنای کلّی باهم شده اند که این شده اند. این یک حرف است! مثلا هر فعلی، ضَرَبَ، فَعَلَ، قَتَلَ و.. اینها معانیاش را همه درک میکنیم، اگر کالبد شکافی کنیم این معنا را، میبینید چند تا معنای بسیط با هم ترکیب شدند، شدهاند شُکر که اگر این معانی باز شود میبینید بله چند تا معنای بسیط به شکل خاصّی با همدیگر ملاحظه شده اند، شده شُکر. شد قتل و…این ظهور آن معانی بسیطه در عالم معانی میباشد.
یعنی فرض میگیریم که واقعا معنا اینجوری میباشد. معناها قابل تحلیلاند تا یک جایی میرود که به چندتا معنای بسیط ابتدایی میرسد. آنها را بر میداریم، پیوسته با هم ترکیب میکنیم. هزارها معنا از همینها پدید میآید. که اگر ما به این معانی اولیه بسیطه دست پیدا کردیم…. این هم از کجا در ذهن من آمده بود؟ از این جا بود که بعضی از جاها بود در لغت که فکرش را میکردم، مواردش را میدیدم، ذهن، خواهی نخواهی میرفت سراغ اینها که میدیدی این حالت جمع و فرق، قبض و بسط…قبض و بسط با جمع و فرق خیلی فرق میکند. قبض و بسط از آنهایی بود که قشنگ به ذهن میآمد، قبض و انقباض و بسط و انبساط یک معنایی است که با وصل و فصل و همه اینها فرق دارد. امّا دو تا معنای مقابل هم است که یک گروه ثنائی بسیط تشکیل میدهد.
حالا ببینید با این قبض و بسط که دوتا معنای بسیط هستند، چقدر میتوانید معناها را رنگ آمیزی کنید. یک معنایی که شش تا جزء دارد، یک جزء هفتم هم به آن اضافه میکنید بهرهای از این قبض و بسط- حالا یا قبضش یا بسطش – به این تزریق میکنید. یک معنای جدید میشود. لذا در معانی هم این ممکن است.
علی ای حال این یک فکر دوری نیست شاید که همین طوری که در حقایق عالم این باشد،در معانی هم باید اینجوری باشد.
شاگرد: ربطی به اشتقاق هم دارد این بحث؟
استاد: بله، خیلی مربوط به هم میباشد. به الفاظ هم مربوط است. به کتابت هم مربوط است.
حالا به آن سوأل دیروز برسیم، همه اینها خرده خرده هر چی من به ذهنم است شواهدش را بیان میکنم. مهم این است که شواهدش را ذکر کنیم و تأمل کنیم. سوال این بود حالا اگر این درست باشد که این بسائط، حروف عالم اند. شاهدی اصل این حرف دارد یا ندارد؟ دیروز دو شاهد عرض کردم. یکی روایت در اصول ستّه عشر بود که خود حضرت صادق سلام الله علیه، -زرارة در این فکرها نبود- به ذهن زراره انداختند. فرمودند «إنّی لأعلم أوّل شیء خُلِق[3]». عرض کرد، «فما هو»؟ فرمودند: «الحروف». حروف اوّل ما خلق الله هستند.
یک روایت دیگری هم در مباحثه امام رضا سلام الله علیه با عمران صابی که حضرت فرمودند: اوّل مخلوق،حروف میباشد. ابداع و مشیّت و اینها، که البته دیروز آقا مطرح کردند که تحف العقول بجای ابداع، کلمه توهّم دارد. ظاهرا نسخه صدوق غالب است. نمیدانم باید بحث جدا کنیم که چطور شده در تحف العقول بجای کلمه ابداع، کلمه توهّم آمده است. خیال میکنی که به ریخت کلماتی که معصومین میگویند این نمیخورد – آخر کارخانهای دارند و برای کسی که مأنوس است کلماتشان معلوم است – چطور شده در تحف بجای کلمه ابداع، توهّم آمده نمیدانم! خلاصه روایت دوّم نیز شاهد این بود که اوّل مخلوق را، آن بسائط اولیّه را حضرت إمام رضا سلام الله علیه فرمودند. روایت خیلی جانانه! قابل بحث است. بعدا هم برمیگردیم.
برو به 0:15:37
سوال انتهایی این بود که آیا اگر عالم یک حقایق بسیط ابتدایی دارد، همین 28 تا حرف عربی است؟ یا بیشتر است یا کمتر است؟ دلیلی بر هر کدام داریم یا نه؟ روایات متعدّد دارد که اسم اعظم 73حرف میباشد و این 73 حرف به انبیاء هر کدام تعدادی داده شده و به اهل بیت علیهم السّلام 72تایش داده شده و یک حرفش نه، که استأثره الله لنفسه. میگوییم، اسم مستأثر که فقط مخصوص خداوند است.
سوالی که در عالم طلبگی ما به ذهن میآمد و مطرح شد این بود که این 73 حرف غیر از این 28 حرف عربی میباشد؟ یا چند تا دیگر به آن ضمیمة شود و تا 73 تا حرفهای جدیدی میباشد که ما اصلا خبری از آن نداریم؟
دیروز عرض کردم مثل بچّه کلاس اوّل که هنوز معلّم ف را به او درس نداده است فلذا هر کلمهای که درآن ف میباشد را او سر در نمیآورد. حالا هم 73 حرف اسم اعظم حروفی دارد که به گوشمان هم نخورده، سر درنمیآوریم؛ و هر اسمیکه مشتمل بر این حروف است را ما از آن سر در نمیآوریم زیرا ما فقط 28 تاش یا 33 تاش را بلدیم.
یا اینکه این 73 حرف، حروف بسیطه حقایق عالم، آن حقایق اوّلیّة، تعداشان این 28 تا میباشد یا33 تا میباشد نه 73 تا. و 73 تا تکرار همینها میباشد. 28 حرف ترکیبات مختلفش میشود 73 حرف؟ این سوال خوبی بود. حالا من میخواهم شواهدی بیاورم برای اینکه وجوهی در ذهن شریفتان باز بشود. -ببینیم که آخر کار جواب این سوال چه باید بگوییم.-
یک روایتی که شنیدید، معروف است و هم جالب و هم قابل تأمّل است که چند جای بحار هم آمده است این است ج92 ص381 چاپ اسلامیة. البته داشتم این مطالب را این جا میدیدم، یک روایت هم از معانی الأخبار برخورد کردم که ربطی به بحث ما ندارد ولی دیدم واقعا چه تعبیراتی که مرحوم صدوق را وادار کرده توضیح بدهند.
در معانی الأخبار سند آوردند از امام کاظم سلام الله علیه «قَالَ الصَّادِقُ ع الْقُرْآنُ كُلُّهُ تَقْرِيعٌ وَ بَاطِنُهُ تَقْرِيبٌ». قال الصدوق رحمه الله: يعني بذلك أنه من وراء آيات التوبيخ و الوعيد آيات الرحمة و الغفران. درباره این توضیح مرحوم صدوق،خیال میکنی که یک نحو تأویلی ایشان کرده است. این روایت از آن روایتها است! چون من در صفحهای که میدیدم این روایت بود گفتم که شما هم شنیده باشید. «الْقُرْآنُ كُلُّهُ تَقْرِيعٌ وَ بَاطِنُهُ تَقْرِيبٌ[4]».
شاگرد: ترجمه اش چی میشود؟
استاد: قرآن تمامش کوبیدن است و باطنش نزدیک کردن است. این، خیلی مضمونی است. قابل فکر. علی ای حال روایتی که مربوط به بحث ما میباشد این است که الثواب الاعمال روایت 13 صفحة 381. «قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع اسْمُ اللَّهِ الْأَعْظَمُ مُقَطَّعٌ فِي أُمِّ الْكِتَابِ[5]». خدای متعال اسم اعظم خودش را در سوره حمد، به صورت مقطّع آورده است. این روایت شاهدی میشود برای جواب این سوال دیروز ما. میخواهم بگویم چه بسا به ذهن کسی بیاید که سوره حمد که حروفش معلوم است. وقتی حضرت میفرماید: اسم اعظم مقطّع در همین سوره مبارکه میباشد یعنی اسم اعظم از این حروف بیرون نیست. این یک شاهد برای اینکه حقایق عالم در همین حروفی است که ما میدانیم. بیش از این نیستند. خود حروف هم بیش از اینها نیستند اما اسم اعظمیکه 73 حرف است ممکن است تکرار اینها باشد، ترکیباتی از اینها باشد.
شاگرد: کمتر از این 28 تا حرف میباشد.
استاد: یعنی آیاتی هست که تمام حروف 28 تا را دارد. اما سوره حمد همهاش را ندارد. بله، در آن روایت دارد که همه حرف در سوره حمد هست الّا فاء لأنّ الفاء من الآفة و حال آنکه سوره حمد میخواهد سرتا پا شفاء باشد. این روایت در دعائم الاسلام میباشد. در حروف مقطّعه خود فاء نمیباشد. چهارده تا حرف نورانی، فاء جزو آن حروف نیست بلکه فاء جزو حروف ظلمانی است. یعنی در حروف مقّطعه نیامده است. ولو در بیّناتش هست. کاف، حاء عین قاف، فاء در بیناتش میآید. وقتی اسمش را میگوییم فاء میآید ولی خود زُبُر فاء به عنوان ف، حروف مقطعه نیامده است.
یک روایت دیگر از تفسیر قمیهمین جلد ص 376 روایت 5 حضرت فرمودند: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ- حم عسق هو حروف من اسم الله الأعظم المقطوع يؤلّفه رسول الله أو الإمام صلی الله علیهما فيكون الاسم الأعظم الذي إذا دعا الله به أجاب.» این از تفسیر قمی.
نظیر همین که شبیه این که چه طور اسم اعظم مقطع در سورة حمد است. این شاهد دوم میگوید اسم اعظم در این حروف نورانی مقطعة قرآن موجود است. «من حروف اسم الله اعظم المقطوع»، باز در اکمال الدین مرحوم صدوق که عبارت خودشان بود «و قد غيّب الله تبارك و تعالى اسمه الأعظم الذي إذا دعي به أجاب و إذا سئل به أعطى في أوائل سور من القرآن[6]».
شاگرد: سند برای اینها نیست.
استاد: این جا عبارت خود ایشان میباشد کما اینکه در کمال الدین هم عبارت خودشان میباشد. ولی هست. چه بسا دنبالش بگردید.
شاگرد: دو جا آمده یکی در تفسیر قمیاست و یکی هم در بحار میباشد. و بحار که از تفسیر قمینقل کرده و تفسیر قمیهم زیرش حدیث را آورده است.
استاد: بله، تفسیر خودشان. إکمال الدّین هم عبارت خود صدوق میباشد. ببینید، «و قد غيّب الله تبارك و تعالى اسمه الأعظم الذي إذا دعي به أجاب و إذا سئل به أعطى في أوائل سور من القرآن[7]».
ولی در حافظه ام هست که روایت هم هست. این بزرگواران همین طوری از خودشان نگفتهاند بلکه از روایت استفاده کرده اند. ولی الآن پیدا نکردم. -حالا یادداشت دارم نمیدانم- اگر بتوانید یک واژه دیگر شبیه همین را بزنید که روایتش را هم پیدا کنید خیلی خوب است. علی ای حال این مفادی که در ذهن من بود. این هم میشود شاهد دوّم برای اینکه اسم اعظم بین همین حروف چهارده گانه،حروف نورانیِ حروف مقطعه میباشد. پس غیر اینها نیست دیگر.
حالا شاهد برای اینکه چه بسا حروفی هستند غیر اینهایی که ما با آنها مأنوس هستیم، به گوش ما نخوره، ما خبر نداریم از آنها. 28 تا 33 تا شد. میشود حروفی که ما نمیدانیم. آیا شاهدی برای آنها هست یا نیست؟ محتملات دیگری که بحث طلبگی است. من یک روایت دیدم که خیال میکنم اشعار داشته باشد و خیال میکنم که اشعارش بد نباشد، دالّ بر اینکه اینچنین است. در بحار ج14 صفحة114 حدیث8 خیلی حدیث جالبی است! برای بحث ما.
البته این روایت از آن روایاتی است که اسم اعظم را 72 تا گفته است. چون روایات راجع به 73 حرف خیلی زیاد است. غالبش، شاید 90 درصد اگر نگاه کنید 73 دارد. همانی که افتراق أمّت نیز به 73 فرقه میباشد که شیعه و سنّی نقل کردهاند. درباره فرقه ناجیه که رسول الله فرموده باشند بعد از من أمّت من 73 فرقه میشوند که یکی شان ناجیه میباشد. خیال میکنی که این جا که 72 آمده از راوی باشد. او فراموش کرده است. و الّا 73 غالب است و چه بسا خود عدد اوّل بودن73در قرب به صد، مؤیّد این باشد که73 میباشد نه 72. خود اوّل بودن عدد هم چیزهایی در بر دارد. 73 عدد اوّل است ولی 72 خیر.
برو به 0:26:11
حالا روایت این است. «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: إِنَّ اسْمَ اللَّهِ الْأَعْظَمَ عَلَى اثْنَيْنِ وَ سَبْعِينَ حَرْفاً[8]»، 72 تا یا طبق روایات متعدّد 73 حرف میباشد. «وَ إِنَّمَا كَانَ عِنْدَ آصَفَ»، این مضمون هم در خیلی روایات آمده است که نزد آصف بخشی از این بود، «قال الذی عنده علم من الکتاب»، اما این روایت مزیتی دارد که حضرت صغرویا اسم میبرند. خیلی جالب است! اصل اینکه آصف یک قطرهاش را یا یک حرفش را بلد بود خیلی است.
اسم بردن او در این روایت مهم است برای مقصودما. فرمودند: «و إنّما کان عند آصف كَاتِبِ سُلَيْمَانَ علیه السلام وَ كَانَ يُوحَى إِلَيْهِ[9]»؛ یعنی به او وحی میشد یا یؤمیالیه. « فکان یوحی الیه حَرْفٌ وَاحِدٌ»، اسم اعظم 73 تا است یا 72 تا طبق این جا؟ آصف که گفت در طرفة العینی تخت بلقیس را از سبا آورد به أرض مقدّسه، این «کان یوحی الیه حرف واحد»، از این 73 تا فقط یک حرف به او وحی میشد که به او این همه قدرت میداد.
این مضمون در روایت دیگر زیاد میباشد. -این را خیلی داریم- این چیزی که علاقة به بحث ما دارد این است که «فکان یوحی الیه حرف واحد أَلِفٌ أَوْ وَاوٌ» تعیین میفرماید حضرت، آن یک حرف واحدی که نزد آصف بود الف بود یا واو. «فَتَكَلَّمَ»، وحی را که بلد بود تلکم کرد به آن اسم. «فَانْخَرَقَتْ لَهُ الْأَرْضُ»، زمین برایش شکافته شد. «حَتَّى الْتَفَّتْ فَتَنَاوَلَ السَّرِيرَ وَ إِنَّ عِنْدَنَا مِنَ الِاسْمِ أَحَداً وَ سَبْعِينَ حَرْفاً وَ حَرْفٌ عِنْدَ اللَّهِ فِي غَيْبِه[10]».
این روایت مربوط میشود به بحث ما که حضرت تعیین کردند. خب آن چیزی که میخواهم بگویم چیست؟ که … وقتی نزد آصف یک حرف بود. الف یا واو او یک حرف را گفت. پس معلوم است این حرفها طوریاند که هر حرف که میرود جلو عوض میشود و الّا اگر مکرّر بودند نمیشد گفت 73 حرف دارد یکیاش میشود الف.
الف اگر مکرّر بشود نمیشود گفت نزد او یک الف بود. اگر الف مکرّر میبود باید بیشتر از حرف واحد نزد او میبود. مثلا اگر در ترکیب 73 تا 10 تا الف باشد، نمیشود گفت حرف واحد نزد او بود. پس وقتی میگویند یک حرف الف یا واو نزد او بود این معلوم میشود تا 73 تا پیوسته عوض میشود. هر کس 25 تا دارد، بیست و ششمین را ندارد. ولی اگر مکرر باشد باید -بیست وششمین را- میداشت.
شاگرد: شاید این دو حرف مکرّر نبوده و الباقیش مکرّر بوده.
استاد: مثلا حضرت آدم 25 تایش را داشتند خب این 25 تایش مکرّر نبوده و آن بعدش میگویند پیش ما 72 تایش میباشد یعنی بقیّهاش که مکرّر است؟! این یک خرده… نمیخواهم بگویم دلالت دارد فقط به عنوان اشعار است. به عنوان اشعار میرساند که حضرت این دو تا را به عنوان حرف تعیین کردند، معلوم میشود هرچه میرود عوض میشود. تأویلات و توجیهات دیگر هم ممکن است در این.
شاگرد: منظور از مکرّر چیست؟
استاد: یعنی 28 تا حرف داریم و آن اسم اعظمیکه 73 حرف است ترکیباتی از همین 28 تا میباشد.
شاگرد: مثلا أب، ترکیبی از الف و باء.
استاد: نه، الف و باء را بروید تا 28 تا و بعد دوباره همینها تکرار میشود و با اینها مثلا میشود باب.
باب،ب هست و الف هست و دوباره ب.
شاگرد2: باء میشود یک حرف؟
استاد: باء یک حرف است الف یک حرف است. واو یک حرف است. اما باء در آن 73 حرف باء در آن تکرار شده است. ولی این روایت اشعار دارد که این طور نیست.
شاگرد: چه طور؟ من نفهمیدم، تکرار هم شده باشد الف میشود یک حرف. مکرر که الف را دو تا نمیکند. واضح نشد.
شاگرد: یکی دست او بود و همان یکی در 73، بیست بار تکرار شده.
استاد: من نمیگویم، ممکن نیست. من نمیگویم دلالت. میگویم حالت اشعار. و آن اشعاری هم که من عرض میکنم، عرض خودم را نرساندم. ببینید یک وقت میگویند اسم اعظم73 حرف دارد و بعد میخواهند حروف را به عنوان اجزاء تشکیل دهنده او میخواهند بیان کنند، هر حرفی مطلبی مثلاً میآورد. یک حرفش «لااله الّا الله» است کما اینکه دارد در روایت؛ «لااله الّا الله حرفٌ من حروف اسم الله الاعظم». این «حرفٌ» این جا یعنی یک مطلب.
این روایت که اسم میبرد و تعیین میکند، ذهن ما سراغ آن حروف72 گانه میبرد. به سراغ خود حروف الفباء خودشان میبرد. میگویند الف پیش او بود. خب اگر این الف مکرّر شده باشد یعنی در این 73 تا بگوییم پنج تا الف تکرار شده تا این 73 تا درست شده است. خب در این صورت صحیح نیست بگوییم یک حرف پیش او بود. یک الفی نزد او بود که در این 73 تا نبود. پنج تا الف داریم. خب مجبور میشود بگویید این 73 تا مکرّر نیست. یعنی چه مکرر نیست؟ ما چه میدانیم؟ از این روایت معلوم میشود. واو هم مکرّر نیست. زیرا حضرت فرمودند الف أو واو. چون حضرت فرمودند یکی. خب 25 تا حضرت آدم داشت خب آنها هم نباید مکرّر باشد.
شاگرد: أقلّش این است که الف و واو تکرار نشده است.
استاد: بله، و اصلا خلاف ظاهر است که بگوییم که الف و واو تکراری نیست. ولی در حروف بعدیاش قاف ممکن است مکرّر باشد. نه، حضرت وقتی آن حروف را میفرمایند دارند مصداقهای مبائن را تعیین میکنند؛ مصداقهای طبیعی و نوعی را، نه مصداقهای وجودی و فردی را. که بگویند یک فردش الف میباشد.
یعنی این حروف یکیاش الف است. الف یعنی طبیعت الف نه اینکه یک فرد الف که ممکن است بعدا تکرار بشود. پس وقتی بگوییم یکی دیگر از این حروف، ق میباشد. قاف یعنی یک فرد ق که میتواند در رده شصتم یک بار دیگر نیز قاف تکرار بشود. از این روایت استیناس میشود که حضرت فرمودند یک حرف پیش او بود «الف أو واو» که الف دارد در طبیعت الف بکار میرود نه در فردش. که آن وقت بگوییم اگر بگوییم یکی از حروفش قاف است بگوییم آن دیگر یک حرفش نیست، پنج حرفش میباشد. اگر هم میگویند یک حرفش هم قاف است یعنی طبیعی قاف است. «الطبیعه صرف الشیء لا یتثنّی و لا یتکرّر»، طبیعی قاف که ما دوتا نداریم. طبیعی قاف یکی میباشد. اصلا معنا ندارد.
شاگرد: اینکه میگویند اسم اعظم 73 حرف دارد یعنی یک کلمهای است که تشکیل شده از 73 حرف؟
استاد: این را نگه دارید دو وجه در ذهنم هست که میخواهیم ببینیم جمع بین اینها چه میشود. فعلا میخواهیم تفرقه بیاندازیم و نمیخواهیم جمع کنیم.
شاگرد: ممکن است الفی که اوّل است…نه الفی که…ده بار تکرار شده باشد..الف اوّل را دادهاند به آصف.
استاد: خب چرا «أو واو»؟
شاگرد: ممکن است تردید از راوی باشد.
استاد: بله، ممکن است تردید از راوی باشد. احتمالش هست ولو خلاف ظاهرش میباشد.
شاگرد1: الف و واو هیچ شباهتی با هم ندارند.
استاد: در گفتن و نوشتن.
شاگرد3: یعنی ایشان الف را داشت و الف نیز مکرّر بشود امّا چون در کنار حروف دیگری میباشد دیگر آثار را برای ایشان نداشته باشد.
استاد: حالا نکته دیگری هم که هست، مکرّر اگر باشد، آخر بیاید، آیا در عرف عام در محاورات، الآن اگر کسی بگوید آصف اسم اعظم را بلد بود در حالی که اسم اعظم را بلد بود تخت بلقیس را آورد. این دورغ گفته؟ نه، زیرا هر کسی قدرتی دارد میگویند اسم اعظم دارد. در بحار میباشد که راوی میگوید با حالت ناراحتی خدمت امام صادق سلام الله علیه، حضرت فرمودند چرا اوقاتت تلخ است؟ عرض کردم: هیچ روزی مثل امروز آرزو نکرده بودم کهای کاش اسم اعظم بلد بودم. حضرت فرمودند: چرا؟ عرض کردم: یک پیرمردی را چند تا اوباش گیر آورده بودند و به شدّت میزند و این پیرمرد مظلوم واقع شده بود و دل من بدرد آمد و منم زورم به اینها نمیرسید، گفتمای کاش اسم اعظم بلد بود و این پیرمرد را نجات میدادم. حضرت لبخندی زدند. گفت آقا من ناراحتم، کسی کتک خورده، شما لبخند میزنید؟!حضرت فرمودند: لبخند میزنم چون آن پیرمردی که کتک میخورد خودش اسم اعظم بلد بود.
منظور مانعی ندارد ما نسبت به آصف میگوییم اسم اعظم داشت ولو اینجا امام علیه السلام میگویند داشت امّا یک حرف.
شاگرد: اسم اعظم را یا علمٌ من الکتاب را؟
برو به 0:37:03
استاد: آنکه گفتم یک مقدار صبر کنید برای وجوه توجیه اینها.. حالا من یک روایت بعدی را هم بگویم،چیزهایی که مقصود ما است ذکر بشود تا برسیم فرمایش شما.
من دو تا از وجوهی که محتمل است اینها را با همدیگر جمعش کنیم را بگویم.
دوّمین روایت، روایت دیروز بود که در توحید صدوق.
شاگرد: جمله آخر روایت را توضیح نمیفرمایید که فرموده: حَرْفٌ عِنْدَ اللَّهِ فِي غَيْبِه.
استاد: ایشان -شاگرد- میفرماید «حرف عند الله فی غیبه» اگر از این 28 حرف میبود، پس یعنی چه فی غیبه؟ قابل توجیه میباشد. اینکه اوّل گفتم إشعار برای این است که این احتمالات به ذهن میآید. احتمال است که آن «حرفٌ عند الله فی غیبه» ولو حرف مکرّر باشند، اما نمیدانیم کدامش است؟ 28تا مکرّر شده تا رسیده به 72 تا، هفتاد و سوّمیکدام است؟ مردّد بین 28 حرف ولی نمیدانیم که چیست؟ ملاحظه میکنید؟! با این هم معنا پیدا میکند اما حرف شما أظهر در نظر میباشد. یعنی اینکه میفرمایید «حرف عند الله فی غیبه»؛ یعنی حرفٌ مستقلٌ بسیطٌ مبائن از بسائط قبلی، نه اینکه این یکی از آنها است و فقط تکراری میباشد که این کأنّه خلاف ظاهر است ولو محتمل باشد.
یعنی من از آن چیزهایی که دیروز خدمت آقا هم گفتم ردّ استدلالی بر این احتمال نداریم بلکه این نیز محتمل است امّا آنکه در ذهن من نزدیکتر و اظهر میآید این است که وقتی حضرت تعیین میفرمایند که الف أو واو ذهن میرود سراغ طبیعت و نه فرد. یکی از آنها را میدانست یا الف و یا طبیعت الف نه یعنی فرد را میدانست بلکه طبیعت را میدانست. و لذا طبق همین طبیعت که توجیهش را بعد میگویم میگوییم اسم اعظم بلد بود.
روایت دیروز همان روایت عال العالی است که مأمون -زحمتها میکشید- برای اینکه بخواهد مقام علمیحضرت رضا سلام الله علیه را در انظار بیاورد پایین. مجالسی تشکیل میداد. یکی از مجالس، مجلسی بود که علماء مسیحی، یهودی و زرتشتی.. را جمع کرد و همه آمدند مناظرات مفصّل شد و آخر مجلس عمران صابی که متکلّمیبود که اهل کلام و فلسفه جرأت نمیکردند با وی بحث کنند از بس قوی بود بحثهایی را مطرح کرد.
در مباحثه با او بعد از اینکه حضرت فرمودند، -مرحوم ابن شعبه هم در تحف العقول آوردهاند با یک اختلافاتی و نسخه ایشان ظاهرا مقهور و مرجوح است نسبت به نسخه توحید صدوق- حالا آن چیزیاش که منظور من، این است، حضرت بعد از این که فرمودند حروف، اول اسم نبردند. فرمودند خدای متعال بعد از ابداع و مشیّت، حروف را آفریدند. «وَ كَانَ أَوَّلُ إِبْدَاعِهِ وَ إِرَادَتِهِ وَ مَشِيَّتِهِ الْحُرُوف»، حروف چند تا است؟ نفرمودند. «الَّتِي جَعَلَهَا أَصْلًا لِكُلِّ شَيْءٍ وَ دَلِيلًا عَلَى كُلِ مُدْرَكٍ وَ فَاصِلًا لِكُلِّ مُشْكِلٍ[11]»، که آیا مشکل این جا یعنی أمر مشکل؟ یا «فاصلا لکل مشکل»، أشکل یعنی چه؟
شاگرد: صار مشکلا.
استاد: نه، اشکل به معنا صار مشکلا میخواهم بگویم این جا منظور نباشد.
شاگرد2: شکّله یعنی بازش کرد. گسست.
استاد: شکل یعنی همبافت. میگویند شکلی به خودش گرفت یعنی یک ریختی به خودش گرفت. أشکل یعنی صار ذا شکلٍ نه صار مشکلاً. لکلّ مشکل یعنی هر مرکّب. هر چیزی که شکل گرفته، -فاصلا- این حروف میآیند جداش میکنند. پس مشکل یعنی ذو شکل، ذو هیئة، ذو ترکیب. هر ذو ترکیبی را فاصلاً لکل مشکل. البته نمیخواهم بگویم این ..
شاگرد: استعمال شده؟
استاد: ولی من به عنوان «فاصلا» ذهنم رفت سراغ این. فاصلاً یعنی چه؟ فاصلا یعنی محلِّلاً مثلا یعنی هر مشکلی را حل میکند. حروف چطور مشکل را حل میکند؟ خود إمام که فرمودند میدانند اگر منظورشان مشکل است امّا به عنوان استعمال لفظ در اکثر از معنی. در روایت هم بیاید -که قبلا هم گفته ام- اینهم یک احتمال است که فاصلاً. فصل، جدا جدا کردن میباشد. لکلّ مشکلٍ. مشکل یعنی ذو شکل. هر چیزی که یک شکل و ترکیبی دارد. حروف آن بسائط اند.
اصلا خود کلمه حرف یعنی چه؟ «و من النّاس من یعبد الله علی حرف»ای یعبد الله علی طَرَفٍ. اصلا خود واژه حرف یعنی طرف. «علی شفا جرف…» …حرف را میگویند حرف چون بسائط اند. چون لبه کلمه میباشد. چیزی دیگر بعد او نیست. طرف طرف است. خودش از چیزی تشکیل نشده با آن توضیحاتی که عرض کردم دیروز. خب وقتی اینها را حضرت فرمودند که حروف اینجوریاند میآیند تطبیقش کنند به عالم الفاظ.
آن مرحله دوّم عبارات حضرت شروع فرمودند که چیزهایی را بگویند که توضیح آن مطالب راقی قبلی میباشد.
فرمودند «وَ هِيَ الْحُرُوفُ الَّتِي عَلَيْهَا الْكَلَامُ وَ الْعِبَارَاتُ[12]»، شروع کردند به تطبیق دادن. بعد فرمودند، -«كُلُّهَا مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَّمَهَا خَلْقَهُ وَ- هِيَ ثَلَاثَةٌ وَ ثَلَاثُونَ حَرْفاً[13]»؛ حروفی که ما خبر داریم 33 تا میباشد که 28 تاش در عربی موجود است و 5 تایش نیز در حروف دیگر متحرّفه فی سائر اللغات که فرمودند 22 تاش از 28 تا، اثنان و عشرون تدلّ عل اللغات السریانیه و العبرانیّه یعنی در لغت عربی و سریانی نیز این 22 تا هست. حالا این را بعدا هم مفصل ترش صحبت میکنیم. اینها را تا این جا که رسیدند، سه تا شد. «خمسة مختلفة» هم فتحجج با اختلاف نسخةها، این کلمهاش منظور من است؛ حضرت فرمودند این حروف که ابتداء همه چیز هستند و «اولُ ما خلق الله» هستند 33 تا هستند.
«فَصَارَتِ الْحُرُوفُ ثَلَاثَةً وَ ثَلَاثِينَ حَرْفا فَأَمَّا الْخَمْسَةُ الْمُخْتَلِفَةُ» یا «مُتحرّفة» ففلان…چند تا حرف است. که این جا دارد «فتجج، فتحجج» این منظور من است. «لَا يَجُوزُ ذِكْرُهَا أَكْثَرَ مِمَّا ذَكَرْنَاهُ» این عبارت یعنی چه که حضرت فرمودند؟ جایز نیست بیش از آن چیزی که گفتیم ذکر کنید. این خیلی تعبیر فرق کرد. اگر حروف 33 تا میباشند دیگه «لَا يَجُوزُ ذِكْرُهَا أَكْثَرَ مِمَّا ذَكَرْنَاه» یعنی چه؟
شاگرد: این نسخه این جا «فبحجج» میباشد.
استاد: این چند تا است. بله، در نسخه توحید «فَتَحَجَّجَ» است. در نسخه بحار، «قال المجلسی رحمه الله: فبحججٍ. فی النسخ قال هو جمع الحجّة». بعد فرمودهاند «وصحّفوها» ایشان میگویند این نبوده.مجلسی توضیح میدهند. در ناسخ التواریخ هم دارد که «فَیَحجَج». من نسخه بدلهاش را یادداشت دارم.
خب پس این عبارت یعنی چه که فرموده: «لا یجوز ذکرها أکثر ممّا ذکرناه»؟ بیش از اینکه ما گفتیم ذکرش جایز نیست. خب این معنا مانع ندارد که بیش از این نیست که ذکر شود.
امّا عبارت اشعار دارد که حضرت میخواهند بگویند که یک دستگاه دیگری هم در کار است. این 33تایی که من برای شما گفتم میشد بگم که با آن مأنوس هستید. این اندازه مجازش میباشد بیشترش نه. این مال این مجلس و مال گفتن صوری نیست. این اشعار است. این به ذهن میآید که پس ما حروف دیگری داریم که بیشتر اند.
برو به 0:45:44
شاگرد: مگر نمیفرماید حروفی در سریانی و عبرانی داریم؟
استاد: 22 تایش در عبری 28تاش هم در عربی.
شاگرد: «فَأَمَّا الْخَمْسَةُ الْمُخْتَلِفَةُ» یعنی دارد پنج تا خاصّ را میگوید.
استاد: «ذکرها» یعنی ذکر آن پنج تا؟ یا «ذکرها» یعنی مجموع حرفهایی که زده شد؟
اینکه من الان دارم میگویم یعنی مجموع حرفهایی که زدیم که 28 تا عربی هست و 5 تا ازآنها مختلفه میباشد. «ذکرها أکثر ممّا ذکرنا» جایز نیست. اگر آنطور باشد. اگر فرمایش شما باشد که به پنج تای مختلفة یا متحرّفة بخورد یعنی این پنج تایی که در زبانها آمده را میگوییم ولی بیشتر از این دیگر جایز نیست. یعنی بیشتر از این هم هستها، ما نمیگوییم.
شاگرد: …آن تعبیر الف أو واو در کلام حضرت تردید از حضرت باشد تردید علمینباشد تردید حقیقی باشد.
استاد: حالا آن محتملاتش را میآییم. من مقصودم را بگویم تا برویم سراغ مطلب بعدی.
شاهد دوّم این شد که کلمه «لَا يَجُوزُ ذِكْرُهَا أَكْثَرَ مِمَّا ذَكَرْنَاه»،چه بسا، مشعر به این است که حروف از اینها بیشتر اند.
حروف آن حقایق اولیّهای که کلّ عالم را درست کردند که اگر بخواهد خود آن حقیقت به عالم لفظ بیاید میشود این. این لفظ دالّ بر او نیست. این را چند بار تکرار کردیم. دلالت نمیخواهد. مثل یک طبیعتی است که در هر موطنی خودش را نشان میدهد. در کلاسهای طلبگی دیدید. میگویید طبیعت نار در ذهن من که میآید اینجور است، در خارج میآید آن طور است، در کتابت میآید آنطور است.
یک طبیعت است حالا در وجود لفظی و کتابتی ما با وضع سر و کار داریم، میگوییم اینها وضعی است. این جا که ما میگوییم، کاری با وضع نداریم. با وضع سر و کاری نداریم. با شواهدی که بعدا میآوریم این جا مقصود ما این است به عنوان ادّعاء ولو که خود آن حقیقت، بخواهد در ظرف لفظ بیاید میشود این. بخواهد در نقش بیاید میشود این. خودش هم که طبیعتی است که بخواهد در عالم جبروت بیاید میشود آن. بخواهد در عالم معانی بیاید میشود این. بخواهد در عالم صور برزخی بیاید میشود آن.
خودش میباشد. خودش میباشد. در مواطنی، هر موطنی که میآید، در آن موطن به این نحو موجود میشود. طبیعی هست. طبیعیِ یک أمر بسیط میباشد که در مواطن و ظرفهای مختلف، خود آن طبیعت که میآید به تناسب آن ظرف، مجلی و مظهری برای خودش پیدا میکند. اینجوری خودش را نمود میدهد. این برای اصل حرف.
. بروم سر جمع بندی حرف، این جا راجع به تخت بلقیس که ایشان آورد. نکتهای را مرحوم مجلسی بیان میفرمایند. یک نکتهای است که ربطی به بحث ما ندارد. «بيان: ظاهر أكثر تلك الأخبار أن الأرض التي كانت بينه و بين السرير انخسفت و تحركت الأرض التي كان السرير عليها حتى أحضرته عنده[14]»، میفرماید ظاهر اخبار این است که زمینی که این همه فاصله بین آصف و تخت بلقیس بود، این زمین انخساف پیدا کرد. شکافته شد و به هم آمد و مسافت از بین رفت. مثل اینکه اگر این یک جسمیباشد بخواهد این جا را – وسطش را – پایین ببری، این جا را بچسبانی به این جا، فوری نزدیک بهم میشود. ایشان میگوید ظاهرش این است، «انخسفت و تحرکت الارض التی کان السریر علیها حتی احضرته عنده»، خود زمینی -که تخت روی آن قرار داشت- پیش او آمد.
«فإن قيل»، ایشان میگویند، این همه شهر و ده و.. بین راه بوده، اینها همه رفتهاند زیر زمین یک دفعه؟! خانهها خراب میشود و از هم میپاشد. «كيف انخسفت الأبنية التي كانت عليها»؟ آن خانهها چی شد؟ «قلنا يحتمل أن تكون تلك الأبنية تحرّكت بأمره تعالى يميناً و شمالاً»، زمینها رفتند کنار و این زمین، بین آن جلو آمد -این طوری خواستند درست کنند- «و كذا ما عليها من الحيوانات و الأشجار و غيرها و يمكن أن يكون حركة السرير من تحت الأرض –از زیر زمین آمد- بأن غار في الأرض و طويت و تكاثفت الطبقة التّحتانية حتى خرج من تحت سريره ثم دحيت تلك الطبقة من تحت الأرض».
خب میبینید ایشان گیراند در اینکه این مطلب را چگونه درست کنند.
اما من این را دیدم، الان واقعش چقدر زمانها تفاوت میکند و این خیلی قشنگ است! با آن مبانی علمیرایج آن زمان، چارهای نداشتهاند اینها را بگویند امّا با بحثهای امروزه که در کلاسها میگویند اصلا به اینها نیاز نیست. ما بخواهیم دوتا نقطه زمین را در…. چرا؟ خیلی جالب است! روایاتی که هست در غالبش،95 درصدش تعبیر دارند…ببینید حضرت فرودند: «فَتَكَلَّمَ بِهِ فَخُسِفَ بِالْأَرْضِ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ سَرِيرِ بِلْقِيسَ ثُمَّ تَنَاوَلَ السَّرِيرَ بِيَدِهِ ثُمَّ عَادَتِ الْأَرْضُ كَمَا كَانَتْ أَسْرَعَ مِنْ طَرْفَةِ عَيْن». چند تا دارد که «أقلّ من طرفة العین».
میفرماید اگر زمان بندی بکنید از یک چشم به هم زدن اقلّ بود. نمیگویند طرفة العین. این خیلی مهم است. یعنی آن کاری که او میخواهد با اسم اعظم…الآن برای کارهایی که ادراکات ما صورت میگیرد خیلی چیزها میگویند. عجائب! مثلا اگر تصاویری از جلو چشم ما رد بشود در اقل از مثلا یک ده هزارم فلان، چشم اصلاً آنها را نمیبیند.
باید حتما یک درنگی در تصویر در پرده شبکیه بشود تا به مغز برسد ادراک بشود، یک فاصله زمانی نیاز هست. تصاویر میآید از جلوی چشم ما رد میشود،چون در کمتر از آن فاصله اصلا نمیبینیم. اینها واضح است دیگر. الان هم از چیزهایی که بخشی یا یک بخشی از آن در ضمیر ناخودآگاه تصویر میشود. نمیدانم شنیدید یا نه؟
میگفتند که یکی از کارهایی که انجام دادهاند برای افساد جوانان متدیّن این است که فیلمهایی تهیّه کرده اند، فیلم طبیعی است آن فریمهایش همه به صورت منظم است. بین فریمها یک عکسهای ناجوری که عفّت را از بین میبرد قرار داده اند. کسی که فیلم را میبیند،صحنه طبیعی خودش را میبیند، هیچی نمیفهمد که چشم او در یک لحظه از چیزی تصویر برداری کرده است. دماغ او به عنوان یک ادراک خودآگاه، صورتی را ندیده است. مثلا تن لخت یک زنی را ندیده است. امّا دماغ او این تصویر را گرفته است و در وجود او کم کم انس میگیرد. در ضمیر ناخوداگاهش ابهت اینکه تحرّز بکند از بین میرود. این کار را کرده اند. این کار را کردهاند خیلی وقت است که شنیده ام. عجائب که بین پنجاه تا فرم اینها را قرار میدهند بعدا خود طرف میبیند که با این عکسها انس دارد اما من ندیدم چه طور انس دارد؟ وحشت ندارد؟
منظور من این است که فی أقلّ من طرفة العین… عالم دستگاهی دارد برای خودش، ما نمیدانیم که در یک میلیونیوم ثانیه دارد چه خبرها میشود در همین کره زمین. و چه کارها میشود در همین یک میلیونیوم انجام بشه و کل کره زمین را از هم بپاشند و دوباره به پا بکنند و حال آنکه در دید ما همه چیز سر جای خودش میباشد.57:22
شاگرد: چه بسا خیلی از اتفاقات هم بیوفتد.
استاد: واقعا همین جوری است. یعنی همین الان آن عجایبی میشود میلیونم ثانیة. عجائبی از امر صورت میگیرد ما نمیفهمیم. بخیالمان داریم زندگی مان را میکنیم.
شاگرد: «طرف» در بعضی موارد به گوشه چشم به کار رفته است.
استاد: «طرف» همین است. ما میگوییم چشم به هم زدن چون میخواهیم سادهاش کنیم.
شاگرد: نگاه میخواهد محقق شود خروج بصر بشود فوق سرعت سیر میشود. «قبل ان یرتد الیک طرفک»، قبل از اینکه نگاه نگاه شود، نگاه همان خروج بصر میشود خارج میشود بر میگردد این میشود…
استاد: بله، با این بیان میخواهند بگویند همین میشود، چون زمین منخسف شد. البته یک بخش در روایت است….
خب حالا خلاصه چه بگوییم؟ آیا واقعا ما بسائط اولیّه را طبق روایات 73 حرف، 73 تا بسیطه ابتدائی داریم؟ که امام رضا سلام الله علیه فرمودند اینها اوّلین خلقت اند؟ همه چیزها به اینها درست شده؟ یا بگوییم همین28 تا یا 22تا؟ و خود حروف که با هم مختلفاند چجوری اند؟
برو به 0:55:15
مباحث خیلی خوبی راجع به حروف و اینها هست که اگر حوصله کردید، حیف است آدم اینها را پی جویی نکند.
راجع به مباحث الفباء، خط، تاریخش، پیدایشش و… الآن ما میگوییم قاف خب نمیشود بگویند قوف مثلاً؟
شاگرد: قیف هم میشود.
استاد: خدا رحمت کند حاج سید حسین فقیهی، مدیر مدرسه خان یزد بودند. من تازه طلبه شده بودم. ایشان مدیر شده بودند متشخص هم بودند. خیلی هم شوخی و اینها زیاد ولی گاهی چرا، در همان دفتر مدرسه بود. این را من از ایشان شنیدم خدا رحمتشان کند. میگفتند: یک آقایی بالای منبر آیه را اشتباه میخواند، رفیقش با فضل بود میگفت چرا آیه را اشتباه میخوانی؟ گفت که حالا چه کار کنم؟ من این دفعه که بالای منبر هستی هر وقت اشتباه خواندی سرفه میکنم و هر وقت سرفه کردم بفهم که داری اشتباه میخوانی.
اتّفاقا بالا منبر شروع کرد سوره ق را بخواند گفت بسم الله قاف. این رفیق اتّفاقی سرفهاش گرفت سرفه طبیعی بود. گفت: قوف دوباره این رفیق سرفه کرد. گفت: قیف باز سرفهاش ادامه داشت این رفیق این هم صبر کرد و گفت آقا اگر جور دیگر میشود بخوانند شما سرفه بکن.
باز هم عرض بکنم -اینها نکات خوبی است- الان در کتب رایج امروز میگویند حروف الفباء قبل از اینکه خط هیروگلیف مقدّس هندیها که به صورت تصویر بود و بعدش خطهای هجائی بود مانند زبان ژاپنیها، -الفبایشان هجائی است- آن هم که رد شد، کامل ترین زبان را فینیقیها داشتند،لبنانیهای الآن. صور و سیدا، همه هم میگویند اینها از نژاد عربستان اند. خیلی جالب است اینها.
خود اینها میگویند تمام الفباء امروز از فینیقیها است و فینیقیها هم از عربستان آمدهاند و در ناحیه لبنان ساکن شدهاند پس معلوم میشود که خودشان قبول دارند که ریشه الف باء از عربستان میباشد. اینکه همه قبول داشته باشند نکات مهمیدربر دارد. اینها آمدند الفباء را درآورند. الفباء غیر از هجاء بود، غیر از تصویر نگاری بود. غیر از واژه نگاری بود که اینها همه با همدیگر فرق داشتند. یک کلمه، یک واژه، یک علامت برایش بگذارند نبود. لفظها را به حروف الفباء درآوردند. نقطه عطفی بود در تاریخ تمدّن بشر که حالا هر چه داریم از الفباء داریم.
اینها این حروف را که میگفتند اسم برای آن گذاشته بودند. از چیزهایی که شما چند بار فرمودید و جالب است اگر خواستید پی جویی کنید، اینها -فینقیها- اسمها مختلف برای اینها گذاشته بودند. مثلاً نون. نون معنایی دارد. یکی از معانی نون ماهی میباشد ولی در حروف آنها به سین میگفتند ماهی «سمک»، ما میگوییم سین آنها میگفتند سمک، سمک همان ماهی است یا سمد یعنی ماهی.
عین یعنی چشم. -اینش را میدانیم- جیم بوده جَمَل. جمل را آنها میگفتند. یعنی اسم شتر را گذاشته بودند روی این. حالا به چه مناسبت؟!! نون، روایت هم دارد. نون دوات میباشد. یعنی مرکّبی که باهاش مینویسند.
قاف چیست؟ خیلی وجه روشنی برایش نبود. خیلی دنبالش گشتم. الان دیدم برای آقایان عربهای امروزی صاف است. نمیدانم منبعشان کجا است. بگردید پیدا کنید ولی خیلی جالب است! آنها میگویند در زبان فینیقیها قاف یا قوف، کنار هم میگفتند به معنای «قَسَبَتُ الکتاب» میباشد. نی که باهاش مینویسند. نی را سر میکندند و باهاش مینوشتند خیلی جالب است! قاف در آن ریشههای اصلی یعنی خود «قَسَبَتُ الکتاب» است. وقتی اینگونه شد نون میشود مداد یعنی مرکّبی که باهاش مینویسند. قاف میشود قلمیکه باهاش نوشته میشود. آقا میفرمودند که ترتیب نزول، اوّل نون میباشد و بعد سور دیگر. کأنّه اوّل مداد در نزول، نون و القلم. قاف بعدش باید بیاید.
اگر قاف هم ریشه یابی بشود و سر برسد البته که به معنای خود قلم باشد، آن نی کتابت که میشود قلم…نون و القلم. قلم بعد از نون است در سوره مبارکه ق اختصاص شروع با قلم شده زیرا یک جا شروع به دوات شده بوده و قلم متأخّر است از نون رتبتاً. پس در سورهای که بعد از نون نازل میشود ابتداء با قاف میشود.
شاگرد: در عالم تکوین هم نون اسم لرسول الله و القلم اسمٌ لأمیرالمؤمنین.
استاد: بله، اینها همه باهمدیگر بند میشود. علی ای حال شکل قافی که آنها داشتند دوتا نقطه ندارد ولی مثل «هاء» هوّز است، ولی q p را کنار هم بچسبانی این طور چیزی بوده. یعنی دوتا چشم دارد میآید پایین.
شاگرد: شبیه فی که الان در زبان یونانی است.
استاد: شاید ما الان… که دو تا چشم دارد.
شاگرد: آن گردی این جوری.
استاد: بله بله، حالا آن مقداری گرد، و یک چیزی بالای فی میگذارند البته در حالت بزرگش اما آن همین طور مستقیم میآید پایین.
بعداً هم از چیزهایی که جالب است این است که باز میگویم تا تأمّل کنید. چیز مهمیکه یونانیها نسبت به این خط فینیقیها انجام دادند و از زبان عربی فاصله گرفتند. این بود که حرکات زبان عربی را تبدیل کردند به حرف. یعنی واقعی که همین دیروز عرض کردم حرف مصوت را داخل خود کلمه آورند.
اگر قرآن به زبان لاتینی و یونانی نازل میشد، وقتی مکتوب میشد تعدّد قرائات دیگر معنا نداشت. زیرا حرکات میشد جزء کلمه و داخل کلمه میشد. دیگر نمیشد فتح را کسره بخوانند. بخلاف زبان عربی که پشتوانه اصلیاش هم از فنیقیها که نسل خود کنعانیها بودند، اینها نه، بنیه کلمه، حروف صامت میباشد لذا حرکت عارض بر حرف میشود. بیرون از کلمه میشود. اینچنین کلمهای چند منظوره میشود.
الآن هم اگر ببینید وقتی بخواهند تلفّظهای یک منظوره ثابت لا یتغیّر بیاورند، با همان حروف مصوّت میآورند. در خود لاتین و انگلیسی چون چند جور بود مجبور شدهاند که آن تلفّظ بین المللی رایج را که میگویند الفباء فونوتیک که حروف خاصّی بگذارند که دیگه استاندار محض باشد. آن درست است.
آن چند منظوره نیست یعنی وقتی شما یک کلمهای را به صورت الفبای فونوتیک نوشتید همین است و بس ولی کأنّه خدای متعال گفته باید در این لسان، حتّی یونانی و لاتینش هم نه، بلکه در همین لسان باید قرآن بیاید. چون کتاب من چند منظور است که هیچ، چندین منظوره میباشد بلکه بی نهایت منظوره میباشد. چون میخواهد این کتاب تدوین آن کتاب باشد بهترین زبان که میتوانسته آن را نشان دهد، الآن برای ما یک مقداری بی سر و ته جلوه میکند. زیرا نظم را خبر نداریم. همه مقاصد را مطّلع نیستیم.
امّا خدای متعال که میخواسته آن تکوین را به این تدوین نشان بدهد. بهترین زبان عربی بوده با این خط و این تکلّم. اختلاف قرائات هم شده مجاز با این خصوصیّات. حالا اینها زمینه فکر بشود در مورد دو تا وجهی میخواستم بگویم در جمع بین اینها که ما حروفی اضافه بر 28 تا داریم یا نداریم و اینها چگونه میشود؟ در موردش فکر بکنید. من دو وجه در ذهنم هست. چه بسا وجههای دیگری تا شنبه به ذهنم بیاید. شاید همینهایی که هست خراب شود.
شاگرد: در مورد شواهدی که برای تحلیل آیات و روایات میآورید، آیا ارتکاز هم این جا جایی دارد؟ اینکه مراجعه کنیم به ارتکاز خودمان ببینیم که خودمان چی میفهمیم و بعد از آن برویم سراغ آیه و روایت برایش شاهد پیدا کنیم.
1:05:22 برو به 1:05:22
استاد: واقعیّت این است که یکی از مهم ترین منابع اصیل، همین ارتکاز میباشد. -یکی از مهم ترین- امّا نکته سر تبدیلش میباشد. یعنی ارتکازات یک علوم ناخودآگاه اند. وقتی میخواهیم بر گردیم ارتکازات خودمان را کشفش کنیم و ببینیم ارتکاز چیه؟ این خیلی محل بحث است و عجائب میشود و مثالهای متعدّد دارد در اینکه کسانی که برگشتند تا ارتکاز خودشان را آگاهانه بکنند، حرفش را بزنند، اینها اشتباه کردند. لذا اگر ارتکاز اصیل باشد خیلی بکار میآید. امّا الان که ما در صدد هستیم آن ارتکاز را اگاهانهاش بکنیم طبق فرمایش شما در معرض خطریم.
حالا بیاییم یک ارتکاز آگاهانه بکنیم و بعد بگوییم میخواهیم برای ارتکازمان شاهدی از روایات پیدا کنیم این یک نحو تحریف در آن دارد. یعنی از اوّل یک مطلبی را خودمان آگاهانه کردیم، صاف کردیم و فقط میخواهیم شاهد پیدا کنیم. این یک خرده این خطر را دارد.
اگر آدم با خون سردی تام، زود قضاوت نکند و خیلی تأمل کند. لذا بهترین منبع ارتکاز میباشد امّا بشرط اینکه سرعت نگیرد در تفسیرش، در آگاهانه کردنش و اینکه بخواهد فورا آنچه اگاهانه کرد بگوید ارتکاز این است پس روایت فلان میباشد. این اگر تسریع نشود خیلی خوب است اگر تسریع بشود مضرّاتی دارد. یعنی بعد از مدّتی میفهمد که این ارتکاز اشتباه بوده است. ارتکاز اشتباه نیست، تفسیرش اشتباه بوده است.
شاگرد: «سؤال واضح نیست»
استاد: بله، خیلی میشود یک چیزی میگیرد بعد که میخواهد خودش حتی برای خودش تفسیر کند اشتباه میکند چه برسد برای دیگران.
شاگرد: تحلیلی در مورد بساطت حروف میفرماییدو اینکه بساطت حروف از کجا شروع شده است؟
استاد: دیروز سر اینها صحبت شد. -تشریف نداشتید- همینها بزنگاه بحث بود.
ما که میگوییم بسیط است، یعنی این حروف کلام را محاورات را درست کرده، ولی خودش از چیز دیگری درست نشده است.
مثلا قام زیدٌ میگوییم قام از ق و الف و میم تشکیل شده و زید نیز از ز و ی و دال تشکل شده. ز از چی تشکیل شده؟ ز دیگر از چیزی درست نشده در کلاس اول حروف را یاد دادیم، ز خودش است. منظور ما از بسیط یعنی این. دیگر خود ز را نمیگوییم…
شاگرد: اعتباری میشود و به صورت حقیقی نمیباشد. ما گفتیم ز این گونه است. اما شما در علم دیگر میگوید ز از گذاشتن زبان در این جا بعلاوه ی …
استاد: نه، دیروز گفتم اینها را. گفتم حتی درصدی که حروف از زمان میگیرد صحبتش مفصل است. مثلا فلان درصد ثانیه طول میکشد. یک حرفی بیشتر زمان میگیرد و یک حرفی کمتر.
اصطلاحهای زبان شناسی دارد که بعضی حروف بیشتر زمان میبرد تکوینی، بعض حروف کمتر زمان میبرد. اینها هست، آن انفجاریها در یک زمان بسیار کم تری تلفظ میشوند اما آنهایی که حالت… به صورت آزاد ادا میشود بیشتر زمان میبرد.
به این معنی از یک چیزی تشکیل شده، ولی به این معنی که یعنی کلام را درست میکند. اینها که کلام را که درست نمیکنند.
ما میرسیم به قاف و دیگر تمام شد. قاف دیگر از چیزی درست نمیشود، ولی قاف قال را درست میکند و قال کلام را درست میکند.
برو به 1:12:41
مقصود ما از بساطت هم قاف لفظی نبود. عرض کردم که اگر بخواهیم مثال همدیگر قرار بدهیم، چطور وقتی در حروف میرسیم به قاف میگوییم قاف خودش میباشد و از چیزی درست نشده است. همین را مثال زدند به علم شیمیکه سالها شیمیدانها با عالم فیزیک کار میکردند رسیدند به چیزی که به آن میگفتند اسطقس، عنصر که عنصر یعنی اصل. -طلا دیگر از چی درست شده؟- آب از اکسیژن و هیدورژن است امّا اکسیژن خودش است دیگر. حالا بعد که شکافته شد البته وارد حرفهای دیگر میشود. میگفتند این اصل است.
خب ببینید وقتی به طلا میرسیم این دیگر خودش است. همه چیزها را درست میکند با ترکیبات خودش اما این دیگر خودش است. این را میگوییم اصل. حالا اگر همین کار را برای کلّ نظام خلقت بکنیم و بگوییم عالم عقل، عالم برزخ، عالم ملک، همه عوالم را مجموعا در نظر بگیریم. آیا اینطور تطبیقی که در حروف، در عناصر عالم ملک انجام دادیم آن جا هم محتمل است یا خیر؟ یعنی عالم خلقت ترکیباتی باشند که وقتی تحلیلشان میکنیم برسیم به چندتا حقیقت بسیط اولیّه. حقیقتاند نه لفظاند و نه…
شاگرد: خب اینکه بسائط باشند و بعد مرکّبات را ایجاد کرده باشند در فلسفه هم همین حرفها را میزنند.
استاد: مشّاء مثلا عقول عرضیّه را قبول ندارند، فقط به عقول طولیّه قائل اند. میرسند به عقل فعّال، عقل فعال را میخواهند با ترکیب عناصر درست کنند. مشکل دارند مشّاء.
اشراقیها به عقول عرضیّه قائلاند ولی ارباب انواع را به این نحوی که صاحب حکمت متعالیّه قائل است، قائل نبودند. ایشان دوباره آمد ارباب انواع را مطرح کرد و دوباره مثل آقای طباطبائی رد کردند. همان جایی که ایشان میگوید این حرف مرا جز با کشف و.. همان جا آقای طباطبائی حاشیه میزنند و رد میکنند. اسفار را ببینید. منظور اینکه خیلی صاف نیست.
شاگرد: جزئیاتش صاف نیست ولی اصل اینکه ما وراء مرکّبات، بسائطی هستند…
استاد: بله، بسائط یعنی مجرّدات.
شاگرد: مجرّداتی که بسیط هستند.
استاد: نه، آنکه ما میگوییم فرای حتّی مجرّدات است. ما میخواهیم بگوییم یک بسائطی هستند که تمام آن مجرّدات، عقول عرضیّه و همه اینها، به یک معنا ارباب انواع ممکن است به هم نزدیک بشوند ولی علی ای حال فعلا دو باب حرف است. ممکن است بعدا تطبیقی کار بکنیم فعلا در این مجال ما کاری با آن حرفها نداریم. بلکه ما میخواهیم بگوییم کلّ مخلوقات به یک حقائقی ختم میشوند و نکتهای که خیلی تأکید دارم که هنوز نشده که به آن خیلی وارد بشویم، این است که این بسائطی که میگوییم جزء حقایقاند نه جزء وجودات. یعنی وجودات، وجودات این حقایق اند.
فلذا آنکه شما میگویید عقول عرضیه و اینها، عقول را طبق مبنی رایج فلسفه، موجود میگیرند. میگویند موجود مجرّدی است که عقل است و عقول عرضیّهاند که ارباب انواع اند.
شاگرد: یعنی میخواهید قائل به اصالة الماهیّه بشوید؟ یعنی ماهیّتهایی که وجودات مختلفی پیدا میکند؟
استاد: نه، اصالت الوجود قبول است. امّا خود اصالة الوجود یک مبادی دارد که در لسانها میگویند اعیان ثابته که ظلّ أسماء الهیّه اند. خود اعیان ثابته وراء این ارباب انواع اند. خود ارباب انواع ظلّ یک عین ثابته اند. عین ثابته موجود هست یا نیست؟ علی المبنی آنها میگویند نیست. از شؤونات فیض اقدس است. میگویم چرا میگویید اقدس؟ میگویند: این أقدس من أن یکون المفاض غیر المفیض. ارباب انواع را جزء – از شوونات – فیض مقدّس میگیرند. میگویند فیض مقدّس است این هم شؤوناتش. امّا آن جا اعیان ثابته را جزء بالاتر میگیرند. خب حالا ببینید آنها چه میگویند و چگونه میخواهند اینها را جمع کنند.
شاگرد: واجب الوجود را که آنها وجود میدانند…
استاد: بله. امّا صحبت سر این است که همان جا خودشان میگویند ما میگوییم حقیقت الوجود. بعدا هم میگویند اینکه تعبیر میکنیم حقیقت الوجود از ضیق خناق است. چارهای نداریم و الّا هویة غیبیّه به این معنا که اطلاق کنیم بر او حقیقت الوجود، مطلب وراء این است.
یک مناظرهای صاحب عروة هم دارد، علاء الدوله سمنانی با محی الدین. رد و برگشتهایی دارند. میگوید، دیگران میگویند من حرف او را نفهمیدم. درحالی که من حرفش را فهمیدم و مدّتها مدافعش بودم و بعد خدا مرا هدایت کرد. -مثل ملاصدرا که میگوید من سی سال أصالة الماهوی بودم و بعد خدا مرا هدایت کرد- فهمیدم وجود واجب فوق وجود عدم است. یعنی وجود و عدمهایی که ما میگوییم اینجوری، این یک مقابلاتی هست. این مقابلات نمی- رود آن جا. او موجود است ولی موجودی که یک نحو خاصّی از … «وجوده اثباته[15]».
لذا در توحید صدوق هم هست «سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ وَ الْعَدَمَ وُجُودُه[16]». وجود سابق بر عدم نه وجود طارد عدم که سابق بر عدم بودن یعنی سابق بر کلّ متقابلات. خودشان هم میگویند که ما میگوییم حقیقت الوجود از ضیق خناق، تعبیرشان این است. خب لازمهاش چیه؟ لازمهاش این است که وقتی میگوییم بسائط اولیّه، این بسائط در مجالی ظهورات عالم از مبدأ متعال ،یک مرتبهاش مرتبه حقایق است صرفاً ،حقایق صرفه یک نحو با ترکیبات خودشان، عوالم وجود و غیرش و نفس الأمر را آن پیکره نفس الأمر را که سرش خیلی بحث دارند که نفس الأمر أوسع از وجود هست یا نیست که برای من صاف است که أوسع از وجود است، شواهد متعدّد هم دارد.
نفس الأمر که این رقّ منشور نفس الأمر که أوسع از وجود است. تازه خودش ظلّ آن حقایق طبایع صرفه میباشد که اینها را تدبیر کرده است و بستر نفس الأمر را بپا داشته است.
اگر اینها باشد آن وقت آن بسائط آن طوری اگر ثابت شد در هر موطن وجودی خودش را نشان میدهد. نشان دادنی ذاتی.
شاگرد: در روایت داریم که حقائقی که مبدأ است و بعد میآیند تطبیق میکنند بر زبانهای مختلف، که در فلان زبان هست و یا در فلان زبان، اینها مراتبی از یک حقیقت باید باشد و الا نمیشود گفت که این حقیقتی که مبدأ آن حرفها میشود از تلفظ ما میشود.
استاد: کلمه مراتب بد نیست. ولی طبیعت ظاهرا نیاز به مراتب ندارد. یعنی بالاتر از مراتب است. همان که بگوییم نشان دادن خودش میباشد در یک ظرف، میگویند مظاهر. خیال میکنیم مظاهر بهتر از مراتب باشد. نه اینکه آن حقیقت میآید این جا بلکه آن حقیقت صرفه این جا دارد خودش اینجوری نشان میدهد.
در نفس الطبیعة، مرتبه موجود نیست بلکه در ظروفی که او خودش را نشان میدهد در ظهوراتش مراتب میباشد. در مظاهرش، مراتب است. اینها را گفتهاند حالا. علی ای حال آن بحثها جای خودش، حالت تطبیقی پیدا میکند با این جا. اینکه ما این جا میگوییم یک چیز ساذجی است که فعلا میخواهیم بگوییم یک بسائط اولیّهای هستند که خودشان چیزهای بعدی را پدید آورده اند.
شاگرد: اگر تفکیک بین اینها نشود یک مقداری مشوّش کننده است یک وقت بحث کتابت میکنیم، یک وقت بحث حقیقت و یک وقت بحث حقایقی که..
استاد: نه، تشویش مال ابتدائش میباشد. زیرا ذهن ما انس گرفته با وضع. چون ما سر و کارمان با اوضاع میباشد. وضع لفظی…
شاگرد: نه جدای از آن. من یک چیزی را مثلا بنویسم یک چیز است. تلفّظ بکنم یک چیز است. اینها با هم فرق میکنند دیگر. ما تاریخ کتابت را در نظر میگیریم. تاریخ تکلّم را که قبل از کتابت هست.
استاد: در این حرفی که من عرض کردم ادّعای ما این است و شواهدی هم حتّی داریم که اینها همهاش پشتوانه وحی دارد هم لفظ، هم کتابت. یعنی خود لفظ وقتی آن حقیقت میشود… در روایت هم دارد که حضرت میفرماید: حضرت آدم آن حقیقت بسیط را که میدیدند متکلّم میشدند به لفظ. یعنی میدیدند که آن اگر بخواهد لفظ بشود این است. قاف که به ایشان وحی میشد میگفتند قاف. یعنی او این است. چون پشتوانه وحی دارد.
اگر بخواهند نقشش کنند و مکتوبش کنند میشود چیزی که با پشتوانه وحی صورت گرفته و شده این مکتوب. فلذا افراد دیگری که مواضعه میکنند… مواضعه راهش باز است. امّا مواضعه با پشتوانه وحی نیست. این یک ادّعاست و شواهد روشنی دارد. چند تایش را دنبالش بودند.
یکیاش این است که خودشان میگویند که فینیقیها ریشه عرب دارند. کنعان بودند امّا از اولاد حضرت نوح علیه السلام بودند و همه اینها از جدّشان حضرت نوح رسیده بود. پس پشتوانه وحی شد. همه در اینها متّفق اند. برای چینیها چرا. در شرق آسیا، یک حرف دیگری دارند که حروف الفباء چین وبحثهای خودش را دارد. مشوّش شدن برای این است که الآن انس ما به مواضعههایی است که با آنها انس گرفتیم.
اگر بخواهیم آن طوری، ابتداء فکر کنیم، با یک چیز بیشتر مواجه نیستیم و آن هم آن لفظ و آن کتابتی است که پشتوانه وحی دارد. پشتوانه وحی یعنی آن نفوسی که با حقایق بسیطه آشنا شدهاند از ناحیه خدای متعال. آن حقیقت را به همان نحو ارتباط ذاتیاش در موطن صوت نشان داده است. چیزهای طبیعیاش هم مثالها دارد که ما نرسیدیم. مثلا غالبا کسی که میخواهد اظهار سوزش خودش را ابراز کند با صوت بَم ابراز نمیکند. این یک رابطه طبیعی است. یک احساسی کرده ادراک کرده یک چیز روانی، سوزش. وقتی سوزش را احساس میکند با صوت بَم نمیگوید با صوت زیر میگوید.
امّا وقتی میخواهد درد را بگوید با صوت بَم میگوید. اگر ضربه به دستش بخورد اگر صوتی از دهانش بیرون بیاید میبینید صوت بم است. اما وقتی میخواهید بگویید سوخت، سوزش را میخواهد بگوید، میرود سراغ صوتهای ریز. صوتی را از خودش بیرون میدهد که فرکانسش بالا است. صوت زیر است. اما وقتی میخواهد درد را بیرون دهد..اینها مثالهایی است برای اینکه بفهمیم آن جا چگونه بوده است.
یک احساسهایی بوده باطنی، وحیانی که تبدیل به صوت که میشده مناسب با او بود. تناسب طبیعی. آن، خودش را در لفظ اینجوری نشان میدهد. و اگر همان حقیقت بخواهد به صورت صوت تکوینا به نقش دربیاید، آن جور مثلا نقشی میشود. دایره میشود یا خط مستقیم میشود یا خط افق کشیده میشود. منظور اینکه اینهایی که عرض میکنم روی این پیش فرضها است که بعدا توضیحش را میدهم که ما میگوییم، این مبادی پشتوانه وحیانیاش یکی بیشتر نیست امّا پشتوانههای مواضعهایاش که بیاید بین زبانها خیلی است.
الحمدلله رب العالیمن
کلید: نقش قاف، وجود لفظی، وجود کتبی، تناسب طبیعی، حرف و معنا، حروف مقطعة، حروف ظلمانی، نورانی، عقول طولیة، عقول عرضیة، اصالت الوجود، اصالت ماهیة، 73 حرف، 28 حرف، نفس الامر، حرف بسیط، فیض مقدس، فیض اقدس، عالم معانی، آصف، بحار الانوار، تحف العقول، فرکانس صوت، مواضعه، ارباب انواع، بسائط، مجردات، طبایع، وجود و عدم مقابلی، حقیقة وجود، رابطه صوت ومعنا، عالم عقل، برزخ، خلقت، ارباب انواع، حروف مصوت، فینیقیها، خط تصویری هندیها، خط الفباء، حضرت آدم، علامة طباطبائی، زبان شناسی، علامة مجلسی، تخت بلقیس، آصف، وجوده اثباته، حرف فاء، سوره فاتحة، مرحوم صدوق، فنوتیک، مناظره امام رضا علیه السلام، «وجوده اثباته»، قاف، نون، عین، قلم، مرکب، اشعار، دلالت، بلقیس، «اول ابداعه… الحروف»، «سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ»، «وَ الْعَدَمَ وُجُودُه»، «فاصلا لکل شیء»، ملاصدرا، ابن عربی، علاء الدوله سمنانی
[1]. تفسیر المنسوب الی الامام الحسن العسکری علیه السلام، ص63
[2]. کمال الدین و تمام النعمة، ج2، ص640
[3]. اصول الستة عشر؛ ص160
[4]. معانی الاخبار؛ ص 231؛ حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ الْمُقْرِي قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو عَمْرٍو مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ الْمُقْرِي الْجُرْجَانِيُّ قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو بَكْرٍ مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ الْمَوْصِلِيُّ بِبَغْدَادَ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَاصِمٍ الطَّرِيفِيُّ قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو زَيْدٍ عَيَّاشُ بْنُ يَزِيدَ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ الْكَحَّالُ مَوْلَى زَيْدِ بْنِ عَلِيٍّ قَالَ حَدَّثَنِي أَبِي يَزِيدُ بْنُ الْحَسَنِ قَالَ حَدَّثَنِي مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ ع قَالَ قَالَ الصَّادِقُ ع فِي قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ- يَوْمَ يَجْمَعُ اللَّهُ الرُّسُلَ فَيَقُولُ ما ذا أُجِبْتُمْ قالُوا لا عِلْمَ لَنا قَالَ يَقُولُونَ لَا عِلْمَ لَنَا بِسِوَاكَ- قَالَ وَ قَالَ الصَّادِقُ ع الْقُرْآنُ كُلُّهُ تَقْرِيعٌ وَ بَاطِنُهُ تَقْرِيب
[5]. تفسیر العیاشی، ج1، ص19
[6]. تفسیر القمی، ج2، 267
[7]. بحار الانوار، ج89، ص381
[8]. بصائرالدرجات، فی فضائل آل محمد صلی الله علیه و آله، ج1، ص210
[9]. في المصدر: و كان يُؤمى إليه.
[10]. بصائر الدرجات: 57.
[11]. التوحید، ص435
[12]. التوحید، ص436؛ فَمِنْهَا ثَمَانِيَةٌ وَ عِشْرُونَ حَرْفاً تَدُلُّ عَلَى اللُّغَاتِ الْعَرَبِيَّةِ وَ مِنَ الثَّمَانِيَةِ وَ الْعِشْرِينَ اثْنَانِ وَ عِشْرُونَ حَرْفاً[تَدُلُّ عَلَى اللُّغَاتِ السُّرْيَانِيَّةِ وَ الْعِبْرَانِيَّةِ وَ مِنْهَا خَمْسَةُ أَحْرُفٍ مُتَحَرِّفَةٍ فِي سَائِرِ اللُّغَاتِ مِنَ الْعَجَمِ لِأَقَالِيمِ اللُّغَاتِ كُلِّهَا وَ هِيَ خَمْسَةُ أَحْرُفٍ تَحَرَّفَتْ مِنَ الثَّمَانِيَةِ وَ الْعِشْرِينَ الْحَرْفَ مِنَ اللُّغَاتِ حروف الهجاء قد تعد ثمانية و عشرين بعد الالف و الهمزة واحدة كما هنا، و قد تعد تسعة و عشرين بعدهما اثنتين كما في الباب الثاني و الثلاثين. في نسخة« من الثمانية و العشرين حرفا».
[14]. بحار الانوار، ج14، ص115
[15]. احتجاج، ج1، ص201؛ وَ قَالَ ع فِي خُطْبَةٍ أُخْرَى دَلِيلُهُ آيَاتُهُ وَ وُجُودُهُ إِثْبَاتُهُ وَ مَعْرِفَتُهُ تَوْحِيدُهُ وَ تَوْحِيدُهُ تَمْيِيزُهُ مِنْ خَلْقِهِ وَ حُكْمُ التَّمْيِيزِ بَيْنُونَةُ صِفَةٍ لَا بَيْنُونَةُ عُزْلَةٍ إِنَّهُ رَبٌّ خَالِقٌ غَيْرُ مَرْبُوبٍ مَخْلُوقٍ كُلُّ مَا تُصُوِّرَ فَهُوَ بِخِلَافِهِ- ثُمَّ قَالَ بَعْدَ ذَلِكَ لَيْسَ بِإِلَهٍ مَنْ عُرِفَ بِنَفْسِهِ هُوَ الدَّالُّ بِالدَّلِيلِ عَلَيْهِ وَ الْمُؤَدِّي بِالْمَعْرِفَةِ إِلَيْهِ
[16]. الکافی ج1، ص138؛ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ رَفَعَهُ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: بَيْنَا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع يَخْطُبُ عَلَى مِنْبَرِ الْكُوفَةِ إِذْ قَامَ إِلَيْهِ رَجُلٌ يُقَالُ لَهُ- ذِعْلِبٌ ذُو لِسَانٍ بَلِيغٍ فِي الْخُطَبِ شُجَاعُ الْقَلْبِ فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ قَالَ وَيْلَكَ يَا ذِعْلِبُ مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ كَيْفَ رَأَيْتَهُ قَالَ وَيْلَكَ يَا ذِعْلِبُ لَمْ تَرَهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ وَيْلَكَ يَا ذِعْلِبُ إِنَّ رَبِّي لَطِيفُ اللَّطَافَةِ – لَا يُوصَفُ بِاللُّطْفِ عَظِيمُ الْعَظَمَةِ لَا يُوصَفُ بِالْعِظَمِ كَبِيرُ الْكِبْرِيَاءِ لَا يُوصَفُ بِالْكِبَرِ جَلِيلُ الْجَلَالَةِ لَا يُوصَفُ بِالغِلَظِ قَبْلَ كُلِّ شَيْءٍ لَا يُقَالُ شَيْءٌ قَبْلَهُ وَ بَعْدَ كُلِّ شَيْءٍ لَا يُقَالُ لَهُ بَعْدٌ شَاءَ الْأَشْيَاءَ لَا بِهِمَّةٍ- دَرَّاكٌ لَا بِخَدِيعَةٍ فِي الْأَشْيَاءِ كُلِّهَا غَيْرُ مُتَمَازِجٍ بِهَا وَ لَا بَائِنٌ مِنْهَا ظَاهِرٌ لَا بِتَأْوِيلِ الْمُبَاشَرَةِ مُتَجَلٍّ لَا بِاسْتِهْلَالِ رُؤْيَةٍ نَاءٍ لَا بِمَسَافَةٍ قَرِيبٌ لَا بِمُدَانَاةٍ لَطِيف لَا بِتَجَسُّمٍ مَوْجُودٌ لَا بَعْدَ عَدَمٍ فَاعِلٌ لَا بِاضْطِرَارٍ مُقَدِّرٌ لَا بِحَرَكَةٍ مُرِيدٌ لَا بِهَمَامَةٍ سَمِيعٌ لَا بِآلَةٍ بَصِيرٌ لَا بِأَدَاةٍ لَا تَحْوِيهِ الْأَمَاكِنُ وَ لَا تَضْمَنُهُ الْأَوْقَاتُ وَ لَا تَحُدُّهُ الصِّفَاتُ وَ لَا تَأْخُذُهُ السِّنَاتُ سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ وَ الْعَدَمَ وُجُودُهُ وَ الِابْتِدَاءَ أَزَلُهُ- بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لَا مَشْعَرَ لَهُ وَ بِتَجْهِيرِهِ الْجَوَاهِرَ عُرِفَ أَنْ لَا جَوْهَرَ لَهُ وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لَا ضِدَّ لَهُ وَ بِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لَا قَرِينَ لَهُ ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ وَ الْيُبْسَ بِالْبَلَلِ وَ الْخَشِنَ بِاللَّيِّنِ وَ الصَّرْدَ بِالْحَرُورِ مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا وَ مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا دَالَّةً بِتَفْرِيقِهَا عَلَى مُفَرِّقِهَا وَ بِتَأْلِيفِهَا عَلَى مُؤَلِّفِهَا وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ تَعَالَى- وَ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ «3» فَفَرَّقَ بَيْنَ قَبْلٍ وَ بَعْدٍ لِيُعْلَمَ أَنْ لَا قَبْلَ لَهُ وَ لَا بَعْدَ لَهُ شَاهِدَةً بِغَرَائِزِهَا أَنْ لَا غَرِيزَةَ لِمُغْرِزِهَا مُخْبِرَةً بِتَوْقِيتِهَا أَنْ لَا وَقْتَ لِمُوَقِّتِهَا حَجَبَ بَعْضَهَا عَنْ بَعْضٍ لِيُعْلَمَ أَنْ لَا حِجَابَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ كَانَ رَبّاً إِذْ لَا مَرْبُوبَ وَ إِلَهاً إِذْ لَا مَأْلُوهَ وَ عَالِماً إِذْ لَا مَعْلُومَ وَ سَمِيعاً إِذْ لَا مَسْمُوعَ.