مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 43
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
شاگرد: «وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ* أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِ وادٍ يَهِيمُونَ* وَ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ ما لا يَفْعَلُونَ* إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ ذَكَرُوا اللَّهَ كَثِيراً وَ انْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُون»[1] اینکه میفرماید: «يَقُولُونَ ما لا يَفْعَلُونَ» هم خیلی حرف دارد.
شاگرد1: یعنی مبنایش روی حرفی که بخواهد به نتیجه برسد نیست. یک بندهی خدایی این را میگفت که: چه خوب بگوید و چه بد بگوید، مبنایش برای عمل نیست، مبنایش این است که حرفی زده باشد و از یک شاخه به شاخهی دیگر برود.
استاد: یک نحو تلهّی.
شاگرد: تلهّی امّا منظم و با برنامه، یعنی افراد از آن لذّت میبرند، افراد جلو میروند امّا هیچ چیزی دستشان را پر نمیکند. به قول شما یک نوع لهو است، لهو به معنای کاری که غایت ندارد.
استاد: یا غایتش خیالی است.
بسم الله الرحمن الرحیم
فرمودید بحث مثالها را عرض کنیم. اتفاقاً این عبارتی که دیروز از صفحهی شانزدهم خواندیم، خیلی با آن مثالها مناسبت دارد. مثالی که ایشان زدند، بدن انسان بود. گفتند در فلسفهی ذهن، نظرهای رایج این است که لااقل بخشی از وجود انسان بدنش است، که بین سه قول بود.
شاگرد: بخشی از هویّت انسان است.
استاد: وجود انسان عرض کردم؟ بخشی از هویّت انسان است. بله شاید تفاوت میکند. ولی مقصود من الآن از وجود، یعنی مجموع آن چیزهایی که او را تشکیل میدهد. که بدن بخشی از آن است، یکی قول این است که انسان تنها و تنها بدن است، قول دیگر اینکه بدن بخشی از هویّت و وجود انسان است، قول سوم اینکه بدن اصلاً جزء او نیست، یک چیز منفصلی است و مثل لباس میماند. اصل کار وجود و هویّت انسان روح است، در این عالم میآید -و مثل لباس پوشیدن- این بدن هم یک شکل لباس است.
شاگرد: «نه همین لباس زیباست نشان آدمیّت»
استاد: بله، به تعبیری که در درسهای اسفار زیاد به کار میبردند «غلاف». ایشان میگویند هر انسانی الان در غلاف است، غلاف جلد شمشیر است، شمشیر در غلاف است. شمشیر در غلاف نشان نمیدهد که چه چیزی در غلاف است؛ یکی بیرون میآید و تیغی فولادین است، دیگری بیرون آید و یک تکّه چوب است، دیگری بیرون آید آهن زنگ زده است. روزی که غلافها برداشته میشود هویّت افراد معلوم میشود که اصلشان که از غلاف بیرون میآید چه بوده است. این تعبیر را زیاد به کار میبردند.
علیایّحال این بدنی که -هر چه هست و- دارد این نقش را ایفاء میکند. ایشان پارادوکس را در این جاری کردند که از یک طرف یک سلول هم میتوانست بدن باشد، از آن طرف دیگر اگر بخواهیم اضافه کنیم کلّ دنیا هم میتواند بدن شخص و هویّت او باشد، چون میتوان مدام اضافه کرد تا کم کم همهی دنیا را به او اضافه میکنیم، آخر هم خودش او میشود و حال آنکه میدانیم او نیست. اما برای فهم اینکه رمز این چه بود، من عرض کردم مثالهای دیگری برای پیدا کردن مبدأ ابهام هست. یک روزی عرض کردم وسائط از طبایع نقش مهمی در ذهن ما دارند، و ذهن ما -فعلاً روی حساب ذهن داریم میگوییم، امّا اینکه واقعش چیست سؤال بسیار سنگینی است که باید در مورد آن فکر کنیم؛یعنی از اینکه چه فرایندی طی میشود که طبیعت فرد پیدا میکند، آن بحثهای خاصّ خودش را دارد. – فعلاً در ذهن ما یکی از کارهایی که صورت میگیرد این است که مدام طبایع بسیطه یعنی مفردات را با همدیگر ترکیب میکنیم، یک طبیعت جدید پدید میآوریم، بدون اینکه خودمان این چیز ظریفی را که ترکیب کردیم بفهمیم. الان اگر شما برگردید و به بسیاری از چیزهایی که در ذهنتان به عنوان طبیعت هست نگاه کنید، میبینید نگاه شما به آن طبیعت نگاه بسیط است، و حال انکه اینطور نیست. ظاهراً سال گذشته عرض کردم مثلاً میخواهید به طلبهای که هنوز اصول نخوانده و با اصطلاحاتی مثل «وضع» و غیره مأنوس نیست، اصول درس دهید، میگویید کسی که میخواهد وضع کند یعنی واضع هم باید لفظ و هم معنا را تصور کند. بعد یک گام جلوتر میروید. میگویید طبیعی معنا و طبیعی لفظ را تصور میکند. یعنی مثلاً وقتی شخصی میخواهد لفظ «انسان» را وضع کند، طبیعی انسان را در نظر میگیرد، نه فرد انسان را که «زید» است؛ بعد طبیعی معنای انسان و طبیعی لفظ انسان را هم در نظر میگیرد، و نمیگوید من لفظی که در ذهن خودم، یا لفظی که در ذهن شماست، یا لفظی که اینجا نوشتیم را وضع کردم، نه طبیعی لفظ را [وضع کردم] هر جا بیاید آنها افرادش هستند، طبیعی لفظ را برای طبیعی معنا وضع میکند.
شاگرد: اینجا سه چیز وجود دارد؟ یعنی طبیعی انسان غیر از طبیعی معنای انسان است؟ -غیر از طبیعی لفظ هست- امّا آیا طبیعی انسان همان طبیعی معنای انسان است؟ برای وضع چه چیزی تصور میکند؟
استاد: طبیعی معنا را تصور میکند.
شاگرد: این معنا همان طبیعی انسان است؟
استاد: مقصودتان از معنا حیث ذهنی است؟ نه ذهنی نیست، ذهن او را درک میکند. مقصودتان را نفهمیدم.
شاگرد: شخص باید طبیعی لفظ را تصور کند، بعد آن چیزی که تصور میکند طبیعی معنای انسان است، یا طبیعی انسان خود طبیعی معنای انسان هم هست؟
استاد: در این فضایی که من عرض میکردم تفاوتی نمیکند. طبیعی انسان خودش همان طبیعی معناست؛ چون معنا هم، طبیعی انسان را در ذهن احضار کرده نه اینکه خلق کرده باشد. طبایع اینطور هستند. -اگر مقصودتان این است- امّا در اینجا اینطور نیست، اینجا طبیعی تعدّد بردار نیست.
شاگرد: طبیعی معنا یعنی چه؟ نمی فهمم
استاد: ایشان هم همین را پرسیدند، لفظ برای طبیعی وضع میشود، نه برای انسانِ ظهور کردهی در ذهن من.
شاگرد: فرد معنا را توضیح دهید و بعد طبیعی را بفرمایید.
شاگرد1: یک طبیعت انسان داریم که در عالم طبایع موجود است. غیر از طبیعت انسان، یک طبیعت لفظ انسان هم داریم که این هم کاملاً واضح است. حالا غیر از این دو، [آیا] یک چیز دیگری داریم که بگوییم این طبیعت معناست که این طبیعت معنا در ذهن من میآید و بعد لفظ را برای آن وضع میکنم؟ یعنی لفظ من اوّلاً و بالذّات به این معنا اشاره کند، مثل معنای بالذات و بالعرض، یعنی [آیا] ما یک معلوم بالذاتی به اسم معنای انسان داریم که بعد معلوم بالعرضش طبیعت انسان باشد؟ یا آن طبیعت همان همان معلوم بالذات ما قرار گرفته است؟
استاد: در اینکه طبیعی انسان، ظهوری در ذهن دارد مانعی ندارد.
شاگرد: ظهورش یک فرد باشد، منظورم فرد وجود ذهنی نیست.
استاد: پس یعنی ولو کلّی باشد؟
شاگرد: همان طبیعت، یعنی آیا طبیعت در حوزهی ذهن، غیر از طبیعت در حوزهی واقع است؟ نیاز به چنین چیزی داریم؟ یا با این بحث نیازی به آن نداریم؟.
استاد: اگر به فنا باشد که اصلاً نیاز نداریم، یعنی خود عقل مادهای است که متبلور میشود به آن طبیعت، در آن فضا اصلاً نیاز نداریم، حتّی اگر فرض بگیریم نقض غرض از مباحث معرفتشناسی میشود. امّا بعد از آنکه مرحلهی فنا طی شده، صورتی شبیه آن چیزی را که آنجا دارد إنشاء بکند -آن را قبلاً عرض کردم- که آن مانعی ندارد، و لذا خودش یک معنای طبیعی است که اضافهی اشراقیه به نفس در جبروت متصل یا مثال متصل دارد. اگر این را میخواهید بگویید مانعی ندارد، ولی اینها فقط مال من است. یعنی به عبارت دیگر بخواهیم بگوییم هر کسی ممکن است در محدودهی ذهن خودش، درک شخصی فردی از یک طبیعتی داشته باشد، این درک او، یعنی بازتابی که آن طبیعت مشترکه بین همهی بشر، در خصوص ذهن او دارد، که این بازتاب اختصاصی اوست، این میتواند ….
برو به 0:09:28
شاگرد1: ممکن است در هر بار که احضار میکند متفاوت باشد.
استاد: بله، ممکن است متفاوت باشد، و فردهایی از آن ایجاد کند.
شاگرد: ثمرهی این بحث در کجا ظاهر میشود؟ ثمره این میشود که بگوییم که در مثل طبیعت انسان، مثلاً ایرانیها که زبانشان فارسی است، طبیعت معنایی که از انسان احضار میکنند، با آلمانیها به خاطر زبان و عناصر زبانی تفاوت کند.
استاد: نه تفاوت نمیکند. اگر فرض گرفتیم که لفظ دقیقاً بر یک طبیعت دلالت میکند. یک وقت میگویید لفظها بالدّقه بر دو طبیعت است، امّا چون طبیعتها نزدیک هم هستند، اینها را یکی حساب میکنند، بحث آن جداست.
شاگرد: همین که شما فرمودید خود فرد من ممکن است از آن معنا یک چیز خاصی در ذهنم احضار کنم، ممکن است از آن طبیعت یک چیز خاصی احضار کنم، حالا نه فقط فرد من، ممکن است جامعهی من هم یک چیز خاصی از آن طبیعت احضار کند. و این یعنی ممکن است ما سه چیز داشته باشیم؛ یکی طبیعت لفظ باشد، دیگری حقیقت طبیعت انسان باشد، و سوم طبیعت معنایی که من یا جامعهی من دارد احضار یا انشاء میکند که بین ما مشترک است. مثل آبی و سبز که قبلاً مثال میزدیم، یعنی یک طبیعت سبزی و یک طبیعت آبی درعالم داریم، امّا به فرهنگ ما، برای این دو طبیعت دو لفظ وضع نشد، و ما که در دویست سال قبل وضع کردیم، یک طبیعتی گذاشتیم که این طبیعت هم به طبیعت سبز منطبق میشد و هم به طبیعت آبی، ولی الان و در جامعهی فعلی دو طبیعت داریم، و ممکن است اینکه ما فکر کردیم دو چیز در خارج داریم در جامعهی بعدی کشف شود که پنج چیز در خارج است، فعلاً به این سبز و آبی گفتهایم. میخواهم بدانم آیا ما سه چیز داریم یا خیر؟
استاد: اگر درک طبایع باشد چند تا ندارد. بله در اینکه بعضی جوامع یک طبیعتی را سان بدهند و بین خودشان مشترک کنند، و عدّهای نکنند، آن مانعی ندارد. این به این معنا نیست که این طبیعت بند به ذهن آنهاست، این به این معناست که آنها یک طبیعتی را لحاظ آورده و کردهاند، اگر اینطور منظور شماست، نه، طبایع کلّاً در موطن طبایع هستند. الان ببینید یک طبایعی هست …
شاگرد: طبایع در موطن طبایعند امّا طبایع لفظ هم طبایع هستند، ما که با طبایع بودنش مشکلی نداریم، ولی مگر ما برای لفظ، طبیعت قائل نیستیم؟
استاد: بله
شاگرد: اینها موطنش طبایع است، امّا فعلاً این موطن طبایع، ذهن من با این سروکار دارد، من میخواهم بدانم ذهن ما با دو چیز سروکار دارد یا سه چیز؟ ذهن من یکی با طبیعت لفظ سروکار دارد، این واضح است، یکی هم با طبیعت انسان سروکار دارد و این هم واضح است، من میخواهم بدانم آیا غیر از این دو، یک طبیعت معنایی میتوانیم بگوییم واسطه میشود برای طبیعت لفظ به طبیعت انسان یا نمیتوانیم بگوییم؟ که این ممکن است در این فرهنگ با فرهنگ دیگر عوض شود.
استاد: آنچه که الان در ذهنم هست نه، خیلیها چون نمیتوانستند فنا عقل را در نفسالامر تصویر کنند، واسطه را از این باب میآورند.
شاگرد: من میخواهم عرض کنم در صورتی که حتّی آن را هم بپذیریم، به نظرم راهحل برای بحث غربیها این است که جایی که تک مقابلی است حتماً این طبیعت معنایی که من احضار کردهام، با طبیعت خود انسان، یکی است، امّا جایی که تک مقابلی نیست، من به خاطر عناصر مختلف، یک چیزی برای انسان احضار میکنم، دیگری چیز دیگر را احضار میکند، ولو طبیعت انسان یک امر واحد است.
استاد: اگر این مقصود شماست که چند وجوه دارد ، همین بحثی است که الان میخواهم بگویم. ببینید معنایش این نیست، شما میگویید لفظ برای طبیعت انسان وضع شده است، آن طبیعت که نفسالامریة دارد و یکی است، آیا در جوامع مختلف چند نوع میتوانند [احضار کنند؟] اگر انسان ذووجوه است در بطن او و در نفسالامر طبایع او، طیف بسیار وسیعی از طبایع هست، و بین موطنهای نفسالامر که تزاحم و تمانع نیست مثل موطن افراد و وجود، پس سروکار ما همه با طبایع است. نگویید ذهن او، این را به ذهن او نزنید.
شاگرد: طبیعت لفظ ایرانیها با آلمانیها فرق دارد، برای اینکه در ذهن ایرانیها «آب» یک چیز خاصی است، و الا اگر در آلمانیها بروید و بگویید «آب» اینها اصلاً به سراغ طبیعتی که ما میرویم، نمیروند. -منظورم طبیعت لفظ است- یعنی ما میتوانیم طبیعتی داشته باشیم که فقط اینها به سراغش بروند، اینکه مشکلی ندارد.
استاد: یعنی لفظ آب که میگوییم، طبیعی لفظ یعنی صوت به عنوان درکش، نزد ایرانیها و آلمانیها دوتاست؟
شاگرد: لااقل ارتباط بین این طبیعت با آن «آب» در آلمانی وجود ندارد، امّا این طبیعت یک ویژگی واقعی دارد، چون طبیعی است، واقعاً در فرهنگ ما، این لفظ آب با آن آب یک ارتباط جدّی پیدا کرده است. البته بحث خلق طبایع پیش میآید که آیا واقعاً بعد از وضع ما و استقرار وضع، ارتباطی برقرار شده است یا خیر؟
استاد: ارتباط به معنای شرطی شدن ذهن.
شاگرد: فقط شرطی شدن است؟
استاد: بله. عین همان که میگویید: معتبر اعتباری است امّا اعتبار که اعتباری نیست.
شاگرد: بر مبنای آن وضع الهی چطور؟ اگر ما وضع را الهی بدانیم آیا نمیتوان گفت اینجا یک ارتباط واقعی وجود دارد؟
استاد: آنجا رابطه طبعی و تکوینی است، و حرفی نیست، ولی آنجا آلمانی و فارسی که تفاوتی نمیکند. در آن رابطهی طبیعی، اگر زبان فارسی بر طبق رابطهی طبیعی تنظیم شده باشد، اگر آلمانی فطنی باشد این را میفهمد. مثل همان که صبحی صالح گفت ضغضاغ بود که گفت من لغتش را بلد نیستم ولی میدانم یک چیز خیلی سفتی است که در آن لغت برای سنگ خارا را ضغضاغ میگفتند. این از خود لفظ، و از ریخت لفظ میگفت چیزی است که مدلولش یک چیز خیلی سفتی است. اگر اینطور میگویید زبان با زبان تفاوتی نمیکند و رابطهی طبعی دارند.
شاگرد: این چیزی که ایشان دربارهی طبایع مطرح میکنند، حداکثر چیزی که میتوان در تقریرش گفت این است که شخص به شخص، وقتی میخواهد معنا را لحاظ کند، یک صورتی در ذهنش نقش میبندد که این فرد خاصی است و حالت خاصی دارد، حالا اگر ما بیاییم بین تمام صورتهایی که در ذهن افراد جامعه نقش میبندد، ابزاری داشته باشیم که ملاحظه کنیم، ببینیم در صورت ذهنیهای که در ذهنشان آوردهاند چه چیزی پررنگ است، ممکن است بتوانیم به این نتیجه برسیم که در یک جامعهای مشترکاتی وجود دارد که با جامعه دیگر یک مقدار متفاوت است. مثلاً آنها طبیعی انسان را تصور میکنند یک چیزهایی در ذهن میآورند، و آلمانی یک مقدار با این متقاوت است. اینها با هم فرق دارند ولی یک مشترکاتی هم دارند. این حرف را شاید بتوان زد، امّا بحث در مورد این است که اینها آلت است، یعنی این نمایندهی آن معنای حقیقی است نه اینکه خودش را نگاه کنید.
شاگرد1: این نماینده یک امر ثالثی غیر از آن طبیعت انسان است یا امر ثالثی نیست، فقط وجه آن است، چون ذووجوه بوده، یک وجهش در ذهن من آمده است. الان شما میگویید دومی است.
استاد: یعنی وقتی ذهن طبایع را درک میکند، به نحو باز درک میکند، یعنی یک شئوناتی را که میآورد، مشروط نمیکند نه به شرط لا از غیرش و نه به شرط شیء از غیرش، لابشرط میبیند. این یکی از کارهای بسیار مهم ذهن است، و لذاست به فرمایش شما نیازی نداریم که بگوییم حتّی آن چیزی را هم که فرمودید یک چیزی را احضار میکند، این خود سر و کارش با طبایع مانع از این نیست که ما بگوییم باید یک چیزی در ذهن او باشد، و الّا چطور دارد وضع میکند؟ پس درک ذهن نسبت به طبایع به این نحو است.
من میخواستم مثالهایش را عرض کنم، یکی بدن بود که ایشان گفتند، به دنبال همین حرف، من چند مثال بشرط شیء و بشرط لا را عرض کنم؛ یک مثال در بحث صحیح و اعمّ داشتیم که خیلی خوب بود، مرحوم مظفر در اصول الفقه فرمودند،[مثال “کلمه” بود] و همین مثال را پایه برای تصحیح وضع للأعمّ قرار دادند. ولی اصل مثال خیلی خوب بود، “بیت” و “خانه” هم که ما بعداً به آن اضافه کردیم که شاید در کلمات مرحوم آقای خویی بود که آن مثال هم از جهاتی زیباتر از “کلمه” بود، در مورد اینها در صحیح و اعمّ بحث کردیم. الان در این فضا، این مثالها راهگشاست. وقتی شما میگویید «الکلمة ما ترکّب من حرفین فصاعداً» -این یک تعریف- این تعریف را در نظر بگیرید. کلمه ترکیب شده از دو حرف پس بیشتر. تعریف دیگر اینطور میگویید: «شمارهی تلفنهای ایران ترکیب شده از 0098 و شمارههای دیگر»؛ اینکه بگویید کلمه ترکیب شده از دو حرف و بیشتر، با شماره تشکیل شده از 0098 و بیشتر، تفاوت دارد یا ندارد؟ هر دو را گفتم از این تشکیل شده و بیشتر، در اینجا تفاوت هست یا خیر؟ بله، خیلی تفاوت هست، شمارهی تلفن که میگوییم «و بیشتر» این واو بشرط شیء است، یعنی آن وجه مشترک شماره را میگویید امّا «و بیشتر» حتماً باید بیاید، نمیشود نیاید. اگر میگویید به اضافهی 0098، این «به اضافه» بشرط شیء است، ضروری است و باید بیاید. ولی وقتی میگویید کلمه آن چیزی است که تشکیل شده از دو حرف و بیشتر، این لابشرط است، یعنی اگر نیامد هم نیامد. در این چیزهایی که میزنند برای این جستجو های …:20:19… اگر ستاره بزنید با صفر کاراکتر هم میسازد، امّا اگر علامت سؤال بزنید، حتماً باید باشد، نمیشود که نباشد، یکی باشد و حتماً هم باشد، اگر نباشد جواب نمیدهد. اگر تمرین کرده باشید این تفاوت را دارد. اینجا دقیقاً اینطوری است، یعنی ستاره لابشرط است، امّا علامه سؤال به شرط وجود است، حتماً باید باشد و یکی هم باشد، دو شرط دارد. ما به شدّت در ذهن با اینها درگیر هستیم. یعنی طبایع را از بسیط در ادراک خودش شروع کرده، اینها را با همدیگر ترکیب میکند، و مرکّبش را گاهی بشرط شیء قرار میدهد، گاهی بشرط لا، ولی طبیعت ذهن در رفتار خودش لابشرط قرار میدهد.
برو به 0:21:06
مثال برای ساخت مفهوم توسط ذهن
الان مثالی که ایشان گفتند را من بزنم؛ ایشان میگویند «بدن انسان»، ببینید این کلمه «بدن» را به کار بردهاند. همهی بشر یک درکی از بدن دارند. کلمهی «بدن» در فارسی و عربی و در زبانهای همهی دنیا هست. حالا اگر بگویید «بدن انسان» بعد بگویید «بدن حیوان» آیا مدلول و معنای کلمهی بدن تغییر کرد؟ نه، تعدّد دالّ و مدلول است. بدن یک معنایی داشت که طبیعی انسان را که یک مفهوم دیگری است را با همدیگر ترکیب کردیم و گفتیم «بدن انسان» آنجا هم گفتیم «بدن حیوان». مشترک بین این دو چیست؟ بدنی است که معنایی دارد که با هر دو منطبق است. اینطور نیست که بگوییم وقتی گفتم «بدن حیوان» مجاز میشود چون منظور از بدن، بدن انسان بود، نه اینطور نیست. بدن حیوان درست است. البته من منکر استعاره و مجاز نیستم، میخواهم مواردی بگویم که ما از باب تعدد دال و مدلول جلو میرویم، با اضافه طبیعت جدید درست میکنیم. همان معنای بدن که اول بود، برگردیم و بگوییم «بدن انسان»؛ یعنی بدن را با انسان ترکیب کردیم و گفتیم «بدن انسان»، الان چه درکی از این داریم؟ به عنوان یک معنای طبیعی، «بدن انسان» یک طبیعی دارد، بدن چه کسی است؟ هر بدنی فردش است. طبیعیِ «بدن الانسان»؛ الان سؤال میکنیم: این طبیعیِ «بدن الانسان» چیست؟ از چه چیزی تشکیل شده است؟ نسبت به چه چیزهایی بشرط شیء است و نسبت به چه چیزهایی بشرط لا است؟ آیا بدن انسان، مثلاً اگر به بدن انسان چیزهایی بچسبانند، نسبت به آن چه میشود؟ بشرط لا یا بشرط شیء میشود؟
شاگرد: اگر مثلاً دستی نداشته باشد همچنان بدن هست یا نه؟
استاد: آن طرف هنوز مانده و هنوز سؤال را مطرح نکردم. میخواستم شیءهای بیرونی را مثال بزنم که البته مهم نیست. بیاییم در محدودهی خود بدن، الان که شما میگویید طبیعی بدن انسان، میبینید در این بدن انسان که قرار دادید، آیا دست هست یا نیست؟ در متفاهم عرفی وقتی میگویید بدن انسان، آیا پا دارد یا ندارد؟ دست دارد یا ندارد؟ گمان نمیکنم کسی پیدا شود و بگوید طبیعی بدن انسان، دست نیست، دست هست. حالا در بودن دست، بشرط شیء است یا لابشرط است؟ -بشرط لا که قرار شد نباشد- اگر بشرط شیء باشد، به این معناست که اگر دستش قطع شد دیگر بدن نمیگویند، اصلاً رفت و تمام شد، اگر لابشرط باشد به این معناست که پس از اول شما دست را در بدن لحاظ نکردید و حال آنکه لحاظ کردید. بدن انسان لابشرط نسبت به دست است، پس بدن دست ندارد و حال آنکه شما اول گفتید دست جزء بدن است. چطور جزئی است که لابشرط است؟ یک عبارتی در آن جلسه میگفتند: «مقوّم عند وجوده، غیر مقوّم لعدمه» وقتی هست [جزء]هست، وقتی هم نیست کارهای نیست، این چطور میشود که یک چیزی بودش کار انجام دهد، نبودش هیچ دخالتی نداشته باشد. اگر وقتی هست دارد یک کار تقویم انجام میدهد، نبودش چطور کاری انجام نمیدهد، این خیلی کار مهمی است. ذهن چطور مفهوم «بدن» را در نظر گرفته است که اینطور کاری را با آن انجام میدهد؟ این مطلبی است که امروز میخواستم عرض کنم. ذهن وقتی میگوید «بدن»، لابشرطِ اینطوری از همان اول قرار نمیدهد که بگوید بدن یک چیزی است نسبت به «دست» لابشرط است، یعنی من «دست» را جزء بدن قرار ندادم، نه اینطور نیست. او که «بدن» میگوید، از یک پیکره شروع میکند به نحوی که باز است، از اول نمیگوید «دست» جزئش هست، از مفهومی شروع میشود که قابلیت انضمام «دست» به عنوان جزء طبیعت در آن هست. جزء مقوم نه، جزء مکمّل نه، پس چطور؟ جزء الطبیعة بدون تقویم. این از آنهایی بود که در فقه هم میگفتند چون معقول نیست، آن وقت حرفهای زیادی لازمهاش بود. شما میگویید یک جزئی است که حتماً باید باشد، امّا این حتمیّت تقویمی نیست، ما دو جور حتمیّت داریم. اگر بخواهیم در فقه مثالی برای این بزنیم مثل حکم تکلیفی و وضعی است، اگر بگویید یک چیزی در نماز واجب است، امّا حتّی اگر عمداً هم ترک کردی نماز باطل نیست، این واقعاً محال است؟ نه، چنین چیزی محال نیست که شارع بفرماید این جزء واجب صلاة است امّا جزء تکلیفی نه جزء وضعی. در حجّ داریم همه گفتهاند و هیچ اشکالی هم نیست که اگر حاجّی عمداً رمی روز یازدهم و دوازهم -نه دهم- را انجام ندهد، یعنی همه چیز را هم میداند امّا میگوید نمیخواهم رمی یازدهم یا دوازدهم را انجام دهم، میگویند مشکل ندارد و حجّاش صحیح است، گناه کرده و بعداً هم که توبه کرد باید قضا کند امّا حجّاش اشکال ندارد. چطور این واجب است و میگویید حتماً، ولی از طرف دیگر میگویید اگر نکردی حجّات صحیح است! معلوم میشود که صحّت این وجوبش تکلیفی است نه وضعی. در آنجا معقول است و در نماز هم معقول است ولو مأنوس خلافش است.
شاگرد: اگر بگوییم وجوب و صحّت اعتباری است، ولی آیا شما میتوانید مرکبی را تصور کنید که بدون جزء، خاصیت و حکمش تغییر نکند؟
شاگرد1: بگذارید حاج آقا تمامش بکنند.
استاد: فرمایش ایشان همان چیزی است که من هم به دنبال آن هستم و درست میفرمایند.
شاگرد: ولو بفرمایید که جزء غیرمقوم هست، مگر میشود ترکیب بدون آن جزء خاصیت خودش را حفظ کند؟
استاد: ببینید مثالها را برگردیم و ببینید چقدر میارزید. الان قبول کردید از ما که «الکلمة ما ترکّب من حرفین فصاعداً» آیا «مِن» یک کلمه هست یا نیست؟ بله هست. حالا همین «من» را میگویید «مِنا» یعنی یک حرف اضافه شد، این حرف وقتی اضافه شد، [آیا] مقوّم کلمه بودن،- مقوم «منا» هست -، مقوم درکی که شما از کلمه دارید هست یا نیست؟
شاگرد: نیست.
استاد: مقوم درکی که از کلمه «منا» دارید نیست؟
شاگرد: بله هست.
استاد: الفی که در «منا» هست مقوم «کلمه» هست یا نیست؟ میتوانید بگویید نیست؟ پس چطور ثلاثی است؟ اگر نیاورید که آن کلمه محو میشود؟ مقصودم را میرسانم؟ همین را تحلیل کنید. این را در ذهن شریفتان تحلیل کنید. من میگویم «من» مثلاً، بعد یک کلمهی دیگری شبیه خود «من» با یک حرف اضافه درست میکنم، -هر چیزی که ثلاثی است- یک حرف ثنایی کلمه است، یک ماده و کلمهی ثلاثی هم کلمه است، ثنائی کلمه، ثلاثی هم کلمه. ما یک درکی از کلمه داریم، آن حرف سوم که آمد شرط در کلمه بودن هست یا نه؟ اگر شرط هست پس چطور «من» کلمه هست؟ اگر شرط نیست پس چطور ممکن نیست کلمهی ثلاثی را ثنائی کنید-خود کلمهی ثلاثی-؟ اصلاً کلمه بودنش از بین میرود، چرا؟ چون ثلاثی است، اگر یک حرف از او بردارید دیگر او نیست. اگر از «ضرب» باء را بردارید دیگر او نیست، به عنوان یک کلمهی خاصی که صنفی از کلمات بود. اینجا آن مطلبی است که من میخواهم بگویم. حرفی که میگویید «ما ترکب من حرفین فصاعداً» این « صاعداً» جزء طبیعت کلمه است، امّا نه جزء مقوم، جزئی که وقتی میآید ضروری است، وقتی میرود اصل طبیعت کلمه نمیرود. وقتی میآید برای تحقق این صنف خاص از کلمه ضروری است، امّا وقتی میرود، اصلِ کلمه بودن را با خودش نمی برد. اینطور نیست که بگویید چون وقتی رفت اصل کلمه را نبرد، پس وقتی هم آمد هیچ تأثیری ندارد. ما داریم کامل باء را در «ضرب» تصور میکنیم که اگر برداریم «ضرب» میرود، و کلمه بودن «ضرب» هم میرود، امّا اصل کلمه بودن نمیرود و میتواند دو حرفی باشد.شاگرد: چون حالت ظرف دارد. قبلاً هم یکبار تحلیل فرمودید.
برو به 0:31:29
استاد: نه این مطلبی که الآن دارم میگویم روی مبنای ظرفیت نیست، اگر ظرفیت را مطرح کنیم دو دیدگاه میشود، اصلاً مبنایش فرق میکند، درست میفرمایید ولی مبنای دیگری است. فعلاً اینطور نیست، روی همان چیزی که میگفتیم در صحیح و اعمّ داریم پیکره را درست میکنیم، تامّ الاجزاء ، من فعلاً روی همان مبنا عرض میکنم که میخواهم بحث امروز را بیان کنم، و الّا اگر ظرف را بگوییم [شکل دیگری میشود] ظرف را چند روز پیش عرض کرده بودم که یکی از مبادی ابهام این است که ما به نحو ظرف و متغیر در نظر بـگیریم. آن یکی از مبادی ابهام بود. امروز به نحو دیگری میخواهم عرض کنم که خود این راهگشاست و خیلی جاها فایده دارد و به گمانم یکی از مهمترین ترفندهای ذهن است که بعد از اینکه درک میکنیم میبینیم که ذهن ما با این سروکار دارد، امّا تا خلاصهاش بکنیم کار میبرد.
شاگرد: فرمودید حتمیت دو قسم است، یک حتمیت تقویمی داریم، دیگری چیست؟
استاد: ببینید شماره تلفن چطور بود؟ میگفتید این و غیرش.
شاگرد: مثالها را فهمیدم، اگر بخواهیم یک اصطلاح بگوییم، میخواهم در فضای اصطلاحات بفهمم، میتوان گفت در واقع یک شکل از جنس ذاتی باب ایساغوجی است، و یک شکل از جنس عَرَضِ لازم است، که عَرَضِ لازم حتماً همراه شیء هست امّا اگر نباشد هم شیء هست، یعنی قوام شیء به او نیست. مثلاً زوجیت برای دو عَرَضِ لازم است، یعنی میتوانید دو را تصور کنید ولو اینکه زوج را نفهمیده باشید. مثلاً بچه هنوز نمیداند زوج و فرد یعنی چه ولی میداند دو یعنی چه.
استاد: عَرَضِ لازم هر جا طبیعت باشد همراه اوست. من میخواهم بگویم اینطور نیست، حتّی اگر این برود هم آن هست. خیلی تفاوت میکند. من میخواهم بگویم وقتی آمد جزء الطبیعة است، وقتی رفت، با رفتنش طبیعت نمیرود.
شاگرد: طبیعت را گاهی طبیعت شامل فرض میکنید مثل کلمه، و گاهی طبیعت مشمول مثل حرف، وقتی باء «ضرب» میرود آن طبیعت شامل از بین نمی رود..
استاد: من دقیقاً به دنبال همین هستم، میخواهم بگویم ، ذهن این کار را میکند، از بسیط شروع میکند، اینکه گفتم میخواستم بساطت را توضیح دهم. یک مثال هم زدم و نیمه کاره رها شد، در مورد طبیعی لفظ گفتیم و رها شد، آن مثال خوبی بود ولی به بحثهای دیگر رفتیم. داشتم این را میگفتم شما با مخاطب خودتان که اصول درس میدهید، میگویید واضع باید طبیعی لفظ را تصور کند، طبیعی معنا را هم تصور کند، بعد مثال به انسان میزنید. میگویید طبیعی لفظ انسان چیست؟ میگویید یعنی لفظ انسان قطع نظر از اینکه در ذهن من باشد یا ذهن شما باشد، یا روی کاغذ نوشته باشید، مهم نیست، خود لفظ انسان، قطع نظر از اینکه کجاست و در ذهن چه کسی هست. به محض اینکه ذهن مخاطب شما مقصود از طبیعی لفظ را فهمید، آرام میشود و میگوید بله لفظ انسان طبیعی دارد. میگوید لفظ انسان یک طبیعی دارد، درست هم هست و راحت جلو میرود. امّا همین را برگردید، به او بگویید به این طبیعی لفظ انسان نگاه کن، طبیعی لفظ انسان مرکب یا بسیط است؟ [آیا] غیر از این است که از الف، نون، سین تشکیل شده است؟ سؤال: [آیا] الفی که جزء طبیعی لفظ انسان است، این الف، فرد الف منظور است یا طبیعی الف؟ یعنی الف تو ذهن من آمده و شده جزء انسان؟ طبیعی است. عجب! من چهار یا پنج طبیعی برداشتم که حرف بود، با همدیگر یک لفظ انسان درست کردم، اصلاً غافل بودم و دائم میگفتم طبیعی لفظ انسان. بابا طبیعی لفظ انسان که یکی نبود، چشمم میدید که پنج حرف است، و این پنج حرف هم طبیعی حرف است.
شاگرد: پس ما طبیعی بسیط نداریم.
استاد: از کجا این گام را برداشتید؟
شاگرد: چون ما به حروف هم برسیم چه بسا تجزیه بشوند.
استاد: چه بسا، حالا تجزیه اش بکنید. در روایت امام رضا -علیهالسلام- به عمران صابی فرمودند وقتی به حروف میرسید میایستید.
شاگرد: وقتی میفرمایند همهی قرآن در حمد و حمد در بسم الله و بسم الله در باء و باء در نقطه است، ممکن است نقطه هم موضوعیت داشته باشد.
استاد: بله آن منافاتی ندارد دو چیز در طول هم باشند امّا حالش اینطور نباشد که بساطت را از او بگیرد، منافاتی ندارند.
شاگرد: یعنی با وجود اینکه جزء دارد بگوییم بسیط است؟
استاد: الان در کلام مثالش را بزنیم، وقتی در الفاظ به حروف الفبای یک زبان میرسید، این حروف از چه تشکیل شدهاند؟ میگویید جملات از کلمات تشکیل شدهاند، کلمات از حروف، امّا حروف از چه چیزی تشکیل شدهاند؟
شاگرد: حروف هم از آوا و و ظاهر و غیره تشکیل شده است.
شاگرد1: ایشان به وجود لفظی رفتند، یک آقای دیگر به وجود کتبی رفتند.
استاد: من همهی اینها را عرض میکنم. شما میگویید الان «ر» را بگو، وقتی در نوار پیاده میکنی میبینی چه فاصلهای هست و چه چیزهایی صورت میگیرد، اینها اجزائش است، امّا در کلام هم اینها اجزاءاند؟ یعنی اگر شما اینها را تفکیک کنید در کلام و در نقشی که برای محاوره دارد، دخالت دارند؟ نه. پس درست است که شما یک مرحلهای جلو رفتید و گفتید مرکب است، امّا در آن مقصودی که شما داشتید، نسبت به آن مقصود طبیعت بسیط است.
[آیا] در عالم نفسالامر طبایع متسلسلاند الی غیرالنهایة – یعنی همین فرمایش شما- یا نه؟ اولاً در عالم نفسالامر تسلسل محال نیست، نفسالامر غیر از عالم وجود است. در عالم وجود و ایجاد و اینها تسلسل محال است، امّا در نفسالامر دستگاهی است، وقتی ذهن با حوزههای نفسالامر آشنا میشود، میبینید مواردی هست که [تسلسل در آنها جاری میشود] مثلاً شما قبول دارید که اعداد بینهایتاند؟ چه کسی در این اشکال دارد؟ امّا آیا واقعاً هر عددی که بعدش میآید به عدد قبلی وابسته نیست؟ باید به آن عدد برسید و یکی روی آن بگذارید [تا عدد بعد محقق شود.] تا پنج نرسید که شش ثمر ندارد، شش چیست؟ شش بعد از پنج است، شما نمیتوانید پرواز کنید و بگویید من اصلاً کاری به پنج ندارم، چهار و بعد شش، این معنا ندارد. شما باید از پنج رد شوید و به شش برسید. بین اعداد ترتیب ذاتی است. میبینید بینهایت ترتب بین اعداد در نفسالامر هست و چیز محالی هم نیست. توقف، ترتّب، در دستگاه نفس الامر هست، تسلسل دستگاه نفسالامر خیلی عجیب است. لذا طبایع، آیا ما در نفسالامر به یک بسیط میرسیم یا نه؟ آن در جای خودش [است] ولی اگر بگویید ای وای تا بینهایت میرود، مطلب ما خراب نمیشود، چون آنجا احکام اینجا را ندارد، احکامِ دارِ وجود، آنجا نمیرود. حالا باشد یا نباشد.
برو به 0:38:50
بنابراین این مطلبی که من میخواهم امروز عرض کنم این است یکی از کارهایی که ذهن انجام میدهد این است با هر طبیعتی مواجه میشود با عنوان بسیط با او مواجه میشود، امّا در بطن همان طبیعت وقتی دقت میکند میبیند ترکیب صورت گرفت. الان وقتی گفتیم بدن انسان، میدیدیم که بدن انسان یک طبیعی دارد، بدن انسان را الان من با ترکیب و مساعیِ دو طبیعت درست کردم یعنی «بدن» و «انسان». حالا آن چیزی که مقصود ما بود، لابشرط را چطور تحلیل کنیم؟ الان شما واقعاً در معنای کلمهی «شامل» -به تعبیر شما- حرف سوم جزئش هست یا نیست؟ یعنی کلمهی «شامل» نمیتواند سه حرفی باشد؟ اگر سه حرفی بود نسبت به کلمهی «شامل»، یک حرفش زائد است؟ چطوری است؟ اگر بیاید، کار دارد انجام میدهد، اگر نیاید به کلمهی «شامل» صدمه نمیخورد. این را چه بگوییم؟ این از آن راههایی است که ذهن از آن استفاده میکند و دستگاه عظیمی از طبایع برپا میکند. یعنی طبایع را به نحو باز، من تعبیر دیگری به ذهنم نرسید میگویم به نحو باز، امروزیها ….. میگویند، چیزِ خوبی است که بشر در برنامهریزیها [رسیده است] و میگوید من یک برنامه مینویسم اصلاً آن را به گونهای قرار میدهم، و یک جایی میگذارم که بعداً بتوانم به آن چیزی بند کنم. مثلاً یک دستگاهی است، خودش الان آماده کرده یک دستگیره ندارد، امّا جایی برای آن تعبیه شده که اگر برای آن دستگیره گذاشتید کاملاً به جا و جزء این دستگاه است. مثلاً یک ماشین میآید، یک وقت میگویند برای این ماشین نمیتوان چراغی گذاشت این قسمتش صاف است، اگر میخواهی چراغ بگذاری باید تعمیرگاه بروی و اینجا را سوراخ بکنی و با یک زحمتی جای چراغ درست کنند. امّا یک وقت یک ماشینی از کارخانه جای چراغ برای آن گذاشته امّا الان چراغ ندارد، و چراغ هم جزء آن وقتی که از کارخانه میآید نیست، امّا جای چراغ هست، به نحوی که شما بخواهید بگذاری میتوانید وصل کنید. پیکرهی این ماشین قابل توسعه است، مدلی قابل انبساط است. این از آن کارهایی است که ذهن انجام میدهد. اسم این قابلیت انبساط را چه بگذاریم؟ لابشرط اصطلاحی دقیقاً موافق او نیست ولی خیلی مقصود را نزدیک میکند. یکی از منشأهای ابهام روی این فرضی که امروز عرض میکنم این است که ذهن ما از این قابلیت انبساط و انضمام طبایع در ترکیبشان استفاده میکنند، طبایع را مرکب میکند، نه مرکب بشرط شیء، نه مرکب بشرط لا، مرکب لابشرطی که زمینهاش را فراهم کرده است. گاهی لابشرطهایی هستند که میگویید آمد آمد و نیامد نیامد، این منظور نیست، بلکه یک نحو لابشرطهایی داریم که اگر آمد دارد کار انجام میدهد و جزء پیکره میشود، اگر نیامد [مشکلی ایجاد نمیکند] از ابتداء جای آن را تعبیه کردهایم، نه فعلیتش را. این از چیزهایی است که برای بدن انسان هم همین است؛ دست جزء بدن انسان است، امّا نه آنکه در اصل قوام بدن طوری باشد که اگر دست رفت [بدن هم] برود، [دست] برای [بدن] تعبیه شده است، و لذا قابل گسترش است و اگر بیشتر هم شد صدق میکند. به عبارت دیگر وقتی دست میگویند یک کفّ دارد و انگشت، حالا اگر پنج انگشتی، شش انگشتی شد، میگویید این جزء بدن نیست؟ انگشت ششم جزء بدن هست یا نیست؟ جزء بدن هست، در عین حالی که جزء بدن است میگویید [اگر نباشد مشکلی ایجاد نمیکند] یعنی مفهوم دست، مفهومی نیست که بشرط لا از انگشت ششم باشد، بشرط شیء هم نیست، امّا طوری است که اگر آمد جزء میشود، و در عین حال انگشت ششم با پنجمی هم فرق دارد. استعداد انگشت پنجم به نحو خاصی تنظیم شده بود که ششم آنطور نبود. قابلیت انبساط طبیعیِ دست، به انگشت پنجم یک طور است و به انگشت ششم به شکل دیگری است، و ذهن اینها را بسیار طبیعی انجام میدهد، امّا ما در تحلیل اینها در کلاس مشکل داریم، و لذا لوازمی داشت. مثلاً در شرع علماء تصریح میکردند، آنهایی که در ضوابط کلاسیک افتادهاند، گفتیم چطوری است که حاجی میتواند عمداً مناسک را ترک کند؟ جواب دادهاند چون عمداً میتواند ترک کند، پس واجب مستقل است، هیچ ربطی به حجّ ندارد. همانطور که در حجّ باید نماز بخواند، این هم ربطی به حجّ ندارد، در حجّ که رفتیم باید رمی بکنیم. این خلاف [حرف خودتان است،] خودتان در مناسک مینویسید یکی از مناسک رمی روز یازدهم و دوازدهم است، وقتی به ضوابط کلاس دچار شدیم میگوییم چون عمداً اگر ترک شود باطل نیست پس جزء حجّ نیست و واجب مستقل است. این به خاطر اشکال کمبود استدلال کلاس است. اگر این مطالبی که عرض کردم سر برسد و تصور کنیم [به اشکال دچار نمیشویم.] همچنین مثل قنوت که میگفتند مستحبی است فقط با نماز مقارنت پیدا میکند که این خلاف ارتکاز است، چطور میشود که جزء نماز امّا مستحب باشد؟ نه مشکلی نیست میشود، به این بیانی که عرض کردم میتواند باشد. رمی یازدهم و دوازدهم هم میتواند [جزء حجّ] باشد، و در تکوینات هم همچنین است.
برو به 0:45:19
شاگرد: این لابشرط که میفرمایید، دقیقاً لابشرط هم نیست.
استاد: بله، باید توضیح داده شود.
شاگرد: مرزش کجاست؟ تا کجا بدن دست و پا نداشته باشد هنوز بدن صدق میکند؟
استاد: این را برای همین ابهام خرمن گفتم و مقدمه کردم برای اینکه حساب دارد. ذهن به گونهای قابلیت انبساط را در نظر میگیرد که شروع و ختم و محدودهای دارد و در یک محدودهای که ان شاء الله اگر زنده بودیم [ در موردش بحث میکنیم.]
شاگرد: وقتی دست نداشته باشد گفته نمیشود بدن ناقص است؟ میگویند بدن ناقص.
استاد: این «ناقص» یعنی چه؟ یعنی یک چیزی بود که جزء بدن بود، ولی حالا نیامده است، امّا بدنیت نرفته است، بدنیت ثابت است، ولی ناقص است و حرف درستی هم هست. به چه نحوی بدنیت ثابت است؟ این عبارتی که در رد قول مخالف خودشان گفتهاند [جالب است] که لازم میآید «أن یکون مقوّماً عنده وجوده، غیرمقوّم عند عدمه» این را به عنوان ردّ آن گفتهاند، امّا همین چیزی که به عنوان رد گفتهاند، خودش با این مسائل تحلیل برمیدارد که میشود به شکلی باشد، نه به این ظاهر که ردّ کردهاند، یعنی به شکل دیگری باشد که به اشکال برخورد نکند.
شاگرد: فارغ از این مثالها این را چطور میتوان تحلیل کرد؟ یعنی مرکب را چطور میتوان تصور کرد که یک خاصیتی از مجموع اجزاء و ترکیب آنها پیدا میکند، امّا در عین حال یک جزئی را نداشته باشد خاصیت را حفظ میکند.
استاد: خاصیتش این است که اصل ذات آن مرکب، ذو مراتب است. ذومرتبه بودن در اصل ذات [وجود دارد] که این مسأله را حلّ میکند.
شاگرد: پس لابشرط را به معنای ذومراتب بگیریم.
استاد: «و الحمد لله رب العالمین و صلّی الله علی محمّد و آله الطیبین الطاهرین»
کلیدواژه: پارادوکس، بدن، هویّت، طبیعی فرد، طبیعی معنا، معلوم بالذات، معلوم بالعرض، جبروت متصل، مثال متصل، اضافهی اشراقیه، وضع، دالّ، مدلول، مفهوم، تسلسل، نفسالامر، لابشرط، بشرط لا، بشرط شیء، ذومراتب
اعلام: آیت الله خویی، محمدرضا مظفر
[1] (سورهی شعراء،آیهی224-227)
دیدگاهتان را بنویسید