مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 42
موضوع: تفسیر
بسم الله الرحمن الرحیم
آقای مؤذن: یکی دو مطلبی که در رابطه با طیّ الارض میخواستید بفرمایید، بفرمایید. در مجموع بعضی رفقا میخواستند نظر خود شما را هم بدانند.
استاد: فرمودید نکاتی راجع به طیّ الارض [میخواستم بگویم] دیگر چیزی راجع به طی الارض نمانده بود، دیروز هم رد شدیم، نمیدانم کدام را میگویید.
آقای مؤذن: نه آقا نشد، داشتید میفرمودید، آقای نایینی فرمودند آن بحث را ادامه بدهید و بعدش هم دیگر وقت گذشت.
شاگرد: پریروز چند تا سؤال مطرح شد درباره اینکه اگر طی الارض دو تا متخالف باشد یا اینکه چطور در این فاصله هیچ اتفاق تکوینی نیفتاد، خرابی رخ نداد؟ سؤالات اینطوری مطرح شد …
استاد: که علی ای حال روی آن توضیحی که امام علیه السلام در روایت دادند که «ثم انبسطت الارض فی اقل من طرفة عین[1]» خرق شد، دوباره باز شد «اسرع من طرفة عین[2]». که درباره این اسرع عرض کردم طرفة العین آن [فاصله بین این است که] میخواهیم ببینیم و میبینیم. یک ادراکی برای بشر هست، [اما] این خیلی سریعتر از آن است. اسرع هم چقدر راه دارد دیگر! اسرعی که یک صدم آن است، اسرعی که یک میلیونیم آن است، خیلی تفاوت میکند.
آقای مؤذن: یعنی آقا واقعاً زمین جمع میشود و باز میشود؟
استاد: ظاهر عبارت که آن بود. فرمایش امام علیه السلام این است که زمین شکافته میشود، بعد دوباره باز میشود.
شاگرد: جمعش با بحث عوالم چیست؟ این یک بحثی بود، همین عالم میشود، خب بشود، چه ربطی به عالم دیگر دارد؟ شما فرمودید اگر مثلا در یک صدم ثانیه دماغ ما تصویر را میبیند، در این فاصلهای که دیگر نمیتواند ببیند این جمع شدن انجام شد، چرا در همین عالم نباشد؟
استاد: نه، من نگفتم حتما باید در عالم دیگر باشد. اتفاقا من تصریح کردم، آخر کار گفتم این بیانی که من گفتم تازه مال همین یک عالم بود که ما تصویر کردیم، چه برسد که عوالم را عوض کنیم. این را صریحا عرض کردم آخر کار.
شاگرد: پس دو بیان است.
استاد: بله دیگر.
شاگرد: آن بیان عوالم دیگرش چیست؟
استاد: یعنی طوری باشد که یک ولیّ از اولیاء خدا از قوانین حاکم بر یک عالم دیگر که حکومت دارد بر این عالم استفاده میکند. اصلاً زمان را عوض میکند، آن پایه زمان یک عالم را تغییر میدهد، وارد یک زمان دیگری میشود که پایه زمانیش فرق دارد. احتمال آنها را هم عرض کردم. اما در این لازم نکرده که حتماً … بله، خلاصه هر عالمی ـ اینطوری که من به ذهنم میآید ـ زمانش به یک جزء لایتجزی میرسد. محال است که یک حرکت، یک سیلان وجودی باشد، یک زمان باشد مگر اینکه ما بتوانیم زمانش را تا بینهایت تقسیم کنیم.
شاگرد: علت این را نفهمیدیم.
شاگرد2: این را پارسال هم فرمودید، من متنش را دیدم اما برهان نیاوردید. چند تا بحث را پارسال مطرح کردید، دو سه بار هم تکرار فرمودید اما برهانی نشد.
استاد: آن پشتوانهاش این است که باید اشکالاتی که دیگران آوردهاند ـ پارادوکسهای حرکت ـ را رویش فکر کنید بعد میبینید این [مطلب حل میشود.] یکی از قدیمیترین و معروفترینهایش مال زنون است که میگوید اصلاً محال است که حرکت صورت بگیرد. اگر بخواهید آن محال را جواب دهید، میبینید غیر از این نمیشود.
شاگرد: جزء لایتجزی.
استاد: بله. و الا آن حرکت زنون را که میگفت تا بینهایت قابل تقسیم است [نمیشود جواب داد.] او میگوید متحرکی که میخواهد از یک نقطهای حرکت کند، محال است که حرکت کند. همان حرف قدیمی معروف.
شاگرد: پارسال مطرح کردید مفصل.
استاد: گفتم؟ بسیار خُوب، الآن یادم نبود. و حال آنکه حرکت روی آن حساب متعارفش که هست محقق است. وقتی استدلال او را نگاه کنیم، میفهمیم که بدون جزء لایتجزی نمیشود. این جزء لایتجزی حرکت است که حرکت را پدید میآورد و الا حرف او و تناقضنمایی که او دارد سر میرسد.
شاگرد: در همه حرکتها همین نکته را باید مفروض بگیریم؟
استاد: بله، هر کجا حرکت، کم متصل غیر قارّ را فرض بگیرید شما یک جزء لایجزی برای حرکت میخواهید، برای زمانی که ترسیم میکند میخواهید. چارهای غیر از این نیست.
شاگرد: آیا کافی است برای اینکه به یک شبههای جواب بدهیم یک مبنایی درست کنیم؟ خب شاید شبهه را جور دیگری بشود جواب داد. یعنی این کافی است؟
استاد: نه، ما از این طرف میگوییم که او دارد میگوید نیست، از این طرف ما [میگوییم هست] البته روی فرضمان، حالا خود این طرفش باز چقدر فرضیههایی مطرح است! فعلاً فرض میگیریم که اصل وجود حرکت معلوم است، قطعی است. وقتی حرکت قطعی است و آن پارادوکس میگوید که نمیتواند باشد، تنها حل این امر قطعی به این است. این خودش میشود برهان، یعنی منبه بر این امر قطعی. ببینید اگر آنطور بود، محال است و حال آنکه قطعا هست، پس [راه منحصر تحقق حرکت اثبات شد.] حالا عدهای ممکن است بگویند آن که شما میگویید قطعاً هست، ما یک تحلیلهای دیگری برایش داریم، ما در آن قطعی شما حرف داریم، خُب آن یک طور دیگری بیان است. خود همان زنون و اینها ـ عدهای ـ انتخاب کردهاند که ما اصلا حرکت نداریم، لیست الحرکة الا سکونات متتالیة. سکونهای متوالی است که شما چون پشت سر هم است [به صورت حرکت میبینید.] مثل این فیلمهایی که امروز هست، فیلمهای جدا جدا است، چون جلو نظر شما عبورش میدهند شما حرکت میبینید. این هم یک جور حل است، اصلاً اصل حرکت را منکر میشوند.
شاگرد: در رابطه با طی الارض که میفرمایید اسرع از طرفة العین است …
استاد: آن تعبیر امام علیه السلام بود.
شاگرد: خب این بالاخره اگر یک کوهی هم این وسط باشد ولو به اسرع از طرفة العین این دو طرف میخواهد به هم برسد، آیا هیچ فشردگی در این اسرع از طرفة العین نمیخواهد ایجاد شود؟
استاد: چرا.
شاگرد: تغییر و تحولی.
استاد: چرا، تغییر و تحول میشود در همان اقلّ، خبرها میشود. مثلا من را فرض بگیرید بین تخت بلقیس و حضرت آصف باشم، من آن بین نشستهام. اگر بخواهند زمین را خرق کنند ـ آن فاصله را ـ به تعبیری که امام علیه السلام فرمودند خرق شود برود پایین بعد باز شود، بدون اینکه قوای دماغی من بفهمد خود من رفتهام در دل زمین و برگشتهام، در همان «آن» [تمام این اتفاقات میافتد.] ما الآن اینطوری هستیم، قوای ادراکی ما فقط دو لحظه آنات خودمان را ثبت میکند. من میگویم یک «آن» قبل خودم بودم، «آن» بعد هم خودم هستم دیگر. بابا این «آنی» که دارم میگویم مناسب درک من است، یک «آن» بزرگ بزرگ. میگویم یک «آن»، این یک «آن» را میگویم اما آن «آنی» است که من درکش میکنم و الا اگر برویم آنات را بکنیم یک میلیونیم گردش یک اتم به دور هسته خودش، اگر بگوییم آن «آن» است، خب آن «آن» را من اصلاً نمیتوانم [درک کنم.] بین آن تا این چقدر فاصله میشود تا قوای من بتواند دو تا «آن» خودم را درک کند! یعنی احساسی که میگوید انا در «آن» قبل با انا در «آن» بعد این قدر زمان برده است. لذا ما رفتهایم در دل زمین و برگشتهایم و خبرها شده، خودمان نمیدانیم، به خیالمان که همه اوضاع سر جایش است و هیچ چیز به هم نخورده.
برو به 0:07:48
شاگرد: مال بیناییش است اینجا که توضیح زیست شناسی کردیم اما بقیه هم همین طور است؟ بدن من اگر فشرده شود، آن هم همین طور [فشار را] درک نمیکند؟
استاد: بله دیگر، یعنی تمام اینها …
شاگرد: این هم از حیث زیستی بررسی شده است؟
استاد: با این بیان اگر به اراده یکی از اولیاء خدا بدن ما در یک هزارم آن زمان ما بشود به اندازه یک گردو و دوباره برگردد سر جایش، ما نمیفهمیم. چرا؟ چون ما در آن لحظه زمانی قوایی که بتوانیم ادراک کنیم [تا] بدن خودش را بیابد [نداریم.] حالا شبیه اینها که یک دفعه رفتهاند را که خود من متعدد شنیدهام.
یکی از نمونهها برای اینکه یک دفعه کسی اصلاً خودش نمیفهمد که کجا میرود این است که یکی از رفقای ما میگفت. خیلی هم قضیه عجیبی است! در خیابان همین قم شده بود، مختصری از آن را به اندازه دو دقیقه بگویم. خلاصهاش این بود که میگفت من با موتور میرفتم، سرعت حسابی بالا در خیابان نزدیک شهرک قدس و آنجاها بود که خلوت هم بود. میگفت یک نیسان داشت میرفت من هم داشتم بغلش از طرف خیابان میرفتم. یک ماشینی آمد از آن نیسان سبقت گرفت، بعد که سبقت گرفت سریع آمد پارک کرد، یعنی آمد کنار خیابان. رسیدم جایی که من قرار گرفتم بین این ماشینی که آمده بود پارک کرده بود و آن نیسانی که داشت میرفت و فاصله چنان کم بود که موتور من رد نمیشد. با سرعت دارد میآید، یک دفعه این ماشین آمد این راه را بست. او سبقت گرفت آمد پارک کرد جلوی این، این نیسان و این هم این ماشین و من هم رسیدم به اینجا. خودش میگفت، میگفت من رسیدم به اینجا دیگر هیچ چیز نفهمیدم چون دیگر گفتم من رفتم دیگر، این فاصله و موتور من و این سپر و اینها رد نمیشد. میگفت من دیگر هیچ چیز نفهمیدم. میگفت یک دفعه به خود آمدم دیدم این گاز موتور را تا آخر گرفتهام، این موتور صدای عجیب میدهد، من همین طور ایستادهام و موتور هم گازش بالا. بعد نگاه کردم دیدم دو تا ماشین پشت من هستند و من هم این جلو ایستادهام، جلوی ماشینها، رد شده بودم. اینکه برایش جالب بود این بود که میگفت دیدم دو سه تا دارند از آن طرف با عجله میآیند، گفتند ما از تردستی شما حاج آقا خیلی تعجب کردیم. میگفت من حالا [خودم ماندهام که] چطور از اینجا رد شدهام، اینها آمدند میگفتند چطور رد کردی موتور را؟! ما داشتیم میدیدیم آن طرف خیابان که یک دفعه [از اینجا رد شدی.] میگفت خدا میداند من هیچ نفهمیدم، اصلاً من این دو تا را که دیدم، دیگر اصلاً نمیدانم کجا بودم؟ میگفت بین یک لحظه اصلاً نمیدانم کجا بودم؟ فقط خودم را دیدم آن طرف ماشینها، گاز را هم زیاد گرفته بودم، همان سرعتی که بوده، فقط کلاچ را گرفته که موتور با کلاچ ایستاده اما گاز همان سرعت. نظیر این خیلی نقل شده است، این یکی است که حالا من یادم آمد. یک لحظه اصلاً خودش نمیفهمد. این لحظاتی که ما درک میکنیم و ادراکات عادی ما چه خبر دارد میشود، ما آنها را نمیدانیم که چه دارد میگذرد. علی ایّ حال این کلی بحث.
آقای مؤذن: ایشان طرف را ـ یک وقتی هم سال پیش خدمت شما عرض کردهام ـ با گوشه چشم نگاه کردن معنا میکند، قبل از اینکه نگاه، نگاه شود. با فرمایش شما که امام حسین فرمود خروج البصر نور خارج میشود …
استاد: ایشان هم همین را گفته بودند.
آقای مؤذن: سیصد هزار کیلومتر در ثانیه یعنی فوق سرعت سیر نور تخت حاضر شد.
استاد: بله، ایشان هم تصریح کردند که از سرعت نور بیشتر. به نظرم تصریحا گفتند از سرعت نور بیشتر. بله، پنجاه هزار فرسخ را هم گفتند.
شاگرد: پس اینکه هر ثانیهای این اتفاق ممکن است میلیاردها بار بیفتد خرق عادت نیست، آنکه آن ولی خدا این فعل را انجام بدهد خرق عادت است.
استاد: بله. آن را هم نمیشود گفت یک نحو خرق عادت [است بلکه] اجراء عادة اخری، اجراء یک عادت دیگری است. آن خرق نیست، عاداتی است حاکم و محکوم. او یک عادتی را که حاکم بر یک عادت دیگر است اجراء میکند.
اما اینکه میگویید من راجع به اینها چه میگویم، من فرمایش آنها را که گفتم، روایت را هم تا آن اندازهای که میفهمیدیم گفتم، اما اگر بگویید نظر من راجع به این چیست؟ مثل این است که به یک بچه دو ساله که تازه راه افتاده و مینشیند بگویند نظر شما در مورد داماد شدن یا عروس شدن چیست؟ خُب این هم که نظر من است.
شاگرد: میشود پرسید دیگر.
استاد: میشود پرسید، بله ما هم حرفی نداریم. اقوی دلیل امکان وقوعش است.
آقای مؤذن: در مجموعه نظرات بالاخره آدم خودش هم به یک نظری میرسد، در مجموع اینها که کدام مثلا نزدیکتر است به واقع.
استاد: علی ایّ حال ما میدانیم که این بزرگوارها خودشان در تحلیل داشتند بحث میکردند، یعنی مطلب را به عنوان یک مسأله قابل بحث مطرح کردند، راهی را که برای حلش پیشنهاد دادند این بود. اما امام علیه السلام که مبین حقائق اسمائند، ایشان که دارند میگویند دیگر مطلب حالت تردید برایشان نداشته لذا ما از سر ناچاری رفتیم سراغ اعدام و ایجاد. اگر یک راهی در روایت آمده که آن راه معقول است و با موازینی هم که امروز میدانیم اتفاقا خیلی جور است و خیلی به راحتی میتوانیم تصورش بکنیم، دیگر مشکلی نداریم که برویم سراغ یک راه دیگری. اندازهای که به ذهن من میآید آن راه که حضرت فرمودند روشن است و بالاتر از اینکه امام علیه السلام گفتند و ما به حرفشان متعبدیم ـ غیر از تعبد ـ معقولیت خارجیش هم برای مثل زمان ما و این حرفهایی که زده میشود قابل درک است. و لذا نمیگوییم که مثلاً ولو امام فرمودند باید یک طوری تاویلش کنیم. همیشه میگوییم چون دلیل بر خلاف داریم فرمایش امام را تاویل میکنیم تا جور در بیاید. اینجا محتاج به تاویل نیستیم و فرمایشی که فرمودند ظاهرش سر میرسد با این چیزهایی که صحبت شد.
شاگرد: غیر از این روایت صریح که در ذیل آیه بود روایت دیگری مد نظرتان نیست که تبیین کند اینجا را ولو حالا یک نوع دیگری باشد؟
استاد: بله، مثلاً راجع به قالیچه حضرت سلیمان دارد «غدوّها شهر و رواحها شهر[3]». شاید همین جا هم نمیدانم خود آقای طباطبائی یا مرحوم آقای تهرانی گفته بودند که کسی رفت سؤال کرد از مرحوم آقای قاضی مثلا با ارتباط خواب بود، بیدار بود، ایشان گفتند که قالیچه حضرت سلیمان عادی نبوده. میگوید که «برادر ما به وسیله شاگردش» این برادر ما یعنی مرحوم آسید محمدحسن الهی رضوان الله علیه. آسید محمدحسن مختصری هم آمده بودند قم ولی برگشتند تبریز آنجا ماندگار بودند. آنجا هم تدریس داشتند بعدا یک شاگردی داشتند ـ من این را با دو سه نقل شنیدهام ـ آسید محمدحسن در تبریز که ایشان به حالت عادی ارواح را میدیده. این را آقای طباطبایی مکرر هم میگفتهاند که به حالت عادی میدیده و حتی یکی از رفقای ما میگفت که کسی که با او آشنا بوده میگفته من در همه علمایی که ارواحشان را دیدیم هیچ کس قیافهاش را زیباتر از علامه حلی ندیدم، علامه حلی از همه زیباتر بود. این آقا اینطور میگفته. بعد او میآید پیش آقای آسید محمدحسن میگوید من میخواهم اسفار برای من بگویید. میگویند من را از کجا پیدا کردی؟ من معروف نبودم، تو چه میدانی که من اسفار بلدم؟ گفتند من با روح خود صاحب اسفار تماس گرفتم و از ایشان پرسیدم، آدرس شما را دادند، گفتند بیایم پیش شما. بعد درس را شروع میکنند و مدتی نزد ایشان شاگردی میکردند آسید محمدحسن هم توسط این شاگرد خیلی برنامههایی داشتند. یکی را که آقای طباطبایی زیاد میگفتند و من از شاگردانشان شنیدم، میگفتند که نامه از داداش ما از تبریز آمد که گفتند بابا ـ والد آسید محمدحسین و آسید محمدحسن ـ والد ما از شما گلایه داشتند. گفتند گلایه چه بوده؟ گفتند سید محمدحسین تفسیر نوشته من را در ثوابش شریک نکرده. آقای طباطبایی گفتند که نامه به قم رسید، خیلی من دلم شکست. به خدا عرض کردم «خدایا تو میدانی که من نه به خاطر اینکه بابا را بخواهم محروم کنم، چون کارهای ما ارزشی ندارد، من اینطور در ذهنم بود که کار ما ارزشی ندارد و الا اگر این کار من نزد تو اجری دارد، این هدیه والد.» خودشان میفرمودند هنوز جواب نامه اخوی را نداده بودم، نامه دوم آمد که این دفعه تماس گرفتیم، بابا تشکر کردند از اینکه هدیه محمدحسین رسید. این را زیاد آقای طباطبائی خودشان نقل میکردند مکرر.
برو به 0:17:29
حالا منظور اینکه اینجا یکی دیگر از آنهاست. فرمودند «برادر ما بوسيله شاگردش از حضرت قاضى رضوان الله عليه سؤال كرده بود كه قاليچه حضرت سليمان كه آن حضرت روى آن مىنشست، و به مشرق و مغرب عالم مىرفت؛ آيا روى اسباب ظاهريّه، و چيز ساخته شدهاى بود؟ و يا از مبدعات الهيّه بود و هيچگونه با اسباب ظاهريّه ربطى نداشت؟ آن شاگرد چون از مرحوم قاضى رحمة الله عليه سؤال مىكند؛ ايشان فرموده بودند: فعلا چيزى در نظرم نمىآيد؛ و ليكن يكى از موجوداتى كه در زمان حضرت سليمان بودند؛ و در اين كار تصدّى داشتند الآن زندهاند، مىروم و از او مىپرسم. در اين حال مرحوم قاضى روانه شدند؛ و مقدارى راه رفتند؛ تا آنكه منظره كوهى نمايان شد. چون به دامنه كوه رسيدند يك شبهى در وسط كوه كه شباهت به انسان داشت ديده شد. مرحوم قاضى از آن شبه سؤال كردند؛ و مقدارى با هم گفتگو كردند؛ كه آن شاگرد از مكالماتشان هيچ نفهميد؛ ولى چون مرحوم قاضى برگشتند، گفتند: مىگويد: از مبدعات الهيّه بوده و هيچگونه اسباب ظاهريّه در آن دخالتى نداشته است.[4]» این [فقره آخر] منظور من بود. معلوم میشود «غدوّها شهر و رواحها شهر» هم یک نحو طیّ الارض بوده، از آنهایی بوده که خرق عادت بوده اما چطوری؟ نمیدانم. این یکی از مواردی است که میشود زمینه این باشد که روایات را در ذیلش ببینیم که حضرات معصومین علیهم السلام ذیل این آیه شریفه چه توضیحی دادهاند. چه بسا بشود از آنجا هم نکاتی به دست بیاوریم راجع به اینکه [سیر] قالیچه حضرت سلیمان چطور انجام میشده. حالا در آیات دیگر هم آیا چیزی راجع به سیر داریم یا نه؟ من الآن چیزی یادم نمیآید.
آقای مؤذن: سیرت به …
استاد: «لو ان قرآنا سیرت به الجبال او قطعت به الارض[5]» بله، از این آیه صحبت هم شد که احتمال دارد که به جای قُطِّعَت، قُطِعَت (بالتخفیف) باشد. نمیدانم قرائتش هست یا نیست. قُطِعَت به الارض، قَطع ارض، قطع طریق که میگویند یعنی طی الارض. قُطِعَت به الارض (بالتخفیف) یعنی با قرآن میشود طیّ الارض صورت بگیرد. اگر قُطِّعَت به الارض (بالتشدید) هم باشد که باز با این تفسیر امام خوب است، یعنی زمین را شکاف دهد، تقطیع کند زمین را و به وسیلهاش کارهایی را انجام دهد. ولی توضیحی در آن آیه نیست ولی اصلش هست «قطّعت به الارض». اینکه حالا جای دیگری هم هست یا نه الآن یادم نیست. حالا در فکرتان باشد شما هم هر کدام پیدا کردید، برای ما هم بفرمایید. خُب، این یک مسأله. مسأله دوم الآن نمیدانم آن خصوصیت نکته وجود را عرض کنم یا این نکته دومی که میخواستم در این کتاب بگویم؟
آقای مؤذن: همان کتاب را بفرمایید به جایی برسیم.
استاد: بله. نکته بعدی آن چیزی بود که راجع به بحث خودمان ـ نفس الامر ـ بود. در مسأله «النفس جسمانیة الحدوث روحانیة البقاء[6]» یک بحثی را شروع میکنند. ایشان طبق مبنای خودشان میگویند زید قبل از عالم ماده تعین زیدی ندارد، نفس جسمانیة الحدوث است روحانیة البقاء است. یکی از چیزهایی هم که این چند سال سؤالش در ذهن من مطرح بوده [این است:] درست است که در محدوده خودش، در شأنی از شؤون زید نفس جسمانیة الحدوث باشد، هیچ حرفی نیست، اصلاً هیچ مشکلی نداریم، مؤیدات قوی هم دارد اما اینکه بگوییم پس زید هر چه دارد همین است و بس، این قبول نیست. چندین سالی هم که ما فکر میکردیم [متوجه شدیم که] اینطور نیست. یعنی زید با وصف زیدیت قبل از عالم ماده عین ثابت داشته و عوالمی داشته، اینطور نیست که صرفا بگوییم در قوس نزول فقط به وجودش در وجود علل موجود بوده که ایشان هم اینها را قشنگ با یک بیانی توضیح میدهند که جسمانیة الحدوث سر برسد، اصلاً به اینها نیازی نیست. و لذا آن نکتهای که من میخواستم بگویم این بود که ایشان در جسمانیة الحدوث عین ثابتی برای زید قبل از عالم دنیا و قبل از وجودش قائل نیستند، توضیح هم میدهند. اما بعد از عالم دنیا اگر این را مطالعه کردهاید، دیدهاید، همین جا هم آخر کار میگویند نه، من اصالة الوجودی هستم، اصالة الوجودی یعنی نمیگویم که زید قبلا ماهیتی داشته، زید در عالم دنیا ـ جسمانیة الحدوث و ماهیتش هم اعتباری ـ پیدا شده. اما جالبش این است که برای بحثهای بعدی در بقاء میگویند خلاصه بعد وقتی زید موجود شد، یک عین ثابتی دارد که دیگر ولو او محضاً هم معدوم شود، آن عین ثابت باقی است. یعنی این طرف یک عین ثابتی را در بقاء قائل میشوند و حال آنکه با آن بحثهایی که شده بود اگر سر برسد، زید عین ثابت دارد قبلش و بعدش. عین ثابت موطنش موطن علم است، موطن علم موطن احاطه بر همه زمانها و مکانها است. نمیشود بگوییم وقتی در بستر زمان آمدیدم حالا عین ثابت زید تازه پیدا شد. اصلش را که قبول کردند خیلی برای ما مغتنم است. شما عین ثابتی بپذیرید و بگویید هم که زید فانی میشود اما عین ثابتش باقی است ـ تصریحات است ـ اما قبلش را قائل نشوید [همین که] اصلش [را قائل شدید مغتنم است.] میگویند وقتی یک خشت مطلب لق شد، بقیهاش هم خرده خرده. خُب، حالا بیاناتی که ایشان دارند چیست؟ بیانات را ببینید.
آقای مؤذن: یکی از مؤیداتش همان نیست که روایت تماثیل اشیاء در عرش است؟
استاد: بله، تماثیل کل شیء در عرش الهی است، چرا؟ چون ریخت عرش ریخت حقائق است، حقائق ریختشان ریخت صرفاً موطن وجود نیست، [ریخت] احاطه بر همه زمانها و مکانها و موطنهای کن ایجادی است. وقتی اینطوری بودند، تماثیل همه آنجا هستند. زید هم در یک موطن لازمانی تمثالی در عرش دارد. بله همین طور است.
شاگرد: این صقع ربوبی است؟ عرش [صقع ربوبی است؟]
استاد: لزومی نکرده بگوییم صقع ربوبی است.
شاگرد: یعنی جمع هم میشود دیگر. یادم است که پارسال در همان امتناع اعاده معدوم میفرمودید لزومی ندارد ما بحث را ببریم سراغ عالم علم الهی، میشود در مادون این هم همین بیان نفس الامری را داشت. حالا اینکه میفرمایید، منافاتی ندارد که با آنجا هم یعنی با … عرفا هم تکمیل بکنیم.
استاد: بله، اگر ببریم آنجا ـ در صقع ـ و مشکل برهانی پیدا نکند، بله میشود. من به خیالم میرسد اگر ببریم آنجا، مشکل داریم، [یعنی] اگر در صقع ربوبی ببریم.
شاگرد: از چه جهت؟
استاد: از جهت اینکه …
شاگرد: از جهت همیان[7] اشکال دارد.
استاد: بله، این یکی است. یکی دیگرش همین بود که دیروز من خواندم. ذات الهی را خلاصه بسیط میدانیم یا نه؟ اگر بساطت قائلید شما میگویید حتی صفات خود ذات عین ذات نیستند، تأخر دارند، خب خودشان فرمودند. آن وقت میخواهید این همه چیزهای اعیان ثابتهای که صفات ذات هم نیستند، به تعبیر کلاسیک اینها تازه لوازم اسمائند، اسماء لوازم صفاتند، اعیان لوازم اسمائند نه لوازم صفات، حتی با این تعبیری که شما میفرمایید، شما میخواهید دوباره همه این اعیان را ببرید آنجا. شما میگویید خود صفات تاخر دارند.
شاگرد: در سلسله مراتب نمیتوانیم …؟
استاد: سلسله مراتب در ذات بسیط [آن هم] به عنوان بسیط؟
شاگرد: آن بیانی که عرفا دارند یعنی به اصطلاح از ذات غیب الغیوب که فاصله میگیرند، یعنی تعین درست میکنند، احدیت و …
استاد: فاصله میگیرند، تعین، ببینید خودتان گفتید. خُب صحبت سر این است، سؤال اصلی که چند بار دیگر هم گفتیم، این تعین از کجا میآید؟ ذهن ما است؟ ذهن ما فرع بر این است که ذهن ما باشد تا تعینات را شکل دهد. اگر میگویید نه، ذهن من هم نبود، آن تعین هست، آن تعین از کجا میآید؟ این معضلهای است در کتابها.
شاگرد: تجلی؟
استاد: بله، خودش حسابی بحث دارد. همین تازگی که رفتم کتابهای قبلی را دیدم، دیدم نوشتهام «هاهنا اشکال صعب» که خلاصه چطور میخواهید انتشاء کثرت را درست کنید؟ آسید احمد به این نحو میگویند که «یطالع الذات نفسه».
شاگرد: با کمالات اسمائی …
برو به 0:26:26
استاد: خُب حالا آیا آن سر میرسد یا نه؟ من چقدر سؤال داشتم در حرف ایشان، سر نمیرسد به ذهن من. نمیشود بگوییم یطالع الذات نفسه، به صرف لفظ که نیست، باید مطالب برهانی حل شود دیگر، اگر برهان میخواهیم بیاوریم. لذا به خیالم میرسد این بیان ـ تعین و اینها ـ تا مبادیش برایمان حل نشود [سر نمیرسد،] اگر حل شد، ما حرفی نداریم. فعلاً به نحوی که بخواهیم اینها را ببریم در صقع ربوبی برای ذهن قاصر من هنوز حل نشده، یعنی سؤالاتی دارم که برایش جواب پیدا نکردهام. میگویید «این تعین یعنی به ذهن من بند است»، نمیشود چون ذهن من متفرع بر این است که ذهنی باشد. تعینی برای خود ذهن که باید فرض بگیریم که، پس فرض میگیریم ذهنی هست که میخواهد [این تعین را بسازد.] آنکه شما دارید قبل از اینها صحبت میکنید، هنوز خبری از ذهن نیست که. اگر میخواهید بگویید نه، اصلا فرض میگیریم هنوز خبری از ذهن نیست، پس این تعین از کجا میآید؟ اگر میخواهید برهانی حرف بزنید. هر چه را بخواهید فرض بگیرید سؤالات در آن است. اگر برای این سؤالات جواب پیدا کردید، ما حرفی نداریم، ما میگوییم آنجا هم ببرید. اما اگر سؤالات جواب پیدا نکرد، بیان رو به راه تری از خود روایات [داریم] روایاتی که خودشان فرمودهاند. این همه هم مضامینی که اگر اینجا مشکل پیدا میکنیم، آنها تازه جلوه میکند. خیلی جالب است! بعد از اینکه در میادین فکر پایمان در گل فرو میرود تازه قدر یک عبارت روایت را میفهمیم که تازه حضرت دارند چه میگویند؟ و الا قبلش که میگوییم خُب، این را هم یک طوری معنا میکنیم، دلمان خوش است. اینها اگر سر رسید و جمع بندی شد، ما حرفی نداریم.
آقای سوزنچی: چطور در روایات حل میشود همین مسأله؟
شاگرد: روایت پیدایش کثرت را میفرمایید؟
استاد: نه، روایت اینکه در صقع ربوبی ببریم منظورم بود.
آقای سوزنچی: چطور حل میکنند این مسأله را، اینکه تعین هست یا نیست؟
استاد: آن را نمیبرند.
آقای سوزنچی: نمیبرند، خب بعد چه میشود؟
استاد: چه میشود که اصلا دو فضای بحث است. من میگویم اصل اینکه آنجا ببریم یا نه را مشکل داریم در بردنش و من هم که برای خودم مشکل داشتم روایات برایم خیلی زیبا بود. روایات اصلاً نمیبرند، نه اینکه ببرند [و بخواهند توجیه کنند.]
شاگرد: همین روایات عرش را میفرمایید؟
استاد: نه، روایت نظیر «حیّث الحیث[8]» یا نظیرش. وقتی ذهنم خسته میشود حافظهام دیگر آنطور خوب …
شاگرد2: باز مربوط به عرش چون دارد علم کیفوفیة عینیت در عرش …
استاد: آن را که چند بار عرض کردم، خود عرش بله. همه بیانات این است که آنجا نمیبرند. «کمال الاخلاص له نفی الصفات عنه[9]» با آن معنایی که توجیه نکنیم، به همان معنایی که خود حضرت توضیح میدهند «لشهادة کل صفة انها غیر الموصوف و شهادة کل موصوف انه غیر الصفة» [اگر] با همان بیان برویم جلو و اطلاق خود استدلال و همه اینها سر برسد، میبینیم که [در مقام ذات حتی صفات هم نمیتوانند باشند.] یا «به توصف الصفات[10]» که یکی از بالاترین عبارات است. از خدمت شما که میروم گاهی بعضی عبارات یادم میآید میبینم خیلی مناسب است. یکی همین است: «به توصف الصفات» این جمله کم نیست. ببینید، توصف یعنی اگر یک وصف میخواهد وصف شود، به او وصف میشود. توصیف شدن خود صفات به او است «لا بها یوصف» از خود او نمیآید، چرا؟ چون اساساً [ذات] سبقت رتبی دارد بر اصل التوصیف. توصیف یعنی چه؟ یعنی تحیث. لا یمکن التوصیف الا بالتحیث، تا حیث نباشد نمیتوانید توصیف کنید. لا یمکن التوصیف الا بالتحیث و لکنه هو الذی حیث الحیث، یعنی او سبقت رتبی دارد بر اصل التوصیف. خُب اینها خیلی مطلب است، دیگر لازم نیست که ما اینها را ببریم در صقع ربوبی. اینها مبانی است.
اما اینکه ما انتشاء کثرت را چطور سر و سامان بدهیم این یک مبادی [میخواهد] که باید خیلی روی آن [بحث کنیم تا از فکرمان رسوب زدایی بشود.] بعضی از مبادی دارد که ما به آنها انس گرفتهایم. یکی اینکه میگوییم صدور کثرت از وحدت، خُب اینها را اصل موضوع میگیریم میرویم جلو. حالا واقعاً آیا این تنها گزینه است که بگوییم کثرت باید از وحدت صادر شود به نحو صدور؟ زیر کلمه صدور خط بکشید. خُب این اول الکلام، این خودش اصل موضوع است. شما از کجا میگویید تنها راه مبدئیت مبدأ مطلق یک نحو صدور است؟ راههای دیگر هم دارد. شما از یک لفظ دارید استفاده میکنید، تازه لفظی که از اینجا برخاسته و معنایی از آن دارید میخواهید ببرید آنجا. گزینههای دیگر هم دارد، میشود تک تک آن گزینهها را بررسی کرد.
شاگرد: میشود چند تا را فقط اسم ببرید؟
استاد: یکی از گزینههایش این است: «خلق الله المشیة بنفسها ثم خلق الاشیاء بالمشیة[11]». الآن در کلاس ما میگوییم خب خوب شد، شد همان مشیة ساریه. اصلا یکی از اسماء وجود منبسط در کلاسهای رائج چیست؟ میگویند مشیة ساریه. خُب، با آن نحوی که ما در کلاس وجود منبسط را گفتیم آیا مشیة ساریه دقیقاً همین میشود یا نه، یک تصور دیگری میتوانیم داشته باشیم از مشیت به عنوان همان خواست؟ شاء یعنی خواست که لزومی نداشته باشد حتماً «المشیة بنفسها» را بر وجود منبسط منطبق کنیم، راههای دیگر هم دارد. منظور اینکه ما اگر در فضای حفظ ضوابط کلاس باشد، یک طور جلو میرویم، اگر قرار شد که در فضای وسیعتری باشد، روی همه مبانی فکر میکنیم، روی روایت هم تأمل بیشتری میکنیم.
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
شاگرد: … طول موج …
استاد: بله، این یکی از وجوه خیلی خوب است. نمیدانم همین جا در مباحثه پارسال گفتم یا نه. کسانی بودهاند که مثلاً خدمت حضرت رسیدهاند ـ تشرفاتی که زیاد است ـ میگوید من با سرعت میدویدم و میدیدم هم که حضرت عادی راه میروند، اصلاً نمیدوند ولی ایشان دور میشدند و من با اینکه میدویدم عقب میافتادم. بله اینها ممکن است، یعنی دور نیست.
شاگرد: … میگویند دو قدم راه رفتیم دیدیم رسیدیم.
استاد: دو قدم را رفتیم اما زود رسیدیم، طویت لنا الارض، اینطور تعبیری. بله اینها ممکن است.
شاگرد: این بحثی که عرفا بحث ذات را مطرح میکنند که هویت غیبی که میگویند در واقع «به توصف الصفات» را درست میکنند دیگر. بالاخره این صفت را به آن ذات میدانند که آن ذات هویت غیبیه است. یعنی حرف عرفا با «به توصف الصفات» معارض نیست.
استاد: اینکه مقصود آنها به اینجا بینجامد که بگوییم مقصود آنها توجیه کننده این است من چند بار دیگر هم گفتم ما بر سر آن نزاع نداریم اما صحبت سر این است که میخواهیم دقیق بگوییم از این حرف این در میآید یا نه؟ این [معنا] به این بیان میآید یا نمیآید؟ اینکه ریخت صفات چطوری است و ریختی که شما در ضوابط کلاس ترسیم میکنید چطوری است را باید بیشتر دربارهاش صحبت کنیم. یکیش اعیان ثابته است. ریخت اعیان ثابته چطور ریختی است؟ میگویید ما شمت رائحة الوجود، از آن طرف هم میخواهید آنها را ببرید در صقع ربوبی. به چه مجوزی میگویید این اعیان باید پیدا شوند؟
شاگرد: … اگر ما این صقع ربوبی که عرفا گفتهاند یک دستی به سر و رویش بکشیم، به نظر ما حالا شاید در تعبیر و رد لفظ یک مشکلی داشته باشد اما آن محتوایی که میگویند خیلی دور از این چیزی نیست که شما میفرمایید. یعنی حالا حتی آن همیانی هم که شما میگویید خیلی مطرح نمیشود …
استاد: یعنی منظورتان مقصود است؟
شاگرد: بله، یعنی مقصودشان به نظرم با آن چیزهایی که شما میگویید ـ حالا آنطوری که ما مطالعه کردهایم ـ فرقی ندارد.
استاد: بله، من میگویم اصلاً سر آن نزاع ندارم. صحبت ما بیشتر سر بیانی است که بتوانیم به حالت مناظره آن را عرضه کنیم. الآن میبینید اگر یک مناظره اینترنتی بگذارند که کل دنیا دارند میشنوند، کافری هم که با اینها مخالف است دارد آزادانه دقیقاً با اینها مقابله میکند، در آن فضا بعض عبارات کلاسیک کم میآورد. اگر مطرح شد ـ حالا نمیدانم شده یا نه ـ اگر شد ـ اگر یاد من هم افتادید، میگویید خدا بیامرزدش ـ میبینید که من درست عرض کردم. در مناظره میبینید [این نقص بیان را.] ببینید گاهی است که در کلاس خودمان است، میخواهیم بیاناتی بیاوریم تا یک مبنا را سر برسانیم، اساتید هم بیانات مختلف میآورند، اما گاهی است که طرف خودش به اینها اعتقاد ندارد، به تمام وجود دارد با اینها مقابله میکند، ما میخواهیم در آن فضا حرفی را عرضه کنیم، در آن فضا که نمیتوانیم بگوییم ما مراد درستی داریم. باید حرف ما دقیق باشد و مقصود ما را خوب برساند، ثابتش کند. در آن فضا من به خیالم میرسد که بیانات کلاسیک کم دارد. مقصود هم فقط برای این خوب است که ما به مقصود نزدیک بشویم، وقتی مقصود را خوب فهمیدیم برگردیم عبارات بحثی را، عبارات کلاسیک را دقیق کنیم به طوری که به خوبی بتواند آن مقصود راقی صحیح را بیان کند. اگر مقصود غلط است که هیچ، اگر هم درست است، خوب برساند.
برو به 0:37:00
شاگرد: سؤالمان این است که این مبانی که شما میفرمایید آیا باعث میشود کل آن مبانی یک چیز دیگر شود یا آن یک نظم و نسق جدیدی پیدا میکند؟ یعنی همان محتوایی که حالا چه فلاسفه و چه عرفا مطرح کردهاند یک شکل دیگری، نظم دیگری پیدا کند یا نه، از اساس چیز دیگری شود؟
استاد: نه، از اساس چیز دیگری نمیشود، میشود حوزه حوزه. یعنی اگر ما گفتیم نفس الامر اوسع از وجود است، بعض چیزهایی که آنها مشکل دارند و میخواهند به زور داخل کنند یا در این یا در آن به اندک مناسبتی، میگوییم حوزههایش روشن شده، این مال اینجاست و آن مال آنجاست، زبان گرفتهایم. وقتی زبان گرفتیم نمیتوانند بعدا سرمان را کلاه بگذارند که خُب بگو ببینیم این است یا آن؟ ما میگوییم نه این است و نه آن است بعد از اینکه مبادیش هم برهانی شده، واضح شده، حوزهها روشن شده. الآن در حوزههای کلاسیک حوزههایی مخفی است، حوزههایی در آن است که باید برایش حرف زد، توضیح داد، برهانی کرد به نحوی که ذهن همه بشر بپذیرند. من گفتم که حتی کسی را دیدم که خودش خداپرست نیست، ایرانی است اما ملحد است، خودش هم صریحا میگوید که من خدا را قبول ندارم، یا فوقش شکاک است، حالا به خوبی یادم نیست. من در مقاله خودش دیدم که آمده میگوید «وجود داریم، عدم داریم، نیم وجود داریم» اگر درست یادم باشد. ببینید یعنی یک کسی که خودش هم الآن مادی به تمام معناست، ماتریالیست است، خدانشناس است این دیگر دارد میگوید که رسیده به جایی که یک چیزهایی را پیدا کرده که میگوید اینها نه وجود است و نه [عدم.] از چیزهای خندهدار هم است، به جاهای خندهدار میرسد ولی اصلش خوب است که بگوییم خود شما دارید میفهمید که فضا فضایی بازتر از آنی است تا حالا گمانش را میکردید. میگوید که عالم وجود از عدم پدید نیامده، از نیم وجود پدید آمده (خنده استاد). ببینید چه حرفهایی که آدم ابتدا میخندد! اما با یک زحمتی که میخواسته این بیدینی خودش را سر و سامان بدهد، فلسفه خودش را سر برساند، اینطوری درست کرده که میگوید وجود از نیم وجود [پدید آمده.] منظور از نیم وجود چیست؟ توضیحاتی میدهد. وقتی توضیح میدهد میبینید فکرش دارد در یک فضاهایی کار میکند که همینهایی است که ما میگوییم نفس الامر اوسع از وجود است. یک چیزهایی را دارد میبیند که نمیتواند انکار کند از آن طرف هم میبیند عدم نیست، میگوید نیم وجود. نیم وجود حالا من یادم رفته که یعنی چه، فقط من دیدم و برایم خیلی خندهدار بود و برایم جالب بود که او مجبور شده یک نیم وجودی قائل شود. نظیر همینها در کلمات دیگران هم به زبانهای مختلف پیدا میشود. بعد در یک فضای بین المللی وقتی بیانات کلاسیک بازنویسی شود و حرفهای آنها هم به میدان بیاید، شما زبان گرفتهاید برای اینکه آن مقصود صحیح خودتان را با یک زبان جامع، با یک زبانی که همه میفهمند، همه قبول دارند جلو ببرید. این عرض من است.
کلید واژه: طی الارض ـ پایه زمانی ـ پارادوکس زنون ـ جزء لایتجزی ـ خرق عادت ـ قالیچه حضرت سلیمان علیه السلام ـ عین ثابت ـ جسمانیة الحدوث ـ انتشاء کثرت ـ صقع ربوبی ـ نیم وجود.
[1] البرهان فی تفسیر القرآن ج4 ص217
[2] همان ج4 ص216
[3] سبأ 12
[4] مهر تابان ص258
[5] الرعد 31
[6] مهر تابان ص151
[7] اشاره به این عبارت توحید علمی و عینی ص77: « ذاتِ مشتمل بر صفات، بدتر از هميان ملّا قطب است»
[8] الکافی (ط ـ اسلامیه) ج1 ص104
[9] نهج البلاغه خطبه اول
[10] تحف العقول ص245
[11] التوحید (للصدوق ره) ص148
دیدگاهتان را بنویسید