مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 39
موضوع: تفسیر
بسم الله الرحمن الرحیم
شاگرد: راجع به معراج فکر میکردم میرود ذهن به جایی از بحثها که وجود مقدس پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم … خودش یک معراجی بود، البته داریم «الصلاة معراج المؤمن». امیرالمؤمنین هم وقتی پیغمبر را میدید همین است، فرق نمیکند.
استاد: خب اول شروع کنید بگویید حضرت وقتی در آینه نگاه میکردند، یک معراج بود، امیرالمؤمنین هم نفس پیامبر بود، ایشان را هم که میدیدند، یک معراج بود. از اینجا که شروع کنید ذهنها آماده میشوند برای اینکه استیحاش نکنند.
شاگرد: «و ما هو الا ذکر للعالمین[1]» به چه معنا است؟ در چندین جای قرآن هم هست.
استاد: عالمین چند تا معنا دارد یکی یعنی عوالم مختلف، یکی هم یعنی افراد.
شاگرد: آن وقت این ذکر است یعنی چه؟
استاد: چند تا است همه هم درست است. ذکرٌ یعنی مُذَکِّرٌ، یا یعنی مُتَذَکَرٌ الیه و معنایی که همه میپذیرند یعنی شرفٌ. «و انه لذکر لک و لقومک[2]» این را همه گفتهاند یعنی شرفٌ، خب اینجا هم [معنا میشود:] انه شرف للعالمین، یعنی نمک عالم، شرف همه عالم وجود، این را دیگر همه جا میشود گفت.
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی دو تا مباحثه که هست ذهنم میرود در بحثهای دیگر، یادم میرود که دیروز مباحثه به کجا رسید و چه چیزش ماند، چه چیزش نماند. یکی دو سه تا نکته هم بود مال چهارشنبه هفته قبل، کتابش را گذاشته بودم که عرض کنم.
آقای نایینی: وحدت هم به من گفتید یادم بیاور.
استاد: بله، بعد از مباحثه بعضی از آقایان تشریف میآورند یک چیزهایی را میگویند، آنهایی که بین مباحثه میگویند که خیلی خوب، همه محظوظ میشویم. آنهایی هم که بعد از مباحثه تشریف میآورند یک چیزهایی میگویند، خیلی نکات خوبی دربر دارد که وقتی رویش بحث شود، اگر دیگران اینها را بشنوند چیزهایی که ممکن است یا ابهام بالفعل باشد یا ابهام آینده باشد [برطرف میشود.] لذا گاهی حیف میشود، من میخواهم این مطلب یادمان بیاید و بحثی که شده بود دوباره تکرار شود. حالا چه بود؟
آقای نایینی: یکی وحدت بود که وحدت به تمرکز است اما در عالم عقول وقتی خدای متعال میخواهد … آن دیگر به تمرکز نیست. ولی فرمودید فقط این نیست …
شاگرد: در مورد تناهی ابعاد هم که فرمودید …
استاد: بله، آن هم یکی دیگر بود. آقا دیروز بعد از مباحثه تشریف آوردند ـ همین الآن یادم نبود ـ فرمودند تو گفتی که عالم را در طرفین حدی برایش فرض نگیریم. گفتند پس آیه شریفه میفرماید «و السماء بنیناها باید و انا لموسعون[3]» اگر آنطوری باشد که دیگر بینهایت برایش وسعت معنا ندارد که. معلوم نشد؟
آقای نایینی: صدای شما نمیآید، بگذارید ببینیم این (بلال فروش در کوچه) چه میگوید.
استاد: ایشان (بلال فروش) میگوید بیایید جلو، خب شما بروید [تا ساکت شود.]
آقای سوزنچی: استاد یک مطلب دیگری هم که فرمودید، فرمودید که اینکه آن تصویر شما یک تصویری بود در مقابل این تصویر اما چرا این تصویر، تصویر واقع است؟
استاد: مربوط به این میشود، خودشان تشریف نیاوردهاند. اولاً «انا لموسعون» اخبار وحی است از یک امر واقعی. ما که فرض نگرفتیم که واقعی است، بر فرض که مربوط باشد، آن یک بحثی بود صرفاً سر امکان و استحاله، اما آیه شریفه دارد میفرماید در خارج اینطوری است. اینکه معلوم است، دیروز برای ایشان هم عرض نکردم. اما آنچه که عرض کردم و هست این است که السماء لموسعون، صحبت ما که سر سماء [نبود،] سماوات است، وراء سماء عرش است، کرسی است. صرف اینکه آیه میفرماید «و السماء بنیناها و انا لموسعون» سماء را ـ خب سماء وسعت پیدا میکند هیچ مانعی هم ندارد ـ منافاتی ندارد با آن فرضی که ما گرفتیم حتی به فرض وقوعیش. چرا؟ چون سماء در حال توسعه است، بله. نظیر همینهایی که میگوییم کل این اجزائی که این عالم در این مرتبه دارد در حالت انبساط است. این با چیزهایی که ما گفتیم منافاتی ندارد چون این عالم بما له من الصورة الفعلیة، له الانبساط الفعلی اما همین عالم یک پایهای دارد و یک وارئی دارد. یعنی وقتی این عالم در حال انبساط را بعد از همه تشکیلاتش ـ مثلا هزارها کهکشانش را ـ به عنوان یک اتم در نظر گرفتید برای یک عالم دیگر، خُب اینکه منافاتی ندارد، لموسعون. اما خود این هم مثل این میماند که خدای متعال بفرماید من یک اتم را مرتب دارم توسعه میدهم. اگر اتم را توسعه میدهید، پس چطور دیگر میتواند جزء بدن ما باشد؟ منافاتی ندارد که [چون] یک اتمی است که در فضای خودش دم به دم در حال توسعه است و درعین حال هم یک جزء بسیار ریزی است در بدن ما، منافاتی با این ندارد. این از ناحیه توسعه.
یادم میآید که اول بار که این کتاب صاحب نظریه نسبیت را میخواندم ـ کتاب «نسبیت، نظریه خصوصی و عمومی» که خودش نوشته ـ یک جایش رسیده بود که من یاد روایت توحید صدوق افتادم. در توحید صدوق مرحوم شیخ یک بابی دارند «باب ذکر عظمة الله جل جلاله»، روایاتی در آن میآورند. حضرت میفرمایند [اینکه] آسمان دنیا چقدر بزرگ است خدا خودش میداند! بعد میفرمایند این آسمان دنیا نسبت به آسمان دوم «کحلقة فی فلاةٍ[4]»، فلات طبت را در نظر بگیرید، یک انگشتر افتاده است آنجا، چه به حساب میآید؟! حضرت فرمودند آسمان اول نسبت به دوم اینطوری است. بعد حضرت فرمودند دوباره آسمان دوم به این عظمتی که آسمان دنیا نسبت به آن مثل حلقهای است، نسبت به آسمان سوم «کحلقة فی فلاةٍ»، اینطور! بعد در همان روایات عظمة الله دارد که کل دستگاه که [سر] میرسد بعد میگویند تازه همه اینها گذاشته شده روی شاخ یک گاو. آن گاو با آن عظمتش باز وقتی ریز میشوید [میبینید که] پشت یک ماهی است. ماهی در دریاست. اینکه میگویند «تا گاو و ماهی میرود» این اصطلاحی مقتبس از روایات است، میگویند «دیگر تا گاو و ماهی رفت» یعنی میخواهند بگویند تا آن بالاترین جایی که [ذکر شده است رفت.] این روایات اینطور ذهن را توسعه میدهند که اگر میخواهی دستگاه الهی را ببینی، اینطور فکر کن، کحلقة فی فلاةٍ، آخر کار هم تازه میرسی [به] آنطور [جایی]، تازه به اقیانوسی رسیدیم که آن ماهی در آن اقیانوس است. ماهیای که آن گاو روی پشتش است. حالا این گاو چطور روی پشت ماهی است؟ من بچه خب معلوم است، کلام حضرت را یک ماهی در نظر میگیرم و یک گاو بزرگ هم میگذارم رویش، اما حضرت که این را نفرمودند، کحلقة گفتند. یعنی اگر یک گاوی هم هست، در عالمی است به مناسبت پشت گاوی چطور. دوباره نسبت آن گاو و آن ماهی که نسبت یک گاو بزرگ نیست که روی یک ماهی بگذاریم، معلوم است اینها.
برو به 0:08:00
رسیدم در کتاب او به اینجا که با آن محاسبات معروف خودش میخواست قطر عالم را حساب کند. یک عالمی را تصور میکند روی مبنای هندسه نااقلیدسی که بیکران است اما متناهی است. وقتی میخواهد حساب کند به نظرم حدودا سه میلیون سال نوری ـ اگر درست یادم باشد ـ [حساب میکند.] چند صباحی بعد از وفات او چیزهایی دیدند که دوازده میلیون سال نوری فاصله داشت یعنی چهار برابر آن که او با محاسبه گفته بود را کشف کردند اصلاً، با تلسکوپ دیدند، این جالب است. او وقتی دارد آنجا را سر و سامان میدهد من حالا عبارتش یادم نیست، خیلی وقت است ولی دست کردم به قلم و یک روایتی را در کنار کتاب ـ نسخهای که من دارم ـ نوشتم. میگوید دیگر این همه چیز! سه میلیون سال نوری! سه میلیون سال که آن هم نور برود، میگوید اگر دیگر کسی بخواهد این را بزرگترش کند و بخواهد بگوید یک چیزی بیشتر از اینها است، این دیگر دارد در تخیلات فرو میرود، اینطور مضمونی [دارد.] میخواهد بگوید ما که نباید خیال زده شویم، مرتب بخواهیم که [عالم را بزرگتر کنیم.] آنجا نوشتهام که شما اینجا گیر هستی، اما در این روایت میگویند «کحلقة فی فلاة». میگوید دیگر سرم سوت کشید، خب تخیل نکن سرت سوت نمیکشد. سوت کشیدن سر مال تخیل است، وقتی میخواهید درک عقلانی را به قوه خیال تحمیل کنید سر سوت میکشد. همه اینها را درک عقلانی کنید ببینید سر هم سوت نمیکشد. اول که به بچه بگویند اعداد طبیعی بینهایت است، میگوید دیگر تا کجا؟ میگویند تا هر جا که بروی، میگوید سرم سوت کشید. آخر نرو، اگر بخواهی مرتب دنبالش جلو بروی، این قوه خیال است که میخواهد بکشد برود تا بینهایت عدد، سرت سوت میکشد. ولی از اول درک کن، یک مجموعه اعداد میرود تا بینهایت، درک عقلانی که کردی سرت سوت نمیکشد.
آقای نایینی: آقا آن روایت فلات ادامهاش چه شد؟
استاد: باید بیاوریم بخوانیم، حالا خودتان در توحید صدوق ببینید. حالا چه داشتم عرض میکردم؟ بله «انا لموسعون»، میخواهم بگویم آیه شریفه ناظر به عوالم دیگر است، ما چه خبر داریم که دستگاه چه خبر است، بالا [چه خبر است،] پایین [چه خبر است.] راجع به عرش که حضرت میرسند ـ باز در توحید صدوق ببینید ـ تفاوتی که بین عرش و کرسی میگذارند هنگامه است. بنابراین «انا لموسعون» که منافاتی ندارد با این بحث ما.
اما درباره آن بحثی که دیروز گفتم این نکته را هم بگویم که من برای استفاده کردن از مقصود خودم عظم و صغری که فرض گرفتم روی مختصات اقلیدسی فرض گرفتم، بیانم را هم جلو بردم، مقصودم را هم به خوبی رساندم اما لازم نکرده بر این مبانی باشد، با همه مبانی دیگر هم جور درمیآید. علی ای حال ما میگوییم عظم و صغر، یعنی بزرگ شود ولی بزرگ شدنی که حد نداشته باشد. کوچک شود، ریز ریزشود اما حد نداشته باشد، روی فرضی که ما [در نظر گرفتیم.] ولی نکتهای که هست این است که این عظم و صغر روی حساب ذهن عادی ما مال ابعاد ثلاثه است یعنی ما گفتیم که ابعاد ثلاثه را ببر بزرگ کن، کوچک کن نظیر همین بیانی که دیروز داشتم. چرا من این بیانات را گفتم؟ چون ما در زمانی هستیم که حالا دیگر حرف اتم و اینها همه جا رائج است. مرحوم آقای طباطبائی در نهایه که رسیدند [به این بحث با اینکه] آخوند ملاصدرا و همه قبلیها طرفدار حرف ارسطو هستند، ایشان فرمودند این قول امروزه از واضحات است که دیگر باطل شده است. بنابراین در این فضا من اینها را گفتم و الا اصل مطلب را خود شما در کلاس مکرر فرمودهاید راجع به بعد چهارم، چه گفتید؟ آن نزاعی که بین متکلمین و اینها بود، روی فرضش، میخواهم بگویم فقط فرضش محال است یا ممکن است. مرحوم میرداماد فرمودند که میگویید «المتفرقات فی وعاء الزمان مجتمعات فی وعاء الدهر» این را چطوری تصور میکردید؟ میگفتید کل زمان را در نظر بگیر، همه این [به نحو] یکجا در یک جای دیگری، در وعاء ملکوتی موجود است به عنوان یک واحد. خُب همین بیانی را که شما در بعد چهارم برای زمان روی فرمایش میرداماد در وعاء دهر در نظر میگرفتید، برای این سلسلهای که من دیروز میگفتم در نظر بگیرید. آن در بعد زمانی است این در ابعاد ثلاثه است، اصل فکر تفاوتی نمیکند. متکلمین در قدم زمانی درگیری شدیدی با حکما داشتند، آنها چه جواب میدادند؟ حکما خودشان روی مبنای خودشان میگفتند که ما اگر هم به قدیم زمانی قائل شویم، لازمهاش این نیست که اینها را خدا بدانیم که، قدیم است زماناً ولی همیشه هم محتاج به خدای متعال بوده. چطور این تصور را کردند؟ گفتند این سلسله زمان غیرمتناهی در کن وجودی یک واحد است، باطنش با یک کن ایجاد میشود، خدای متعال میفرماید کن، بینهایت زمان ایجاد میشود. خُب همین که آنجا تصور کردید را برای عرض دیروز من نسبت به عظم و صغر ابعاد در نظر بگیرید، حالا چون راحتتر است با مختصات اقلیدسی فرض میگیریم.
شاگرد: یعنی بالفعل نبودن اجزاء مشکلی است که الآن با این بیان داریم تصحیحش میکنیم؟
استاد: بله.
شاگرد: اینکه اجزاء این طرف و آن طرفش بالفعل نیستند؟ یا میخواهیم وحدت را با این بیان …
استاد: ما میخواهیم وحدت را کشف کنیم. چطور در زمانی که متصرم الوجود است شما یک وحدت در نظر میگرفتید ـ وحدت دهری ـ میگفتید کل این متفرقات مجتمعات [هستند در وعاء دهر،] مجتمعات یعنی واحد بسیطند نسبت به آن عالم، همین بیان هم [برای بینهایت بالفعل در ابعاد ثلاثه میآید.] پس این یک تأییدی باشد برای عرض دیروز من که اصل فکر یک فکر عجیب و غریبی نیست نظیرش را هم جای دیگر گفتهاند. حالا اگر قبول نکنیم، یک حرف دیگری است. شما بگویید قدیم زمانی نداریم بالنص، خُب حرفی نیست، [با این حساب] داریم از مخبر صادق [استفاده میکنیم] میخواهیم ببینیم واقع چطوری است ولی مخبر صادق که نفرموده محال است یا ممکن. ما هم داریم سر اینکه این محال است یا نیست [بحث میکنیم،] بحث استحاله و امکان است نه بحث بحث وقوع خارجی. چرا بحث استحاله و امکان میکنیم؟ چون عرض کردم این بحثها در درک ما از نفس الامر خیلی کارساز است که بعداً میتوانیم جلو برویم.
شاگرد: متفرقات در آن وعاء مجتمعند، در وعاء خودشان که مجتمع نیستند که.
استاد: خُب، و نکته این است که در وعاء خودشان که مجتمع نیستند، آن وعاء خودشان بالدقة متعلَق کن نیست و لذا میگویند «وجوده مشابک لعدمه» چارهای ندارند. عرض من هم این بود که اگر موجود میخواهد بالذات بر موضوع خودش حمل شود، حتماً باید موضوع واحد باشد.
شاگرد: در تک تک اجزاء مثلا حرکت، زمان …
استاد: بله، نمیتوانیم بگوییم موجودٌ، [چون] مشابک عدمه لوجوده، متصرم الوجود.
شاگرد: این وجود سیالی که میگویند که موجود …
استاد: بله، از آن حیث. یعنی آن وجود سیال را اگر آن حیث ملکوتیش را نبینید، نمیتوانید بالدقه به آن بگویید موجود.
شاگرد2: پس تناسب دارد بین آن امر واحد با هر کدام از عوالم.
استاد: بله.
شاگرد: این آیه «الذی اعطی کل شیء خلقه[5]» با این بیان قابل تطبیق است؟ یعنی این را تطبیق بکنیم. یعنی این شیء را، موضوع را همین حقیقت ملکوتیش، باطنش در نظر بگیریم و خلق این …
استاد: تدریج زمانیش.
شاگرد: و کل این حقیقت متفرقه.
برو به 0:16:16
استاد: مانعی ندارد. اگر اینها خوب تصور شد، همه این بیانات آن بهترین وجه نفس الامری خودش را نشان میدهد. آخر هر آیهای وجوهی دارد، اگر آن مقدمات بحث صاف شود، ممکن است هر کسی آن بهترین معنای نفس الامری را بفهمد.
آقای نایینی: آن وحدت را هم نگفتید.
استاد: وحدت چه بود؟
آقای نایینی: فرمودید وحدت که میگوییم به تمرکز است اولین مرحله ادراک …
استاد: آن باشد بعداً تذکر بدهید برای یکشنبه ان شاء الله زنده بودیم، چون آن یک دقتی در بحث است راجع به اینکه عرض کردم وجود مثولی اصل پیدایشش است. حالا خلاصهاش را میگویم اما توضیح اگر خواستید، برای آن وقت. خلاصهاش این است که وقتی آمدیم مرحله سوم و چهارم اطلاق وجود، چون روی این تقریر پیدایش مفهوم وجود در این دار دنیا برای ما از آن مثول بود گاهی رسوبات این میخواهد در آنجا هم بیاید اما خود اصل معنا این را ندارد. و لذا اول از وحدت که پشتوانهاش بود [شروع شد اما] وقتی میآید در معنای عقلانی، دیگر به وحدت مثولی نیاز نداریم، به وحدت نفس الامری نیاز داریم. همین منظور شما بود؟
آقای نایینی: بله.
استاد: بله اگر این بود توضیح بیشتر ان شاء الله بعداً، این حاصلش.
آقای سوزنچی: این نکته هم دیروز ماند که ما گفتیم اگر همه فرمایش شما درست باشد، ما یکی آن بُعد را انکار کردیم یعنی تناقض در خود بعد را نشان دادیم، نکته دوم هم [اینکه] یک تصویری دادید که اینطوری میتواند باشد اما اینکه این میتواند باشد این است، این را چگونه میشود چیز کرد؟ یعنی واقعیت این تصویری است که شما میگویید.
استاد: من نگفتم واقعیت این است. ما میگوییم پس این یکی از چیزهایی است که ممکن است. شما که میگویید این وجود از کجا پیدا شد؟ میگوییم این یک راهش. یک راه دیگرش این است که بگوییم نه، سلسله متناهی است، ما در سلسله به یک جایی میرسیم که میایستیم. شما میگویید عقلا ممکن است، خُب عقلا ممکن است، باشد. شما میگویید ممکن است نمیگویید که واجب است که، ما که نگفتیم واجب است ادامه پیدا کند.
آقای سوزنچی: فکر کنم سؤالم روشن نشد. ببینید آن تصویر اول این بود که ما میگوییم این را میشکنیم، میشکنیم، میشکنیم فرمودید که الآن آن چیزی که مرتکز ذهنی اغلب افراد است این است که آخرش یک جایی میایستیم. الآن تلقی ما از بعد این است که یک جایی میایستیم. شما دارید میگویید نه و این تلقی دوباره این اشکال منطقی به آن وارد است که اشکال است که خُب، همین را چرا میتوانیم بایستیم؟ همین هم دوباره این طرفش غیر از آن طرفش است و اشکالات. خُب این یک مدلی است پس این مدل غلط است حالا شما در مقابل این مدل [میگویید] واقعیت اینطوری نیست که آخرش به یک چیزی برسیم که بایستد.
استاد: بایستیم به چه نحو؟ به نحوی که یعنی بگویید محال است که جلو برویم، اشکال این بود. ممکن است اما اینکه واقعاً اینجا بایستیم را که ما نگفتیم محال است، یعنی ایستادن خارجی.
شاگرد: خارجا خدا این را خلق کرده …
استاد: بله دیگر، یعنی برسیم به یک جزئی که الآن جرم از او پیدا میشود.
شاگرد2: آن ذره خدا.
استاد: بله، برسیم به جایی که بایستیم، این حرف دیگری است، اما همان جا که رسیدیم محال نیست باز ادامه دهیم.
آقای سوزنچی: استدلال شما به نظرم محال است که برسیم به هیچ جایی، یعنی به لحاظ واقعیتی.
استاد: خُب اگر شما در آن کشف کردید …
آقای سوزنچی: نه، لازمه استدلال شما این بود. یعنی همین که آخرش میرسیم این طرفش غیر از این طرفش است، وقتی این طرفش غیر از این طرفش شد، پس این یک واحد نیست، همان استدلال اصلیتان. پس دوباره باید این دو تا را داشته باشد همین طوری میرود جلو یعنی ولو که ما فعلاً نتوانیم بشکافیم این اتم را اما چون امکانش هست، این امکانش امکان فعلی واقعی است با توجه به بحثهای شما.
استاد: اگر اینطور گفتیم، باید بگوییم که اگر در آنجا که به او رسیدیم، آنجا صورت فیزیکیش ـ خارجیش، صورت منطبعه ـ با نفس صورت برزخیش میشوند عین هم. اینجا من در مورد مولکول و اینها گفتم معد است برای ظهور او، آنجا نفس صورت برزخی با [صورت] منطبعه میشوند عین هم. لذا پشتوانه آن وحدت برای ایجاد میشود آن صورت.
آقای نایینی: که دیگر بُعد ندارد.
استاد: بله، دیگر بُعد آنطوری ندارد لذا وحدت دارد وحدتی که پشتوانهاش آن صورت ملکوتی است که این اتم نشکن را ـ بنا بر فرض ـ روی پای خودش نگه داشته. ولی این که شما میگویید سر دراز دارد، یعنی اینطوری نیست که الآن رهایش کنید. حالا قبل از این نکته تناهی ابعاد را هم بگویم.
شاگرد: حرف ذیمقراطیس هم همین بود دیگر که وهماً و عقلاً لایتجزی نیست ولی در خارج نشکن است.
استاد: یک وقتی در همین مباحثه شاید گفتم، آخوند ملا صدرا در جلد پنجم اسفار میگوید این ذیمقراطیس و اینها از سلک انبیاء بودهاند، این را از مکاشفات دیده بودند. حرفش را رد میکند بعد یک جای دیگر که میرسد میگوید اینها از حکماء بزرگی بودند که از مکاشفات و اینها، اینها را گفته بودند. حالا، چون یک چیزهایی نقل میکند بعد به او ایراد گرفتهاند، میگوید ذیمقراطیس اجل از این است که اینطوری حرف بزند، اینها جزء بزرگان بودهاند. نمیدانم روی چه حسابی میگوید.
شاگرد: در بحث حدوث بود؟
استاد: نه، در جلد پنجم است، حالا یادداشت دارم. یک بار آوردم خواندم اما اینکه چرا میگوید الآن یادم نیست.
راجع به تناهی ابعاد، این بحث دیروز ما کاملاً به این مربوط میشود، یعنی شما میخواهید از نظر عظم بروید بالا دیگر. آقا قدیم در کتابها، ما طلبه بودیم میآمدیم محضر اساتید مینشستیم کما اینکه حالا همه شما الحمد لله استادید، محضرتان هم زانو میزنیم برای استفاده خداییش، اما این که اساتید میفرمودند گاهی میبینید یک بزرگی مطلبی میگوید مستمع میبیند نمیفهمد، مدام دغدغه دارد، صاف نمیشود. یکی از مسائلی که برای من بود همین مسأله تناهی ابعاد بود. فارابی، ابنسینا ـ اینها کم نیستند ـ ارسطو، آخوند ملا صدرا حتی نهایه میگویند برهان داریم ـ البته در نهایه به نظرم به صورت قیل گفته بودند شاید ولی آخوند و اینها که طرفدار محکمند ـ که محال است ـ محال، صحبت امکان و اینها نیست ـ ابعاد غیرمتناهی باشد. «فصل فی اثبات تناهی الابعاد» ابنسینا، آخوند، همه [دارند] که محال است ابعاد غیرمتناهی باشد. براهین چیست؟ برهان میریزند، دو تا معروفش هم که الآن یادم است برهان مسامته و برهان تطبیق است. اینها را مفصل میآورند. خُب، من به سهم خودم به عنوان کسی که کلاس میرود، حرف میشوند، این صاف نمیشود برای ذهن من که مرتب میگویند محال است. مدام میخواستم با ذهن قاصر خودم تخیل کنم، مشکل داشتم. مدتی من ناراحت بودم که «آخر من چرا این حرف را نمیفهمم؟ خدا حل کند». دیدهاید در اینطور مسائل هم آدم ناراحت است دیگر، میخواهد تا میشود یک رفیقی پیدا شود.
بحث نهایه حاج آقای مصباح بود، رسید به همین بحث. ایشان گفتند که این نمیشود، فردا باید کلاسمان را عوض کنیم برویم در یک کلاسی که تخته سیاه باشد تا من توضیح بدهم. چرا دارم این را میگویم؟ دارم قصه سیر حال ذهنی خودم را میگویم. فردا آمدند رفتند در کلاس دیگر و تخته سیاه آوردند و این برهان مسامته و تطبیق و همه اینها را ثابت کردند که برهان نیست. آن خدشهاش را نشان دادند، گفتند خدشه مال اینجاست، با تخته و با شکل نشان دادند. خُب، این [سبب شد که] ما یک خرده نفس راحتی کشیدیم که حالا دیگر خوب شد، این قدر اینها همه میگفتند برهان، خب یک کسی پیدا شد که دارد درد دل ما را میگوید که این برهان نیست. بعد خودشان گفتند که بر طرفین مسأله برهان نداریم، نه برهان داریم بر تناهی، نه برهان داریم بر لاتناهی. همان زمان هم در ذهن من خلجانات خیلی بود، همین سؤال شما مفصل بود. در ذهن من بود که آیا برهان داریم یا نداریم؟ من احتمال میدادم که بر احد الطرفین برهان هم باشد ولی خب ایشان اینطوری انتخاب کردند که برهان بر احد الطرفین نداریم، گذشت.
برو به 0:25:05
در جلد هشتم اسفار بود [بخش] سفر نفس درس حاج آقای حسنزاده، آخوند بحثش رسید سر همین، اسمی برد از برهان سُلَّمی و تطبیق و اینها. خب من که آن حالت را داشتم که خیلی دلم بند بود میخواستم ببینم نظر استاد [چیست؟] الآن مثلا ایشان را قبول دارند یا ندارند؟ رسیدند به این بحث، حرف آخوند را گفتند که به خاطر برهان سلمی و تطبیق محال است و رد شدند رفتند. ما هم گفتیم خب این نشد که، ظاهرش این بود که استاد این حرف را قبول دارند. نمیدانم چقدر شد ـ حالا اگر نوارهایش باشد [میشود دید] ـ دو ماه بعدش، یک ماه بعدش، صحبت این حرفها هم نبود، یک مناسبت دیگری بود این جمله را گفتند که یکی از روزهای خوب بود برای این فکر من. این جمله را ببینید، گفتند «بله، ما در حجره مدرسه نشستهایم میخواهیم بگوییم ابعاد عالم متناهی است». عجب! از دل خودشان که گفتند [دیدم ایشان هم قبول ندارند.] گفتند در کلاس مینشینیم دستگاه خلقت و این عظمت را میخواهیم با دو تا خط کشیدن و یک برهانی بگوییم متناهی است. فهمیدم که این مطلب در نظر ایشان خیلی محکم مردود است که بگوییم ابعاد متناهی است و محال است که [غیرمتناهی باشد.] خُب این خیلی برای من دیگر جالب بود.
مدتی گذشت ـ نمیدانم یک هفته، دو هفته ـ خانه یکی از رفقایمان ـ همین نزدیک ـ مهمان بودیم ـ که الآن هیچکدام از آن کتابها را ندارم ـ ظاهرا این کتاب هزار و یک نکته در خانه ایشان بود. من هم مهمان، نشسته بودم تا چیزی بیاورند دست کردم این کتاب را برداشتم و باز کردم. باز از چیزهای بسیار جالب این بود که دیدم یکی از نکات، بحث تناهی ابعاد عالم است. بیست صفحه بحث کرده بودند با ادله متعدد در اینکه تمام این حرفهایی که ابنسینا و آخوند و اینها میزنند غلط است. یعنی دیدم آن چیزی که در درس گفتند را مفصل هم نوشته بودند در اینکه نه، این حرف سرنمیرسد. شما ببینید که من چقدر خوشحال شدم، برای چه؟ برای اینکه به این دغدغهای که داریم اعتنا کنیم، آدم ناراحت میشود که بگوید ما حرف علما را نفهمیدیم، باید بفهمیم اما اینطور هم نیست که هر وقت نفهمید، یک حرف درست را نفهمیده، چه بسا وقتی سؤال دارد، مطلب مشکل دارد. لذا این هم مال تناهی ابعاد ـ که دیروز فرمودند ـ یک قصهای که در ذهن من گذشته بود. حالا شما اگر عبارات آخوند ملا صدرا [را ببینید، متوجه میشوید که چرا من ناراحت بودم که این حرف را نفهمیدهام] چون آخوند ملا صدرا در مسائل علمی خیلی از موضع قدرت وارد میشود که طرف دیگر جرأت نکند که [مخالفت کند.] یکی از جاهایی که ایشان از موضع قدرت وارد میشود در همین بحث است، یعنی ایشان طوری این مسأله را جلو میآورد که دیگر میگوید اگر تو خلاف این را بگویی، نفهمیدهای، تمام. خُب آدم بعد از این جریانات کم کم رفیق پیدا میکند میبیند نه، خیلی دیگر قرار نیست که هر کجا مطلب را از موضع قدرت وارد شدند از سؤالاتمان حل ناشده و جواب پیدا نکرده بگذریم. این هم یک نکته مال تناهی ابعاد.
فقط میماند به اندازه یک دقیقه. چهارشنبه هفته قبل آنهایی که بودید راجع به طی الارض صحبت شد، وقت تمام شد نرسیدم بگویم. راجع به طی الارض ایشان فرمودند اعدام و ایجاد است، من هم گفتم آنجا مسائلی مطرح بود. این نکته را بگویم که در روایات راجع به تخت بلقیس و طی الارضی که خود آقای طباطبائی فرمودند این تخت بلقیس که آمد طی الارض بود، [اما] در روایات طی الارض را به اعدام و ایجاد معنا نمیکنند. شما تفسیر برهان را ببینید، متعدد خیلی قشنگ میگویند که … اگر وقت اذان است و قرار است مطلب [ناقص بماند] میخواهید بگذاریم برای یکشنبه، چون یک توضیحی نیاز دارد. حالا ان شاء الله یکشنبه تذکر بدهید که روایات را چطور باید معنا کنیم و اعدام و ایجادی که اینجا گفتند چطوری است و لوازمش [چیست.]
شاگرد: یک نکتهای هم گفتید که از آن کتاب میخواستید بگویید.
استاد: دو تا نکته دیگر هم از این کتاب میخواهم بگویم.
آقای سوزنچی: بگویید تیترش را یادداشت کنیم حداقل یادآوری کنیم.
استاد: بله، یکی راجع به همین بحث. یکی دیگر راجع به اینکه آیا میشود از یک چیز با حیثیت واحده مفاهیم متعدده انتزاع شود؟ ایشان فرمودهاند بدیهی البطلان است، این هم یکی. نکته بعد اینکه بحث بسیار جالب و گسترده سر اینکه آیا عین ثابت باقی میماند یا نه؟
شاگرد: در حال فناء.
استاد: در حال فناء [بین النفختین.] این هم چیزهایی من یادداشت کردهام خیلی جالب، مؤید همین بحثهایی که ما داشتیم، از مثل چه کسی؟ از مثل خود صاحب نهایهای که میگویند اعیان ثابته خلاف اصالت وجود است. از مثل ایشان اینجا که در بحث دارند روی ارتکاز و روی فهم میخواهند جلو بروند چه حرفها زدهاند! یعنی اگر نگاه کنید ان شاء الله برای یکشنبه این کتاب را، میبیند حدود چهل و شش صفحه راجع به بحث اعیان است و اینها از روی نوار هم پیاده میشده. بحث میکردند و ضبط میکردند، از نوار پیاده میکردند. آقای طباطبائی اینجا خیلی از آن مبانی خودشان فاصله میگیرند، آخر کار میگویند «نه، ما هرگز اصالة الماهوی نیستیم» چون ایشان مرتب به رخشان میکشند که آقا شما که اصالة الوجودی هستید، چرا این حرفها را میزنید؟! دو سه جا هیچ چیز نمیگویند، آخر کار میگویند نه، من اصالة الوجودی هستم، من که اصالة الماهوی نیستم ولی این حرفها را هم زدهاند. این حرفها را زدهاند چون میگویند چارهای نداریم، باید ببینید، چهل و شش صفحه است، با دقت. اگر هم بعد از اینهایی که ما تا حالا مباحثه کردهایم کسی حوصله کند این چهل و شش صفحه را مباحثه کند، میبیند چه خبر است! چقدر این مباحثه طول کشیده به خاطر اینکه این بحثهایی که ما داریم جایش خالی بوده. یعنی اگر این مبادی صاف شود، این بحثها این قدر طولانی نمیشود. و الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
شاگرد: …؟
استاد: من که قابل این نیستم که نظر بدهم، سید که نگفتهاند … حاج آقای بهجت میگفتند یک آقایی سید [بن طاووس] را در خواب دیده بود، فرموده بود که این مال من نیست. لذا در زاد المسافر نیاوردهاند. خود سید هم در مصباح الزائر، بله در یک کتاب دیگر خود سید نیاوردهاند، در اقبال آوردهاند. در عین حال هم بعید میآید که سید اینجا یک دفعه دنبالش اضافه کنند و نگویند مال من است لذا این بعد هم با همه اینها مخصوصاً بعضی شواهد که من فکر میکردم در ذهن من خیلی مطمئن شویم به اینکه انشاء خود سید است نشده بینی و بین الله. من هنوز مطمئن نیستم که مال خود [سید باشد.]
شاگرد: مرددید.
استاد: مرددش که خب معلوم است، عدهای حسابی تردید کردهاند.
شاگرد: اینکه حاج آقای بهجت این جور فرمودهاند مقصودشان این بوده که من قبول دارم، ظاهرش این است.
استاد: تصریح نکردند ولی خب شاید لحنشان به این طرف میخورد اما من نمیتوانم خداییش نسبت دهم چون حاج آقا اصلا سبکشان اینطوری بود که وقتی داشتند حکایت میکردند، خیلی با نمک حکایت میکردند. کسی که مطلع نبود به خیالش میرسید که از بس دارند اینطور شیرین حکایت میکنند همه چیزش را هم قبول دارند. بعد میدیدی به قشنگی همه حکایت را میگفتند و با یک کلمه همهاش را رد میکردند که اگر یک کسی آن کلمه آخرشان را نبیند، میگوید این قدر قشنگ تعریف کردند معلوم است که قبول داشتند. این را من زیاد دیدهام. یا مثلا اول یک کلمه «میگفت» را میگفتند بعد شروع میکردند، یک «میگفت» اولش بود بقیهاش همهاش «من»، «کردم»، «رفتم». خیلی جاها ما دیدیم که از علما اشتباه کرده به ایشان نسبت داده که آیت الله بهجت در زمان جوانی یک حوری را سر به سرش میگذاشتهاند. ما بارها خودمان شنیدیم که حاج آقا میگفتند آن آقا میگفت جوان بودیم، از اینجا به بعدش را دیگر گفتند آقا گفتند ما جوان بودیم، یک آقایی مکفوف بود، همه را به آقا نسبت میدادند. خود من بارها شنیدم که می گفتند «میگفت». ایشان نمیدانم چطور شده که این میگفت را نشنیده، دنباله حرف آقا را شنیده، رفته در کتاب هم چاپ شده متأسفانه. در کتاب چاپ شده مستند که آقا گفتند ما جوان بودیم میخواستیم سر به سرش (حوری) بگذاریم. میگویم من خودم بارها شنیده بودم، قبل از چاپ این کتاب شنیده بودم.
برو به 0:34:49
شاگرد: «لم تمثل فتکون موجودا[6]» آیا میشود این را برداشت کرد که هر مرحلهای از وجود باشد که … لزوماً باید قابل تمثل باشد در مشاعر؟
استاد: این همان بود که آقا گفتند و من گفتم حالا باشد، که آیا وحدت در همه مراحلی که میگوییم پشتوانه وجود وحدت است، این مثول هم باید باشد ولو متناسب با خودش یا نه؟ این همان نکتهای بود که من به خیالم میرسد نه. حالا چطور نه، باید فقط راجع به آن بحث کنیم.
شاگرد: «اسری بی الیه[7]» باید فاعلش مشخص باشد؟
استاد: ظاهرش که اُسرِیَ است اما آنجا «أسرَی» دارد. «سبحان الذی أسری بعبده[8]» عبارت این است. [این] روی حساب ظاهر [است،] حالا بگوییم مرجع مقدر است أسری به …
شاگرد: حالا دیگر نمیخواهم طولش بدهم، کلاً «دنی فتدلی» این چه چیزی در رابطه با پیغمبر دارد؟ یعنی نهایت قرب پیغمبر است؟ نهایت سعه وجودی پیغمبر است؟ چه خصوصیتی دارد مثلاً؟
استاد: ظاهراً «تَدَلِّي» مهم است. تَدَلِّي یعنی ببینید، این لامپ که آویزان میشود میگویند تدلی. یعنی رفت بالا آن قدر نزدیک شد که آویزان شد.
شاگرد: خب آویزان شد یعنی چه؟
استاد: خُب، من که نمیدانم که، خود حضرت که رفتند باید از ایشان [پرسید.] من میگویم اگر بخواهیم فکرش کنیم، اول تدلی است بعد فاء، یعنی «فتدلی فکان». یعنی قرب بود، بعد تدلي بود، بعد «فکان قاب قوسین» پس معلوم میشود که اگر این واسطه را نفهمیم، آن را هم نمیفهمیم دیگر. چند تا فاء است، «فتدلی فکان قاب قوسین». هرچه هست مربوط به این میشود.
شاگرد: تدلي.
استاد: بله. تدلي را به معنای قَرُبَ هم معنا کردهاند اما لغتش این است. دلو هم در چاه آب پایین میرود میگویند تدلی. «لو دلیتم[9]» این تعبیر را هم دارد.
[1] القلم 52
[2] الزخرف 44
[3] الذاریات 47
[4] التوحید (للصدوق ره) ص276
[5] طه 50
[6] الصحیفة السجادیة الدعاء 47 (من دعائه علیه السلام فی یوم عرفة) ص212
[7] الهدایة الکبری ص64
[8] الاسراء 1
[9] بحار الانوار (ط ـ بیروت) ج55 ص107 و ریاض السالکین ج1 ص 240
دیدگاهتان را بنویسید