مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 10
موضوع: تفسیر
بسم الله الرحمن الرحیم
عبارت البیان را پیدا کردم. آقا که گفتند خلافش را دیدم. من خلافش را پیدا نکردم. ایشان قرار شد ببینند؛ ببینیم پیدا کرده اند یا خیر؟ البیان چند تا چاپ دارد؟ این چاپ نرمافزارها، با این فرق دارد؛ چاپ مطبعه الآداب فی النجف الاشرف که در کتاب ما، صفحه 243 می باشد و تعبیر ترتیب السور را دارد.
شاگرد: در کتاب ما 223 می باشد. ان وجود المصحف لامیرالمومنین علیه السلام…
استاد: من اسمش را که یادم رفته بود؛ دنبال عبارت «تسالم العلماء الاعلام»، دارد؛ تسالُم است و خبرش بعدش می آید؛ مصحفی که مغایر در ترتیب سور بوده؛ و اگر البیان ر اگر ملاحضه کنیم؛ می بینید بحثشان جامع بین بحث شیعه و سنی است و مفصّل از فریقین نقل می کنند. این طور نیست که فقط به عنوان یک نقل شیعی که وقتی می گویند علماء اعلام یعنی علماء شیعه در این جا.
شاگرد: ایشان در این جا در صدد بحث ترتبیب السور نبودند.
استاد: ولی گفتند، اما آقا(یکی از شاگردان) گفتند: وقتی در صدد بودند خلافش را گفتند؛ این طورنقل کردند! عبارت این صفحه که دلالت مبهمی ندارد؟
شاگرد: نه، درصدد این هستند که بگویند تحریف نیست؛ زیادات است.
استاد: بله، و لذا بعد از آن که جواب می دهند، قسمت زیاداتش را توضیح می دهند؛ ترتیب سور را کانه قبول کرده اند.
شاگرد: بحث ترتیب نزول بودن را منظورتان است؛
استاد: ترتیب نزول این جا نه.
شاگرد: ظاهرا چیزی که بین السنه است، مصحفی که بوده بر ترتیب نزول بوده است.
استاد: بله، همانی که آقا در التفسیر الحدیث گفت که به نقل از الاتقان سیوطی بود؛ الاتقان سیوطی گفته بود..الاتقان بود؟ یا نه در مقدمه تفسیر معالم التنزیل برای بغوی بود. شاید آن جا بود. علی ایّ حال نقل داشت که جمهور قبول داشتند که اجتهادی است و همان جا نقل کرده بود که مصاحفی که بوده بخصوصه، ناقلش سنی است او دارد می گوید: مصحف امیرالمومنین علیه السلام به ترتیب نزول بوده است. یعنی از همان اولی که نازل شده بیا تا آخِر؛ که غیر از آن تفسیرالحدیث سنی، نقل هم کردند- من یادم می رود- فرمودند از شیعه بر ترتیب النزول نوشته اند. تفسیر الحدیث برای سنی بود که من عرض کردم و آن کتابی که آن آقا نقل کردند، تاریخ…اسلام، تاریخ قرآن نبود.. علی ایّ حال..
شاگرد: درباره تفاسیری که به ترتیب نزول تألیف شده، آقای بهجت پور از شاگردان مرحوم آیت الله معرفت مشغول نوشتن تفسیری بر طبق ترتیب نزولی هستند.
برو به 0:05:30
استاد: به ترتیب موضوع؟
شاگرد: به ترتیب نزول است.
استاد: موضوعی یک تفسیر دیگر بود؛ این کتابی که اینجا هست نویسنده اش گفته است که بعد از اینکه سالها تفسیر ترتیبی گفتنم، گفتم بهتر است بجای تفسیر ترتیبی تفسیر موضوعی کار کنم که کتابش هم به نام دروسٌ فی التفسیر نوشته شد.
مسائلی و سوالاتی باقی ماند و در عبارت «لم یعد ق آیه» عده ای از آقایون در طرد و عکسش بحث داشتند. مطالبی خوبی هم گفته شد. حرف آقایون که بعد از مباحث تشریف آوردند این جا، هر کدام تذکری دادند که خوب بود! حالا مجموعه اش را عرض می کنم. این عبارت «لم یعدّ قاف» عرض شد که برای مرحوم شیخ در تبیان است. در سوره صاد[1] هم مرحوم شیخ در تبیان همین موضوع را ذکر کرده اند که صاد یک آیه شمرده نشده است؛ زیرا مفرد است، «اشبه المفرد» است و بعد فرمودند که هیچ کدام شبیه رؤوس «آی» نیست نه در «ردف» نه در «ربیع» با آیه های بعدی سازگار نیست. ردف و ربیع از اصطلاحات قافیه می باشد؛ قافیه کلمه آخر می باشد و ردف حرکت لینی است که قبل از حرف آخر میآید؛ ربیع نیز آخرین حرف قافیه می باشد. مرحوم شیخ فرمودند که «بالردف و الربیع لایشبه» در ذیل سوره صاد فرمودند. و در سوره ق هم فرموده اند و به «ق»، «ص» و «نون» مثال زده اند اما وقتی در سوره ی نون رسیدند، چون وقت تطبیق بوده، در سوره نون اسمش را نبرده اند. همین طرد و عکس هایی که آقایون می گویند. این سوالاتش در ذهن من نیز است. با توجّه به بحثی که جلسه قبل شد بعد از مباحثه سوالاتی مطرح شد که کلّی اش این است که شما که می فرمایید: «مفرد لا یشبه الجمله فلذا لا یعدّ آیة»، خب «نون»، که در رؤس آیه شبیه است؛ «نون و القلم و ما یسطرون ما أنت بنعمة ربّک بمجنون»؛
نه در تبیان و نه در مجمع البیان دیگر بیان نفرمودند چرا «نون لم یعدّ آیة»؟ امّا خود کلمه نون را ذیل سوره «ق» و «ص» گفته اند که چون مفرد است «لم یعدّ آیة»؛ در مورد نون نفرموده اند چرا «لم یعد آیة»، نمی دانم چه جور شده است. ولی علی أی حال اگر می فرمودند همان جا بالفعل معلوم بود که «یشبه رؤوس الآی». این برای این طرف که فرموده اند: «مفرد لا یشبه رؤوس الآی»، در حالی که در نون «یشبه».
از یک طرف هم اینکه فرموده اند: دو حرفی که شد، «اشبه الجمله و وافق رؤوس الآی»، پس «حم»، «طه»، آیه شمرده شده است، اما در بین همین دو حرفی ها، مثلا «الر» که از سوره مبارکه یونس شروع می شود تا سوره مبارکه حجر. سوره مبارکه رعد هم «المر»، یک میم هم اضافه دارد. خب آن «لا یشبه رؤوس الآی»؛ چون آخرش هاء… ندارد.
در حافظه ام این جوری مانده که مرحوم شیخ در همین تبیان در همان ذیل «الر» این را گفته بودند که «لایشبه»، مثلاً. خب این قبول است، ولی یک حرف نیست و این خودش نقض است. «الر»، سه حرف است و «یشبه الجمله». ولی «لا یشبه رؤوس الآی». یعنی یک بخشی از کار را دارد که «یشبه الجمله» و یک بخشی از کار را ندارد که «لا یشبه رؤوس الآی» و جزء آیه هم حسابش نکردند؛ بعد فرمودند در «فإنه يعد مثل طه و حم و الم و ما أشبه ذلك.»؛ می گوییم منظور ایشان «الر» نبوده است این را می توان در دفاع از ایشان گفت.
باز هم نقض وجود دارد در سوره مبارکه نمل، سه تا سوره مبارکه که یا دوتاش با «طسم» میباشد. بینش هم «طس» که سوره مبارکه نمل می باشد. سوره مبارکه شعراء، سوره مبارکه نمل و قصص. «طس» دو حرفی است و «یشبه رؤوس الآی»، و در عین حال آیه حساب نشده. ولی در دو سوره قبل و بعدش که «طسم» دارد آیه حساب شده است. «یس» مثلا آیه حساب شده ولی طس آیه حساب نشده است.
بنابراین این استدلالی که این جا فرمودند ولو به عنوانی که اصل استدلال برای شمارش نیست. بلکه «مناسبة ذکروها بعد الوقوع». ولی در عین حال این مناسبت برای جمیع موارد -طردا و عکسا- سازش ندارد.
برو به 0:13:01
در مورد البیان مرحوم آقای خویی که نقل کردم علماء همه قبول دارند و می فرمایند طبق کتاب ما صفحه 243 و چاپ دیگر صفحه 223؛ آن چیزی که منظور ما بود این عبارت است که «إن وجود مصحف لأمير المؤمنين عليه السلام يغاير القرآن الموجود في ترتيب السور مما لا ينبغي الشك فيه، و تسالم العلماء الأعلام على وجوده أغنانا عن التكلف لإثباته، كما أن اشتمال قرآنه عليه السلام على زيادات ليست في القرآن الموجود، و إن كان صحيحا إلا أنه لا دلالة في ذلك على أن هذه الزيادات كانت من القرآن، و قد أسقطت منه بالتحريف، بل الصحيح أن تلك الزيادات كانت تفسيرا بعنوان التأويل، و ما يؤول اليه الكلام، أو بعنوان التنزيل من الله شرحا للمراد.[2]»؛ تسالم العلماء، قابل شک نیست؛ زیادتش آیه نیست، بعد در ادامه میفرمایند: آن ها تفسیر ها و شأن نزول هایی است که امیر المومنین علیه السلام در شرائط شأن نزول اضافه کرده است. این عبارتی بود که آن روز از البیان نقل کردم.
البته در صفحه 277 کتاب ما راجع به جمع بندی بحثشان اینجور جمله ای دارند که «نعم لا شك أن عثمان قد جمع القرآن في زمانه، لا بمعنى أنه جمع الآيات و السور في مصحف، بل بمعنى أنه جمع المسلمين على قراءة إمام واحد، و أحرق المصاحف الأخرى التي تخالف ذلك المصحف، و كتب إلى البلدان أن يحرقوا ما عندهم منها، و نهى المسلمين عن الاختلاف في القراءة، و قد صرح بهذا كثير من أعلام أهل السنة.[3]»
منظور که ایشان در آن جا اشاره ای دارند به اینکه عثمان مصحفی نداشته و این ترتیب برای او نیست را انکار کرده است، می گویند که جمع کردن عثمان صرفا، جمع کردن مردم بر قرائت واحده بوده است نه بر مصحف واحد به معنای این که قبلی ها با این تفاوت داشته است. آیا آقایی که دیروز گفتند خلافش را دیدند این عبارت منظورشان بود یا جای دیگر؟ انشاء الله برای ما توضیح می دهند.
شاگرد: این عبارت جمع عثمان کجای البیان بود.
استاد: در بحث جمع القرآن پایان بحث، قبل از حجیت ظواهر قرآن، حدود یک صفحه، قبل از النتیجه؛ آن عباراتی که من خواندم از آن جا بود، اما علی ایّ حال منظورشان این است یا نیست، نمی دانم!
تا اینجا مربوط به مطالب قبلی.
اللغة
المجيد الكريم المعظم و العظيم المكرم و المجد في كلامهم الشرف الواسع يقال مجد الرجل و مجد مجدا إذا عظم و كرم و أصله من قولهم مجدت الإبل مجودا إذا عظمت بطونها من كثرة أكلها من كلاء الربيع و أمجد فلان القوم قرى قال:
أتيناه زوارا فأمجدنا قرى |
من البث و الداء الدخيل المخامر |
|
|
|
|
و العجيب و العجب هو كل ما لا يعرف علته و لا سببه و المريج المختلط الملتبس و أصله إرسال الشيء مع غيره من المرج قال الشاعر:
فجالت فالتمست به حشاها |
فخر كأنه غصن مريج |
|
أي قد التبس بكثرة شعبه و مرجت عهودهم و أمرجوها أي خلطوها و لم يفوا بها[4].
«اللغه»؛ از مزایای مجمع البیان دسته بندی مطالب است و حاج آقا مکرّر می فرمودند از چیزهایی است که نظیر ندارد، دسته بندی مطالب است. لغت جدا، اعراب جدا، شأن نزول و معنا و اعراب جدا. الان نیز بحث لغت را جدا کرده اند. اما این بزرگوار خودشان، متبحر در لغت بوده اند. متبحّر در لغت یعنی فقط حرف دیگران را نمی گوید، اوّلا هم اجتهاد لغوی در معنای اشتقاق کبیر و اکبر بکنند و ثانیاً شاهد برایش می آورند. الحمد لله مرحوم طبرسی با آن بزرگواری بالایی که در فن ادبیات داشتند، هم برای معنایی که می گویند از اشعار قدیمی شاهد می آورند که این خیلی مطلب است، و هم سعی می کنند روح معنا را، عمق معنا را بیان کنند و به دست آورند مانند صاحب مقاییس، ابن فارس.
یادم می آید خیلی سال ها پیش؛ در یک جلسه طلبگی عرض کردم اگر کسی موفق بشود فن لغت مجمع البیان را طبق حروف الفبا استخراج کند؛ یک کتاب لغت بشود بترتیب حروف الفبا مثل همین کتاب هایی که داریم اما تماما عبارات مرحوم طبرسی باشد. خیلی چیز خوبی می شود. من دیگر خودم یادم رفت، -آدمای تنبل یک چیز می گویند..- نمی دانم دوسال بعدش بود…می گویند: «احبّ الصالحین لست منهم»، ما اگر خودمان هم زرنگ نباشیم اما افرادی که دنبال کار هستند را وقتی آدم می بیند خوشحال می شود؛ بعد از دو سال بود آن آقا تشریف آوردند گفتند -شاید هم گفتند تمامش- لغت مجمع البیان را استخراج کرده ام، من خیلی خوش حال شدم، البته سفارشی که داشتم، الآن هم با این دستگاه امروزی خیلی راحت می شود جمع آوری کند – آن روزها قرار بود آدم بگرد- سفارشی که من خدمتتان دارم، یک فایلی کل لغات مجمع البیان برطبق حروف الفبا، باشد؛ نباید فقط به «اللغه»، اکتفا شود. بلکه مواردی هست مثلا در «الاعراب»، به خصوص در «المعنی» که لغت را جانانه معنا کرده اند، که یک مولف است و یک بار هم می خواهند آیه را معنا کند لغت را معنا کردند و خیلی حیف شده که لغت در بخش «اللغة» نیامده. و اگر کسی جمع آوری کند، این از او فوت می شود. لذا هرکس بخواهد جمع آوری کند، صرف «اللغة»، کافی نیست. بلکه باید سری به «المعنی» و «الاعراب» هم بزند که -خیلی عالی و جانانه معنا می کند- یک کتاب عمیق لغویِ خوبی می شود -اگر هم کسی چنین کاری کرده به من بگوئید- که همین طور که خود مجمع البیان از مفاخر شیعه می باشد از حیث تفسیری، خود آن هم می شود یکی از مفاخر از حیث لغوی. حالا این جا یکی از آن جاها است خب لغاتی که قبلا گفته اند دوباره تکرار نمی کنند.
مثلا، بسم الله الرحمن الرحیم، «ق و القرآن المجید»؛ واژه «القرآن» را اول جا در مقدّمه تفسیر و چند جای دیگر نیز معنا کرده اند. خود من که چند جا را گشتم، شاید مثلا چهارمورد پنج مورد فقط بدون اینکه استیعاب کنم دیدم که قرآن را معنا کرده است. لذا چون مکرّر شده بوده دیگر «والقرآن المجید»، «القرآن»، را دوباره معنایش را نگفته اند. باید مراجعه کنیم به جاهای دیگری که «قرآن»، را فرمودهاند. مثلا در جلد اوّل در مقدّمه اولین جا بیان لغت «القرآن» می باشد.
امّا واژه مجید را فقط یک جا قبلا آمده بوده و آن جا معنا کرده بودند آن هم مختصر، ولی قبلش نیامده بوده، این جا دوّمین جایی است در آیات شریفه «مجید» آمده. لذا خوب معنا کرده اند. حالا من عبارتش را بخوانم ببینید چقدردقیق و خوب! می فرمایند : «المجید الکریم المعظم و العظیم المکرّم»، قرآن مجید در سوره ی مبارکه ی بروج، همین جلد صفحه 468، ببینید در سوره مبارکه بروج، دو دفعه کلمه ی «مجید»، آمده: اولش «وهو الغفور الودود ذوالعرش المجید»، دو قرائت دارد؛ «ذو العرش المجیدُ» به ضم، «ذو العرش المجیدِ»،به کسر دال، صفت عرش باشد یا صفت ذو باشد. باز چند آیه بعد، «بل الذین کفروا فی تکذیب والله من ورائهم محیط بل هو قرآنٌ مجید فی لوحٍ محفوظ»، به دوقرائت «فی لوح محفوظٌ»، «فی لوح محفوظٍ».
برو به 0:22:07
پس در آن سوره هم دو بار کلمه مجید آمده که آن جا هم اشاره ای دارند و معنای خوبی هم آن جا دارند. بخشی اش را اگر شد می خوانم اگر هم نه، خودتان مراجعه می کنید؛ من اشاره کنم شما در مطالعه مراجعه می کنید.
اصل معنایی که می فرمایند: «الکریم المُعَظَّم»، «کریم»، یعنی چه؟ که در قرآن شریف برای «کریم»، باز بحث زیاد است؛ « فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ انّه لقرآن کریم فی کتاب مکنون[5]»،
«کریم»، یعنی چی؟ «کریم» را جاهای دیگر هم توضیح دادند، مثلا بعضی ها می گویند دور از دنائت. مرحوم آقای مصطفوی در این کتاب خوبشان «التحقیق فی کلمات القرآن» از مقابله معنای کرم را فرمودند. حالا من برای تأیید فرمایش ایشان نیست؛ من آن روز خدمت آقا هم گفتم الان من هرچی که صحبت می شود منظورم فقط نقل است. نقل، معنایش این نیست که آخرین مطلب است و یا نیازی به مباحثه ندارد! این را دوباره عرض می کنم. آقای مصطفوی از مقابله استفاده کردند، حالا جای دیگر هست یا نه، شاید درکتاب های دیگر هم بود؛ مثلا، « و من یهن الله فما له من مکرم» یا « فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَن وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهانَن[6]»، «اکرام، اهانة» پس کرم مقابل هوان است.
هوان چیست؟ «هون»، «یمشون علی الارض هونا»؛ یعنی چیز بی ارزش، سست. «کریم»؛ یعنی چیز نفیس و با ارزش . و هوان و سستی و بی ارزشی در آن نیست بلکه نفیس است و با ارزش.
«المعظم»؛ یعنی مورد تعظیم قرار گرفته و منسوب به بزرگی و عظمت است. «معظّم، نُسِب علی العظمة، رُوعیَ فیه العظمة»، امّا «العظیم المکرّم»، معظّم ممکن است عظمت نفس الأمری نداشته باشد در این جا تأکید می کنند که نه، منظور آن کریم معظّمی است که خودش هم عظمت نفس الأمری دارد. و یعنی عظیمی است که آن معظّم بودنش، مبنایش عظیم بودن واقعی خودش هست و عظیم بودنی که صرفا عظیم بودن نفس الامری نیست که ظاهر نشود، لذا المکرّم. به عبارت دیگر نه اینکه این نفاستش مخفی مانده باشد یا نادیده گرفته شده باشد بلکه عظمتش به ظهور و بروز رسیده است.
شاگرد: در کتب ما اینگونه هست که «العظیم: المکرّم»
استاد: بحث ما سر ماده عظیم نیست اصلا. چه نیازی بوده که بگویند العظیم؟ «المجید» رو هم دو نقطه گذاشتند؟
شاگرد: بله «المجید: الکریم المعظّم: العظیم المکرّم».
استاد: العظیم: المکرّم؟؟؟ عظیم یعنی مکرّم؟ عظیم یعنی عظیم. اصلا مکرّم با معنای عظیم یکی نیست که!
ظاهرا اشتباه هست شاید هم از ویرایش گر باشد، این طوری که من خواندم این به ذهنم آمد، به خیال مان هم می رسد منظورشان هم همین است.
مکرّم یعنی… چون یکی از معانی رایج باب تفعیل نسبت دادن است مثل کفّره یعنی نسبه الی الکفر، فسّقه، عدّله، تکفیر و تفسیق این جا هم عظّمه یعنی «نسبه الی العظمه، ابرز فیه العظمه». یعنی هر دوتای این ها واقعیّت نفس الأمری دارند. «المجید»، اینگونه می باشد. در سوره هود آیه 73 : «انه حمید مجید»؛ اولین جایی است که مرحوم طبرسی در موردش صحبت کردند، و در مجمع البیان مختصری توضیح دادند. این جا بیشتر توضیح دادند. در سوره مبارکه بروج نیز توضیح مفصل تر دادند که میخوانیم.
«المجید: الکریم المعظّم: العظیم المکرّم و المجد»؛ حالا ریشه یابی لغوی خیلی عالی می کنند! «المجد فی کلامهم الشرف الواسع»
شاگرد: الکریم المعظیم با العظیم المکرم چه تفاوتی دارد؟
استاد:عرض کردم که کریم یعنی چیز نفیس و با ارزش و مرحوم آقای مصطفوی هم مقابلش از آیات شریفة چند تا شاهد آوردند.مثل «من یهن الله فما له من مکرم[7]» ،اکرام و إهانت مقابل یکدیگر اند. مکرم در مقابل هوان.
پس کریم یعنی چیز نفیس و باارزش و هوان یعنی چیز سست و کم ارزش.
وقتی اینگونه شد، «المجید» چیست؟
می شود «الکریم المعظّم»، آن چیز نفیسی که در صورت ظاهر هم نسبت بزرگی به او داده بشود. گاهی چیز نفیسی هست که نسبت بزرگی به آن داده نمی شود و با او برخورد بزرگی نمی شود بلکه پایمال می شود این را نمی گویند مجید، مجید آنی است که «المعظّم»؛ یعنی «الّذی یُرائی فیه العظمة»؛ یعنی نفیسی که العظیم است؛ آن که واقعا عظمت نفس الأمری دارد و صرفاً عظمت صوریّه ندارد بلکه عظمت واقعیّه ای دارد که «المکرّم». که این عدم الاهانه و با سستی با او بر خورد نکردن راجع به او محقّق شده است. نفس الأمری هر دو را با تکرار این عبارت نشان دادند.
شاگرد: الکریم المعظّم با العظیم المکرّم دو چیز را افاده می کنند یا یک چیز را این ترکیب؟
استاد: ترکیبی است که افاده می کند هم کرامت او و هم عظمت او نفس الأمریّت دارد و به مرحله ظهور و بروز هم رسیده است.
المعظّم، اگر کسی یک عظمت واقعیّه دارد امّا این عظمت به مرحله ظهور برای او نرسد، تعظیمش نکنند به او نمی گویند المعظّم. «العظیم واقعاً و لیس بمکرّم خارجاً»، چون تعظیم باید ظهور و بروز پیدا کند. لذا واقعیّت الکریم، المعظّم است که به ظهور رسیده، و واقعیت «العظیم»، المکرّم است که تکریمش هم به مرحله ظهور رسیده است. پس با ترکیب عبارت، هم کرامت دارد و هم عظمت و هر دو به مرحله بروز و ظهور رسیده. هم کُرّم و هم عُظّم. در عین حالی که تکریم و تعظیمش هم نفس الأمری دارد. یعنی عظیم واقعی هست و کریم واقعی هست. این چیزی است که به ذهن من آمده است.
«والمجد فی کلامهم الشّرف الواسع»؛ این جا می رسد به ریشه یابی معنای مجد و مطالب قشنگی می فرمایند!
«الشّرف الواسع»؛ شرافت همان بزرگواری است و قرین نفاست و علو و رفعت و اینطور چیزها است. شرافتی که خیلی گسترده است، شرافت معمولی نیست. از این جا معلوم می شود که دارند یک ریشه یابی لغوی میکنند. یعنی غیر از نفاست و عظمت که در مجد دیدند. یک نحو وسعت هم دیدند. یعنی شرافتش به طور طبیعی نیست و شرافتش بیش از اندازه ی متعارف است. وسعت درمعنا مجد دیدند. می خواهند استفاده کنند. حالا باز هم به حرف های دیگران برمی گردیم. می خواهم عبارت ایشان را بخوانیم و انس بگیریم؛ «الشرف الواسع»؛ وسعت را از کجا آورده ای؟ استشهاد می کنند؛ «یقال: مَجُدَ الرجلُ و مَجَدَ مجداً اذا عَظُمَ و کَرُمَ»، این «مجد و مجدا» را برای عبارت «الکریم المعظم و العظیم المکرّم» و شاهد آوردند؛ پس «یقال»، تأیید موردی است برای آن عبارت اول ایشان، که «الکریم المعظم»، برای «والمجد فی کلامه» ریشه یابی کرده اند که شاهد ریشه یابی؛ «واصله -اصل مجُد و مجَد- من قولهم مَجَدت الابلُ مُجُوداً إذا عظمت بطونها من کثرة اکلها من کلاء الربیع». اصلش منسوب به شتر بوده که «مجدت الإبل مجوداً». «مجدت»؛ یعنی «عظمت بطونها». وقتی شتر آن قدر از علف بهاری در بیابان بخورد که شکمش ورم کند. این می شود، «مجدت الابل». حالا دیدید اوسع را از کجا درآوردند؟ حالا دید اوسع را از کجا در آوردند؟! از مجدت الابل آن وقتی است که شکم وسیع می شود؛ پس مجد صرف شرافت نیست بلکه شرافتی است که در آن …چون ریشه اش از مجد است به معنای وسعت می باشد؛ «مجدت الابل مجودا اذا عظمت بطونها من کثرة اکلها من کلاء الربیع و أمجد فلان القوم قِری»؛ این جا دیگر «مجد مجدت» نیست، أمجد، باب افعالش می باشد. یعنی «أوسَعَ»، این جا به معنی اوسع می شود؛ «أمجد فلان القوم قری»؛ یعنی «اکثر، اکرم و احسن و اوسع فلان القوم ضیافة و احسن لهم ضیافة»؛ خیلی خوب پذیرایی کرد. «قریً»؛ یعنی «الاحسان الی الضیف». پس دیدید «أمجد» به معنای وسعت می باشد.
برو به 0:34:01
در مقاییس دارد و خیلی قشنگ نقل کردند و نزدیک حرف ایشان هم هست که «مَجَدَ اصلٌ صحیح»؛ یعنی یک معنا دارد؛ «یدل علی بلوغ النهایة[8]»؛ به بالاترین حدّ خودش رسیدن. این معنا…ایشان هم معنای خوبی گفتند، امجد را هم گفتند، اما من که عبارت ابن فارس را دید، دیدم حرف مقاییس صورت اخیره حرف مرحوم طبرسی است. حرف مرحوم طبرسی گویا هنوز بین راه است. صورت اخیره اش عبارت ابن فارس می باشد «بلوغ النهایة». پس «امجد القوم فلان قری»؛ یعنی «بلغ نهایة الاحسان». خیلی معنای قشنگی است. «مجدت الابل مجودا»؛ یعنی «بلغ الی النهایة فی الأکل». تا آنجا که می توانست خورد و به نهایت اکل رسید. این خیلی معنای خوبی است! به این نظرتان باشد؛ هر کدام از لغویین یک جاهایی یک شاهکاری دارند این جا از جاهایی شاهکار ابن فارس است؛ که همه آن ها را جمع کرده به یک جمله کوتاه، «بلوغ النهایة» یک معنا هم بیشتر نیست، «قرآن مجید»، قرآنی که بلغ فی العظمة و الکرامة الی النهایة. خیلی معنای قشنگی است، بعد خودشان در التحقیق معنایی گفته اند، ولی همین یک کلمه ابن فارس خیلی غنیمت است.
شاگرد: خود عظمت هم از این حالت ابل بیرون می آید؟
استاد: چه بسا باشد، عظمت به معنا بزرگی است، عظم کل شیء بحسبه، وقتی علف خورد شکمش بادکرده یک نحو عظمت برای جثه او است حتی خود ایشان هم تعبیر کرده اند «اذا عظمت بطونها»
شاگرد: ایشان که حرف لغویین را نقل کرده است، می خواهد بگوید حرف من غیر از حرف آن ها می باشد، یا عین حرف آن ها می باشد؟
استاد: مرحوم طبرسی کم نقل از لغویین دارند خودشون فارس میدان اند، یعنی خودشان شاهد می آورند و تحقیق می کنند و کم له من نظیر!، بسیار شده است که در طلبگی، معانی بسیار زیبایی در مجمع البیان پیدا کرده ام که از همه بهتر است، گفتم هر لغوی شاهکاری دارد، جاهایی در مجمع البیان است که خیلی زیبا عالی تحقیق معنای لغت کرده است. لذا ایشان نمی گویند لغویون گفته اند، خودشان وارد بحث میشوند.
شاگرد: المجد فی کلامهم یعنی فی کلام لغویین.
استاد: نه، یعنی فی کلام العرب.
شاگرد: در هر صورت؛ این حرفی که الان زدیم غیر از حرفی است که قبلا زدیم. اول گفتیم «المجید الکریم المعظم»، بعد گفتیم «الشرف الواسع»، این غیر از آن است یا همان است؟
استاد: عرض کردم ایشان دو مطلب را ارائه دادند یکی همان «المجید الکریم المعظم»، دوم، «والمجد فی کلامهم»، که دارند ریشه یابی می کنند، دارند فاصله می گیرند از صرف واژه «الکریم المعظّم». «الشّرف الواسع»، الشّرف الواسع یک معنای کلّیه است و حالت تجریدی دارد، برای هر دو شاهد می آورند هم اوّل هم دوّم. «یقال مجد الرّجل اذا عظم و کرم»، این برای قسمت اوّل، برای قسمت دوّم، «و اصله…»، برای «المجد فی کلامهم الشّرف الواسع» شاهد می آورند. این وسعت را از کجا آوردید که می گویید: «الشّرف الواسع»؟ می فرمایند: «واصله مجدت الابل إذا عظمت بطونها»؛ یعنی وسعت، شکماشون بزرگ شد.
شاگرد: اگر این شاهد دوّم برای «الشّرف الواسع» باشد، باید وسعتش ثابت شود. شرافتش از کجا ثابت شد؟
استاد: اصل شَرُفَ آیا فقط در نسب است؟ بعید است. البته یک جا نوشته بود، «والعهدة علیه» که شریف از اسماء خدا نیامده است. باید دید در دعای مبارکه جوشن شریف از اسماء خدا است یا نه؛ دور نیست که به کار رفته باشد، من آن جا دیدم، چشمم خورد که شریف از اسماء الهی نیست، ولی از آن «کثرت اکلها»؛ یعنی به نحو بسیار خوبی علف بهاری را تا نهایت بخورد. این نحو، اگر به معنای تجریدی برای شرافت در نظر بگیریم و نه اینکه فقط در نسب باشد. به عبارت دیگر شریف یعنی بهترین چیزها و گل سر سبد چیزها. وقتی شتر در بهار آن علف بهاری را می خورد، می خورد تا نهایت، «الشّرف الواسع»؛ هم بهترین چیزش است که علف بهاری است و هم الواسع است که می خورد تا شکمش وسیع شود. البته معنای لغوی شرف نیاز به پی جویی بیشتری دارد. در ادامه هم «امجد القوم فلان قری» امجد را بهمعنای گرامی داشتن میآورند.
قال الشاعر -عبدالملک بن عبدالرحیم الحارثی-: أتيناه زوارا فأمجدنا قری من البث والداءالدخيل المخامر
شاعر دارد از مهمان نوازی یک نفر می گوید.
«أتیناه زوّارا»؛ رفتیم خانه او درحالی که زیارتش کنیم «فأمجدنا قری»؛ بالاترین پذیرایی را از ما کرد. چه بود پذیرایی اش؟ «من البث»؛غصه و ناراحتی، غصه و ناراحتی و گریه . «و الداء الدخیل»؛ دردی که تمام وجود انسان را گرفته باشد. «المُخامِر»؛ پوشاننده ی همه بدن، بعدش هم می گوید: خیلی اشک ریختیم و رفتیم خانه اش این برما گذشت…آن وقت تعبیر کرده «اتیناه زوارا فامجدنا قری»، بالا ترین مهمانی و پذیرایی را از ما میمان ها کرد؛ «من البث»، «اشکو بثی و حزنی الی الله»؛ «بث» حزن وناراحتی و گریه و اینها است. این برای معنای مجد می شود.
بعد میروند سراغ عبارت دوم؛ «انه هذا شی عجیب». می خواهید من عبارت ایشان را بخوانم که زمینه ای برای مطالعه باشد، لغات ایشان را ببینیم، برگردیم کلمات دیگران را هم یک مروری داشته باشیم. یا همین جا باستیم و بریم سراغ کلمات دیگران راجع مجد؟
شاگرد: عجیب را بخوانیم، بالأخره ین عجیب یک رکنی در تحلیل آیه است.
استاد: پس عجیب را بخوانیم؛ «و العجيب و العجب هو كل ما لا يعرف علته و لا سببه»؛ عجیب و عجب هر چیزی است که علّتش معلوم نیست. وقتی علّتش را نمی دانیم برای ما، عجیب جلوه می کند. حالا علت و سبب باهم فرق دارد یا خیر؟ ظاهر کلام مرحوم طبرسی این است که بین علت وسبب فرق گذاشته اند. در لغت هم فرقهایی دارد فی الجملة.
در اصطلاحات کلام و فلسفه، علّت و سبب را شاید یکی بگیرند. در فقه هم فرق دارند این اصطلاحات. به اندک مناسبتی می تواند فرق گذاشته شود؛ در این مقامی که ایشان راجع تعجب می گویند چه فرقی بین علت و سبب میخواهند بگذارند؟ احتمالا منظورشان این باشد که سبب چیزی است که کاری اثباتی را انجام می دهد تا یک چیز نامأنوس و عجیب، پدید بیاید. علّت، بواسطه اینکه به معنای مریضی هست یعنی یک مانعی و یک چیز بدی که در کار است و باعث پیدایش امر عجیبی است.
لذا «کلّ ما لا یعرف علّته»؛ یعنی یک شکستی، یک چیز بدی در کار آمده که یک أمر نامأنوسی را ایجاد کرده است. آن علّت یعنی آن چیزی که سبب خراب شدن کار شده و این امر عجیب را پدید آورده -خراب شدن به معنای نامأنوس بودن- معلوم نیست. و سبب آن است که خراب شدن نیست، یعنی یک چیز وجودی است که صحنه وجودی را سبب شده و پدید آورده که باعث تعجّب شده است. این احتمالی است که در تفاوت علت و سبب، من در ذهنم است؛ عرض هم کردم، سبب مثل یک ریسمانی است که با آن به جای می روند، «فَلْيَمْدُدْ بِسَبَبٍ إِلَى السَّماء[9]» یا « وآتیناه من کل شیء سببا فأتبع سببا[10]». سبب یک حالت وساطت و «ما به التوسل» خیر دارد.
امّا در معنای علّت حالت خراب کردن و مریض بودن خوابیده است. حالا اینکه کلیّت داشته باشد نمی دانم. حالا شما اگر معنای دیگری در ذهن شریفتان است بفرمایید؛ فرق بین علت و سبب. خب «العجیب و العجب کل ما لا یعرف علته و لا سببه»؛ این هم تمام شد.
برو به 0:44:35
بعد آخر آیه شریفه «بل کذبوا بالحق لما جائهم فهم فی امر مریج[11]»، از ماده مرج؛ «و المريج المختلط الملتبس»؛ امر مشوب و مختلط و درهم شده و اشتباه شده، می باشد. «و أصله» – مرحوم طبرسی عبارات تبیان را خلاصه کردند با کمی تغییر- «و أصله إرسال الشيء مع غيره من المرَج»؛ شیخ فرموده اند: «و أصله إرسال الشیء مع غیره فی المَرج -بسکون راء-». این دو تعبیر هم تفاوت معنوی دارند.
عبارت ایشان: اصل معنای مَرَجَ رها کردن یک چیز است ، فرستادن چیزی با غیر خودش که از اصل آن از ماده مَرَج گرفته شده . مَرَج هم به معنا اشتباه و اختلاط و درهم دیگر رفتن است.
اما مرحوم طوسی در تبیان تعبیر بهتری دارند، نمی دانم چه طور شده ایشان ( مرحوم طبرسی) اینگونه خلاصه کرده اند، تغییری در عبارت تبیان داده اند که عبارت را که بهتر نکرده.!.. تعبیر تبیان خیلی بهتر است.
شاگرد: تصحیف شده؟
استاد: تصحیف در مجمع؟ بله، باید نسخه ها دیگر مجمع را ببینیم. و الا تغییری در عبارت تبیان داده اند که عبارت تبیان خیلی خوب است؛ ایشان فرمودند: اصل مَرَج به این معناست که شتر و گاو و گوسفند را رها کنند در چراگاه. چراگاه را می گویند المَرج «بسکون راء»، مرج بسکون الراء: «الارض ذات کلاء»؛ وقتی که حیوانات مختلف را بدون ضابطه و مختلط در بیابان رها کند، گفتهاند: «مرجوا»، خیل و بهائم را مختلطا به بیابان فرستادند؛ همان هرج و مرجی که خودمان به کار می بریم؛ یعنی همان مخلوط است. ضابطه ای ندارد، بهم ریخته است. «ارسال الشی مع غیره»، مثلا اسب و گاو را مخلوط می فرستند یا چند اسب را«فی المرج»؛ عبارت تبیان این است؛ یعنی برای آن جای مرعی…«قال الشاعر» که این شعر را مرحوم شیخ آورده اند؛ بعدی را نیز آورده اند که این ها مثل خود تبیان است؛ «ای»، هم که بعدش نیست عبارت تبیان است.
«قال الشاعر-ابوزبید-: فجالت فالتمست به حشاها فخر كأنه غصن مريج»
در بعضی نسخه ها «کأنه خوط مریج» دارد. «فجالت»، این شعر قبلش چیست در این کتاب های لغوی نیاورده بودند، فقط در یک جا در تاریخ مدینه دمشق ابن عساکر، از ابن عباس این شعر را آورده که ابن عبّاس به این شعر استشهاد کرده است. در آنجا قبلش را هم آورده که قبلش صحبت از نصل و ریش -پر- و فوقاه … است. که این مرجع های ضمیر، اولش مبهم است. نمی داینم دقیقا به کجا برمی گردد. حالا من یک احتمال می دهم شما هم سنتان سن تحقیق است، تتحقیق بیشتر کنید؛ به ما هم بگویید؛ احتمالا مرجع «جالت»، «ریش» باشد. چون به انتهای چوبه ی تیر پری می بستند تا حالت چرخش پیدا کند و از مسیر منحرف نشود و پیکان هم داشته، که نصل که سر تیر بوده و قوس و کمانی که باآن می انداختند؛ صحبت از نصل و ریش و… است
شاگرد: پر؟
استاد: عربی پر، ریش است؛ در قرآن هم ریش داریم « قد انزلنا علیکم لباس یواری سوئاتکم و ریشا؛ و لباس التقوی ذلک خیر»؛ عرض کنم که ریش همان پر است. خب، ایشان می گویند: «فجالت فالتمست به حشاها»؛ احتمالا «به»؛ به نصل برگردد و «حشاها» هم یعنی وسط آن ریش . یعنی در حالیکه تیر جولان می داد ومی آمد ، من دست زدم و وسطش را گرفتم. همان جایی که جای جولان ریش بود. «فخرّ كأنه غصن مریج»؛ در دست من به طوری این ریش خرد شد که مثل یک شاخهی مریج و متلطّخ بالدّم شد؛ همان پَر را در دست فشارش بدهندچه طور می شود؟! یک چیز آشفته می شود و مریج یعنی مشتبه؛ آیا این به این معنا است؟ که «فخرّ کأنه غصن مریج»، مریج که معلوم است معنا کردند؛ اما «فجالت فالتمستُ به»؛ علی ای حال من نمی دانم نسبت به شعر قبلی و منظوری که شاعر اراده کرده چیست؟ اگر شما می دانید همین الان یا بعدا متوجه شدید برای ما هم بفرمایید.
برو به 0:51:09
علی ای حال کلام بر سر «مریج» است به معنای یعنی مختلط. مرجان در آیه شریفه هم از همین معنا متخذ است. «والجان خلقناه من قبل من النار السموم[12]» و «و خلق الجانّ من مارج من نار[13]»
شاگرد: «مرج البحرین» هم دارد.
استاد: «مرج البحرین یلتقیان[14]»، هم دارد که «مرج»؛ یعنی «ارسل» مارج من النار یعنی انتشار ضوء، معنا کرده اند به اختلاط نور و دود و شعله با یکدیگر؛ آن هم صحیح باشد یا نباشد، جای خودش؛ «مارج من نار»؛ عدهای اینطور گفته اند.
شاگرد: در نهج البلاغه هم دارد: «لولا تمریج فی قلوبکم»
استاد: آن در نهج البلاغه نیست، در کتب اخلاق آمده است. «لولا تمریج فی قلوبکم و تکثیر فی کلامکم وسمعتم لرایتم ما رای و لسمعتم ما اسمع[15]»؛ من اطمینان دارم الان، در نهج البلاغه نیست.
اصل معنای اشتقاق مرج و موج و نظیر این ها در آیات شریفه هست، مور، موج و مرج معانی قشنگی دارد، در همه شان معنای غلق وجود دارد که باید سر تک تک حروفش صحبت شود. جیم و میم وراء درلغت بحث شود که ببینیم چیز خوبی دست می آید یا خیر؟ مثلا در آیه ی «یوم تمور السماء مورا[16]»؛ مور همان موج است با اندک تفاوتی.
خلاصه، مرج این جوری است، من خیالم می رسد در معنای مرج -که صحبتمان است- یک نحو تکرّری فی الجملة باشد، اینکه تکرار از کجا بدست بیاوریم و چگونه در مفادش نگاه کنیم، سرجای خودش. و چه بسا یک نحو معنای وسعت هم در آن می باشد، که باید تامل نمود.
ابهامی که من دارم این است که سه تا ضمیر مونث دارد، «جالت»، «التمست»، «حشاها»، اما بین اینها می گوید «فالتمست به حشاها»، ولو در یک جا دیدم که «بها»؛ بود، اما مواردی که در کتب معتبر نقل کرده اند «به» است. بعد از آن «فخرّ»، «فخرت»، نشده است، مرجع ضمیر «فجالت» چیست؟ و «فخر»ّ، چیست؟ روی حدسیات خیلی بعیدی «جالت»؛ یعنی ریش و «فخر» یعنی «نصل»، البته به این احتمالات اعتباری نیست، باید بیشتر در کتاب ها توضیجش را دید.
مرحوم طبرسی می فرمایند: «مریج»؛ یعنی «قد التبس بكثرة شُعَبِه.»؛ غصن شاخه است. خوط هم به همین معنا است. مریج یعنی شاخ و برگش رفته بود توی هم؛ شاخه ای که درهم باشد، حالت نظمش از آن گرفته باشد، مشتبک بشود، مریج می شود، حالا أمر مریج چیست؟بحث های تفسیریش بعدا ان شاء الله؛ ایشان این طور می گویند، «قد التبس بکثرة شعبه»؛ که عبارت تبیان هم همین طور است.
و بعد اضافه می کنند، می فرمایند: «و مرجت عهودهم و امرجوها»؛ -هم باب افعالش هم ثلاثی مجردش- یعنی عهد و پیمان آن ها به هم ریخت، مشتبک شد، مختلط شد؛ «أی خلطوها و لم یفوا بها»؛ وفای به عهدشان نکردند. عهود مختلط شده و درهم ریخته.
این برای چند لغت این جا، در مورد این لغات، برای جلسه بعدی ببینید، لغت قرآن، عجیب، رجع، تراب، کتاب حفیظ هم داریم؛ کدام یک از این لغات را مرحوم طبرسی در قبل یا بعد از این جا معنا کرده اند.
راجع به همین معنای مجید در سوره مبارکه بروج در مجمع البیان به کتاب ما ص468، فرموده اند:
«ذو العرش المجيد، أكثر القراءة في المجيد الرفع لأن الله سبحانه هو الموصوف بالمجد و لأن المجيد لم يسمع في غير صفة الله تعالى لذا بعضی خوانده اند: «قرآنُ مجیدٍ»، یا در سوره مبارکه بروج خوانده اند «بل هو قرآن مجیدٍ»؛ یعنی مجید اسم الهی باشد. ولی در ما نحن فیه یعنی در سوره ق نمی شود «ق و القرآنِ المجیدِ»- «و إن سُمِع الماجد و من كسر المجيد جعله من صفة العرش و روي عن ابن عباس أنه قال يريد العرش و حسنه و يؤيده أن العرش وصف بالكرم في قوله «رب العرش الكريم» فجاز أيضا أن يوصف بالمجد لأن معناه- معنی مجد- الكمال و العلو و الرفعة و العرش أكمل كل شيء -پس عرش بلوغ کمال است، والعرش المجید یعنی بلغ الی النهایة- و أعلاه و أجمعه لصفات الحسن- که می شود مجید-[17]»
برو به 0:58:38
شاگرد: ابتدای سوره مختصر بحث کردند، شاید صلاح باشد ارتباط آیات با یک دیگر و سیر کلی سوره و اینکه چه معارفی را سوره می خواهد بگوید این ها بحث می شد.
استاد: این ها را گذاشته ام برای قسمت «المعنی».
شاگرد: من احساس می کردم وارد بشویم بحث های جزیی شروع می شود، تک تک آیات بحث می شود؛ اما بحث های کلی سوره، مثل اینکه چه فراز هایی دارد، ارتباطش با هم چیست؟
استاد: المیزان را اول گفتم.
شاگرد: خیلی مختصر بوده است. اما خودتان وارد نشدید. اگر وارد آیه بشویم وارد جزئیات آیه می شویم.
استاد: بله، من که حرفی ندارم… میخوایید مشغول بشیم، عرض کردم بهانه، اگر هم چیزی در ذهنم هست هنوز شروع نشده است؛ دیر نشده! دور نما بخواهیم بگوییم، یک چیزی از دور می گوییم که مضمون آیه شریفه این است، یکی هم جمع بندی می کنیم؛ من خیالم می رسد، کمی از نزدیک با مضامین آیات آشنا شویم، بعدا جامع گیری کنیم؛ این اولویت دارد تا اینکه هنوز چیزی نخواندیم بخواهیم جامع بگیریم و آیات را از احتمالات ذهنی خود بگوییم.
شاگرد: این از مسلمات سوره است؛ این ها واضح است؛ یک اشاره ای بدان شود؟
استاد: حتما بحث می کنیم، یکی از مهم ترین بحث هایی که در ذهن من است همین است که کل سوره مبارکه را به عنوان واحد نظر کنیم و نظمش را بحث کنیم؛ اما اینکه الان محل طرحش است، برای من خیلی واضح نبود. گفتیم مقداری بخوانیم، وگرنه شما را مطرح کنید اگر چیزی در ذهن بود همان وقت، چیزی می گویم اگر هم نبود می رویم فکر و مطالعه می کنیم. در خدمت هستیم خلاصه. زیاد متکلم وحده بودن غلط است. هرچه بگویید گوش می دهم. همان وقت اگر چیزی باشد می گویم. اگر هم نبود میروم مطالعه می کنم.
شاگرد: این لغات را برمی گردید؟ الان بنا براین است که نظر نهایی معلوم شود؟
استاد: بله، این ها فعلا آشنا شدن با مفردات است بهعنوان کأنه یک بحث خام سلولی است که این را بدانیم. اما در مورد سیاق آیه و یحث های گسترده، خیالم می رسد، هنوز مانده.
شاگرد: آن بحث های فقه اللغه که اشاره کردید، خوب است کار شود.
استاد: من معمولا گفته ام کسانی که دنبال بحثی را می گیرند خیلی خوشحال می شود طوری که نمی توانم توضیح بدهم؛ خوشحالی ام را نمی دانم چه طور انتقال بدهم؛ اما اگر ببینم نشده و نرسیده اند، حال نبوده، من هم تکلف و ملال ایجاد نمی کنم؛ طولش نمی دهم، این بحث خوب بشود و دنبالش را خوب بگیرند، ماهم استفاده می کنیم من هم سهم خودم دنبالش می روم.
شاگرد: بعضی بحثهایی مبنایی مثل روح معنا و یا اشتقاق کبیر مناسب است که بحث شود.
استاد: وقت این فرمایش شما نرسیده است. البته تشخیض من. فعلا داریم یک لغتی معنا می کنیم می رویم جلو آشنا می شویم. بهترین موقعیّت برای بحث های اشتقاق کبیر و غور معنای لغوی و کشف روح معنا، آن وقتی است که می خواهیم از کلّ آیه استظهار یک معنایی بکینم. آن وقت است که معلوم می شود که می خواهیم بگوییم این لغت یعنی این و بعد ارائه می دهیم، بگوییم اگر اینجوری معنا کنیم با توجّه به اینکه این واژه را بگذاریم جای آن، خیلی قشنگ می شود و نظم منطقی خودش رو پیدا می کند یا اینکه مثلا این واژه را این جور معنا کنیم و این روح معنا را بگذاریم جایش، آن وقت خیلی قشنگ می شود؟
ببینید، وقتی بحث معنا و سیاق کلّ آیه را می کنیم آن وقت بیشتر اهمیّت و زیبائی اش را نشان می دهد، تا اینکه الان ما هنوز «القرآن المجید»؛ مجید را بریم ده ها بحث اشتقاقی کنیم.
شاگرد: اصل بحث مبنایش را عرض می کنم؛ نه در خصوص لفظ مجید.
استاد: این ها چون یک مباحث سنگینی است که اهل تفکّر بشر روی این ها کار کرده اند، من سلیقه ام این است که نباید یکی از این ها را به ذهن مخاطب تزریق کنیم بلکه باید همه نظرها را منصفانه بگوییم.
امّا اگر یکی اش در ذهن من خیلی زیبا بوده، علی ای حال با همان التهابی که در ذهن خودم است می گویم؛ ولی نه اینکه مثل بعضی فقهاء -اسمش را نبرم، از سابقین است- که نظر خودش را روی کرسی می نشاند و قشنگ آرایشش می کند، عروس زیبا تک دنیا میشود و بعد می گوید بله، مخالفین حرفهایی زده اند. تازه حرف های دیگران شروع می شود، وقتی کار را تمام کرده. درحالی که می بینی آن طرف هم عجب حرف های قشنگی دارند و ایشان اگر این ها را اوّل گفته بود ما این طور جذب حرف های او نمی شدیم.
شاگرد: بعضی ها هردو را عروس می کنند.
استاد: علی ای حال غیر از این که هر دوعروس کردن؛ به این معنا که آن اندازه ای که هر کدام لیاقت تزیین دارند باید تزیین داده شود. همان که در اصطلاح طلبگی می گوییم، تقریر صحیح؛ یعنی هر قولی را طوری تقریر بکنیم که فوری محلّ اشکال نباشد، – یکی از اساتید همین که داشتند تقریر نهایة می کردند، تقریر همان و اشکال همان، خب این یک نحو که ممهد اشکال در ذهن طرف بوده است. نه اینکه تقریر همان و شکل گیری اشکال در ذهن مخاطب همان.
تقریر باید بگونه ای باشد که مخاطب اگر خالی الذهن هست خیلی … مگر چه ناقلایی باشد؛ اما عادی باشد می بینید مثل یک منبر است. منظورم از تقریر این است.
برو به 1:05:57
لذا این مباحث هم چون مباحث سنگینی است، مخالف و موافق دارد؛ ما همان ابتدا نمی گوییم حتما این گونه است، بلکه ما می گوییم این گونه می گویند، آن گونه می گویند ولو خرده خرده ما ادلّه ای که به آن رسیدیم و پیدا کردیم که مثلا اشتقاق کبیر حقّ است، اینکه الفاظ وضع شده اند برای روح معانی حقّ است، به مناسبت شواهدی برای آن ذکر بکنیم. نه اینکه بعنوان یک نظر جا افتاده ای که گویا اصلا کسی دیگر این حرف را نزده است، میخش را بکوبیم.
شاگرد: کجا می توانیم مراجعه کینم برای مطالعه این بحث ها؟
استاد: کتب مختلفی است. مثلا کتاب دراسات فی فقه اللغه دکتر صبحی صالح که ما مدت ها مباحثه اش داشتیم. جمع آوری خوبی کرده است. ایشان غلْطی به این علم نداده ولی جمع آوری خوبی کرده است مطالب جور واجور دارد.
شاگرد: ارجاعات به جاهای دیگر دارد؟
استاد: در مصادرش، ده ها کتاب دیگر را نام برده است. کتاب علم اللغه و کتاب فقه اللغه آقای وافی مصری هم خوب است. کتاب های ابراهیم انیس از همه ی این ها فنی تر است و رشته اش این بوده، ولی در فقه اللغه به خصوص کار نکرده است؛ ولی کار های ابراهیم انیس به شدّت در فقه اللغه به درد می خورد. البته ایشان در مقدّمات فقه اللغه کار کرده.
و این ها خرده خرده باشد به مناسبت، آنکه بیشتر منظور من است این است که از نزدیک آدم خودش بصورت کاربردی تفاوت این ها را لمس کند. لمس کردن خودش چیزی است، مزه ای می رود دردهان شخص، این بگویم یا این و چه تفاوتی کرد؛ لذا وارد مباحثه که بشویم، مسائل پیش بیاید، می گویم اگر این طور بگویی این طور می شود و اگر آن طور بگوییم، آن طور می شود. بخش مهمش هم ذوقی است. تجربه ای که من دارم این گونه است. اذهان مختلفه است! خداوند هر ذهنی را یک جوری آفریده است.
شاگرد : تعبیر «عقل عن الله» که در روایات آمده به چه معناست؟ صرف شناخت خداست یا شناختی که منشاء آن از خدا گرفته شده است..؟
استاد: اصطلاحش رو که به کار می برند به معنای معرفة الله به کار می برند. امّا حالا یک معنای قشنگ تری هم درآن هست یا نیست؟ یعنی تعقّلی که بر اثر تهذیب نفس و توجّه إلی الله، عن الله باشد. عَقَلَ بالله و آن عقلی که ناشی شده عن الله ،از ناحیه خدا بسوی او آمده است.
شاگرد: متعدّی به عن نیست؟
استاد: اگر متعدّی باشد که می شود عَقَلَ عنه. امّا حالا نظیری داریم؟
شاگرد: یک روایتی بود، احتمال می رفت درمورد چیز دیگر باشد، «عَقَلَ عن الرزق» داریم چنین چیزی بود.
استاد: آن عُقِلَ است. عقال به معنای ممنوع شدن. عُقِلَ یا عَقَلَ فرق می کند. کما اینکه دارد «سمّی العقل عقلا لعقاله عن الجهل»؛ آن جا عقال یعنی افسار،چیزی که محدودش بکند. حالا «عقل عن الله» نیاز به تحقیق بیشتر است که آیا «عن»، استعمال موردی است برای یک مطلب اخلاقی ظریف؟ یا ناظر به همان استعمال تعدّی «عَقَلَ» به «عن»؟
شاگرد: می گویید که مباحث فقه اللغة ذوقی است، این مباحث لغوی چقدر حجیّت پیدا می کند؟ یک جاهایی گویا استحسانی است. چقدر می شود به این حرف های لغوییون اعتماد کرد؟ مثلا در مورد شرف فرمودید، اشرف آن نبات است، اما لغت اصیل مجد، شرف نبود؛ یا مجمع آورده «المجد الشرف الواسع» و خودشان در تعبیرشان «الکریم المعظم و العظیم المکرم» دارند، اگرچه دو کلمه نزدیک به هم می باشد اما دو کلمه ای است که نه درآن معنای شرف است نه معنای وسعت؛ چقدر به این حرف ها می شود اعتماد کرد؟
استاد: بله، در آن مباحثه هم صحبتش می شد، این بافتنی ها خیلی مفصّل صورت گرفته، بافتنی هایی که معلومه که …زیاد هم گفته ام؛ یک هم بحثی در مباحثه کنز الدقائق داشتم، حالِ من در لغت -از قدیم- بود که می رفتم شواهد جمع می کردم، ایشان هم مخالف بود، چیزی نمی گفت، لبخندی می زدند، اما گاهی خیلی جلوه می کرد، هنگامه می شد! او هم می دید که جالب شد، می گفت بافتنی است اما بافتنی قشنگی است. خب حالا این بافتنی همه اش بافتنی است؟ خیال می کنی که آن ذوقیّات، بافتنی های کثیری را در کار میآورد، امّا بلاریب هم اش بافتنی نیست. آن که می خواهم عرض کنم این است که آن چیزی که پایه ذوقیّات شده، کشف است یعنی چیزهایی ذوقی است، بعض نفس الأمریّات لغوی را کشفش می کند.
میزان صحّت و سقمش چیست؟ بعد که به اذهان متعارف عرضه می کند که آن ذوق را ندارند تأییدش می کنند. نوع عرف عقلا تأییدش می کنند.
شاگرد: طبیعتاً باید در قدر متیقن حرکت کرد.
شاگرد: یعنی آن ها بنا نبود که آن را کشف کنند، اذهان عادی پی نمی بردند؛ اما او که با ذوق خدایی کشفش کرد تأیدش می کنند. امّا او که به ذوق خدایی کشفش کرد، تأییدش می کنند. امّا خیلی از بافتنی ها را به او می خندند، اذهان عموم می گویند چیست بهم بافتی!
آن هایی اش را که تأیید بکنند، آن ها خیلی قیمتی است و کمک های بزرگی می کند در کشف قواعد اشتقاق کبیر.
شاگرد: مثلا الان فرمودین که الکریم المعظم نفس الامریتش با خودش مناسبت دارد، عالم اثبات و ثبوت، از کجای مجید در آوردید؟ مجید یعنی شریف، شریف عالم ثبوت را قبول می کنیم، از کجا در می آید که در عالم اثبات هم شریف است؟ مشرف بودن و معظم بودنش از کجا درمی آید؟ یعنی محل ابهام است. یعنی محمل ها تا چه اندازه ای صدق می باشد؟
استاد: البته من توضیح مرحوم طبرسی را معنا کردم؛ اما فرمایش شما، با این خصوصیت اگر عرض من از منظورمرحوم طبرسی درست بوده، این می شود معنایی که ایشان برای مجید گفته اند، شما می توانید با شواهد لغوی روشن مثلاً در یک جایی این مطلب را نقض کنید.
شاگرد: اصلا حداقل این را از کلامشان نفهمیدیم شما مجید را می گویید شریف، طبق کلام خودتان، معظم از کلام شما در نمی آید، در حد کلامتان الشرف الواسع است، مشرفش از کجا است؟
استاد: مثلا شترها که چیز را می خوردند، شکم بیرون می آید، یک نحو خودش را نشان می دهد، اگر علف بخورد و صاحب کار نفهمد که خورده یا نخورده، «مجدت الابل» نمی گویند؛ «مجدت الابل» طوری است که بهترین گیاه را خورده وقتی هم می آید، شکم باد کرده، ظهور و بروز آمده است؛ این همان ظهور و بروز است.
برو به 1:13:48
این ها شواهدی می شود برای این طرف؛ من در مباحثه زیاد عرض می کردم، می گفتم: شواهد برای این طرف آوردن خیلی خوب است. امّا 99 درصد کار، موارد نقض برای خلاف این ها است. آن خیلی کار دارد و خیلی هم عالی است که پیدا کنیم مواردی که همین استعمال شده و واضح است که اینجور چیزی درآن نیست. این می شود استدلال. این طرفش ذوقی بوده، آن طرفش هم ذوقی هست، به او آن شدت تفحصی است که ذهن او بکند تا موارد نقض را پیدا کند.
شما الآن مورد نقضی را نمی فرمایید بلکه فقط می فرماید از کجا؟ الآن آن چیزی که من عرض می کنم شما باید یک ردّی در مقابل بگذارید. اگر شکم ابل جلو نیاید عرب می گوید «مجدت الإبل» یا نمی گوید؟ باید مراجعه کنیم.
شاگرد: بله فرض کنیم جلو آمد. اما آیا مجد را با این دقت لحاظ کرده اند که بروزی داشته یا اینکه عظمتی را می خواسته بگوید؟ آیا بروز لحاظ شد؟
استاد: «مجدت الابل اذا عظمت بطونها بکثرة الاکل».
شاگرد: یعنی اصل عنایت روی عظمت است.
استاد: عظمت است یا کثرة اکل است؟
شاگرد: عظمت.
استاد: عظمتی که ظهور بروز دارد؟ یا عظمتی که ظهور بروز ندارد؟
شاگرد: به این هم التفات داشته اند که بین عظمتی که ظهور بروز دارد یا ندارد، فرق گذاشته اند و به آن لحاظ وضع شده است، آیا تا این اندازه دقیق شده اند؟
استاد: در اشتقاق کبیر یک بحثی بود که «م، ج، د»، اگر نظائرش را پیدا کنیم چه بسا می بینیم و اصلا آدم به یک اطمینان نزدیک به قطع می رسد که… مثلا در جدّ، مجّ، مدّ اگر همه ترکیباتش را نگاه کنید یک دفعه می بینید همه مواردش این، بروز و ظهور را پیدا می کند. مدام آدم به اطمینان نزدیک میشود. همین طور باید دید میم تنها و جیم تنها و دال تنها هم چه معنایی را افاده می کند. در قرآن فکر کنم مجّ هم داریم؟…
شاگرد: ظاهراً اذان شده است.
استاد:حالا این مباحث لغت این شیرینی را دارد ولو مخالف هم دارد. حال باید چه کار کرد؟ من می گویم که باید به صورت ملموس رو این ها کار کرد، در موارد پیش رفت، اگر کسی حوصله این ها را نداشته باشد هرچه این ها را می شنود بیشتر آزرده خاطر می شود و کسی هم یک نحو ذوقیات را دارد، بیشتر که پیش می رود، مدام ذهنش مشغول می شود. آن چیزی که گمان من است در این چند سال که در کان یکون مشغول بودم، این ها تمامش بی پایه نیست. واقعا پایه های محکمی دارد و مشکل این است که هنوز قواعدش کشف نشده است.
من همیشه مثال می زدم برای موانع صرف که در ادبیات می گویند، به اینکه یک قانونی به شما می گویند، حرف جرّ بعدش مجرور می شود تا می رسد به «مررتُ بأحمدَ»، حالا باید توضیح بدهی که این جا نه تا سبب منع وجود دارد که دیگر وقتی این ها آمد دیگر جرّ نمی دهد. واقعا قواعد پیچیده ای در کنار آن قواعد اصلی هست که کار می برد. از این ها پیچیده تر در فن اشتقاق است یعنی یک قواعد اصلیّه است که زود آدم متوجّه می شود ولو همان ها هنوز کامل مکشوف نشده و پیچیده تر مواردی است که بحالت رادع، قواعد را دستکاری میکند. بصورت موردی مانند اسباب منع صرف یک نحو تغییر محلّی می دهد که این ها سختش می کند.
لذا آن هایی که ذوق دارند کار بکنند و خرده خرده قواعد به دست بیاید،همین که قواعد بدست آمد همه قانع می شوند، عرضه که بکنند همه قانع می شوند در یک جدول منظّمی در بیاید.
امّا تا زمانی که نشده چاره نداریم جز اینکه همین طور بحث های موردی بکنیم تا هر کسی به ذوق خودش بالاخره. حالا اگر زنده بودیم و مباحثه بود، من خودم خیالم می رسد مطلب خوبی است و اصل دارد، من همیشه ذهنم می رود سراغ اساتیدی که این مبنا را درست می بینند. حرف دیگران را نیز دیده ام و برای شما می گویم اما من خیالم می رسد که این ها درست می گویند. حالا باز هم مباحثه می کنیم.
الحمدلله رب العالمین
کلید: التفسیر الحدیث، اشتقاق کبیر، البیان، ترتیب سور، الاتقان سیوطی، مصحف امیرالمومنین، تفسیر طبق ترتیب نزول، مجید، شریف، المعظم، «مجدت الابل»، ملاک آیه حساب شدن، فقه اللغة، ذوقیات لغوی، کشف معنا نفس الامری، قواعد اشتقاق، طبرسی، اللغة، المعنی، الاعراب، مجمع البیان، حجیت فقه اللغة، کنز الدقائق، واژه «عقل عن الله»، دراسات فی فقه اللغه، دکتر صبحی صالح، کتاب علم اللغه، کتاب فقه اللغه، وافی مصری، القرآن المجید، المعنی، لغت المريج، فرق علت و سبب،
[1] و لم يعدوا (صاد) آية، لأنه يشبه الاسم المفرد في انه على ثلاثة أحرف في هجاء حروف المعجم، نحو (باب، و ذات، و ناب) و إنما يعد آية ما يشبه الجملة و شاكل آخره رؤس الآي التي بعده بالردف و مخرج الحروف. و ليس- هاهنا- شيء من ذلك.
[2] البيان في تفسير القرآن، ج1، ص223
[3] البيان في تفسير القرآن، ج1، ص257
[4] مجمع البيان في تفسير القرآن ج9 211
[5]. الواقعة، 75، 76، 77
[6]. الفجر، 15 و 16
[7]. الحج، 18
[8]. معجم مقاييس اللغه، ج5، ص: 298
[9]. الحج 15
[10]. الکهف، 85
[11]. ق،5
[12]. الحجر، 27
[13]. الرحمن، 15
[15]. رساله لب اللباب در سیر و سلوک أولی الألباب، صفحه، ۳۹
[16]. الطور، 9
[17] مجمع البيان في تفسير القرآن، ج10، ص: 711