1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اعاده معدوم و نفس الامر (١٩)

اعاده معدوم و نفس الامر (١٩)

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=20793
  • |
  • بازدید : 20

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

شمارش حوزه‌های اوسعیت

مرور مباحث سابق

استاد: شما بفرمایید.

آقای مؤذن: من عرض کردم که آقا شاید بعضی از رفقا [آخر جلسه قبل نبودند لذا اگر امکان دارد،] اواخر فرمایش دیروز را یک خرده بیشتر بسط دهید و بعد [دنباله بحث را پی بگیریم.]

استاد: اواخر، چه [بحثی] بود؟

آقای مؤذن: در رابطه با صقع ربوبی که اصطلاحات مختلفی را حکما می‌گویند، عرفا می‌گویند، آن دسته بندی‌هایی که شده است، احدی المعنَی، واحدی المعنَی، صفات احدی الصفة و واحدی الصفة و تعبیرات آن‌ها و اینکه ربطی به ذات ندارد و فیض اقدس توضیح داده شود که ربطی به ذات ندارد.

شاگرد: ببخشید، این هم ذیلش [توضیح دهید] که صفات عین ذات نیستند که فرمودید آن تعبیر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) نفی صفات زائد بر ذات شد که شما گفتید ظاهر در این نیست. اما با این مبنا دیگر این هم نباید بگوییم، مراد حضرت از نفی صفات زائد این است که صفات عین ذات است، منتهی این‌ها ذیل او هستند.

شاگرد2: این‌ها ممکن است مقدمه بشود برای اینکه لازم نیست بگوییم علم خدا موطن نفس الامر است … یکی هم اینکه آن ما به الاتحاد بالاخره چه می‌شود؟

استاد: ما به الاتحاد در چه؟

شاگرد2: وقتی همه عالم معدوم می‌شود،…

آقای صراف: بین معدوم و معاد ظاهرا [منظورشان این است.]

شاگرد2: بله دیگر. وقتی که عدم حاصل می‌شود ما کجاییم؟ یکی هم اینکه بالاخره [آیا] حقیقت بچه دو ساله با پیرمرد هفتاد ساله یک جور است یا این حقیقت خودش تعدد دارد؟ حالا ظاهرا از دو سال تا صد سال همه می‌گویند فلانی [یعنی] می‌شناسند او را. حالا شما که می‌گویید یک حقیقت واحد وجود دارد، یعنی آن حقیقت الآن نمودش دو ساله است، آن موقع نمودش پنجاه ساله است؟ یعنی این حقیقت تغییر می‌کند یا هر لحظه یک حقیقت برای خودش دوباره [دارد؟]

استاد: خُب، آنجا را ـ روی مبنای خودشان ـ می‌گویند یک وجود متصل است، شما از مقطع‌هایش ماهیات خاصه را انتزاع می‌کنید.

شاگرد2: همان حرکت جوهری.

استاد: بله، یعنی وقتی یک متحرک است، در هر مقطع حرکت شما یک چیزی را انتزاع می‌کنید. آن [بحث حرکت] حالا باشد. حالا این‌هایی که همه فرمودید و همچنین این بحث‌ها، یک دفعه سر آن بحث نهایی می‌رویم، این یک جور است، [اما] یک وقتی است که بیشتر در مبادیش ذهن را آماده می‌کنیم. به نظرم این بهتر است. یعنی وقتی مبادیش صاف شود، وقتی هم آدم آنجا می‌گوید این با آن فرق دارد، این فرق را قبلاً تصور کرده به خلاف اینکه یک دفعه مواجه شود با جایی که هنوز فرق را تصور نکرده.

شاگرد: فرمودید اوسع از نفس الامر هم داریم. این اصلاً برای ما قابل درک هست؟! اگر هست، چطوری است؟ شما فرمودید مثلاً یا می‌رود در مقام اسماء، یا اینکه مثلا اهل بیت. [آیا] ما فرضی می‌توانیم از آن بکنیم؟ درکی می‌توانیم داشته باشیم؟ حالا مثلا از آن چیزی که شما می‌فرمایید که نه، اصلاً کلاً فقط می‌گوییم هست.

استاد: این‌ها چند بار دیگر هم صحبت شده است. اگر خواستید خودتان پیش خودتان دنبال حرف‌ها باشید و به عبارتی خواستید یک بهانه‌ای هم برای فکر کردن پیدا کنید، حدود بیست تا، بیست و پنج تا فایل است که آخر سال گذشته ضبط شد و همین‌ها به طور مفصل صحبت شد. اگر آن‌ها را گوش بدهید، آن‌ها کمک می‌کند به [حل] این‌ها. من در آن [فایل ها] خرد خرد، هر کدام را عرض کردم. الآن هم که تلاش دارم [به] این [جهت] است که تحلیل‌های بعدی که من عرض می‌کنم با آن مقدمات مخلوط نشود. اگر ما یک چیزی را تحقیق کنیم که آیا این اوسع هست یا نیست، [یک مقام از بحث است، یعنی] این برای ذهن جمعی واضح شود، [این بحث خیلی فرق می‌کند] تا [اینکه] بگوییم خُب، اگر اوسع است، چطور تحلیل کنیم؟ چه بگوییم؟ به قول شما کجا هستیم؟ این می‌شود صحبت سر تحلیل‌ها. آن تحلیل‌ها ممکن است جور و واجور باشد. من یکی دو تا را عرض کرده بودم، تا اندازه‌ای که برای ذهن خودم صاف شده بود را به عنوان گفتم پیشنهاد، لذا نباید مخلوط شود که بگویند اگر این تحلیل تو غلط است، پس آن مبادی بحث هم خراب باشد. نه، این‌ها را جدا می‌کنیم. آن نفس الامری که شما گفتید یک نحو چیزی بود که من به عنوان ادامه بحث عرض کردم. عرض من این است که نفس الامر، مقام ظهوری است که مسبوق به مبدأ مطلق است. و لذا آنچه را که هویت غیبیه الهیه، انبیاء، آن رؤسای معارف الهیه بیان کرده‌اند، اینطوری به ما گفته‌اند: گفته‌اند ما شما را می‌بریم به درِ خانه مبدأ مطلق. مبدأ مطلق یعنی چه؟ یعنی هیچ چیزی را نمی‌توانید ببینید که ربطی به او نداشته باشد. همه چیز به او بند است، نه اینکه بگویید: «بل اوجدها» همین که [به نقل از ابن سینا] عرض کردم. یک دستگاهی است [به نام] تقررات، حالا [بیاییم] بحثش کنیم. [بگوییم] تجوهر و تقرر ذوات را داریم یا نداریم؟ [بگوییم] آن‌ها را کنار بگذارید، ولی آن که مبدأ است اوجدها، خلاص. نه این‌طور نیست. یعنی مبدئیت مطلق مبدأ است برای همه چیز. اگر این را درک کردیم، خیلی جلو هستیم.

تعرض مرحوم صدر به قول حکما در عروض ذهنی و اتصاف خارجی

چون دوباره برخورد کردم تا یادم نرفته این‌ها را بگویم، امروز توفیقی شد صبح نشستم، مواردی را که چند بار خدمتتان گفته بودم و خودم مراجعه نکرده بودم ـ حالا شما اگر ملاحظه کردید نمی‌دانم ـ در بحوث مرحوم آقای صدر که ایشان مدام تکرار می‌کنند مبنای ما این است که لوح الواقع اوسع من لوح الوجود، گفتم ببینم مواردش چه بوده؟ یعنی آن مثال موردی را. یک مورد پیدا کردم در بحث تعلق امر به طبیعت یا فرد ـ بحث سنگین و خوبی است ـ معمولاً هم جاهایی که بحث طبایع می‌شود این‌ها خودش را خوب نشان می‌دهد. آیا امر متعلق به طبیعت است یا فرد؟ ایشان شش قسم عرض آنجا ذکر می‌کند، عرض خارجی، عرض ذهنی، عرض بینابین [یا همان عرض] واسطه. در این سومی که عرض واسطه است می‌آیند حرف حکما را رد می‌کنند که این‌ها گفته‌اند عروضش در ذهن و اتصافش در خارج. می‌گویند[1] اصلاً چنین حرفی معقول نیست که بگوییم یک چیزی عروضش در ذهن است و اتصافش در خارج است، این معقول نیست. و همین جا است که می‌گویند این‌ها همه، چیزهای نفس الامری هستند ـ اگر به یک تعبیر خلاصه بگویم، تعبیر ایشان این است، تعبیر  قشنگی هم است ـ می‌گویند یک چیزهایی به این معنا نفس الامری هستند که بوجوده در خارجند و یک چیزهایی هستند که بذاته در خارجند نه بوجوده. خُب این هم تعبیری است، هر کسی فکری کرده، آن هم مثل فکر مرحوم آقای صدر، اینطوری ختمش کرده‌اند. چیزهایی است که بوجوده در خارج است و چیزهایی است که نه بوجوده بلکه بذاته در خارج است. همین بحث‌هایی که قبلاً داشتیم، ایشان این تعبیر را در بحوث دارند، خیلی قشنگ. هر فکری که روی فکر می‌آید، می‌بینی مطلب دارد بیشتر خودش را نشان می‌دهد. مقصودی دارند مثال‌هایش را هم می‌زنند که حالا بعداً عرض می‌کنم. حالا این فقط منظورم بود که یادم آمد.

قول عجیب مرحوم صدر

ایشان می‌آیند جواب خواجه را هم می‌دهند که گفتند عقل فعال نفس الامر است که آن را هم قبلاً عرض کرده بودم که اگر [این قول] خواجه برای مفر از اشکالات کلاس است ـ می‌گویند این را می‌بریم در عقل فعال که راحت بشویم ـ اگر آن است که همه اشکالات به حرف ایشان وارد است. نمی‌توانیم به صرف اینکه خودمان را بخواهیم راحت کنیم [از این اشکال جواب دهیم] می‌بریم در عقل فعال و می‌گوییم «خب دیگر، فحُلَّ الاشکال». نه، این [اشکال با این جواب‌ها] حل نخواهد شد. اما اگر از عقل فعال یک منظور دیگری دارند، چرا، قابل توجیه است، این را قبلا عرض کرده بودم. آقای صدر اینجا از حرف خواجه هم جواب می‌دهند. بعد می‌آیند ـ به نظرم در همین بحث است ـ می‌گویند یک چیزهایی داریم نفس الامری و بعد می‌گویند مثلاً استحاله نقیضین، لو فرض عدم کل شیء ـ شاید ـ و عدم الواجب ـ این را می‌گویند؟ ـ اجتماع نقیضین محال بود[2]. همان چیزی که چند بار تا حالا صحبت شده. ببینید، باز مثل مرحوم آقای صدری با اینکه مبادی نفس الامر الآن جلو آمده اما باز می‌گویند اگر فرض بگیریم عدم الواجب را، باز استحالة نقیضین واقعی است. نشد، اگر همین مبانی مباحث نفس الامر خوب درست بشود، می‌بینید این حرف ناجوری در می‌آید که فرض بگیریم واجب نباشد ولی آن (استحاله تناقض) باشد، نه. عرض من این است: چیزی که انبیاء و اوصیاء می‌گویند می‌خواهیم شما را به سوی مبدأ مطلق ببریم، یعنی می‌گویند می‌خواهیم شما را ببریم جایی که حتی حقانیت استحاله تناقض هم مسبوق به او است، این جور مبدأ. اگر واجب الوجودی فرض گرفتید که فرض عدمش می‌گیرید و بعد می‌گویید آن (استحاله تناقض) حق است، بدانید که هنوز نشده. اگر شد به نحوی که بگویید: «نمی‌توانم بگویم اگر واجب الوجود نبود، این صحیح بود» اگر اینطوری شد، دارد مطلب به آن مبدئیت مطلق [نزدیک می‌شود.] مبدئیت مطلق یکی از بالاترین اسماء اولیه الهیه است. مبدئیت مطلق [یعنی] مبدأ کل شیء، مبدأ کل امرحق، مبدأ کل حقیقة. پارسال عرض کرده بودم، اشاره وار برای اینکه طول نکشد [عرض می‌کنم.] ببینید، آیه شریفه فرمود: «قُلْ لَوْ كانَ مَعَهُ آلِهَةٌ كَما يَقُولُونَ إِذاً لابْتَغَوْا إِلى‏ ذِی الْعَرْشِ سَبيلا[3]» خُب ما تفسیر [می‌کنیم] مانعی هم ندارد، می‌گوییم اگر خدا بودند، می‌رفتند به جنگ او، آخر یک کاری بکنند، درگیر شوند. خُب چرا درگیر نشدند؟ چرا او خدای حق است؟ خُب این یک معنا. اما آن چیزی که من عرض می‌کردم [این بود که] چرا بین همه اوصاف خدا ذی العرش [را انتخاب فرمود؟] یعنی آن کسی که صاحب «العرش» است، مبدأ مطلق هم است. هر خدایی فرض بگیری، مسبوق به اوست، غیر از این نمی‌شود. یک ذو العرشی داریم [که] مبدأ مطلق [است و همه چیز] مسبوقند، هر خدایی بگیرید، لابتغوا. این ابتغاء نه یعنی می‌خواهند بروند به جنگ او. «ابتغوا الی ذی العرش سبیلا» یعنی طلبوا، اگر می‌خواهند یک بهره‌ای از واقعیت داشته باشند، ابتغوا الی ذی العرض سبیلا. همانی که «به توصف الصفات[4]» علم اگر می‌خواهد کمال باشد، باید منسوب به او باشد. علم فی حد ذاته، خود ماهیت علم کمال نیست. علم اگر معدوم بود، نقص است، اگر موجود، بود کمال است. اصل خود علم چه؟ باید به مبدأ مطلق منسوب باشد. اگر علمی است که از تجلیات و مراتب و مظاهر الهیه است، کمال است.

 

برو به 0:12:09

شاگرد: مبدئیت خداوند نسبت به واقعیت معدوم مطلق چطوری است؟

استاد: ما فعلاً کلش را داریم می‌گوییم، چطوری بودنش از آن چیز‌هایی است که اگر می‌خواهید با انس به موطن وجود بروید تخیل و تصور کنید، باید مدام بگویید رفتیم در کلاس [و دیدیم نمی‌شود.] ما کلی آن را درست کنیم، [ببینیم] یک موردش چطوری است. کلی آن این است که او مبدئیت دارد برای هر چیزی که شما وقتی راجع به آن حرف می‌زنید، می‌گویید دارم راست می‌گویم. راجع به حقیقت، راجع به هر چیزی حرف زدید، وقتی حق و باطل مطرح است، این‌ها مسبوقند، مبدئیت دارد برای این‌ها، عدم یا غیر عدم. می‌گویید چطوری؟ خُب، جورش دیگر [اگر] می‌خواهید آن مبدئیت ایجادی علت را بگیرید، خُب، آن اول الکلام است. موطن فرق می‌کند، نبایست این را ببریم آنجا. اما اگر می‌خواهید آن حرفی باشد که خود مرحوم آقای طباطبائی در تعلیقه اسفار [داشتند و] آوردیم و خواندیم، وقتی می‌خواستند بحث را باز کنند فرمودند: من القضایا التی لا ریب فیها که علی ای حال بین دو تا عدم یک رابطه‌ای هست[5]. عدم العلة مستلزم لعدم المعلول، نمی‌شود بگوییم رابطه نیست، یادتان است که این را گفتند؟ اگر آنطوری می‌خواهید بگویید که «چطور مستلزم است؟ برای ما توضیح بدهید» خُب اگر می‌خواهید رابطه بین دو تا عدم [و] استلزام [بین آن‌ها را] درست کنید، نباید آن استلزام و رابطه‌ای که در وجود انس دارید را اینجا بیاورید. بخواهیم همان انس محفوظ باشد و آن را بیاوریم اینجا. و لذا وقتی بحث‌ها رفت در موطن‌های مختلف، در هر موطنی اول باید به آن موطن انس بگیریم، بعد احکامش را جاری کنیم. اگر بخواهیم با انس به یک موطن دیگر مدام در این اشکال کنیم، سر نمی‌رسد. و لذا من که می‌گویم در مبادی کار بکنیم برای این است که یک موطنی به خوبی برای ذهن ما ملموس شود.

احتمالی در عرش الحقائق 

شاگرد: استاد ذی العرش در این آیه مفید چه بود؟ نفهمیدیم.

استاد: البته این چیزی که من می‌گویم روی حساب ذهنیت خودم است و احتمالی که فهمم بوده، نسبت نمی‌دهم. گمان من این است: عرش یعنی سقف، الآن هم برای بالاترین حد یک چیزی که می‌خواهند بگویند، آن ماکزیمومش را که می‌خواهند بگویند، می‌گویند سقف، عرش سقف است. ذی العرش یعنی یک جایی است که حقائق به یک سقف می‌رسد. من به این می‌گویم عرش الحقائق، شاهدی هم در روایات دارد، باب توحید صدوق باب العرش و صفاته. بروید ببینید حضرت چه بیاناتی دارند! لذا آمده که از اشارات است. اما مدعی نیستم که حرف امام را فهمیده‌ام یا حتی آن چیزی که حضرت اشاره می‌کنند مربوط به عرض من بشود، به عنوان احتمال دارم عرض می‌کنم. فرمایش امام است، آن [فرمایش] هم خودش عرش است، ما کجا و عرش کجا! اما به عنوان احتمال [عرض می‌کنم] این عرش یعنی چه؟ یعنی به یک جایی می‌رسیم که دیگر سقف است، سقف حقائق است که من به خیالم می‌رسد این عرش طبایع مرسله‌اند. ذی العرش یعنی خدا فوق طبایع مرسله است، صاحب این‌ها است. «ذو» او است، «العرش» سقف است. لذا اگر ما هم در تفکراتمان به اینجا برسیم، می‌ایستیم. اگر شما فکر کنید و غور کنید، می‌بینید. یعنی عرش، عرش الحقائق است که یکی از این حقائق حقائق حقیقة الوجود است. یکی از آن‌ها حقیقة الحقانیة و البطلان و العدم و العلم و القدرة [است]، همه این‌ها برای خودشان یک نحو نفس الامر [دارند] یعنی وقتی راجع به آن‌ها حرف می‌زنیم، دروغ نمی‌گوییم. به اینجا که می‌رسیم، این می‌شود عرش. و لذا [فرمودند درباره فوق العرش حرف نزنید.] ببینید چه تعبیراتی! حضرت فرمودند «تکلموا فی مادون العرش و لا تکلموا فی ما فوق العرش» چرا؟ «ان قوما تکلموا فی ما فوق العرش تاهت عقولهم[6]». اصلاً عرش الحقائق یک جوری است که وقتی به اینجا می‌رسید اگر بخواهید ببینید آن ذوالعرش چطوری است، می‌بینی تاهت. [شنیده‌اید که] می‌گویند به یک جاهایی می‌رسند که همه نظام‌ها به هم می‌ریزد؟ به هم می‌ریزد. حالا منظور اینکه عرش در ذهن من اینطور است.

کلمه‌ای در مقام واحدیت

شاگرد: طبایع مرسله، اعیان ثابته منظورتان بود؟

استاد: اعیان ثابته یک بخشی از آن است. الآن هم که گفتم طبایع ببخشید، باز از باب انس است که مرتب می‌گویم [طبایع.] دیگر بارها گفته‌ام که منظور من از این طبایع هم یک بخشش است، منظورم کل حقائق است، هر چه واقعی است. اما واقعیات به نحو بسط که به آن می‌گویید عالم واحدیت، در اصطلاحات می‌گویند واحدیت دیگر. اصطلاحات را هم ما نمی‌خواهیم عوض کنیم، ما می‌خواهیم آن نحو بیانی که مقدمات این‌ها است یک بیان رصینی باشد، با همه حرف‌هایش برای آن کسی هم که ملحد است وقتی مطرح می‌کنید، کاملاً ذهنش جلو بیاید و مقصود را بگیرد، دچار شبهه نباشد. همه تلاش ما در این است. بنابراین منظور از عرش یعنی عرش الحقائق، هر چه که حق است. طبایع مرسله بخشی از حقائق است، اعیان ثابته بخشی از حقائق هستند و استلزامات که من امروز یادداشت کرده‌ام که اگر وقت ماند، برایتان می‌خوانم. (خطاب به آقای سوزنچی:) مثال‌ها را که شما فرمودید [بشماریم]، من هر چه در ذهنم بود یادداشت کردم. یازده مورد نوشته‌ام.

آقای نایینی: منظورتان از بسط چیست؟

استاد: بسط یعنی این نفس الامر این چنینی وقتی می‌رویم در موطن سرمد یا به اصطلاح موطن هویت غیبیه الهیه او گستراننده بستر نفس الامر است نه اینکه خودش نفس الامر است، او فوق این است. اگر آن مبدئیت مطلقه را که «الله اکبر من ان یوصف»، «به توصف الصفات» و امثال این‌ها [آن مبدئیت را بیان می‌کرد] بود، آن چیزی را که می‌گویند، می‌بینید که در او این تفسیر معنا ندارد. و لذا در کلاس‌های عرفان هم می‌گویند مقام واحدیت مقام ذات نیست. این درست است، اما شما بعد به خاطر ضوابط [حقائق متکثره را به صقع ربوبی و مقام ذات می‌برید. شاهدش] همان عبارتی که دیروز هم خدمت شما خواندم، مفصل‌ترش را نگاه کردید؟ من درست فهمیده بودم؟ اگر خلاف این است، [بفرمایید] مباحثه برای  همین است. [فهم] من اینطوری بود که ایشان به خاطر آن مقدمه‌ای که گفتند، بعد می‌گویند «و علمه وجوده». اینطور نبود که ما بخواهیم به آنجا ببریم.

توصیه‌ای جهت تعاون در بحث

حالا قبل از این مواردی که یادداشت کرده‌ام، یک کار خیلی خوب دیروز آقا انجام دادند. دیشب آمدند دو تا برگه به من دادند، راجع به دو تا مثال‌هایی که ما زده بودیم، تحلیلش را روی مبنای مشهور نوشتند. یعنی خیلی واقعاً باعث خوشنودی من است که اینطور کارها بشود. اگر این کارها بشود، هر کدام یک چیزی که می‌شنوید یا در تأییدش یا در ردش یک چیزی بنویسید، این‌ها با هم جمع می‌شود. ایشان اولاً در سلسله اعداد ـ عدد اول و این‌ها ـ و یکی هم راجع به قواعد مثلث و فرمول‌ها توجیه خودشان را نوشته‌اند. من هم که می‌خواندم آن قدری که در ذهنم بود، هر چه سؤال به ذهنم می‌آمد با مداد زیرش یادداشت کردم. حالا یک کسی حوصله کند حرف‌های ایشان را دوباره بنویسد، فقط کناره‌های صفحه زیاد حاشیه بگذارد آن چیزهایی هم که من به عنوان حاشیه نوشته‌ام را شماره بزند و زیرش بنویسد و این به دست دیگران هم بیاید. یعنی خودش یک نحو تعاون فکری است بر اینکه یک مطلبی را که داریم راجع به آن تحقیق می‌کنیم سؤالات جواب پیدا کند.

آقای سوزنچی: یک بار می‌شود آن لیست را بگویید ما آن را داشته باشیم، روی تک تکش شروع کنیم فکر کردن؟

استاد: اما آن چند موردی که شما می‌فرمایید را من سریع بخوام. چون امروز صبح بحوث آقای صدر را راجع به این‌ها می‌دیدم دیگر از همین جا شروع کردم. یکی تعلق امر به طبیعت یا فرد؟ آن موطنش بحثی است که این‌ها را خوب باز می‌کند. و لذا همین جا است که مثل آقای صدر صریحا می‌گویند که لوح نفس الامر اوسع است از لوح وجود. یکی مسأله وضع و استعمال نسبت به طبیعی لفظ و طبیعی معنا.

شاگرد: آقا این قدرش که در کامپیوتر هم هست، هیچ توضیحی نخواهید بدهید.

استاد: البته این از آن اشکال‌ها نبود. به خاطر اینکه ریشه را زدند. (خنده جمع)

شاگرد: این را شب بروید در کامپیوتر بزنید، دیگر آقا معطل نشوند.

شاگرد2: نه، مواردی که از نظر حاج آقا دلیلی است بر اوسعیت نفس الامر.

شاگرد: این که شما خواستید از ایشان همین کاری است که دارند می‌کنند یعنی یک عنوان بخوانند بروند جلو، چرا ایشان را زحمت می‌دهید؟ در کامپیوتر هم هست، من می‌زنم می‌آورد.

شاگرد2: این موارد نیست در کامپیوتر. دیدگاه آقای صدر هست، بقیه مواردی که حاج آقا دارند که نیست.

استاد: من یازده مورد شماره زده‌ام.

شاگرد: از بحوث دیگر؟

استاد: نه، از مثال‌هایی که در این بحث کمک می‌کند و آن مواضع بحثش.

شاگرد: دیگر بدتر.

حوزه‌های یازده‌گانه حقائق غیر موجوده

استاد: خُب، حالا سی ثانیه ساعت بگیرید من بخوانم.

اول مبحث تعلق امر به طبیعت یا فرد.

دوم مبحث وضع و استعمال نسبت به طبیعی لفظ و طبیعی معنا.

سوم تمام استلزامات و ملازمات به طور عام.

 

برو به 0:22:30

چهارم اعداد و به خصوص اعداد اول با آن مثال‌هایی که عرض کرده بودم.

 پنجم هر کجا که یک فرمول قابل استدلال ریاضی و هندسی هست. قواعد، قواعد ریاضی و هندسی.

ششم ـ از آن‌هایی که باز آقای صدر در بحوث دارند ـ اتصاف حسن و قبح افعال قبل از عمل. هنوز کار را نکرده می‌گویند اگر بکنی، خیلی خوب است. این چیست؟ نفس الامری است یا نه؟ یکی از جاهایی که آقای صدر می‌گویند نفس الامری است همین جا است.

هفتم ـ این هم یکی از چیزهایی است که آقای صدر خیلی روی آن تأکید دارند ـ اتصاف ماهیت به امکان قبل از وجود.

هشتم ـ خُب این هشتمی [همان] آن است که من عرض کرده بودم و خیلی هم روی آن تأکید دارم، تأکید بر این را هم جایی ندیدم. استحاله تناقض به عنوان نشدنی، نه نیافتنی، خیلی بین این دو تا تفاوت است. شما می‌گویید تناقض نشدنی است نه [اینکه] فقط نیست. اگر می‌گویید وجود و عدم، می‌گویید تناقض نیست، معدوم است، خیلی خوب، معدوم باشد. می‌گویید نه، یک مطلب بالاتر می‌گوییم، می‌گوییم تناقض نه فقط نیست بلکه نشدنی است. این نشدنی موطنش کجا است؟ این را جلوتر مفصل عرض کردم، تازگی‌ها هم روی آن خیلی [بحث شد.]

نهم رابطه بین دو وجود. دو وجود [را در نظر بگیرید،] رابطه بینشان. خود این رابطه موجود است یا نیست یا نفس الامری است؟ روابط به طور کلی بعدش هم نوشته‌ام نسب و معانی حرفیه به طور مطلق. باز رابطه خصوصیات خاص خودش را دارد.

دهم نسب و معانی حرفیه به طور مطلق.

یازدهم حرکت، سیلان. یک جا می‌گویند ماهیت ثابت، وجود سیال. یک جا می‌گویند وجودی است ثابت و ماهیات متشدد. یک جا هم می‌گویند تشابک وجود و عدم. خود صاحب اسفار سه تا حرف دارند در حرکت. تشابک وجوده و عدمه، تشابک یعنی چه؟ [شبکه] شبکه شدن یعنی در هم فرو رفتن، [اگر تشابک یعنی در هم فرو رفتن] چطور وجود و عدم با هم متشابک هستند؟ یکی هم اینکه می‌گویند نه، وجودی است واحد، ما به الوحده وجودش است، ماهیات متعدد است. یکی هم دیدید که از مرحوم سبزواری آدرس دادم در حاشیه جلد سوم اسفار، یکی هم در شواهد الربوبیه فرموده بودند. در اسفار در جواب ابن‌سینا گفتند وجود واحد، ماهیات متغیر. در شواهد الربوبیه برعکس، گفتند ماهیت ذات واحد [است]، اما وجود سیال [است]، حرکت تحلیل وجود است. و یک جای دیگر هم [گفتند] تشابک. عرض من این است که اتفاقا خود حرکت اصلاً مقوله‌ای است که اگر خوب در آن دقت کنیم، مال موطن وجود و عدم مقابلی نیست. حوزه منطقی حرکت حوزه‌ای است که مربوط به نفس الامر است، آن موطنی از نفس الامر که از موطن قضایای وجود محمولی جدا است و لذا هم در تحلیلش مدام عبارات اینطور می‌شود. یعنی گاهی به این نظر می‌شود، گاهی به آن نظر می‌شود، مدام می‌خواهیم آن را بیندازیم تحت یکی از این‌هایی که حرفش را در کلاس زده‌ایم. لبّ نفس الامری آن هیچ‌کدام از این‌ها نیست. ببینیم درست در می‌آید یا نه؟ این مثال‌ها [مثال‌هایی بود که یادداشت کرده بودم.]

موطن دوازدهم و سیزدهم

آقای سوزنچی: حاج آقا فکر می‌کنیم در بحث شما باز هم [مواردی] بود.

استاد: خیلی بیشتر است، من همین‌ها را قبل از مباحثه نوشته‌ام. تند تند، یک دو سه همین طور [هر چه به ذهن] آمد. بله اگر نوارها را گوش بدهیم در هر دو سه روزی چند تا مثال پیش می‌آمد، خیلی مثال است. و برای هر ذهنی می‌بینی یکی از آن‌ها آن حالت اعداد را دارد. خیلی ذهن‌ها هست که می‌بینی با ده تا مثال قانع نمی‌شود، می‌گوید: «نه، این‌ها بازی با لفظ است». اما یک جایش است که می‌بینی آن ذهن چنگش به نفس الامر بند می‌شود، یعنی یک جایی می‌یابد که این دیگر نشد. هر مثالی برای یک ذهنی معد است. این‌ها برای خود من پیش آمده و تازه برای ذهن خود من موارد متعدد بود، یادم می‌رفت. یعنی یک جایی واضح می‌شد، دوباره می‌دیدی به خاطر انسی که انسان دارد فراموش می‌شد. یک جای دیگر دوباره می‌شد مثال قشنگ‌تری پیش می‌آمد.

شاگرد: استاد ملکیت و این‌ها هم در همان نسب است؟

استاد: ملکیت؟ آن هم بحث خاص خودش را دارد.

آقای سوزنچی: موطن اعتبارات.

استاد: بله، موطن اعتبارات. اصلاً اصل خود این حرف رائج را آقای صدر اینطوری اشکال می‌کنند، می‌گویند که تمام حلی که مشهور حکما برای این واسطه‌ها دارند ـ [همان که] می‌گویند عروضش در ذهن، اتصافش در خارج ـ ایشان می‌گوید اصل این حرف معقول نیست. شبیه آن که حاج آقا می‌گفتند: «نسب الی اهل المعقول فهو غیر معقول» این هم ایشان می‌گویند این که مشهور می‌گویند، غیر معقول است. چرا؟

آقای سوزنچی: مطهری هم دارد همین حرف را.

استاد: همین را که می‌گویند معقول نیست؟

آقای سوزنچی: بله و ظاهرا ـ چون دیروز فرمودید، می‌خواهم از شما سؤال کنم ـ اینکه عروض در ذهن است، اتصاف در خارج است این را ایشان می‌گویند که قول مرحوم سبزواری است. می‌گوید خود ملاصدرا و قبلی‌ها هیچ چیز نداشتند و از مرحوم سبزواری شایع شده است. شما در اسفار دیده‌اید جایی این را در اقوال ملاصدرا؟ این تعبیر که عروض در ذهن است، اتصاف در خارج است.

استاد: من یادم نمی‌آید، الآن هم که گفتید یادم آمد که دیده بودم.

آقای سوزنچی: ایشان می‌گویند قول مرحوم سبزواری است و می‌گویند حرف نامعقولی است، می‌گویند اصلا هیچ فرض، هیچ چیزی ندارد.

استاد: خُب، پس باید این واسطه‌ها را چه کار کنیم؟

آقای سوزنچی: بعد یک تفسیری می‌کند، الآن یادم نیست.

آقای حسین‌زاده: تعبیر معقول اولی، معقول ثانیه، معقول ثانیه منطقی و فلسفی بعد می‌گویند این فصل ممیزی که حاجی گذاشته است، مختص به ایشان است.

استاد: یعنی بلا ریب معقول ثانیه فلسفی را قبول دارند، در این حرفی نیست، اما توصیف و توجیهش به این را می‌گویند غیر معقول است. خُب اینکه پس خوب شد، [قائلین شدند] دو تا، ایشان هم می‌گویند غیر معقول است. مثلاً شما می‌گویید ابوت، یا سائر چیزهایی که خارجیت دارد [اما …]

آقای سوزنچی : مثلاً علیت.

استاد: علیت. علت است و معلول، [اما] غیر از ذات علت و ذات معلول ما یک چیزی داریم که علیت اوست برای او، می‌گوییم این اضافه. خُب، این [همان] علیت [است.] الآن نسبتی که بین این دو تا است غیر از ذات این دو تا ما چیز دیگری داریم یا نداریم؟ می‌گویند که علیت عروضش در ذهن است یعنی ما غیر از دو تا وجود علت و معلول چیز دیگری در خارج نداریم به عنوان یک چیز مستقل. عروض در ذهن است، ذهن آن را ساخته است، اما اتصاف در خارج است. اما خلاصه علت در خارج علت است و برای آن (معلول) مؤثر است که آقای صدر می‌گویند [عروض ذهنی و اتصاف خارجی نامعقول است.] مثالش را اگر من بخواهم به عنوان یک شوخی حرف ایشان را بگویم [این می‌شود که] غذای مقوی را زید بخورد، اما زورش در بازوی عمرو بیاید! ذهن این [علیت] را بسازد اما متصفش، آن باشد که در خارج است. می‌گوید این که معقول نیست. عده‌ای دیگر گفتند: «العروض معناه الحمل» خُب این هم باز کار را حل نمی‌کند. اگر عروض به معنای حمل است، خُب معقول اولی دیگر صحیح نیست. چرا؟ چون می‌گوییم معقول اولی عروضش در خارج، اتصافش هم در خارج است. خُب، ما که در خارج حمل نداریم. اگر منظور از عروض حلول است، درست است، بگویید عروض در خارج، اتصاف هم در خارج، اما اگر عروض به معنای حمل است، حمل دائماً در ذهن است. و ظاهراً هم این عروض اینجا باز نمی‌شود که کدامش است، اگر به معنای حلول است، حرف آقای صدر سرمی‌رسد که غیر معقول است خود این. یعنی حلولش در ذهن است اما اتصافش مال شیء خارجی است.

آقای سوزنچی: سیزدهمینش را می‌توانیم بگوییم موطن معقولات ثانیه فلسفی، یعنی موطن معقولات ثانوی فلسفی هم همان نفس الامری است که وجود نیست.

استاد: بله بلا ریب. نفس الامری که ما می‌گوییم را نگویید پشت کوه قاف است، بگویید آن که یک موطنی است که [کسی به آن دسترسی ندارد و ما آن را نمی‌یابیم تا تصدیق کنیم، هر کس یافت قائل شود.] من قبلاً عرض کرده بودم بالاترین حرف این است، واضح هم می‌شود برای کسی که فکر کند. دم به دم ذهن شما با نفس الامری سر و کار دارد که از سنخ وجود و عدم مقابلی نیست. اصلاً ما با آن نفس الامر محشوریم. و لذا در بحث اصول گفتم یکی از بهترین بحث‌های اصول این است که اصولیین با دقت‌های بالا بالا گفتند شما اول قصد می‌کنید طبیعت را، حتماً طبیعت را [قصد می‌کنید.] یعنی اگر طبیعت نبود، اگر ادراکات شما روی فرد دور می‌زد، استعمال ممکن نبود. این خیلی حرف است، یعنی حشر شما با طبایع است، نه با وجودات.

مثال «نان در سفره نیست» وجود اشاری در ارتکاز عرف عام را نشان می‌دهد

آقای مؤذن: آقا می‌خواستم عرض کنم این مثال «نان در سفره نیست» از همه راحت‌تر است، نه کسی فکرش مشغول می‌شود …

استاد: بله البته آن مثال نان چند تا وجه دارد. من آن مثال نان را می‌زدم برای اینکه یک دفعه به طور ارتکازی از زبان مخاطب وجود بپرد و از این ارتکاز او استفاده کنیم که ذهن ما با لفظ وجود دو کار می‌کند، یکی توصیف، یکی اشاره. مثال نان را همیشه برای این می‌زنم که خود طرف بیاید ببیند که به ارتکازش گفت هست، بعد می‌گوید منظور من این نبود که هست.

شاگرد: مثال چه بود؟

استاد: مثال این بود، من می‌گفتم سفره باز است، نان در آن نیست و دارد می‌بیند. از او سؤال می‌کنیم می‌گوییم «نان در سفره نیست؟» می‌گوید نه. [می‌پرسیم نان] معدوم است؟ می‌گوید «بله، نان نیست دیگر.» می‌گوییم «پس قبول داری که عدم نان اینجا هست؟» می‌گوید «بله، عدم نان اینجا هست.» بعد می‌گوییم «عدم چطور هست؟» هست یعنی وجود، عدم که وجود نیست. برمی‌گردد چه می‌گوید؟ می‌گوید من که گفتم این هست، هست یعنی واقعیت دارد، حق است، حقّیت دارد نه هست یعنی مقابل عدم، و الا نمی‌خواهم بگویم که عدم هست.

 

برو به 0:33:49

آقای سوزنچی: حاج آقا فکر کنیم علامه هم در همین مبناست شاید به خاطر همین است که ایشان قضیه موجبه  را  بیش از قضیه سالبه می‌داند. بعد می‌گویند در قضیه سالبه حکم نداریم، عدم الحکم داریم. یک بحثی دارند یک جایی. یک بحثی دارند که اجزائش موضوع و محمول و حکم و بعد می‌فرمایند نسبت، بعد می‌گویند قضیه سالبه یک جزء کمتر دارد.

استاد: خُب، حالا ذهن شما می‌پذیرد این را یا نه؟

آقای سوزنچی: نه دیگر.

استاد: چرا این را فرمودند؟

آقای سوزنچی: دقیقا همین مشکل.

استاد: بله. این‌ها مهم است. بعضی مباحث علمی شخص را به جایی می‌کشاند از سر ناچاری، [اما] گاهی نه، ارتکازات است [که سبب قولی می‌شود.] آن چیزی که مهم است این است که ما دنبال این ارتکازات باشیم. حالا هر چه هم این مثال‌ها زیاد [شود، خوب است.] بنویسید، رویش بحث کنید. گاهی می‌بینید در ده تا مثال هشت تا از آن‌ها بی‌خودی است، یعنی جواب دارد اما همان دو تا که دیگر بزنگاه بحث است برای پیش رفت بحث خیلی می‌ارزد.

شاگرد: آقا سی ثانیه ده دقیقه، پنجاه دقیقه چقدر می‌شود؟

استاد: نه، آن که تمام شد من بستم کتاب را چقدر وقت است، آن بحث‌های بعدیش بود آقا [که این قدر طول کشید.] من خداییش از ذهنم می‌رود، شما آن مباحثی که منظور جمعی‌تان است که رویش بحث شود و [به نظرتان] نافع است را تذکر بدهید. یکی دیگر هم اینکه اگر این شد که ایشان نوشتند در توجیه اینکه عدد چطور است که بی‌نهایت است و درعین حال اصالت با وجود است، چطور می‌گوییم عدد اول دیگری هم هست ولی [اصالت هم با وجود باشد؟] طوری باشد که کنارش برای حاشیه دیگران هم جا گذاشته شود تا زیراکسش را که گرفتند هر کس بتواند هر چه به ذهنش می‌آید همان کنار صفحه یادداشت کند و بعد پخش شود. این تعاون فکری بشود تا ببینیم این مثال‌ها سر می‌رسد یا نه؟

و الحمد لله رب العالمین و صلی علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

مبدأ مطلق، اصل الحق

شاگرد:  … نفس الامر را ضرورت دارد یا ظاهر اخبار است؟

استاد: ظاهر اخبار و آیات و این‌ها که هست مبدئیت مطلقه، یعنی وقتی به ارتکاز متشرعه بگویند خدا زردآلو را زردآلو نکرده [بلکه] ایجاد کرده، یک کمی تکان می‌خورند. مثل اینکه به خیالشان می‌رسد که همه چیز به او بر می‌گردد، یعنی این ارتکاز را انبیاء و اوصیاء به آن‌ها داده‌اند. خدا مبدأ مطلق است نه اینکه یک چیزی را از او ببرید بگویید این دیگر ربطی به خدا ندارد، زردآلو بودنش دیگر ربطی به او ندارد. ذهن تکان می‌خورد، یعنی معلوم می‌شود آن چیزی که او را به آن برده‌اند، سراغ مبدئیت مطلقه برده‌اند. اینکه ظاهر آن‌ها هم هست اما اینکه می‌گویید خودش بدیهی است یا نه؟ بدیهی به این معنایی که …

شاگرد: نه، ضرورت. [آیا] ضرورت دارد؟

استاد: ضرورت اعتقادات دینی؟

شاگرد: ضرورت عقلی، یعنی واقعاً باید اینطوری باشد تا مبدأ باشد؟

استاد: من که اینطور به خیالم می‌رسد.

شاگرد: یعنی نقص وارد می‌شود در مبدأ؟

استاد: بله، شما تشریف نداشتید من این را مکرر گفتم. گفتم اگر آنطوری که مبدئیت مطلقه هست را بیان کنند و اگر طرف خوش ذهن باشد، می‌گوییم مبدأ مطلقی که ما می‌گوییم، وقتی می‌آیی انکارش کنی، می‌بینی تا اثباتش نکنی نمی‌توانی انکارش کنی[7]. یعنی بعد الاثبات، بعد القبول داری انکارش می‌کنی، یعنی فرار از او فرار به سوی او است.

آقای سوزنچی: این شبیه بحثی است که فلاسفه در امتناع تناقض می‌کنند، می‌گویند تا امتناع تناقض را انکار می‌کنی اثبات می‌شود، شما می‌فرمایید این بحث در خود مبدأ مطلق است.

استاد: بله اما بالاترش هست.

آقای سوزنچی: نه، یعنی شبیه این بحث است.

استاد: بله، اما خب با این معلوم می‌شود که چطور کسی که می‌گوید من اصلاً خدا را قبول ندارم، خدا را قبول کرده است. می‌گویند ما که می‌گوییم خدا، اگر خدا را یک قبه نوری، یک موجی، هوایی، نوری، این‌ها در نظر می‌گیری، این‌ خدا که از روز اول ما همراه تو هستیم که وجود ندارد اما اگر می‌گویی خدا مبدأ حقائق است، تا یک حقی را در فطرت خودت ثابت فرض نگرفته باشی نمی‌گویی که نیست. یعنی می خواهی بگویی نبودِ او حق است. می خواهی بگویی آن که من می‌گویم نیست، حق این است که نیست. پس یک اصل الحقی را، حقانیتی را دستگاه برایش درست کردی، بستری گسترانیدی که در این بستر می‌گویی این درست است.

شاگرد: خود این مبدأ دارد.

استاد: مبدأ دارد. یکی‌اش خودش می‌شود حق. فلذا گفتم «اذاً لابتغوا» یعنی هر چه را بگویی خودش شعبه‌ای از حق است، نه اصل و مبدأ همه حقائق. و لذا برای خدای متعال، حق متعال که می‌گوییم اسم است یا ذات؟ همین که ما می‌گوییم حق متعال، داریم اسم الهی را می‌گوییم یا ذات؟ قطعاً اسم می‌گوییم. و [آیا] اسم مرحله ذات هست یا نیست؟

شاگرد: نیست.

استاد: نیست. یعنی مقام ذات حتی فوق این تعبیر حق متعال است. این را اگر فکر کنیم، [تصدیق می‌کنیم.] فوق مفهوم اسم «حقٌ» است. ذات او لا اسم  له و لا رسم له، مبدأ مطلق.

تجلی، مصحح تخاطب با تحفظ بر مبدئیت مطلقه

شاگرد2: من اشکال را بگویم. «أ کان للناس عجبا أن اوحینا الی رجل منهم[8]» واقعا اینجا تعجب می‌کنم. یعنی این مبدأ مطلق چگونه می‌توانیم بگوییم، یعنی مشرکین مشکلشان این است که این مبدأ مطلق چگونه با یک کسی رابطه دارد و با دیگری ندارد و پیام می‌فرستد؟ هر پیامی، هر چیزی، یعنی اشکال برای من پیدا شد. یعنی چه جوری می‌شود مسأله؟ من اصلا نمی‌توانم حلش کنم، یعنی نبوت برایم زیر سؤال رفته با این بحث‌ها.

استاد: نه، نبوت که ارتباط با غیب هویت به این معنی که ما می‌گوییم نیست که. بعد از اینکه عالم پیدا شد، خلق آمدند، معارف سان دید، ملک …

شاگرد2: باز هر چه باشد با آن نیست، با یک مرتبه پایین‌ترش است.

استاد: بله دیگر آن هم «اوحینا». اصلاً در روایت دارد که «اوحینا» یعنی مراتب عالیه نه ذات غیب هویت، روایت را ببینید، «أ کان للناس عجبا أن اوحینا». ما می‌گوییم «أوحینا» برای تعظیم است، خوب هم هست. اگر بنا باشد به هم بریزیم، می‌گوییم برای تعظیم است اما بعضی روایات دارد «اوحینا» یعنی روی حساب، روی نظام [وحی نازل می‌شود.] لذا وحی [خودش نظام و دستگاهی برای نزول دارد.] ببینید، آیه شریفه چرا مرتبه مرتبه می‌آید؟ خود وحی را …

شاگرد2: این آیه «وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قالُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلى‏ بَشَرٍ مِنْ شَيْ‏ءٍ[9]» خلاصه این الله با بشری می‌تواند [ارتباط برقرار کند یا نه؟] مشکل آن مشرکین همین بود دیگر، می‌گفتند الله نمی‌تواند با بشر ارتباط برقرار کند «ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللَّه[10]» چون الله قابل ارتباط نیست. خُب الآن این بحث هم همین می‌شود یعنی هر چقدر هم شما بروید باز هم به الله نمی‌رسید. آن الله که [مبدأ مطلق اسم اوست.] دیگر نه الله فلاسفه، الله فلاسفه و عرفا مقام اسماء و صفات است، الله محل بحث شما مبدئیت مطلق است. آخر این مبدأ مطلق قابل وصول نیست، هیچ نسبتی نمی‌شود با او برقرار کرد.

استاد: با آن مبدأ، هویت غیبیه به عنوان مبدأ، به عنوان مبدأ اسم مستأثر است. فرموند اسم اعظم هفتاد و سه تا حرف دارد، هفتاد و دو تایش که می‌شده پیش ما هست. «اسم استأثره الله لنفسه[11]» یعنی اگر آن هم بود دیگر می‌شد خود خدا. مبدأ مطلق به عنوان أنه مبدأ، معلوم است که دست نیافتنی است. اگر دست یافتنی بود که خدا نبود. می‌گویید پس چطور تماس می‌گیرید؟ خُب، تماس مال آنجا نیست. حتی به عبارتی که در صحیفه هم بود اگر مبدأ مطلق به آن معنا می‌گویید، آن مبدأ حتی نمی‌تواند شیئی کفو داشته باشد چه برسد به اینکه بخواهد برود با او تماس هم بگیرد. «سقطت الاشیاء دون بلوغ أمده[12]» سقطت الاشیاء یعنی چه؟ یعنی زمین خوردند؟! یعنی یک جایی می‌رسیم که دیگر اشیاء موضوعیت ندارند.

شاگرد2: حاج آقا ما خدایی که می‌پرستیم مبدأ مطلق نیست. همین اشکال و حرف‌هایی که عرفا می‌زنند، آخرش این درمی‌آید دیگر. چون اصلاً ارتباط، حتی پرستیدن در آن فرض ندارد. بالاخره ما چه کار داریم می‌کنیم؟ قاطی کردیم.

استاد‏: اولش قاطی می‌کنند، بعد که برگشت یک چیزهایی صاف می‌شود، بعد دوباره می‌بینید همه سر و سامان پیدا می‌کنند. ناراحت این قاطی کردنش نباشید. یعنی وقتی خدا را می‌پرستیم می‌گوییم عبدیم و معبود، عبد خالق دارد، معبود خالق اوست. وقتی که می‌گوید من خالق دارم یعنی علی ای حال من خالق نیستم، مخلوقیت خودم و سائر اشیاء مخلوق را در این مرحله‌ای که سان پیدا کرده، این کثرات هست ـ به خلاف آن بحث منطقی که … ـ [دارم می‌بینم.] وقتی سان پیدا کرده، الآن ما در این مقام چه می‌گوییم؟ می‌گوییم درست است که این کثرات هست و ما مخلوق و مبدأ هم به عنوان أنه مبدأ دست یافتنی نیست، اما همان مبدأ از آن حیث مبدئیتش که دست یافتنی نیست، از حیث اینکه اوست که خالق است و اینکه همه این‌ها از اوست …

شاگرد2: اصلا حیث در او راه ندارد. این حیث‌ها مال مرحله بعد است، حیّث الحیث به فرمایش شما.

استاد: بسیار خب، همین.

شاگرد2: خب همین که بگویید از آن حیث که مبدأ مطلق است پس یک مرحله دیگر را دارید اشاره می‌کنید.

استاد: می‌دانم، پس از حیثی که محیث است، هیچ، اما از حیثی که علی ایّ حال بعد از اینکه محیث بود، حیثی از او ظهور کرده، این حیث، حقیقتی است از مظاهر الهیه. حقیقة التحیث حقیقةٌ من مظاهره، از این جهت که دست یافتی است. یعنی ما که می‌گوییم نفس الامر اوسع است، از باب وجود و عدم مقابلی در بحث کلاس بود. بعد تمام آن مطالب مراد آن‌ها با عوض کردن بیان، با متین‌تر شدن صغری و کبری کلاسیک، حرف این می‌شود، می‌گوییم ما وقتی اسماء الهیه را می‌گوییم، اسم یعنی چه یعنی؟ یعنی یک چیز منعزل از او؟ منعزل به این معنا. بائن از او؟ بینونة عزلة؟ نه. حضرت فرمودند «وجوده اثباته و دلیله آیاته و توحیده تمییزه عن خلقه[13]» خلق و خالق و مخلوق «و حکم التمییز بینونَة صفة لا بینونه عزلة». این از عبارات غرر روایات است در احتجاج. بینونت انعزالی، [یعنی] بگویید این اسم [جدای از مبداء، چیزی است.] آن که مبدأ [است، این هم اسم است که برای خودش چیزی است.] به عبارت دیگر در فهم اینکه این ظهور و مظاهر اسماء و صفات برای او رابطه‌اش چطوری است، آن چیزی که جزء محکمات کار است این است که انعزال نیست، اسم اوست. پس اگر ما می‌گوییم از مبدئیت بما هو مبدئیت منعزلیم یعنی از آن هویت غیبیه مقام ذات منعزلیم نه از ارتباط با او، فلذا ما بالاترین ارتباط را [با او (به واسطه تجلی ذات در مقام اسماء و صفات) داریم.] اینکه عرض می‌کردم ما دم به دم با نفس الامر محشوریم، یعنی ما دم به دم داریم استفاضه فیض می‌کنیم از همان موطن وراء آن [موطنی] که صحبتش بود. از این باب [است که] شما وقتی می‌گویید من دارم فکر می‌کنم، دارم یک چیزی را می‌فهمم، دارم چشم بازمی‌کنم چیزی را می‌بینم، حضرت فرمودند «لا یدرک مخلوق شیئا الا بالله[14]». از جملات توحید بود که اگر یادتان باشد چند بار دیگر هم صحبتش شد. تشریف داشتید؟

شاگرد2: بله.

شاگرد: ادراک بالله است.

استاد: بله، لا یدرک شیءٌ …

شاگرد: ادراک بالله است «یدرک بالله»، اما [آیا] مدَرک بالله است؟ این را نمی‌رساند.

استاد: نه، ببینید، یکی می‌گویند «یدرک الله، عرف الله بالله» این یکی. نه، ما کاری نداریم به معرفت خود خدا «لا یدرک مخلوق شیئا الا بالله» دنباله هم دارد. بعدش هم حضرت [مسأله خِلو را مطرح می‌فرمایند] که آقای طباطبائی می‌گویند، برای اینکه ذهن همه به سراغ تشبیه نرود فورا حضرت استدراک می‌کنند «و الله خلو من خلقه و خلقه خلو منه» [یعنی] نروید سراغ اتحاد و این‌ها، این منظور من نبود. اما [قبلش فرمودند] «لا یدرک مخلوق شیئا الا بالله» خُب این بالله یعنی چه؟

شاگرد: … لا تؤمن الا بالله، یکی از مصادیقش است دیگر.

استاد: خُب، حالا من یک روایت دیگر از تحف بخوانم ببینیم همین است؟ در تحف امام صادق فرمودند -همین جا امام صادق فرمودند در روایت تحف هم اینطور فرموند ـ «ان معرفة عین الشاهد قبل صفته[15]» بعد فرموند که «تعرفه و تعلم علمه و تعرف نفسک به و لا تعرف نفسک بنفسک من نفسک». این یعنی چه؟ با آن تفسیر اولی که شما کردید [بین این دو روایت] موازانه هست یا نه؟ اما [با] آن [بیانی] که من عرض می‌کردم هر دو تا یک طور هستند. خیلی مضمون [بلندی] است. دنبالش هم حضرت می‌فرمایند: «کما قالوا لیوسف».

عین ثابت فانی نمی‌شود

شاگرد2: …

استاد: در مهر تابان یک بحث مفصلی دارند ـ من مکرر هم گفته‌ام ـ همان جا حق با آقای طباطبائی است. با اینکه بعدش هم حتی ایشان مدام می‌خواهند سربرسانند که فناء عین ثابت ممکن است، نمی‌شود. تمام بحث‌هایی که مرحوم آقای تهرانی فرموده‌اند سرنمی‌رسد، برای ذهن من که صاف نشد. سال‌هاست دیده‌ام، روزهای اولیه‌ای که این کتاب چاپ شده بود من دیدم و مطالعه کردم. نه، به آن معنایی که الآن [متداول است] و ایشان هم می‌خواهند یکی از آن‌ها را بگویند، می‌گویند فناء عین ثابت هم می‌شود. آقای طباطبائی تا آخر می‌ایستند می‌گویند نه، فناء عین ثابت ممکن نیست. من که تا حالا هرچه بوده برایم واضح بوده که آنجا حق با آقای طباطبائی است.

 

برو به 0:48:27

لازم گیری غلط از توحید ذات

شاگرد2: الآن واقعا بین کافر و مؤمن هیچ فرقی نمی‌ماند با آن مبنای شما. یادتان هست یک بار در بحث نظم فرمودید که اساساً بی‌نظمی هم در فضای نظم است؟ در آن فضا کفر هم یک جور ایمان است. یعنی اساساً غیر ایمان فرض ندارد در عالم.

استاد: مرحوم حاجی فاضل بودند از علمای بزرگ مشهد، صاحب کرامات. ایشان یک شرح دعای عرفه دارند، از همان اولی که شروع کرده‌اند، نمی‌دانم دو سه سطری رفته‌اند یا نرفته‌اند این شعر را آورده‌اند: «اگر مؤمن بدانستی که بت چیست، بدانستی که دین در بت پرستی است» خُب، یک دفعه می‌بینی در یک فکرهایی می‌روند [که نتیجه غلط از آن می‌گیرند.] نه، اگر ما یک فکری کردیم که خروجی فکرمان اینطور چیزها شد، بدانیم که در آن لازم گیری اشتباه کرده‌ایم.

شاگرد2: می‌دانم، من هم می‌فهمم. [اینکه] می‌گویم قاطی کرده‌ام منظورم همین است.

استاد: خب پس صبر می‌کنیم. اتفاقا چرا می‌گویند کمال عرفا در این است که از جمع رد شوند و برسند به جمع الجمع؟ وقتی به جمع می‌رسد، حرف‌هایی می‌زند و کارهایی می‌کند که همه می‌گویند این [غلط است و به قول] خودشان شطحیات [می‌گوید.] یعنی به هم ریخته است. یعنی یا نباید برود و اگر هم برود جایی می‌رسد که اینطور می‌شود. خب بعد چه می‌گویند؟ می‎‌گویند بعد از اینکه آن صورت گرفت می‌شود قرار، تمکین المعرفة، یعنی می‌شود جمع الجمع. یعنی اول که سیل معارف هجوم کرده بود او را [به هم ریخته بود.] سیل زده چگونه است؟ اما بعد از اینکه آب سیل آمد و بعد از مدتی قرار گرفت زلال می‌شود. آن خاک و چیزهایی که قاطی بود، مال وهم بود، مال جهل بود، مخلوط آب بود ته می‌نشیند. وقتی ته نشست می‌شود یک آب زلال. آن وقت می‌شود جمع الجمع، یعنی خاک را از آب و از همه چیز جدا می‌کند. لذا اگر این مبانی [بخواهد] جلو برود و صاف شود، [طبعا] اولش این‌ها به هم می‌ریزد، خُب به یک نظامی انس گرفته است. اما اگر دیدیم خروجی آن ناجور است و می‌بینیم با فطرت سازگار نیست، در لازم گیری بایستیم.

شاگرد2: نه ما فعلا ایستاده‌ایم و نمازمان را هم می‌خوانیم ولی واقعا داریم قاطی می‌کنیم.

استاد: من البته قاطی شما را نفهمیدم، چرا می‌گویید قاطی می‌کنیم؟

شاگرد2: ببینید کسی که موحد است یعنی من عبادت می‌کنم. من چه فرقی دارم با کسی که عبادت نمی‌کند، بت پرست؟ یعنی مسأله‌اش این است: همه این‌ها در فضای همان شبیه بحث نظم که فرمودید، یعنی بی‌نظم‌ترین بی‌نظمی یک نظم است. خُب کفر محض هم ایمان است در این فضا.

استاد: اگر منظورتان از کفر این است که یعنی اگر ما خدا نداشتیم کفر نداشتیم. کافر هم در دستگاه دین کافر است. اگر این را می‌خواهید بگویید که بله، ما اگر ایمانی نداشتیم، کفری هم نداشتیم.

شاگرد2: یعنی یک موطنی دارد، یک نسبتی دارد این نسبت که می‌دهد و نسبت محض عدمی اینطوری اصلا فرض نمی‌شود. یعنی ببینید مشکل این کافرها این است که همه‌شان می‌گویند که آن مقام ـ کافرهایی که بت پرستند منظورم است ـ دست یافتنی نیست. نمی‌شود، هیچ راهی به آن نیست.

استاد: خُب، این اول اشتباهشان است. انبیاء می‌گویند نه بابا، چشمت را ببند، حاضر است. چرا دست یافتنی نیست؟ به عبارت دیگر، من باید یک مثال بزنم، این مثال‌ها خیلی راه گشا است. به شما می‌گویند یک عالمی دارید اعلم زمان است، نابغه اعصار و قرون است، خودت را بکشی بعضی مبادی مطالبش را نمی‌توانی بفهمی. مدام این‌ها را گفتند، بعداً هم شما می‌شنوید می‌روید می‌بینیدش. می‌گویید چطور گفتند دست یافتنی نیست، من که رفتم دیدمش؟! چه جواب می‌دهید؟

شاگرد: کنهش دست یافتنی نیست دیگر.

استاد: می‌گویید بابا من که گفتم دست یافتنی نیست آن چیزی [منظورم بود که دیدنی نیست،] نگفتم که نمی‌توانی بروی او را ببینی. او شؤونات دارد، مظاهر دارد، عمر دارد، در قنداق که بوده یک جور ظهور همین عالم بوده، حالا هم که هشتاد سالش است، یک جور ظهور همین عالم است.

شاگرد2: اینکه برنامه برای ما بدهد یعنی چه؟ یعنی آن مقام برای ما برنامه بدهد. مگر هر کاری ما بکنیم یک برنامه او نیست؟

استاد: برنامه می‌دهد برای کمال ما دیگر برای اینکه به لقاء برسیم.

شاگرد2: لقاء برسیم یعنی چه؟ آنجا که رسیدن فرض ندارد.

نیک بنگر

استاد: لقاء را همه حرف‌هایش را دیگر [زده‌اند.] لقاء هرگز لقاء ذات نیست. لقاء ذاتی هم که می‌گویند …

شاگرد2: آخر ما هر جا هستیم در لقائیم.

استاد: آن‌هایی هم که می‌گویند فناء در ذات آن‌ها مراد درستی …

شاگرد2: الآن مگر کسی هست که در لقاء نباشد با همین فرمایش؟

استاد: حاج آقا همان شعر مرحوم فیض را می‌فرمودند. شعرها گفته‌اند اصلا، این‌ها را که ببینید، می‎‌بینید که چطور روی همه این‌ها فکر شده. می‌گوید که «گفتم به کام وصلت خواهم رسید روزی، گفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشی[16]» منتهی حاج آقا این شعر را خواندند و گفتند یک معنای دقیقی دارد. همین طور هم هست. ایشان گفتند «أبشر الطالبَ بالوصول»، ولی هر دو وجهش مانعی ندارد. این در توحید صدوق است بعدا بروید پیدا کنید: «معروف عند کل جاهل[17]» در دعای عرفه: «تعرفت لکل شیء فما جهلک شیء[18]».

شاگرد2: خُب حالا این با کفر چطور جمع می‌شود؟ یعنی من می‌خواهم برسم، خب رسیده‌ام[19].

استاد: خُب یک روایت دیگر، در خطبه امام موسی بن جعفر سلام الله علیه فرمودند «بنوره عاداه الجاهلون[20]» عدو الله است، کافر است اما با نور خود او کافر است. چند تا جمله است، اینجا دارد «بنوره عاداه الجاهلون». یعنی اگر شما می‌خواهید کاری کنید که معنای اینکه بگویید کفر [خروج از نظام حق مطلق باشد، به این بیان که] اگر کفر است خیلی چیز بدی است، پس باید از دستگاه الهی بریده شود، اگر اینطور می‌خواهید بگویید، اینطوری نیست. کفر را که نمی‌شود از دستگاه الهی بیرون ببریم، کافر را خودش خلق کرده است. آن آقا از رفقای ما بود می‌گفت هر وقت بابای من در این مسائل گیر می‌کند ـ ناراحتی‌های اجتماعی هم خیلی برایش پیش می‌آمد ـ می‌گفت می‌آید خانه ناراحت است، آن جمله حضرت موسی علی نبینا و آله و علیه السلام را می‌گوید: «ان هی الا فتنتک[21]» یعنی آنجا هم حضرت موسی گفته «ان هی الا فتنتک» فتنه تو، آن هم پیامبر خدا. اگر از این‌ها می‌گویید که تا حالا می‌گفتیم که نه، خدا که مفتن نمی‌شود، به این معنا یک نحو تقدسی برای خدا قائل شویم که اسماء فعلیه او را فراموش کنیم، اینطور که نیست، اینطور یک خرده از واهمه قدس الهی است. اما کسی که می‌تواند بین این‌ها را جمع کند «ان هی الا فتنتک»، هدف خلقت، «مَکَرَ الله» … . حاج آقای علاقه بند استادمان در [یزد] نمی‌دانم صحبت چه چیزی بود از مسائل بی‌دینی که می‌کردند ـ چون اوئل جوانی بود همین طور یادم مانده ـ انگشتشان را اینطور کردند، فرمودند: «یکیدون کیدا و اکید کیدا[22]». بعدا هم می‌بینید که چه جور [کید می‌کند] اصلا یدرک و لا یوصف است.

توصیه‌هایی جهت حل بن‌بست‌های فکری

شاگرد2: حالا ما چه کار کنیم که از این حالت قاطی کردن در بیاییم؟ همه را با هم مقایسه می‌کنیم، جمع نمی‌شود.

استاد: خُب اگر مال الآن …

شاگرد2: یک مدتی است، یک چند وقتی است. من در تابستان خیلی فکر می‌کردم روی بحث‌های شما.

آقای مؤذن: خب آقا دم می‌کشد، می‌آییم بالا.

استاد: بله، نه خب حال ایشان … عرض من این است که اگر می‌بینید اینطوری است که الآن [ذهن گیر کرده]، دیده‌اید ماشین به جایی می‌رسد که به جای اینکه وقتی گاز می‌دهند جلو رود، تایرش بکس و باد می‌کند؟ گاهی می‌شود ذهن اینطوری می‌شود. اگر می‌بینید الآن این حال است، بهترین راه متارکه این مباحث است. من تجربه این را دارم.

شاگرد2: نمی‌توانم حاج آقا، اصلا برایم امکان ندارد. یعنی این قدر درگیر شده‌ام که نمی‌توانم از آن خارج شوم. حالا نمی‌‌دانم در جا می‌زنم یا نه.

 

برو به 0:56:41

استاد: این را که می‌گویند من یک چیزهایی یادم می‌آید. من یک وقتی بود که در حجره سر یکی از همین مباحث داشتم فکر می‌کردم. حالم طوری شده بود که به این هم حجره‌ام می‌گفتم تو را به خدا من را حرف بگیر که از این حال در بیایم. بعد نمی‌شد، او شروع می‌کرد یک جکی، چیزی بگوید می‌دیدیم بین جک او ذهن ناخودآگاه من مشغول است. اصلاً دیدم نمی‌شود.

شاگرد2: ما درس دیگر هم می‌رویم وسط درس یک جمله استاد می‌گوید، دیگر نمی‌توانیم یادداشت هم کنیم. الآن اصول بودیم مثلاً. حالا می‌گوییم چه کار کنیم؟ دعایمان کنید حداقل.

استاد: بله اینکه همه باید برای همدیگر دعا بکنیم. اگر می‌بینید که آن حالت است که متارکه کنید. البته متارکه نه به معنای متارکه مطلق، یعنی تجدید قوای ذهنی، یعنی ذهن منصرف شود به نحوی که تجدید قوی کند. بعد با فاصله پنج ماه، شش ماه برگشت که می‌کند می‌بیند آن حالت را ندارد، از موضع قدرت [می‌آید.]

شاگرد2: منظورتان از متارکه این است که درس‌ها را نیایم؟ فکر نکنیم؟ فکر که نمی‌توانم نکنم، یعنی من هر بحثی که می‌شنوم ذهنم می‌رود سراغ …

استاد: از عجائبی که یک وقتی حاج آقا گفتند، می‌فرمودند من یک روز در نجف مریض شدم. دیدم که استاد درس می‌گوید، حیف است که درس نروم، از یک طرف هم مریض بودم ـ در شدت ضعف ـ چه کار کنم؟ گفتند که این چنین کاری کردم، از عجائب. من از خودشان شنیدم، گفتند رفتم درس نشستم، فقط الفاظ را حفظ کردم ـ این هم یک کار عجیب و غریبی است ـ می‌دیدم نمی‌توانم فکر معنا بکنم، بخواهم تصور کنم که این لفظ چه معنایی دارد، نمی‌توانستم. برگشتم حجره الفاظ را ثبت کردم و این دفعه شروع کردم به فکر کردن که خُب حالا این الفاظ چه معنایی می‌دهد؟ شما الآن در این حال نروید تحلیل کنید، اما مثال‌هایی که می‌بینید را بنویسید. یعنی ادامه تحلیلی به خودتان ندهید، اما آن شکارهایی که در مقطع‌ها هست را نت برداری کنید.

شاگرد2: استاد دست آدم نیست. یعنی شما می‌توانید وقتی یک مسأله‌ای ذهنتان درگیر شده درباره‌اش [فکر نکنید؟] تحلیل کردن یعنی فکر کردن درباره محتوای مطلب. من که نمی‌توانم، آقای بهجت می‌توانست.

استاد: نه، چرا می‌شود «ما ضعف بدن» که یکی هم قوای دماغیه است. فرمایش امام صادق است با طلا باید بنویسند. «ما ضعف بدن عما قویت علیه النیة[23]» اگر بگویید «دعامة الرجل عقله» ـ ستون خیمه وجود مرد عقل اوست ـ [می‌شود با تکیه بر حکم عقل به ثبوت حقائقی، فکر را مالک شد.] وقتی آدم بداند که علی ایّ حال حقائقی هست، اینکه حالا من گیج می‌شوم که نمی‌توانم حقائق را به هم بزنم، ببینید این آرام می‌گیرد.

علت خلق آدم (علی نبینا و آله و علیه السلام)

یکی دیگر هم چند بار گفته‌ام ـ وقت گذشت ـ یک وقتی سر تفسیر برایتان می‌گویم، برای رفقاء زیاد گفته‌ام. تکرار می‌کنم باعث خجالت است. آیه شریفه «انی اعلم ما لا تعلمون[24]». یکی از اساتید تشریف آوردند یزد راجع به غایت خلقت صحبت کردند، من هم سن مثلاً هفده هجده ساله بودم. ایشان حرف‌هایی را زدند، یکی آمد بیرون که سنی از او رفته بود، برای جوان هفده هجده ساله ـ مورد احترام من هم بود آن شخص ـ گفت حالا این‌ها را گفتند، اما آدم واقعاً دلش قانع نمی‌شود که حالا خدا این‌ها را برای ما خلق کرده است؟ حاج آقای مصباح تشریف آورده بودند اینجا (یزد) در محفلی بود صحبت کردند. یک کسی بود کت شلواری بود، بعد که آمد بیرون ـ حرف‌های علمی و فلسفیشان را شنیده بود، اما این دلش آرام نشده بود ـ این را به من گفت، من هم در آن سن، این حرف تأثیر بدی روی من گذاشت. یعنی رفتم دنبال اینکه یک جوری غایت خلقت را تصور کنم که دل آرام شود، فقط اصطلاح و کلاس نباشد. خیلی تأثتیر بدی گذاشت. بعدش آمدم قم، رفتم محضرشان مرتب سؤال و جواب و این‌ها، که هنگامه بود، یک مدتی هم طول کشید. یادم هست که می‌گفتم اگر این اشکال من حل شود، دیگر همه چیز تمام است. دیگر دیده‌اید که آدم در مباحث علمی هر چه پیش می‌آید می‌گوید این دیگر آخرش است.

حالا این منظورم بود، یک روز صبح در حجره مصحف مثلا قرائت [می‌کردم] رسیدم به اینجا ـ خیلی عجیب، اصلا نمی‌دانید، مثل اینکه قرآن درست با من حرف زد، نمی‌توانم بگویم چطور، در بحبوحه این فکرها ـ «اذ قال ربک للملائکه انی جاعل فی الارض خلیفة قالوا أ تجعل» ببینید «أ تجعل» یعنی چه؟ یعنی همین سؤال‌ها «من یفسد فیها و یسفک الدماء» غایت خلقت دیگر «و نحن نسبح بحمدک و نقدس» این را می‌خوایی چه کنی؟ «قال انی اعلم ما لا تعلمون» اینجا آیه شریفه برای من یک جواب داشت، یعنی با آن حال من درست معنایش این بود: «فضولی موقوف». خیلی عجیب بود، باورتان نمی‌شود اصلاً کار من تمام شد. آرام شدم، چون خدا فرموده فضولی موقوف. یعنی آیه شریفه یک کار روانی با من کرد، اسکاتی. «انی اعلم ما لا تعلمون» تو چه کار داری؟

حدود هفت، هشت، ده سال بعدش کلاس و بحث و این‌ها، رسیدم دیدم آیه که جواب اسکاتی نیست، آیه که نمی‌گوید فضولی موقوف، ولو در هر مقامی آیه کارش را انجام می‌دهد، قرآن حی است در ازمنه اما آنجا بعد از اینکه حل شده بود دیدم «انی اعلم ما لا تعلمون» یعنی چه؟ آخر کار کاشف از این است که «انی اعلم ما لا تعلمون» بعد از اینکه «علم آدم الاسماء کلها، عرضهم علی الملائکه، قال انبئونی باسماء هولاء قالوا سبحانک لاعلم لنا الا ما علمتنا» این‌ها را بلد نیستیم، بالا هم فرموده «انی اعلم ما لا تعلمون» پس به آدم یک چیزهایی را تعلیم کردم که شما نمی‌دانید. خُب، پس چرا آدم را خلق می‌کنی؟ «قالوا سبحانک لا علم لنا الا ما علمتنا، قال الم اقل» چه زمان [فرمود] «الم اقل»؟ اگر همین طوری بگویید «لم اقل» یعنی در قرآن نگفته است دیگر، اما نه، قرآن خودش فرمود «الم اقل لکم انی اعلم غیب السموات و الارض و اعلم ما تبدون و ما کنتم تکتمون» من یک آدمی آفریدم که همه این‌ها را می‌داند، من می‌خواستم علم مطلق من مجری داشته باشد، شما مجرایش نبودید. «انی اعلم ما لا تعلمون»، ما لا تعلمون یعنی نمی‌توانید هم بدانید. لذا هم به آدم نمی‌گوید یا آدم علمهم، یا آدم انبئهم. چقدر این‌ها قشنگ می‌شود؟! دیدم جواب حلی است. چرا خلق کردی؟ خب «انی اعلم ما لا تعلمون» من یک علم‌هایی دارم که شما مجرایش نیستید، می‌خواهم یک مجری درست کنم که هر چه می‌پرسید او بلد باشد، همه علوم من را بداند.

تحفظ بر واقع ثابت سبب قرار نفس در سیر فکری

لذا این حالات پیش می‌آید و تا این حالات پیش نیاید که لذت آن آیه‌ها را نمی‌چشد. از این واهمه‌ای نیست، «دعامة الرجل عقله». یعنی من که نمی‌توانم عالم حقائق را عوض کنم، خُب من مثل کسی هستم که دارد تلاش می‌کند برای انس با این حقائق. هر چه جلو می‌روم [کم کم انس پیدا می‌شود.] ببینید آرام می‌گیرد به عنوان آرام حالی، ولو آرام نمی‌گیرد به عنوان [آرام] معرفتی. یعنی ضمیر ناخودآگاهش تمام در تاکاپو است برای اینکه به حق برسد اما از نظر حالات اسیر نمی‌شود. حالات نفسانی غیر از [تحصیل معرفت است.] و لذا در این مراحل اول یک درک در حالات قوه خیال و این‌ها اثر می‌گذارد اما وقتی این‌ها را زیاد دید، دیگر دنده پهن می‌شود، به درک‌ها مشغول است، هنگامه‌ای است اما در حالش هم اثر نمی‌گذارد. وفقکم الله، زاد الله فی توفیقاتکم.

شاگرد2: حاج آقا دعایمان کنید، به نحو خاص، اوضاعمان درست شود.

استاد: ما خودمان محتاج دعاییم. می‌بینید همه این‌هایی که می‌گوییم لولیدن است، باعث [می‌شود که] وقت شما را هم می‌گیریم، ببخشید. تصمیم داشتیم ظهرها برویم مسجد اما گاهی خُب، بحث‌هایی می‌آید که می‌بینم الآن بزنگاهش است.

شاگرد2: واقعاً در نماز خواندنمان تازگی‌ها دچار مشکل شده‌ایم، واقعا جدی دارم می‌گویم. نماز که می‌خواستیم بخوانیم می‌گفتم من با چه کسی دارم حرف میزنم؟ یعنی اینطوری، برای همین این دفعه وقت نماز شما را گرفتیم. ببخشید.

استاد: حالا هیچ تفاوتی کرد با این صحبت‌ها یا نه؟

شاگرد2: بله.

استاد: ان شاء الله لحظه به لحظه درست می‌شود و بدانیم که «العلم نور یقذفه الله[25]» کار به تلاوت قرآن، به توسل، به این‌ها درست می‌شود.

شاگرد2: البته همین آیه سوره یونس هم به نظرم که دیروز خواندم که به هم ریختم، بعد در ادامه‌اش می‌گوید، گفتم آقا این پاسخ را دارد ولو اینکه نمی‌فهمم. «یدبر الامر[26]» یعنی آن مقام، مقام یدبر الامر هم هست دیگر، خلاصه خودش یک کاری می‌کند دیگر.

استاد: این حرف‌ها را که زده‌اند، واقعاً در کلمات مختلف علما چقدر حرف‌های زیبا است! این‌هایی که من عرض می‌کنم می‌خواهم بیان کلاسیک طوری بشود که بعضی جاها که می‌رسیم مجبور نشویم که به خاطر مراعات آن‌ها این‌ها را هم یک توجیهاتی کنیم و الا اگر حرف‌های حق باز شود، با این مبانی حتی روشن‌تر می‌شود. یعنی من وقتی می‌خواستم تصور کنم می‌دیدم مقصود این‌ها درست و عالی است اما وقتی می‌خواهی به بیان بیاوری کم می‌آوری، خُب چرا ما بر این کمبود بیان اصرار کنیم؟

 

کلید واژه: معقول ثانی فلسفی ـ اجتماع نقیضین ـ مبدئیت مطلقه ـ عرش ـ مقام واحدیت ـ حوزه‌های اوسعیت ـ تجلی ـ تخاطب خالق و مخلوق ـ فناء عین ثابت ـ لقاء ـ مقام جمع الجمعی ـ بینونت انعزالی.

 


 

[1] بحوث فی علم الاصول ج2 ص395: «الثالث- الأعراض التي قال المشهور عنها بأنها وسط بين القسمين السابقين»‏

[2] همان ج2 ص397: «كما انه بما ذكرناه ظهر بطلان ما اقترحه الخواجة نصير الدين الطوسي (قده) على ما نقله عنه صاحب الأسفار في دفع العويصة في هذا القسم من العوارض التي يكون الاتصاف بها خارجيا مع ان عروضها في الذهن و الاعتبار- على حسب تفسير المشهور- من نقل القضية من الذهن بالمعنى المعهود إلى معنى آخر سماه العقل الأول أي الواجب و ان هذه الأعراض ثبوتها و عروضها انما يكون في العقل الأول فهي ثابتة بثبوته و ليس بوجود موضوعها في الخارج، إذ من الواضح ان هذه الأعراض حقة و ثابتة و واقعية حتى لو فرض عدم وجود العقل الأول و الواجب، فحتى المنكر لوجود الواجب يمكنه أن يتقبل حقانية هذه القضايا، و قضية امتناع اجتماع النقيضين‏ صادقة و ثابتة حتى في عالم يفترض فيه عدم وجود الواجب و لو محالا، و لا ينيط عقلنا المدرك لصدقها واقعيتها و ثبوتها بوجود العقل الأول بوجه من الوجوه أصلا، إذن فلا محيص من الالتزام بأن هذه الأعراض و المعاني أمور من لوح الواقع الّذي هو أوسع من لوح الوجود.»

[3] الاسراء 42

[4] نهج البلاغه (للصبحی صالح) ص39، خطبه1.

[5] الحکمة المتعالیة فی الاسفار العقلیة الاربعة ج1 ص215 الهامش 1

[6] التوحید (للصدوق) ص455: مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ: تَكَلَّمُوا فِي مَا دُونَ الْعَرْشِ وَ لَا تَكَلَّمُوا فِي مَا فَوْقَ الْعَرْشِ فَإِنَّ قَوْماً تَكَلَّمُوا فِي اللَّه‏ عَزَّ وَ جَلَّ فَتَاهُوا حَتَّى كَانَ الرَّجُلُ يُنَادَى مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ فَيُجِيبُ مِنْ خَلْفِهِ وَ يُنَادَى مِنْ خَلْفِهِ فَيُجِيبُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ.

 

[7] چرا که مبدأ مطلق مبدأ اثبات است.

[8] یونس 2

[9] الانعام 91

[10] الزمر 3

[11] الکافی (ط ـ اسلامیه) ج1 ص230: عَنْ جَابِرٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ: إِنَّ اسْمَ اللَّهِ الْأَعْظَمَ عَلَى ثَلَاثَةٍ وَ سَبْعِينَ حَرْفاً- وَ إِنَّمَا كَانَ عِنْدَ آصَفَ مِنْهَا حَرْفٌ وَاحِدٌ فَتَكَلَّمَ بِهِ فَخُسِفَ بِالْأَرْضِ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ سَرِيرِ بِلْقِيسَ حَتَّى تَنَاوَلَ السَّرِيرَ بِيَدِهِ ثُمَّ عَادَتِ الْأَرْضُ كَمَا كَانَتْ أَسْرَعَ مِنْ طَرْفَةِ عَيْنٍ وَ نَحْنُ عِنْدَنَا مِنَ الِاسْمِ الْأَعْظَمِ اثْنَانِ وَ سَبْعُونَ حَرْفاً وَ حَرْفٌ وَاحِدٌ عِنْدَ اللَّهِ تَعَالَى اسْتَأْثَرَ بِهِ فِي عِلْمِ الْغَيْبِ عِنْدَهُ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ.

[12] الصحیفة السجادیة، الدعاء 32، ‏(قال علیه السلام فی صفة ملکه عز اسمه دون ذاته تعالی شأنه:) وَ اسْتَعْلَى مُلْكُكَ عَلُوّاً سَقَطَتِ الْأَشْيَاءُ دُونَ بُلُوغِ أَمَدِه‏.

[13] الاحتجاج علی اهل اللجاج ج1 ص201: «دَلِيلُهُ آيَاتُهُ وَ وُجُودُهُ‏ إِثْبَاتُهُ‏ وَ مَعْرِفَتُهُ تَوْحِيدُهُ وَ تَوْحِيدُهُ تَمْيِيزُهُ مِنْ خَلْقِهِ وَ حُكْمُ التَّمْيِيزِ بَيْنُونَةُ صِفَةٍ لَا بَيْنُونَةُ عزْلَة».

[14] التوحید (للصدوق) ص143: «فَمَنْ زَعَمَ أَنَّهُ يُؤْمِنُ بِمَا لَا يَعْرِفُ فَهُوَ ضَالٌّ عَنِ الْمَعْرِفَةِ لَا يُدْرِكُ‏ مَخْلُوقٌ‏ شَيْئاً إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا تُدْرَكُ مَعْرِفَةُ اللَّهِ إِلَّا بِاللَّهِ وَ اللَّهُ خِلْوٌ مِنْ خَلْقِهِ وَ خَلْقُهُ خِلْوٌ مِنْه»‏.

[15] تحف العقول ص327.

[16] دیوان فیض، غزل 907

[17] الکافی ج1 ص91

[18] اقبال الاعمال ج1 ص350

[19] اما نه به حسب شهود و علم و سیر در مراتب فقر تا صلاحیت تجلی محقق شود.

[20] الکافی (ط ـ اسلامیه) ج8 ص124: «وَ بِعَظَمَتِهِ وَ نُورِهِ عَادَاهُ‏ الْجَاهِلُون‏»

[21] اعراف 155

[22] الطارق 16،15

[23] من لا یحضره الفقیه ج4 ص400

[24] البقره 30

[25] مصباح الشریعة ص16، الباب السادس في الفتيا

[26] یونس 3