مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 48
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
برای رعایت اختصار تنها به سه گروه از این نظریهها اشاره میشود. این سه گروه، متداولترین نظریههای ابهام را در خود جای خواهند داد.
نظریههای ابهام در جهان واقع (Vagueness in the world): بر اساس این نظریهها ابهام ویژگی اشیای واقعی یا ویژگی برخی ویژگیهای آنهاست. در جهان واقعی اوضاعی هست که در آن اوضاع نامعین است که شیء x (مثلاً) صفت P را دارد یا نه. اگر ابهامی در زبان دیده میشود بازتاب ابهامی است که در واقعیت هست. به قول تای، اینکه جهان متشکّل از اشیاء مبهمی نظیر کوهها، دشتها و… است، امری واضح است که هر کسی شهوداً بدان معتقد است. (Tye, 1994)[1]
ایشان فرمودند نظریههای مختلف هست، سهگروه از این نظریهها را بگوییم. نظریههای واقعگرای جهان خارج، نظریههای معرفتی و زبانی. بعد این را عرض میکردم که تا حدّی اهمیت مسأله را میرساند، در توضیح این سه گروه، در بین حرفشان یک جملهی کوتاه ایشان از هر یک از این سه گروه نقل کردند، که اگر حرف آن گروه دیگر را نبینیم، خودمان را در انتخاب سه نظر قرار ندهیم، از هر یک از این سه گروه، یک جمله نقل کردهاند که میبینیم درست میگوید. یعنی آن چیزی که او میگوید و راست هم میگوید را نمیتوان انکار کنیم. این خیلی جالب است و اهمیت مسأله را میرساند که هر سه گروه به گونهای جلو رفتهاند که آدم یک جمله از آن را ملاحظه میکند میبینید راست میگوید، حالا هر کدام را عرض میکنم که کدام جمله است.
شاگرد: باید ببینید کدام جمله است که وقتی میشنویم بگوییم آهان تو راست میگویی.
استاد: اتفاقاً میخواهم بگویم در این سه جملهای که ایشان حرف این سه گروه را خلاصه کردهاند، هر کدام «آهان تو راست میگویی» است، این مقصود من است. الان میرسیم میگوییم «آهان تو راست میگویی»، دیگری هم برسیم میگوییم «آهان تو راست میگویی» لذا عمیق بودن و مهم بودن این مسأله را میرساند. حالا میخوانم که ملاحظه میفرمایید که به فرمایش شما «آهان تو راست میگویی» در کدامیک از جملهها میآید.
فرموده اند که سه گروه هستند؛ اول: «نظریههای ابهام در جهان واقع» جهان یعنی آن چیزی که همه میدانیم. ما باشیم یا نباشیم جهان هست. «Vagueness in the world» یعنی ابهام در جهان، world یعنی جهان واقع که یعنی ربطی به ذهن ما ندارد، خارجیت. نظریههای ابهام در دنیا، به تعبیر کلاسیک ما «در خارج». «بر اساس این نظریهها ابهام ویژگی اشیای واقعی یا ویژگی برخی ویژگیهای آنهاست.» یا خود اشیاء خارجی مبهماند یا برخی ویژگیهای آنها. در جهان واقعی ذهن ما باشد یا نباشد، معرفتداری باشد یا نباشد، انسانی باشد یا نباشد، «در جهان واقعی اوضاعی هست که در آن اوضاع نامعین است که شیء x (مثلاً) صفت P را دارد یا نه.» که الان صفت P قسمت محمولی میشود، و x هم متغیر اسمی است یعنی مربوط به بخش اسمی قضیه است. «اگر ابهامی در زبان دیده میشود بازتاب ابهامی است که در واقعیت هست.» زبان کاشف است، وقتی مکشوف ابهام دارد، کاشف هم مبهم میشود. «به قول تای» حالا ببینید این جمله او اینطوری است، یعنی یک عبارت حالت شهودی دارد که «بله تو راست میگویی» گفته: «اینکه جهان متشکّل از اشیاء مبهمی نظیر کوهها، دشتها و… است، امری واضح است که هر کسی شهوداً بدان معتقد است. (Tye, 1994)» اینکه شما میگویید کوه اورست، رشته کوه هیمالایا آیا این مبهم نیست؟ مرز دارد؟ کشورهایی که جنگ و کشتار میکنند و مرز میگذارند امّا در آخر میبینید وسط مرز میگویند یک وجب اینطرف یا یک وجب آنطرف، باز نامعین است با اینکه بر سر آن کشتار میکنند. حالا میخواهید بگویید رشته کوههای هیمالایا یک چیز مبهمی نیست؟ معلوم است مرز ندارد. اینجا که میرسید میگویید «بله تو راست میگویی» اینکه گفتم به جملهای میرسیم همین بود.
شاگرد: قراردادهای ما یک مقدار مبهم است و الا خود طبیعت که ابهامی ندارد.
استاد: یعنی واقعاً رشتهی کوه هیمالایا یک مرز نفسالامری دارد و ما نمیفهمیم؟
شاگرد: ممکن است اگر دقیق شوند چه بسا پیدا کنند.
شاگرد1: وقتی خود یک چیز اعتباری است چطور میشود؟ اعتبارش به دست کسی است که او اعتنایی به این چیزها نمیکند و اصلاً این دقت را ندارد. همان مثال مرز کشورها مثال خوبی است. کاملاً اعتباری است، حالا صحبت کنیم که نفسالامرش چیست؟ نفسالامرش غیر از آن اعتبار است؟ آیا غیر از این است که دقت و لحاظ آن شخصی که اعتبار کرده در آن دخیل است؟ اگر او اعتبارش اینقدر خطکشی شده نباشد چه کسی میتواند به عهدهی او بگذارد که شما حتماً باید خطکشی کنید.
شاگرد: منظورم مطلب دیگری است. اینکه تا اینجا کوه است و از اینجا به بعد کوه نیست منظور است یا اسمش منظور است؟
استاد: خود کوه منظور است، خود کوه را در واقع بگوییم معلوم است، این اتم به این طرف هیمالایا نیست و به آن طرف هیمالایا هست.
اینطور چیزی نیست. یعنی واقعیت کوه این حالت را دارد. ما باشیم یا نباشیم، ما هم نبودیم این کوه اینجا بود، ولی وقتی میخواهیم این کوه را شکار کنیم، وقتی میخواهیم برای این کوه اسمی بگذاریم، میبینیم خودش را اسیر ما نمیکند، میگوید من شناور و لغزندهام.
شاگرد: ولی میتوانیم یک خط بکشیم.
شاگرد1: بین کوه و دریا یک خط واقعی میتوان مشخّص کرد.
استاد: آن مرز بین کوه و دریاست، ما خود کوه را داریم میگوییم. بین کوه و غیرِ کوه
شاگرد1: ما اسم یک بخشی را هیمالایا گذاشتهایم.
استاد: یعنی اگر ما نبودیم این کوه بیرون نبود؟ ما چشم باز کردیم و دیدیم و اسم گذاشتیم غیر از این است؟ حالا یک اسم خوب بگذاریم. با چشم داریم میبینیم. مثلاً بچه [را در نظر بگیرید] که برای هیچ چیزی اسم نگذاشته و در قنداق است و هیچ چیزی هم خبر ندارد. این بچه بدن دارد یا ندارد؟ شما میگویید «بدن» حالا اگر پشهای این بچه را گزید، بدن واقعی عوض شد یا نشد؟ بچه هم که هیچ اسمی برای آن نگذاشته است. این معلوم میشود که خود بدن او شدت و ضعف دارد. پشه از بدن او سلولها را میگیرد، بدن واقعی، [تا سلول] بود جزء بودن است. [آیا] چون ما ذهن داریم این را میگوییم؟
شاگرد: ما اگر از همان ابتداء میگفتیم کوهی به وسعت مثلاً بیست کیلومتر کوه هیمالایا میشود، به مشکل برنمیخوردیم. اگر میشد برای مرزها مختصات جغرافیایی دقیقی مشخّص کرد که الان از طریق دستگاهها میشود، این مشکل پیش نمیآمد.
استاد: احسنت مطالب خوبی است. ما از روز اول الان معین میکنیم که مثلاً کوه هیمالایا دقیقاً روی طول و عرض جغرافیایی که نقاطش را تعیین میکند، Gps را تعیین میکنند که هر کس روی یک نقطه رسید بگویند از هیمالایا خارج شدی، داخل شدی بگویند به هیمالایا رسیدی. بالاتر از این میشود؟ وقتی بیرون میروید و میبینید کسی جایی ایستاده و شما گفتید بیرون است، ولی هنوز در دامنهی کوه است، کجا میگذارید؟ آن وقت میگوید من خودم دارم میبینم در دامنهی کوه هستم، شما میگویید نیستی؟ اینکه میگویم واقع یعنی این. یعنی خود کوه دامنه دارد. حالا پایینتر میرویم کجا تمام میشود؟ تا چقدر پایینتر بروید میتوانید خط بگذارید؟ سرگردان هستید. ببینید ایشان چکار کرد؟ ایشان آمد زبان دقیق علمی را گفت مسائل مرتبط با اینجاست، اینکه شما میگویید بالاتر از زبان دقیق علمی میشود؟ ما با دقیقترین نقاط هندسی تعیین میکنیم، بعد میرویم و میبینیم آن رشتهی کوه هیمالایا اسیر این تدقیق ما نمیشود. یعنی طوری است که اگر بخواهید اینجا بگذارید میبینید جای دیگر قسمتی ماند، بخواهید پایینتر بگذارید میبینید آن بخش دیگر [جا ماند.] این است که میگوید جهان واقع، یعنی داریم میبینیم و اسیر لفظ ما نمیشود. ایشان گفت، تدقیق علمی هم بخواهیم بکنیم چه میگوییم؟ در بدن انسان مثال زد، در الکترون مثال زد، و این کار را سنگین میکند از اینکه صرفاً زبانی باشد. حالا همین فرمایش شما را کسان دیگری آن طرفش را میگویند. من میخواهم بگویم همین حرف شما را، آنها هم مطالبی دارند که وقتی میشنویم میگوییم «بله تو راست میگویی» الان میرسیم. علیایّحال این چیزی که الان برای این نظر اول میگوییم «تو راست میگویی» احالهی به این شهود است که میگوید وقتی شما میگویید پشه بدن انسان را گزید، آیا این تغییر کرد؟ نه، پس معلوم میشود خود بدن مفهومی است که تاب دارد که سیصد سلول از خون بگیرد، و پشه آن را بگزد. همین سیصد سلول را که گرفته، قبلش نگرفته بود و باز هم بدن بود. اینکه ربطی به ذهن من و نامگذاری من ندارد، بدن اینطوری است که میتواند بخشی از آن برود بدون اینکه تکان بخورد، میتواند همین بخش بیاید بدون اینکه تکان بخورد. این بخشی که ایشان میگوید.
برو به 0:10:30
نظریههای معرفتی (Epistemic theories): بر مبنای این نظریهها، ابهام پدیدهای معرفتی است. اینکه در مواردی نمیدانیم ارزش صدق جملهای که دارای عبارتی مبهم است چیست، بدین سبب است که بعضی اطلاعات مرتبط برای تعیین ارزش صدق آن جمله را در دست نداریم. البته ممکن است ما، کاربران زبان، در موضعی نباشیم که عملاً یا حتّی به درستی بتوانیم جهل خود را برطرف کنیم. امّا این بدین معنا نیست که آن جمله ارزش صدق ندارد یا ارزش صدقی غیر از صدق و کذب دارد. به قول ویلیامسون شاید از نگاه موجودی متعالی، اینکه هر جمله شامل عبارات مبهم یا صادق، یا کاذب است، چنان امر واضحی است که بحث دربارۀ آن ملالآور است. (Williamson, 1997)
نظریهی دوم، نظریههای معرفتی که اینها هم جملهای دارند که میگوییم «بله تو راست میگویی» توضیحش نظریههای (Epistemic theories) تئوریهای روانشناختی و معرفتی. از قدیم با فاصلهای شاید بیش از یک قرن، کلمهی Epistemology و شناختشناسی رایج بوده است، و با آنکه قبلاً عرض شد و تازه الآن باب شده یعنی cognitive تفاوت دارد، آن هم شناخت است، امّا دو نحو شناخت منظور است. این Epistemic کل ارزش معرفت و شناخت به معنای قدیمی است که همه زیاد شنیدهاند. آن شناختی که جدید میگویند، صرفاً بر مبنای به دست آوردن شناخت بر مبنایی است که روان و روح انسان در اثر ارتباطش با بدن، مطالب را درک میکند، پیش میرود و ارائه میدهد. اینها از اینجا شروع شدهاند. لذا این شناخت با شناخت Epistemic تفاوت روشنی دارد. این سابقهی طولانی دارد.
«نظریههای معرفتی (Epistemic theories): بر مبنای این نظریهها، ابهام پدیدهای معرفتی است. اینکه در مواردی نمیدانیم ارزش صدق جملهای که دارای عبارتی مبهم است چیست، بدین سبب است که بعضی اطلاعات مرتبط برای تعیین ارزش صدق آن جمله را در دست نداریم.» الان که شما دفاع میکردید، نمیدانم این منظور شما بود یا سومی؟ احتمال میدهم میخواستید سومی را بگویید. این میگوید مثلاً این جمله را داشتیم «داوود قدبلند است» نمیتوانستیم در مواردحاشیهای تعیین کنیم، میگوید در واقع یا راست است و یا دروغ است، اصلاً بیرون این نمیشود، خلاصه یا قدبلند هست یا نیست. ما نمیدانیم که این جمله [راست است یا دروغ است] به عبارت دیگر معیار صدق «قدبلند است» را از نظر معرفتشناسی به دست نیاوردیم. اگر آن معیار را به دست بیاوریم دیگر مشکلی نداریم، میفهمیم یا صادق است یا کاذب. آن معیار را که نداریم میگوییم مبهم است. پس مبهم مربوط به نادانی ماست، نه اینکه چیزی در واقع باشد. ما در دست نداریم. «البته ممکن است ما، کاربران زبان، در موضعی نباشیم که عملاً یا حتّی به درستی بتوانیم جهل خود را برطرف کنیم.» بله، جاهایی هست که نحوۀ قوای ادراکی ما نمیتواند آن معیار را به دست بیاورد. مانعی ندارد اصلاً نتوانیم «امّا این بدین معنا نیست که آن جمله ارزش صدق ندارد» مبهم است «یا ارزش صدقی» سوّم دارد یعنی «غیر از صدق و کذب دارد.» یعنی نه صادق است و نه کاذب و ارزش سوم است، نه اینطور نیست، یا صادق است و یا کاذب است امّا ما خبر نداریم. «به قول ویلیامسون» که طرفدار شدید این نظریه بود «شاید» این شاید است که وقتی در نظر میگیریم میگوییم «بله تو راست میگویی» میگوید هر جملهای را که شما بگویید، هر جملهای میخواهد باشد، بگویید «داوود قدبلند است» میگوید نمیدانیم، موردحاشیهای است. میگوید یک موجود متعالی در نظر بگیرید، مثلاً خدای متعال، یک ملکی که خدا به او علم داده است، انبیاء و اوصیاء، به آنها بگویید این جمله درست است یا نادرست، آنها جواب میدهند، هر جملهای که به آنها بگویید جواب میدهند. هر جملهای به آنها بدهید جوابی میدهند، به خدا بگویید «داوود قدبلند است» میگوید دروغ دارید میگویید. خدا به علمش میداند که دارید دروغ میگویید. پس ما نمیدانیم. وقتی خدا میتواند به سؤال ما جواب بدهد، چرا میگویید مبهم است؟ عیب زیر سر معرفت ماست، ما خبر نداریم، موجود متعالی که خبر دارد جواب میدهد. این جمله را که آدم میبیند از آن جملههاست که میگوید «تو راست میگویی» یعنی هر جملهای که شما بگویید میگوییم خدا میداند این جمله درست است یا غلط است؟ میبینیم که خدا میداند، وقتی خدا میداند معلوم میشود که یک واقعیت دارد که ما خبر نداریم.
شاگرد: معلوم میشود که در نفسالامر چیزی هست که ما خبر نداریم.
استاد: روشن است بله، ببینید میگوید: «از نگاه موجودی متعالی» موجود متعالی یعنی گرفتار معرفتشناسی نیست، علم او ورای کانالهای معرفتی است، نزد او هر جملهای که بگویید به شما میگوید که درست است یا غلط است. پس معلوم میشود که یک واقعیتی داشت، آدم این جمله را که میبیند میگوید «تو راست میگویی» مثلا «این ظرف داغ است» این جمله درست است یا غلط است؟ اگر این را به خدا بدهیم، خدای متعال با علم خودش جواب میدهد، میگوید «این داغ است» یا دروغ است یا راست است. پس یک جمله قبلی گفت که کوه و دشت و امثال اینها معین نیست و میبینیم، که میگوییم «تو راست میگویی» این یکی میگوید اگر خدا بیاید میتواند بگوید، پیش خدا معلوم است که مثلاً هیمالایا یا اورست کجاست، نزد خدا مرز دقیق دارد. ببینید این را به علم خدا واگذار کرد. میگوییم «تو راست میگویی مطلب خوبی است» پس مشکل از ناحیهی ماست.
نظریههای زبانی (Linguistic theories): طبق این نظریهها، ابهام پدیدهای زبانی است. هیچ چیز نادانستهای در مورد عبارات مبهم که به ابهام آنها مرتبط باشد، وجود ندارد، یا اگر وجود داشته باشد دانستن آن اثری در حذف یا توضیح ابهام ندارد. نیز، هیچ ویژگی یا شیئی در جهان واقعی مبهم نیست؛ به قول راسل ابهام و دقت صفت نمایشدهندهها، مانند زبان هستند و نسبت دادن آنها به آنچه نمایش داده میشود؛ یعنی واقعیت، خلط مقولاتی است.(Russell,1923) چنانچه واضح است هدف این بخش تنها معرفی اجمالی نظریههاست و در آن مجالی برای بحث راجع به صحت و سقم ادعاهای آنها نیست. از اینرو دستهبندی را به پایان برده و به دستهبندی نهایی نظریهها خواهیم پرداخت.»[2]
سومی چه میگوید؟ سومی میگوید چه ربطی به علم ما دارد؟ ما بدانیم یا ندانیم اینها چه حرفی است؟ هر چه هست زیرسر نشانگر و علامت و زبان است. زبان شما ضعیف است، یک عناوینی درست میکنید که میخواهید بر یک مدلولی دلالت کند، امّا عنوان شما خراب است که سبب ابهام میشود. اصلاً این مال زبان است. در پاورقی ببینید میگوید: «و در واقع این متداولترین نوع نظریه دربارهی ابهام است» که همین گرایش زبانی Linguistic است. همین فلسفهی تحلیلی هم که الان در بین فیلسوفان انگلیسی و غرب رایج است همین Linguistic هستند، مقابل فیلسوفان قارّهای. یک جمله از راسل نقل میکند که تا آدم این جملهی راسل را میبیند میگوید «تو راست میگویی»
عبارت قبل را که نخواندیم این است: « به قول ویلیامسون از نگاه موجودی متعالی اینکه هر جمله شامل عبارات مبهم یا صادق، یا کاذب است، چنان امر واضحی است که بحث دربارۀ آن ملالآور است.(Williamson, 1997)»
اما نظریهی سوم «نظریههای زبانی (Linguistic theories): طبق این نظریهها، ابهام پدیدهای زبانی است. هیچ چیز نادانستهای در مورد عبارات مبهم که به ابهام آنها مرتبط باشد، وجود ندارد» اینکه گفته شود «قدبلند» که مبهم نیست، همه میفهمند، تا بگویند «قدبلند» چشمهای همه گرد میشود که چه گفت؟ چه داری میگویی؟ یکبار دیگر بگو. نفهمیدم چه گفتی؟ چه کسی ابهام دارد؟ ما کجا ابهام معرفتی داریم به این معنا که از یک چیزی سردرنیاوریم که مثلاً «قدبلندی» یعنی چه؛ شناخت ما مجهول باشد. نه اینطور نیست، کلمهی «قدبلند» ما منعطف است، دقیق نیست، باز انتخابش کردیم. مفهومش هم که روشن است، از ضعف این واژه است، که بر سر ما بلا میآورد، همین جا اگر واژهها را از اول دقیقتر انتخاب کنید، دیگر این بلا بر سر شما نمیآید.
شاگرد: ممکن است از روی حکمت نباشد؟
استاد: چرا، ابهام میتواند از روی حکمت باشد.
شاگرد: آن وقت تعبیر ضعف در مورد این درست است؟
استاد: ضعفی که سبب ابهام میشود. شما میگویید گاهی سبب ضعفها حکمت است، این مانعی ندارد. نمیشود خدا کسی را ضعیف بیافریند، بگویند چرا ضعیف آفریدی؟ بگوید حکمت داشت، این نمیشود؟
شاگرد: چرا این میشود، امّا تعبیر ضعف در اینجا شاید دقیق نباشد.
استاد: او که ضعف نگفته، من دارم واژه ضعف به کار میبرم، مرا ببخشید. من دارم از باب توضیح ایشان میگویم. شما میفرمایید که پامنبریِ من مطابق با مقصود ایشان نیست.
شاگرد: نه، عرض من این است که لزوماً انعطاف ضعف نیست.
برو به 0:19:32
استاد: وقتی یک لازمهای دارد که ما نمیپسندیم، ما میگوییم ضعف. الان زبان به گونهای است که این کلاس را برای ما به پا کرده که میگوییم ابهام، ابهام، ابهام، ابهام. میگوییم این مشکل شما از ضعف زبانی است، ولو برگردید حالا که منشأش را فهمیدید، میگویید اختیار به دست خودمان است، ضعف را برطرف میکنیم برای اینکه ابهام پیش نیاید. امّا یک جا خود این ابهام حکیمانه است، این ضعف را اعمال میکنیم که این ابهام پیش بیاید. میگویید در یک جایی عقلا میخواهند مبهم حرف بزنند، میگوییم خیلی خوب، اگر ابهام حکیمانه است این ضعفی را که قبلاً میگفتیم، حالا اعمال میکنیم و جهت قوت میشود، یک جهت قوت برای اینکه آن ابهام را بیاورد، این از حیث مقصود ما مانعی ندارد. اتفاقاً همین کلمهی «ضعف» از آن چیزهای زبانی بود که ما به کار بردیم.
«طبق این نظریهها، ابهام پدیدهای زبانی است. هیچ چیز نادانستهای در مورد عبارات مبهم که به ابهام آنها» یعنی آن چیزهای غیر زبانی «مرتبط باشد، وجود ندارد یا اگر وجود داشته باشد دانستن آن اثری در حذف یا توضیح ابهام ندارد.» یعنی ما آن واقعیت صدق و کذب یک جمله را کشف هم بکنیم، باز ابهام هست، چون زبان مبهم است. آن علم شما نمیتواند این ابهام را بردارد، باز آن ابهام هست، چون خود واژهی شما در رساندن آن ضعیف است. « دانستن آن اثری در حذف یا توضیح ابهام ندارد. نیز، هیچ ویژگی یا شیئی در جهان واقعی مبهم نیست» در آنجا مبهم نیست، چرا؟ در جهان واقع هر چیزی سر جای خودش است. وقتی سرجای خودش است، شما چه میگویید؟ در واقع یک چیزی هست که مبهم است، معنا ندارد که چیزی در واقع مبهم باشد، در واقع همه چیز سرراست و روشن است. آن حرف اولی که طرف گفت واضع همه چیز مبهم است، اینجا دارد خدشه میکند.
شاگرد: در جهان واقع قد این شخص مثلاً صد و شصت و چهار سانتیمتر و فلان میلیمتر است، حالا اینکه ما به او قدبلند یا قدکوتاه بگوییم ….
استاد: این دالّ است.
شاگرد: این از دستهبندیهای زبانی است.
استاد: بله، حتّی به معرفتی هم ربطی ندارد. نه اینکه ما از ناحیهی معرفتی مشکل داریم که قدبلند چیست، قد او را میدانیم که این اندازه است، از نظر معرفتی هم هیچ مشکلی نداریم، فقط زبان است، زبان است که این بلا را سر ما آورده است.
شاگرد: یعنی میفرماید که مقایسه مربوط به ماست، در آن آدم که مقایسه نیست که بلندتر باشد یا نباشد.
استاد: و دالّی که میخواهد این مقایسه را انجام دهد ضعیف و مبهم و منعطف است، بد آن را انتخاب کردهایم، اگر میآمدیم دقیق انتخاب میکردیم مثلاً میگفتیم قدبلند یعنی دقیقاً صد و شصت، بعد میگفتیم قدبلند یک یعنی صد و شصت و دو، [و به همین ترتیب] برای هر یک از اینها لفظ جدا میگذاشتیم «الف» «ب» «جیم» در این صورت مشکلی نداشتیم و مبهمی نبود. لذا آن عبارت آخری که ایشان از راسل نقل میکند که آدم میگوید «بله تو راست میگویی» عبارت خیلی واضحی است که از او نقل میکنند. «به قول راسل ابهام و دقت» یعنی چیزی مبهم است یا دقیق است «صفت نمایشدهندهها» یعنی دالّ، سیمبل، زبان؛ زبان است که دقیق است یا مبهم است «مانند زبان هستند و نسبت دادن آنها به آنچه نمایش داده میشود» یعنی مدلول «یعنی واقعیت، خلط مقولاتی است» یعنی مقولهی دالّ را با مقولهی مدلول خلط کردید. ابهامی که وصف بالذات دالّ است، به مدلول نسبت دادهاید. در منطق هم خوانده بودیم که یکی از مهمترین مغالطات و اشتباهاتی که صورت میگیرد خلط بالذات و بالعرض است، مثل جزئی و کلّی که شما میگویید مفهوم یا جزئی یا کلی است، همان جا بالذات و بالعرض بود، یعنی تقسیم الشیء الی نفسه و غیره بود، مفهوم بالذات کلی است، وجود خارجی هم بالذات جزئی است. وقتی این مفهوم کلی را به جزئیت میچسبانید، از وجود خارجی جزئیت کسب میکند امّا بالعرض. همان وجود خارجی را وقتی به مفهوم کلی میچسبانید، از او یک نحو طبیعت کلی کسب میکند، و الا تشخص با او جوش خورده است. آن مفهوم بالعرض کلی میشود ولی بالذات خودش متشخص است. پس وجود جزئی حقیقی است، متشخص بالذات است، یک نحو مندرج تحت کلیات است بالعرض. مفاهیم ذهنی بالذات کلی است، به واسطهی چسباندنش به یک وجود از آن وجود تشخص بالعرض کسب میکند. نظیر این خیلی داریم که بالذات و بالعرض با همدیگر [خلط می شود] ایشان هم میگوید چه چیزی مبهم است؟ بالذات نشاندهنده مبهم است، شما میگویید مدلول مبهم است. یعنی آن بالعرض است و ربطی به او ندارد. شما بالذات و بالعرض را قاطی میکنید، خلط مقولات یعنی همین، مخلوط کردن بالذات و بالعرض که سبب میشود ابهام را به آنها نسبت بدهید. این سه تا را خواندیم، ایشان هم میگوید:
«چنانچه واضح است هدف این بخش تنها معرفی اجمالی نظریههاست و در آن مجالی برای بحث راجع به صحت و سقم ادعاهای آنها نیست.» در پایاننامهشان شاید بررسی شده امّا من به تازگی مراجعه نداشتم. این سه نظریه، سه نظریه کلی بود. عرض کردم که سه جمله در هر یک هست که اگر دیگری را در نظر نگیریم، و فقط همین جمله را در اینجا ببینیم میگوییم «بله تو راست میگویی» آن اولی “تای” میگفت «اینکه جهان متشکل از اشیاء مبهمی نظیر کوه و دشت است امری واضح است و هر کسی با شهود خود مییابد» چه زمانی این حرف را زده است؟ هزار سال پیش این حرف را نزده، حدود بیست و اندی سال پیش سال 1994 این حرف را گفته است. میگوید اینها خیلی واضح است. او اینطور میگوید. دیگری در مورد چیز واضحی که او گفت ملالآور است یعنی هر جملهای را بگویید خدا میداند راست است یا دروغ است، دیگر بیشتر میخواهید بحث کنید؟ وقتی میدانید خدا میداند یا راست است یا دروغ است، پس زیر سر جهل ماست. اگر فقط همین را بشنویم میگوییم تو راست میگویی. این جمله ها را جدا کنید و کنار هم نگذارید، برای هر یک میگویید راست میگوید واضح است، خدا میداند پس زیر سر جهل ماست. دیگری میگفت معلوم است که اینها مرز مشخّص ندارد، اینقدر مبهم هستند. سومی میگوید همه زیرسر زبان است، دالّی که ما انتخاب کردیم کارش درست نیست.
شاگرد: هر سه را میتوان گفت درست باشد، یعنی بخشی از ابهام مربوط به عالم واقع به خاطر گستردگیاش است، شما هر چقدر وضع زبانی دقیق داشته باشد بالاخره بین همان قدبلند یک و دو ممکن است ابهام باشد. یک بخشی هم مربوط به معرفت ما و ابزارهای ادراکی ما که ضعف دارد. همانطور که ممکن است بیابان را سراب ببینیم، نسبت به عالم طبیعت و ماده ممکن است واقعاً ضعف ادراکی داشته باشیم و معرفتمان ناقص باشد، و نهایتاً وضع لغات و الفاظمان ناقص باشد. به حسب نیاز بوده است. مثلاً وقتی میخواهند مجوز ساخت و ساز بدهند، دقیق مشخّص میکنند که دامنه و پایه کوه کجاست، آنجا مشخّص میشود و ابهامی هم نیست. این به حسب نیاز تغییر میکند. خیلی جاها نیاز نبوده که این مرزها دقیق مشخّص شود. مثلاً در مورد قدبلند و قدکوتاهی برای بعضی ورزشها اندازهی دقیقی مشخّص میکنند. یعنی هر سه مورد میتواند عامل در ابهام باشد.
استاد: ذهن قاصر من با این فرمایش شما کاملاً موافق است. چند بار هم عرض کرده بودم چرا تردید یا تنویع؟ شما مرتب میگویید یا این است یا آن است و یا آن است! تردید چرا میگویید؟ اینجا تنویع است. این هم که اول عرض کردم که فضا سنگین است و سه جمله میگویند که آدم اگر حرف دیگری را نبیند و فقط حرف او را گوش بدهد میگوید «بله تو راست میگویی» منظورم همین حرف است. یعنی ذهن آدم میرود در فضای فکر او و میگوید تو راست میگویی. آنجا میرود در فضای فکر دیگری و موضعی که او دارد حرف میزند و میگوید «بله تو راست میگویی». انسان وقتی حوزهها را خوب جدا کند به این میرسد که هر سه راست میگویید ولی سه حوزه است. منافاتی با همدیگر ندارد که ابهامهایی است که منشأش زبان است، ابهامهایی است که منشأش معرفتی و جهل ماست و لذا به جای تردید، تنویع میشود. چیزی که فقط زبانشناسان در بخش سوم در آن مشکل ایجاد کردهاند همین بود که گفت اشیاء واقعی که ابهام ندارد. آن قسمت مهم حرف او بود که شیء در جهان واقعی مبهم نیست. این را با آن اولی ببینید. اینجا رمز اینکه قول سوم (Linguistic)ـها زبان پیدا میکنند که قول اول را محکم بکوبند که میگوید در جهان واقع که ابهام نداریم، این خودش یک نحو ترفندِ (Linguistic) است، یعنی با ضعفی که زبان دارد، به این آقایان مجال میدهد که قول اول را رد کنند. حالا چطور؟ ما واژه و فضای بحثی که ایجاد کردیم میگوییم بحث ابهام، [آیا]غیر از این است؟! داریم صحبت میکنیم. ابهام، اینها مبهماند، و حال آنکه خاستگاه کلمهی «مبهم» در زبان مال نفس است. نمیتوان گفت که سنگ مبهم است، سنگ که مبهم نیست. وقتی در رابطهی با فهم و شناخت یک چیز، خوب شناخت، واضح نیست اسمش را مبهم میگذاریم. پس زبان شما، کلمهی «مبهم» را برای حالت معرفتی گذاشته است. میخواهید از این ترفند زبانی استفاده کنید و بگویید سنگ مبهم نیست، درست هم میگویید چون کلمهی مبهم خاستگاه معرفتی دارد. اینها از خود ضعف زبان استفاده میکنند از قول اول جواب میدهند، این بیانصافی است و این از چیزهایی است که زبان به شما این اجازه را داده است. حالا ما فضا را عوض میکنیم، در نامگذاریها دقیق رفتار میکنیم. الان به جای اینکه بگوییم «ابهام» لفظ رایجتر را به کار میبرم، مثلاً میگوییم «منطق تشکیک». ما یک اُنسی به مطالب حِکمی و شرقی داریم، مثلاً میگوییم وجود، مشکک است، خیلی از مفاهیم مشکک هستند. ما به جای اینکه بگوییم قدبلندی مبهم است، که «مبهم» مربوط به ذهن است و برای ذهن ابهام معنا دارد، به قول شما صد و شصت سانتیمتر که مبهم نیست، صد و شصت سانتیمتر است، کجا مبهم است؟ زید صد و شصت سانتیمتر است، آیا صد و شصت سانتیمتر مبهم است؟ آن چیزی که در واقع است که مبهم نیست. به جای اینکه این را به کار ببریم عوض میکنیم و میگوییم قدبلندی مقولهی تشکیکی است و دارای مراتب است. حالا این مربوط به زبان است یا مربوط به واقع است؟ مربوط به خارج است. همین جا میبینید که کمبود زبان داریم، تشکیکی است، شکّ مربوط به چه چیزی است؟ کسی که قدش صد و شصت سانتیمتر است، آن قد شک میکند؟ باز خاستگاه زبانی کلمهی «تشکیک» ضعف دارد، جلو بروید شما را دچار چالش میکند. حالا یک چیز دیگری میگوییم.
برو به 0:32:37
شاگرد: منظورمان شکّ نیست، منظورمان مراتب است.
استاد: احسنت، ولی وقتی کلاسیک شد از همین شکّ میگیرند و به شما حمله میکنند، منظور من این است.
شاگرد: ما هم جلو آنها را میگیریم و میگوییم شدت و ضعف منظور است نه شکّ به معنی ابهام ذهنی.
استاد: پس چرا یک بحثی بکنیم، از اول جلوشان را بگیریم، از اول دقیقتر انتخاب کنیم. همین کلمه «شدت» که شما به کار بردید. میگوییم قدبلندی شدت و ضعف دارد. حالا در خود کلمه «شدت» مناقشه است و من کاری به آن نداریم چون مقصود من نیست.
شاگرد: بگویید ذومراتب است.
استاد: بله ذومراتب است. اینجا خیلی بهتر شد. میگوییم آیا این را میپذیرید یا نه که قدبلندی مراتب دارد. نه نه زبان به شما گفته که مراتب دارد، آقای راسل این را میگوید؟ در اشیاء واقعی که ابهام نیست، بله ابهام نیست چون ابهام مربوط به ذهن است، درست میگویید. امّا اشیاء واقعی مثل قدبلندی مراتب ندارد؟ بیا انکار کن! ملاحظه میکنید. پس این سه حوزه هست، نمیشود شما از ناقلاگریِ واژهی ابهام استفاده کنید و بگویید اشیاء واقعی مبهم هستند، کجای اشیاء واقعی مبهم است؟ این ابهام [است؟] نه ما داریم، یعنی ما یک چیزهایی داریم که ذهن ما هم نبود، آن مراتب و تشکیک -یا هر چیزی که میخواهید بگویید- آن هم موجود است، نمیتوانیم خودمان را از آن خلاص کنیم.
شاگرد: به شرطی که این دستهبندیهایی که صورت میگیرد را نفسالامری بدانیم. اگر نگاه آقایان این باشد که واقعیت قد مثلاً طول نیست، بگوید شما که دارید دستهبندی میکنید قدبلند و قدکوتاه و متوسط یا هر چیز دیگری، هرگونه دستهبندیها مال ذهن شماست، مال زبان شماست. اگر این حرف را بزنند و نگاهشان اینچنین باشد یک مقدار متفاوت است. ما که اینطور نگاه نمیکنیم میگوییم اساساً اینها یک نفسالامریتی دارد و لذا میگوییم در اینها تشکیک هست و شدت و ضعف واقعاً مربوط به نفسالامرش است، و خود این دستهبندیها ذیل عناوین متعدد و طبایع متعدد قرار گرفتن، یک حقیقتی دارد. وقتی اینطور نگاه کنیم به فضای حقیقت و فضای نفسالامر میرود. ولی اگر با عینک آنها نگاه کنیم، کسانی که به دنبال این هستند که بگویند بالاخره ذرّهی بنیادین است که حقیقت دارد و بقیه چیزها فضای ذهنی شماست و چیزهایی است که خودتان ساختید و با آن دارید توصیف میکنید. یکسری توصیفگری است که مال شماست و وابسته به ذهن شماست. اگر آنطور نگاه کنیم طبیعتاً متفاوت میشود.
استاد: حالا همان خلط مقولاتی که خودش گفت و به فرمایش شما از دیدگاه آنها، آیا وقتی میگوییم ما توصیف میکنیم و صد و شصت سانتیمتر را توصیف به قدبلندی میکنیم، صد و هشتاد را شدیدتر میگوییم، ما شدیدتری در واقع نداریم، دو قد داریم که یکی صد و شصت است و دیگری صد و هشتاد. قدبلندتر دیگر نداریم، آن چیزی که داریم این دوتاست.
شاگرد: بستگی به الک شما دارد، الک رو برداشتید بالاخره یکسری سنگ آنطرف میماند و یکسری چیزهای ریز از آن رد میشود. شما کاری ندارید بین آنها چه چیزهایی هست و بین اینها چه چیزهایی هست. شما الک را در دست گرفتید و دارید کار میکنید و این الک هم مال شماست و شما دارید الک میکنید.
شاگرد1: به آن شدیدی نمیتوانیم بگوییم بلندتر؟ چرا نتوانیم بگوییم؟
استاد: ما بلندتر نداریم. ما دو قد داریم.
شاگرد1: اسم آن شدت را بلندتر میگذاریم.
استاد: شدتی نداریم. ما دو چیز داریم.
شاگرد: قدکوتاه و قدبلند.
شاگرد1: قبول نداریم که در یک حدی مشترک هستند و یکی شدیدتر است؟
استاد: آن گام بعدی است که میخواستم خدمت ایشان بگویم. مشترک اینطور نشان میدهیم. همین کسی که ما از دیدگاه او توصیفگر هستیم، حالا بیایید و بگویید این قند سفید است. میگویید این صد و هشتاد سانتیمتر است و این قند هم سفید است. اینجا هم داریم توصیف میکنیم. آیا صد و هشتاد سانتیمتر و صد و شصت سانتیمتر که توصیف کردیم، با صد و هشتاد سانتیمتر و سفید بودن که این هم توصیف است، تفاوت دارد یا ندارد؟ [ آیا] از دید ما فرق دارد؟ ما چون توصیفگر هستیم این سفید است و آن صد و هشتاد سانتیمتر است، یا نه، خلط مقولاتی که میگویید، اینجا واقعاً دو مقولهاند. سفید را که توصیف میکنند صرفاً از دید من نیست.
شاگرد: اتفاقاً اینها همین را هم میگویند. همه را به طول موج برمیگردانند. آن کسی که میگوید جهان واقع ابهام ندارد، منظور چنین چیزهایی است، یعنی سنجههایی مثل قد، در مورد رنگ میگوید طول موج و بالدقه طول موج یک چیز است و در حقیقت هم یکی بیشتر نیست.
شاگرد1: بالاخره آن کیفیت است و این کمیت است، دو تا چیز است.
شاگرد: فضای اینها از کیف و کمّ خارج میشود. از نظر آنها کلّ آن چیزهایی که در فلسفه خواندید را کنار گذارید.
برو به 0:38:01
استاد: نه، خود آنها در اینجا مشکل دارند. اینها مطالب خیلی خوبی است. آنها میخواهند برسانند به چه چیز؟ شاگرد: یک چیز بنیادین.
استاد: همان چیز بنیادین، اگر دنبال کنید خیلی جالب است. رفتند و رسیدند به چیز بنیادین.
شاگرد: هنوز نرسیدهاند.
استاد: چرا، از نظر فکری میرسند، ولی مجبورند یازده بُعد برای آن در نظر بگیرند. بُعد از کجا آمد؟ وقتی به دنبال این چیزها میرفتند، رسیدند به یک چیز بنیادین، امّا میدیدند که یک چیزهای مختلفی ظهور میکند، مجبور بودند مبدأ اینها را یک چیزهایی در نظر بگیرند، چیزهایی که با همدیگر تفاوت میکند. مثلاً شما گردش دورانی را با اسپین، چرا برای الکترون یک اسپین و یک گردش دورانی قائل هستید؟ منشأش را ببینید. آنها که اسپین آن را ندیدهاند. چرا میگویند یک اسپین دارد و یک گردش دورانی دارد؟ منشأش را نگاه کنید. به خاطر اینکه برخورد میکنند و میگویند میبینیم [فرق دارد] مثلاً در همین جا که شما مثال زدید که اینها میگویند هر چیزی یک طول موج دارد. وقتی در فضای خود طول موج میروید، میگویند هر طول موج فرکانس هم دارد.
شاگرد: مبدأ این چیست و مبدأ آن چیست؟
استاد: بله آن چیست. یعنی اینجا باز به دو چیز برخورد میکنید، مقولاتی را نمی توانند کاری کنند، و لذا الان نظریهی استرینگ و ریسمان میگویند یازده بُعد است؛ یعنی کلاسهای مقولاتی که در ذرههای بنیادین حتماً به آن نیاز است، آن یکی از پایهایترین حرفهاست، یعنی نمیتوانند بگویند ما به یک ذرّهای میرسیم و تمام شد، مجبورند که برای آن ذره اسم فرض بگیرند، میگویند اسپین او سه چهارم است، اسپین او یک دوم است، پس اینها ظهور کردند. پس معلوم میشود باید یک مبدئی برای آن ظهوری که دارد در نظر بگیرند که خود این یک بحث گستردهای است و خیلی هم جالب است که ما حتماً در بروز این چیزهایی که مقولاتی است، نمیتوانیم چیزهایی که در منطق میگوییم متباین به تمام ذات هستند، مثلاً به جایی برویم که کمّ متصل را دقیقاً با کم منفصل یا با قارّ همه را به یکی و به نسبت برگردانیم، این نشدنی است. عملاً هم دیدهاند، جاهایی میرسیم که مجبوریم در همان ذرهی ابتدایی دو چیز مبدأ قرار دهیم برای اینکه اینها بتواند بروز کند که اگر مبادی آن را ببینید بحثهای خوبی دنبال آن میآید.
«و الحمد لله رب العالمین و صلّی الله علی محمّد و آله الطیبین الطاهرین»
کلیدواژه:پارادوکس خرمن، نامعین، ابهام، متغیر اسمی، مرزمغشوش، موردحاشیهای، ارزش صدق، سمنتیک، فلسفهی تحلیلی، دال، سیمبل، زبان، مدلول، مفهوم جزئی، مفهوم کلی، جزئی حقیقی، تشخص، تشکیک، مشکک، کمّ متصل، کم منفصل، کیف، قارّ، ذرات بنیادین
اعلام: ویلیامسون، راسل
[1] مقالهی «ابهام و پارادوکس خرمن»، ص19.
[2] مقالهی «ابهام و پارادوکس خرمن»، ص20
دیدگاهتان را بنویسید