مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 41
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
صفحهی پانزدهم بودیم و مسائلی که مرتبط با ابهام هست.
شاگرد: حاج آقا آن بحث [سابق] را تمامش کنید
استاد: من بالدقه یادم می رود که بحث کدام است
شاگرد: درواقع شما چند مفهوم را برای رابطه و استلزام مطرح کردید.
استاد: آنهایی که قبلاً عرض کرده بودم که حدود ده، دوازده حوزه بود، آنها مسائلی است که از قبل من دستهبندی نکردم، آنکه من خیلی روی آن قبلاً حساسیت ذهنی به خرج دادم، و الان هم مکرر تأکیدم بوده، بر سر این بوده که فضای کلاسیک بحث اگر بخواهد یک گام خوب بردارد که کل فضا جلو برود، نباید که با چیزهای دیگر مخلوط شود. اگر با چیزهای دیگر مخلوطش کنیم برداشته شدن این گام ضعیف میشود. یعنی الان تحلیلهایی که مثلاً در مباحثه ما برای وجود ارائه میدهیم، این تحلیلها را بخواهید با آن ضمیمه کنید، در اینها خدشه میکنند و بحث خراب میشود. ما چکار داریم چه تحلیلی ارائه میشود! ما با مثالهایی به ذهن کل بشر، کسانی که در کلاس کار میکنند -معلم و شاگرد- سعی کنیم ذهنشان بتواند آن فطریاتی را که درک میکند را ببینند. فطریاتی که هنوز کلاس مدوّن ندارد و به گمان من اوسعیت نفسالأمر از وجود جزء همین مسائل است، که ما نباید این بحث را فدای چیزهای دیگر کنیم، و واقعاً در مراحل بعدی من زیاد فکر نکردهام؛ یک دستهبندیهایی [انجام دادم] در ابتداء هم گفته میشود که هرچه کثرت بیشتر باشد بهتر است، اگر احتمال فرق میدهیم بنویسیم، حالا بعداً شما میگویید این دوتایی که نوشتید واقعاً با هم فرق ندارند، خیلی خوب. امّا این غیر از این است که ما هر جا احتمال دو حوزه میدهیم مینویسیم که ببینیم دو حوزه است یا دقیقاً یکی است.
لذا با آن چیزهایی که من نوشته بودم و با بحثهایی که شده بود، من اینطور عرض کردم که کلّ نفسالأمر، تمام حقایق و واقعیات آنجا هست، بستری است که همه آنجا هست، چه وجود و عدم، چه غیر وجود و عدم؛ و احتمال و این بحثی که ادعایش در این احتمال هست، این نفسالأمر حوزههای بسیار متعددی دارد، که حوزه اوسعیتش از لوح وجود [است.] این حوزهها شناسایی بشود، و احکام هر حوزه به حوزه دیگر نرود، این کلیِ مقصود ماست. آن چیزی که قوام بستر نفسالأمر است رابطه است، لذا برهان فرا رابطه که عرض کردم، میخواستم عرض کنم یعنی آن مبدأ مطلق برای کلّ بستر نفسالأمر است، مقصود برهان فرارابطه این بود؛ مبدأ مطلق، هویت غیبیه الهیه برای کل بستر نفسالأمر. و لذا اسم یکی از براهینش را فرارابطه عرض کردم. یعنی شما اگر رابطهای را که در بستر نفسالأمر هست -و قوام نفسالأمر به اوست- خوب درک کردید، آن وقت بسترگذار و فرارابطه -یعنی رهنمون شدن ذهن به سوی مبدأ مطلق به نحو تصدیق آن- آسان میشود. لذا یک نحو رابطهای داریم که همه نفسالأمر به آن بستگی دارد. حالا وقتی همهی نفسالأمر در آن معنای رابطی به او بستگی دارد، در حوزههای مختلف که میآییم رابطههای خاص داریم یا نداریم؟ بله، در حوزههای مختلف رابطههایی است که واقعاً دو حوزه هستند. الان آن چیزی که به ذهن من میرسد و شما هم اشاره فرمودید نسبتهای مقولی [یعنی] ظرفیت، فوقیت، مقولات عشر، اضافه، أین، متی، اینها نسبتهای مقولی بودند، هفت مقولهی نسبی داشتیم. این نسبتهای مقولی فرد دارند، مقولهاند، مشهور میگوید مقولهاند و فرد دارند. وقتی فرد دارند چگونه هستند؟ لازمهی فرد داشتن این است که قائل بشویم که طبیعت هم دارند، اصلاً مقوله داشتن یعنی طبیعت دارند. وقتی طبیعت دارند، لازمهی فرد و طبیعت این است که بتوانیم کلمهی طبیعت را به ازای فرد به کار ببریم، اما منافاتی ندارد که خود این نسبتهای مقولی، یک نحو رابطهاند؛ نوع خاصی از رابطه هستند. یک شکل دیگر استلزامات بود، استلزامات با نِسَب مقولی فرق دارد. هرگز شما رابطهی «لَوْ كَانَ فِطهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ»[1] یا قاعدهی فیثاغورس و دهها قواعد و استلزامات دیگری که علمی و غیرعلمی میدانید، این قواعد به گونهای نیستند که نسبت مقولی مثل ظرفیت باشند؛ یعنی مصداق و فرد ندارند. و لذا استلزامات هم یک نوعی رابطه است، ما که قبول داریم استلزام یک نوع رابطه است، اما رابطهای نیست که از سنخ آن چیزهایی باشد که فرد داشته باشد. و یک نحو دیگر رابطههای وسیع که عرض کردم؛ این رابطهی به معنای وسیع در همه جای نفسالأمر ساری است. و تنها موردی که رابطه آنجا معنا ندارد خدای متعال است، حضرت فرمودند: «وَ الأشیاء یُمْسِكُ بعضُهُ بَعْضاً»[2] اگر یادتان باشد این روایت را با تفسیرش در توحید صدوق خواندیم که آنجا اشیاء بسیار وسیعش هم درست است، یعنی «کلّه یُمسِک بَعضهُ بَعضاً» و این تماسُک خصیصهی فیض است، خواه فیض مقدّس، خواه فیض اقدس -تماسک یعنی «یُمسِک بَعضهُ بَعضاً»- و همین علامت آن مبدأیی است که فرد است یعنی یک کسی نباید او را نگه دارد؛ یک مُمسک نمیخواهد، در جدول منظم قرار نگرفته، در پازل نیست. خدای متعال در همه حوزهها پازلگذار است، اوست که حوزهها را از هم جدا میکند، اوست که رابطه را رابطه میکند، أربط الرابطه. این معنایی و فضایی است که اهلبیت -علیهم السلام- فرمودهاند که هنوز هم خیلی مانده تا [فهمیده شود] «قَبَّلَ القَبل»[3] «حیّث الحیث و لا حیث له»[4] اصل طبیعت قبل را او قبل کرده، نه یک مصداق قبل را قبل کند. اصل ترابط و تماسک را او تماسک و رابطه کرده است. اینها معانی بسیار مهمی است که وقتی درک بشود، آن موطن هویت غیبیه الهیه که متقدم رتبی بر اصل طبیعی شدن طبایع است، ولو اینها در زمان نیست، چون میدانیم اینها را که در این مباحث اگر زمانی شدیم کلاهمان پسِ معرکه است. اینها اینطور نیست که زمانی باشد، اما اگر این رتبیت را درک نکنیم آن فرارابطه بودن و تقدم و این مسائل خوب معلوم نمیشود. علیایّحال پس یک رابطه کلی، یک رابطهای در استلزامات و یک رابطهای در نسب مقولیه هست و یک رابطهای هم در سایر حوزههاست.
شاگرد: در مورد رابطه، آن موقع ذهن ما سراغ نسب و استلزامات میرفت، اما اینکه خود ماهیات هم رابطه هستند را توضیح میدهید؟ خودِ آنجا مقولهی محض است نه مقولهی نسبتی. مثلاً رابطه بودن مقولهی زید -به همان معنای طبیعی که داشت- یا مثلاً انسان، چگونه است؟
استاد: شما هر مقولهای را بگویید، تحت یک جنسی است و تحت آن اصنافی است، و رابطه همین است دیگر؛ رابطه یعنی در کنار او چیزی است که با او میتوانید [ارتباط برقرار کنید]؛ حتّی رابطههای سلبی و رابطه استحاله، رابطه است و نفسالأمری است.
شاگرد: این رابطهی به معنی الاعمّی که میگویید درواقع یک شکل کاربرد اشاری از مفهوم رابطه نیست؟
استاد: مانعی ندارد، فعلاً اشاری بودنش منظورم نیست. منظورم این است که ذهن شما مقصود مرا بگیرد، وقتی گرفت حالا من به چه وسیله این را به ذهن شما رساندم مهم نیست، آن زبان و بیانش میشود. مهم این است که مقصود من [را بگیرید] و ذهن شما بفهمد که من چه چیزی میخواهم بگویم. اگر این را گرفتیم بس است حالا اشاری بود،[یا] غیرش بود [مهم نیست] آن تحلیل زبان میشود و تحلیل آن عبارت و دالی که من برای مدلول قرار دادم.
شاگرد: این معنای اشاری در مورد خدا هم میشود؟ خدا خالق ماست، خدا با ما نسبتی و ربطی دارد.
استاد: لذا من قبلاً عرض کردم که لازمهی این حرفها تعطیل نیست، نه تشبیه است نه تعطیل.
شاگرد: پس فرارابطه چه شد؟ برداشت من این است که اگر مفهومی را به نحو اشاره استفاده کردیم، دوباره نمیتوانیم در مقدمات استدلال از آن استفاده کنیم.
استاد: اشاره یعنی توصیف نیست، مجرد است، نه اینکه مشار الیه همه یک سنخاند. مثلاً عرض کردم: نان در سفره نیست، [دارد کار إشاری می کند]، حالا اگر بگوید برای مبدأ عالم هم اشاره هست بگوییم نیست؟
برو به 0:09:46
شاگرد: سؤال من این است که بحث ما در توصیف و اشاره این بود که وقتی مفهومی اشارهای شد نمیتوانستیم احکام این مفهوم را روی آن سوار کنیم؛ مثلاً در وجود اینطور بود، وقتی توجه کردیم عدم را به نحو اشارهای به کار میبریم نه به نحو توصیفی، پس احکام وجود را سر این پیاده نکنیم.
استاد: احکامِ مفهوم توصیفی، مفهوم وصف را روی آن نمیتوانیم [پیاده کنیم.] اما اگر مشارٌ الیه را ذهن شهود کرد،[و] مقصود من را گرفتید، در خود آن مشهودتان میروید برهان را پیاده میکنید، نه در وصف عنوانی که مشیر، لفظ داشته است، و الّا حرف شما درست است. شما یک وصف مشیری دارید که از توصیفش استفاده نکردید، از وصف او استفاده کردی برای اینکه مشارٌالیه را به من نشان دهید، چطور میخواهید از این وصف برهان درست کنید؟ در اینجا اشکال شما وارد است. امّا عرض من این نیست، بلکه عرضم این است با وصفی که توصیفی است از توصیفش استفاده نکردیم، به وسیله او فقط اشاره کردیم به یک مشهودی که فقط بتوانیم آن مقصود را به همدیگر برسانیم. حالا عرض من این است وقتی مقصود را گرفتید، شما برهان را روی آن مقصود پیاده کنید. مثلاً من عرض میکردم نظم دو نحو است: نظم بامقابل، نظم بیمقابل، شما وقتی برهان نظم بیمقابل میخواهید بگویید، درست است با کلمه نظمی که مقابل دارد به ذهن مخاطب آن نظم بدون مقابل را القا کردیم، اما وقتی برهان نظم برای مبدأ میآوریم که روی نظم با مقابل که جاری نمیکنیم، برهان ما برای همان نظم بیمقابل است، میگوییم حالا که آن نظم بیمقابل را فهمیدی، حالا جلو بیا، حالا بیا دنبالهی بحث را ادامه بده، و الّا اگر آن بود فرمایش شما درست بود. مقصودم را رساندم؟
شاگرد: بله، ولی آن مسئلهی کلیمان اینجا باقی ماند که به لحاظ کاربردی در مورد همین نظریهی ابهام میگویم، که در ادبیات شما رابطه معادل با نفس الامر شد، درست است؟
استاد: نه، نفسالأمر یکی از زیباترین لغاتی است که الآن….
شاگرد: مساوق شد نه معادل به معنای مفهومی، یعنی هرجا ما نفسالأمر داریم یک رابطهای داریم.
استاد: بله این درست است؛ یعنی رابطه به یک معنای عامی به کار میرود که هر کجا ما یک نفسالأمری داریم رابطه هست، و لذاست که من با همین دقت میگویم مبدأ مطلق، خودش بخشی از نفسالأمر نیست، آن نفسالأمر بستری است که او گسترانیده، او مبدأ نفسالأمر است، اینها مطالبی است که به ذهنم میرسد که خیلی مهم است.
شاگرد: وقتی گفته میشود «خدا هست» این جمله صادق است، وقتی صادق است پس نفسالأمر ندارد؟ فوق نفسالأمر است؟ این یعنی چه؟
استاد: اینطور که من عرض میکنم امثال «خدا صادق است» مراتب مادون است؛ تشکیل قضایایی است که اگر کلاسیکش کنیم همانی است که گفته بود مقصود را نگرفته است. یادتان هست که اینجا یک آقایی گفت اگر خدا نبود هم تناقض محال بود، عرض کردم کسی که میگوید اگر خدا نبود تناقض محال بود، این تصور تعلیم انبیاء از خدا را ندارد، و لذا این را تشکیل میدهد، و لذا میگوید خدا موجود است «قضیةٌ صادقة»، بابا آن مبدأ مطلق است و اینها دون آن حرفهاست. اسماء او دون ذات او هستند چه برسد به تشکیل این قضیهها. یعنی ما اصلاً در تصدیق، اذعان و “وجود الایمان لاوجود الصفة”، اصلاً محتاج این قضایا نیستیم، که بگوییم قضیةٌ نفسالأمریة. همین قضیه را اگر بخواهید نفسالأمری کنید محتاج خود او هستید. انکارُهُ محتاج خود او هستید، اگر بخواهید فرض بگیرید که «او نباشد» تا او را به وسیله خود او ثابت نکنید نمیتوانید فرض بگیرید. اگر اینطور مبدأیی را فهمیدیم که «أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ»[5]؟ ممکن نیست، فقط صحبت بر سر این است که این مقصود در ذهن مخاطب واضح بشود، و این همان برهان صدیقینی است که علما هم گفتهاند روی ارتکازشان امّا بیان کلاسیکش کار میبرد.
شاگرد: تعبیر نسب مقولی را به کار بردید، منظورتان نسبت بین مقولات بود؟
استاد: خیر نسبی که از مقولات عشر است.
شاگرد: بعد فرمودید هر مقولهای را بدانیم تحت یک جنسی است، و آن مقوله با آن جنس رابطه دارد، این رابطهای که اینجا فرمودید ظاهراً نسب بین مقولات شد، پس هر دوی اینها مراد شماست؟
استاد: عرض کردم سه چهار نحو رابطه به کار میرود؛ یک رابطه در حوزه نسبتها است.
شاگرد: نسبت بین مقولات؟
استاد: نه، خود نسبت مقولی، نسبت یعنی رابطه [مثل] فوقیت و تحتیت. اینجا خود رابطه سنخش رابطه مقولی است.
شاگرد: یعنی بعضی از مقولات نسبیاند.
استاد: احسنت یعنی رابطهاند، این رابطه را نمیتوانید در استلزامات بیاورید، این رابطه برای همین جاست. یک رابطهای است در استلزاماتِ بین مقدم و تالی که آن فرد ندارد و نمیتوانید در نسبت بیاورید. یک رابطه معنای بسیار وسیعی است که کأنّه جنس جامع همهی اینهاست، مثل رابطه بین خود نسب با مقولات دیگر. مقولات مثل جوهر نسبت نیست، کیف نسبت نیست.
شاگرد: ولی با سایر چیزها نسبت برقرار میکند.
استاد: این نسبت غیر از آن نسبت مقولی است، این نسبت به معنای رابطه بسیار وسیع است.
شاگرد: پس همهی اینها مرادتان بود. تعبیر نسب مقولی منظورتان نسبی که مقولهاند.
استاد: بله نسبی که مقولهاند. آن وقت این نسب مقولی رابطه خاصی هستند، فقط رابطهایاند که مقوله درست میکند. استلزامات رابطهای هستند که استلزامات درست میکند، و لذا برای او تفرد مناسب نیست، و آن رابطهای که اصل کل بستر نفسالأمر است، یعنی مطلق تماسک، یعنی یک چیزی است که در حقانیت نفسالأمر «يُمْسِكُ بَعْضُهُ بَعْضاً»[6]و لذا تشکیل قضیهی نفسالأمریه برای اینجاست که عرش حقایق میشود. به عرش حقایق میرسیم اینها درست میشود. و لذا ما تعطیل قائل نیستیم؛ یعنی قضایایی که شما تشکیل میدهید، نفسالأمریت دارد، اما نه نفسالأمریت دارد یعنی مطابَقش مقام ذات است. تمام این قضایا که نفسالأمریت دارد مادون ذات است. اگر یادتان باشد همین جا بود میگفتم چقدر این جملهی آقای طباطبایی ارزش دارد -ولو با ضوابط کلاسیکشان منطبق نیست- ایشان فرمودهاند: اسماء عین ذات است، اما ذات عین اسماء نیست، یادتان است که من خیلی از این عبارت تجلیل کردم، این عبارت خیلی چیزها دربردارد؛ از آن طرف بله، از آن طرف خیر.
شاگرد: الان برای دستهبندی این دوازده سیزده مورد که در واقع سیزده استدلال یا مثال برای نفسالامر بود. بعد دیروز که جمع کردم دیدم خیلیها از آن موارد یا عین هم است یا ذیل هم است.
استاد: مانعی ندارد، همان جا عرض کردم -البته فراموش کردم که آن دوازده تا چه بود- ولی ما هر کجا احتمال دو حوزه میدهیم فعلاً ذکرش میکنیم تا روی آن تأمل کنیم، اگر دیدیم دوئیت حوزه سر رسید و احکام جدا دارند، دو تا زبان میخواهد، دو منطق میخواهد بسیار خوب، امّا اگر دیدیم اینطور نیست و به طور صحیح دو مورد نکردیم بلکه دو مصداق از یک زبان و از یک منطق هستند [آن را در یک حوزه می آوریم]
شاگرد: در همان مصداقها برای من چند سؤال ماند؛ شما موطن امتناع تناقض را جزء استلزامات میدانید؟ لااقل سه حوزهاش واضح شد، یکی موطن فردها، یکی موطن طبایع به معنای ماهیت -که شما الان دارید طبایع را گسترش میدهید، من دیروز هر چه جستجو کردم به نظر رسید که همهی آن موارد یا در فرد میآید، یا در طبایع به معنای عامی -که به تازگی به کار میبرید- میآید، یا در استلزامات میآید. برخی را که نتوانستم جا بدهم، گفتم موطن امتناع تناقض در استلزامات میرود یا در طبایع؟
استاد: الان که به ذهنم میآید که در هیچ کدامش نمیرود. فعلاً همین است که شما میگویید؛ استحالهها، استحاله ضرورت سلب است ….
شاگرد: استحاله یک جور استلزام است، استلزام نیست؟
استاد: به استلزام بخواهید برگردانید بله، شما قضایای کلیه حملیه را هم به شرطیه برمیگردانید ارجاعها مانعی ندارد، ذهن کار میکند و این را به آن برمیگرداند. امّا اگر دست به آن نزنید و خودش را ببینید؛ «النقیضان لا یجتمعان»، یستحیلُ اینکه زید هم باشد و هم نباشد؛ اینجا شرط و جزاء چیست؟
شاگرد: شما استلزام را شرطیه می دانید یا هرگونه تلازم میدانید؟ برداشت من این است: تلازم اینکه این را آن رفع میکند.
استاد: چه چیزی را رفع میکند؟
شاگرد: یکی نقیضش را رفع میکند.
استاد: نقیضش را ضرورتاً نفی میکند. شما میگویید وجود که میآید عدم میرود، ضرورتاً میرود؟
برو به 0:19:21
شاگرد: استلزام ضروری است، یعنی تلازم ضروری نیست؟
استاد: نه لازمه ندارد، ملازمه بین وقوع ؛ وقوع این با وقوع آن ملازمه دارد امّا انفکاکش استحاله ندارد.
شاگرد2: استلزام ضروریه هم یکی از انواع استلزام است.
استاد: بله، ملازمه ندارد. اصل پیدایش خود منطق موجهات و اینکه اینقدر منطق موجهات فن سنگینی است زیر سر ضرورت است. ضرورت این کار را سرش آورده است.
شاگرد: به قول خودشان رفعش ذیل استلزام است، در واقع استلزامِ ضروریه است.
استاد: من حرفی ندارم، قوام بحثهای نفسالأمر به این است که طبایع بسیط است دیروز عرض کردم -البته بعضی مطالب است که ذهن را مشوش میکند ولی مانعی نیست که اشارهای کنیم- حتی اینکه میگویید طبیعت و فرد، خود فرد، طبیعت است.
شاگرد: مثل همان که گفته میشود مصداقاً جزئی، کلی است.
استاد: بله، به این معنا، فرد که طبیعت نیست، فرد فرد است، اما این تمایز بین طبیعی و فرد و کلی که میدانید …
شاگرد: تمایز بین دو طبیعی است.
استاد: بله تمایز بین دو طبیعی است، یعنی خود فرد طبیعی است.
شاگرد: فردی که خودش فرد دارد، فردی که افرادش همینها هستند.
استاد: احسنت. و لذاست که مثلاً آن نحوی که اهلبیت -علیهم السلام- به کسی که میخواهد مبدأ مطلق شناس باشد یاد میدهند، تا طبیعی و فرد میگویید، میگوییم این تمایز مسبوق است «هو الذی میّز بین الطبیعة و فردها» طبیعی فرد و طبیعیِ طبیعی درست کرده است، ولی اینها اوایل کار که به ذهن می آید ذهن را به هم میریزد.شاگرد: استلزام هم یک طبیعی است.
استاد: بله اصلاً مشکلی نیست وقتی اینها انس گرفت، عرض کردم اوایل شالودهی نظم ذهنی که مأنوس انسان است را به هم میریزد، اما بعد از اینکه انس گرفت میبیند اصلاً مشکل ندارد. و لذاست که میگوییم خداوند متعال اصلاً اسم و صفت ندارد، به خاطر اینکه هر کدام از اسماء و صفات، در یک محدودهای تعینی را به ذات تحمیل میکنند و حال آنکه او بر همه تعیّنها سبقت دارد. همه تعینها به او متعیناند و او مبدأ و منبع همه تعیّنهاست، هرچه مطرح کنید خودش [تعیّن است] حتی میگویید ظاهر و باطن، اصل اسماء الهی طبیعیاتش هستند، ما به مصداق میزنیم.
شاگرد: اگر بخواهم از فرمایشات حضرتعالی جمعبندی داشته باشم، فرمودید ما تشبیه و تعطیل نمیگوییم، اینطور است که الهیات سلبی به نوعی به تعطیل منجر میشود که با صریح آیات و روایات مخالف است. و آن الهیات اثباتی هم که بیان میکنند به یک نوعی توصیف منجر میشود که با مبنای شما مخالفت است. در زبان اشاره که شما میفرمایید شاید مطابق با فرمایش امام رضا -علیه السلام- در خطبه توحیدی در کاخ مأمون باشد که فرمودند: «وَ أَسْمَاؤُهُ تَعْبِيرٌ وَ أَفْعَالُهُ تَفْهِيمٌ»[7]
استاد: «وَ ذَاتُهُ حَقِيقَةٌ وَ كُنْهُهُ تَفْرِيقٌ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ»
شاگرد: با این عبارت شاید بتوان اینطور گفت که ما یک چیزی بین آن سلبی و اثباتی یعنی توصیف و تعطیل، میخواهیم بگوییم که این اسماء ما را عبور به آن حقیقت میدهند، که همهی آن حقیقت را نمیتوانیم توصیف کنیم اما به آن میتوانیم اشاره کنیم، من الان درست فهمیدم؟
استاد: بله، این از غرر روایات است -شاید همین جا مباحثه کردهایم و نوارهای آن باشد- این عبارت در دومین روایت «باب التوحید و نفی التشبیه»[8] است، بنیهاشم گفتند ای مأمون شما کسی را گذاشتی که -به قول ما- معلوم نیست بتواند یک منبر خوب برود. بعداً هم همین شد و حضرت نشستند «فَقَعَدَ مَلِيّاً»[9] چند لحظه سکوت و بعد خطبه را شروع کردند: «وَ أَسْمَاؤُهُ تَعْبِيرٌ وَ أَفْعَالُهُ تَفْهِيمٌ وَ ذَاتُهُ حَقِيقَةٌ وَ كُنْهُهُ تَفْرِيقٌ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ» این عبارت «تَفْرِيقٌ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ» و أمثاله را که حضرت فرمودند دستگاه این [کلام] شاید همینها باشد، -این مطالبی که عرض میکنم قبلاً هم گفتهام- اساسش از جمله حضرت سیدالشهداء -علیهالسلام- در خطبه تحفالعقول بود، این کلمه «لا» که حضرت گفته اند خیلی ذهن مرا تحریک میکرد. کسی که دارد حرف میزند گاهی چیزی میگوید و [ما] معنای حرفی او را توضیح میدهیم، یک وقت خود او نفی چیزی را تأکید میکند، این خیلی مهم است. حضرت میفرمایند در مقامی که به شما میخواهم بگویم بگویید خدا هست، آیا این تعطیل است؟ تعطیل نیست خدا هست؛ در این مقام چه میفرمایند؟ میگویند: «يُصِيبُ الْفِكْرُ مِنْهُ الْإِيمَانَ بِهِ مَوْجُوداً وَ وُجُودَ الْإِيمَانِ لَا وُجُودَ صِفَة»[10]اگر حتّی فرموده بودند «وُجُودَ الْإِيمَانِ» باز من حرفی نداشتم شبیه فرمایش امیرالمؤمنین –علیهالسلام- میشد که: «دَلِيلُهُ آيَاتُهُ وَ وُجُودُهُ إِثْبَاتُهُ»[11] این «لا» بود که خیلی از این مطالبی که در این سالها عرض میکنم زیر سر این «لا»یی است که حضرت فرمودهاند. میگفتم چرا تأکید کردهاند «لَا وُجُودَ صِفَة»؟ سه یا چهار وجه هم برای «لا» قبلاً عرض کردم، ولی آن وجوه است. آن وجوه باز در ذهن من اینقدر قدرت نداشت که حضرت و حکیمی که در مقام معارف سخن میگوید، او را وادار به آن دو وجهی که گفتم بکند که حضرت «لا» را بیاورند. معلوم میشود حکمت القاء «لا» بیش از آن وجوه بوده است، و به ذهن من اینطور میآید که تنها و تنها «لا» برای این است که «لَا وُجُودَ صِفَة» یعنی شما باید کلمه «وجود» را از آن معنای وصفی که دارد باید تخلیه کنید. ایمان؛ ایمان چیست؟ اشاره به این است که معتقدم اما نه اینکه بخواهم او را با این لفظ توصیف کنم.
شاگرد: معتقدم چه بسا از جهت تأثر و انفعال تام باشد، حالتی که شخص به خاطر تأثرش یک حالت آرامش و احساس امنیت خاصی پیدا میکند.
استاد: و لذا سبب اینهایی که عرض میکنم «لا» است، البته در این فضا نمیدانم درست فرمایش حضرت را فهمیدهام یا نفهمیدهام، من دارم عرض حال میکنم. دنبالش این روایت است، وقتی «لا» اینطور ذهن را سمت این مطالب میبرد، آنها دیگر معنای جدید [پیدا میکرد] و کأنّ فضای جدید باز میشد، «يُمْسِكُ بَعْضُهُ بَعْضاً»[12] یک فضای جدیدی میشد، این دیگر مدام جلو میرود، به خلاف اینکه ما مستقیماً بدون آن حرفها بخواهیم خود این را [استفاده کنیم]. مرحوم مجلسی بیانات خیلی زیبایی دارند، در بحارالأنوار همین جا را ببینید، امّا اینکه این فضا را گسترده کنند تا اینجا به نحو متعین بیاید، نمیدانم در ذهن ندارم، و الّا نظیر اینها باز هم هست.
شاگرد: وجود را مشترک لفظی میدانید یا مشترک معنوی؟
استاد: این بحثها را مفصل کردهایم که هیچکدام است، در مورد خداوند متعال که به کار میرود وجود اشاری است. مشترک لفظی یعنی ما دو تا وضع داریم،: این یک معنا، آن یک معنا. وجودی که برای خدا به کار میرود یک معنا دارد، و وجود برای خلق معنای دیگر، این خلاف ارتکاز عرف است، وقتی میگویند «خدا هست» یعنی یک معنای دیگر؟ معنا دو تا نیست، [پس] مشترک لفظی نبود. مشترک معنوی این حرفها را داشت که «لا وجود صفة» و لذا عرض کردم که وجود نه مشترک لفظی است نه مشترک معنوی، بلکه وجودِ اشاری است با همین [مطلب] مقتبس از خطبهی حضرت سیدالشهداء -علیهالسلام-، که اگر تفسیرش را بخواهید صدها بار در این مباحثهی ما تکرار و ضبط شده است. علیایّحال آن مقالهی «با خدایی» که مباحثه کردیم، چون ذهنم و مطالبی که در آنجا گفته بودم بالای آن مقاله، همین فرمایش سیدالشهداء -علیهالسلام- را آورده بودم، چون مبنای آن، فهم من از این عبارت است. در ادامهی آن روایت -چون خطبه است- حضرت به دو جمله ختمش میکنند ببینید چه دستگاهی روی این مباحث دارند: «بِهِ تُوصَفُ الصِّفَاتُ لَا بِهَا يُوصَفُ وَ بِهِ تُعْرَفُ الْمَعَارِفُ لَا بِهَا يُعْرَفُ»[13] با این بحثها میبینم حضرت کار را تمام کردند، «بِهِ تُوصَفُ الصِّفَاتُ» شما میخواهی او را کامل کنید؟ «لَا بِهَا يُوصَفُ» چه جملهای است! واقعاً شما فکر کنید حضرت سیدالشهداء -علیهالسلام- در این جمله چه گذاشتهاند. میگویند هر کجا یک صفتی میخواهد صفتیت [داشته باشد به وسیله او صفتیت میشود] چون [به ذهن میآید که] صفتیت برای خودش است امّا میفرمایند نه؛ اصل خود علم بخواهد علم باشد در طبیعی علم -چه برسد به وجود و عدمش- [میفرمایند] «بِهِ تُوصَفُ». انبیاء و اوصیاء به این نحو مبدأ مطلق را معرفی میکنند؛ وقتی اینطور معرفی میکنند، یک برهان صدیقین از آن ناتج میشود که ولو با مقصود بیان آقای طباطبایی یکی است اما با الفاظ کلاسیک ایشان هماهنگ نیست -قبلاً مکرر عرض کردیم- با وجود و عدم و اینها نمیتوان آن را سررساند، اما مقصود ایشان که می گویند الواقعیة ، حتی سفسطه هم درست است، یعنی با آن از حیث مفاد منطبق است.
شاگرد: نقش نحوی «صفة» در «لَا وُجُودَ صِفَة» چیست؟ شما مضاف مضاف الیه میگیرید یا صفت برای وجود؟ وجودی که این چنین صفتی دارد؟
استاد: من «لَا وُجُودَ صِفَةٍ» خواندم، شما چطور خواندید؟
برو به 0:29:37
شاگرد: من در ذهنم بود که شما میگویید وجود وصفی نیست، وجود اشاری است، میگویید لا وجود که چنین صفتی دارد وصفاً، صفتاً.
استاد: «وُجُودَ الْإِيمَانِ لَا وُجُودَ صِفَةٍ».
شاگرد: اینطور نمیشود گفت: وجودی که صفتی نیست؟
استاد: سه یا چهار شکل وجه دارد، من اینها را نوشتهام.
شاگرد: این را در «با خدایی» که بحث نکرده اید، شاید در جای دیگر بوده است.
استاد: در مباحثهی تفسیر در بحثهای نفسالامر گفتهام، شاید در جای دیگر، آقایانی که مباحثه تفسیر میآمدند، همین سؤالات بود با این [وسائل] ضبطش کردند، ده جلسه شد ولی ده جلسهای که بیش از یک ساعت شده است، یعنی شاید پانزده شانزده ساعت شد، آنجا را باید ببینم و پیادهسازی هم شده است.
شاگرد: آن بندهی خدا پیدا شد؟
استاد: بله، آوردند. باید از آنها بپرسم، چون زحمت کشیده و پیاده کرده اند و فقط به من دادند. مثل اینکه میخواستند مقدماتی طی شود، ابائی نداشتند ولی به من اینطور گفتند.
شاگرد: اگر صوتش هم باشد ما گوش میدهیم، حتماً لازم نیست متن هم باشد.
استاد: گمان نمیکنم ابائی داشته باشند، باز هم می پرسم. علیایّحال در آن جلسات هم، جلساتی بود که اینها را به اندازهای که به ذهنم میآمد توضیح دادم، مخصوصاً در آخر جلسهی نهم و دهم، اصل آن رابطهی اصلی کسی که فرمایش میفرمود، خیلی مصرّ بود بر اینکه اگر آنها نشد، تشبیه هم که نیست و تعطیل هم که نیست، رابطهای که میخواهیم بگوییم چطوری بود که با رابطهی احاطه و نحوش اینطور خلط شده است در آن مباحثه. حالا ان شاء الله خدمتتان میدهم.
شاگرد: علت اینکه این بحث را ادامه دادیم میخواهیم ارتباطش با بحث معلوم شود -و هروقت لازم دانستید به آن برگردید- ما گفتیم شما دارید مسئله ابهام را حل میکنید، در ابهام توجه خیلی خوبی دارید که ما هم ابهام در وجود داریم، هم در فرد و هم ماهیت و طبیعت. حالا ما گفتیم با توجه به اینکه نفسالامر چندین حوزه دارد و نفسالامر هم در بحثِ ما به شدّت مورد نیاز است، میتوان فکر کرد که ابهام چه حوزههای دیگری میتواند داشته باشد، یعنی ما فقط در مورد ابهام متافیزیکی بحث میکنیم، که ابهام متافیزیکی یا فقط وجود است یا ماهیت است یا پنج یا شش مورد دیگر، که من دیروز خیلی سعی کردم دستهبندی کنم و یادداشت هم کردم ولی نیاوردم که آن دوازده که شما فرمودید برای من واضح شد که دوازده مورد نیست، حداکثر چهار یا پنج مورد است، اگر بتوانید این چهار یا پنج مورد را نگاهی کنید.
استاد: الان که این را فرمودید مطلبی به ذهنم رسید،که آن وقتی که مینوشتیم و به ده یا دوازده رسید و جلو میرفت، انگیزهی ما اصلاً کشف حوزهها نبود، اصلاً ما دنبال آن نبودیم، آن بحث خیلی کار میبرد. ما میخواستیم بگردیم بهترین مثالی که مخاطب ما از دبستانی تا دانشگاه، زودتر به وسیله آن مثال مقصود ما را میگیرد جستجو کنیم و پیدا کنیم. این خیلی مهم است، روشهای پیشبرد اذهان، برای اینکه مقصود را بگیرند، و مثالهایی که بهترین کارایی را دارد. لذا این بوده که حوزههای مختلف را یادداشت کردیم که ببینیم کدام مثال بهتر است.
شاگرد: من آنها را دارم.
استاد: خود من هم نوشتهام. شاید در مطالبی که شما خلاصه میکردید هم باشد.
شاگرد: بله همان جا هست. اگر می خواهید من بخوانم تا ببینید.
استاد: من در کشف حوزهها و تعدّد اینها، الان خیلی اقبال ذهنی ندارم، چرا؟ چون عرض کردم تا اول ذهن ما، خود حوزه را لمس نکند، مدام دستهبندیهای کلی رهزن میشود، مثلا شما میگویید: «المعدوم المطلق لا یخبر عنه» یک جمله به این سادگی، برای کدام حوزه است؟ مفادش که مبهم نیست، همهی علما هم قبول دارند، اما وقتی میخواهید تحلیل کنید چقدر حرف میبرد؟ عرضم این است قبل از اینکه بخواهید این را جزء یکی از حوزهها مندرج کنید، خودش را مدام تلطیف ذهنی کنید ببینید مفادش چه میگوید، آیا این مفاد با آنهایی که شما میدانید خیلی منطبق است؟ اگر منطبق نیست، صبر کنید، شاید یک حوزهای است که مربوط به آنها نیست، ذهن دارد از یک جایی چیزی را درک میکند که شما میخواهید احکام حوزههای دیگر را با زور بر او تطبیق بدهید، عرض من این است. لذا ذهناً استقبالی ندارم از اینکه سریع دستهبندی کنیم، [البته] ذهن حصر را دوست دارد، میخواهد همه اینها را سریع در همیان و انبان خودش جمع بکند.
شاگرد: تلقی من این است که ما میخواهیم بدانیم چه حوزههایی را فعلاً کشف کرده ایم که بعد اگر مثال دیگری پیدا کردیم ببینیم در اینها قرار میگیرد یا نه، از این جهت گفتم که چند مورد برای من واضح است که این چند تا با هم یکی است، وقتی یکی شد اینها را کنار بگذاریم و بگوییم حداقل از این دوازده تا پنج مورد قطعی است.
استاد: الان موطن استحاله نمیدانم کدام یک از اینهاست.
شاگرد: استحاله را جدا گذاشته بودید، منتهی اینکه میگویم بحث دارد این است که در مورد اول گفتید امر به طبیعت تعلق میگیرد یا به فرد، مورد دوم فرمودید وضع و استعمال در لفظ و فرد، هردو به معنای طبیعی لفظ و طبیعی معناست. به نظر من این مورد جدیدی نیست، الان داریم فرد و طبیعت را بحث میکنیم که بحث استعمال لفظ بود. مورد سوم فرمودید تمام استلزامات. مورد چهارم اعداد اول، که اعداد اول آیا در فضای طبیعیات است؟ من برداشتم این است که همهی اعداد اول طبیعی است یعنی مورد جدید اضافه نشد.
شاگرد1: البته خود اعداد اول یک خصوصیتی داشت.
شاگرد: خصوصیت داشت، اما از جنس طبیعی بود.
شاگرد1: عینیت خاصی داشت.
استاد: بله عینیتش خیلی مهم بود. این درست است ولی باز همین اعداد اول، شما قضایایی که راجع به آن مطرح است را ببینید، آنها دیگر ربطی به طبیعی ندارد، مثلاً میگویید اعداد اول بی نهایت است، این دیگر طبیعی نیست، قضیهٌ حقیقة صادقة نفسالأمریة ؛ این عدم تناهی اعداد اول که طبیعت نیست ولی قضیةٌ صادقة. راجع به اعداد اول چیزهای دیگری هم هست، مثلاً آن چند قواعدی که برای اعداد اول هست و در طول تاریخ ریاضیات گفتهاند، مثلاً اعداد اولِ مِرسن، اعداد اوّلِ اویلِر، ضابطههایی که هر کدام حدس زدهاند که غالبش هم هنوز سرنرسیده است و از آن مشکلات و معماهای ریاضی است. آنها خودش طبیعی نیست، آن قاعدهها قاعده است و ریخت خاص خودش را دارد، یعنی شما نمیتوانید به ما بگویید که مثلاً فرد این قاعده چیست، در موطن وجود چه جور است، در موطن عدم چیست؟ ریخت قاعده در حوزهای است که این سؤالات برای آن جا ندارد. شما میتوانید بگویید شیرینی زوج نیست اما این جواب، جوابی است که میخواهد بگوید سلب و ایجاب، اما جواب بهتر چیست؟ بگویید اصلاً نگو شیرینی زوج هست یا نه، در حوزه دیگری و مناسب خودش حرف بزن، چه کار داری زوجی را که برای حوزه کمّ منفصل است، را در اینجا سؤال میکنی؟جواب درست این است. ولو همین جا اگر جواب بدهند که بله من میگویم شیرینی زوج نیست، غلط نگفته ، اما روی آن فطرت خود تقسیمبندی جلو نرفته است.
شاگرد: مورد بعدی قواعد ریاضی و هندسه بود که توضیح شما سمت قواعد ریاضی میرفت. یک بحث از اول داشتید، یک بحث از قواعد ریاضی و هندسی، برداشتم با توجه به توضیح شما اعداد اول یا منحل به طبیعیها میشود یا منحل به قواعد میشود، و برای ما شق جدیدی ایجاد نکرد، حرفم این است این دوازده تا حوزه، لااقل دوازده مورد نیست، اگر فرصت داشته باشید یکبار نگاه کنید که واقعاً چند حوزه است.
استاد: دوباره نگاهی بکنیم ببینید آن دوازده تا
شاگرد: چند حوزه تا الان دستمان هست.
استاد: این کار بسیار خوبی است که ببینیم به قول شما حاصلش چندتا حوزه است.
شاگرد: من ۱۲ تا نوشته بودم، شما دوتا را بعد اضافه کردید، مجموعاً چهارده حوزه شد. یعنی سیستمهای صوری و وعاء فرض اجتماع نقیضین ندارد که شما اضافه کردید. مثلاً شما وعاء فرد اجتماع نقیضین را غیر از استحاله تناقض در اینجا به عنوان دو بند آورده اید.
استاد: یعنی فرد، همان فردهایی که دیروز میگفتم ماینون میگوید بعضی فردها هست که هستی غیرموجود است، حالا در زبان ما همین دو لفظ به کار ببرم -و قبلاً هم صحبت شد و بعداً هم اگر صحبتش شد عرض می کنم- هستیهای ناموجود، من داشتم در فارسی فکر میکردم که در فارسی خوب شده، چون با زبان عربی دو لفظ داریم میگویند «هستیهای ناموجود» که میگویند خب دو تا شد، در صورتی که اگر بگویند «هستیهای ناهستی» …. آنها هم یک لفظ (Being) دارند و یک لفظ (Existence) یعنی «وجود» و «بودن» با لفظ – مانعی هم ندارد- اما اینکه تحلیل شود خیلی کار میبرد؛ یعنی واقعاً آنطوری که در ذهنم هست زبان طبیعی چون از افراد شروع میشود، از انس انسان با فرد شروع میشود کمبود دارد، بعداً هم [چون] ذهن زرنگ است و خداوند متعال این ترفندها را به او داده است که با همین مفاهیمی که از افراد شروع شده و بالا میرود بالدقه برای آنجا هم به کار میبرد، اما اگر بخواهد اینها را بعداً جدا کند، باید این کمبود زبان و برای مفاهمه چیزی اضافه کند.
برو به 0:40:30
شاگرد: حوزه حرکت هم به نظرم چیزی غیر از طبیعت و فرد است.
استاد: آن را هم من به خصوص نوشتم.
شاگرد: بله، همین جا نوشته بودید. و به کار ابهام هم میآید.
استاد: این از چیزهایی است که ذهن من در آن قوی است که حوزه حرکت، دقیقاً حوزه خاص خودش است؛ و لذا دائماً وقتی میخواهند به این بیانات بگویند تناقض آمیز میشود، و حال آنکه درست است، عبارات شما برای موطن غیر حرکت است، میخواهید حرکت را که حوزهی خاص خودش است دائم با تعبیرات این مواطن بگویید به تناقض برخورد میکنید. شاید در همان جا تشابک وجود و عدم را گفتم.
شاگرد: اینقدر سؤال کردیم وقت شما را گرفتیم
شاگرد1: فردا را در مورد همین دوازده حوزه یا چهارده تا بحث بکنیم
استاد: خصوصیات سنّ شما اینست که یک اقبال دیگری به این بحث هاست و من حرفی ندارم در خدمتتان هستم عرض کردم بهانه هستم… منظور اینکه اگر ادامه ش بدهند ما در خدمتتان هستیم از باب بهانه اما اگر نخواستید ادامه اش بدهید دنبالۀ همین را می خوانیم. یک کلمه دیگر هم عرض بکنم راجع به آنه دیروز عرض کردم طبایع بسیط دارد و در ترکیب پدید می آید، لابشرط اخذ می شود و اینها، بعضی مثال های خوبی در ذهنم بود حالا زنده بودیم ان شاء الله فردا
«و الحمد لله رب العالمین و صلّی الله علی محمّد و آله الطیبین الطاهرین»
کلیدواژه: پارادوکس خرمن، ابهام، فطریات، نفسالامر، فرارابطه، رابطهی کلّی، رابطهی استلزامات، مشیر، مشار الیه، وصف عنوانی، نظم بامقابل، نظم بیمقابل، برهان صدیقین، نسبت، مقولات، کیف، جوهر، عرش حقایق، امتناع تناقض، قضیهی شرطیه، کلی طبیعی، فرد، مشترک لفظی، مشترک معنوی، وجود اشاری
اعلام: علامه طباطبایی
[1] سورهی انبیاء،آیهی22
[2] شیخ صدوق، التوحید، ص439، البته عبارت چنین است:«وَ الْخَلْقُ يُمْسِكُ بَعْضُهُ بَعْضاً»
[3] شیخ صدوق، التوحید،ص77 عبارت چنین است: «هُوَ قَبْلَ الْقَبْلِ بِلَا قَبْل»
[4] شیخ صدوق، التوحید،ص115 عبارت چنین است:«أَمْ كَيْفَ أَصِفُهُ بِحَيْثٍ وَ هُوَ الَّذِي حَيَّثَ الْحَيْثَ حَتَّى صَارَ حَيْثاً فَعَرَفْتُ الْحَيْثَ بِمَا حَيَّثَ لَنَا مِنَ الْحَيْث»
[5] سورهی ابراهیم،آیهی10.
[6] شیخ صدوق، التوحید، ص439
[7] شیخ صدوق، التوحید،ص36
[8] شیخ صدوق، التوحید، ص31.
[9] همان، ص34: «أَنَّ الْمَأْمُونَ لَمَّا أَرَادَ أَنْ يَسْتَعْمِلَ الرِّضَا-علیهالسلام- عَلَى هَذَا الْأَمْرِ جَمَعَ بَنِي هَاشِمٍ فَقَالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أَسْتَعْمِلَ الرِّضَا عَلَى هَذَا الْأَمْرِ مِنْ بَعْدِي فَحَسَدَهُ بَنُوهَاشِمٍ وَ قَالُوا أَ تُوَلِّي رَجُلًا جَاهِلًا لَيْسَ لَهُ بَصَرٌ بِتَدْبِيرِ الْخِلَافَةِ فَابْعَثْ إِلَيْهِ رَجُلًا يَأْتِنَا فَتَرَى مِنْ جَهْلِهِ مَا يُسْتَدَلُّ بِهِ عَلَيْهِ فَبَعَثَ إِلَيْهِ فَأَتَاهُ فَقَالَ لَهُ بَنُو هَاشِمٍ يَا أَبَا الْحَسَنِ اصْعَدِ الْمِنْبَرَ وَ انْصِبْ لَنَا عَلَماً نَعْبُدُ اللَّهَ عَلَيْهِ فَصَعِدَ -علیهالسلام- الْمِنْبَرَ فَقَعَدَ مَلِيّاً لَا يَتَكَلَّمُ مُطْرِقاً ثُمَّ انْتَفَضَ انْتِفَاضَةً وَ اسْتَوَى قَائِماً الخ…».
[10] تحف العقول، ص245.
[11] طبرسی، الإحتجاج على أهل اللجاج،ج1، ص 201.
[12] شیخ صدوق، التوحید، ص439
[13] ابنشعبه حرّانی، تحفالعقول، ص245
دیدگاهتان را بنویسید