مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 1
موضوع: تفسیر
بسم الله الرحمن الرحیم
شاگرد: دربارۀ استغفار فرمودید که پایینترین مرتبهاش اعتراف است. بعد چه در این مورد، چه در موارد دیگر شما آن نفس الأمری قضیه را مسکوت میگذارید، میروید سراغ حسن ظن، یعنی با این قاعده میخواهید در این قضایا نگاه کنید. خیلی وقت است بنده مشغولم منتها برایم حل نشده. به هر حال این روایات یک نفس الأمری دارد که آنها دیگر تابع ظن ما نیست که بگوییم آقا ما حسن ظن به خدا داریم که اعتراف را هم استغفار حساب میکند، بعد چگونه از روایتی که میگوید باید حسن ظن به خدا داشت استفاده میکنید؟
شاگرد2: استاد طبق روایات فرمودند.
شاگرد: نه ایشان تعبیرشان دقیق همین بود که اگر بخواهیم یک طوری تعبیر بکنیم که با حسن ظن به خدا باشد باید اینگونه گفت؛ بنده اینطور فهمیدم. نه فقط این مورد، جاهای دیگری هم بوده، چون پیگیر این حرفتان بودهام که بعضی موقعها مطلب را یک طوری معنا میکنید که مطابق با حسن ظن به خدا باشد. میخواستم بگویم پس این نفس الأمر در روایات چه میشود؟ به هر حال چیزی هست یا نه خدا واقعاً متوقف است ببیند ما چه فکر میکنیم؟ تا چه حد؟ این روایات حسن ظن را چگونه باید بررسی کنیم؟
شاگرد2: «انا عند حسن ظن عبدی المؤمن» روایت است دیگر. پس حاج آقا از خودشان نفرمودند، طبق روایت گفتند.
شاگرد: همین، میخواهم ببینم که این نفس الأمر چه میشود؟
استاد: ببینید نفس الأمر که شما میگویید علی أی حال در نفس الأمر همه چیز دخیل است دیگر. عرض کرد: «الصدقة تردّ القدر؟»، صدقه قدر را برمیگرداند؟ حضرت فرمودند: «الصدقة من القدر» صدقه هم خودش یک بخش از کارها است، نبایست برویم کل تقدیرات را بگذاریم یک طرف، بعد بگوییم صدقه میخواهد اینها را تغییر بدهد. حالا خود حسن ظن، خود آن حال بنده، اینها یکی از گوشههای نفس الأمر است و لذا میتواند بندهای که این حسن ظن را دارد، جلب رحمت بکند برای قبول استغفارش؛ یعنی عدم محض است یا نه این هم خودش یک چیزی است که آثاری دارد؟ یکی از آثار حسن ظن همین است که جلب رحمت الهی میکند برای قبول توبه.
شاگرد: جدای از این قصه که برای من حل نشده، آدم وقتی که به این روایت نگاه میکند، میگوید آن مقدارش که معلوم نیست، مسلّم در این مقدار است؛ در برداشتهای فقهی که قطعاً همینطور است، میگوییم آقا این که استغفار هست یا نیست، به قدر متیقناش، به آن مقداری که ثابت میشود، ما به آن اخذ میکنیم. بیشتر از آن را نمیدانیم که هست یا نه. ولی خب شما با این روایت حسن ظن میخواهید این محدوده را گسترشش بدهید به اینکه ما دلخوش باشیم.
استاد: نه، خوب شد دلخوش باشیم را گفتید مقصودتان معلوم شد. ببینید عدهای میگویند اگر حسن ظن نداری، عازم بر عود هستی، امثال اینها، توبه نکن.
شاگرد: حاج آقا از دلخوشی بی ادبی منظورم نبود، منظور من این امیدوار بودن، منظورم این بود.
استاد: امیدوار بودن به معنای بخشی از کار مانعی ندارد، اما اگر دلخوش بودی به این معنا که دیگر حتماً گناهت آمرزیده میشود خیر، «اتخذتم عند الله عهداً؟!»[1] گناهی کرده، از خدا هم عهد گرفته که حتماً باید بیامرزدش؟! ما که اینگونه نگفتیم. او عهد از خدا نگرفته، عدهای میخواهند بگویند اگر فلان و فلان هستی، اصلاً توبه نکن. این مورد، عرض من بود. ما میخواستیم بگوییم استوسع، برای من که میخواهم توبه بکنم، قیود را هر چه کمتر کنی، بهتر. اما از آن طرف که قبول بشود یا نشود آن را که ما خبر نداریم. در روایت دارد که مؤمن اگر عبادت ثقلین را آورده باشد همراه خودش، باز در درون خود هنوز دارد دلش می لرزد که چه بسا تمامش قبول نشود، رد بشود. و اگر گناه ثقلین را با خودش آورده باشد، ته دلش امید است به اینکه همهاش را خدا میآمرزد[2]. اگر این ته دلش نباشد، حقیقت ایمان در او نیست. خیلی این مهم است، حقیقت ایمان این است. و لذا دو مورد دیگر را هم بگویم و طولش ندهم، دو تا مطلب دیگر را یاددشت کنید و ببینید. یکی حضرت فرمودند: «لو وزن قلب المؤمن» ـ اینطور تعبیری ـ اگر قلب مؤمن را بروند وزن بکنند، به اندازۀ «جناح بعوضة» ـ یعنی به اندازۀ یک بال مگس ـ رجاء و خوف یکی بر دیگری غلبه ندارد. یعنی همان اندازهای که رجاء دارد، خوف هم دارد[3]. این رجاء موتوری است برای اینکه استغفار کند. چرا ما [این باب را] ببندیم و بگوییم [رجاء در استغفار دخیل نیست]؟! از آن طرف، آن خوفی که با همین رجاء مساوی است، به این شخص میگوید تو که استغفار کردی، اما از کجا میدانی که این استغفار قبول واقع شد؟ ملاحظه میکنید؟ هر دوتایش هست و ختمش هم به آن جملۀ نهجالبلاغه باشد که حضرت فرمودند البته اگر بتوانم من عبارت را درست بخوانم، «إن استطعتم أن تجمعوا بین الخوف من الله و حسن الظن به فاجمعوا»؛ این عبارت که یادم است این است «فإنّ أحسنکم ظناً بالله أخوفکم منه»[4] اینجا در نهج البلاغه حسن ظن دروغی دارد کنار میرود. چه کسی از شما بالاترین حسن ظن را به خدا دارد؟ آن کسی که بیشتر از او میترسد. خیلی کبرای عالیای است. «فإنّ أحسنکم ظناً بالله أخوفکم منه» ولی با همۀ اینها اینگونه است. هذا ما عندی.
شاگرد2: حاجآقا بعضیها میگویند موطن خوف و حسن ظن را عوض کنیم، بگوییم حسن ظن به خدا داشته باش، خوف از خودت داشته باش. بعضی از آقایان اینگونه میگویند.
استاد: مانعی ندارد، ولی خب در روایت هست، خوف من الله هم اگر باشد از اوصاف و صفات الهی است، یعنی «الخوف من عدل الله». امید است به فضل خدا و خوف است از عدل خدا، پس باز متعلق به خدا است، مانعی ندارد.
شاگرد: در آیه «ألر کتاب أنزلناه»[5] میتوانیم بگوییم «کتاب» اطلاق شده است به «الر»؟ مثل آیه «ألر تلک آیات الکتاب» که یک نظر این است که «تلک» به «الر» برگردد منتتهی در این آیه «تلک» ندارد.
استاد: من به خیالم طبق چیزی که در حافظه ام هست، اصلاً در میان مفسرین بعضی صریحاً گفتهاند. «بسم الله الرحمن الرحیم، ألم، ذلک الکتاب لا ریب فیه»، («ذلک» به «الم» برمیگردد.)
شاگرد: بله خب اینجا که ذلک دارد.
استاد: خب وقتی ذلک شد، دیگر اینجا هم ممکن است.
شاگرد: آهان یعنی ذلک هم باز میفرمایید شما به «الم» برمیگردد؟، آخر ذلک را زدهاند به قرآن آقا.
استاد: زدهاند، نه نمیخواهم بگویم همۀ افراد این کار را کرده اند. من اینگونه در حافظهام هست که یک نظری بود که ذلک میخورد به «ألم». اگر این باشد دیگر یک مورد که شد، اصل مقبولیتش مشکل ندارد. حالا اگر این قول پیدا بشود، خوب است. من در حافظهام یک چیزی اینگونه دیدم.
برو به 0:07:02
شاگرد: پس یعنی میشود استفاده کرد که ال خودش کتاب است؟
استاد: بله، این طوری که دیدم من در ذهنم هست، حالا اگر پیدا بشود، مستند بشود خوب است.
بسم الله الرحمن الرحیم.
جلد 60 إسلامیة بود که مشغول بودیم، صفحۀ 115. عرض کنم که در این روایت که روایت مفصلی هم هست «قال الثعلبی فی العرائس حدیث ذو القرنین» مطالب متعددی را نقل میکند از آنجا، تا میآید اینجا که «وَ مَرَّ ذُو الْقَرْنَيْنِ فَأَخْطَأَ الْوَادِيَ فَسَلَكُوا تِلْكَ الظُّلْمَةَ أَرْبَعِينَ يَوْماً وَ لَيْلَةً[6]» از چیزهای خیلی مهم در تشکیلات معارف و کارهای حضرت ذوالقرنین سلام الله علیه این است که ایشان سیر در ظلمات کرد. در توجیهش هم مفسرین بحث دارند که یعنی چه و هم محدثین و دیگران. یکی از رموز مهم در کار ذوالقرنین این سیر در ظلمات است. این سیر چیست؟ کجا بود؟ چطور این سیر صورت گرفت؟ در بعضی جاها دارد که کأنّه اگر مؤمنین هم این سیر در ظلمات را نداشته باشند، ممکن نیست که بتوانند به آن طرف برسند. حالا اینکه چگونه است، اینجا هم یک اشارهای به آن بود.
شاگرد: آن وقت ظلمات مادی یعنی همین گناه و امورات دنیوی و این چیزها؟
استاد: آن که معلوم است که ظلمات هست، اما شاید غیر از آنها هم باشد. مثلاً از عوالم برزخ و اینها باید رد بشود دیگر، اصل همین رد شدن. کسی که مأنوس با این عالَم نیست، اولش برایش ظلمات است، شاید البته. دیدهاید بچه وقتی به این دنیا میآید، حتی نور هم که باشد، الآن چشمش را نور ممکن است بزند، اما درکی از نور ندارد. بچه را دیدهاید یک نور شدید بیفتد در چشمش، فقط یک تحریک دماغی میشود. درکی از نور ندارد که بگوید الآن نور به چشمم افتاد، هوا و فضا نورانی است یا تاریک است. چرا؟ چون هنوز مأنوس نبوده با این عالَم، خبر نداشته که کجا آمده، نور چیست، ظلمت چیست. این یک نکتۀ. حالا ما هم نسبت به عوالم دیگر، آن کسانی که سالکین هستند، همین راه را میروند [میبینند]، ما هم که مدام با زور داریم می رویم. «انفاسک خطاک الی الموت[7]» نخواهیم هم نمیتوانیم که نفس نکشیم. با زور دارد میرود، خب با زور هم میبرندش برزخ. در بزرخ به عالَمی وارد میشود که مأنوسش نبوده، حالا ببینید تا چقدر وقت باید مدام انس بگیرد تا مأنوس شود. این یک نحو ظلمات است. ظلماتی که خیلی نقل شده از آن کسانی که وفات کردهاند که میگویند وقتی قبرمان را پوشاندند، احساس ظلمت کردیم ـ این مضمون زیاد در خوابها و … نقل شده ـ میگوید وقتی لحد آخر را گذاشتند، ازآن جا که یک انسی هم به بدن دارد آن بدن همراه بدن مثالی یک ظلمتی را احساس میکند.این ظلمت یعنی عالَم برزخ تاریک است یا نه او الآن دارد درست مثل بچهای که تازه متولد شده، با یک عالَمی مواجه میشود که اصلاً سردرنمیآورد نور و ظلمت چیست؟ فلذا در یک تعبیری امام صادق سلام الله علیه ـ که اینها خیلی از نظر فهم و منطق مهم است ـ فرمودند که «الجهل إقبالها ظلمة و إدبارها نور»[8] یعنی خیلی از ظلمات هست که جهل است، اما آدم باید بفهمد که چطور جهل، ظلمت است. حالا وارد حرفهای دیگر نشویم، یادم می آید که یک وقت درباره اینکه چطور علم نور است چند تا مثال زده ام. خلاصه قرار بود که این عبارت را سریع بخوانیم، طول نکشد. فقط آن چیزی که مقصود من است صفحۀ 115 است در همین جلد 60 چاپ إسلامیة، آن ذیل صفحه، از نصف بروید پایینتر آنجا دارد که…
شاگرد: قرارمان بر این بود، ولیکن خواندیم و خیلی سرمان نشد و متوجه نشدیم. به قول حاجآقا سیر در ظلمت معنایش چیست؟ آیا در دنیا بوده و این کرۀ زمین بوده مثلاً آنجایی که رفتهاند و تاریک بوده؟ مراد چیز دیگر است؟
استاد: عدهای فرمودهاند. مثلاً یادم است در درس هیئت، حاج آقا حسنزاده اینگونه معنا میکردند، میگفتند وقتی که ایشان می رفت، تمام هر چه میرفتند چهل شبانه روز، همه شب بود، آن وقتی بود که مثلاً اگر طرف قطب شمال بود، زمستان بود، خب به طرف قطب رفتهاند، به آن عرض جغرافیایی رسیده اند که اصلاً خورشید طلوع نمیکرد. این مثلاً توجیهی است برای این که هر چه میرفتند، ظلمات بود. شاید چندین روز به اندازۀ زمان گذشته بود، آنها طلوع شمس را نمیدیدند. خب این یک توجیهی است. مانعی هم ندارد، ولی من به خیالم دهها وجه دیگر برای این وجه هم هست. این وجه، یک وجه توضیح خوب هیوی جغرافیایی است، اما وجههای دیگری هم هست که همۀ آنها باید دیده شود و نبایست فوری به این قانع بشویم. این یک وجهی است که خب رسیدند به یک جایی که دیگر زمستان بود، در عرض جغرافیایی برای هر کدام از قطب شمال و جنوب ما به جایی میرسیم که دیگر خورشید طالع نیست. خب این مانعی ندارد. ولی خب آن بحثهایی که شما میگویید هر کدام جای خودش را دارد. اگر من الآن به عنوان بذر تحقیق در ذهن شریفتان بکارم که این مطلب هست، بس است، بعداً دیگر خودتان دنبالهاش را میگیرید انشاءالله.
برو به 0:13:49
«…فَإِذَا سَطْحٌ مَمْدُودٌ عَلَيْهِ صُورَةُ رَجُلٍ شَابٍّ قَائِمٍ عَلَيْهِ ثِيَابٌ بِيضٌ رَافِعاً وَجْهَهُ إِلَى السَّمَاءِ وَاضِعاً يَدَيْهِ عَلَى فِيهِ فَلَمَّا سَمِعَ خَشْخَشَةَ ذِي الْقَرْنَيْنِ قَالَ مَا هَذَا قَالَ أَنَا ذُو الْقَرْنَيْنِ قَالَ يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِنَّ السَّاعَةَ قَدِ اقْتَرَبَتْ وَ أَنَا أَنْتَظِرُ أَمْرَ رَبِّي يَأْمُرُنِي أَنْ أَنْفُخَ فَأَنْفُخُ ثُمَّ أَخَذَ صَاحِبُ الصُّورِ شَيْئاً مِنَ بَيْنِ يَدَيْهِ كَأَنَّهُ حَجَرٌ فَقَالَ خُذْهَا يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ فَإِنْ شَبِعَ هَذَا شَبِعْتَ وَ إِنْ جَاعَ هَذَا جُعْتَ…»[9]
حالا آن چیزی که مربوط به بحث ما بود، این است که «فَإِذًا سَطْحٌ مَمْدُودٌ عَلَيْهِ صُورَةُ رَجُلٍ شَابٍّ» ایشان رسیدند به یک جایی که دیدند یک مرد جوانی ایستاده. «قَائِمٍ عَلَيْهِ ثِيَابٌ بِيضٌ» لباسهایش هم همه سفید است. «رَافِعاً وَجْهَهُ إِلَى السَّمَاءِ» صورتش به سوی آسمان است. «وَاضِعاً يَدَيْهِ عَلَى فِيهِ» دو تا دستشان را گذشتهاند بر در دهانشان. «فَلَمَّا سَمِعَ خَشْخَشَةَ ذِي الْقَرْنَيْنِ» آن صدای پای ذوالقرنین را که او شنید، «قَالَ مَا هَذَا؟» که هستی؟ «قَالَ أَنَا ذُو الْقَرْنَيْنِ قَالَ يَا ذَاالْقَرْنَيْنِ إِنَّ السَّاعَةَ قَدِ اقْتَرَبَتْ» ساعت نزدیک است، «وَ أَنَا أَنْتَظِرُ أَمْرَ رَبِّي يَأْمُرُنِي أَنْ أَنْفُخَ فَأَنْفُخُ» امر که بیاید، نفخ، طرفة العین و بغتةً است.
«ثُمَّ أَخَذَ صَاحِبُ الصُّورِ شَيْئاً بَيْنَ يَدَيْهِ» خیلی جالب است. یک چیزی آن صاحب صور از جلوی دستش برداشت. «كَأَنَّهُ حَجَرٌ» گویا یک سنگی بود، سنگریزهای بود. «فَقَالَ خُذْ يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ» گفت که ای ذو القرنین این چیزی را که به تو میدهم، بگیرش. از عند چه کسی؟ صاحب صور یک سنگی داده به ایشان. بعد یک کلمه گفت، یک دنیا حکمت. «فَإِنْ شَبِعَ هَذَا شَبِعْتَ وَ إِنْ جَاعَ هَذَا جُعْتَ»؛از جاع یجوع. اگر این چیزی که به دست تو دادم که شبیه سنگ است، اگر این سیر شد، تو هم سیر میشوی. یعنی ببین تا کجا آمدی که پای تخت اسرافیل و صاحب صور هم آمدی، اگر این سیر شد، تو هم سیر میشوی، اگر این گرسنه ماند، تو هم گرسنه میمانی. ایشان نفهمید چه گفت، [عبارت هم] تمام است دیگر، حرفی نزد.
«…فَأَخَذَ ذُو الْقَرْنَيْنِ الْحَجَرَ وَ نَزَلَ إِلَى أَصْحَابِهِ فَحَدَّثَهُمْ بِأَمْرِ الطَّائِرِ وَ مَا قَالَ لَهُ وَ مَا رَدَّ عَلَيْهِ وَ مَا قَالَ صَاحِبُ الصُّورِ ثُمَّ جَمَعَ عُلَمَاءَ عَسْكَرِهِ فَقَالَ أَخْبِرُونِي عَنْ هَذَا الْحَجَرِ مَا أَمْرُهُ فَقَالُوا أَيُّهَا الْمَلِكُ أَخْبِرْنَا بِمَا قَالَ لَكَ فِيهِ صَاحِبُ الصُّورِ فَقَالَ ذُو الْقَرْنَيْنِ إِنَّهُ قَالَ لِي إِنْ شَبِعَ هَذَا شَبِعْتَ وَ إِنْ جَاعَ جُعْتَ فَوَضَعَتِ الْعُلَمَاءُ ذَلِكَ الْحَجَرَ فِي إِحْدَى كَفَّتَيِ الْمِيزَانِ وَ أَخَذُوا حَجَراً مِثْلَهُ فَوَضَعُوهُ فِي الْكِفَّةِ الْأُخْرَى ثُمَ رَفَعُوا الْمِيزَانَ فَإِذَا الَّذِي جَاءَ بِهِ ذُو الْقَرْنَيْنِ يَمِيلُ فَوَضَعُوا مَعَهُ آخَرَ وَ رَفَعُوا الْمِيزَانَ فَإِذَا هُوَ يَمِيلُ بِهِنَّ فَلَمْ يَزَالُوا يَضَعُونَ حَتَّى وَضَعُوا أَلْفَ حَجَرٍ فَرَفَعُوا الْمِيزَانَ فَمَالَ بِالْأَلْفِ جَمِيعاً فَقَالَتِ الْعُلَمَاءُ انْقَطَعَ عِلْمُنَا دُونَ هَذَا لَا نَدْرِي أَ سِحْرٌ هَذَا أَمْ عِلْمُ مَا لَا نَعْلَمُهُ…»
«فَأَخَذَ ذُو الْقَرْنَيْنِ الْحَجَرَ وَ نَزَلَ إِلَى أَصْحَابِهِ فَحَدَّثَهُمْ بِأَمْرِ الطَّائِرِ وَ مَا قَالَ لَهُ وَ مَا قَالَ صَاحِبُ الصُّورِ ثُمَّ جَمَعَ عُلَمَاءَ عَسْكَرِهِ فَقَالَ أَخْبِرُونِي عَنْ هَذَا الْحَجَرِ مَا أَمْرُهُ» این سنگ چیست که ایشان گفتند اگر سیر بشود، تو هم سیر میشوی، اگر گرسنه باشد، تو هم مرتب گرسنهای؟ «فَوَضَعَتِ الْعُلَمَاءُ ذَلِكَ الْحَجَرَ فِي إِحْدَى كَفَّتَيِ الْمِيزَانِ» دیگر همۀ عبارات را نخوانم. خلاصهاش علما آمدند حل کنند این را، یک ترازو آوردند این سنگی که خیلی هم وزنی نداشت، در دست میگرفتند، ساده بود، راحت بود، همه میدیدند که چیزی نیست، این را گذاشتند در این کفۀ ترازو، مثلاً یک سنگریزهای هم که اندازۀ این باشد ـ چون میخواستند ببینند که این چیست ـ گذاشتند مقابلش، دیدند تا سنگ را گذاشتند در ترازو، این سنگی که آن صاحب صور داده بود، به شدت رفت پایین. معلوم شد که سنگینتر است. یک سنگ بزرگتر آوردند گذاشتند، باز سنگینتر شد، رفت پایین. تا دهها سنگ سنگین سنگین سنگین آوردند در یک ترازوی بزرگ، این طرف میگذاشتند، این سنگ ریزی که آن صاحب صور به ذوالقرنین داده بود، میگذاشتند این طرف، میرفت پایین. «فعجزوا» چرا؟ چون ایشان گفته بودند اگر گرسنه بود، تو هم گرسنهای. ربطش داده بودند به ذوالقرنین. خب این سنگ گرسنه است دیگر. گرسنه است یعنی چه؟ یعنی هر چه مقابل آن سنگ در ترازو بگذارید، میگوید که «هل من مزید» بیشتر بده بیاید.
شاگرد: خود سنگ ریز را میتوانستند بلند کنند؟
استاد: بله دیگر، عادی بود. میتوانستند بردارند و بگذارند، اما عند الموازنه سیر نمیشد، مدام میگفت «هل من مزید» اگرمیخواهید وزنم را نشان بدهم، اینگونه است. خب بعد چه؟ حالا من عبارت را نخوانم. «فَقَالَتِ الْعُلَمَاءُ انْقَطَعَ عِلْمُنَا دُونَ هَذَا لَا نَدْرِي أَ سِحْرٌ هَذَا أَمْ عِلْمُ ما لَا نَعْلَمُهُ» ما نمیدانیم چیست.
«…فَقَالَ الْخَضِرُ وَ كَانَ قَدْ وَافَاهُ نَعَمْ أَنَا أَعْلَمُهُ فَأَخَذَ الْخَضِرُ الْمِيزَانَ بِيَدِهِ ثُمَّ أَخَذَ الْحَجَرَ الَّذِي جَاءَ بِهِ ذُو الْقَرْنَيْنِ فَوَضَعَهُ فِي إِحْدَى الْكِفَّتَيْنِ فَأَخَذَ حَجَراً مِنْ تِلْكَ الْحِجَارَةِ فَوَضَعَهُ فِي الْكِفَّةِ الْأُخْرَى ثُمَّ أَخَذَ كَفّاً مِنْ تُرَابٍ فَوَضَعَهُ عَلَى الْحَجَرِ الَّذِي جَاءَ بِهِ ذُو الْقَرْنَيْنِ ثُمَّ رَفَعَ الْمِيزَانَ فَاسْتَوَى فَخَرَّتِ الْعُلَمَاءُ سُجَّداً لِلَّهِ تَعَالَى وَ قَالُوا سُبْحَانَ اللَّهِ هَذَا عِلْمٌ لَا يَبْلُغُهُ عِلْمُنَا وَ اللَّهِ لَقَدْ وَضَعْنَا أَلْفاً فَمَا اسْتَقَلَّ بِهِ فَقَالَ الْخَضِرُ أَيُّهَا الْمَلِكُ إِنَّ سُلْطَانَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ قَاهِرٌ لِخَلْقِهِ وَ أَمْرَهُ نَافِذٌ فِيهِمْ وَ حُكْمَهُ جَارٍ عَلَيْهِمْ فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَى ابْتَلَى خَلْقَهُ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ فَابْتَلَى الْعَالِمَ بِالْعَالِمِ وَ الْجَاهِلَ بِالْجَاهِلِ وَ الْعَالِمَ بِالْجَاهِلِ وَ الْجَاهِلَ بِالْعَالِمِ وَ إِنَّهُ ابْتَلَاكَ بِي وَ ابْتَلَانِي بِكَ…»
«فَقَالَ الْخَضِرُ وَ كَانَ قَدْ وَافَاهُ نَعَمْ أَنَا أَعْلَمُهُ» اینجا حضرت خضر آمدند جلو، گفتند من میدانم این چیست و صاحب صور چه گفته. «أَنَا أَعْلَمُهُ فَأَخَذَ الْخَضِرُ الْمِيزَانَ بِيَدِهِ» حضرت خضر یک کار خیلی ساده و جالبی کردند، گفتند این همه سنگ که نیاز نیست. این سنگی را که صاحب صور داده بود، کوچک بود، گذاشتند این طرف ترازو، خب یک سنگ دیگر هم گذاشتند آن طرفش معادل همین، باید [سنگ صاحب صور پایین می رفت چون] سنگینتر بود دیگر؟ گفتند سنگ نیاورید، یک مشت خاک بیاورید، یک مشت خاک ریختند روی این سنگ به طوری که این خاک پوشاند این سنگ را. درست؟ دیدند حالا ایستاد، ترازو برابر شد. گفتند حالا این مطلبی که صاحب صور به شما گفت، این بود.
شاگرد: یک مشت خاک را روی کدام سنگ ریختند؟
استاد: روی سنگی که صاحب صور داده بود. بله روی آن سنگ، چون آن مَثَل بود، آن رمز کار بود. آن سنگ هر سنگی به ازائش میگذاشتید، آن سیر نمیشد، اما برای اینکه سیر بشود، یک مشت خاک ریخت روی آن، این سنگ رفت زیر خاک، وقتی زیر خاک رفت، دیگر همان سنگ معادل آن هم بس بود، دیگر تمام شد. حضرت خضر چه کار کردند؟ «ثُمَّ أَخَذَ الْحَجَرَ الَّذِي جَاءَ بِهِ ذُو الْقَرْنَيْنِ فَوَضَعَهُ فِي إِحْدَى الْكِفَّتَيْنِ فَأَخَذَ حَجَراً مِنْ تِلْكَ الْحِجَارَةِ فَوَضَعَهُ فِي الْكِفَّةِ الْأُخْرَى ثُمَّ أَخَذَ كَفّاً مِنْ تُرَابٍ فَوَضَعَهُ عَلَى الْحَجَرِ الَّذِي جَاءَ بِهِ ذُو الْقَرْنَيْنِ ثُمَّ رَفَعَ الْمِيزَانَ فَاسْتَوَى» تمام شد، سیر شد. با این همه سنگ سیر نمیشد که به حذائش میگذاشتند، اما با یک مشت خاکی که رویش ریختند، چه شد؟ سیر شد. صاحب صور هم چه گفته بود؟ گفته بود «فَإِنْ شَبِعَ هَذَا شَبِعْتَ وَ إِنْ جَاعَ هَذَا جُعْتَ» اگر این سیر شد، تو هم سیر میشوی.
خب گفتند یعنی چه حالا؟ مطلب چه شد؟ «فَخَرَّتِ الْعُلَمَاءُ سُجَّداً لِلَّهِ وَ قَالُوا سُبْحَانَ اللَّهِ هَذَا عِلْمٌ لَا يَبْلُغُهُ عِلْمُنَا وَ اللَّهِ لَقَدْ وَضَعْنَا أَلْفاً فَمَا اسْتَقَلَّ بِهِ» هزار تا سنگ گذاشتیم، با آن برابری نکرد اما این یک ذره خاک [باعث شد که برابری کند.] «فَقَالَ الْخَضِرُ أَيُّهَا الْمَلِكُ إِنَّ سُلْطَانَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ قَاهِرٌ لِخَلْقِهِ وَ أَمْرَهُ نَافِذٌ فِيهِمْ وَ حُكْمَهُ جَارٍ عَلَيْهِمْ فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَى ابْتَلَى خَلْقَهُ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ فَابْتَلَى الْعَالِمَ بِالْعَالِمِ وَ الْجَاهِلَ بِالْجَاهِلِ وَ الْعَالِمَ بِالْجَاهِلِ وَ الْجَاهِلَ بِالْعَالِمِ وَ إِنَّهُ ابْتَلَاكَ بِي وَ ابْتَلَانِي بِكَ» که شاید ابتلاء عالم به عالم بوده، چون ذوالقرنین هم مقامش بالا بوده.
«…فَقَالَ ذُو الْقَرْنَيْنِ صَدَقْتَ فَأَخْبِرْنَا عَنْ هَذَا الْمَثَلِ فَقَالَ الْخَضِرُ هَذَا مَثَلٌ ضَرَبَهُ لَكَ صَاحِبُ الصُّورِ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ مَكَّنَ لَكَ فِي الْبِلَادِ وَ أَعْطَاكَ مِنْهَا مَا لَمْ يُعْطِ أَحَداً وَ أَوْطَأَكَ مِنْهَا مَا لَمْ يُوطِئْ أَحَداً فَلَمْ تَشْبَعْ فَأَبَتْ نَفْسُكَ شَرَهاً حَتَّى بَلَغْتَ مِنْ سُلْطَانِ اللَّهِ مَا لَمْ يَطَأْهُ إِنْسٌ وَ لَا جَانٌّ فَهَذَا مَثَلٌ ضَرَبَهُ لَكَ صَاحِبُ الصُّورِ إِنَّ ابْنَ آدَمَ لَا يَشْبَعُ أَبَداً دُونَ أَنْ يُحْثَى عَلَيْهِ التُّرَابُ وَ لَا مَلَأَ جَوْفَهُ إِلَّا التُّرَابُ فَبَكَى ذُو الْقَرْنَيْنِ ثُمَّ قَالَ صَدَقْتَ يَا خَضِرُ فِي ضَرْبِ هَذَا الْمَثَلِ لَا جَرَمَ لَا أَطْلُبُ أَثَراً فِي الْبِلَادِ بَعْدَ مَسِيرِي هَذَا حَتَّى أَمُوت…»
«فَقَالَ ذُو الْقَرْنَيْنِ صَدَقْتَ فَأَخْبِرْنَا عَنْ هَذَا الْمَثَلِ فَقَالَ الْخَضِرُ هَذَا مَثَلٌ ضَرَبَهُ لَكَ صَاحِبُ الصُّورِ» صاحب صور یک حرفی زد، این مَثَل هم با آن مناسب بود. چه گفت اول؟ «يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِنَّ السَّاعَةَ قَدِ اقْتَرَبَتْ» این خیلی مطلب مهمی است، آیۀ شریفه چه میفرماید؟ میفرماید که «يَسْئَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ» مدام میگویند ساعت چه زمانی است؟ «وَ الَّذينَ آمَنُوا مُشْفِقُونَ مِنْها» چیست قبل از آیه؟ اگر یادتان است، بخوانید. میفرماید ساعت نزدیک است.
برو به 0:21:11
شاگرد: «مِنَ السَّاعَةِ مُشْفِقُونَ»؟
استاد: نه دنبال اینکه اینها سؤال میکنند.
شاگرد: «يَسْتَعْجِلُ بِهَا الَّذينَ»
یکی دیگر از طلاب: «اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسابُهُمْ»
استاد: نه آنها که همه درست است اما یک آیه دیگری هم هست.
شاگرد: «وَ الَّذينَ آمَنُوا مُشْفِقُونَ مِنْها»
استاد: آهان. بخوانید قبلش را.
شاگرد: «يَسْتَعْجِلُ بِهَا الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِها وَ الَّذينَ آمَنُوا مُشْفِقُونَ مِنْها»[10]
استاد: قبل از «یستعجل» را هم بخوانید.
شاگرد: قبلش «اللَّهُ الَّذي أَنْزَلَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ وَ الْميزانَ وَ ما يُدْريكَ لَعَلَّ السَّاعَةَ قَريبٌ»[11]
استاد: بله همین است. «وَ ما يُدْريكَ لَعَلَّ السَّاعَةَ قَريبٌ» اینها مدام سؤال میکردند چند تا دیگر هم دارد که «ِيَسْئَلُونَكَ كَأَنَّكَ حَفِيٌّ عَنْها»[12]، «فيمَ أَنْتَ مِنْ ذِكْراها * إِلى رَبِّكَ مُنْتَهاها»[13] این سؤالات بود، اینجا هم چه؟ «و ما یدریک لعلّ الساعة تکون قریباً»[14] هم «قریباً» داریم و هم «قریب»، بعد حالا چه؟ «وَ الَّذينَ آمَنُوا مُشْفِقُونَ مِنْها وَ يَعْلَمُونَ أَنَّهَا الْحَقُّ».
این حرفی را که صاحب صور زد، خیلی مهم بود و لذا پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم در آن روایتی که نازل شد چه فرمودند؟ فرمودند «کیف أَنعَم یا أُنَعَّم؟»[15] که خواندیم و حال آنکه صور هر لحظه ممکن است دمیده شود. یادتان است؟ این هم کأنّه نهیبی بود از صاحب صور به ذوالقرنین.
خب دیگر من اشاره میکنم، بقیه اش را خودتان بعداً مراجعه میکنید و میبینید. آن چیزی که منظور من است این است که این مَثَل چیست؟ «هَذَا مَثَلٌ ضَرَبَهُ لَكَ صَاحِبُ الصُّورِ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ مَكَّنَ لَكَ فِي الْبِلَادِ» چقدر شهرها را تحت تصرف تو قرارداد. «أَعْطَاكَ مِنْهَا مَا لَمْ يُعْطِ أَحَداً، أَوْطَأَكَ مِنْهَا مَا لَمْ يُوطِئْ أَحَداً» درست؟ از آن زمین. «فَلَمْ تَشْبَعْ» همۀ اینها را داشتی، باز هم سیر نشدی، در اینجا سیر کردی. «فَأَبَتْ نَفْسُكَ شَرَهاً حَتَّى بَلَغْتَ مِنْ سُلْطَانِ اللَّهِ مَا لَمْ يَطَأْهُ إِنْسٌ وَ لَا جَانٌّ فَهَذَا مَثَلٌ ضَرَبَهُ لَكَ صَاحِبُ الصُّورِ» مَثَل چیست؟ «إِنَّ ابْنَ آدَمَ لَا يَشْبَعُ أَبَداً دُونَ أَنْ يُحْثَى عَلَيْهِ التُّرَابُ» یک مشت خاک که ریختند رویش، آن وقت دیگر دست برمیدارد. «وَ لَا مَلَأَ جَوْفَهُ إِلَّا التُّرَابُ» شکمش هر چه بخورد، میگوید «هل من مزید». فقط اگر در شکمش خاک پر شد، دیگر تمام است. مَثَلی دارد. خب این مَثَل خیلی مَثَل مهمی است، یعنی ضمیمه کنیم به توضیحاتی که اولیاء خدا راجع به همین روایت ـ که البته برای ماست ـ بیان کردهاند. اینکه اگر زیر خاک نباشید، اگر خاک روی خودتان نریزید، اگر یاد مرگ نباشید و… «موتوا قبل أن تموتوا»[16]، «أخرجوا من الدنیا قلوبکم من قبل أن تخرج منها أبدانکم»[17]، اگر اینگونه نشود، همین است، «لاتشبع».
یک مطلبی هم دیدم که خیلی زیباست و با اینجا مناسبت دارد، سریع میگویم. این انجیل بَرنابا ابتدا که پیدا شده به زبان اسپانیولی بوده، بعد یک ترجمۀ انگلیسی شده، بعد هم یک مسیحی خودش از انگلیسی به عربی ترجمه کرده. در مورد ترجمۀ عربیاش هم حاجآقا میفرمودند که هیچ چیز از آن فوت نمیشود. ایشان اینگونه تعبیری بیاورند، خیلی است. ترجمۀ عربی را دیده بودند، یا فرمودند «هیچ چیز» یا فرمودند «چیزی» از آن فوت نمیشود. مترجم هم خودش مسیحی است. در مقدمهاش هم میگوید ما مسیحی ها این را قبول نداریم، ولی از بس رصین و عالی است حیفش آمده که رها کند و لذا خودش ترجمه کرده.
شاگرد: فارسیاش هم هست؟
استاد: ترجمۀ فارسیاش هم آقای سردار کابلی ترجمۀ خوبی کردهاند. سردار کابلی از علمای وزین بودند در کرمانشاه. ترجمۀ فارسی خوبی کردهاند، حاجآقا میفرمودند این انجیل شواهد صدق دارد که درست است، دو سه جا فقط در آن اشتباه شده که آنهایش را هم میگفتند. علی أی حال، من یک چیزی آنجا دیدم. حالا در روایت من برخورد نکردم، ممکن است در روایات ما هم باشد. اگر کسی بیشتر مطلع باشد، شاید بداند. چون در بسیاری از روایات، ائمۀ ما حرفهای حضرت برای حواریین را نقل میکردند. حالا این را گفتهاند یا نه نمیدانم، ولی آنجا هست، اگر ملاحظه کنید، خیلی مناسب این بحث اینجا است. مطلب این است که یک زنی بود که به حضرت عیسی ـ علی نبینا و آله و علیه السلام ـ خدمت کرد. حضرت هم به او علاقه داشتند به خاطر اینکه خدمت کرده بود. بعد رفتند با حواریون در یک جایی برای مجالسی که تدریس و صحبت داشتند، در یک کوهی مشغول بودند. خواهر این زن آمد عرض کرد یا نبی الله این کسی که شما دوستش میداشتید، خدمت به شما کرده بود، به او علاقه داشتید، پسرش مریض شده، دم مردن است. شما هم که مریضها را شفا میدهید، بیایید این پسر او را شفا بدهید. حضرت فرمودند ما الآن مشغول هستیم، برو میآییم، شما جلو برو ما هم بعداً میآییم. طول کشید، نمیدانم شاید یک هفته، مانعی پیش آمد، یک هفته بعد آمدند. گفتند همان روز، نمیدانم یا شبش، این جوان وفات کرد. وفات کرد، مُرد. شما دیر رسیدید. یک هفته مثلاً گذشته است. حضرت فرمودند کجاست قبرش؟ رفتند بالای قبرش، گفتند نبش کنید. بعد دست مبارکشان را بردند، گفتند: «قُم». جوان، صحیح و سالم، زنده بلند شد. آمد بین جمعشان و دیگر در جمع یاران حضرت عیسی بود. اسمی هم دارد نمیدانم شاید اِلیاذِر، من یادم رفت ـ خیلی وقت است که دیدهام ـ اینطور اسمی داشت که در انجیل برنابا هست. همراه شد با چه کسی؟ با حضرت و حواریون و میآمد. وقتی که حضرت عیسی حرف میزدند، گاهی بین صحبت حضرت، این جوانی که زنده شده بود، یک جملاتی میگفت خیلی بالا، که حضرت عیسی تشویقش میکردند میگفتند بارک الله. یک بار هم حضرت فرمودند که أحسنت مثلاً الیاذر ـ من درحافظهام اینگونه است ـ «تقول بمقالة الأنبیاء» یعنی حرفهایی که از دهان انبیاء بیرون میآید، میزنی. حواریین یک دفعه یک چیز عجیبی گفتند. برای آنها عجیب نبود، جوابش عجیب است، به خاطر جوابش عجیب است. گفتند که یا نبی الله اگر این جوان مرده، یک هفته رفته جای دیگر، شما زندهاش کردهاید، حالا به جایی رسیده که از سنخ حرف انبیاء سخن میگوید، خب با ما هم همین کار را کنید دیگر. ما هم بمیریم و برویم، یک هفته بعدش زندهمان کنید که همینطور مثل او بشویم. خب درخواست بدی نیست. آخر همه طالب این کمال هستند، ولو از موتش هم واهمه داشته باشند. یک جوابی حضرت دادند که به این بحث ما مربوط است و خیلی جواب عجیبی است. حضرت فرمودند میدانید این چیزی که شما گفتید، مَثَلش چه مَثَلی است؟ این از مَثَلهایی است که انبیاء میزنند. فرمودند مَثَلش این است که یک کسی یک تبر تیزی در دستش است، میخواهد یک درختی را بیندازد. به جای اینکه این تبر را بردارد و درخت را بیندازد، با چنگالش، با این انگشتانش میخواهد درخت را بتراشد و بتراشد تا بیفتد. یعنی با یک کار سختی میخواهد درخت را بیندازد، در حالی که با یک کار راحتتری میتواند همین کار را انجام بدهد. اینها نفهمیدند چه شد. گفتند ما که درختی را نمیخواستیم بیندازیم، میخواستیم بمیریم، برویم و برگردیم. حضرت فرمودند خیر، مطلب همین است. شما میخواهید بروید آن دنیا و برگردید که مثل او بشوید. همین مثل این است که درختی را میخواهید با چنگالتان بیندازید درحالی که تبر در دستتان است. خب با تبر بیندازید آن را. گفتند خب تبر چیست که با تبر آن را بیندازیم؟ فرمودند تبر این است. ببینید عربیاش این است: «منظرة دفن الموتی» آخر همگی شما دارید میبینید که امثال شما، کسانی که بین شما بودند، دارند میکنندشان زیر خاک، درست شد؟ همین چیزی است که در روایت اینجا داریم، خب شما هم خاک بریزید روی خودتان دیگر. بریزید ببینید همین حرفها میشود. «منظرة دفن الموتی» این تبر تیز است. همین کسی که دارید میبینید مثل شما بود، همراه شما بود، رفت زیر خاک، شما اگر همراه او بشوید، خاک روی خودتان بریزید، همان حرف انبیاء را میزنید. یعنی کسی هستید که از دنیا فاصله گرفتهاید دیگر. همۀ مشکلات سر این بود. لذا وقتی یک مشت خاک میشود بریزند روی آن و همه چیز تمام شود، [دیگر لازم به کارسختی نیست.] آن شره ها و آن چیزهایی که دنبالش بود، سیر میشود دیگر، کاملاً سیر میشود. لذا معصومین که درجۀ بالای عصمت هستند و دنبال معاصی دنیا نمیروند، چرا اینگونه اند؟ چون سیر هستند. کسی که سیر است، چرا دنبال دنیا برود؟ این سنگ وقتی که شبع داشت، در میزان قرار و آرام گرفت، اما وقتی جوع داشت، هرچه هم به آن میدادند، «هل من مزیدش» بلند بود.
شاگرد: ترجمۀ فارسیاش که برای سردار کابلی است به چه اسمی است؟
استاد: همین انجیل برنابا. بعد از سردار کابلی به نظرم آقای فهیم هم ترجمه کردهاند، فهیم کرمانی. دو ترجمه جدید هم کردهاند انگار.
شاگرد: یکبار ترجمه عربی شده؟
استاد: عربیاش را من در کتابخانه گرفتم و دیدم، اما الآن چاپ شده یا نه نمیدانم. حاجآقا در نجف دیده بودند. آنجا ظاهراً دستشان آمده بوده، مطالعه کرده بودند. دو سه غلطش را هم می گفتند، مثلاً میگفتند آنجا دارد که پیامبر آخرالزمان مثلاً از نسل حضرت اسماعیل است و وصیاش از نسل اسحاق. اینها را اشتباه دارد که خب این بحثی هم هست که از نظر روایات هم بحثهای سنگینی دارد. چند تا اشتباه را ایشان ذکر میکردند، میگفتند غیر از این چیزهایش که معلوم است اشتباه است، ولی اصلش را میگفتند شواهد صدق برای جاهای دیگر دارد.
شاگرد: نزدیکترین انجیل به معارف شیعه همین برناباست. درست است؟
استاد: بله و لذا مسیحی ها این را قبول ندارند.
شاگرد: بله قبولش ندارند.
استاد: چون یک دلالات روشنی دارد. من یک دور مطالعه کردم و یادداشت کردهام، شاید حدود 30 مورد اسم پیامبر خاتم النبیین صلی الله علیه و آله و سلم را میبرد. اسم میبرد «محمد». کلمۀ مبارک محمد را میگوید. اینگونه است و خود مترجمِ به زبان عربی، مسیحی است دیگر و به همین نام میآورد، یعنی فارقِلیطا و… نمیگوید، فارقلیطا برگردانش بوده. فارقلیط لغت سریانی است اگر درست یادم بیاید. عبری که نیست، سریانی است.
فارقلیط ترجمۀ کلمۀ محمد است به سریانی. لذا آن انجیلی هم که آن کشیش 90 ساله آورد پیش فخرالإسلام ـ که از پوست بود و تاریخ کتابتش هم قبل از تولد پیامبر بود ـ در آن همان فارقلیط سریانی بود آن وقت. گفت به من نشان داد کنارش نوشته بود ـ خیلی جالب است ـ «احمد»، یعنی درست مطابق با همین آیۀ شریفه که «مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ»[18]. در این انجیل مکرر، حالا من یادداشت دارم، البته چون چند سال گذشته باید نگاه کنم، 30 مورد نمیدانم یا 24 مورد، یک تعداد زیادی که حضرت عیسی مرتب به مناسبتها یاد میکردند از پیامبر و میگفتند ای کاش من باشم کفشش را جفت کنم و اینطور تعبیراتی که حالا باید خودتان ببینید. خب این هم روایتی که قرار بود بخوانیم و خیلی طول نکشید الحمدلله.
برو به 0:33:06
اما روایت بعدی که میخواهیم بخوانیم در احتجاج طبرسی بود. جلد ششم بحار، صفحۀ 330، حدیث 15
«الإحتجاج عن هشام بن الحكم في خبر الزنديق الذي سأل الصادق ع عن مسائل إلى أن قال أيتلاشى الروح بعد خروجه عن قالبه أم هو باق قال بل هو باق إلى وقت ينفخ في الصور فعند ذلك تبطل الأشياء و تفنى فلا حس و لا محسوس ثم أعيدت الأشياء كما بدأها مدبرها و ذلك أربعمائة سنة تسبت فيها الخلق و ذلك بين النفختين.»
«الإحتجاج عَنْ هِشَامِ بْنِ الْحَكَمِ فِي خَبَرِ الزِّنْدِيقِ الَّذِي سَأَلَ الصَّادِقَ علیه السلام عَنْ مَسَائِلَ إِلَى أَنْ قَالَ أَ يَتَلَاشَى الرُّوحُ بَعْدَ خُرُوجِهِ عَنْ قَالَبِهِ أَمْ هُوَ بَاقٍ» روح که از قالب جدا شد، آن هم مثل بدن متلاشی میشود و از بین میرود یا باقی است؟ حضرت فرمودند: «قَالَ بَلْ هُوَ بَاقٍ إِلَى وَقْتٍ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ» روح باقی است تا وقتی که نفخ صور بشود. «فَعِنْدَ ذَلِكَ» وقتی نفخ صور صورت گرفت، «تَبْطُلُ الْأَشْيَاءُ وَ تَفْنَى»
این روایت از همان روایاتی است که من گفتم میخواهم متن آن را بخوانم، حالا بعدیاش هم میآید، خودش از مباحث مهم است. مرحوم مجلسی یک فرمایشی دارند، آقای طباطبایی همین جا در تعلیقهشان حرف ایشان به اصل روایت را با سؤالاتی مطرح میکنند، آخر کار میگویند که: «و الروایة مع ذلک کلّه غیر مطروحة» یعنی کأنّ میخواستهاند بگویند با این سؤالات دیگر لازمهاش طرح است. بعد میگویند: «غیر مطروحة و لبیان معناها الدقیق محل آخر ذو مجال واسع» که حالا دیگر کجا توضیح داده اند، نمیدانم. ولی این روایت مهم است. ببینید حضرت فرمودند «بَلْ هُوَ بَاقٍ إِلَى وَقْتٍ»
من بعضی چیزها را دیدهام قبلاً که در حافظه ام هست و حیفم میآید نقل نکنم هرچند حافظهام الآن خیلی ضعیف شده است و مکرر هم گفته ام، ببخشید. اما تازه که دیده باشم، حیفم میآید نگویم، امروز دیدهام، امروز به یک عبارتی در همین کتاب احتجاج مرحوم طبرسی برخورد کردم، داشتم نگاه میکردم، در جلد بیست و پنجم بحار یک تعبیر خیلی قشنگی است. صفحۀ 267، روایت شمارۀ نهم که البته از صفحه 266 شروع میشود، از احتجاج طبرسی است، همین کتابی که الآن این روایت را داریم از روی آن میخوانیم. از توقیعات شریفه است: «مِمَّا خَرَجَ عَنْ صَاحِبِ الزَّمَانِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ رَدّاً عَلَى الْغُلَاةِ مِنَ التَّوْقِيعِ جَوَاباً لِكِتَابٍ كُتِبَ إِلَيْهِ عَلَى يَدَيْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ هِلَالٍ الْكَرْخِيِّ» حالا مفصل است این توقیع شریف، خودتان ببینید آن چیزی از آن که منظورم بود، این است: فرمودند: «يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ قَدْ آذَانَا جُهَلَاءُ الشِّيعَةِ وَ حُمَقَاؤُهُمْ وَ مَنْ دِينُهُ جَنَاحُ الْبَعُوضَةِ أَرْجَحُ مِنْهُ» این عبارت قشنگ است. آدم چنین عبارتی را در یک روایت ببیند، آن هم در توقیع شریف، خیلی جالب است، حالا شما اگر میدانید یا شنیدهاید، بهتر است که یادآوری بشود، خیلی تعبیر است. میگویند که جهلای شیعه و حمقائشان ما را اذیت کردهاند. چه کسانی ما را اذیت کردهاند؟ «مَنْ دِينُهُ جَنَاحُ الْبَعُوضَةِ أَرْجَحُ مِنْهُ» یک بال یک پشهای از دین او وزنش بیشتر است. خیلی مهم است، یعنی ما شیعیانی داریم که وزن دینشان از بال پشه هم کمتر است. اینها ما را اذیت میکنند. چه تعبیری! ببینید. سر چه چیزی؟ سر همین مسائلی که مرحوم مجلسی آوردهاند. سر مسائل غلو، غلوی که [مسئلهای] حد خودش معلوم نمیشود، یک چیزی میشنوند، هنوز فهم نکرده، یک آثاری بر آن بار میکنند، اینگونه باعث اذیت اهلبیت میشوند. اینها چیزهای کمی نیست. من چون این روایت را دیدهام، جالب هم بود، این را گفتم که شما هم اگر شنیدهاید یادآوری بشود، اگر هم نشنیدهاید، بشنوید. پس «مَنْ دِينُهُ جَنَاحُ الْبَعُوضَةِ أَرْجَحُ مِنْهُ» خب چه میشد؟ چیز مبهمی نیست. این هم چون تازه دیدهام، تذکرش خوب است. چند بار دیگر هم عرض کردهام در مسئلۀ غلو ـ که خیلی مورد عنایت اهلبیت بوده ـ ما اصل را باید بر چه قرار بدهیم؟ بر تحرز. یادتان است این را عرض کردم؟ اصل بر تحرز از غلو است، یعنی تا برایمان واضح نیست، فهم نکردهایم، بیخود نسبت ندهیم. بله روایتی میگویند، میگوییم: «نردّ علمه إلی أهله» [بماند] تا فهم، اما هر چه فهم شد، باید برویم جلو فلذا من یک نکته عرض بکنم در مسئلۀ غلو اگر به خیالمان برسد که خودمان کارهای هستیم، یک ضابطه بدهیم، کتاب بنویسیم و…، از همان اول اشتباه کردهایم. در خود مسئلۀ غلو هم، خودش مصداق تمسک به ثقلین است، یعنی با انس به فرمایشاتشان ـ کتاب، سنت ـ با انس به اینها است که میتوانیم بالدقة میزان صحیح و دقیق و حساب شدۀ غالی را در غلو به دست بیاوریم.
من خودم پیش آمده که برخورد کردهام، میگویند شما شیعیان غلو میکنید. همۀ اینها از قدیم هم رسمشان اینطور بوده دیگر؛ یک عبدالله بن سبائی بود، هر کسی یک کلام میآمد در مقامات اهلبیت حرف بزند، میگفتند سَبَئی، این هم شده جزء گروه عبدالله بن سبا. هشام کلبی، پسرش محمد بن هشام، کتابهای سنیها را ببینید، نمیتوانند انکار کنند. علامه اند، دستگاه این دو تا پدر و پسر (را ببینید.) کلبیها یعنی هشام کلبی و پسرش. هر چه تاریخ دارند و غرائب و… از این دو تا است. بروید شرح حالشان را ببینید در کتابهای سنیها، فقط میگویند که «فیه ترفّض» یا «التشیع»، از این ناراحت هستند.
خیلی مهم اند. هر چه در تاریخهای بعدی است، بخش معظمش از کلبیین است. از چیزهایی که حالا یادم نیست کجا دیدهام، ولی در کتابهای سنیها دیدهام، میگفتند که نمیدانم خود هشام بود یا پسرش محمد بن هشام بود، مشت میزد محکم به سینهاش، میگفت: «ها أنا سبئی» آخر آنهایی که عاقل بودند، عقلانیتشان که قوی میشد، میفهمیدند مقامات اولیاء خدا را، یک چیزی را تا تفقه میکرد، میگفتند اوه…سبئیٌ؛ این هم رفته شده جزء گروه عبدالله بن سبا. این مشت میزد به سینهاش محکم میگفت هان من سبئی هستم. اگر این حرفهایی که من میزنم، اینها سبئی است، من هم سبئی هستم. خب دیگر ببینید چه لوازمی برایش بار میشد. این از قدیم معمول بود که یک عنوان غلو را بگیرند، چماق کنند، بزنند بر سر شیعه. میخواهند شیعه را بکوبند، اسمش را میگذارند «غالی» و میگویند شما غالی هستید. شیعه در طول مکتب اهلبیت و در طول قرون، فرهنگ راسخ و روشنی داشته است، الآن هم الحمدلله ما باید خدا را شکر کنیم که بر سرسفره یک میراث غنیای از زحمات علماء نشستهایم، امر مبهم نیست.
حالا یک عده بیایند در این زمان ما اصلاً مثل اینکه اوضاع دستشان نیست، یک کتابی بنویسند که نمیدانم دوباره بخواهند [اصل شیعه را زیر سوال ببرند.] شما ببینید هر طلبهای که میآید، اول که شرح لمعه و امثال اینها را دارد میخواند، با حدیث آشنا میشود، دارند آشنایش میکنند که مثلاً این فتحی است، این واقفی است، این کیسانی است. یعنی دارند آشنایش میکنند با تاریخ شیعه، باید مواظب باشید، اینطور نیست که مخفی [کاری] کنند شیعه و بگویند حالا ما «دم به تو»[19] میکنیم تا معلوم نباشد که در شیعه این قدر [اختلاف است.] مدام دارند میگویند نه بابا این واقفی بود، این چه بود. اعلان رسمی دارد میشود در همۀ اینها. این چیز مبهمی نبوده و اینها همه فرآیندی بوده برای تمایز تشیع. تمایز یعنی یک چیزی که از روز اول بود ـ که حالا شواهد بالعیانش را بعدا عرض میکنم ـ از روز اول بود، متمایز بشود، منطقی بشود، روشن بشود، منصفین بفهمند. آن کسانی هم که نمیخواهند، که هیچ. یکی بود که بحثی با او بود، میگفتیم بابا ببین این قرآن، این هم تفسیرهای خودتان، ابن کثیر و اینهایی که از سلفیها هم قبولش دارند، دارند میگویند: «قالَ الَّذي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ». «علم من الکتاب» پیشش بود، طرفة العین این را آورد. گاهی برای من که واضح شده که اینها در دلشان این مطالب را قبول ندارند، فعلاً میگویند از شیعه شروع کنیم، ائمه و شیعه و…را بزنیم، حالا آنها را هم کمکم. اصل این که اینها موجودات ملکوتی بودهاند و این حرفها را قبول ندارند و میگویند: «بشر مثلکم». فعلاً اینها را بیاوریم پایین، بقیهاش را هم درست میکنیم. دیگر قرآن دارد اینطور میفرماید، آن وقت حالا در امت اسلام که شما میگویید ما اشرف امم هستیم، امت وسط هستیم، بالاتر از همۀ اینها هستیم، مثل آصف مبادا پیدا بشود ها!!. ابدا، آن فقط آنجا بود. برای وصی حضرت سلیمان بود. آخر اینها واضح و آشکار است. در قرآن آمده: «يا جِبالُ أَوِّبي مَعَهُ وَ الطَّيْرَ»[20] این پیامبر مگر نیست؟! یا یک وقتی یکی از این سلفیها میگفت ائمۀ شما شیعیان چه ربطی دارند به آصف و دیگران؟! میگفت فقط همین ها میشود که این مقام را داشته باشند. چه ربطی دارد؟ خب پس اصل اینکه یک کسانی بودهاند که اینها (این مقامات و توناییها) را داشته اند، غلو هست یا نیست؟ خب حالا شما میگویید که شیعه دارند دروغ میگویند، اگر اصلش هست، به فرض که یک نفر این را گفت خب دارد مطلب بیخودی میگوید، چرا خلاف عقل باشد؟ چرا خلاف دین الهی باشد وقتی خود قرآن دارد میگوید؟ فوقش میگویید اشتباه کرده در مصداق.
برو به 0:43:30
شاگرد: این روایت که در آن بودیم. فقط همین جملهاش مقصودتان بود؟!
استاد: بله همین جمله. این روایت را هم بگویم برای اینکه این نکته خیلی عال العال است. چند لحظهای هم وقت گرفت، ولی خیلی اینها مهم است. من گاهی چیزهایی میبینم که یک نکات مهمی دارد که بیان میکنم.
یک روایت دیگر، روایت ششمش را هم بخوانم، صفحۀ 265 در همین باب، همه هم دیدهاید، میدانید، اما تکرارش، تذکرش خیلی مهم است. روایت از أمالی طوسی است، «ما» در بحار رمز أمالی شیخ الطائفة رضوان الله علیه است. این را سریع فقط میخوانم، آن مقصود بزنگاهش را میگویم. روایت این است، فضیل بن یسار میگوید: «قَالَ الصَّادِقُ (عَلَيْهِ السَّلَامُ): احْذَرُوا عَلَى شَبَابِكُمْ الْغُلَاةَ» حضرت به فضیل بن یسار سفارش میکنند پرهیز دهید جوانهایتان را از اینکه بروند همراه غلاة بشوند. ببینید جوان چگونه است؟ هنوز عقلش کامل نشده. یک لفظ میشنود و یک برداشت دیگری میکند. به عنوان مثال همین روایاتی که بود را ببینید ـ این روایات بود ها! ـ محدثین میگفتند: سلمان برای ما گفته که امیرالمؤمنین به من گفتند کذا و کذا، «معرفتی بالنورانیة کذا» بعد دنبالش [چه می شود؟] حالا من خودم را میگذارم اینجا مقابل شما، من این را دارم میشنوم که سلمان و ابوذر رضوان الله علیهما برای ما نقل کرده اند که امیرالمؤمنین گفتهاند: «من أقام ولایتی فقد أقام الصلاة». [من می گویم:] جدی میگویی؟ حضرت گفتهاند؟ خب خوب شد دیگر. پس این که میگفتند نماز بخوانیم و اینها، برای این بود؟ این که خوب شد. همین که ولایت امیرالمؤمنین را اقامه کردی، دیگر نماز میخواهی بخوانی چه کنی؟ ببینید روایت را نفهمیدن، لسان را ندانستن [سبب برداشت غلط شد.] الآن شاهدش را میبینید، این را بیجا عرض نمیکنم. خب گفته «أقام ولایتی أقام الصلاة» خب دیگر [نیازی به نماز نیست.] بعد حضرت چه فرمودند؟ جوانهایتان را از این غلاة پرهیز دهید. «لَا يُفْسِدُوهُمْ» این غلاة اینها را فاسدشان میکنند، «فَإِنَّ الْغُلَاةَ شَرُّ خَلْقِ اللَّهِ، يُصَغِّرُونَ عَظَمَةَ اللَّهِ، وَ يَدَّعُونَ الرُّبُوبِيَّةَ لِعِبَادِ اللَّهِ» ربوبیت را ادعا میکنند برای آنهایی که بنده خدا هستند! که باز در روایت دیگری که علامت گذاشتهام هست. صفحۀ 276 را بعد خودتان در منزل نگاه بکنید،از امام رضا سلام الله علیه است. طرف میگوید که خب یابن رسول الله اینها از امیرالمؤمنین چیزهایی میدیدند که کار خدا است. خب چه ایرادی به اینها داریم ما؟ ما نمیتوانیم به اینها ایراد بگیریم. برأی العین کارهایی از حضرت میدیدند که کار خدا است، بعد چهکار میکردند؟ بعد میگفتند خدا است. آن وقت حضرت جواب میدهند، میگویند بابا این که معلوم میشود از این کسی که دارد میبیند امیرالمؤمنین را که این کار، کار بدن عنصری نیست، کار این شخص نیست، کار مخلوق نیست، لذا کار خدا است از مسیر او. این را در صفحه 276 نگاه کنید.
خب حالا حضرت فرمودند که «يُصَغِّرُونَ عَظَمَةَ اللَّهِ، يَدَّعُونَ الرُّبُوبِيَّةَ لِعِبَادِ اللَّهِ، وَ اللَّهِ إِنَّ الْغُلَاةَ شَرٌّ مِنَ الْيَهُودِ وَ النَّصارى وَ الْمَجُوسَ وَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا ثُمَّ قَالَ (عَلَيْهِ السَّلَامُ)» حالا رسید به بزنگاه عرض من. «ثُمَّ قَالَ (عَلَيْهِ السَّلَامُ)» حضرت چه فرمودند؟ « إِلَيْنَا يَرْجِعُ الْغَالِي فَلَا نَقْبَلُهُ» غالی و غلاة میآیند سراغ ما که یا اهلالبیت ما میخواهیم محضر شما باشیم، میگوییم بروید بروید. قبولشان نمیکنیم، اما «وَ بِنَا يَلْحَقُ الْمُقَصِّرُ فَنَقْبَلُهُ» آن کسی که در مقامات ما کم داشته، میآید به ما ملحق میشود، میگوید ببخشید من نفهمیدم مقامات شما را «نَقْبَلُهُ» قبولش میکنیم. خیلی تعبیر بزرگی است. حالا رسیدیم اینجا که میخواستم بگویم. «فقِيلَ لَهُ: كَيْفَ ذَلِكَ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ؟» خب شما معدن کرم و رحمت هستید، غالی هم وقتی برگشت، قبولش کنید. این تحلیلش همۀ عرض من بود. حضرت فرمودند: «قَالَ (عَلَيْهِ السَّلَامُ): الْغَالِي» ببینید، ببینید چه زمانی بوده، چه چیزها بوده، شنیده «من أقام ولایتی أقام الصلاة» دیگر نماز را رها کرده، الآن در زمان خود ما اهل الحق هستند، میگویند علی خداست، نماز هم نمیخوانند. داریم میبینیم در همین زمان خودمان. حضرت فرمودند: «الْغَالِي قَدِ اعْتَادَ تَرْكَ الصَّلَاةِ» نماز را رها کرده. «قَدِ اعْتَادَ تَرْكَ الصَّلَاةِ وَ الزَّكَاةِ وَ الصِّيَامِ وَ الْحَجِّ، فَلَا يَقْدِرُ عَلَى تَرْكِ عَادَتِهِ» پیش ما هم که میآید میگوید بهبه هر چه شما میگویید، اما وقتی عادت نکرده نماز بخواند، بعدش میگوید اینها همهاش حرف است. پس دارند توضیح میدهند غالی را. حرف را بد فهمیده، چیزی گفته که ـ نعوذبالله ـ حضرت فرمودند اندازۀ بال یک پشه عقل ندارد. یک چیزهایی شنیده، بعد میگوید بله دیگر خدا متوجه نبود ـ نعوذبالله ـ علی را آفرید، بعد دید اوه اوه اوه علی زد روی دستش، همۀ چیزها را گرفت. خب ببینید ائمه باید از دست کسی که اینطور حرفی میزند، خون دل بخورند یا نه؟ بعدش هم نماز را رها میکند، میگوید خود علی که روی دست خدا زده، گفته «أقام ولایتی أقام الصلاة». میگوید همین است دیگر، اگر آمدی مرا شناختی، دیگر نماز تمام شد. اینها خیلی نکات مهمی است. پس غالی که بوده که ائمه میگویند شباب را از آنها دور کنید؟ آن کسی که حرف را نمیفهمد و تمام شریعت را میگذارد زیر پا. این نکات کلیدی است در بحث که «إِنّ الْغَالِي» اینطور است کارش که «اعْتَادَ تَرْكَ الصَّلَاةِ». یک جلسه بود، یادم است راجع به اهل حق از حاجآقا پرسیدند، هنوز موضوع خیلی روشن نبود، من بودم، گفتند یک گروهی هستند اینها، اولین کلامی که حاجآقا پرسیدند ـ من تازه طلبه شده بودم ـ پرسیدند نماز میخوانند؟ یعنی این «اعْتَادَ تَرْكَ الصَّلَاةِ» چیز مهمی بوده، الآن من شنیدهام، اینها نماز نمیخوانند. حالا نمیدانم درست است یا نه. اصلاً نماز نمیخوانند. اصلاً نماز و اینها ندارند…تمام.
شاگرد: عشقکی است آقا. مثلاً سالی یکی دو روز، روزه میگیرند. من پرسیدم، زنجان هستند یک عدهشان.
استاد: نماز میخوانند یا نه؟
شاگرد: نه. یک وقتی عشقکی مثلاً شاید، حتی از آنها پرسیدم مثلاً غسل جنابت، به من گفت غسل جنابت چیست؟، چون من از آنها پرسیدم، یکی از دخترهایشان زنگ زده بود و برگشته بود از مذهبشان، بعد پای منبرها بود و…بعد به او گفتم من یک چیزهایی شنیدهام میخواهم بدانم. گفتم نماز میخوانند؟ گفت نه نماز خاصی نمیخوانند اینها. روزه ،گفت سالی دو سه بار، نمیدانم چه زمانی روزه میگیرند، در کتاب نمیدانم چه اوقلی نوشته، آن را میخوانند و…
استاد: بله. منظور اینکه نفهمیدن حق، سبب اینها شده. پس تمایز تشیع یعنی این. زبان نفهمها همان هایی که اهلبیت گفتند «آذونا»،مطالب غلطِ غلطِ غلطِ اندر غلط را مدام میآوردند در میدان، با تحذیری که اهلبیت داشتند از غلاة، چهکار کردند؟ حالا الآن ما که قرن پانزدهم هستیم، مکتب متمایز شده. فحول علماء در قرون و اعصار همۀ روایات را دیدهاند، بحثها و کارها شده، امروزه ما اگر این میراثی که داریم از زحمات علماء، دقت نکنیم، قدرش را ندانیم، ناسپاسی کردهایم. اگر بلا به سرمان آمد، برای این است که زحمات اینها را کفران کردهایم. اینها را باید توجه بکنیم و اینطور نکات را دقت کنیم.
شاگرد: مناسبتش را ما نفهمیدیم با آن حدیث صور اسرافیل چطور شد.
استاد: من داشتم به مناسبت این را میدیدم، رسیدم در کتاب احتجاج به نقل مرحوم مجلسی به اینکه حضرت فرمودند که شیعیانی داریم که دینشان به وزن بال یک مگس نیست، آن روایت احتجاج به مناسبت یادم آمد گفتم حالا که من امروز دیدم، برای خودم چون جالب بود، برای شما هم بگویم.
شاگرد: ببخشید حاجآقا این روایت بطلان «تَبْطُلُ الْأَشْيَاءُ وَ تَفْنَى» که فرمودید چه شد؟
استاد: بله این روایت مانده، اصلش مانده، حالا باید بحث کنیم.
والحمدلله
کلید واژه: استغفار- حسن ظن به خدا- خوف و رجاء- سیر در ظلمت- انجیل برنابا- هشام بن محمد کلبی- محمد بن هشام کلبی- غلاة- اهل حق
[1] سوره بقره، 80
[2] تفسیر قمی ج2ص164، نصیحت لقمان به فرزندش در بیان امام صادق علیهالسلام. «يا بني خف الله خوفا لو أتيت القيامة ببر الثقلين- خفت أن يعذبك- و ارج الله رجاء لو وافيت القيامة بإثم الثقلين- رجوت أن يغفر لك.»
[3] در نصایح لقمان به فرزندش در بیان امام صادق علیهالسلام در همان آدرس قبلی اینگونه آمده است:« يا بني لو استخرج قلب المؤمن فشق- لوجد فيه نورين نورا للخوف و نورا للرجاء لو وزنا لما رجح أحدهما على الآخر بمثقال ذرة»
[4] نهجالبلاغه، نامه27ام به محمد بن ابی بکر، «إن استطعتم أن يشتد خوفكم من الله و أن يحسن ظنكم به فاجمعوا بينهما فإن العبد إنما يكون حسن ظنه بربه على قدر خوفه من ربه و إن أحسن الناس ظنا بالله أشدهم خوفا لله»
[5] سوره ابراهیم، آیه 10
[6] بحار الانوار(ط-بیروت)، ج57، ص114
[7] مجموعه ورام، ج2 ص114
[8] مصباح الشریعه، ص75
[9] بحار الانوار(ط-بیروت)، ج57، ص115
[10] سوره شوری، آیه18
[11] سوره شوری، آیه17
[12] سوره اعراف، آیه187
[13] سوره نازعات، آیه 43و44
[14] سوره احزاب، آیه63
[15] مجموعه ورام ج1 ص11 رَوَى أَبُو سَعِيدٍ الْخُدْرِيُّ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص كَيْفَ أُنْعَمُ وَ قَدِ الْتَقَمَ صَاحِبُ الْقَرْن
[16] بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج69، ص: 59
[17] امالی صدوق، ص110
[18] سوره صف، آیه6
[19] «دم به تو کردن» یعنی « پنهان کردن».
[20] سوره سبأ، آیه10
دیدگاهتان را بنویسید