مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 42
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
[در] سطر آخر صفحهی پانزده سه مسئله را ذکر کرده اند که مرتبط با ابهام است و بعداً در پاورقی دوم در صفحهی شانزده، در چهار حوزه دیگر هم، -که اینهایی که گفتم هم بخشی از آنهاست- مسائلی را نام برده اند که حالا در پاورقی به آنها میرسیم و إنشاء الله عرض میکنیم. علیایّحال این سه موردی که الان فرموده اند به عنوان مثال است. آن قبلیها یعنی مسائل مربوط به ابهام، را نمیتوان گفت که بعضی را میگوییم و بعضی را نمیگوییم، چارهای نبود در بخش قبلی که همهی مسائل مربوط به ابهام را بگویند. اما اینجا اینطور نیست، در مورد مسائل مرتبط مثال میزنند چون خیلی زیاد است، سه مورد را مثال زدهاند. این نکته در نظر شریفتان باشد؛ یعنی تفاوت بین مسائل مرتبط با مسائل مربوط که در صفحه دوازده ذکر شده بود.
سوم: فلسفهی ذهن و مسألهی هویّت. فرض کنید که هم نظر با بسیاری از نظریههای موجود در فلسفهی ذهن، بدن انسان حداقل بخشی از هویّت (ldentity) انسان باشد. در این صورت، همان مشکلی که در متافیزیک برای اشیاء متعال پیش میآید، در اینجا نیز برای انسان پیش خواهد آمد. مرز دقیق ارگانیسمی که بدن انسان را تشکیل میدهد کجاست؟ آیا اگر از یک انسان، یک سلول را حذف کنیم، نتیجه موجود دیگری خواهد بود یا همان انسان؟ به نظر میرسد گزینهی دوم پذیرفتنیتر باشد. کافی است به خاطر بیاوریم که هنگامی که پشّهای ما را نیش میزند، تعداد بسیار زیادی از سلولهای ما را از بدن خارج میشود، امّا بعید است که انسان (یا موجود) جدیدی از این فرآیند به دست آید. از اینرو به نظر میرسد جملهای مشابه مقدمهی استقرایی پارادوکس خرمن در اینجا نیز موجّه است. امّا این نتیجه میدهد که مجموعهی شامل هفت عدد از سلولهای پوست یک شخص نیز انسان است؛ و نه تنها انسان است، بلکه با خود او نیز اینهمان است. امّا این قابل پذیرش نیست. از اینرو ملاک همانی انسان، یا همان هویّت انسان، چگونه است که بین انسانها تمایز وجود دارد؟ در حالی که مقدمهی استقرایی برای انسان موجه است. نظریهای در فلسفهی ذهن باید موضع مشخّصی نسبت به این مسأله داشته باشد. برای جلوگیری از اطالهی کلام به همین مقدار اکتفا میکنیم. امیدواریم که خواننده، متقاعد شده باشد که مباحث فلسفی مرتبط با ابهام به اندازهای هستند که بررسی ابهام را اهمیت بخشند. در ادامه به دستهبندی نظریههای دربارهی ابهام خواهیم پرداخت.[1]میفرمایند: «سوم فلسفه ذهن و مسئله هویت» هویت يعنی کسی که میگوید «من هستم» و «من» به عنوان یک شخصی که خودش را میشناسد و دیگران هم او را میشناسند، به عنوان یک واحد وجود. حالا توضیحاتی میدهند: «فرض کنید که هم نظر با بسیاری از نظریههای موجود در فلسفهی ذهن، بدن انسان حداقل بخشی از هویت انسان باشد» اصطلاحاً امروزه دوآلیسم یا دوگانگی میگویند. بسیاری از نظریههای موجود که از قدیم بوده، بعد از رنسانس هم از دکارت -که منسوب به اوست و معروف است- و تا حالا هم هست، که همین اندازه هم جای شکر دارد. الان که نهضت بدنگرایی به پا شود، میگویند انسان جز بدن که چیزی نیست. فعلاً نظریههای موجود این است؛ اما راه معلوم است، مثل آفتاب است که انسان فقط بدن است یا نیست. اما در بحثهای علمی باید آنقدر کوچه پس کوچههایش را بروند تا مطمئن شوند که همه چیزها را الان میدانند،
علیایّحال «فرض کنید که هم نظر با بسیاری از نظریههای موجود در فلسفهی ذهن، بدن انسان حداقل بخشی از هویت انسان باشد.» يعني حداکثرش این است که بدن، کل انسان است، و هیچ چیز غیر آن نیست، فقط بدن است. حداقلش این است که نگویید بدن هیچ کاره است، قطعاً بدن جزئی از انسان است. میگوید نگویید که انسان فقط و فقط روحش است و بدن هیچکاره است. چون لازمهی خیلی از گرایشهای ایدهآلیستی همین مطالب است که «ای برادر تو همه اندیشهای** مابقی استخوان و ریشهای»[2] استخوان و ریشه ربطی به تو ندارد و بیرون است. این میگوید اینطور نیست، لااقل بخشی از هویت است. اساتیدی که حکمت متعالیه و اسفار درس میدادند، عبارات متعدد داشتند، مثلاً دست مبارکشان را میآوردند و میگفتند نگویید این دست جسم است، این بخش نازلهی انسان است، بخش نازلهی یک پیکر واحد از عرش تا فرش است. پس نمیشود گفت دست انسان جسم بما هو جسم است، جسمِ انسان را جسمِ انسان میگوییم «وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ»[3] اما این جسم، جسمی است که روح به او تعلق دارد و مرتبهی نازلهی روح است، این دیگر سنگ نیست. این واقعاً مرتبهی پایین یک روح است. نمیشود بگویند سنگ است. منظور این حداقل است، و حداکثر که کلِ انسان بدنش است. حداقلش این است که [بدن] جزئی از او است. این نظریه رایج است که عرض کردم نظریهی مقابل این است که اصلاً بدن هیچ ربطی به انسان ندارد، هویت اصلی انسان روحش است. «الإنسان بصورته إنسان لا بمادته» منظور از ماده هم يعنی تمام چیزهایی که دون او از نظر نفس و جوهره است. و لذا میگویند آنهایی که در معاد جسمانی قائلاند که لازم نیست عین این بدن برگردد، میگویند نفس کافی است، هویت انسان به نفسش است. وقتی زید، آن زید فردا، ولو با بدن دیگر و با گوشت و پوست دیگر محشور شد، مهم نیست؛ چون آنکه زید بوده بدن نبوده، منظور این است که ایشان میگویند [طبق] نظریههای رایج بدن حداقل بخشی از انسان است، توضیح طرفینش را هم عرض کردم.
شاگرد: ببخشيد چند دقيقه ای دير رسيدم، آخرِ جلسه قبل می خواستید این مطلب را بگویید که طبایع بسیط داریم و ترکیب می آید، من نرسیدم، گفتید که اوّل جلسه یادم بیاورید تا بگویم
استاد: در مورد چه چیزی؟
شاگرد: گفتید که طبایع بسیط دارد و در ترکیب می آیند و مثال هایی دارند که فردا بحث می شود
استاد: بله، عرض می کنم ان شاءالله، چند سطری را می خوانیم، آن را هم عرض می کنم.
پس در بخش «سوم، فلسفه ذهن و مسئله هویت» یک نکته بیان شد که ایشان مسائل مربوط به ابهام را گفتند و مسائل مرتبط ، تفاوتی که این دو تا با هم دارند این است که باید همهی مسائل مربوط را بگویند، چارهای نیست، باید استیعاب کنند؛ اما در مسائل مرتبط چند مثال کافی بود. فلذا سه مثال زدند، در پاورقی دوم در چهار حوزه چند مثال دیگر هم میزنند. یعنی در چهار حوزه مثالهای متعدد میزنند.
اینجا میگویند: «فرض کنید همنظر با بسیاری از نظریههای موجود در فلسفه ذهن، بدن انسان حداقل بخشی از هویت انسان باشد.» هویت، همان شخصیت واحد و وجود واحدی که میگوید «من» و «او» و اینها را در نظر میگیرد. در خود فلسفهی ذهن یکی از آن بخشهای علوم امروزی شناختی است. قبلاً هم عرض کرده بودم علوم مهمی که کل دانشگاههای دنیا الان برای آن حساب باز کردند: انبیک(nbic)، نانوتکنولوژی، بیوتکنولوژی، آی تی، تکنولوژی اطلاعات و Cognitive Science [یعنی] علوم شناختی، که پایهاش را فعلاً از بدن شروع کردهاند. همه چیز انسان را دارند در بدن جستجو میکنند. خود این قسم آخر که Cognitive Science و علوم شناختی است، در پنج بخش آن مشغول هستند؛ علم اعصاب و عصب شناسی، علم روانشناسی، علم زبانشناسی، هوش مصنوعی و فلسفه ذهن -که این را به خاطر فلسفه ذهن گفتم-
برو به 0:08:54
لذا ایشان میفرمایند بخشی از هویت انسان این بدن مادی اوست. البته شبهاتی هم که در طرف مقابل دارند قوی است در اینکه بدن اصلاً جزئی از هویت انسان نباشد، دوآلیسم و دوگانهگرایی [همین را] میگوید که چه کسی گفته بدن جزئی از هویت انسان است؟ اصلاً بدن جزئی از هویت انسان نیست، همان بدنی که وقتی بچه است مقابل آینه میرود و میگوید «من»، دست به سینهاش میگذارد و میگويد «من»
شاگرد: همهاش رفت.
شاگرد: البته به حسب عرف عام تا زمانی که صد ساله هم بشود جلوی آینه میرود و مثل زمانی که بچه بود میگوید «من» یعنی «من» خود این شخص است. اما در فضاهای ایدهآلیستی میگوید «من» جز بدن چیزی نیست.
شاگرد: عرف که عام که جای خود دارد، بچه هم میفهمد «من» این نیست. یکبار به فرزندم که سه ساله بود گفتم مادرت کجاست؟ گفت اینجاست، گفتم اینکه لباس او هست، صورتش را نشان داد، گفتم اینکه صورتش است، همه لباس و صورت را اشاره کرد گفتم این صورت و لباس با هم است؛ گفت: مامان، مادرش جواب داد: بله، بعد رو به من کرد و گفت: دیدی! یعنی فهمید که هویت بیش از بدن است.
استاد: شما میخواهید از بچگی فیلسوف بار بیاورید. سؤالات شما همان چیزهایی است که من عرض میکنم، که انتخاب سؤالهای درست، ذهن و روح را با فطریات و ارتکازیاتی که دارد میرساند. او ارتکاز را داشته اما معلوم نبود بعد از سؤالات شما جلا پیدا کند. اگر سؤال خوب انتخاب شود [او را به نفسالامر نزدیک میکند و ذهن را جلا میدهد]، کما اینکه سؤال بد انتخاب شود، ذهن او را مکدر میکند، اصلاً از فطرت دور میکند، خیلی مهم است.
شاگرد1: با توجه به توضیحی که فرمودید سؤالات ایشان درست بوده است؟
استاد: سؤالات ایشان برای توسعه دادن، خوب بوده، ولي برای تبدیل کردن خوب نبوده است.
شاگرد: تبدیل کردن یعنی چه؟
استاد: يعني بگوید که این نیست بلکه آن است. این آن نبود؛ بدل این، او مادر بود! اینطور نیست.
شاگرد: منظور من این بود که او یک چیزی بیشتر از این است.
استاد: بله میگویم که در توسعه دادن خوب است، میگوییم این نیست، اینکه دست به سینه میگذاری و میگویی «من» این همهی من نیست، این هم بخشی از آن است، آنهایی که اشکال میکنند حرف دیگری است.
شاگرد1: شما میخواستید بفرمایید این چیزی که ایشان به دنبالش بوده، آن بچه در آن سنّ نمیفهمد که یک [هویتی] دیگر است.
حیوانات هم همین را دارند. مولوی هم دارد که میگوید: اگر به سر شتر با چوبی بزنید، این شتر بین دست و چوب فرق میگذارد، میگوید این چوب آلت محض است و مجبور است، اما دست تو پشتوانه اراده دارد، لذا اگر دهانش را جلو بیاورد هرگز آن چوب را گاز نمیگیرد، اما دست شما را گاز میگیرد. میگوید ظاهر چوب و دست هر دو جسم است، چطور است که این را گاز میگیرد و آن را نمیگیرد؟ میگوید پشتوانه این اراده بود، من را زد. حالا که زد باید جبران کنم و انتقام بگیرم. امّا اگر این چوب از بالای دیوار کنده شود و پایین بیفتد، همان شتر گازش نمیگیرد. البته هیجانهایی که گاهی به خاطر تشفّی انجام میگیرد غیر از اینهاست. روی حساب فهم داریم میگوییم، که روی فهم حیوانی این کار را نمیکند. این برای انسان هم هست که گاهی که مثلاً چکش به دستش میخورد، چکش را به زمین میزند، این برای حالت ناراحتی است نه اینکه فهمش اینطور باشد. ولی فهم حیوانی اینطور است که اگر چوبی کنده شود و از بالا به سرش بخورد، روی حساب عادی گاز نمیگیرد، میفهمد این تقصیری نداشته است.
شاگرد: این مثال شتر از چه کسی است؟
استاد: این از مثالهای معروف مولوی است، که شعرش را یادم نیست. میگوید اگر چیزی به سر اشتری بزنید [اینطور میشود و بعد] میگوید این اشتر جبر و اختیار و کار مختار را تشخیص میدهد، آن وقت شما میگویید جبر است؟ ما آلت محض هستیم؟! کجا آلت محض هستیم؟ میخواهد عِقاب را تصحیح کند. خداوند متعال که عقاب میکند برای این است که [انسان] مختار بود، میخواست انجام دهد و داد لذا او را میزند، و الا این شتر میفهمد که چوب را نباید بزنند. آیا خدای متعال اینطور است که بندهای را مثل این چوب مجبور کند، بعداً هم او را بزند؟ این مثال خوبی است و قصیدهای است که چند شعر دنبال هم دارد.
خدای متعال از اول به من ذوق شعر نداده است، نه می توانم بخوانم و نه خیلی سردرمیآورم.
شاگرد: من از شما تابحال شعر نشنیدم
برو به 0:19:13
استاد: یک روز عذر خودم را هم عرض کردم که به خاطر این بود که بیشتر مشغول مباحث و کلاسیک طلبگی و کتاب بودیم نرسیدم که شعر بخوانم، کنارش هم آن قضیهای که حاجآقا نقل میکردند عرض کردم. یک کسی خطش خیلی بد بود، دیدند و گفتند این چه خطی است؟ گفتند ایشان بیشتر عمرش را صرف علمیات کرده و نرسیده تمرین خط کند. یک کسی که آنجا وارد بود گفت اگر علمیاتش را ببینید، میبینید که همهی عمرش را در خط صرف کرده است. این را حاجآقا نقل میکردند. حالا ما ذوق شعر نداریم چون بیشتر مشغول [مباحث طلبگی خودمان بودهایم.]
بحث در اینجا بود که نه تنها بچه میفهمد، بلکه حتی حیوانات، هویت را به عنوان یک موجود واحدی که تمام اعضایش ارگانیک است، با هم یک سیستم دارد، مرکز دارد، محور دارد، کار انجام میدهد، اراده دارد، اینها را تشخیص میدهد، حیوان هم تشخیص میدهد چه برسد به بچه؛ و لذا بچه نمیگوید بدنِ مادرِ من، مادرِ من است، واقعاً این را میفهمد. میگوید این کسی است که ناظر در آن است. ماشینی که از دور میآید، کسی که تا به حال راننده ندیده میگوید این یک چیزی است که دارد میآید؛ اما کسی که میداند ماشین چیست میداند راننده داخل آن است.
شاگرد: مثلاً اگر مادرش کنارش بخوابد راضی نمیشود باید بیدار باشد، با این مثال میتوان فهمید؟
استاد: بله، یا مادر در خوابی است که بداند اگر صدا بزند جواب میدهد. امّا اگر مُردن را فهمیده باشد که بداند دیگر جواب نمیدهد آن وقت میگوید آن چیزی که مادر من و توقع از او بود دیگر نیست، آن از بین رفت.
شاگرد: متفرع بر این شناخت هویتی طبیعةً نسبت به خودش هم هست.
استاد: بله، شناخت هویتی نسبت به خودش، حتماً هست، اما این شناخت هویتی چطور شکل میگيرد صحبت دارد. چه زمانی بچه به خود میآید و میگوید «أنا، أنا» من موجودم.
شاگرد: اگر برای حیوان بحث اراده مطرح نبود، چه بسا این را برای انسان هم درک نمیکرد.
استاد: حیوان؟ در مورد آن هم اگر یادتان باشد عرض کردم الان دیدهاند در باغچههایی که گلستان یا گلخانه است، امواج متصاعد از اینها ثبت شده است، خیلی اینها عجیب است،جلّ الخالق العظیم. ديدهاند از گل، امواجی متصاعد، پخش و ثبت میشود. وقتی یک باغبان یا یک آدم معمولی از کنارش رد میشود، یک شکل است، وقتی بچه از کنارش رد میشود شدت پیدا میکند. يعنی گلی که بچه دارد از کنارش رد میشود حس میکند این دشمن من است و دیگری دشمن نیست. حالا این چطوری است؟ حالا هویتی است یا چیز دیگر، ژن دارد. چون مسئله ژن، این را هیچ وقت مطرح نکردم، الان افرادی از آن طرف که کار میکنند، کتابی به نام ژن خودخواه نوشتهاند. ترسیماتی که آنها دارند، چند بار اشاره کردم که ما باید حرفهای آنها را بدانیم، امّا علیایّحال آنها حرفهایی برای خودشان دارند که یعنی حتی گیاه هم ژن دارد و نمودهای ژن در گیاه و حیوان هست، اصل خود آن تنظيمات اولیهای که مولکولهای آلی به صورت یک حیات ـ سلول حیّ ـ در میآیند و با آن ژن سلول تشکیل میدهند، چه بسا خیلی مهم است در این جهت که شما میفرمایید که تشخیص بدهد، لذا گیاه هم ممکن است که این را داشته باشد، يعني یک سیستم، نه به صورت سیستم شبکهی عصبی حیوان، «حساسٌ متحرک بالارادة» نه، اما یک چیزی نازلتر از آن، خدای متعال در گیاه قرار داده باشد، و این یک مسألهای دوری نیست، همانطور که حيوانات این را دارند. شاید قبلاً هم عرض کردم این را من به چشم خودم دیدم و خیلی برای من عجیب بود. سالهای پیش، بوقلمون از طیوری است که هیکل بزرگی دارد. یک بوقلمون بسیار بزرگ نزدیک یک گوسفند بود، و آدمهای حسابی و مردها از اینکه جلوی او بروند میترسیدند، حمله میکرد. باید چوبی چیزی دست بگیرند که اگر آمد با آن او را بزنند. منقارش مثل کلنگ میزد و زخمی میکرد. همان جا کسی یک بازی شکار کرده بود ولی هنوز نمرده بود. عقاب و شاهین بزرگند، امّا باز خیلی کوچک است، کمی از کبوتر بزرگتر است، اندازه کلاغ یا شاید کمی کوچکتر. تیر به پای باز خورده بود و او را زنده آورده بود. تا این بوقلمون این را دید، با اینکه از آدمهای شجاع نمیترسید، این را که دید فاصله گرفت، و یک صدای ترسی از خودش درمیآورد و فاصله گرفت که این خطر دارد. آخر تو با این هیکل از این بازی که تیر خورده و نیمهمرده افتاده اینجا میترسی؟ جلّ الخالق. از کجا میفهمد؟ آزمایش این کارها آسان است. یک بزغاله را که تازه متولد شده، دو روز دارد و چیزی از دنیا ندیده، یک بچه گرگ نزدیکش بیاورید، یک شتر بزرگ هم بیاورید؛ شتر را میبیند و نمیترسد و بین پاهایش میرود، امّا اگر گرگ را بیاورید فرار میکند. این چطوری است؟ منظور اینکه گفتید گیاه و غیره، عجایبی اینجا هست، عجایبی که خداوند متعال همانطوری که دستگاه خلقت را قرار داده که خودش میداند. که تعبیر حاج آقا حسن زاده این بود «حیرت اندر حیرت» که ما چیزی جز این نصیبمان نیست.
شاگرد: یکی از بزرگان مشهد میگفتند که در مسجدالحرام قديم که هنوز امکانات نبود، حیواناتی که با هم دشمن هستند و اسمشان را گفت من بلد نیستم، میگفت ما در کنار هم آنها را میدیدیم که نشسته اند.
استاد: آن مانعی ندارد. استثنائاتی مثل محلّ مسجدالحرام یا عزاداری برای عاشورا که نقل دارد یا زمان ظهور -که از خصوصیات زمان ظهور این است که دشمنیها مثل گرگ و میش از بین میرود.
شاگرد: در آن زمان درّندگان چه چیزی میخورند؟
استاد: چلوکباب.
علیایّحال حلّ کردن اینها چیز دیگری است، اینکه من شوخی میکنم را شما ببخشید. اما اصل اینکه اینطور چیزی هست و استثنائاتی مثل مسجدالحرام یا جای دیگر هست، منافاتی با اصل فطرت آنها ندارد.شاگرد: میخواستم بگویم یعنی دشمني را آنجا حس نمیکنند. همانطور که میفرمایید گل از بچه میترسد، در آن محیط حیوان از دشمنش نمیترسد.
استاد: در رسالهی اهلیلیجیه امام صادق -علیه السلام- -که به نظرم در بحارالانوار هست- آنجا به آن طبیب هندی که اصالتالحسّ محض بود، میگفت فقط هرچه میبينيم، امام -علیه السلام- شاید مثال همان گاو یا بچه انسان را زدند، فرمودند وقتی متولد میشود، چشم و گوشش چیزی را ندیده، به دنیا میآید، دارد دنبال سینهی مادرش میگردد. گوساله هنوز چشمش خوب نمیبیند امّا اولین کاری که میکند، از شکم مادر مثل یک گوشت روی زمین افتاده، بعد از چند لحظه وقتی این گوساله روی پا ایستاد اول به سراغ سینهی مادر میرود. تو چه میدانی در بدن مادر چیزی هست که شیر در آن آماده است؟! باید اطلاع داشته باشد. همان لحظهی میرود. بچه انسان لبش را به این طرف و آن طرف میگرداند و میداند که برای او خداوند متعال آماده کرده است. منظور اینکه این را امام -علیه السلام- برای رد اصالت الحس فرمودند، فرمود اگر همه چیز از طریق حس میآید این علم از کجا آمده است؟ که او دنبال چیزی میگردد که برای آن قبلاً هیچ حسی نداشته است. اینها مثالهایی است که خیلی زیباست، ولو در زمان ما تحلیلهای متفاوت ارائه بدهند، ولی ولی اصل خودش باید بررسی شود تا آخر جلو برویم.
برو به 0:29:41
«در این صورت همان مشکلی که در متافیزیک برای اشیاء متعارف پیش میآید در اینجا نیز برای انسان پیش خواهد آمد» برای انسان يعني چه؟ یعنی همان حداقل بدن جزئی از آن است؛ چون میخواهند اشکال را در بدن انسان مطرح کنند. اشکال ایشان در روح میآید یا نمیآید را مطرح نکردند، اما چون در بدن قطعاً میآمده لذا مطرح کرده اند. میفرمایند «پیش میآید» یعنی در «بدن»
توضیحش هم [میفرمایند:] «مرز دقیق ارگانیسمی که بدن انسان را تشکیل میدهد کجاست؟» خود «ارگان» به معنای عضو است، «ارگانیسم» یعنی یک ترکیب عضوی. بهترین تعبیری که به کار میبرند، هر کجا میخواهند بگویند اجزائی هستند که با همدیگر در یک غرض واحد تعاون میکنند «ترکیب ارگانیک» میگویند، يعنی ترکیب یک عضوی مثل بدن. ارگانیسم و ترکیب عضوی که میدهد مرزش کجاست؟ ببینید ابهام شروع شد، «آیا اگر از انسان یک سلول حذف کنیم نتیجه، موجود دیگری خواهد بود یا همان انسان؟» همان انسان است، گمان نمیکنم به فرمایش ایشان کسی بگوید این انسان عوض شد. حالا شروع کنید برداشتن دانه دانه از سلولهای این شخص؛ به کجا میرسید؟ چیزی از او نمیماند، آخر کار میبینید یک سلول از آن باقی میماند، مثل خرمن. پس سلول آخری هم خود اوست در حالی که قطعاً اینطور نیست. ابهام را اینطور توضیح میدهند. دانه دانه سلولهای کسی را برداشتن [موجب میشود که] بلا سر او بیاید.
«به نظر میرسد گزینه دوم پذیرفتنیتر باشد. کافی است به خاطر بیاوریم که هنگامی که پشهای ما را نیش میزند، تعداد بسیار زیادی از سلولهای ما از بدن خارج میشود.» خون را میمکد و اجزاء اصلی خون و سراپای خون، سلولها هستند. حالا مواد آلی و غیره هم در میان آنها زیاد است که در خون موجود است، اما اصلکاری خون که حیات ما به آن است سلولهایش هستند که مثل گلبولها میباشد «اما بعید است که انسان یا موجود جدیدی از این فرآیند -گزش پشه- به دست آید.» با نیش پشه ما عوض نمیشویم. «از اینرو به نظر میرسد جملهای مشابه مقدمهی استقرایی پارادوکس خرمن در اینجا نیز موجه است. اما این نتیجه میدهد که مجموعه شامل هفت عدد از سلولهای پوستِ یک شخص نیز انسان است» آخر کار به هفت رسیدند و کمتر از هفت سلول را بیان نکردند. «و نه تنها انسان است، بلکه با خود او» یعنی هویت اولی «نیز اینهمان است.» یعنی هویت، باقی مانده است؛ چرا؟ چون ما جایی هویت را از دست ندادیم، تک تک سلولها را برداشتیم، «اما این قابل پذیرش نیست.» که واضح است. «از این رو ملاک اين همانی انسان یا همان هویت انسان، چگونه است که بین انسانها تمایز وجود دارد؟ در حالیکه مقدمهی استقرایی برای انسان موجه است.» مقدمهی استقرایی یک دانهی گندم را برداشتن با یک دانهی سلول برداشتن، برای انسان پیش آمد، پس حالا باید چه کار کنیم؟ «نظریهای در فلسفهی ذهن باید موضع مشخصی نسبت به این مسأله داشته باشد.» که وقتی سلولها را برمیداریم، چه به سر انسان میآید؛ تا این را حل نکند نمیتواند آنجا را حل کند.
«برای جلوگیری از اطاله کلام به همین مقدار اکتفا میکنیم.»
«2) تنها به برخی دیگر از آنها اشاره میشود: منطق: اصل دوارزشی، قانون عدم تناقض، همانی، طرح T تارسکی، پارادوکس دروغگو. متافیزیک: واقعگرایی، عدم تعیّن. فلسفهی ذهن: ابهام حالات ذهنی، آگاهی. فلسفهی اخلاق: قاطعیّت احکام اخلاقی، اختلاف نظر اخلاقی، دو راهیهای اخلاقی. حقوق: جرم، جزا»[5]
در تعلیقه دو که عرض کردم، ببینید چهار حوزهی دیگر هم ذکر کردهاند؛ میفرمایند: «تنها به برخی از آنها اشاره میشود: حوزه منطق، حوزه متافیزیک، حوزه فلسفه ذهن، حوزه فلسفه اخلاق» برای چهار حوزه مثال زدند
شاگرد: حقوق هم هست، آخر کار نوشته است.
استاد: بله درست است، حقوق در آخر است که [پنج] مورد میشود: «منطق، فلسفه ذهن، متافیزیک، فلسفهی اخلاق، حقوق» مثالهایی که برای منطق زدهاند: «اصل دوارزشی» اصل دوارزشی یعنی فقط صدق و کذب یا راست است یا دروغ، ارزش سوم ندارد. «قانون عدم تناقض» استحاله تناقض، عدم تناقض با استحالهی تناقض تفاوت میکند.
شاگرد: پارادوکس ابهام چطور در اصل دوارزشی میآید؟
استاد: من اینها را که نگاه کردم، همه را نمیدانم که چه بحثهایی دارد، فقط به عنوان احتمال مطرح میکنم؛ مثلاً شما میگویید «این زید قد بلند است» یا صادق است یا کاذب. این الان یک اصل دوارزشی برای صادق بودن و کاذب بودن است، که ابهام خرابش میکند. ابهام میگوید «قد بلند هست» «قد بلند نیست»؛ امّا شما نمیتوانید بگویید این یا صادق است یا کاذب. پس اصل دوارزشی که إمّا صادق و إمّا کاذب در مورد ابهام، مورد سؤال جدی واقع میشود. اسماء اشخاص در قضایای شخصی، ایشون گفتند اسماء خاصّ یکی از موارد مهم ابهام است، و اصل دوارزشی منطق را زیر سؤال میبرد. [ این حرف]خیلی حرف [مهمی] است. اصل دوارزشی مبنای شروع منطق بوده، و در ذهن خود من که سؤالات زیادی مطرح است.
شاگرد: ظاهراً میخواهد پارادوکس خرمن را در اینها پیاده میکند. این ابهام وارد میشود اما پارادوکس خرمن چطور در اصل دوارزشی جاری میشود؟ کمی بشود کمی نشود چطور است؟
استاد: همین که عرض شد. يعنی انسانی که یک سانتیمتر یا یک میلیمتر، قد دارد بلند قد میشود…
شاگرد: این خود پارادوکس خرمن است، امّا یکبار میگوییم اصل دوارزشی ابهام دارد چون حوزههایی داریم که نمیدانیم در آن پیاده میشود یا نه، این حرف درست است. اما اینکه نظریه پارادوکس خرمن را در اصل دوارزشی پیاده کنیم، من نمیتوانم تصور کنم. ظاهراً منظورشان این بوده، و دارد مثالهایی میزند که پارادوکس خرمن در آن پیاده شود نه اینکه برای مطلق ابهام مثال بزند.
استاد: اگر مقصود شما این است که ایشان میگویند خود این اصل، مبهم است، این با بحثشان منطبق نمیشود، چون ایشان وقتی مبهم میگفتند، جایی بود که بتوانید استقراء را ایجاد کنید و استقراء جایی هست که مصداق داشته باشد. اصل دوارزشی از معقولات ثانی منطقی است، مصداق خارجی ندارد که شما یک سلول از آن بردارید.
شاگرد: برای من سؤال است که چرا اینها را اینجا آورده است.
استاد: قانون عدم تناقض را هم میگویند، اینهمانی را هم میگویند؛ ظاهراً بحثها با اینها درگیر میشود، نه اینکه ابهام در خودشان وارد شود، شاید منظورشان متأثر شدن بوده است.
شاگرد: بحث هویت هم که مطرح کرد همین بود.
شاگرد1: در خود هویت، پارادوکس خرمن پیاده میشد.
شاگرد: خیر، در هویت پیاده نمیشد.
استاد: لازمهاش این بود که هویت از بین برود، یک قسمت از هویت در بدن پیاده میشد، لازمهاش این بود که هویت هم زیر سؤال برود، متأثر از او شود.
شاگرد: برای خود هویت که ایشان خرمن درست نکرد.
استاد: مثالهایی که الان فرمودند و سایر موارد را باید ببینیم.
شاگرد: چون آخرین مورد که حقوقی بود مثل جرم و جزا کاملاً اینطور بود.
استاد: جرم و جزا مصداق خارجی دارد و روشن است، «فلسفه اخلاق، قاطعیت احکام اخلاقی».
شاگرد: همانی که نوشته يعنی چه؟
استاد: همانی یعنی «اینهمانی» خودش،خودش است.
شاگرد: اینجا که این را هم مطرح کرده است.
استاد: ایشان که نمیخواهد رد کند. اینجا فقط فلسفهی ذهن را گفت. خود اینهمانی خودش موضوعی است که در جاهای مختلف که یکی از آنها فلسفهی ذهن است خودش را نشان میدهد. و اينهمانی دو سه نوع هست.
شاگرد: در منطق است.
استاد: بله، اینهمانی در منطق داریم، در فلسفهی ذهن به معنای خاص خودش داریم، جای دیگر هم داریم. علیایّحال اینهایی است که ایشان فرمودند.
«اختلاف نظر اخلاقی، دوراهیهای اخلاقی. فلسفه ذهن: ابهام حالات ذهنی، آگاهی» خیلی بیش از اینهاست. برای منطق «قانون عدم تناقض، همانی، طرح T تارسکی»، T ىر طرح تارسکی به معنای True؛ یعنی قانون صحیح بودن یک قضیه و میزان صدق، فقط و فقط p صادق است و فقط و فقط نقیضش کاذب است، که خود ایشان در رسالهی مفصلی که دارند، در یک بخشی طرح T را توضیح دادهاند.
برو به 0:39:55
«پارادوکس دروغگو» هم که معروف است. گفته میشود خیلی از جوابهایی که برای پارادوکس دروغگو دادهاند واقعی نیست و روشن میکند که جواب بالاتر میخواهد این است: کاغذی را دست شخصی میدهند، روی آن نوشته جملهای که پشت برگه نوشته کاذب است. کاغذ را آن طرفی میکنند که ببینید چه چیزی نوشته که کاذب است، نوشته جملهای که پشت برگه نوشته صادق است. این چطور میشود؟ این را شنیده بودید؟
شاگرد: من شکل دیگری شنیدهام، شخصی گفت: من تا به حال در عمرم یک کلمه راست نگفتم.
استاد: اینکه شما میگویید اصل پارادوکس دروغگو است. میگویند قبل از میلاد یکی از حکیمهایی که در مدرسه درس میداد، سرش را زیر انداخته بود و فکر میکرد. بعد به مخاطبین خودش گفت جملهای که الان میگویم دروغ است، چیز دیگری هم نگفت. گفت این جملهای که الان میگویم دروغ است یعنی خود ارجاع. يعنی همین جملهای که میگویم دروغ است و این جمله را گفت؛ بعد از آن پارادوکس دروغگو از این جمله او درآمد. اما این مثال کاغذی که عرض میکنم یک خاصیت دیگری دارد، روی آن نوشته «جملهای که پشت این نوشته هست دروغ است» پشتش نوشته: «جملهای که پشت برگه نوشته راست است». ظاهراً اینطوری است. فقط مثالهایی که شما فرمودید ماند. اگر دیدید که نیاز است فردا ان شاء الله ادامه میدهیم.
«خواننده متقاعد شده باشد که مباحث فلسفی مرتبط با ابهام به اندازهای هستند که بررسی ابهام را اهمیت بخشند.» واقعاً اهمیت بررسی ابهام خیلی مهم است. وقتی جزوه ایشان را دیدم گفتم از چیزهایی است که بحثش خیلی پرفایده است، انسان تا اینها را نداند خیلی وقتها ارزش بعضی فکرها و دسته بندی کردنها را نمیداند. جزوهی ایشان و زحمتی که ایشان کشیدهاند در نشان دادن اهمیت این مسأله، خیلی قابل تقدیر است.
«و الحمد لله رب العالمین و صلّی الله علی محمّد و آله الطیبین الطاهرین»
کلیدواژه: پارادوکس خرمن، خرمن، ابهام، فلسفهی ذهن، هویّت، بدنگرایی، دوآلیسم، دوگانهگرایی، ارگانیسم، ارگانیک، دوارزشی، معقول ثانی منطقی، مصداق، مفهوم، اینهمانی، پارادوکس دروغگو
اعلام: دکارت، مولوی
[1] مقالهی «ابهام و پارادوکس خرمن»، ص15-16.
[2] مولوی، مثنوی معنوی، دفتر دوم، بخش 9، بیت 36.
[3] سورهی بقره،آیهی247.
[4] سورهی حجر،آیهی29.
[5] مقالهی «ابهام و پارادوکس خرمن»، پاورقی2،ص16
دیدگاهتان را بنویسید