1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اصول فقه(۶٩)- تبیین معنای «وجوب ضمنی نفسی انبساطی»

اصول فقه(۶٩)- تبیین معنای «وجوب ضمنی نفسی انبساطی»

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=19554
  • |
  • بازدید : 6

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

«و منه يظهر تعيّن تقرير الدليل بالوجوب الضمنيّ النفسيّ الانبساطي في المعلوم، و أنّ التكاليف الضمنيّة حيث كانت، لها معيّة في الإيجاب و الواجب؛ و بعد قصر المعلوم وجوبه ذاتا و تقيّدا في الفعليّة، ينفي وجوب غير المعلوم ذاتا و تقيّدا، بالأصل، لأنّه بعد أخذ المعيّة معه يكون بالنسبة إلى الجزء الآخر مثلا من المتباينين.

و لا يمنع هذا الانحلال، الخلف الذي أورده في «الكفاية» حيث قال فيها: «و توهّم انحلاله إلى العلم بوجوب الأقلّ تفصيلا و الشكّ في وجوب الأكثر بدوا، ضرورة لزوم الإتيان بالأقلّ لنفسه شرعا أو لغيره كذلك أو عقلا، و معه لا يوجب تنجّزه لو كان متعلّقا بالأكثر، فاسد قطعا، لاستلزام الانحلال المحال، بداهة توقّف لزوم الأقلّ فعلا- إمّا لنفسه أو لغيره- على تنجّز التكليف مطلقا و لو كان متعلّقا بالأكثر؛ فلو كان لزومه كذلك مستلزما لعدم تنجّزه إلّا إذا كان متعلّقا بالأقلّ، كان خلفا، مع أنّه يلزم من وجوده عدمه، لاستلزامه عدم تنجّز التكليف على كلّ حال، المستلزم لعدم لزوم الأقلّ مطلقا، المستلزم لعدم الانحلال، و ما يلزم من وجوده‏ عدمه محال» انتهى[1].

وجوب ضمنیِ نفسیِ انبساطی

استاد: دیروز آن قسمت اول عبارت را سریع رد شدیم برای اینکه حرف صاحب کفایه مطرح بشود و زمینه مطالب باز بشود. حالا مجبور هستیم که دوباره به این مطالب باز بگردیم ولو اینکه حالا ربطی هم به صحیح و اعم ندارد. اما چون بحث های خیلی نافع اصولی است در در جاهای دیگر به کار می‌آید،‌ هر میزانی که از اینها صحبت بشود ضرر نمی‌کنیم. چون اینها زیاد به کار می‌آیند. فرمودند که «و منه یظهر تعیّن تقریر الدلیل»،‌ تعیّن به چه چیزی؟‌ «بالوجوب الضمنيّ النفسيّ الانبساطي في المعلوم» و این در مجهول نیست. خب می‌فرمایند در این تعیّن دارد. خب اگر متعیّن است ما باید آن را تصوّر بکنیم. سه تا کلمه به یکدیگر ضمیمه شده است و وصف شده است برای وجوب،«ضمنی، نفسی،‌ انبساطی».

شاگرد: این «منه»،‌ حاج‌ آقا دارند این را از کجا استنباط می‌کنند و این مطلب از کجا ظاهر شد؟

استاد: دیروز عرض کردم که «الإنتهاء معلوم الوجوب ضمناً بحیث یعاقب بترک هذا الواجب من ناحیة ترکه». می‌گویند فقط بر همین مبنا می‌توانیم این حرف‌ها را بزنیم. نه بر این مبنا که علم اجمالی،‌ منجز است و یک واحد، شک در محصّل باشد و امثال اینها؛ که حالا باید درباره وجوب نفسی هم صحبت بشود.

معنای «نفسی» بودن وجوب، در وجوب ضمنی نفسی انبساطی

قبل از اینکه جواب حاج آقا را بگویم،‌ پیش از آن یک مقدماتی را عرض می‌کنم تا برسیم به توضیحاتی که برای جواب حاج آقا نیاز است. وقتی که وجوب نفسی می‌گویید، در اینجا وجوب،‌ نفسی است؛ خُب «الأشیاء‌ تعرف بقابلها»،‌ اشاره به نفی مقابل دارد، یعنی وجوب جزء،‌ غیری نیست. بعد می‌فرمایند ضمنی است. دیروز اشکالی را عرض کردم که این خودش تناقض است، زیدی که قائم است، جالس است،‌ این یعنی چه؟ وجوبی که نفسی است،‌ ضمنی است. اگر می‌فرمایید که نفسی است یعنی اینکه ضمنی نیست و خودش است،‌ بعد می‌فرمایید ضمنی است، یعنی خودش نیست و غیر است. شما چگونه می‌خواهید این‌ها را با یکدیگر جمع بکنید؟‌ فهم کلمه به کلمه این‌ها مهم است.

اینجا نیاز است که یک مروری بر روی مساله وجوب غیری داشته باشیم. مرحوم مظفر (ره) در بحث مقدمه واجب،‌ چهار خاصیّت را برای وجوب غیری ذکر کرده بودند. گفتند که وجوب،‌ یا «لنفسه»‌ است، یا «غیری». آن تفصیلاتی که بیان شده،‌ یا در ذهنتان هست‌، اگر نیست،‌ بعدا مراجعه می‌فرمایید. بعد در آنجا فرمودند تبعیّت وجوب غیری للنّفسی،‌ چهار گونه فرض دارد. «بالعرض» و «بالتّبع متأخر» و «بالتّبع» و «مترشّح»،‌ این‌ها را گفته‌اند که به معنای علت و علت غایی و … خلاصه چهار گونه گفته اند.‌ آنها هم مطالب خوبی بود.

در بخش سوم فرمودند «خصائص الوجوب الغیری». وجوب غیری چهار تا خاصیّت دارد. یک این است که اطاعت و عصیان مستقل ندارد. دوم این است که ثواب و عقاب مستقل ندارد. سوم،‌ فقط و فقط وجوب غیری،‌ توصّلی است. ما وجوب غیری تعبّدی نداریم و قصد امتثال امر در آن معنا ندارد و چهارم این است که تمام خصوصیات وجوب غیری تابع وجوب نفسی است، مثل اطلاق و تقیید،‌ بالفعل بودن و بالفعل نبودن، منجّز بودن و نبودن، مشروط بودن و نبودن.

وقتی در فضای علم اصول یک وجوب غیری داریم،‌ با این خواصی که علماء برا‌ی آن قائل هستند،‌ حالا اگر کسی بیاید بگوید وجوب غیری نه،‌ وجوب نفسی. این وجوب نفسی در اینجا یعنی چه؟ یعنی مقابل این اوصاف. یعنی وقتی یک عالمی می‌گوید نفسی است، نه غیری؛ این «نه غیری»، گاهی دهان کجی به تمام این اوصاف است و گاهی دهان کجی به یکی از این اوصاف. یعنی وقتی می‌فرماید «نفسی»،‌ یعنی غیری‌ای که فلان خصوصیّت را دارد، نیست؛ خب همین دیگر و نه بیش از این.

پس ما وقتی در اینجا می‌گوییم وجوب جزء،‌ وجوب نفسی است -حالا می‌خواهیم رفع تناقض با وجوب ضمنی و انبساطی بکنیم- در اینجا که می‌گوییم وجوب نفسی است، یعنی آن غیری با آن خصوصیّاتی که در سر جای آن گفته‌ایم،‌ آنگونه نیست. نگویید فقط توصّلی است. نفسی است،‌ یعنی می‌توانیم آن را تعبّدی فرض بکنیم. نفسی است، یعنی می‌توانیم در خصوصیّات وجوب، بین آن‌ها فرق بگذاریم، مثلاً یکی بالفعل است و دیگری بالفعل نیست،‌ نفسی به این معنا. باز نفسی است، یعنی چه؟ یعنی اینکه می‌تواند اطاعت و عقاب مستقل داشته باشد و امثال اینها.

پس این یک نکته اول که وقتی ما می‌گوییم وجوب نفسی است، یعنی چه؟ یعنی مقابل آن اوصاف وجوب غیری و دهان کجی به آن اوصاف؛‌ می‌خواهیم بگوییم آنگونه نیست. آن اوصافی که شما برای غیری گفته اید، در آن نیست.

 

برو به 0:05:57

معنای «ضمنی و انبساطی» بودن وجوب، در وجوب ضمنی نفسی انبساطی

خب حالا ضمنی یعنی چه و انبساطی یعنی چه؟ آیا وجوب ضمنی و انبساطی فرقی دارند یا ندارند؟ مثلاً نماز را در نظر بگیریم،‌ بگوییم سوره حمد را می‌خواهد بخواند. قرائت امّ الکتاب و فاتحه،‌ جزء نماز است و وجوب دارد. اگر بگوییم وجوب آن نفسی است، یعنی چه؟‌ -با توجه به این بیانی که تا حالا عرض کرده‌ام- اگر بگوییم وجوب حمد در نماز‌ نفسی است، یعنی چه؟ نفسی یعنی آن آثاری را که شما برای غیری می‌گفتید،‌ تمام آن چهار اثر یا بعض آن آثار در اینجا نیست. حالا معنای دیگری هم دارد که بعداً عرض می‌کنم. فعلاً «فی المقابل»، یعنی نفی او. خب حالا انبساطی یعنی چه؟‌ وجوب حمد انبساطی است و ضمنی است؟ کلمه انبساط یعنی یک امری برای یک چیزی منبسط می‌شود. وجوب «صلّ» منبسط بر چه چیزی شده است؟ بر قرائت امّ‌الکتاب. الان وجوب خودِ حمد،‌ آیا انبساطی است و بر یک چیزی منبسط شده است؟ یعنی چیز دیگری منبسط شده و پَرش شامل او هم شده است. پس چطور می‌گویید وجوب خود جزء،‌ وجوب نفسی انبساطی است و حال آنکه انبساطی باید وصف وجوب صلّ باشد. وجوب صلات انبساطی است، یعنی منبسط می‌شود. وجوب صلات انبساطی است، یعنی بسط پیدا می‌کند، نه اینکه وجوب خود جزء، انبساطی است و حال آنکه الان در کلمات علماء هست، در همه جا می‌گویند وجوب خود این جزء انبساطی است. وجوب کل‌،‌ نفسی است. وجوب جزء، هم‌ باز نفسی است، اما نفسیِ انبساطی. خب انبساط که برای او نیست. چگونه است که انبساطی می‌گویید؟

شاگرد: انبساطی است یعنی حاصل انبساط است.

شاگرد٢:‌ انبساط وجوب بر اجزاء، دلیل بر این شده است که بگوییم این واجب است.

استاد:‌ وجوب کل،‌ وجوب انبساطی است، نه وجود خود جزء.

شاگرد:‌ کل،‌ منبسط است.

استاد:‌ انبساط یعنی چه؟

شاگرد: انبساط است، یعنی منسوب به انبساط است و ناشی از آن انبساط است.

شاگرد٢:‌ نسبت به خود اجزای فاتحه؟

استاد:‌ اجزای فاتحه؟

شاگرد:‌ یعنی آیا انبساط داشته باشد نسبت به اجزاء‌ و آیه‌های فاتحه الکتاب.

استاد:‌ آن حرف دیگری است. شما می‌گویید وقتی مولی فرموده است «إقرء الحمد»، یعنی خود این وجوب،‌ منبسط است به «بسم الله»، به «الحمد لله»،‌ به هفت تا آیه شریفه.

شاگرد:‌ این می‌تواند وصف خود نفسی باشد. وجوب نفسی‌ای که به کل خورده است،‌ به اجزاء انبساط پیدا کرده است.

استاد:‌ و حال آنکه نفسی‌ای که در اینجا می‌گوییم برای خود جزء است. نمی‌گوییم نماز،‌ وجوب نفسی انبساطی دارد؛ بلکه می‌گوییم خود جزء -یعنی مثلاً سوره مبارکه حمد داخل در نماز-‌ وجوب نفسی انبساطی دارد.

شاگرد:‌ اشکال این مطلب چیست؟

استاد: نمی‌خواهم اشکال بکنم. می‌خواهم به گونه‌ای بگویم که مقصود،‌ واضح بشود. اصل اشکالی که الان گفتم این است که «کلّ» است که انبساطی است. نماز است که منبسط شده است؛ اما شما به وجوب خود جزء،‌ انبساطی می‌گویید، که ایشان[2] می‌فرمایند که به خاطر نسبت است، یعنی چون کل،‌ منبسط است، این هم منسوب به یک کلّی است که منبسط است. غیر این هم می‌شود.

حالا من در اینجا می‌خواهم کلمه ضمنی را بگویم. در اینجا می‌گویند وجوب ضمنی. وجوب خود جز،‌ نفسی است، اما نفسی ضمنی. کلمه ضمنی،‌ وصف است برای وجوب خود جزء «بما أنّه جزء». چون جزء،‌ یعنی آن چیزی که کل دارد و مضایف با کل است. ولذا وجوب نفسی ای که برای جزء است،‌ «بما أنّه جزءٌ لکلّه» است،‌ این وجوب،‌ وجوب ضمنی می‌شود. یعنی وجوب خود جزء،‌ وجوب ضمنی است. خیلی روشن شد.

پس بنابراین کلمه ضمنی یعنی چه؟‌ یعنی داریم این وجوبی را که جزء،‌ به او متّصف است، بما أنّه جزءٌ داریم برای آن،‌ بحث می‌آوریم. وجوب جزء،‌ نفسی است. نفسی است، یعنی چه؟ یعنی اوصاف و خواص آن غیری را ندارد. این یک مورد. ضمنی است یعنی چه؟ یعنی «بما أنّه جزء»‌ متصف به این وجوب است.

خب انبساطی آن یعنی چه؟ ما می‌دانیم انبساطی، یک امر است که منبسط می‌شود، اما در یک امری که منبسط می‌شود،‌ انبساط،‌ یک چیزی نیست که بشود چیز دیگر؛ بلکه انبساط این است که یک چیز است که باز می‌شود، خب تمام اجزای آن هم منبسط هستند. وقتی یک چیزی منبسط می‌شود،‌ اگر دست بگذارید بر روی چیزهایی که منبسط شده،‌ آیا غیر از او است؟ نه،‌ خودش است. وقتی شما می‌گویید «سفیدی گچ»،‌ در این دایره گچ سفید،‌ سفیدی پخش شده است، شما می‌گویید یک سفیدی داریم که پخش شده است؟ یعنی حالا اگر بر این نقطه اینجایِ سفیدی دست بگذارم،‌ این دیگر منبسط نیست؟ بله، این‌ منبسط نیست، اما انبساطی است. انبساطی هم نه به معنای انتساب به یک امر واحد؛ نه،‌ بلکه به این معنا که خودش متّصف به منبسط شدن است.

به عبارت دیگر انبساط، یک معنایِ مبنیّ للفاعل دارد، انبساط یعنی منبسط؛ و یک معنای مبنی للمفعول هم دارد و بنای مصدر للمفعول. دو تا واژه بود. گاهی مصدر مبنیّ للفاعل بود و گاهی مبنیّ للمفعول. گاهی مصدر «بمعنی الفاعل» بود و گاهی هم «بمعنی المفعول» بود. الان در اینجا که می‌گوییم وجوب انبساطی است،‌ یعنی خود وجوب؛ نه فقط منسوب است به آن امر واحدی که منبسط شده است؛ نه،‌ بلکه خودِ این وجوب نفس جزء، انبساطی است، یعنی پخش شده،‌ نه پخش شونده. وجوبی است که پخش شده است.

 

برو به 0:12:39

شاگرد: منتج از آن است.

استاد: بله. اما خودش …. . نه صرف انتساب است. چون انتساب که می‌گوییم یعنی یک امری است که منبسط شده است و این هم چون به آن مربوط است،‌ آن را هم گفتیم. کسی که کوفی است،‌ خودش کوفه نیست، او خودش در شهر کوفه نیست، یعنی چون او یک ربطی با کوفه دارد به او کوفی می‌گوییم. نسبت این است دیگر. اما در اینجا نمی‌خواهیم بگوییم انبساط یعنی صرف نسبت به یک منبسط. این وصف نسبت در اینجا،‌ توصیف است. نظیر آن چه بود؟‌ همین مساله نسبت،‌ در چند جلسه پیش صحبت شد. نسبت هایی که توصیفی بود. می‌گوییم که این،‌ آهنی است یا اینکه مسی است. اینکه می‌گوییم این آهنی است، نه به این معنا که آهن،‌ یک چیزی است و این منسوب به آهن است. این که می‌گوییم این شیء آهنی است، این نسبت،‌ بیان جنسیّت است. خیلی فرق دارد کوفی و بصری با حدیدی. آهنی یعنی چه؟ یعنی «مِن حَدید».

شاگرد:‌ مثل کلمه «ترشّح» که به کار می‌بریم. مثلا وقتی می‌گوییم این ترشّح است،‌ خب نسبت به آن مبدأئی که ترّشح پیدا کرده است،‌ در واقع ما داریم به خود این جزئی که ترشّح است….

استاد:‌ نکته قشنگی است. می‌گوییم که آب،‌ ترشّح کرده است. خب حالا این نرمه ای که آمده است،‌ این ترشّح است و مترشّح است یا کلّ‌‌ آن آب است؟ به وجهی به هم مربوط هستند. خود همین که می‌گوییم ترشّح است، یعنی چه؟‌ یعنی آن آب اصلی،‌ مترشّحٌ مِنه است؟ پس چطور می‌گویید که آن آب،‌ ترشّح کرده؟ این رشحه،‌ ترشّح،‌ این قطره ای که آمد،‌ هم خودش مترشّح است و هم رشحه است و هم مربوط به آن اصل است، این هم مثال خوبی است. ولو مثال ما این انبساطی بودن را بیشتر نشان می‌دهد.

بنابراین وجوب انبساطی یعنی چه؟‌ یعنی وجوبی که برای خود جزء است. اگر به جزئیّت آن «بما أنّه جزء للکل» نگاه کنیم‌ می‌گوییم ضمنی، دارد جزئیت را می‌رساند. اما از آن حیثی که او بخشی از آن است و یک امری است که باز شده است و او دارد این باز شدن را سروسامان می‌دهد. اگر او نبود، این باز شدن هم نبود. دخیل در باز شدن است. خود جزء دارد چه کاری انجام می‌دهد؟‌ دخیل در بازشدن است. خود جزء‌ دخیل در بازشدن است. اینگونه نیست که چیزی باز شد،‌ بعد این‌ها پدید آمدند. این ترشّح،‌ خودش دارد این را ایجاد می‌کند؛ نه اینکه آن آب اصلی یک چیزی شد،‌ بعداً این‌ها پدید آمدند. خود همین ذرّه دارد این ترشّح را محقّق می‌کند. الان هم این جزء،‌ مثلا قرائت سوره مبارکه حمد، خودش دارد انبساط را محقق می‌کند و ما بِهِ الْاِنبساط است. پس وجوب خود جزء،‌ می‌شود انبساطی؛ یعنی دارد انبساط را تحقق می‌بخشد و به‌معنای صرف انتساب یک شیء به شیء دیگر نیست.

شاگرد: مبنی للفاعل شد یا مفعول؟

استاد:‌ به معنای منبسط شونده نه.

شاگرد: پخش شده.

استاد: بله. به معنای پخش شده؛ اما نه به معنای پخش شده‌ای که دیگری آن را پخش کرده است؛ لذا مبنیّ للمفعول در اینجا یعنی مطاوعه انبساط. باب انفعال است دیگر، یعنی یک نحو مطاوعه بسط است. پخش شده ای که خودش در این پخش شدن دخیل است. خودش دارد این پخش شدن را تحقّق می‌بخشد. این نکته خوبی راجع به انبساط است.

شاگرد:‌ پس مبنی للمفعول شد؟

استاد: اینگونه خیال می‌کنم. پخش شده، نه پخش شونده. «انبسط» یعنی پخش شد.

شاگرد: باب انفعال که لازم است.

شاگرد٢: نه،‌ اینجا آن متعدّی است. انبساط را در معنای حقیقی به کاربرده است، «ینبسط زید شیئاً». بعد آن «شیئاً»،‌ منبَسَط می‌شود.

استاد: نه. ما که «انبسط زیدٌ شیئاً» نمی‌گوییم. ما می‌گوییم «أنبسط شیءٌ».

شاگرد:‌ «إنبسطته،‌ انبسطها».

استاد: «بسطته،‌ فانبسط». اما نکته این است که الان خود این انبساط،‌ ما یک شیئی داریم که منبسط است علی اجزاء و یک اجزائی داریم که «منبسط علیه»‌ است. این «منبسط علیه»‌ به یک معنا،‌ نمی‌شود که بگویند مفعول؛ اما چرا،‌ مفعول با واسطه است و منبسطٌ علیه است. به این معناست که می‌گوییم مبنیّ للمفعول است، یعنی «للمفعول»‌ با واسطه است. این یک نکته ای راجع به انبساط.

تبیین دوباره «وجوب نفسی»

حالا برگردیم به واجب نفسی، با او هم کار داریم. «نفسی» بودن، علاوه‌براین که به معنای نفی غیری بود، من به خیالم می‌رسد خود نفسیّت آن هم در اینجا معنا دارد. اشکال دیروز این بود که بین نفسیّت و ضمنیّت تناقض است. تقریر تناقض چه بود؟ عرض کردم که نفسی یعنی خودش است و خودش کار است. «ضمنی» یعنی ضمن غیر است، خودش‌ کاره ای نیست. ما می‌گوییم که آیا مگر نفسی،‌ در همه جا، یعنی خودش کاره‌ای است؟ شما نسبت به چه چیزی می‌گویید نفسی است؟ اگر می‌خواهید بگویید یعنی خودش،‌ که غیر در او دخالت ندارد، «نفسی» یعنی خودش بر روی پای خودش است،‌ هیچ ارتباط با غیر ندارد. اگر اینگونه می‌خواهید بگویید،‌ نه، وجوب جزء به این شکل که نفسی نیست، چون با غیر،‌ مرتبط است. اصلاً انبساطیِ ضمنی یعنی آن چیزی که با غیر مرتبط است. پس واجب ضمنی،‌ به این معنا که نفسی نیست. پس ضمنی دارد نفسیّت به معنای استقلال، به معنای عدم تقوّم به غیر و عدم دخالت غیر در او را دفع می‌کند. این ضمنی غیرمستقلّ است، نفسی نیست. اما یک وقتی هست که می‌گوییم نفسی یعنی خودش ملحوظ است، تبعی،‌ تطفّلی و بالعرض ملحوظ نیست. نفسیّت یعنی استقلال در لحاظ و در ملحوظیّت. خب در اینجا که منافاتی ندارد، می‌گوییم خود جزء،‌ ملحوظ آمر است. پس وجوب آن نفسی است. آمر خودش را دیده است و دارد امر می‌کند.

شاگرد: و لازمه اش این است که یک وجوب مستقل….

استاد: اما لازمه‌اش این نیست که غیر هم دخیل نباشد.

شاگرد:‌ لازمه آن این است که غیر از آن وجوب ضمنی‌ای که دارد، یک وجوب مستقل هم داشته باشد.

استاد: دارد. وجوب مستقل یعنی چه؟ یعنی آمر این را تطفلاً،‌ بالعرض و بیرون از منظور در نظر نگرفته است، بلکه به خودش نظر کرده است، به خودش؛ وجوب نفسی؛ یعنی می‌گوید من این را می‌خواهم. اما این را می‌خواهم، در لحاظ وجوب امر نفسیّت پیدا کرد؛ اما منافاتی ندارد که همین چیزی که در لحاظ،‌ خودیّتی نشان می‌دهد، اما غیری هم در او دخیل باشد.

شاگرد: یعنی لحاظ آن استقلالی بوده است ولی خودش مرتبط با این است.

استاد:‌ احسنت. یعنی استقلالاً بوده؛ اینگونه نبوده است که لحاظ او تبعی باشد. آخه، وجوب غیری همین بود، می‌گفتند وجوب غیری چهار خاصیّت دارد که الان خواندم. نه اطاعت و عصیان مستقلّ دارد. نه ثواب و عقاب مستقلّ دارد. نه فعلیّت و اشتراط استقلالی دارد و نه می‌تواند که تعبّدی باشد.

شاگرد:‌ این‌ها خواص در عرض هم هستند یا اینکه خواصی است که از تعریف غیریّت بدست آمده است؟ چون باید ببینیم تعریف غیریّت چه چیزی است،‌ بعد ببینیم این ویژگی ها،‌ نتیجه آن باشند؛ یعنی در هر جایی که غیریّت باشد،‌ این چهار ویژگی هم باشند.

استاد:‌ درست است. یعنی آن مربوط می‌شود به فصل قبلی که من وارد آن نشدم. چون بحث خیلی طولانی می‌شد. در فصل قبل از آن گفتم «معنی التبعیّة فی الوجوب الغیری». غیریّت و این وجوب غیری اصلاً یعنی چه؟ چهار وجه گفتند که زیبا هم بود. حالا نگاه بفرمایید و اگر بعداً هم مناسبتی شد و نیاز شد، آنجا هم می‌رویم. این فرمایش شما درست است.

شاگرد: اگر این خصوصیّات،‌ آثار این تبعیّت باشد آن موقع دیگر نمی‌توانیم به این آثار بگوییم که این یکی را دارد و دو تای دیگری را ندارد، پس غیری نیست. اگر آن محور را داشته باشد تمام اینها را خواهد داشت.

 

برو به 0:21:08

معانی چهارگانه «تبعیت»، در وجوب غیری

استاد: من الان سریع می‌گویم شما بفرمایید که کدام یک از این ها… . یکی از معانی تبعیّت،‌ بالعرض بود. مثال زده‌اند و فرموده‌اند که «و معنی ذلک أنّه لیس فی الواقع إلاّ وجوب واحد حقیقی‌، هو الوجوب النفسی ینسب إلی ذی المقدمة أولاً و بالذات و إلی المقدمة ثانیاً و بالعرض». فرمودند «المعنی موجودٌ باللفظ». می‌گویید «المعنی موجود باللفظ»، خب، این یعنی چه؟‌ یعنی آن چیزی که واقعاً موجود است،‌ لفظ است؛ «بالعرض و المجاز» می‌گوید که آن هم موجود است. آن چیزی که واجب است،‌ کل است. آن چیزی که واجب است،‌ ذی المقدمه است که فرض آن بود. آن چیزی که واجب است ذی المقدمه است و جزء هم مقدمه حصول آن است. پس بالعرض می‌گوییم «واجب» است،‌ نه اینکه یعنی واجب است،‌ این یک معنی. اگر تبعیّت اینگونه باشد که خیلی آثار آن خوب می‌شود که اطاعت و استقلال ندارد. وجوب نیست که، اصل کاری آن است. این یک گونه از معنا.

شاگرد:‌  اگر اینگونه باشد خب مقدمه مستحب هم واجب می‌شود دیگر.

شاگرد٢: چرا واجب بشود؟

شاگرد:‌ چون مستحب وقتی که بخواهد به وجود بیاید باید این مقدمه محقق بشود.

استاد: البته این را می‌گویند که مقدمه مستحب،‌ وجوب شرطی دارد. در کلمات فقهاء هم ذکر شده است که وجوب شرطی دارد و این عبارت وجوب شرطی را هم در اینجا زیاد به کار می‌برند. منظور فقهاء همین است که یعنی تکلیفاً نباید به جا بیاورید، اما اگر بخواهید که عمل مستحب شما صحیح باشد، باید این را به جا بیاورید؛ خب،‌ این معنایی که گفته شد مثلا یک معنا است.

معنای دوم،‌ تاخّر زمانی است. واجب غیری یعنی چه؟ یعنی اول واجب نفسی می‌آید،‌ زمان بعدش، واجب غیری می‌آید. غیری یعنی این، یعنی تابع آن است، تبعیّت به معنای تاخّر زمانیِ محض است. این را هم رد می‌کنند و می‌گویید چه کسی گفته تاخّر زمانی، می‌شود‌ غیریّت؟ اگر مثلاً در ابتدا،‌ وجوب یک چیزی آمد و متاخّر از آن هم وجوب دیگری آمد، آیا این وجوب غیری می‌شود؟ مثلاً اول وجوب تکبیر می‌آید و بعد از آن،‌ وجوب قرائت می‌آید. پس بگوییم وجوب قرائت نسبت به وجوب تکبیر،‌ غیری می‌شود. چون بعد از او می‌آید. این هم معنای دومی که می‌گویند تبعیّت نیست.

سومین معنایی که برای تبعیّت می‌گویند این است که وجوب غیری،‌ یعنی مترشّح از وجود ذی المقدمه و وجوب نفسی است. یک وجوب نفسی داریم که وجوب غیری از آن مترشّح شده است و بالتّبع موجود است. موجود بالعرض نیست، واقعا هست، ولی تبعیّت است،‌ ترشّح است. اگر می‌گویید «ترشّح»،‌ بعد می‌گویند ترشّح به معنای اینکه این،‌ علّت او است. یعنی وجوب نفسی یک نحو علیّت برای وجوب غیری دارد. می‌گویند کدام یک از انواع علیّت است؟‌ نه علّت غایی است،‌ نه علت صوری است و هیچ کدام از اینها معنا ندارد،‌ پس علت فاعلی است. بعد این را هم رد می‌کنند.

شاگرد:‌ این که خلط بین تکوینیات و اعتباریات است. این نقد بر آن وارد نیست که باید حتماً یکی از انواع باشد و علیّت به این شکل در آن دخیل باشد. علی القاعده ردّ آن نباید اینگونه باشد.

استاد: من فعلاً فقط می‌خواهم حرف هایی که در این باب زده شده است را بگویم. در آنجا هم یادم هست زمانی که مباحثه می‌کردیم،‌ اصول الفقه از آن جاهایی است که این مباحث،‌ خیلی سنگین بوده است. مرحوم مظفر خیلی حرف های خوبی دارند برای اینکه ذهن طالب را برای فکر کردن برانگیزانند. اما هنوز خیلی جای حرف در اصول الفقه مانده بود برای فکرهای بعد. ولی این فرمایشات ایشان در این زمینه خوب بود و خیلی عالی بود.

معنای چهارم را اینگونه بیان کرده‌اند، نوع چهارم از تبعیّت این باشد که «أن يكون معنى «التبعيّة» هو ترشّح‏ الوجوب‏ الغيري‏ من الوجوب النفسي، و لكن لا بمعنى أنّه معلول له، بل بمعنى أنّ الباعث للوجوب الغيري- على تقدير القول به- هو الواجب النفسي»[3]. انگیزه برای اینکه این بخواهد واجب بشود، انگیزه آن وجوب نفسی بود. یعنی تقریباً به نحو غایت. چرا این واجب است؟ می‌گوییم چون غیری است. یعنی اصل،‌ او بوده است. وجوب نفسی، اصل کاری و انگیزه بوده است، این انگیزه سبب شده است که وجو ب به این هم تطفّلاً و ترشّحاً سرایت بکند. این هم معنای چهارمی و بعد هم مطلب را ادامه می‌دهند.

شاگرد:‌ الان با این مثال قابل جمع هست؟

استاد: بستگی دارد به اینکه این چهارمی را چگونه معنا بکنیم. ایشان فرمودند که «و هذا المعنی هو الذی ینبغی أن یکون معنی التبعیّة»‌ می‌گویند درست آن این است‌،‌ چهارمی است،‌ «فی الوجوب الغیری و یلزمها». این لازم گیری های ایشان خیلی محل صحبت است.

«و يلزمها أن يكون الوجوب الغيري تابعاً لوجوبها»‌،‌ یعنی وجوب نفسی،‌ «إطلاقاً و اشتراطاً». اگر آن مطلق است،‌ مطلق و اگر مشروط است، مشروط. همه چیزهای آن به یکدیگر چه باشد؟‌ مربوط باشد. این لازم گیری های مطلق،‌ محل صحبت است ولی فرموده اند.

شاگرد: از ظاهر کلام ایشان اینگونه به نظر می‌آید که این چهار ویژگی را ناشی از معنای تبعیّت گرفته‌اند، نه اینکه تبعیّت و غیریّت،‌ این چهار چیز با هم باشد که بشود یک از آنها را بیرون آورد، که مثلا بگوییم یک وجوبی داریم که نفسی است. به خاطر اینکه فقط این یک ویژگی را ندارد.

استاد:‌ این مطلبی که شما می‌فرمایید کاملا درست است.

شاگرد:‌ پس‌ آن تعبیر شما که فرمودید…

استاد:‌ اما ملازمه آن چطور؟ شما درست می‌گویید،‌ یعنی آنها می‌گویند که ما،‌ تبعیّت را به گونه ای معنا کرده ایم که از دل آن،‌ این خواص استخراج می‌شود و با هم هستند و شما نمی‌توانید که تفکیک بکنید. این را درست می‌فرمایید. اما عرض بنده این است شما می‌گویید ما تبعیّت را به گونه‌ای معنا کرده‌ایم که چهارتا لازم دارد، اگر در ملازم‌ها خدشه بکنیم، چطور؟ شما درست می‌گویید،‌ یک چیزی است که چهار تا لازم دارد. اما صحبت بر سر این است که شما دارید یک چیزی را می‌گویید و بعد از آن دارید یک گام دیگری را به عنوان ملازمه برمی‌دارید. می‌گوید که این،‌ این لازم را دارد. ما در همین جا توقف می‌کنیم، می‌گوییم تبعیّت به آن معنا است، اما از کجا می‌گویید لازمه آن،‌ این است؟ این مطلب،‌ خیلی مهم است.

و الاّ‌ فرمایش شما درست است، می‌گویید وقتی چهار تا لازمه دارد،‌ چرا می‌خواهید تفکیک کنید؟ این بر اساس قبول ملازمه است. بر اساس قبول ملازمه،‌ درست می‌گویید. اگر آن مبدا را پذیرفتید نمی‌توانید از این ملازمات آن دست بردارید. چون با هم هستند. اما اگر در ملازمه خدشه بکنید، چطور؟‌ می‌گویید ما آن ملزوم را پذیرفتیم، اما در بین این چهارتا لازمی که می‌گویید،‌ تنها دو مورد آن را قبول داریم، نه تمام چهار مورد را. در اینجا خیلی نکات مهمی هست که هر مقدار بر روی آن فکر کنید و یادداشت بکنید و کلمات سایر علماء را ببینید،‌ بهره می‌برید.

حالا چگونه شد که در نفسی آمدیم؟

شاگرد:‌ ایشان می‌فرمایند که وجوب نفسی، نقش غیری بودن است. یعنی خودش ملحوظ مستقلاً است و نه تطفّلی.

استاد:‌ بله. اول عرض کردم که نفسی فقط برای نفی است، می‌گوییم وجوب نفسی است، یعنی غیریِ با آن آثار نیست. این تقریر آخری این بود که اصلا خود معنای نفسیّت، در آن، بروز و ظهور دارد. وجوب جزء نفسی است، یعنی دارد خودیّت نشان می‌دهد. خودیّت یعنی چه؟ یعنی در عالم ملاک -که حالا بعد به تفصیل در آن وارد می‌شود- در عالم ملاحظه اراده، انشاء،‌ فعلیّت، در همه این‌ها خودیّت نشان می‌دهد، «وجوب النفسی». چرا خودیّت نشان می‌دهد؟ یعنی آمر،‌ او را ملاحظه کرده است. نه اینکه فقط بالعرض بوده است و ترشّح بوده است،‌ خیر. با آن کار دارد. اما این منافاتی ندارد با اینکه با او کار دارد که مثبت نفسیّت است، چیز دیگری هم در ترتّب اثر دخیل باشد.

شما وقتی می‌گویید که چند تا ماده را در ترکیب شیمیایی با یکدیگر مخلوط کن،‌ آیا واقعاً بر روی تک تک این اجزاء،‌ نظر نفسی ندارید؟ بله،‌‌ نظر نفسی دارید. این نفسی یعنی به هر کدام از این اجزاء به صورت جدا جدا عنایت دارید. اما منافاتی هم ندارد که دیگری را هم در تاثیر او دخیل بدانید. پس نفسیّت در اینجا غیر از اینکه طرد غیریّت است،‌ صرفاً جهت طردیّت ندارد. خود عنوان نفسیّت هم واقعاً در‌ اینجا معنا دارد، «وجوب نفسیّ». یعنی آمر،‌ جزء را به عنوان خودش، در نظر گرفته و به آن امر کرده است،‌ ولو اینکه وقتی خودش را دیده است به عنوان یک خودی که… .

پس این مقابله به چه معنایی است؟ یعنی نفسیّت، نه اینکه اصلا ملاحظه نکرده است. اما اگر نفسیت را معنا کنید یعنی مستقل از غیر،‌ از غیر خودش معنا کنید،‌ اگر مستقل به این معنا باشد،‌ بله،‌ وجوب جزء‌ نفسی نیست و مستقل نیست. اما اگر منظور از نفسی این باشد که یعنی خودش ملاحظه شده است و به خودش به عنوان یک مؤلّفه،‌ عنایت بوده است،‌ به این عنوان،‌‌ نفسی است دیگر و هیچ مشکلی هم ندارد؛ این حرف‌ها را ساده نگیرید،‌ این‌ها خیلی آثار دارد. بعداً خواهید دید که برای برائت و ترتّب آثار،‌ خیلی فوائد خوبی دارد. ظاهر آن ساده است و انسان می‌گوید که خب،‌ چیزی نشد. اما بعد می‌بینید که چه آثار خوبی دارد.

 

برو به 0:30:25

معنای لحاظ استقلالی، در وجوب نفسی ضمنی انبساطی

شاگرد:‌ این چیزی که شما می‌فرمایید اگر درست بشود،‌ خروج از محل بحث است. چون ما موردی را بحث می‌کردیم که وجوب ضمنی برای آن آمده است. اما اینکه شما می‌فرمایید که لحاظ مستقل شده است،‌ لحاظ مستقل،‌ وجوب مستقل را هم می‌طلبد.

استاد:‌ نه دیگر. شما لحاظ مستقل را عدم دخالت غیر، معنا کردید.

شاگرد: بنده بیان شما را متوجه شدم. اما دلیل بر این مطلب ندیدم که چگونه می‌شود در عین اینکه من می‌خواهم امر به این بکنم و در عین اینکه دارم این را در ضمن کل می‌بینم،‌ به خود این هم لحاظ مستقل بکنم و امر مستقلّی هم به این نکنم؟ این چگونه ممکن است؟

استاد: «ما ترید من لحاظ المستقل»؟

شاگرد:‌ یعنی اگر این کل هم نبود،‌ من این جزء را می‌خواستم.

استاد:‌ نه. ما که این را قصد نکردیم. ما داریم می‌گوییم که لحاظ شامل او شده است و اینگونه نیست که او فقط یک چیزی را لحاظ کرده است‌،‌ حالا خود شما بدانید که این چیزها هم در آن هست.

شاگرد:‌ جلوی چشم شارع بوده است.

استاد:‌ بله. جلوی چشم شارع بوده است.

شاگرد٢: خب آخر به چه بیانی؟

استاد: صبر بفرمایید. حالا می‌بینید که آثار این حرف،‌ خودش را در پیشرفت بحث نشان می‌دهد.

شاگرد‌: نه. تصویر نشده است. یعنی اینکه شارع باید به چه انگیزه ای این لحاظ مستقل را نسبت به این جزء داشته باشد؟

شاگرد٢:‌ مصلحت و مفسده دارد دیگر.

شاگرد: خب نه؛ مصلحت و مفسده که یک امر مستقلی است.

استاد:‌ شما دوباره می‌گویید «استقلال»،‌ اما همان‌ها را قصد می‌کنید؛ یعنی می‌گویید ربطی به غیر ندارد. ما که این را نگفتیم.

شاگرد: نه. ربط به غیر دارد.

شاگرد٢:‌ آیا می‌شود به این مثال زد که گاهی از اوقات مثلاً یک حکیمی برای شما نسخه می‌نویسد و می‌گوید بروید و یک داروی ضدّ‌ نفخ بخورید. گاهی از اوقات هم هست که به شما می‌گوید یک داروی ضدّ‌ نفخی بخورید که مثلاً فلان و فلان و فلان چیز را داشته باشد، که این چیزهایی که گفته باید حتماً در این دارو باشد،‌این‌ها همان لحاظ اجزاء به حساب می‌آید. آیا می‌توانیم به این دو فرض مثال بزنیم،‌ یعنی بگوییم در مورد اوّلی،‌ اجزاء را لحاظ نکرده است، اما در دومی لحاظ کرده است؟

استاد:‌ گاهی هست مولی می‌گوید دوای شما ذکر اللّه است. اما گاهی هست می‌گوید «أقم الصلاة لذکری»؛ یعنی همان چیزی که مقصود من از ذکر بود،‌ اما با این عنایت -با رکوع و با سجده و با این خصوصیات- ملحوظ من است،‌ نه اینکه صرفاً یک مقصودی دارم.

شاگرد٢:‌ خب،‌ این دو تا است. یعنی در آنجایی که می‌گوید «أقم الصلا‌ة‌ لذکری» ذکر از طریق صلاة را از من می‌خواهند. یک وقت هم هست که به صورت مطلق به من گفته که ذکر خدا بگویم. در آنجایی که ذکر خصوصیات شده «بشرط» است و در دومی «لابشرط».

استاد: این سوالات و فرمایش شما برای این است که هنوز بحث جلوتر نرفته است. بنده الان یک مثال می‌زنم که هم تفهیم مطلب باشد و هم پیشرفت بحث.

آیا نماز،‌ ثواب دارد یا ندارد؟ کسی که نماز خواند‌،‌ ثواب دارد یا ندارد؟ ثواب دارد دیگر. یک وقتی هم هست که می‌گویید وقتی که نماز ظهر را خواند یک ثواب دارد،‌ می‌گوید این ثواب نماز ظهر است. ما می‌گوییم وقتی که در نماز ظهر داشت سوره حمد را می‌خواند، این قرائت سوره حمد ثواب داشت یا نداشت؟ می‌گوییم نه دیگر؛ این جزء‌ صلات است،‌ دیگر. وقتی مولی به ایشان ثواب نماز را داد، دیگر چرا برای این جزء هم به او ثواب بدهد؟ این دیگر ثواب مستقل ندارد. بلکه فقط همان نماز است که ثواب دارد. یک وقتی هم هست که می‌گوییم درست است که ثواب نماز ظهر را به او داده اند،‌ اما لازمه آن،‌ این نیست که بگوییم خواندن سوره حمد ثواب ندارد. ممکن است کسی بگوید «چرا ثواب داشته باشد،‌ چون لازمه ثواب،‌ بودن امر است». مولی امر به نماز کرده بود و امر به سوره نکرده بود و این سوره،‌ در ضمن این صلات بود.

شاگرد:‌ فرض سوال ما این است که ما از خارج می‌دانیم که قرائت سوره حمد دارای ثواب است.

استاد: خب اگر اینگونه است که پس در خیابان بخواند. سوال این است که آیا قرائت سوره در ضمن صلات،‌ ثواب داشت یا نه؟ برا خود همین سوره،‌ ثواب هست یا فقط ثواب برای نماز ظهر است، به عنوان یک مجموعه عمل؟ اینجا شروع کار است که به خوبی مقصود من را روشن می‌کند. خوب بر روی آن تامّل بفرمایید. الان شما بالدقه می‌گویید که‌ مجموع عمل،‌ نماز ظهر است و ثواب دارد. دیگر این قرائت سوره حمد به عنوان قرائت که ثوابی ندارد و تمام شد. این می‌شود وجوب غیری.

ولذا در همان جا هم بحثی داشتند در اینکه فرمودند «لا ثواب له»،‌ فرمودند «يرى السيد الجليل المحقق الخوئي ان المقدمة أمر قابل لان يأتي به الفاعل مضافا به إلى المولى، فيترتب على فعلها الثواب إذا أتى بها كذلك. ولا ملازمة عنده بين ترتب الثواب على عمل وعدم استحقاق العقاب على تركه»[4]. چرا؟ چون مقابل آن است. اگر کسی بیاید و سوره در نماز ظهر نخواند،‌ آیا او را عقاب می‌کنند که نماز ظهرِ باطل خوانده‌اید -و نماز ظهر را نخوانده‌اید- یا اینکه او را عقاب می‌کنند که نماز ظهر که نخواندید،‌ قرائت را هم نخواندید؟ کدام یک از این دو؟

شاگرد: او را عقاب می‌کنند برای اینکه چرا نماز نخواندید.

استاد: چرا؟ چون وجوب قرائت،‌ وجوب غیری بود. وجوب غیری که عقاب مستقل ندارد. این‌ها بر اساس مبنای خودشان است. این‌ها را دقت کرده و ببینید. یعنی بعداً می‌بینید که اینها چقدر فایده دارد. وقتی ما می‌گوییم که خود آمر…، حالا باز مراتب حکم را هم بگوییم،‌ حالا فعلاً به عنوان یک چیزِ، ولو به‌عنوان کفر و منسوب به کفر، می‌گویم.  فعلاً رد بشویم به عنوان یک اصل موضوعه تا ببینیم بعداً این،‌ تفاوتی می‌کند یا نه. من به نظرم می‌رسد که تفاوت می‌کند. حالا شما می‌فرمایید که نه،‌ این همان است. من به گمانم اگر که بحث کم کم جلو برود خودش را بیشتر نشان می‌دهد. الان یک مقدماتی نیاز است. حالا مثال های آنها را گذاشته ام برای توضیح عبارت حاج آقا.

شاگرد:‌ مثال ثواب که با وجوب و استحباب سازگار است. چون مثلاً می‌تواند سوره حمد هم در نماز و هم به صورت مستقلاً ثواب داشته باشد. سوال این است که آیا می‌تواند هم وجوب استقلالی داشته باشد و هم وجوب در ضمن نماز داشته باشد؟ الان در اینجا دعوا بر سر این وجوب است، نه بر سر ثواب. ثواب می‌تواند مستقلاً استحباب داشته باشد و ضمنیّاً فقط وجوب داشته باشد.

استاد:‌ یعنی چه؟

شاگرد:‌ یعنی به نظر بنده مثال ثوابی که شما فرمودید مفید مطلب نیست و نمی‌تواند مطلب را سر برساند.

استاد: آیا جزء،‌ وجوب نفسی دارد یا ندارد؟ سوال ما الان از شما این است. وجوب نفسی.

شاگرد: آن چیزی که ما می‌فهمیم مثل این است که ندارد.

استاد:‌ چرا؟ به خاطر اینکه شما نفسیّت را مساوق استقلال می‌بینید، استقلال هم به معنای خودِ او. می‌گویید «او ئیّتِ او و خودِ او» و حال آنکه استقلال‌،‌ نسبت سنجی می‌شود. ذهن شما انس گرفته که وقتی استقلال می‌گویید یعنی خودش «لا غیر» است و حال آنکه استقلال یعنی چه؟‌ یعنی خودیّت. خودیّت نسبت به چه؟ خودیّت نسبت به لحاظ است. یعنی خودش لحاظ شده است نه تطفّلاً و بالعرض و به خاطر لحاظ دیگری بگویید او هم ملحوظ است.

شاگرد:‌ به نظر ما برای پیشرفت بحث،‌ نیاز است که نظر مبارک را درباره تبعیّت و غیریّت دقیقاً بدانیم.

استاد:‌ من یک مثال دیگر بزنم. بعضی از مثال‌ها خیلی راه گشا هستند. ولو اینکه حالا اصل بحث هم می‌آید. چون ما باید چهار مرحله حکم را بگوییم و بر روی ما نحن فیه پیاده بکنیم. هنوز پیاده نشده است. ولی فعلاً برای مقدمه آن چند تا مثال در جلسه قبل بود. شما می‌فرمودید که کسی که لفظ را می‌گوید، لفظ فانی در معنا است. بسیاری از مبانی اصولی اینگونه بود دیگر. فانی در معناست یعنی معنا،‌ استقلالاً ملحوظ است و لفظ هم تبعاً ملحوظ است. این مطلب واضحی است که در آنجا هم داشتیم،‌ حالا بیاییم و در همین جا بگوییم. الان ما یک ملحوظ تبعی داریم. ملحوظ تبعی در آنجا،‌ معنایش چه بود؟ می‌گفتید یعنی اصلاً من با خود او کاری ندارم و لذا گاهی حرف زده ام،‌ به بنده می‌گویند که چه لفظی به کار برده‌اید؟ من می‌گویم یادم نیست. مقصود بنده این بود و گفتم. اما نمی‌دانم که با چه لفظی گفته ام. چرا؟ چون لفظ ملحوظ تبعی بود. حالا همین جا برگردید. می‌گوییم که درست است که معنا استقلالاً ملحوظ است، اما طبیعت لفظ هم تبعاً برای ارائه معنا ملحوظ بود، اما در همان جا هم لفظ می‌تواند ملحوظ استقلالی باشد. می‌گویید نمی‌شود که، می‌خواهد معنا را برساند. می‌گوییم اگر می‌گویید «استقلال»، که یعنی معنا نرساند،‌ بله درست است، نمی‌شود وقتی که معنا می‌رساند،‌ مستقل باشد. اما گاهی استقلال می‌گوییم یعنی من وقتی که می‌خواهم معنا را برسانم،‌ عنایت می‌کنم که این لفظ را بگویم که زیباتر است.

 

برو به 0:40:23

شاگرد:‌ باز هم لحاظ معنا است.

استاد: لفظ است که زیبا است، نه لحاظ معنا.

شاگرد:‌ نه. لفظ،‌ معنا را زیباتر می‌رساند. یعنی شما باز می‌خواهید انتقال معنا بکنید.

استاد‌:‌ معنا هیچ تغییری نکرده است، یک معنا است،‌ دو لفظ مترادف دارد. یکی از این دو لفظ‌ قشنگ است به اعتبار کلام من، مثلاً سجع می‌آورد. اما دیگری اینگونه نیست. صرفاً زیبایی لفظ است که منظور من است. الان اگر در اینجا بگویم لفظ هم استقلالاً ملحوظ من است،‌ «استقلالاً» که در اینجا می‌گویم یعنی نمی‌خواهد معنا را برساند؟ نه. معنا را می‌خواهد برساند. استقلال در آنجا را نمی‌خواهم نفی بکنم. وقتی می‌گویم استقلالاً ملحوظ من است، یعنی صرفاً فانی محض نیست و خودش را هم دارم لحاظ می‌کنم. لفظیّت و خصوصیات لفظیّت آن را هم دارم لحاظ می‌کنم. خب به این معنا، در جزء هم همین را می‌گوییم. در ما نحن فیه هم همین است. گاهی جزء می‌گویم،‌ یعنی من اصلاً کاری با آن کل ندارم.

به فرمایش شما که مثال آوردید و مثال داروی تسکین دهنده را زدید، من فقط می‌خواهم درد خوب بشود. حالا بفرمایید که جزء این دارو چه چیزی است؟‌ مهم نیست. هر چیزی که می‌خواهد باشد. اصلاً من لحاظ و عنایتی به جزئیّت نکرده‌ام. گاهی هم هست گرچه مقصود من کل است؛ و تمام این‌ها،‌ اجزای این کل هستند، اما من اجزاء را به عنوان اینکه فلان چیز هستند در نظر گرفته‌ام و ملاحظه کرده‌ام. خصوصیات آنها را -و اینکه مثلاً کجا قرار بدهیم و در کجا قرار ندهیم-‌ همه این‌ها را در نظر گرفته‌ام. ما این‌ها را یک نحو بگوییم که نفسی است. مقصودم را تا حدی رساندم، حالا بعداً هم وقتی که مراتب حکم را بگوییم، مطلب‌ روشن تر می‌شود. یعنی اینکه ما الان می‌گوییم وجوب جزء،‌ وجوب نفسی است، یعنی نفسیّت در لحاظ دارد، نه اینکه نفسیّت دارد یعنی اینکه خودش است و کاری با غیر نداشته باش. یعنی لحاظ من از او عبور نکرده است. اصلاً اینگونه نیست که من کاری با او ندارم و مثل خود لفظ باشد، لحاظ تبعی باشد. جزء،‌ اینگونه نیست، در اینجا فرق می‌کند. ولی این حالا اصل بیان وجوب نفسی ضمنی انبساطی است.

شاگرد:‌ طبق این مدعا ما می‌خواهیم بگوییم که در تمام امر به «کل»‌ها این قضیه اتفاق می‌افتد، یا می‌خواهیم بگوییم که ثبوتاً امکان دارد که اینگونه اراده بشود و در نماز و مشابه آن اینگونه هست.

استاد: این نکته خوبی است. فعلاً می‌خواهیم بگوییم که این‌ها ممکن است. یعنی همه را اینگونه معنا نکنیم. بگوییم «الجزئیّ تساوق الغیریة» به این معنا و به این آثار،‌ نه. غیر آن هم ممکن است.

شاگرد:‌ و در آن صورت،‌ اثبات آن در مورد نماز و  مشابه آن بحث می‌شود.

استاد:‌ آن عقبه مهمی است. بعد از اینکه این مطالب ثبوتی صاف شد… ؛ اینکه می‌گویم عقبه مهمی است،‌ به خیال من از نظر استدلالی و پیشرفت بحث مهم نیست، بلکه از نظر علمی هست که عقبه مهمی است، که کار دارد در اینکه ما در آخر کار و خلاصه برائت،‌ ما برای اجرای آن نیاز به مجوّز داریم. خب اینکه ما در کجا می‌خواهیم برائت جاری بکنیم،‌ مهم است.

شاگرد:‌ می‌فرمایید که این فقط برای طرد غیریّت نیست، بلکه به خاطر این است که بفهماند خودش هم بنفسه ملاحظ است.

استاد:‌ بله.

شاگرد:‌ آیا همان اول که گفتیم،‌ ملازم با این نیست؟ وقتی که طرد غیریّت کردیم یعنی نفسی است دیگر. یعنی این دو تا لازم و ملزوم هستند.

استاد: نه. ما در اینجا می‌خواهیم طرد غیریّت نکنیم. می‌خواهیم جمع کنیم که غیر هم دخیل است و مستقل نیست.

شاگرد:‌ شما فرمودید فقط برای طرد غیریّت نیست؛ یعنی فقط برای این نیست که بخواهد بگوید غیری نیست.

شاگرد٢:‌ یعنی این چیزی که ما می‌گوییم که نفسی است،‌ یعنی صرفاً نفی غیریّت نمی‌کند.

استاد: توجه بفرمایید. ما وجوب غیری را داریم می‌گوییم،‌ نه غیر. وجوب غیری بله.

شاگرد: آثار وجوب غیری را ندارد. تنها برای این نیست که بگوییم آثار وجوب غیری را ندارد.

استاد: بله. چون ابتدا که گفتیم،‌ نفسی را چه گفتیم؟ گفتم ما گاهی می‌گوییم نفسی،‌ یعنی صرفاً نفی مقابل. ولو معنای خودش هم در اینجا صدق نکند،‌ می‌خواهیم بگوییم که آن نه. در دنباله مطلب عرض کردم که نه تنها نفسی یعنی طرد غیری، بلکه خود نفسیّت یعنی «خود نشان بده». خودیّت هم باز در این جا معنا دارد. خودیّت آن چه است؟‌ دارد می‌گوید که من ملحوظ آمر هستم. آمر بر روی من حساب باز کرده است به عنوان این «من،‌ من هستم». اما به عنوان اینکه «أنا جزء»،‌ لحاظ دیگری است و منافاتی هم ندارد. هم آمر من را لحاظ کرده است،‌ به عنوان اینکه به من عنایت داشته است. اما منافاتی ندارد که در ضمن یک کل عنایت داشته است.

شاگرد‌: ضمنی و غیری دو تا هستند؟ پس می‌گوییم که اگر ما غیری را نفی کردیم،‌ یعنی نفسی بودن را اثبات کردید دیگر. این دو عنوانی را که شما فرمودید،‌ آیا لازم و ملزوم نسبت به یکدیگر نیستند؟

استاد:‌ چرا. بحث من بر سر این نیست که یک شقّ جدیدی بیاورم. من می‌خواهم بگویم وقتی که می‌گویید وجوب نفسی است،‌ آیا صرفاً می‌خواستید بگویید که غیری و آثار غیری نیست؟ ولو الان چون جزء هست،‌ نفسیّتی در کارش نیست و تمام آن ضمنی است؟ این را می‌خواهید بگویید یا نه؟‌ غیر از اینکه ضمنیّت هست،‌ اما خود جزء هم صرفاً برای نفی غیریّت نیست. خودیّت،‌ یعنی تحلیل مفهوم می‌خواهم بکنم، نه اینکه بخواهم یک شقّی را بیاورم. می‌خواهم بگویم که خود همین جزء،‌ یک نحوه نفسیّت هم در آن هست به نام نفسیّت در ملاحظه و خودیّتی در ملاحظه را نشان می‌دهد. ولو اینکه نفی تاثیر غیر را نمی‌کند. مقصود بنده تحلیل عنوان است،‌ نه اینک یک چیزی را اضافه بکنیم.

شاگرد:‌ ما دنبال این هستیم که استقلال در امر را درست بکنیم، نه استقلال در آثار. مطمئناً هرکسی که یک مرکبّی را در نظر می‌گیرد،‌ اجزای آن را هم در نظر می‌گیرد.

استاد: نه.

شاگرد: اگر منظور شما غرض مثلاً «تَب بُر» است،‌ آن غرض است، آن ملاک نیست. اما اگر یک مرکّب را بخواهد در نظر بگیرد مطمئناً اجزای آن ملحوظ است.

استاد: صبر کنید. این حرف درستی است. اما اینکه به صورت کلی بگویید،‌ نه. شما الان باز دارید یک چیزی مطلق می‌گویید. می‌گویید مطلقاً هرکسی یک مرکبّی را در نظر می‌گیرد،‌ ملاحظه اجزاء می‌کند، خیر، اینگونه نیست.

شاگرد:‌ لحاظ مفهومی می‌شود. آیا به آن امر می‌کند که این‌ها هم باشند یا نه؟ این یک بحث دیگری است.

استاد:‌ آن برای مراتب حکم است. الان این وادی را صبر بفرمایید. این برای مراتب حکم است که بحث خوبی است. حکم،‌ چهار مرتبه دارد که ببینیم چگونه است. ان شاء الله اگر زنده بودیم شنبه،‌ اصل بحث،‌ جواب حاج آقا است. حاج آقا بین فعلیّت و تنجّز جدا کرده‌اند، برای اینکه از استحاله‌ای که صاحب کفایه گفته‌اند جواب بدهند. وقتی که فعلیّت و تنجّز را بخواهیم جدا بکنیم،‌ مراتب حکم،‌ مراحل حکم که چه چیزهایی بود،‌ ملاک و اراده و انشاء بود. اقتضاء و انشاء و فعلیّت و تنجّز،‌ اینها خیلی مطالب خوبی بود. همه اینها در بحث ما دخیل است. ان شاء الله با ملاحظه اینها،‌ اگر زنده بودیم شنبه، برویم ببینیم وجوب نفسی انبساطی‌ و وجوب جزء را باید چگونه معنا کنیم.

والحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.

 

 

کلید واژگان:‌ وجوب نفسی و وجوب غیری. وجوب استقلالی و وجوب ارتباطی. مراتب حکم. وجوب ضمنی. واجب انبساطی. تبعیّت وجوب غیری از وجوب نفسی

 


 

[1] . مباحث الاصول،‌ ج ١، ص ١٠٣.

[2] اشاره به کلام یکی از شاگردان

[3] . أصول الفقه (طبع انتشارات اسلامى)، ج‏2، ص 324.

[4] . أصول الفقه (طبع انتشارات اسلامى)، ج‏2، ص 326. در پاورقی.