1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اعاده معدوم و نفس الامر (١٨)

اعاده معدوم و نفس الامر (١٨)

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=20790
  • |
  • بازدید : 7

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

شواهدی بر صحت اوسعیت

خلاصه‌ای از رأی مختار

نمی‌دانم فرمودید که آن بحث‌ها ادامه پیدا کند یا نه؟ بعضی‌ها فرمودید [ادامه پیدا] بکند. اگر چیزی در ذهنتان هست، [بفرمایید تا ادامه دهیم.] حالا قبلاً که شما دنبالش یک چیزهایی فرمودید، خیلی از این‌ها هم چند بار تکرار شده. حاصل این چیزی هم که تا اینجا رسیدیم این بود که رمز [ناتمام بودن] بعض براهینی که در آن ادعای بداهت شده و [به خاطر همین ادعا] گفتند چون برهان داریم پس نص را ولو ظهور هم دارد چون خلاف برهان است تأویلش می‌کنیم [مطلق کردن بعض ضوابط کلاسیک بود.] عرض من این است که مبادی این براهین بر یک اصول علمیه‌ای مبتنی است که آن اصول اگر مورد سؤال باشد، این برهان دیگر ملزمی برای تأویل ظاهر نص نخواهد بود ولو ما بگوییم که مقصود امام علیه‌السلام از نص، مقصود دیگری بوده، یعنی این ظاهری هم که ما می‌گوییم، به قرائن و شواهد استظهار ثانوی بکنیم. آن حرفی دیگری است اما فعلاً این چیزی را که به عنوان رد و برهان ملزم برای تأویل نص بیان فرمودند، تا اینجایی که ما جلو رفتیم این [اثبات] نشد. و عرض من هم این شد که اصل بحث سر این است که وقتی یک چیزی معدوم شد، اعاده آن معدوم ما به الاتحادی می‌خواهد، ما به الوحده‌ای می‌خواهد. روی مبانی علمی می‌گویند وقتی معدوم شد، دیگر باطل الذات شد، هیچ چیز از آن نماند. اگر هیچ چیز از آن نماند، وقتی یک چیز جدید دوباره موجود می‌شود، مثل آن است نه عین آن، آن وجود از بین رفت. و عرض من این شد که نه، وقتی هم چیزی معدوم شد ـ خدای متعال آن را اعدام کرد ـ می‌تواند یک ما به الوحده‌ای نفس الامری از آن باشد ولو نه ما به الوحده موجود. و اگر با مثال‌های زیاد سر برسد که نفس الامر اوسع از وجود است، بر خلاف آن که در کلاس‌ها خیلی میخش کوبیده شده ثابت شود [اوسعیت نفس الامر از وجود، آن وقت این ما به الوحده می‌تواند واقعیتی غیر از وجود باشد.]

آقا محور بحث را بردند سر عدم که عدم هیچ است و پوچ است، آیا لازمه بحث ما این می‌شود که عدم واقعیت دارد؟! عدم که واقعیتی ندارد، این‌ها را فرمودند. عرض من این بود که الآن شما بحث را نبرید سر آنجایی که یک خرده تفاوت دیدها در آن مبهم‌تر است. اول بروید بگردید ـ پیش خودتان، تحقیق شخصی خودتان ـ یک مثال‌هایی را پیدا کنید تا در فضای تحقیقی ذهنی خودتان مطمئن شوید که آن تعریف معروف که می‌گویند ما همه حقائق را یک جوری به اصالة الوجود و انحصار حقانیت در وجود برمی‌گردانیم، ببینید این مثال با آن [حرف] جور نمی‌شود، با ارجاع تبعی جور نشد. اگر مثالی را پیدا کردید که خودتان دلتان جمع شد ـ یک مورد هم کافی است برای اینکه مطمئن شوید که نفس الامر اوسع از وجود است ـ اگر این شد، آن وقت برگردید جاهای مبهم را فکر کنید. یعنی بازبینی کنید، ابتدا نروید آن جاهایی که [مبهم است.]

همین مسأله عدم، خُب، سال‌ها نوابغ روی آن حرف زده‌اند، فکر کرده‌اند، کتاب نوشته‌اند، ولی خُب، مبنایش بر مساوقت [نفس الامر با وجود] بود، شما اگر دلتان جمع شد که نه، می‌شود که [نفس الامر] اوسع [از وجود] باشد، اگر فهمیدید که می‌شود، آن وقت بعد از این اطمینان برگردید به این‌ها نگاه کنید. حالا می‌بینید یک جور دیگر هم می‌شود به این‌ها نگاه کرد، ملزم نیستید طبق آن ضوابط نگاه کنید. و لذا موارد ابهام را اول جلو نیندازید. اگر می‌خواهید خودتان فکرش کنید، اول آن موارد روشن‌تر [را ببینید] که یکی از آن‌ها را خدمت شما گفتم، پارسال هم زیاد عرض کرده بودم، مثل اعداد، نه فقط اعداد، اعداد یکی از آن‌ها بود. اعداد اول هم که می‌گفتم [به خاطر این بود که برهان داریم بر تعین عدد اول بعدی پس نمی‌شود گفت عدد اول بعدی ساخته ذهن است و اشکال بی‌نهایت لایقفی دفع می‌شود.] دیده‌اید که معمولاً وقتی عدد مطرح می‌شود، می‌گویند اعداد که فرض ذهن است، هر چه جلو بروی هست، هر جا هم ایستادی نیست. می‌گویند این بی‌نهایت لایقفی است. اما وقتی که مثال را می‌برید در اعداد اول، کمی آدم را به تأمل وامی‌دارد. یعنی برهان می‌گوید حتماً عدد بعدی هست و همین الآن هم متعین است، فقط ما باید زحمت بکشیم برویم پیدایش کنیم. ذهن ما خلق نمی‌کند که بگوییم اگر فرض گرفتیم، هست و اگر هم نه که معدوم است. نه، الآن تعین دارد، اگر هیچ ذهنی هم نبود، آن متعین بود. این‌ها را فکرش بکنیم ببینیم سر می‌رسد یا نه؟ بعد از اینکه این‌ها سر رسید [می‌رویم سراغ مواضع مبهم و آن وقت قضاوت می‌کنیم.] برای ذهن خود من که اینطوری شده است بینی و بین الله، یعنی وقتی در بعضی از موارد گیرافتادم، هر چه فکرش کردم بروم و برگردم نشد، وقتی نشد، آن وقت مباحثی هم که سال‌ها در کلاس مأنوس بودم و یک جوری برای خودم تحلیل می‌کردم را باز بینی کردم. وقتی بازبینی کردم، دیدم راه فقط آن نبوده.

نفس الامریت نسب و معانی حرفیه

الآن در نِسَب و معانی حرفیه، چقدر در اصول و جاهای دیگر نسبت بین موضوع و محمول، نسبت خالی، وجود رابط، نسبت بین عرض و جوهر را خواندیم؟ وجود رابط را روی همین مبانی رایج می‌گوییم، جاهایی هم می‌رسد مدام لفاظی رد و بدل می‌شود و سؤال و جواب به جایی نمی‌رسد. اما من خیالم می‌رسد اگر این‌ها بازبینی شود، خیلی صاف‌تر می‌شود حرف زد. رابطه بین دو چیز چیست؟ بگو ببینم رابطه بین دو چیز موجود است یا معدوم؟ حالا فقط می‌خواهم رابطه‌اش را بگویم، موضوع و محمولی که اتحاد دارند نه، تا بگویید هویت واحد دارند، بلکه دو چیزی که هویت جدا دارند اما رابطه دارند. مثل اعراض نسبی، جده، متی، اضافه و این‌ها. خُب، دو چیز رابطه دارند، نسبت دارند، این نسبت موجود است یا معدوم است؟ این سؤال کم [سبب خطا نشده است.] چقدر در تاریخ علم جاهایی داریم که در بحث گفته‌اند بگو ببینم موجود است یا معدوم؟ رابطه موجود است یا معدوم؟ واسطه‌ای هم که بین وجود و عدم نداریم، خلاصه یا هست یا نیست، بگو ببینم هست یا نیست؟ [این نحو برگزار کردن بحث] چه لوازمی دارد؟! همه می‌دانید، بهتر از من این‌ها را می‌دانید. خُب الآن بنابر این بازبینی چه می‌شود؟ ما می‌گوییم رابطه نفس الامریت دارد اما موطن نفس الامریتش موطنی نیست که آن موطن وجود و عدم مقابلی باشد تا بگویید: «بگو ببینم موجود است یا معدوم؟» مطلبی است حق، حق است، نفس الامریت دارد اما این سؤال برایش غلط است که بگویید: «بگو ببینم موجود است یا معدوم؟» روی این مبنا [این سؤال برای کشف حقیقت رابطه غلط است.] اما روی آن مبنا خلاصه نمی‌شود که [جواب ندهیم] یا باید بگویی معدوم است یا موجود است. هرکدامش را هم می‌گوییم مشکل داریم.

شاگرد: نسبت در خارج مقصودتان است اینجا یا نسبت به عینیت؟ یعنی موضوع و محمول قضیه مقصودتان است؟

استاد: نه، من دارم درک را می‌گویم، ذهن نه، با قضیه کار ندارم. شما می‌گویید در خارج دو چیز با همدیگر رابطه دارند ـ رابطه خارجی ـ این رابطه خارجی را که ذهن ما فرض نمی‌گیرد، درک می‌کند.

منشأ انتزاع اضافه

خُب، چند بار دیگر هم عرض کردم، ابن‌سینا گفت اضافه واقعی است. مرحوم خواجه چه گفتند؟ گفتند شیخ اشتباه کرده، ذهنی است. آمد تا زمان صاحب اسفار، ایشان چه کار کرد؟ بین این دو تا جمع کرد، گفت عروضش ذهنی است، اتصافش خارجی است، برخلاف آن مبنای مشهور که اضافه را مقوله می‌گیریم. نسبت متکرر و حالا مقوله بودنش را هم می‌گوییم: «هیئة الحاصلة من الاضافتین المتکررتین»، که این بحثش قبلاً شد. خُب، روی این مبنا [اضافه] هست یا نیست؟ خودمان را قانع کردیم، می‌گوییم منشأ انتزاع دارد اما استقلال این مفهوم، عروضش مال ذهن است، اتصافش خارجی. این حل نکرد مسأله را، ما یک جوری داریم ـ به قول معروف ـ صورت مسأله را پاک می‌کنیم. ما اصلاً بحثمان سر آن اتصاف خارجی است. این عروض ذهنی سلمنا، ما اصلاً به عروض ذهنی آن کاری نداریم. شما بیایید برویم کاملاً متمرکز بشویم سر آن اتصاف، سر آن منشأ انتزاع. خلاصه درباره منشأ انتزاع چه باید بگوییم؟ آیا می‌گویید منشأ انتزاع، وجودی دارد منحاز از وجود موصوف یا نه عین وجود آن است؟ خارج از ذات است یا داخل ذات است؟ این سؤالات مطرح است که علی ایّ حال این منشأ انتزاع به صرف اینکه بگوییم معقول ثانی فلسفی است ـ عروضش در ذهن و اتصافش در خارج ـ [قطع نمی‌شود. اگر بگویید عروضش ذهنی و اتصافش خارجی است،] ما نقل کلام می‌کنیم به آن اتصاف. آن اتصاف باید برای ما واضح شود. آن منشأ انتزاع موجود است یا معدوم است؟ می‌گویید موجود است به تبع. نشد، یک کلمه تبع و این‌ها باز کار را حل نمی‌کند. آن تابع خلاصه موجود است یا معدوم؟ چون واسطه که نداریم. شما می‌گویید اصل مال وجود است. خُب، وقتی مال اوست که نمی‌شود برای دو چیز وجود باشد. [اگر] می‌گویید تابع، عین متبوع است، [این] خلاف وجدان است. آن که تابع وجود است [که عین متبوعش نیست.] مثلاً این فوق است و این تحت، در خارج فوقیت و تحتیت برای این‌ها هست، من هم نبودم این فوق بود و آن تحت. می‌خواهم مثال عرض کنم، برای این می‌خواهم بگویم که ذهن ما درک می‌کند [نه فرض.]

 

برو به 0:10:25

خُب، چه تحلیلی برای این منشأ انتزاع دارید؟ البته بیانات هم دارند، آخر کار می‌گویند این منشأ انتزاع، وجود رابط است نسبت به او. وجود رابط در آنجایی که رابطه بین دو شیء جدا است، مشکل پیدا می‌کند. همین الآن خدمت شما گفتم. ببینید دو شیء است، بین این دو تا رابطه است. رابطه بین دو شیء، دو موجود، محال است که یک رابطه باشد اما تابع دو تا، چرا؟ چون فرض گرفتیم دو تا وجود است. اگر دو تا وجودند و با هم رابطه دارند، رابطه تابع کدام است؟ در دل آن است یا در دل این؟ این‌ها باید جواب داده شود به نحوی که خود آدم قانع شود. دو وجود، اما مرتبط، رابطه بین دو وجود، عین الربط به این است یا به آن؟ این رابطه یک وجود است یا دو وجود؟ البته ما در مباحثه اصول، شأن و اینکه یکی از آن‌ها متشأن است [را مطرح کردیم و] یک چیزهایی برای خودمان به اندازه‌ای که شاید ذهن قانع شود رفتیم، پارسال مباحثه‌اش شد. اما علی ایّ حال روی آن مبانی، [جواب] فرق می‌کرد با این حرف‌ها. یعنی مبانی را عوض کرده بودیم و آن حرف‌ها را می‌زدیم اما روی این مبنای رایج باید آدم [برای] این سؤالات [جوابی بیابد که] قانع شود که خلاصه رابطه چطور است؟ موجود است یا معدوم؟ سؤالی که سر این [بحث] مطرح می‌شد ـ همه هم می‌گویند ـ [این بود که] حالا خلاصه واسطه بین وجود و عدم هست یا نسیت؟ خُب نسیت دیگر، خیلی واضح است، یک چیزی یا هست یا نیست. آخر نبایست بعد از یک مباحثه‌ای که آمدیم در اشکالات گیرافتادیم از فطرتمان فاصله بگیریم. این حرف خیلی خوبی است. چون ما در کلاس گیرافتادیم، بگوییم یک چیزی است که نه موجود است، نه معدوم، واسطه است بین [وجود و عدم.] واضح است که یک چیزی یا هست یا نیست. نمی‌شود بگویند نه هست، نه نیست. این یک امر فطری است.

تسری حکم موطن اضافه

خُب، جواب این مسأله را من چند بار دیگر هم عرض کرده‌ام، برای جمع‌بندی و تکرار می‌گویم. اینکه ما می‌گوییم واضح است ـ و درست هم می‌گوییم ـ که چیزی واسطه بین وجود و عدمش نیست ـ نه هست و نه نیست نمی‌شود، یا هست، یا نیست ـ این امر واضح یک موطن دارد. یعنی یک محل و خاستگاهی دارد که ما بعد از [کشف] این خاستگاه خودش، به همه نفس الامر و دستگاه حقانیت مسائل و چیزهایی که خدای متعال سفره‌اش را پهن کرده سرایت می‌دهیم. یعنی این امر واضح را در آنجایی که واضح است می‌گیریم، به همه جا اطلاقش می‌دهیم. عرض من این است: آنجایی که واضح است، واضح است [اما] آنجایی که اطلاقش دادیم را باید بفهمیم. [ممکن است یک وقت متوجه شویم که به خطا] رفتیم جای دیگر، این [مورد] محدوده‌اش واضح بود اوضح من الشمس، [اما در سرایت دادن به موارد دیگر] رفتیم جای دیگر. چیزی یا صحیح است یا غلط، آیا غیر از این می‌شود؟ در منطق [واضح شده است که] یا صحیح است یا غلط. آیا شما می‌توانید چیزی را پیدا کنید که بگویید نه صحیح است و نه غلط؟ آیا می‌شود؟ بگویید یک چیزی نه صحیح است و نه غلط، می‌شود یا نمی‌شود؟

شاگرد: نمی‌شود.

استاد: نمی‌شود.

گزاره نما و صدق و کذب

شاگرد2: قضایایی که بی‌معنی هستند [چطور؟]

استاد: خُب، آن معنی فرض ذهن است. فرض بله، «جبل من ذهب» صحیح است یا غلط؟ آن را من فرض گرفتم. اینطوری منظور شما است؟ فرض که فرض است. نه، ما می‌گوییم یک چیزی باشد که یک بهره‌ای از معنا داشته باشد، عقلائیت داشته باشد، اما نه صحیح باشد نه غلط. داریم یا نداریم؟ بله می‌گویید نداریم، اما خُب حالا ببینید که من یکی از چیزهایی که همه شنیده‌اید را [به عنوان مثال نه صحیح و نه غلط] عرض می‌کنم. از رسم کارها است که یک چیزی که با مدونات ما جور نبود یک جوری خودمان را از آن راحت می‌کنیم و حال آنکه بعدها خود بشر [برمی‌گردد و در این موارد تجدید نظر می‌کند.] الآن علوم هم که پیشرفت کرده به خاطر همین است. بعدی‌ها می‌بینند که خُب، یک مدتی خودمان را راحت کردیم برای اینکه چهارچوب مطالب کلاسیک به هم نخورد، [ولی] ما خلاصه باید راجع به آن یک حرفی بزنیم دیگر. یکی از چیزهایی که همه می‌دانید و شنیده‌اید قضیه نماها است، گزاره نما. تا می‌گویند: «بابا شما گفته‌اید گزاره، قضیه، قول یحتمل الصدق و الکذب، خُب این‌ها چه هستند؟» شما می‌گویید: «این‌ها قضیه نیستند، گزاره نما هستند. شبیه گزاره‌اند.» عرض من این است که خُب، قضیه نیستند، گزاره نما هستند، [اما] خلاصه چه هستند؟ [شما که] این تحلیل را کردید [و قضایای بی‌معنی را مطرح کردید] من به شما جواب دادم که این فرض است، [اما] برای گزاره نما نمی‌توانیم بگوییم فرض است. ببینید، شما می‌گویید الف به اضافه باء مساوی است با هفت. این غلط است یا درست است؟ همین که در کلاس‌ها می‌گویند. این صحیح است یا غلط است؟

شاگرد: غلط است.

شاگرد2: هیچ‌کدام نیست.

شاگرد3: الف یعنی متغیر منظورتان است؟

استاد: بله دیگر.

شاگرد3: اگر الف را سه بگیریم و باء را هم چهار بگیریم، درست است و اگر اعداد دیگری در آن بگذاریم غلط در می‌آید.

استاد: حالا خلاصه «7 = ب + الف» درست است یا غلط است؟

شاگرد: می‌تواند درست باشد.

شاگرد3: حیث دارد.

شاگرد2: هم درست است و هم غلط است.

شاگرد4: محتمل الصدق و الکذب.

استاد: محتمل الصدق و الکذب است، یعنی اگر پنج به اضافه دو باشد محتمل الصدق و الکذب است، آن وقت شده گزاره، آنطوری؟ نه، خودش را [بگویید که صادق است یا کاذب.] الآن شما می‌گویید این‌ها گزاره نما است دیگر. گزاره نما چه بود؟ همین که گفتیم متغیر. یعنی ذهن یک کارهایی می‌کند اما با آن فرضی که من در جواب شما گفتم فرق دارد. گزاره نما فرض نیست. گزاره نما یک کار صحیح منطقی عقلانی است اما نسبت به صدق و کذب مراعی است، پا در هوا است. [در جواب صحیح یا غلط بودن گزاره نما می‌گوییم:] تا ببینیم. تا ببینیم یعنی چه؟ یعنی نه صحیح است نه غلط. نمی‌شود که چیزی نه صحیح باشد و نه غلط. می‌گوییم بابا، موطن صحت و غلط موطنی است که این مال آنجا نیست. در فضای منطق «7 = ب + الف» مال آنجایی نیست که می‌گفتیم چیزی یا صحیح است یا غلط. آنجا راست می‌گفتیم، آنجا واضح بود اما [این صحت و عدم صحت به دست آمده از] آنجا [را] مطلق می‌کردیم. وقتی من از شما سؤال می‌کردم هر چیزی [یا صحیح است یا غلط]، می‌گفتید هر چیزی. خُب این هم چیزی هست یا نیست؟ این گزاره نما فرض و تخیل و این‌ها است یا نه، یک چیز علمی است؟

شاگرد: به هر صورت ما مقابله‌ای بین صحیح و غلط و این گزاره نمی‌بینیم.

استاد: درست است چون دو موطن هستند، من همین را می‌خواهم بگویم. چرا این را گفتم؟ دارم جواب این را می‌دهم که «آخر [آیا درست است که] ما بیاییم در کلاس بحث کنیم، از فطرت واضح فاصله بگیریم؟» ما اگر محدوده‌ها را مراعات کنیم، می‌بینیم آنچه که در کلاس بحث شد منافاتی با فطرت ما ندارد، فقط با آن توسعه دادن ما منافات دارد. یک چیزی فطری‌مان است، چون محدوده‌های دیگری برایمان مکشوف نیست، این فطریات را توسعه می‌دهیم، بعداً می‌فهمیم که توسعه ما بی‌جا بود نه اینکه آن مطلب واضح خلاف فطرت بود.

شکل عروس و نظامات اصل موضوعی

موارد دیگرش را باز خدمت شما مثال زده‌ام، مثل قضیه شکل عروس. فقها در کتاب‌های فقهی می‌گویند «شکل العروس»، در تذکره و این‌ها ببینید مرحوم علامه و این‌ها [دارند.] در اصول اقلیدس [هم هست.] شکل العروس یعنی همان قاعده فیثاغورث، یعنی مثلاً شما می‌گویید [در] یک مثلث قائم الزاویه ـ در هندسه اقلیدسی ـ مساحت مربع وتر حتماً مساوی است با مجموع مساحت دو ضلع. این [همان] قاعده فیثاغورث است که معروف است. در کتاب‌های قدیمی نمی‌گویند قاعده فیثاغورث، می‌گویند شکل العروس. اگر ببینید در کتاب‌های مرحوم علامه حلی و دیگران این‌ها هست، شاید در جامع المقاصد هم بود. حالا خوب به این قاعده توجه کنید، این قاعده موجود است یا معدوم؟ فرض ذهن ما است یا درک ذهن ما است؟ خدای متعال به ذهن ما گفته این را بفهم یعنی یک واقعیتی را درک کن؟ یا گفته مثل جبل من ذهب که فرض می‌گیری، خلق می‌کنی، این هم خلق شده؟ کدامش است؟  گمان نمی‌کنم این مبهم باشد. ما داریم یک چیزی را درک می‌کنیم. می‌گوییم اگر ما انسان‌ها هم نبودیم، مجموع مساحت وتر با مجموع مساحت آن دو تا برابر بود، ذهن ما [فقط] درکش کرده. خُب این قانون، این ملازمه، این رابطه، موجود است یا معدوم؟ خب جواب بدهیم دیگر، باید فکرش کنیم. می‌گویید واسطه که نیست، نمی‌شود بگوییم که نه موجود است و نه معدوم.

 

برو به 0:19:43

آقای سوزنچی: اگر موجود باشد، چه مشکلی پیدا می‌کند؟

استاد: اگر موجود باشد، قبل از اینکه خدای متعال عالم را ایجاد کند ـ هنوز مثلث ایجاد نشده، اصلاً هنوز عالمی ایجاد نشده ـ این قاعده اصلاً فرض نداشت یا نه، خود این قاعده یکی از مبادی خلق است؟ اینطور نیست که حالا که خدا خلق کرد، مساحت‌ها با هم برابر شدند. این ملازمه می‌گوید اگر خدای متعال ایجاد کند، برابر هستند. این رابطه «اگری» است یا «بعد الوجود» است؟ آیا رابطه می‌گوید وقتی خدا خلق فرمود، حالا مساحت‌ها برابرند یا رابطه قبل از ایجاد هم می‌گوید اگر خدا خلق بفرماید برابر خواهند بود؟ کدامش؟

آقای سوزنچی: آخر خدا هم هست دیگر. الآن من یک مشکلی که با فرمایش شما داشتم، این است که ما وقتی موجود و معدوم را [فراتر برویم]، خدا را موجود بگوییم، اشکال دارد. یعنی خدا همان نفس الامر است طبق فرمایش شما. درست است؟

استاد: نه.

آقای سوزنچی: اشکالم در این تکه است، شما که می‌گویید قبل از ایجاد، قبل از ایجاد اشیاء خاص، اما خود خدا که هست قبل از ایجاد اشیاء خاص. در آن موطنی که خدا هست، که موجود صدق می‌کند این قضیه هم درست است. می‌توانیم اینطور بگوییم.

استاد: نه، این‌ها همه مسبوقند. آن که من عرض کرده بودم، [این بود که] تمام [نفس الامر مسبوق است.] حالایی‌ها آمده‌اند برای اینکه خودشان را از این‌ها راحت کنند، می‌گویند نظام اصل موضوعی، axiomatic. الآن می‌گویند در این نظام ـ نظام هندسه اقلیدسی ـ زوایای مثلث صد و هشتاد درجه، مربع‌ها هم برابرند. به تعبیر خودشان یک سیستم صوری. عرض من دقیقاً همین جا است. ما می‌گوییم وقتی شما یک نظام اصل موضوعی را درست می‌کنید، دارید یک چیزی را صرفاً فرض می‌گیرید یا دارید یک چیزی را درک می‌کنید؟ در نظام اصل موضوعی مبنایش فرض است، اما قضیه‌ها و رابطه‌های بعدی فرض است؟! نه، یعنی ذهن دارد بعد از فرض، [روابطی را کشف می‌کند] لذا خود این فرضش هم ظریف می‌شود. نظام، اصل نظامش درک است. یعنی دیگر نمی‌توانید روی آن تغییر دهید، فرض ناجور بگیرید. و لذا است که اگر خدای متعال ایجاد کند یک نظام هندسه اقلیدسی را، مجموع زوایای داخلی مثلثش صد و هشتاد درجه خواهد بود. یعنی همان که در کلاس‌های رایج می‌گوییم قدرت به محال تعلق نمی‌گیرد. این محال است که بگوییم خدای متعال یک نظام هندسی اقلیدسی ایجاد کند اما مجموع زوایای داخلی مثلثش صد و هشتاد درجه نباشد. در کلاس‌ها می‌گفتید قدرت به محال تعلق نمی‌گیرد. این سابق بر ایجاد است یا لاحق؟

شاگرد: سابق.

استاد: بله، به خیالم می‌رسد که خیلی واضح است. یعنی این‌ها یک جور استدلالات حق عقلی است که مبادی می‌شود برای خارج.

صقع ربوبی یا مجمع حیثیات؟

خُب، آن که قبلاً هم عرض کرده بودم [این بود که] عالم خارج ـ [عالم] وجود و عدم مقابلی ـ عالم چیست؟ اصلاً در خارجی که ما برویم ـ در عالم وجود و عدم ـ چه داریم؟ فرد داریم. طبیعت به این معنا، موطن وجود و عدم یعنی محال است که متصف شود به طبیعت، نفس الطبیعة. چه چیزی به طبیعت متصف می‌شود؟ فردش. طبیعت در مقام اطلاق لا موجودة و لا معدومة، لا کلیة و لا جزئیة. اگر طبیعت متصف شد و گفتیم «الانسان موجود» یعنی حتما فرد انسان است، نه اینکه محض الطبیعة هست. لذا موطن وجود و عدم موطن فرد است. کُن الهی به فرد می‌خورد. محال است بگوییم خدای متعال لشیء کُن گفته اما این فرد نباشد، مصداق یک چیزی نباشد. محال است.

شاگرد: پس آن اعیان ثابته …

استاد: اعیان ثابته که کُن ندارند، مکرر از این صحبت شد. و لذا آن‌ها مجبور شده‌اند می‌گویند جزء صقع ربوبی است. از چیزهایی هم که [مناسب است] باز بگویم [این است که] زیاد در کلمات می‌بینید، هر کجا این ضوابط کلاسیک کم می‌آورد ـ گفتم که خدا را مظلوم گیر آورده‌اند ـ می‌گویند این از صقع ربوبی است. عرض من این بود که اگر این مبادی باز بینی شود، اینجا نباید مرتب بگوییم از صقع ربوبی است. ما می‌گوییم ما فقط و فقط موطن وجود و عدم را دیدیم [اما] آن را مطلق کردیم. گفتیم همه چیز این است، هر چه نفس الامر است این است. خُب یک چیزهایی را هم می‌بینید که نمی‌توانید از آن‌ها دست بردارید، چه می‌گویید؟ می‌گویید از صقع ربوبی است و حال آنکه اگر این درست شود، لازم نکرده همه را ببریم در ذات الهی. او که برتر از همه این‌ها است، این‌ها همه مسبوق به او هستند. ما یک موطنی داریم نفس الامری اما غیر از موطن کُن، موطن کُن برای خودش موطنی است و انس ما هم همه با آن است و همین هم سبب شده که ما همه چیز را مطلق کرده‌ایم.

شاگرد: برهانش چیست که از طریق این برهان بشود بگوییم صقع ربوبی نیست و این هست، یعنی متعین بکنیم؟

استاد: به نظرم [این از] آن سؤالاتی [است] که آن وقت که من کلاس می‌رفتم ـ حالا هم دیگر کأنه از باب مأیوس شدن فهم است [که کلاس نمی‌روم] و الا حاضرم که بروم ـ این سؤالات برای ذهن من بود. یعنی این‌ مطالبی که هم در کلاس‌های حکمت و هم عرفان نظری مطرح است، ما مدام مطالب را گوش می‌دادیم، سؤال به ذهنمان می‌آمد. [در جواب] این سؤالات آدم باید خودش را قانع کند. مثلاً در تفاوتی که می‌گفتند حتماً اگر حفظ مراتب نکنی، نفهمیده‌ای، لوازم هم دارد که معروف است. خُب، بعد که می‌آیی حفظ مراتب بکنی، می‌بینی مآلا دوباره طبق ضوابط کلاسیک نمی‌توانی. یعنی چه [که نمی‌توانی؟] شما می‌گویید که مثلاً مرتبه واحدیت، احدیت، اسماء، صفات، اعیان ثابته همه این‌ها باید مرتبه‌اش حفظ بشود، از طرف دیگر اگر بردید در صقع ربوبی، چطور می‌خواهید در صقع ربوبی این‌ها را سان بدهید؟ با آن محکماتی که خودتان برای مقام ذات [قائلید] ـ می‌دانیم، همه هم [قائلیم] ـ چطور می‌خواهید این‌ها را سان بدهید؟ شما اگر یک توجیهی برایش دارید که برای شما هم حل شده برای من هم بگویید تا برای من هم واضح شود. یعنی اصل اینکه مراتب باید محفوظ باشد مسلم است اما جفت و جور کنید پیدایش و حفظ این مراتب را با اینکه درمقام فیض اقدس ـ به تعبیر اصطلاح کلاس خودشان ـ تماماً اقدس من ان یکون المفاض غیر المفیض. اسم فیض هم گفتیم اقدس یعنی فیض می‌گوییم [ولی در واقع اقدس از فیض مغایر با مفیض است.] خُب اگر اینطوری است، پس چطور این‌ها جور می‌شود؟ کسانی هم که رفته باشند و به این‌ها فکر کرده باشند، بعید است که این سؤالات در ذهنشان نیامده باشد. اگر شما یک حل قانع‌کننده‌ای داشتید، بینی و بین الله من خوشحال می‌شوم که رویش بحث کنیم، ما هم برایمان واضح شود.

شاگرد: سؤال را یک بار دیگر بفرمایید.

استاد: سؤال این است که مقام هویت غیب ذات که برتر است از هر اسم و رسمی ـ «نفی الصفات عنه[1]» به یک معنایی که سرش صحبت شده ـ مقام غیب هویت الهیه بسیط است فوق البساطة، از آن طرف شما می‌گویید در همان مقام در صقع ربوبی مراتب است و درست هم می‌کنید [مراتبی را، مثل] مرتبه احدیت ذات، مرتبه احدیت صفات، مرتبه واحدیت صفات، بعد از صفات می‌آیید به مرتبه اسماء، احدیت اسماء، واحدیت اسماء، بعد می‌آیید به اعیان ثابته و می‌گویید همه این‌ها هم مال صقع ربوبی است و حق هم هست. شما چطور ذات بسیط من جمیع الجهات را با همه این‌ها جفت و جور می‌کنید؟!

شاگرد: حاج آقا این‌ها خارج از ذات است دیگر.

استاد: [اگر] خارج از ذات است، موجود است یا معدوم است؟

شاگرد: معدوم است.

استاد: معدوم است؟! خُب پس اگر معدوم است، معدوم باطل الذات است، پس این‌ها دیگر هیچ [هستند.] پس چرا اگر حفظ نکنیم زندیقیم؟ تازه می‌گویند اساس معارف عرفان نظری این‌ها است. یعنی اساس معرفت به چیزهای معدوم است؟! این که می‌شود خیالات، معدوم باطل الذات است.

شاگرد: حاج آقا می‌گویند این‌ها اعتبار است …

استاد: اعتبار ما؟ اگر اعتبار ما است، پس اگر ما نبودیم، این اعتبارها هم نبود. اعتبار، منشأ اعتبار دارد یا ندارد؟ ما در این معارف چیزی را درک می‌کنیم یا چیزی را فرض می‌گیریم؟ اگر ما نبودیم، این مقامات، اعیان ثابته، بودند یا نبودند؟ این سؤالات مرتب در ذهن ما بوده، باید خودمان را قانع کنیم.

اختلاف عرفا و فلاسفه در بساطت ذات

آقای سوزنچی: حاج آقا علامه هم مایز بین وحدت شخصی و وحدت تشکیکی را دقیقاً در همین دعوا می‌داند که در مبنای فلاسفه، هیچ جوری مرتبه‌ای در خدا فرض ندارد، یعنی آخرین مرحله است، اما در مبنای عرفا در خدا احدیت و واحدیت و این‌ها از هم جدا می‌شود.

استاد: چطور می‌شود؟

آقای سوزنچی: همان، منتهی خود علامه در بحث‌های فلسفی‌اش کاملاً در مقابل وحدت شخصیه می‌ایستد، در بحث مکاتباتش می‌رود به این سمت.

استاد: احسنت، چرا؟ چون وقتی در صبغه فلسفی هستند، ضوابط کلاس باید حفظ شود. یک وقتی دیگر سیر می‌شود، در عالم ناخودآگاه خودش می‌گوید: «بابا، رها کن این‌ها را» می‌رود سراغ ذوقیات. ذوقیات یعنی چه؟ یعنی قلب برود در یک فضایی که خودش را در بند ضوابط کلاس نبیند، می‌گوید بگذار بفهمیم. «بگذار بفهمیم» یعنی این‌ها (ضوابط کلاس) دست و پای ما را گرفته‌اند. لذا خیلی از مطالب در ذوقیات می‌آید که اصلاً نمی‌تواند آن ذوقیات در ضوابط کلاس پیاده شود. عرض من این است که اگر الآن این کارهای طلبگی ما با تأمل انجام شود، تمام ذوقیات در آینده تبدیل می‌شود به مدونات کلاس. یعنی مدون کم داشته، اگر همه چیزهایش کنار همدیگر ضمیمه شود، ما مشکلی نخواهیم داشت. لذا الآن اینکه شما می‌فرمایید، ببینید ـ من حالا توضیح حرف ایشان را هم باز [می‌دهم] ـ آن‌ها چطور جفت و جور می‌کنند؟ مطالبی دارند جور و واجور، آن بزنگاه حرفشان این است که می‌گویند آن بساطتی که  فلسفه برای ذات می‌گوید با بساطتی که ما [عرفا] می‌گوییم، دو جور است. آن مخ حرفشان این است. خُب، این بزنگاه را بعداً هم بازش می‌کنند. و لذا آن‌ها می‌گویند مبادا خیال کنی ما که می‌گوییم [ذات بسیط است مرادمان بساطتی است که شما فلاسفه می‌گویید] ـ همین فرمایش شما ـ تصریح می‌کنند که این‌ها معدوم نیست، خیال نیست، اعتبار [نیست] این‌ها معارف حقه است، [اگر] ما هم نبودیم، [این‌ها بودند.] و لذا بعداً می‌گویند آن تعین اول و دوم به چه مربوط می‌شود؟ نه به ما انسان‌ها، اگر تعین اول و ثانی نبود که ما هم نبودیم، آن‌ها سببند برای اینکه ذهن ما و اعتبارات و این‌ها همه پیدا شود. پس آن‌ها سابق بر پیدایش ما هستند. پس عدم محض نیستند.

شاگرد: خود تعین اول، کلام در خود تعین اول است.

 

برو به 0:31:28

استاد: بله، تعین اول را می‌گویند، آن وقتی است که ذات برای ذات …

شاگرد2: حضرت علمی به آن می‌گویند.

استاد: نه، حضرت علمیه واحدیت است. تعین اول بالاتر از حضرت علمیه است.

شاگرد3: مقام احدیت می‌گیرند دیگر، حضرت علم را مگر احدیت نمی‌گیرند؟

استاد: نه، در اصطلاحاتشان احدیت ذات و صفات فوق حضرت علمیه است. آن تعین [اول] را می‌گویند اول علم ذات به ذات. حالا اگر حرف‌هایشان را توضیح بدهیم، [معلوم می‌شود.] خدای متعال خودش را می‌داند یا نمی‌داند؟ خُب، این یک چیز واضحی است، خدای متعال خودش را می‌داند. همان علم ذات به ذات را می‌گویند تعین ذاتی، احدیت ذاتیه. این حضرت علمیه نیست. حضرت علمیه مقام ظهور اسماء و صفات و این‌ها است، [اما] آنجا اصلاً هیچ اسمی مطرح نیست، هیچ اسمی. فقط ذات است، چرا؟ چون اسم [فرع صفت است و صفات در مقام ذات منتفی هستند.] در آن روایت توحید صدوق بود، حضرت فرمودند «الاسم صفة لموصوف[2]» جایی که هنوز صفت مطرح نشده، علم ذات است به ذات، اسمی مطرح نیست صفتی هم مطرح نیست، هیچ چیز. بیان آن‌ها اینطوری است. بعداً برای ظهور اسماء و صفات و مقامات بعدی، اینجا است که می‌گویند آن بساطتی که شما برای ذات قائل هستید با بساطتی که ما قائل هستیم تهافت دارد. این تفاوت بساطت شروع بحثشان است، مدام جلو می‌روند، بعداً این‌ها را سان می‌دهند. اما همین طوری که در مقدمه کتابی هم بود که شما گفتید و قبلاً آوردیم و خواندیم ایشان حرفش این بود: «اذ لا واسطة بین الوجود و العدم[3]» در مقدمه قیصری بود. ببینید ایشان [در] ضابطه گیر داشته. می‌گوید چون واسطه بین وجود و عدم نیست و این‌ها هم که مقدمات اصل خلق هستند، [اگر این‌ها] نبود [خلقی هم] نبود، پس [این‌ها ثابت در] علم الهی است، پس [این‌ها عین] صقع ربوبی است. حالا می‌گوییم خب چطور این‌ها در صقع ربوبی سان پیدا می‌کند؟ بعد می‌گویند حضرت علمیه، [اما] صبحت سر این است که شما تعیناتی [را] می‌گویید، چه چیزی مبدأ این تعینات است؟

حالا من سؤالات را نمی‌خواهم به عنوان اینکه یک دفعه چند تا سؤال ناجور در ذهنتان بیاید [مطرح کنم بلکه می‌خواهم] به عنوان اینکه خرد خرد در آن چیزهایی که رائج است، این سؤالات مطرح شود. آن چیزی که من طلبگی فکر می‌کردم این بود که خود آن‌ها که این تعین‌ها را بیان می‌کنند، چطور از آنکه بساطت را طور دیگر معنا می‌کنند، پیدا می‌شود؟ عرض من این است که این‌هایی که گفته‌اند هیچ ربطی به ذات الهی ندارد. همان‌طوری که در روایات هم هست، بعداً هم می‌بینید. این بیانات معصومین علیهم‌السلام، خیلی زیبا [مطلب را حل کرده است.] اگر این بحث‌ها جدا شود، می‌بینیم عجب، این روایت به این قشنگی [مطلب را حل می‌کند.] اگر ما ضوابط کلاس را می‌گرفتیم، مجبور بودیم [روایت را] تأویل کنیم، یک طوری می‌گفتیم منظور این است. اما اگر از آن‌ها دست برداشته شد، می‌بینیم روایت خیلی خوب معنا می‌شود. عرض ما این است: هویت غیبه، ذات الهی، برتر از همه این چیزهایی است که آن‌ها می‌گویند از صقع ربوبی است. اگر هم می‌گوییم حضرت علمیه، حضرت علمیه مخلوق است، اما نه مخلوق به معنا محتاج به کُن. یک چیز دیگری را باید درک کنند، باید از روایت [درک شود] باید درکش کنیم. خدای متعال یک طور مخلوق دارد [که به آن] می‌گوید کُن، می‌شود فرد. یک طور مخلوق دارد به معنا مسبوق، یعنی [همان که] عرض می‌کردم «جعل الله المشمشة مشمشة» آن هم در یک موطن، این هم مخلوق خدا است، صقع ربوبی کجا بود؟ اما صقعش صقع ربوبی نیست، صقعی است که تفاوت دارد با صقع فرد، [با] موطن کُن. اگر این‌ها صاف شود، تصور شود، وقتی خیلی از مسائل بازبینی شود، تفاوت می‌کند.

نقشه راه رشد مباحث نفس الامر

پس امروز حاصل عرض من این شد که اگر خودتان می‌خواهید تحقیق کنید، بگردید مثال‌هایی که بین خودتان قانع شوید که این مثال از آن‌هایی است که موطنش از موطن وجود و عدم جدا است [را پیدا کنید.] به عبارت دیگر همان که مرحوم آقای صدر گفتند «لوح نفس الامر اوسع من لوح الوجود.» به خلاف مطلبی که در نهایه گفتند که مدام می‌گویند نه، لوح نفس الامر همان لوح وجود است، هر چه هم به خیالتان می‌رسد یک طوری به وجود برمی‌گردد. این دو جور بیان بود دیگر، من خیالم می‌رسد آن یکی …

شاگرد: [فرمایش] آقای صدر کجا است؟

استاد: شما نبودید؟

شاگرد: نه.

استاد: در بحوث فی علم الاصول حدود ده مورد [است] و این را مدام تکرار می‌کنند. ایشان برایشان صاف شده بوده. حالا آقا تشریف ندارند، ایشان پیدا کردند و برای ما آوردند، خیلی باعث خوشحالی من بود. مدام ما باید یک چیزهایی بگوییم که مطلب واضح شود، [اما اگر] قبلش یک کسی حرفش را زده باشد، [کار ما راحت‌تر می‌شود.] در بحوث کلمه اوسع و لوح را به صورت جستجوی منطقی بزنید، می‌بینید مواردش را برای شما می‌آورد. برای ایشان واضح شده بوده کما اینکه خیال می‌کنیم حق است که [در] نفس الامر مواردی است که هرچه بخواهیم زحمت بکشیم، نمی‌توانیم بگوییم تابع وجود است و ما آن را از دل وجود درآوردیم. حالا این مثال‌هایی را هم که امروز زدم از اعداد، از فرمول‌ها، از نظام‌های فرمولی، از امثال این‌ها هر کدام را فکرش بکنید، هرکسی یک جایی قانع می‌شود، به اطمینان می‌رسد که [نفس الامر اوسع است.] آن وقت فکرها را روی همدیگر می‌ریزیم، یک کسی می‌گوید من از این مثال قانع شدم، آن یکی می‌گوید [از مثال دیگری قانع شدم] آخر کار در دراز مدت، می‌بینید ده تا، پانزده تا، بیست تا، پنجاه مورد مثالی پیدا می‌شود که نوع ناظرین را به اقناع می‌رساند، مطمئن می‌شوند. اگر اینطوری شد، زمینه‌ای فراهم می‌شود برای تفکر جمعی که برگردند سر آن‌هایی که ضوابط کلاس مانع بود بازبینی کنند، محدوده مشخص کنند، بگویند بابا آن که برایمان فطرت بود و واضح بود جا داشت، ما چیزی را که روی فطرت واضح می‌دیدیم، سرایت می‌دادیم به آنجا‌هایی که ندیده بودیم.

سؤال و جواب بعد از درس

آقای سوزنچی: حاج آقا یک بار فهرست این موارد و مثال‌هایی که شما تا حالا پیدا کرده‌اید را اگر می‌شود یک جلسه بفرمایید ـ الآن مثلاً من سه تایش را یادداشت کردم ـ ما همه‌اش را داشته باشیم بنشینیم رویش فکر کنیم، اگر هم موردی اضافه شد بتوانیم اضافه کنیم.

استاد: ان شاء الله.

شاگرد: نفس الامر را عموم و خصوص مطلق می‌فرمایید دیگر نسبت به لوح وجود؟

استاد: بله، لوح وجود بخشی از آن است.

شاگرد: بله، این که شما امتناع اعاده معدوم می‌گویید، آثار وجودی را بر آن نفس الامری [بار] می‌کند که در حیطه‌ای است که وجودی نیست.

استاد: نه، ما با آن حیطه نفس الامری، استحاله‌ای که آن‌ها می‌گویند را بر می‌داریم. ما آثار وجودی بار نمی‌کنیم که. و لذا من گفتم …

شاگرد: استاد شما دارید می‌گویید قاعده ظلم هست …

استاد: نه، قاعده ظلم را که من نگفتم. آن‌ها می‌گفتند محال است.

شاگرد: استاد ببینید، یعنی ما یک وجودی داشتیم، این معدوم شد، حالا دوباره موجود شد. شما می‌گویید یک چیزی هست.

استاد: هست، به معنای اینکه یعنی هست؟ من این‌ها را جدا کنم. من مکرر گفته‌ام شما نبودید.

شاگرد: وجود نیست.

استاد: شما گفتید که هست.

شاگرد: همان نفس الامری که شما می‌فرمایید.

استاد: ما این هست را مکرر صحبت کردیم ـ شما نبودید ـ سر اینکه هست را ذهن ما دو جور به کار می‌برد. من قبلا تحلیل این‌ها را عرض کردم.

شاگرد: استاد خب آن نفس الامری که اعم می‌گوییم غیر از وجود است، غیر از آن هستی‌ای که هست می‌گوییم. شما منظورتان همین بود دیگر، وجودی داریم، آن واقعیتی که نفس الامر … این امتناع  را شما می‌گویید [اعاده معدوم] محال نیست. 

استاد: آن‌ها می‌گویند محال است، برهانی برای امتناع دارند. آن بزنگاهی که می‌خواهند امتناع را درست کنند، می‌خواهند ما به الوحده را بر دارند، می‌گویند وقتی معدوم شد، دیگر هیچ است، باطل الذات است، این را فرموده‌اند. ما می‌خواهیم بگوییم برهان شما مبتنی بر این است که می‌گویید وقتی معدوم شد، دیگر هیچ چیز [نیست.] هیچ چیز یعنی هیچ چیز. ما می‌گوییم نگویید هیچ چیز، یعنی [فقط] وجود رفت.

شاگرد: استاد وجود رفت، شما می‌خواهید ما به الاشتراک را یا ماهیت بگیرید یا اصلاً ماهیت هم که نه، باعث می‌شود نفس الامری که می‌گوییم، حالا این مقدمه اول. مقدمه دوم باید این و آن یکی بشود.

استاد: یکی هستند، نباید یکی بشوند که. دو تا وجودند، من نمی‌خواهم دو تا وجود را یکی کنم، همان که می‌گویند بدیهی است همین است، دو تا وجودند. دو وجود است برای یک زید. آن‌ها می‌گویند: «ما یک زید که نداریم، هویت وجودش همان زیدیتش است، وقتی وجود رفت، زیدیت هم رفت.» ما این را از کجا می‌گوییم؟

 

برو به 0:40:41

شاگرد: خب پس چه ماند؟

استاد: عین ثابت زید تقرر نفس الامری دارد. تقرر نفس الامری او …

شاگرد: تقرر نفس الامری غیر از وجودش است.

استاد: بله دیگر و لذا دو تا وجود است. و لذا وقتی زید دفعه بعد می‌آید موجود می‌شود به لحاظ عین ثابتش که موطنی است که آن‌ها می‌گویند صقع ربوبی، حضرت علمیه. با اتصال به حضرت علمیه می‌گوید منم که در دو ظرف موجود می‌شوم. دو تا وجود است اما منم که در دو تا وجود [ظهور می‌کنم.] مثال دیگرش را بزنم، شما همه شنیده‌اید می‌گویند امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) در یک شب چهل جا افطار رفتند. خُب خودتان را فرض بگیرید، الآن نفس مبارک امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) خلاصه آنجا هستند یا اینجا؟ می‌گویند منم که چهل جا هستم. عین ثابت می‌گوید منم که دیروز بودم، فردایش نبودم، پس فردایش موجود شدم. این کجا [استحاله دارد؟ این بیان] استحاله را از بین برد.

شاگرد: آن باید اصل باشد.

استاد: یعنی کدام اصل باشد؟

شاگرد: آن که شما ملاک وحدت می‌گیرید، آن باید اصل باشد.

استاد: یعنی اصالت وجود؟ اصل به این معنا؟

شاگرد: اصلِ آن چیزی باشد که اتحاد را ایجاد کند.

استاد: بله دیگر. و لذا چیزهایی که آخوند ملاصدرا گفتند، آن‌ها را آوردم خواندم اگر نوارهایش را گوش بدهید، آخوند وقتی می‌خواستند بعضی چیزها را بار کنند، گفتند اعیان ثابته حقند و مقدم بر خلق. اصلی بالاتر از این می‌خواهید؟ که چیزی باشد که اصلاً [اینکه] زید موجود است چون او بوده، اما نه اینکه او موجود بوده.

شاگرد: … نفس الامری اصل را می‌تواند بسازد، این اصلی که ملاک اتحاد است؟ من باید روی این خیلی فکر کنم چون واقعا من نمی‌فهمم. این اصلی که شما می‌فرمایید، این قابلیت را دارد که مثلا ملاک اتحاد را درست بکند با اینکه امر موجود هم نیست؟

استاد: حتما، موجود مقابلی هم نیست، بله. شما الآن همین که عرض کردم [را ببینید،] شما رابطه بین این‌ها که می‌گویید محال است، می‌گویید محال است که خدا عالمی را خلق کند که مثلثش صد و هشتاد درجه نباشد، این را از کجا گفتید؟ این سابق بود بر خلق یا لاحق بود؟ روی این تأمل کنید. سابق [است چون] دارید می‌گویید استحاله دیگر، معلوم می‌شود یک چیزی سابق بر خلق [بوده که به استحاله حکم کردید.] این [سابق] موطنش کجا است؟

شاگرد: سابق زمانی نمی‌گوییم.

استاد: رتبی است. خُب، جای این کجا است؟ موجود است یا معدوم؟

شاگرد: خب موطنی دارد غیر از این دیگر.

استاد: خُب پس همین را بازش کنید. این موطن که بر خلق سابق است [آیا] عین ذات خدا است؟! بگویید از صقع ربوبی است و علم خدا است، [اگر اینطور بگوییم] خودمان را داریم راحت می‌کنیم. خُب، این رابطه از صقع ربوبی است؟! خدا او را می‌داند،  اما صقع نه به این معنا که این رابطه را ببرید آنجا. اینکه معلوم است که این مسبوق به ذات است. خُب پس نه موجود و [نه] معدوم اینجایی سابق بر ایجاد است اما درعین حال عین ذات خدا نیست. خُب شما می‌گویید یک قانونی که هیچ [است، اصلا] نه می‌شود بگویند وجود و نه عدم، آیا او می‌تواند مبدئیت داشته باشد برای اینکه ما را ملزم کند به اینکه مثلث [مجموع زوایای داخلی برابر با صد و هشتاد درجه داشته باشد؟] بابا رهایش کن. یک چیزی می‌گویید، قبل از [خلق که خبری نیست،] هنوز چیزی خلق نشده که. شما از کجا می‌خواهی من را الزام کنی قبل از اینکه چیزی موجود بشود که حتماً باید مثلث‌هایش [حکم معینی داشته باشند.] ببینید عین حرفی که برای او می‌گویید اینجا هم بگویید، چرا نمی‌گویید؟ رویش تأمل کنید، نمی‌شود. راه این است که می‌بینید آن [قاعده هندسی بخشی از] نفس الامری هست که به دنبالش می‌کشد چیزهایی را که [در رتبه متأخر از او و در دار کن نفس الامری تحقق می‌یابند.] لذا خیلی قشنگ می‌تواند مبدئیت داشته باشد.

شاگرد2: ما به الاتحاد را رویش صحبت بفرمایید.

استاد: که چطوری؟ همین‌هایی که الآن خدمت شما [عرض کردم در این مورد بود.]

شاگرد2: [ما به الاتحاد] کجاست و چطوری است که نباید در خدا باشد؟ یعنی بحث نفی صفات و این‌ها را اگر می‌شود همه را مطرح بفرمایید.

شاگرد3: این تعین اول و تعین ثانی، نقدی که فرمودید یعنی کلا شما این تعین اول و تعین ثانی را قبول ندارید در صقع ربوی؟ تعین اول و تعین ثانی را کلا قبول ندارید؟ این‌ها صقع ربوبی را غیر از آن هویت غیبیه می‌دانند، یک تنزلی می‌دانند.

استاد: می‌دانم.

شاگرد3: آیا شما قبول ندارید تنزلی را؟

استاد: چرا، تنزل به این نحوی که آن‌ها می‌گویند را می‌گویم سر نمی‌رسد. شما سر برسانید ما قانع می‌شویم.

شاگرد: شما صقع ربوبی را همان هویت غیبیه می‌دانید، این‌ها نمی‌دانند، آن‌ها می‌گویند لا اسم و لا رسم لها. اصلاً به آن دسترسی نیست، به آن هویت غیبیه.

استاد: خب، در [مقدمه] قیصری ببینید، می‌گوید «لا واسطة بین الوجود و العدم».

شاگرد: درست است.

استاد: خب، ذات که موجود است، آن‌ها خودشان قبول دارند. وجود منبسط هم که موجود است، این صقع ربوبی هم موجود است یا نیست؟

شاگرد: استاد صقع ربوبی را از احدیت می‌گیرند تا قبل از عالم عین، این را می‌گویند صقع ربوبی.

استاد: خب، این‌ها جزء ذاتند؟

شاگرد: اصلاً این‌ها آنچه که تصویر می‌کنند، یک هویت غیبیه است که آن که هیچ، که اصلاً دسترسی به آن نیست. بعد از آن بحث مقام ذات را که مطرح می‌کنند، یک تعین اول می‌گیرند …

استاد: خب، این مقام ذات مخلوق است یا خالق است؟

شاگرد: مخلوق به چه معنا؟ به معنای اینکه کُن وجودی به آن تعلق بگیرد، نه نیست. اما حضرت علم که یعنی آن … یک علم می‌گویند، یک عین دیگر که عین را به وجود خارجی می‌گویند، آن را به علم می‌گویند.

استاد: بسیار خُب، پس ببینید الآن غیبِ هویت شد، یکی هم کُن شد، یکی هم این واسطه، این واسطه موجود است یا معدوم؟ خودشان هم می‌گویند لا واسطة بین الوجود و العدم. در مقدمه [قیصری] ایشان می‌گوید اذ لا واسطة بین الوجود و العدم پس موجود است به وجود الهی و بعلمه، ضابطه کلاسیک گیرشان انداخته. خلاصه موجود است یا معدوم؟

شاگرد: نه وجود است، نه معدوم.

استاد: پس واسطه شد.

شاگرد: به تعبیر شما اینکه واسطه ندارد موطنش را شما باید در نظر بگیرید.

استاد: این که شد عرض من.

شاگرد: او که موطنش را موطن خارج در نظر می‌گیرد.

استاد: نه، او صریحاً می‌گوید اذ لا واسطة بین الوجود و العدم و [اینکه] این هم باید موجود باشد، فموجود بوجود الواجب. همین که می‌گویم مظلوم گیر می‌آورند. می‌خواهید عبارت را بیاورم ببینید؟ خودتان نگاه کنید، همان مقدمه، دو تا مقدمه بعد از امتناع ذات. استدلالشان این بود ـ من خواندم ـ اذ لا واسطه بین الوجود و العدم و اعیان ثابته هم مصدریت دارند، پس موجودند به وجود الحق. چرا؟ چون عین ثابت را عدم که نمی‌توانیم بگیریم ـ آثار دارد ـ [پس] حتماً موجود است، [اگر بگوییم] موجود [است] هم [این اشکال پیش می‌آید] که [در واقع] موجود [به وجود مقابلی] نیست.

شاگرد: آنچه که می‌گویند در فضای خودشان اینکه لا واسطة هم می‌گویند واقعا وجود خارجی منظورشان است ….

استاد: در مقام اعیان ثابته ایشان دارد می‌گوید.

شاگرد: همان اعیان ثابته.

استاد: خُب، ایشان می‌گوید چون واسطه نیست پس موجود است به وجود الحق. من که می‌گویم ضوابط کار را مشکل کرده [شاهدش این است.] الآن هم کتاب هست می‌خواهید بیاورید همین جا عبارت را ببینید.

و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

کلید واژه: نسبت ـ معانی حرفیه ـ وجود رابط ـ اضافه ـ نظام اصل موضوعی ـ شکل عروس ـ صقع ربوبی ـ گزاره نما ـ تعین اول ـ احدیت ذات.

 


 

[1] نهج البلاغه (للصبحی صالح) خطبه1 ص39: أَوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتُهُ وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِيقُ بِهِ وَ كَمَالُ التَّصْدِيقِ بِهِ تَوْحِيدُهُ وَ كَمَالُ تَوْحِيدِهِ الْإِخْلَاصُ لَهُ وَ كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَة.

[2] التوحید (للصدوق) ص192 عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنِ الِاسْمِ مَا هُوَ قَالَ صِفَةٌ لِمَوْصُوفٍ‏.

[3] شرح فصوص الحكم(القيصرى) ؛ مقدمه‏قيصرى ؛ ص66: الماهيات كلها وجودات‏ خاصة علمية، لأنها ليست ثابتة في الخارج منفكة عن الوجود الخارجي ليلزم الواسطة بين الموجود و المعدوم كما ذهبت إليه المعتزلة، لان قولنا الشي‏ء امّا ان يكون ثابتاً في الخارج و امّا ان لا يكون، بديهىّ. و الثابت في الخارج هو الموجود فيه بالضرورة و غير الثابت هو المعدوم، و إذا كان كذلك فثبوتها حينئذ منفكة عن الوجود الخارجي في العقل و كل ما في العقل من الصور فائضة من الحقّ و فيض الشي‏ء من غيره مسبوق بعلمه به فهي ثابتة في علمه تعالى، و علمه وجوده لأنه ذاته.