مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 68
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
«و منه يظهر تعيّن تقرير الدليل بالوجوب الضمنيّ النفسيّ الانبساطي في المعلوم، و أنّ التكاليف الضمنيّة حيث كانت، لها معيّة في الإيجاب و الواجب؛ و بعد قصر المعلوم وجوبه ذاتا و تقيّدا في الفعليّة، ينفي وجوب غير المعلوم ذاتا و تقيّدا، بالأصل، لأنّه بعد أخذ المعيّة معه يكون بالنسبة إلى الجزء الآخر مثلا من المتباينين. و لا يمنع هذا الانحلال، الخلف الذي أورده في «الكفاية» حيث قال فيها: «و توهّم انحلاله إلى العلم بوجوب الأقلّ تفصيلا و الشكّ في وجوب الأكثر بدوا، ضرورة لزوم الإتيان بالأقلّ لنفسه شرعا أو لغيره كذلك أو عقلا، و معه لا يوجب تنجّزه لو كان متعلّقا بالأكثر، فاسد قطعا، لاستلزام الانحلال المحال، بداهة توقّف لزوم الأقلّ فعلا- إمّا لنفسه أو لغيره- على تنجّز التكليف مطلقا و لو كان متعلّقا بالأكثر؛ فلو كان لزومه كذلك مستلزما لعدم تنجّزه إلّا إذا كان متعلّقا بالأقلّ، كان خلفا، مع أنّه يلزم من وجوده عدمه، لاستلزامه عدم تنجّز التكليف على كلّ حال، المستلزم لعدم لزوم الأقلّ مطلقا، المستلزم لعدم الانحلال، و ما يلزم من وجوده عدمه محال» انتهى»[1].
استاد: فرمودند که «و منه یظهر تعیّن تقریر الدلیل بالوجوب الضمنیّ النفسیّ الانبساطی فی المعلوم و أنّ التکالیف الضمنیّة حیث کانت لها معیّة فی الایجاب و الواجب و بعد قصر المعلوم وجوبه ذاتاً و تقیّداً فی الفعلیّة ینفی وجوب غیر المعلوم ذاتاً و تقیّداً بالاصل. لأنّه بعد أخذ المعیّة معه یکون بالنسبة إلی الجزء الآخر مثلا من المتباینین».
شاگرد: ارتباط پاراگراف اول این بحث را که میفرمایند «و يمكن أن يقال: إنّ البحث هنا متمحّض في توسّط عنوان «الناهي» مثلا…» را با این جمله «فیقال فیما یختصّبالمقام: إنّ العنوان منتزع عن علیّتة المقدمات الداخلیّة و الخارجیّة للأثر…» نفهمیدم.
استاد: «هنا» با «المقام» یکی هستند. فرمودند که «یمکن أن یقال: إنّ البحث هنا»، «هنا» یعنی در بحث صحیح و اعم. بعد میفرمایند «فیقال فیما یختص بالمقام» یعنی همین «هنا»، میفرمایند که این بحث یک مشترکاتی با آن بحث اقل و اکثر دارد. یک اختصاصاتی هم به بحث ما دارد. فعلا ما میخواهیم آن چیزی را که مختصّ به صحیح و اعم است را بگوییم؛ نه اینکه بحث اقل و اکثر را صاف بکنیم. کلمه «هنا» و «المقام» با همدیگر یکی هستند و مرتبطند.
عرض شود که فرمودند «و منه یظهر تعیّن تقریر الدلیل». دلیل یعنی چه؟ یعنی دلیل بر جواز جریان برائت. با این بیانی که ما گفتیم متعیّن است «بالوجوب الضمنیّ النفسیّ الانبساطی». متعیّن است که ما وجوب ضمنی نفسی انبساطی را بپذیریم، «فی المعلوم»، در آن بخشی از آن که معلوم است که نُه تا است و این را بپذیریم که «أنّ التکالیف الضمنیّة حیث کانت»، هر جایی که تکلیف ضمنی داشته باشیم «لها معیّة فی الایجاب و الواجب». یعنی ایجاب از ناحیه شارع و واجب شدن به وجوب آن امر کلّی که «صلّ» میفرماید، «فی الایجاب و الواجب». امر واجب و ایجاب، معیّت دارند. «و بعد قصر المعلوم»، بعد از منحصر شدن آن چیزی که علم به آن داریم «المعلوم وجوبه ذاتاً»، یعنی خودش به عنوان یک شیء، خود جزء «لا بما أنّه جزء بل بما أنّه شیء»، ذات یعنی این. «و تقیّداً» یعنی «بما أنّه جزء». «و بعد قصر المعلوم وجوبه ذاتاً و تقیّداً فی الفعلیّة» یعنی آن چیزی که بالفعل هست و وجوب آن فعلیّت پیدا کرده است، همان نُه تا است. بعد از این «ینفی وجوب غیر المعلوم ذاتاً». «ذاتاً» به معلوم میخورد، «و تقیّداً». آن جزء دهم که نه وجوب ذات آن معلوم است و نه تقیّد بقیه به او معلوم است، «ینفی بالاصل»، که همان اصل برائت و اصل اطلاق جاری میشود. «لأنّه بعد أخذ المعیّة معه یکون بالنسبة إلی الجزء الآخر مثلاً من المتباینین»، بعد از اخذ معیّت با «معلوم الوجوب»، در آن مقدار واجب، «یکون» آن «معلوم الوجوب» «بالنسبة إلی الجزء الآخر» یعنی جزء عشره که غیر معلوم الوجوب است، «من المتباینین»، جزء متباینین میشوند. چرا؟ چون آن چه که معلوم بود، منحل شد به این جزء دهمی، که نه تقیّد آن معلوم است و نه اصل ذات آن و تکلیف به آن معلوم نیست، پس متباینین میشوند.
این که چرا متباینین میشوند یک توضیح بیشتری هم نیاز دارد که حالا در بحث بعدی، به صورت گسترده، اینها تکرار میشود، یعنی متباینین بودن آن، الان به صورت مفصّل معلوم میشود. چون در بحثهای بعدی هم عبارت زیاد داریم و هم اینکه مطالب گسترده است، که وقتی وارد آن بشویم این مطالب هم خودش را نشان میدهد.
شاگرد: در مورد این عبارت «لها معیّة فی الایجاب و الواجب» چه فرمودید و منظور آن چه است؟
استاد: یعنی برای آن تکالیف «معیّة»، با هم هستند. در چه چیزی؟ «فی الایجاب». شارع که میفرماید این کار را بکن، وقتی که واجب میکند باید همه را با هم انجام بدهید. «والواجب» یعنی آن امر واجبی که اینها در ضمن آن هستند، همه با هم معیّت دارد.
شاگرد: در واقع این همان توضیح انبساطی نفسی است؟
استاد: بله، حالا الان میخواهم اشکال صاحب کفایه را بگویم، بعد این چیزی را که الان خواندیم را برمی گردم و مفصّل توضیح میدهم. البته خواستم که همین الان مطرح بکنم، اما گفتم بهتر است اول کلام صاحب کفایه را بخوانیم، بعد از آن برگردیم. اشکالات عقلانی محکمی در وجوب نفسی انبساطی هست.
اوّلین آنها این است که شما یک عنوانی را آوردهاید که خود عنوان، مشتمل بر تناقض است. مثالهای امروزی میزنند و مثلا میگویند مثلثی که مربع است، یا مثلثی که چهار ضلع دارد. میگویند خود این عنوان مشتمل بر تناقض است، یعنی همین عنوان وجوب نفسی انبساطی. انبساط یعنی «لا نفسی» برای جزء، اما شما دوباره میگویید «نفسی». این یعنی چیزی که خودش مشتمل بر تناقض است. حالا الان وارد آن نشدم تا اول حرف صاحب کفایه را بخوانیم، تا بعد آن را عرض بکنم.
برو به 0:06:38
الان چه فرمودند؟ کلمهای داشتند که اینگونه است، فرمودند «فیقال فیما یختصّبالمقام: إنّ العنوان منتزعٌ. فإذا کان کذلک نقول الإنتهاء معلوم من قبل» نُه تا «ضمناً» «و الإنتهاء غیر معلوم». این «انتهاء معلوم» و «انتهاء من قبل العاشر غیر معلوم»، این حاصل همان بحث مساله انحلال علم اجمالی در اقلّ و اکثر ارتباطی است. لذا میفرمایند که «فلا یمنع هذا الانحلال». یک کسی میگوید شما که صحبت از انحلال نداشتید، میگوییم چرا داشتیم. همان بالا، مطلبی که گفتیم، کلمه «ینحلّ» داخل آن نبود اما مفاد آن، انحلال بود. چه بود؟ فرمودند «فإذا کان کذلک نقول الإنتهاء من قبل هذة المقدمة معلوم و من قبل العاشر غیر معلوم»، این یعنی انحلال.
«و لا یمنع هذا الانحلال» این انحلالی که ما الان گفتیم مانع آن نیست «الخلف الذّی أورده فی الکفایة حیث قال فیها: و توهم انحلاله فاسد قطعاً» که بعداً تا انتهاء -پشت صفحه- حاج آقا عیناً عبارت کفایه را در اینجا آوردهاند که بعداً از آن جواب بدهند. این توهم انحلالی، به نظرتان نیاید که عبارت صاحب کفایه است در بحث صحیح و اعم. این عبارت ایشان است در جلد دوم، در آخر بحث اقل و اکثر ارتباطی. اصلا عبارت برای آنجا است.
بحث اقل و اکثر ارتباطی را در اینجا آورده اند، چون این توهم انحلال مهم بوده است. از آنجا به اینجا آوردهاند که از آن جواب بدهند. ظاهرا در جلد سوم مباحث الاصول اینها را مفصّل تر میفرمایند ولو اینکه من الان آن مطالب را نگاه نکرده ام. خود کفایه را آورده ام و نگاه کرده ام. در جلد سوم از مباحث الاصول را نگاه نکرده ام. ولی علیای حال اصل بحث برای آنجا است.
خب حالا اصل بحث چه چیزی است؟ اصل بحث همان است که در اقل و اکثر ارتباطی، باید برائت جاری بکنیم یا احتیاط؟ تفصیلاتی بود،که حالا عرض میکنم. همان جایی است که عرض کردم مرحوم حاج آقا حسین قمّی بودند ظاهراً -که حاج آقا میفرمودند- یا شخص دیگری، ایشان فرموده بودند که آمیرزا محمد تقی شیرازی، میرزای دوم رضوان الله تعالی علیه، شاگرد میزرای بزرگ. ایشان فرموده بودند که آمیرزا محمد تقی در اصول، اَعلَم هستند، در اقلّ و اکثر از خودشان هم اعلم هستند.(خنده حضّار). حاج آقا این مطلب را زیاد میگفتند. آمیرزا محمد تقی در اصول از خودشان هم اعلم هستند. حاج آقا گاهی این مطلب را هم توضیح میدادند، میگفتند در هر باری که بر روی این مبحث متمرکز میشوند یک افکاری به ذهن شریف شان میآمده که در سابق هم به ذهن شان نیامده بوده است و مبانی خودشان را زیر و رو میکردند. منظور این که بحث اقلّ و اکثر یک چنین بحثی است.
اگر همین جایی که عبارت صاحب کفایه، توهم انحلال است، را در نهایة الدرایة، در آخر، همان بحث اقل و اکثر نگاه بکنید، مرحوم اصفهانی از آمیرزا محمد تقی، از مرحوم حاج شیخ، از نائینی، خیلی از اقوال را میآورند و بررسی خوبی را در نهایة الدرایة دارند. در ذیل همین بحث، جلد دوم یا سوم میشود به کتاب ما. چون تازگی نگاه نکردهام، یادم نیست. ولی خب بحث سنگینی است. خیلی از علماء بر روی آن کار کرده اند. مرحوم شیخ انصاری در رسائل از آن بحث کردهاند و از جاهای خوب رسائل است. چون موافق فطرت خودشان جلو رفتهاند و آن تدقیقات کلاسیک، رهزن فطرت ایشان نشده است. یک چیزی را که صاف میدیده اند، مختار ایشان همان است. مختار ایشان همین است که در اقلّ و اکثر ارتباطی، هم عقلاً و هم نقلاً برائت جاری میشود. عدهای هم گفتهاند که در اقلّ و اکثر ارتباطی، نه عقلاً برائت جاری است و نه نقلاً.
صاحب کفایه در حاشیه رسائلشان با شیخ انصاری مناقشه میکنند. شیخ از طریق انحلال علم اجمالی آمده اند. «توهم انحلاله»، این توهم یعنی شیخ. متوهم، شیخ در رسائل هستند. و لذا صاحب کفایه در حاشیه رسائل که از شیخ جواب داده بودند و این را در کفایه هم «توهم انحلاله» میگویند، یعنی انحلالی را که شیخ انصاری برای تمسّک به برائت، زمینه قرارداده بودند را، قبول نداریم و اشکال عقلی دارد. بعد در متن کفایه فرمودند که برائت عقلیه جاری نیست، اما برائت نقلیّه و شرعیّه جاری است. پس در اقلّ و اکثر ارتباطی، برائت عقلی ندارد، اما نقلاً برائت دارد. حالا به «رفع ما لا یعلمون»[2] یا شاید «کلّ شی مطلق»[3]، حالا یادم نیست که در متن کفایه کدامیک از اینها را فرمودند.
جالب این است که شاگرد ایشان آشیخ ابوالحسن مشکینی فرمودند که استاد در دوره اخیر از اصولشان از آن تکه حرفشان برگشتند و فرمودند که در اقل و اکثر ارتباطی، برائت جاری نیست، نه عقلاً و نه نقلاً و در کفایههای شما هست ولی در کفایههای ما نیست که من با خودکار نوشته ام، در کفایههای چاپ جدید، حاشیه «منه» یعنی حاشیه خود صاحب کفایه که در دوره بعد نوشته بودند را در ذیل کفایه میبینید، که ایشان برائت نقلیه را هم جایز ندانستهاند. این حاصل چیزهایی که این توهم انحلال است. تاریخچه آن این است که پس یا برائت است عقلاً و نقلاً یا احتیاط است عقلاً و نقلاً و یا برائت نیست عقلاً واحتیاط است، اما نقلاً برائت است. این اقوالی هست که بود.
برو به 0:13:01
حالا چه باید بگوییم؟ راهی را که حاج آقا فرمودند که یک حرف در مقابل آن حرفها بود، وجوب نفسی انبساطی است، برای جریان برائت. مرحوم شیخ، انحلالی را که گفتند، وجوب غیری را پذیرفتند و از باب انحلال پیش آمدند. «توهم انحلاله»، حالا پس توهّم را فعلاً برداریم، اگر «انحلاله» را بخوانید و در ابتدای کلام باشد، این برای مرحوم شیخ است، پس الان فعلا در محضر شیخ هستیم. «توهم» را کنار بگذارید و فعلاً کاری به توهم نداریم. حالا میخواهیم ببنیم که مطلب این توهم چه چیزی است. الان در محضر شیخ هستیم. شیخ میفرمایند که «انحلاله إلی العلم بوجوب الاقل تفصیلاً و الشکّ فی وجوب الاکثر بدواً ضرورة لزوم الاتیان بالأقلّ لنفسه شرعاً أو لغیره شرعا أو عقلاً و معه لایوجب تنجّزه لو کان متعلّقاً بالاکثر». تا اینجا حرف شیخ است. حاصل کلام شیخ این است … ؛که بنده گفتم که ایشان بر روی ارتکاز پیش رفتند و خوب هم هست. ولو از نظر بحث فنی و کلاسیکِ آن خیلی دقتها در اینجا نیاز دارد، دقتهای حسابی؛ و علماء هم در اینجا بر روی آن خیلی حرفهای خوبی زده اند. حالا توفیق بشود انسان بتواند تمام اینها را یکجا به صورت خلاصه جمع آوری بکند، خوب است. در کلام شیخ، وجوب نفسی انبساطی نیست.
شاگرد: در کدام کتاب ایشان هست؟
استاد: رسائل. وجوب ضمنی ظاهراً در کلام ایشان هست. اما به تعبیر نفسی انبساطی نیست، الان در ذهنم اینگونه هست که در فرمایش مرحوم شیخ نیست و برای بعد است. مرحوم شیخ چگونه انحلال را درست کردند؟ فرمودند که علم اجمالی، منجّز است، حرفی نیست. اما علم اجمالی در صورتی منجّز است که منحلّ نشود به علم تفصیلی و شک بدوی. هرگاه انحلال علم اجمالی به علم تفصیلی و شک بدوی باشد، علم تفصیلی آن تنجیز علم اجمالی در اطراف شبهه را از کار میاندازد. بعداً هم انحلال را اینگونه توضیح دادند. فرمودند که علیای حال این اقلّ و اکثر ما، یا ده جزء است و یا نُه جزء. وجوب نُه جزء به صورت تفصیلا معلوم است. چه وجوبی؟ میگویند وجوب غیری مقدّمییا وجوب نفسی برای خودش. نُه جزء، یا نُه جزء است و یا در ضمن ده تا واجب است. چون عاشر، مشکوک است. پس علیای حال مکلّف باید نُه جزء را به جا بیاورد، چارهای نیست، حالا چه غیریّاً و چه نفسیّاً.
«انحلاله إلی العلم بوجوب الإتیان الأقل»، باید حتماً اقلّ را به جا بیاورید، «تفصیلاً»، یعنی ذرّهای اجمال و شک در آن نیست. «والشک فی وجوب الأکثر بدواً ضروة». «ضروة» توضیح انحلال است. «ضرورة لزوم الإتيان بالأقل»، حتما باید نُه جزء را به جا بیاورید، چون میدانیم که مولی امر کرده است. «لنفسه» یعنی به خاطر خودش، اگر واجب ما همین نُه جزء باشد. «لنفسه شرعا»، یعنی خودش واجب باشد و جزء عاشرِ مشکوک، واجب نباشد. میخواهیم تفصیل را توضیح بدهیم. «ضرورة لزوم الإتیان بالأقل»، اگر نُه جزء واجب باشد و عاشر واجب نباشد، «ضروة الإتیان بالأقلّ لنفسه شرعاً»، خودش را شرعاً باید به جا بیاورد.
یا اینکه اگر دهمی در نفس الامر واجب باشد، در این صورت شما باید نُه تا را به جا بیاورید، اما چگونه؟ «لغیره»، به خاطر اینکه جزئی از ده تاست، یعنی از آن کل. «کذلک» یعنی شرعاً، اگر بگویید که مقدمه، وجوب شرعی دارد و وجوب غیری، وجوب عقلی محض نیست. «أو عقلاً» یعنی «لغیره» واجب است، اما نه به وجوب شرعی. وجوب غیری، وجوب شرعی مولوی نمیآورد، بلکه فقط وجوب عقلی میآورد.
خُب اگر هر کدام از اینها باشد، یا وجوب نفسی شرعی که نُه تا باشد، یا وجوب غیری عقلی -که وجوب غیری را شرعی ندانید-. علیای حال هر کدام از این سه تا باشد در تمام این موارد، اقلّ، لزوم اتیان دارد. خب پس معلوم است که تفصیلی شد. این تفصیلاً معلوم شد. ما هم به دنبال علم تفصیلی بودیم. معلوم بالتفصیل که پیدا کردیم، تمام شد.
«و معه» یعنی مَعَ چه چیزی؟ مع این لزوم اتیان و این انحلال، «و معه لا یوجب» تنجّز چه چیزی؟ «لا یوجب» تنجّز تکلیف را، «و معه» یعنی مع الانحلال، «لا یوجب» تنجّز تکلیف را. تنجّز تکلیف، مسلّم نیست، «لو کان متعلّقاً بالاکثر». ولو متعلّق به اکثر باشد ولی باز هم منجّز نیست. تکلیف نفس الامری هست، اما با این انحلال، بر مکلّف منجّز نیست. نمیتوانید بگویید که علم اجمالی، منجّز است. با این انحلال، دیگر منجّز نیست و تکلیف تنجّز ندارد. این فرمایش مرحوم شیخ.
«توهم فاسد قطعاً. لاستلزام الانحلال المحال» میگویند اگر بگویید این علم اجمالی منحلّ میشود، لازمه آن محال است. این محال، دو بخش دارد. یک مُحالی، دور است و یک محالی هم «ما یلزم من وجوده عدمه» است. صاحب کفایه بر گردن کلام شیخ میگذارند. «لاستلزام الانحلال المحال بداهة توقف لزوم الأقل فعلاً إمّا لفنسه أو لغیره علی تنجّز التکلیف مطلقاً ولو کان متعلّقا بالأکثر فلو کان لزومه کذلک مستلزماً لعدم تنجزه إلاّ إذا کان متعلّقاً بالأقل کان خلفاً مع أنّه … »[4]. توضیح این خلف چه است؟ میگویند شما میگویید لزوم اتیان به اقل. حرف شیخ را یک مرتبه دیگر نگاه کنیم «ضرورة لزوم الاتیان بالأقل». بنده از کجا میگوید که لازم است اقل را به جا بیاورم؟ تکلیفی که منجّز شده است یا نشده است؟
شاگرد: شده است.
استاد: اگر منجّز نشده است از کجا میگویید اقل را به جا بیاوریم؟ پس شما یک تکلیف منجّزی دارید که میگویید که باید اقل را به جا بیاوریم. خب پس اصل لزوم -لزومی که به اقل نسبت میدهید- متوقف است بر اصل تنجّز تکلیف به مطلق.
«توقّف لزوم الأقل فعلاً»، خب «إمّا لنفسه او لغیره» هر گونهای که گفتید. این لزوم، متوقف بر چه چیزی است؟ «علی تنجّز التکلیف مطلقاً». یعنی چه غیری، چه نفسی، چه عقلی، در نهایت باید تکلیف منجّز باشد، تا این لزوم اقلّ را به این انحاء ثلاثه بچسبانید. خب، پس یکی از این انحاء ثلاثه برای شما مسلّم است؛ که میخواهید بگویید آن تکلیف مطلق منجّز است و لذا میخواهید بگویید اقلّ را باید به جا بیاوریم. پس «توقّف لزوم اتیان» به اقلّ «علی تنجّز التکلیف مطلقاً». «مطلقاً» یعنی «علی أحد الأنحاء الثلاثة». «لنفسه شرعاً، أو لغیره عقلاً أو لغیره شرعاً».
حالا که اینگونه شد «ولو کان متعلّقاً بالاکثر» یعنی تکلیف به طور مطلق منجّز است ولو یکی از فرضهای آن اینگونه است که در ضمن اکثر، واجب باشد. «فلو کان لزومه کذلک مستلزماً لعدم تنجّزه». شما میخواهید چه کاری انجام بدهید؟ «عدم تنجّز تکلیف مطلق». میخواهید بگویید حالا که لزوم اقل را داریم، پس تکلیف مطلق، ولو در ضمن اکثر باشد، منجّز نیست. خب باید برائت جاری کنید دیگر. میخواهید در آخر کار، برگردانید و بگویید اکثر نیست و فقط اقل است. میگویند اصل لزوم متوقف بر این است که تنجّز تکلیف در ضمن احد ثلاثه باشد. بعد میخواهید بگویید پس تکلیف در ضمن احد ثلاثه نیست. چیزی که خودش متوقفٌ عَلیه است، شما میخواهید به توسط لزوم اتیان آن را اصلاً بردارید. این حاصل اشکال صاحب کفایه است.
«فلو کان لزومه کذلک» یعنی لزوم اتیان به اقل، «کذلک» یعنی «إما کذا و کذا و کذا»، مستلزم باشد به چه چیزی؟ «لعدم تنجزه» یعنی «لعدم تنجز» آن تکلیف مطلق، «إلاّ اذا کان متعلقا بالأقل»، یعنی بگوییم پس تکلیف منجّز، فقط اقل است، نه اکثر. میگوید در اینجا «متوقف علیه» شما، خودش خودش را نفی کرد. چه زمانی لزوم اقل داریم؟ وقتی که حتما تکلیف در ضمن احد ثلاثه منجز باشد. حالا که لزوم اقل را دارید، پس تکلیف در ضمن یکی از ثلاثه منجّز است، نه احد ثلاثه. فقط در ضمن اقل است، اکثر را میخواهید بردارید و حال آنکه تکلیف به طور مطلق «فی ضمن احد ثلاثه» منجز بود. اگر بخواهید بگویید فی احد ثلاثه اصلا منجز نیست. چون با فرض هر کدام از سه تا منجز است. این فرمایش ایشان در اصل دور.
برو به 0:22:55
شاگرد: این «لنفسه»، اقل و اکثر استقلالی نمیشود؟ اگر «لنفسه» در نظر بگیریم؟
استاد: نه. «لنفسه» بر فرض این است که واقعاً عاشر واجب نیست، نه استقلالی.
شاگرد: اینجا که الان ارتباطی نمیشود. اگر در واقع این نُه جزء، وجوب نفسی داشته باشند، خب اگر شک در الحاق جزء دهم داشته باشیم، آیا این ارتباطی میشود؟
شاگرد٢: ما دیگر شک نداریم.
استاد: ما داریم فرض ثبوتی میکنیم. میگوییم ما شک داریم، اما درواقع، یا این عاشر واجب است -که خب پس وجوب آن نُهتا شرعی نیست، غیری است. حالا یا غیریای که شرعاً هست و یا غیریای که عقلاً است- و یا اینکه عاشر واجب نیست که خود این نُه تا لنفسه شرعاً واجب هستند. در اینجا دارند نظر ثبوتی میکنند.
توضیحات تا اینجا برای اصل خلف بود که فرمودند «کان خلفاً». «خلف» یعنی محال یا اینکه خلف یعنی خلاف فرض؟ در اینجا خلف یعنی محال. نظرتان هست در اصطلاح در خیلی از جاها «خلف» را به کار میبردند و میگفتند که یعنی خلف فرض. اما در خیلی از جاها خلف یعنی محال و در اینجا خلف یعنی محال.
شاگرد: آن خلف اولی را که حاج آقا گفته بودند «خلف الذی أورده فی الکفایة»؟
استاد: بله. یعنی «المحال».
«و لا یمنع هذا الانحلال المحال» یعنی آن استحالهای که «أورده فی الکفایه» برای این انحلال. چرا؟ چون این منحل از آن چیزهایی است که دور در آن است. متوقفٌ علیه با متوقف، متقدم و متاخر میشوند؛ یعنی متوقفٌ علیه به توسط این انحلال، خودش خودش را نفی میکند. البته آن استدلال دومش که به هم نزدیک هستند، «کان خلفاً» یعنی «محالاً».
«مع أنّه»، این تعبیر، اگر عبارت کفایه هم باشد … ؛ حالا ببینیم آیا عبارت کفایه هست یا نه؟ بله، به کتاب کفایه ما، جلد دوم، صفحه ٢٢٨. «و توهم انحلال»، در اینجا عبارت این است، «مع أنّه یلزم من وجوده عدمه». این عین عبارت خود کفایه است. «وجوده، عدمه»، مرجع ضمیر «وجوده و عدمه» چیست؟ انحلال است. «مع أنّه یلزم من وجود الانحلال» عدم انحلال. چگونه؟ «لاستلزام عدم تنجّز التکلیف علی کلّ حال، المستلزم لعدم لزوم الأقل مطلقاً، المستلزم لعدم الانحلال، و ما یلزم من وجوده عدمه محال». خب چگونه «یلزم من وجوده عدمه»؟ فرمودند که «لاستلزامه» یعنی «لاستلزام انحلال، عدم تنجّز التکلیف علی کل حال» وقتی منحل شد معنای آن این است که تکلیف علی کل حال منجّز نیست. چرا؟ یعنی فقط بر وجهی که تعلّق به اقل گرفته، منجّز است. اگر در نفس الامر، تکلیف متعلّق به اکثر است، هست، ولی منجّز نیست. چرا؟ چون منحل شد. پس لازمه انحلال چه چیزی است؟ این است که تکلیف علی کلّ حال منجّز نیست؛ بلکه فقط در حالی که به اقل متعلق است، منجّز است. لازمه انحلال این است. اصلا انحلال را انجام میدهید برای اینکه برائت را جاری کنید.
شاگرد: نتیجه آن چه است؟
استاد: نتیجه آن این است که بگویید اگر واقعاً تکلیف متعلّق به اکثر باشد، انحلال میگوید که متعلق باشد، ولی منجّز نیست. پس انحلال، مستلزم عدم تنجّز تکلیف است عَلی کلّ حال. یعنی «ولو کان متعلّقاً بالاکثر» که بالا گفتند، «المستلزم»، حالا که تنجّز تکلیف علی کلّ حال نیست و عدم تنجّز است، «المستلزم لعدم لزوم الأقل مطلقاً»، پس مطلقاً نمیتوانید بگویید اقل را باید به جا بیاوریم. ما در صورتی باید اقل را به جا بیاوریم که علی کل حال، یعنی «ولو کان متعلقاً بالاکثر» منجّز شده باشد. یعنی شما میگویید من باید علیای حال اقل را به جا بیاورم، یکی از موارد علیای حال این است که متعلّق به اکثر باشد و اکثر منجّز باشد. اگر واقعاً امر متعلق است به اکثر و شما هم با انحلال میگویید امر به اکثر منجّز نیست، خب امر به اکثر که منجّز نیست، نُه تا هم در ضمن دَه تا است، پس اقلّ در ضمن اکثر منجّز نیست. پس از کجا میگویید من باید حتماً به جا بیاورم؟ «المستلزم لعدم لزوم الاقل مطلقاً». چرا؟ چون یکی از پایههای لزوم این بود که اقلّ در ضمن ده تایی که منجز شده است، را باید به جا بیاوریم، شما هم که میگویید بنابر اکثر منجّز نیست. «المستلزم لعدم الانحلال». وقتی لزوم اقل مطلقاً، نشد، ما معلوم بالتّفصیل نداریم. «لزوم الاقل مطلقاً» معلوم تفصیلی بود، «المستلزم لعدم الانحلال» وقتی اقل معلوم بالتفصیل نداشتیم، انحلالی هم صورت نخواهد گرفت،
پس در «لاستلزامه»، آن مرجع ضمیر «اوله» وجود است؛ و مرجع ضمیر «لعدمه»، عدم است، پس «یلزم من وجوده» یعنی «لاستلزامه»، خود انحلال را فرض گرفتید، که لازمه انحلال، عدم تنجّز تکلیف مطلق بود. لازمه عدم تنجّز تکلیف مطلق، عدم لزوم اقلّ مطلق بود و لازمه آن این بود که منحلّ نشده است. پس از انحلال، عدم انحلال لازم آمد. «و ما یلزم من وجوده عدمه، محال». اینها مطالب واضحی است که صاحب کفایه در این حد برای انحلالی که شیخ دارند، گفتهاند و لذا بعد از صاحب کفایه هم، آن کسانی که تدقیق کردهاند، بر اساس فرض آن مبنایی که شیخ دارند، آنها هم که خیلی دقت کردهاند این دور را پذیرفتهاند و گفتهاند که نمیشود و در اقل و اکثر ارتباطی برائت عقلیه جاری نمیشود. یعنی این دور ممکن نیست. پس لازمه وجود آن عدم آن است.
الان مرحوم آشیخ ابوالحسن مشکینی در حاشیه، مفصل بحث میکنند. صبح که من این مطالب را مرور میکردم ایشان هم همین گونه هستند. میگویند عقلاً و نقلاً باید احتیاط بکنیم و برائت جاری نمیشود.
آن چیزی که الان مهم است این است که مبنای فرمایش شیخ بر چه بود؟ بر وجوب غیری بود. این که واجب اقلّ و اکثر ارتباطی را، گفتهاند که وجوب این جزء، وجوب غیری است. اصلاً مبنا این شد، این حرفها پیش آمد که وجوب مطلق علیای حال ثابت نمیشود.
دیگران آمدند و وجوب جزء را وجوب نفسی کردند. یعنی حرف را از مبنا عوض کردند. میگویند چرا بگوییم وجوب جزء، وجوب غیری است؟ بلکه وجوب آن وجوب نفسی است، اما وجوب نفسیای که ضمنی است. یعنی یک وجوب واحد، منبسط بر اجزاء میشود که در اثر انبساط، وجوب ضمنی را پدید میآورند. وجوب نفسی ضمنی که حاج آقا فرمودند «و منه یظهر تعیّن تقریر الدلیل بالوجوب الضمنیّ النفسیّ الانبساطی». آن توهم انحلال، اشکال به وجوب غیری بود، اما به وجوب نفسی وارد نیست. بعداً میفرمایند «لأنّ فعلیّة…»[5]. خب در اینجا خیلی فکرهای ظریفی در تحلیل این وجوب نفسی شده است. حالا ما اول بیاییم برای دفاع از صاحب کفایه و برای جا انداختن احتیاط و اینکه در اقلّ و اکثر ارتباطی، راهی جز احتیاط نیست، اول اینها را تقویت بکنیم و حرف آنها را خوب تصور بکنیم. بعد ببینیم آن تلاشی که دیگران برای مقابله داشتهاند چگونه بوده است.
شاگرد: وجوب نفسی انبساطی را اولین بار چه کسی اصطلاح کرد؟
استاد: در کلمات مرحوم اصفهانی که آمده است. قبل از آن را هم باید بگردیم. در کلمات صاحب کفایه نیست. تا جایی که من یادم هست ایشان نگفته اند. معلوم است که در در زمان مدرسیّن بزرگ، در آن زمان هنوز مساله ضمنی و انبساطی و… مطرح نبوده است. در کلمات مرحوم شیخ، ضمنیِ آن آمده است. چه بسا همان کلمه ضمنی را مثل مرحوم نهاوندی یا دیگران از شاگردان شیخ آمدهاند و بر روی این مطلب دقت کردهاند و این مطلب را باز کردهاند و وجوه مختلفهای را بیان کرده اند.
حالا الان اشکالی که ما داریم این است، شما میگویید که با وجوب نفسی ضمنی میخواهیم انحلال را درست بکنیم. باید معلوم باشد که منظور از خودِ نفسی، چه چیزی است. با یک عنوان متناقض که نمیشود مساله را حل کرد. شما بگویید اینکه وجوب «نفسی» است، یعنی چه؟ یعنی برای خودش است و در مقابل غیری است. برای غیر نیست و برای خودش است. از آن طرف میگویید «ضمنی» است، یعنی تا دیگری نباشد و تا در ضمن کل نیاید، محقق نمیشود. خدای متعال که یک رکوع تکی و مجزّا از من نخواسته است. پس همین که میگویید در ضمن یک مجموعه این را خواسته و این که مرتبطاً با غیر خواسته است، یعنی اینکه نفسی نیست.
«ما ترید من النفسیّ»؟ اگر میگویید یعنی مولی، خودش را خواسته، ما میگوییم خودش را نخواسته، بلکه آن را به عنوان جزء خواسته است. اصلاً اقلّ و اکثر ارتباطی یعنی همین، که اینها به هم مربوط هستند. اگر میگویید نفسی یعنی خواسته من این جزء را انجام بدهم، یعنی خودش را خواسته است، ولی منافاتی هم ندارد که این جزء را در ضمن غیر بخواهد. خُب، اگر اینگونه است که لازمه آن انحلال نمیباشد. این الان دست ما را از برائت، بسته است. چرا؟ به خاطر اینکه الان ما اصل تکلیف و آن چیزی که مولی گفته است که به جا بیاور، کدام است؟
برو به 0:33:36
شاگرد: نفس مقیدّ به….
استاد: بله. نفس مقیّد است یا اینکه نفس نفس است؟ نفس مقیّد است. خب پس نفس مقیّد، یعنی ما میدانیم که یک اجزائی را خواسته است ولی اساس خواست مولی به ارتباط است، به این تقیّد است، خب شد منجّز دیگر. اصل خود تقیّد اجزاء، منجّز شده است. حالا میفرمایید ضمنی، یعنی پس خود تقیّد آن هم در کار است. خب پس یک تکلیف، منجّز شده است.
حالا سوال اساسی این است، تکلیفی که مولی در ضمن یک مرتبط میگوید، یعنی این مرتبطی که مولی گفته است «إیتِ بالألفِ المرتبط» -به یک کاری که چند چیزی مرتبط است- آیا این یک امر است یا دو امر؟ اگر دو امر است، پس اینها به هم مرتبط نیستند. میگوید این را انجام بده، آن را انجام بده. اگر ضمنی هستند و به هم مرتبط هستند، پس یک امر است. حالا بفرمایید که این یک امر، منجّز هست یا نیست؟ اگر میدانید که باید انجام بدهید و منجّز است، خب باید یک کاری بکنید که بتوانید این را از تنجّز دربیاورید. یک که منحلّ نمیشود. ارتباط، ارتباط است. شما باید آن را انجامش بدهید.
شاگرد: این که میگوید وجوب، آیا برای رکوع هم وجوب شرعی قائل هستند یا نه؟
استاد: شیخ پاسخ این را دادند دیگر. این یک احتمال است. وجوب رکوع، یا نفسی است یا … .
شاگرد: یعنی شرعی است.
استاد: بله.
شاگرد: یعنی در واقع اعتبار معتبِر به این خورده است. وجوب رکوع میتواند عقلی باشد و شرعی نباشد.
استاد: خب این یک مبنا است. گفتم «شرعاً أو عقلاً». «کذلک أو عقلاً».
شاگرد: بنابراین که ما عقلی بگیریم، مشکل پیش میآید.
استاد: کدام مشکل؟
شاگرد: این که انحلال را نتوانیم انجام بدهیم.
استاد: بله دیگر. فرقی نمیکند.
شاگرد: یعنی اگر شرعاً باشد، یعنی همه اش یکپارچه لحاظ شده است؟
استاد: بله.
شاگرد: مثل اینکه به ما بگویند به علماء احترام بگذار. ما از این عبارت «اکرم العلماء»، برای تمامی علماء اعتبار میگیریم.
استاد: بله.
شاگرد: اما مثلاً میگوید «اکرم الایرانیین من العلماء». در اینجا که دیگر حکم شارع بر روی این نرفته است؛ یعنی حکم شرعی روی عنوان علمای خود ایران نرفته است. بلکه ما این را عقلاً بدست میآوریم. یعنی وجوب اکرام علمای ایران یک امر منتزع میشود، ما انتزاع کردهایم؛ والّا نوع وجود خودِ آن، اعتباری نیست؛ بلکه یک وجوب عقلی دارد و وجوب شرعی نیست.
استاد: یعنی شما میخواهید این مطلب را تقویت بکنید که وجوبی که به مقدمه و جزء داخلی تعلّق میگیرد، وجوب غیری است که وجوب غیری هم منحصر در امر عقلی است و امتثال و عصیان جدا ندارد. خب فرمایش شیخ هم همینگونه بود که ایشان هم وجوب غیری میگفتند. ایشان وجوب غیری را به همین شکل معنا میکردند.
شاگرد: اگر منظور از این «اکرم العلماء»در اینجا، تک تک علماء باشد، یعنی بدون هیچ قیدی باشد، اگر اینگونه باشد انحلال آن درست است. اما مشکل اینجا نیست. همان است که ما عام مجموعی داریم.
شاگرد٢: عقلاً این که به تمام آن، یک وجوب منجّزی خورده، شرعا؛ یعنی کلّ آن یک وجوب شرعی منجّز دارد. در این نُه جزء ما عقلیّاً وجوب داریم. خب اینها که با هم دعوا ندارند، یعنی انحلال عقلی است. اگر میخواستیم شرعی بحث بکنیم، یعنی یک وجوب شرعی به ن.ه جزء بزنیم و یک وجوب شرعی هم به جزء دهم بزنیم، ممکن بود که این دعوا پیش بیاید. اما اگر نوع وجوبهایِ اینها متفاوت است دیگر دعوایی وجود ندارد. به کل اجزاء یک وجوب شرعی منجّزی خورده است، به وسیله علم اجمالیای که ما داریم. در نُه جزء اول که علم تفصیلی داریم، عقلیّاً یک وجوب داریم و آن آخری هم مورد تردید ما است. بنابراین در اینجا از این جهت، اگر ما نوع وجوب را عوض بکنیم شاید تعارض از بین برود.
استاد: بیان شما، منحلّ و منجّز را دو تا کرد. میگویید ما یک وجوب شرعی به آن کل داریم. آن که هیچ.
شاگرد: و شرعاً هم منحلّ نشده است.
استاد: و منجّز هم هست.
شاگرد: بله، منجّز هست.
استاد: و اما آن چیزی که منحلّ میشود آن وجوبهای عقلی و غیری است که بین این نُه تا و ده تا است، آن هم که عقلی است و اصلاً ربطی به آن تکلیف منجّز ندارد، پس باید احتیاط کنیم.
شاگرد: ما نسبت به این نُه جزءِ آن که عقلیّاً اطلاع داریم.
استاد: وجوب شرعی منجّز دارد. برائت عقلیّه باید در وجوب شرعی جاری بشود. یعنی عقل میآید و میگوید شما از این وجوب شرعی، بریء الذمّه هستید. شما وجوب شرعی آن را منجّز گرفتید. عقلیّاً منحلّ شد و بیان شما به هیچ وجه اجازه برائت نمیدهد و احتیاط مطلق است.
استاد: اصلاً انحلال نشد. بله. بالدقة در نفس آن تکلیف شرعی انحلال نشد؛ در اینجا خیلی حرفهای دقیقی زده شده است. حالا باید فرمایشات علماء را تصوّر کنید. ولی به شرط اینکه اصلِ محلِّ اشکال، دقّتِ آن روشن بشود.
الان شما که میفرمایید این جزء در ضمن عشره واجب است، اگر وجوب غیری داشته باشد یک گونه مشکل داریم. آن مطلبی را که من الان میخواهم جا بیندازم این است، که مقدّمه آن را قبل از فرمایش آقا عرض کردم. شما میگویید من این نُه جزء را میدانم که واجب است، اما جزء دهمی را نمیدانم. جزء دهمی چگونه است؟ به نحوی است که من یک امر واحد دارم. مولی فرموده این مرتبط را به جا بیاور. اگر مولی فرموده این مرتبط را به جا بیاور، حالا من نمیدانم که نُه جزء است یا ده جزء، آیا در اینجا واقعا و بالدّقة و با آن دقّت در ارتباطی که عرض کردم -که اینها به هم مربوط هستند نه نفس- وقتی اینها به یکدیگر مربوط هستند، شک بین المتباینین است یا بین اقل و اکثر؟ یعنی به محض این که میگویید این اقل و اکثر، ارتباطی هستند، نه جزء مرتبط با ده جزء مرتبط، آیا متباینین هستند یا اقل و اکثرند؟
شاگرد: متباینین اند.
استاد: من میخواهم همین را ثابت بکنم. آن وقت دیگر انحلال و همه اینها به کنار میرود. جالب این است که احتیاط آن به این نیست که اکثر را بیاورید، بلکه احتیاط آن به این است که این عمل را دو بار به جا بیاورید. متباینین اینگونه است دیگر. باید دو بار به جا بیاورید. مثلا میدانم که مولی به من گفته است که یا عدد هشت را بیاور و یا نُه را، اما هم هشت مرتبط است و هم نُه مرتبط است. نُه آن نُهی است که هر یک از واحدها به یکدیگر متّصل هستند. هشت آن هم اینگونه است که هر یک از واحدها به یکدیگر متّصل هستند. خب حالا من نمیدانم مولی فرموده است هشت تا یا نُه تا؟ من میگویم که نُه تا را میآورم. خب اگر مولی هشت گفته است، نُه را که از من نخواسته است. مولی از من هشت را خواسته است، شما نُه را آوردهاید؟! مثل اینکه بگویند مولی از من خواسته است که یک عددی را در اینجا بنویسم، نمیدانم مولی از من خواسته که هشت را در اینجا بنویسم یا نُه را. میگویم، حالا من بیشتر مینویسم که قطعاً مطلوب مولی باشد! خب اگر در اینجا نُه بنویسم که نمیشود. شاید مولی هشت را خواسته است، کل عدد عوض میشود.
شاگرد: مفروض این است که جزء نهم….
استاد: بله. در کفایه هم دستهبندیاش بود. گاهی اقلّ و اکثر ارتباطی به گونهای است که دوران بین شرطیّت و مانعیّت نیست. گاهی شرط هست ولی مانع نیست، خب من میآورم، اشکالی ندارد. من میخواهم عرض بکنم که ریخت «ارتباط» این را میآورد که در همه جا اینگونه است.
شاگرد: چگونه است؟
استاد: نحو آن در همه جا مانعیّت است. چرا؟ چون میگویید اینها به هم مربوط هستند. اگر مربوط هستند ده جزئی که به هم مربوط هستند با نُه جزئی که به هم مربوط هستند، نُه تا جزء مرتبط با جزء دهمی که در کنار آن به عنوان ارتباط بگذارم، آیا نُه تای مرتبط را آوردهام؟ یا اینکه دَه تای مرتبط را آوردهام؟ با قید ارتباط؟
شاگرد: به نظر میرسد که این سان دادن روی مثال است، این بیشتر به خاطر این است که وحدت مقولی را بیشتر جلا بدهید؛ یعنی ذهن بیشتر به این سمت میرود. اما در آن موارد، واقعش همینگونه است. مثلا فرض کنید که یک خرگوش یک سری اجزائی دارد و فرض بفرمایید که مثلا یک گوسفند هم از یک سری اجزاء تشکیل شده است. خب به ما گفتهاند بالاخره یک سری اجزایی را بیاورید. وقتی که ارتباط اینها انقدر وثیق است، من شک میکنم که بالاخره گفت خرگوش را بیاور یا اینکه گفت گوسفند را بیاور. یعنی خیلی با هم تفاوت میکنند و به هیچ وجه نمیشود گفت که اجزای این یکی کمتر است و اجزای این یکی بیشتر است. اینگونه نمیشود حساب کرد.
استاد: متباینین هستند.
شاگرد: یعنی یک مقداری سان دادن اصل ارتباط…
استاد: آن مثالی که بعض علماء برای اعداد اذکار زدهاند مثال خوبی برای ما نحن فیه است. فرض بفرمایید که مولی میگوید پنج تا قدم بردارید، یا اینکه مولی میگوید هفت تا قدم بردارید. یک وقتی هست که این قدمها، اقلّ و اکثر ارتباطی هستند. میگویند قطع دارم مولی گفته است شش قدم بردارم، اما هفتمی را نمیدانم و برائت جاری میکنم، اقلّ و اکثر استقلالی یعنی این.
اما یک وقتی هست فرض میگیرید مولی گفته است هفت تا قدم مرتبطاً بردارید، یعنی اینها به یکدیگر مرتبط هستند و میخواهند یک غرض را انجام بدهند. مثلاً میگوید هفت قدم بردار و بعد آن جا را بکَن، به گنج میرسید. شما میگویید خب حالا من شک میکنم مولی گفت هفت قدم بردار و زمین را بکَن یا هشت قدم بردار. میگویید هفت قدم آن که قطعی است و مرتبط است. هشتمی آن مشکوک است، احتیاط میکنم و میآورم. هشت تا قدم برمی دارم و زمین را میکنم. آیا شما به مقصود مولی رسیدهاید؟ نمیرسید. چرا؟ چون وقتی مولی میگوید مرتبط، یعنی میگوید این هفت تا گام به یکدیگر مربوط هستند، اینها را میخواهم انجام بدهید تا به مقصود برسید. شما میگویید من چیزهای دیگر را هم احتیاطاً به آن اضافه میکنم. شما وقتی به آن، چیزهای دیگر اضافه بکنید، ده تا میشود و ریخت این ده تا، ارتباط است و نمیتوانید بگویید من این ده تا را لغواً میآورم. میگوییم نُه تا شرط بود، ولی دهمی که مانع نبود! نه خیر، چرا جزء دهمی مانع نیست؟! گامهایی که شما برمی دارید، آیا میتواند آن جز نهمی آن لغو باشد و مانع نباشد؟ شما را از گنج، جلوتر برد و از مقصود مولی عبور کردید. میگوید هشت تا قدم بردار و بکن. شما میگویید خب حالا من احتیاطاً شک دارم و نُه گام برمیدارم. وقتی ارتباطی است، شما باید دو بار انجام بدهید. مرتبه اول هشت قدم بردارید و بعد زمین را بکنید. یک بار هم نُه قدم برداشته و سپس زمین را بکنید. دو بار باید انجام بدهید. نه اینکه بگویید من احتیاطاً اکثر را اتیان میکنم و زمین را میکنم و میروم، تمام شد و امر مولی را اتیان کردم.
شاگرد: سه حالت دارد. یا میدانیم که جز دهم واجب است و….
استاد: مگر بحث ما بر سر اقل و اکثر ارتباطی نیست؟ ما میدانیم که نُه جزء واجب است. دهمی را که احتمال میدهید، چگونه احتمال میدهید؟ احتمال میدهید دهمی «لا مرتبطاً» واجب باشد؟ خب، این که اقلّ و اکثر ارتباطی نشد. از فرض خارج شدیم. اگر میگویید جزء دهمی واجب است، اما «مرتبطاً» واجب است، یعنی اینگونه است که اگر این جزء دهمی را نیاورم، این کلّ، ثبوتاً محقّق نشده است. در نهایت میخواهید بگویید بر من منجّز نیست. ولی ثبوتاً مرتبط هستند. چطور شما در نماز، اگر جزء نهمی را نیاوردید کَانَّه کل را نیاوردهاید، خب در مورد جزء دهمی هم بنده ثبوتاً همین گونه شک دارم.
شاگرد: اگر ثبوتاً نُه جزء واجب بوده است و جزء دهمی هم مستحب بوده است، اگر آن جزء دهمی را بیاوریم که مرتکب لغو نشده ایم.
استاد: شما الان شک در وجوب دارید و در استحباب؟
شاگرد: نمیدایم که آن جزء عاشر، مستحب است یا واجب است؛ نه اینکه مانع است. یک فرض آن این است که مثل سوره، مانع نباشد.
استاد: میفرمایید یک فرض آن اینگونه است که احتمال میدهیم واجب است، آیا مثل همان جزء نهمی واجب است یا اینکه یک گونه دیگر واجب است؟ جزء نهمی چگونه واجب بود؟
شاگرد: مثل جزء نهمی، مرتبطاً واجب بود.
استاد: مرتبطاً یعنی چه؟ یعنی اگر جزء نهمی نمیآمد آن هشت جزء قبلی هم که آورده بودیم، فاسد میشد. خب نفس الامر که ربطی به علم و جهل من ندارد. در مورد جزء دهمی هم میگویید همین گونه احتمال وجوب آن را میدهم، یعنی احتمال میدهم جزء عاشر به گونهای باشد که اگر نیامد، کل نُه جزء هم فاسد است. یعنی چه؟ یعنی اگر نیامد، کل فاسد است. یعنی اگر آمد، کل صحیح است. من به این نحو احتمال میدهم. بعداً چه کار میخواهید بکنید؟ میخواهید بگویید من جزء دهمی را انجام میدهم، به نحوی که کلّ میشود، غیر از آن نُه تای مرتبط، به این نحو از ارتباط -که شما الان میخواهید احتمال وجوب آن را بدهید- شما میگویید من این ده تا را به جا میآورم، پس نُه تا جزء مرتبط را هم به جا آورده ام. آیا آن نُه جزء مرتبط را که به جا آوردم، تمام شد؟ و آیا این جزء دهمی، کاری بر سر آن نُه جز قبلی آورد یا نیاورد، با اینکه من آوردمش؟ میگویید مانع که نبود. میگوییم معنای ارتباط یعنی چه؟ معنای ارتباط یعنی آن چیزی که مولی از من خواسته بود که نه جزء بود، ما یک چیز دیگری را به جا آوردیم و ده جزء را به جای آن آوردیم. ده جزء مرتبط با نُه جزء مرتبط، متفاوت است. بنده مثال آن را عرض کردم دیگر. مولی گفته است نه تا قدم بردار و بعد از آن زمین را بکن. بعد از آن شک میکنم که مولی، جزء دهمی را هم گفته است یا نه. اگر من به جای نُه قدم، ده قدم رفتم، آیا قبول میکند یا نه؟
برو به 0:47:56
شاگرد: مثالی که حالا در فضای فیزیکی زدید مثال خوبی است ولی برای اینکه واضح تر بشود برای ترکیبات شیمیایی خیلی روشن تر خودش را نشان میدهد.
استاد: بله این هم یک مثال است. معاجین اطّباء را هم یادداشت کرده ام.
شاگرد: چون تاثیر و تاثّراتی را که اجزاء در نهایت بر روی یکدیگر میگذارند، خیلی متفاوت میشود؛ یعنی اینگونه نیست که مثلا فرض کنیم که اگر این نُه تا جزء با یکدیگر مرتبط بودند، همان ارتباطی که در بین این نُه تا جزء هست، جزء دهمی عضو خنثی باشد و این دهمی هم مثلاً بیاید و بند به مجموع نُه تا باشد و تأثیری در کل نگذارد.
استاد: به عبارت دیگر «ارتباط» با قید «ارتباط»، مانعیّت میآورد؛ نه اینکه بگویم جزء دهمی ممکن است فرد باشد، خب آوردید اشکالی ندارد، مانع که نیست، بیاور. ریخت ارتباط دارد میگوید که اینها هستند، نُه جزء است؛ یعنی ده جزئی یک چیز دیگری است.
بیان من برای چه است؟ برای این است که جا بیندازم که اقل و اکثر ارتباطی، لبّ شک در آن، متباینین است؛ نه اینکه دارید در اقلّ و اکثر یک مسامحهای میکنید و میگویید اقل و اکثر. چون مرتبط هستند، متباینین هستند و باید دو بار به جا بیاورید.
شاگرد: مآل فرمایش شما به این است که علم اجمالی نداریم؟ علم اجمالی نداریم که این نُه جزء، در ضمن اکثر واجب است یا در ضمن اقل. چون وقتی که اکثر هست، اقل نیست.
استاد: بله. یعنی علم اجمالی داریم به این که یک تکلیفی هست که این تکلیف ما یا نُه جزئی هست و یا ده جزئی و نُه جزئی و ده جزئی ارتباطی، متباینین هستند. آن نُه جزئی و ده جزئی که شما میفرمایید، اگر جزء نهمی را نیاورید، مانع نیست، این نُه جزئی استقلالی هستند. اگر استقلالی بود خوب است. میگوید آن جزء اخیر را، چه بیاورید و چه نیاورید، اگر بیاورید احتمالاً تکلیف مولی را امتثال کردهاید. اگر نیاورید هم مانعی ندارد. خب این بیان برای اقلّ و اکثر استقلالی خیلی خوب است. اما در اقل و اکثر ارتباطی کَانَّه شرطیّت و مانعیّت وجود دارد. بر روی این مطالب باید تامّل بشود. اما خب برای فرمایش ایشان و بیانی که بود این است که آیا با این مثالهایی که من زدم، آیا در هر جایی که گفتند اقلّ و اکثر، ارتباطی است و استقلالی نیست، یعنی حتماً ملازمه با شرطیّت و مانعیّت دارد یا نه؟ ظاهراً خود ارتباط چند گونه است. وقتی که ما اقلّ و اکثر مرتبط با هم میگوییم یعنی مولی خواسته است که تمام اینها را با هم بیاورید و با هم تاثیر میگذارند. این تاثیرها اینگونه نیست که با یک مثال بگوییم که شما پنج تا قدم برداشتید یا اینکه چند تا ماده را با هم ترکیب کردید، پس مانعیّت دارد. باید آن موارد دیگر آن را هم مثال بزنیم دیگر. مواردی هست که یک چیزهایی با یکدیگر مرتبط هستند، اما اگر یک عضو دیگری هم به آنها ضمیمه شد مانعیّت ندارد. حالا مثالهایی که میشود از آن طرف بزنند چه است؟ مثل اینکه مولی میگوید شما به این اندازه نیرو ایجاد بکن برای اینکه این کتاب را حرکت بدهید، آن اندازهای که نیاز است. اینگونه نیست که اگر نیروی بیشتری ایجاد بشود این کتاب حرکت نکند. خیر، حرکت صورت میگیرد، حتی با سرعت بیشتری حرکت میکند و حتی بیشتر هم مطلوب مولی است، اما آن نُه جزء به هم مرتبط بودند، یعنی اگر نُه جزء تبدیل به هشت جزء میشد، آن هشت جزء اصلاً کاری را انجام نمیدادند. تطبیق آن بر مثال کتاب اینگونه بود که اصلا کتاب تکان نمیخورد.
شاگرد: در آنجا مطلوب، حرکت کردن کتاب است؛ نه اینکه مطلوب به این میزان نیرو تولید کردن باشد. اگر مولی به شما گفته بود که این مقدار نیرو وارد بکنید و شما هم نیروی بیشتری را وارد میکردید معلوم نبود که مطلوب مولی حاصل بشود.
استاد: خیلی خب. مطلوب مولی در مثال شمارش قدمها، رسیدن به گنج بود. ریخت تکان خوردن کتاب با ریخت به گنج رسیدن دو ریخت است، یعنی آن مصالح و مفاسدی که پشتوانه احکام شرعی هستند، همگی از سنخ مثال دستیابی به گنج نیستند که چند قدم برو. بعضی از آنها از سنخ حرکت کتاب هستند که هرچقدر هم که نیروی بیشتری باشد، چه بسا مطلوب مولی است که هرچقدر که میزان نیرو، بیشتر باشد آن کتاب سریعتر به مقصد میرسد. اما در عین حال منافاتی با ارتباط ندارد. وقتی که مولی میفرماید ده درجه از نیرو را وارد کنید، این ده درجه نیرو، اگر نُه درجه بشود چه میشود؟ کتاب به حرکت در نمیآید و قطعاً اینگونه است. اما اینگونه نیست که بگوییم اگر شک در جزء دهمی بکنید، خلاف نظر مولی شد.
پس این یک نکته مهم است که آن مصالح و مفاسدی که پشتوانه ارتباط هستند بر انواع گوناگونی هستند. یک نوع از آن است که میتواند به عاشر، مانعیّت بدهد و یک نوع از آن هم میتواند که نباشد. حالا به بحث ما بازمی گردد. اگر منِ بنده نمیدانم که آن ارتباطی که مولی بین اجزاء قرار داده است، از سنخ ارتباطی است که علاوه بر اینکه شرط است، وجود دیگری هم مانع است یا نه، کدام اضافه است که مئونه اضافیای را برای عبد میآورد؟ اینکه یک مانعیّتی هم باشد. میگوید اگر اضافه کردید، آن دیگر حرف من نیست. اصل، برائت از همین تقیّد است. این مطلب، نکته مهمی است. یعنی وقتی که مصالح واقعیّه میتواند دو گونه باشد، برائت به من میگوید وقتی شما اصل مصلحت را نمیدانید، میتوانید از ناحیه مولی کلفت زائده را برداشته و بگویید من نسبت به آن بریء الذمّه هستم. کلفت زائده چه است؟ این است که میگوید اگر جزء دهمی را آوردید، کلّ آن باطل میشود. این مطلب، مئونه اضافی میخواهد. چرا باید وقتی جزء دهمی آمد، کل آن باطل بشود؟ و از سنخ گنج باشد و نه از سنخ حرکت کتاب؟ من که شک دارم از سنخ حرکت کتاب است یا استخراج گنج، میگویم اصل این است که مصالح، آن کلفت زائده را بر من تحمیل نمیکند.
شاگرد: مگر آن جزء دهمی با قید وجوب در نظر گرفته نشده است؟ یعنی هم ارتباط و هم وجوب؛ نه اینکه فقط ارتباط بدون وجوب.
استاد: با قید ارتباط است.
شاگرد: اگر ارتباط و وجوب باشد، یک مقداری مانعیّت پیش میآید.
استاد: نه. صحبت بر سر همین بود. مانعیّت در بعض از موارد پیش میآید که مثالهای آن را زدیم؛ اما مانعیّت به طور مطلق پیش نمیآید. به عبارت دیگر محال نیست وقتی که چیزی مرتبط است، بود آن هم مانع باشد. مثالها داشت این مطلب را تبیین میکرد، اما نگفت که واجب است و ما برائت از این ایجاب جاری میکنیم.
برو به 0:54:55
شاگرد: آن نیروی زائد، قید استحباب داشت. اگر بخواهد با قید وجوب باشد، نبود آن مانع میشود.
استاد: شک من در وجوب بود. من شاید واقعاً شک دارم که اگر ده درجه از نیرو نیاید، آیا کتاب حرکت میکند یا نه. اینگونه در وجوب شک دارم. اما اینگونه نیست که اگر من ده درجه از نیرو را ایجاد کردم و واقعاً هم به نُه درجه از نیرو حرکت میکرد مطلوب مولی حاصل نشده باشد. من ده درجه از نیرو را ایجاد کردم، واقعاً هم مطلوب مولی به نُه درجه از نیرو محقق میشد. خب حالا که ده درجه از نیرو را ایجاد کردید آیا از مطلوب مولی فاصله گرفتهاید؟ نه، فاصله نگرفته ایم. پس آن، ممکن است. اما غیر از این است که واجب باشد.
والحمد لله رب العالمین وصلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
کلید واژگان: واجب استقلالی و ارتباطی،
[1] . مباحث الاصول، ج ١، ص ١٠٣.
[2] . الوسائل باب ٥٦ من أبواب جهاد النفس.
[3] . وسائل الشيعة، ج6، ص 289، ح ٣.
[4] . كفاية الأصول (طبع آل البيت)، ص 364.
[5] . مباحث الأصول، ج1، ص 104.
دیدگاهتان را بنویسید