مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 95
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
«و أمّا الطريق الثالث القريب من الثاني، فهو أن يكون الوضع بمعرّفيّة النهي عن الفحشاء مثلا، لما يؤثّر فيه بعنوانه الواقعي الغير المعلوم لنا، بحيث يكون الوضع عامّا و الموضوع له عامّا، و هو مجموع هذه الأمور الدخيلة في الغرض، المعنونة بالعنوان الملزوم للغرض. و هذه الأمور التي يكون مجموعها صلاة، يعرّفها الأثر المعلوم لنا و ملزومه المعلوم للآمر و الواضع، لكنّها ذات عرض عريض من حيث جزئيّة هذه الأفعال في حال الاختيار و الحضور، و عدم جزئيّة بعضها في حقّ المسافر و جزئيّة بعضها للملتفت و عدمها لغيره و هكذا؛ فجميع الصلاة بما لها من الأبدال للأصناف المختلفين، صلوات ملزومة للنهي عن الفحشاء، لا أنّ إحداها صلاة و الأخريات أبدالها، بل كلّها، تسمّى صلاة، و مأمور بها»[1].
استاد: «و أمّا الطريق الثالث القريب من الثاني، فهو أن يكون الوضع بمعرّفيّة النهي عن الفحشاء مثلا، لما يؤثّر فيه بعنوانه الواقعي الغير المعلوم لنا، بحيث يكون الوضع عامّا و الموضوع له عامّا، و هو مجموع هذه الأمور الدخيلة في الغرض، المعنونة بالعنوان الملزوم للغرض». در اینجا حاج آقا سه چیز را میفرمایند. اگر هر سه چیز را در نظر بگیرید، دیگر عبارت صاف است. یکی عنوان لازم، مثل عنوان ناهی، «نهی عن الفحشاء»، این عنوان لازم است که معرّف است. یک عنوان ملزوم داریم؛ یعنی آن چیزی که این «نهی عن الفحشاء»، اثرِ آن است. و یکی هم معنون این عنوان ملزوم و عنوان دوم. اگر اینها را از هم جدا بکنید، دیگر عبارت صاف است؛ پس یک عنوان لازم، «المعلوم لنا»، «الناهی». یک عنوان ملزوم، «الغیر المعلوم لنا»؛ که میگوییم آن چیزی که اثرش نهی است. یکی هم معنون به این عنوان ملزوم؛ یعنی آن چیزی که این عنوان مبهم «ما یؤثّر فی النهی» بر آن صدق میکند. این سه تا را در نظر بگیرید.
شاگرد: سومی را یک بار دیگر بفرمایید.
استاد: معنونِ این عنوان ملزوم، نه عنوان لازم. عنوان لازم یعنی عنوان الناهی؛ که برای ما معلوم است. عنوان ملزوم برای ما معلوم نیست، فقط برای آمر و واضع معلوم است. این عنوان ملزوم -یعنی آن چیزی که موثِّر است- این یک معنون دارد؛ یعنی بر یک چیزی در خارج صدق میکند. معنون خارجی آن چه میشود؟ معنونِ عنوان ملزوم میشود.
شاگرد: معنون عنوان لازم هم هست دیگر. معنون هر دو هست. اینگونه نیست؟
استاد: معنونِ عنوان لازم هم هست. امّا اگر بخواهیم دقیقاً منطبق باشیم، اینها تفاوت میکند. حالا این را توضیح هم میدهند. چرا؟ الان توضیح میدهند. میفرمایند راه سوم که به راه دوم نزدیک است، این است که «أن یکون الوضع»، اینجا وضعْ یعنی چه؟ یعنی اول آوردن آن معنایِ عامّ در ذهن، «بمعرّفیّة النهی». وضعْ عام است؛ امّا نه اینکه خود آن عنوان عامّ بخواهد بعداً وسیله باشد، بلکه فقط معرّف است. «بمعرّفيّة النهي عن الفحشاء مثلاً». خب این وضع، مفهوم متصوَر.
شاگرد: این «لام» که بعداً میآورند، موضوعٌله را لحاظ میکنند.
استاد: این «لِ» برای موضوعٌله است.
شاگرد: میفرمایند «الوضع لِما»؛ نه اینکه همان معنای ملحوظ منظورشان باشد. شما وضع را به معنای ملحوظ میفهمید یا نه؟
استاد: وضعْ یعنی معنای متصوّر.
شاگرد: و نه معنای موضوعٌله. در حالی که در آینده میگویند «الوضع لِما».
استاد: میدانم. یعنی وضعْ «بمعرّفیّة» است برای او.
شاگرد: یعنی شما میگویید معنای ناهی از منکر را میآوریم و بعد برای ملزوم وضع میکنیم؟
استاد: نه فقط ناهی را. ناهیْ فقط معرّف است. ناهیْ معرّف یک عنوان مبهم است. آن عنوان مبهم، شد وضعْ عام، خود آن عنوان ملزوم.
شاگرد: خب در این عبارت این را نمیگویند.
استاد: چرا دیگر. معرّفیّت یعنی همین. «أن یکون الوضع بمعرفیّة». یعنی یک معرّف داریم که این، خودش وضع نیست؛ بلکه این فقط معرّف است. چه چیزی وضع است؟ که وضع عام هم هست؟ آن عنوان ملزوم که مبهم است. پس شد وضعْ عام، یعنی آن عنوان ملزوم. موضوعٌله چه شد؟ خود این عنوان ملزوم است، امّا عنوان ملزومی که با معنون خودش در ارتباط نزدیک است. وقتی «لام» میآید، دارد موضوعٌله را میگوید.
«أن یکون الوضع بمعرفیّة النهی عن الفحشاء مثلاً». «لِما»، موضوعٌلَه عام را میخواهند بگویند، که وضع هم خود همین «لِما» است؛ یعنی وضعْ عام، موضوع لهْ عام. «لِما یؤثّر فیه» یعنی برای آن عنوانی که موثّر است در آن «نهی عن الفحشاء». «أن یکون الوضع لما یؤثّر»، فاعل «یؤثّر»، «ما» است، «فیه» در آن نهی.
خب چه چیزی است که موثّر در نهی است؟ معنون به چه عنوانی است؟ ایشان میفرمایند ما نمیدانیم، عنوان واقعی. فقط معرِّف دارد و معرَّف برای ما معلوم نیست. «بعنوانه الواقعی الغیر المعلوم لنا» که برای ما معلوم نیست؛ ولی علی ایّ حال، وضعْ او است و موضوعٌلَهْ هم او است. «بحیث یکون الوضع عاماً»، یعنی همین عنوان معرَّف در نظر گرفته شده است فقط به وسیله معرِّف آن. «و الموضوعُلَه» هم چطور؟ «عاماً». خب برای همین عنوان عامّ هم وضع شده است. فقط بعداً کار را آسان میکنند و میگویند این عنوان برای منِ مستمع، من که مستعمِل هستم، عنوان واقعی معلوم نیست، امّا برای خودِ آمِر و واضِع معلوم بوده است. این را بعداً اشاره میکنند.
شاگرد: موضوعٌلهْ آن ملزوم، آن عنوان واقعی شد دیگر. درست است؟
استاد: موضوعٌله، عنوان ملزوم شد.
شاگرد: خودِ ملزوم، عنوان شد. چون بعد از آن فرمودند: «لما یؤثّر فیه بعنوانه». وضعْ برای چیزی صورت میگیرد که با عنوانش، موثِّر در آن نهی از فحشاء است.
استاد: یعنی شما میفرمایید که وضعْ برای موجود خارجی است!!
شاگرد: برای آن اجزای صلاتی که حالا ما دقیق نمیدانیم که چه هست.
استاد: یعنی معنون!! این را نمیخواهند بگویند. اگر معنونْ موضوعٌله باشد که وضعْ عام، موضوعٌلهْ عام نمیشود.
شاگرد: خب الان اینجا دارند میگویند «لما یوثّر فیه بعنوانه».
استاد: میخواهند به غیر معلومیّت عنوان تاکید بکنند.
شاگرد٢: «للملزوم» در واقع.
استاد: بله. «یکون الوضع بمعرفیّة اللازم للملزوم بعنوانه الواقعی الغیر المعلوم لنا» که میخواهند تاکید بکنند که یک عنوانی دارد، ولی ما نمیدانیم. چرا؟ چون نمیتوانیم جامع گیری برای مراتب صحیح بکنیم. «بحيث يكون الوضع عامّا و الموضوع له عامّا». پس فرق آن با طریق دوم اینگونه شد.
شاگرد: «بعنوانه» متعلّق به کجا است؟
استاد: به عنوان آن «ما». «لما یوثر فی النهی» بعنوان آن «ما» یعنی مؤثر. «بعنوانه الواقعی الغیر المعلوم لنا» که ملزوم باشد.
«بحیث یکون الوضع عاماً و الموضوع له عامّاً». آن عنوان واقعی ملزوم، عام است؛ موضوعٌلَه هم خودش است و عامّ است و خاصّ نیست و اصناف نیستند.
شاگرد: با عنوانش تاثیر میگذارد؟
استاد: «یؤثّر فی النهی». «بعنوانه» به وضع میخورد. نه اینکه بخواهند بگویند «یؤثّر بعنوانه». هرگز این را نمیخواهند بگویند. یعنی بخواهند بگویند که به عنوانش مؤثر است!! نه. «لما یؤثّر فی النهی أن یکون الوضع» برای او به آن عنوانی که ما نمیدانیم.
برو به 0:07:51
شاگرد: شاید هم بخواهند فرمایش شما را…
استاد: تاکید بکنند بر روی غیر معلومیّت؟
شاگرد: نه. همان مطلبی که در ابتدا فرمودید. «ما یؤثّر» که آن چیزی خارجی است؛ امّا نه برای تک تک اشیاء خارجی، بلکه «بعنوانه» است.
شاگرد٢: آن خارجیّت ندارد. شاید واقعیّت…
استاد: «ما یؤثّر» را من در اینجا عنوان ملزوم میگیرم، نه معنون آن.
شاگرد: اگر هم معنون بگیریم، به نظرم «بعنوانه» قضیه را برمیگرداند روی عنوان.
استاد: بله.
شاگرد: یعنی عنوان ملزوم.
استاد: بله. یعنی به عبارت دیگر الان وضعْ عام و موضوعٌلهْ عام؛ یعنی چه؟ یعنی وضعْ عنوان ملزوم است و موضوعٌله هم عنوان ملزوم است، امّا این عنوان ملزوم برای ما روشن نیست و عنوان است برای آن چیزی که خارجیّاً تاثیر خارجی دارد. پس وقتی میگویید «المؤثّر»، این عنوان است، «المؤثّر» که مؤثر نیست، بلکه «المؤثّر» عنوان است، امّا معنون «المؤثّر» همان است.
شاگرد: به عبارتی میتوانیم بگوییم در واقع برای وضع، یک تصوّر لفظ باید بشود، یک تصوّر معنا باید باید بشود. با تصوّر لفظ که مشکلی نداریم. در تصوّر معنا، نیاز به این داریم که یک چیزی در ذهن بیاید. برای آن از معرِّف استفاده میکنیم؛ امّا به واسطه او، با وجود اینکه از وصف آن داریم استفاده میکنیم، امّا اصل کارش، اشاره به آن عنوان ملزوم است. این حرف درست است؟
استاد: بله. عنوان لازم.
شاگرد: نه. کار عنوان لازم این شد که اشاره کند به عنوان ملزوم.
استاد: بله، درست است. به صورتی که «یکون الوضع عاماً». آن «الوضع عاماً» هم خود آن عنوان مشاره الیه است.
شاگرد٢: نه خود ناهی.
استاد: بله. من هم همین گونه میفهمم.
شاگرد٣: مؤثر هم معنون است، نه خود عنوان.
استاد: نه. مؤثر، هم عنوان دارد و هم معنون. عنوانی دارد که «الغیر المعلوم لنا»؛ که ملزوم آن عنوان لازم است و معنون هم دارد.
شاگرد٣: آن که مؤثر است، کدامیک است؟ عنوان ملزوم است یا خود معنون ملزوم است؟ آن چیزی که مؤثر در ناهی از فحشاء است، کدام است؟
استاد: مؤثر مصداقی، معنون است. مؤثرِ موضوعٌله، به عنوان این که صدق بکند بر آن به صورت مفهومی، «المؤثر» همان عنوان غیر معلوم ملزوم است.
شاگرد: الان شما در اینجا میفرمایید که مؤثر، معنون است یا عنوان؟
استاد: موضوعٌله که معنون نمیتواند باشد. معنون موضوعٌلَه است به توسط عنوان و لذا میگویند وضعْ عام، موضوع لهْ عام. و إلاّ اگر معنون بگیریم -با آن توضیحی که الان میدهند و مراتب هم دارد- دوباره موضوعٌلهْ میشود خاص اضافی. ایشان میخواهند موضوعٌلَه را از خاص اضافی خارج بکنند و میخواهند آن را عام بگیرند.
شاگرد٢: «بعنوانه» را متعلّق به «یؤثّر» که نمیگویید؟
استاد: برای وضع است.
شاگرد: درست است. ولی متعلق به «یؤثّر» نیست.
استاد: بله. حاصل عرض بنده در تبیین عبارت اینگونه شد که «أن یکون الوضع لما یؤثّر»، وضع بشود برای او به چه چیزی؟ به عنوانی که معلوم نیست و ایشان میخواهند بر روی غیر معلومیّت آن تاکید بکنند. میخواهند بگویند که فقط معرِف است و -به فرمایش شما- مشارٌالیه است. وضعْ عام، یعنی وضع یک مفهوم مشارٌالیه یک معرّف به نحو عمومی، که «غیر المعلوم». موضوعٌلَه چه است؟ خودش. پس وضع عام، موضوعٌلَه هم عام.
شاگرد: متعلّق المتصوّر را محذوف بگیریم چطور است؟
استاد: کدام را میفرمایید؟ «بعنوانه» را؟ یعنی «المتصوّر بعنوانه». خب من این «المتصوّر» شما را از حیث معنا قبول دارم ولی میگویم از دل «الوضع» در میآید. «أن یکون الوضع بعنوانه»، خب این یعنی «الوضع»، «بعنوانه» است، وضع برای آن عنوان است و «بعنوانه» وضع صورت میگیرد. انسان خیال میکند «المتصوّرِ» شما، در دل «الوضع» هست و دیگر نیازی به گرفتن در تقدیر نیست.
شاگرد: متعلق بگیریم برای «ما»یِ موصوله؟ «لما یؤثر فیه المتصوّر بعنوانه».
استاد: «أن یکون الوضع لما یؤثّر فی النهی» که «المتصوّر» آن مؤثر «بعنوانه الواقعی الغیر المعلوم»؛ مانعی ندارد. علی أیّ حال این چیزی را هم که شما میگویید به خیالِ انسان میرسد که مقصود یکی است؛ «بحیث یکون الوضع عامّاً و الموضوع له أیضاً عاماً».
حالا آن «ما یؤثر»، که عنوان واقعی آن برای ما معلوم نیست، چیست؟ «و هو مجموع هذه الأمور الدخیلة فی الغرض». این مؤثر، مجموع این اموری است که دخیل در غرض است. یعنی غرض چه است؟ نهی. کلمه «مجموعِ امور»، مثل «أحد هذه الأمور» است، یک عنوان محضی است که هیچ حالت وضوحی ندارد، فقط یک معرِّف میخواهد. معرِّف آن چه است؟ «الدخیل فی النهی». «الدخیلة فی الغرض». مجموع چه چیزی؟ مجموع اموری که «الدخیلة فی النهی». پس تنها و تنها آن چیزی که توانست برای ما توضیح بدهد، دخالت در غرض است، دخیل در نهی بودن است. خودِ آن مؤثر، شده است «مجموع»؛ و مجموع هم «المعنونة بالعنوان الملزوم للغرض»، این مجموعی که معنون شده است به یک عنوانی که خودش روشن نیست. ملزوم غرض است، که نهی است. غرض که نهی است، روشن است، امّا عنوانِ ملزوم روشن نیست.
«و هذه الأمور التي يكون مجموعُها صلاةً، يعرّفها». این اموری که بنا بر وضع للصحیح برای ما مبهم است، برای مراتب عنوان و معنون، جامع گیری واحد نداریم. «یعرّفها الأثر المعلوم لنا»، معرّف این اموری، که مجموعش صلات است، آن اثری است، که آن اثر برای ما معلوم است. «و ملزومه المعلوم للآمر و الواضع»، «للأَمر» نیست، که به صورت اشتباهی در اینجا «للأَمر» ضبط شده، که باید تصحیح بشود؛ «للآمِر» صحیح است. و ملزوم این معرّف چه است؟ «المعلوم». او برای آمر و واضع معلوم است و فقط برای ما معلوم نیست. او که میخواسته امر بفرماید، میدانسته چه چیزی غرض او را و نهی را میآورده؛ لذا فرموده این صحیح است، یعنی مؤثر در غرض و نهی است. آن صحیح نیست، یعنی مؤثر در نهی عن الفحشاء نیست.
برو به 0:14:31
شاگرد: اگر برای او معلوم است، واضع نیاز به معرّف دارد دیگر. اگر برای او معلوم است، چه نیازی دارد به معرّف عنوان لازم برای ملزومِ معلوم برای خودش. اگر برای واضع معلوم است چه نیازی به معرّف دارد؟
شاگرد٢: معرِّف «لنا» است.
شاگرد: ما که نمیخواهیم وضع بکنیم.
استاد: نه، چون ما میخواهیم استعمال کنیم دیگر.
شاگرد٣: باید بگوییم مستعمِل. شما واضع را عرف میگیرید یا خداوند؟ اگر خداوند است که مطّلع است و دیگر احتیاجی به معرّف ندارد.
استاد: نکته ای که هست این است که آن عنوان ملزوم، تعیّن منطقی دارد یا ندارد؟ مشکل ما در جامع صحیح بر سر چه چیزی است؟ ما که میگوییم میخواهیم برای صحیح، جامع بگیریم، آیا مشکل ثبوتی داریم؟ یا مشکل دستیابی داریم؟ اگر مشکل دستیابی است، خب این حرف خوب است، «غیر المعلوم لنا». امّا اگر مشکل ثبوتی داریم که نمیشود؛ مثل اینکه چطور ایشان به جامع مقولی اشکال ثبوتی کردند. اگر مشکل ثبوتی باشد، دیگر نمیشود بگوییم «المعلوم لنا». این سوال در ذهن من بود که اگر منظور شما هم همین است باید بر روی آن فکر بکنیم؛ ولی فعلاً اینچیزی که الان ایشان میفرمایند، میگویند ملزوم.
البته من مقصود ایشان را توضیح بدهم. ایشان میفرمایند من که ملزوم میگویم، منظورم در اینجا مجموعهای از امور مؤثِّر در نهی بالفعل است. خب این برای من معلوم نیست، من که شارع نیستم. امّا خدا که میداند این نماز در این شرایط، صحیح است و همین نماز در شرایط دیگر فاسد است؛ پس خدا میداند که مجموعه این امور در این شرایط مؤثّر بالفعل است. این «المعلوم» که میفرمایند این است، «للآمر و الواضع». وقتی واضع میخواهد بگوید که این نماز صحیح است و «وضعتُ لفظ الصلاة للصلاة الصحیحة» علم دارد که کجا صحیح است. این اندازه هم برای ما نحن فیه کافی است و از آن سؤال، جواب میدهد.
شاگرد: این که بر «آمر» عطف کرده اند، نشان میدهد آمر و واضع در نظر شریفشان یکی است.
استاد: بله دیگر. این که درست است. واضع یعنی شارع، آمر هم یعنی شارع. این که حتماً همین گونه است و درست است.
شاگرد: شارع که دیگر برای وضعش احتیاج به معرفیّت ندارد، که بخواهد آن معنا را تصوّر بکند «بالمعرّف»؛ نه، خودش تصوّر میکند، خود ملزوم را تصوّر میکند. این که مشکلی ندارد. مگر همان اشکالی که شما میفرمایید، باشد، که اصلاً خودش ممکن شدنی نباشد و غیر قابل تصوّر باشد.
استاد: این سوال را عرض کردم. اگر اصلاً خودش تعیّن منطقی ندارد؛ مثلاً میگویند «مجموع هذه الأمور»، این یکی از آنها است. حالا بگوییم ما نمیدانیم «مجموع هذه الأمور» چه چیزی است، خدا که میداند. این حرف چگونه است؟ این حرف نظیر آن چیزی است که گفته بود آیا خدا میتواند زمین را به این وسعت در یک تخم مرغ جا بدهد؟ بگوییم ما عاجز هستیم، مجموع هذه الأمور را نمیدانیم، ما جاهل هستیم، امّا خدا که میداند! میگوییم اصلاً «مجموعُ هذه الأمور» مفهوماً تعیّن منطقی ندارد تا بگوییم ما نمیدانیم، امّا خداوند میداند. کدام امور؟ وقتی به صورت کلی «مجموع هذه الأمور» گفتهاید، «أحد الأمور الثلاثة»، میگوییم ما نمیدانیم کدام است، امّا خدا که میداند. «الثلاثة» را به عنوان یک چیز کلّی، بگوییم خدا میداند؟!! این یک نحو دور رفتن از واضحات فکر است که بگوییم خب خدا میداند. الان در اینجا بحث همین است. «مجموع هذه الأمور» اگر بگوییم اصلاً ثبوتاً…
شاگرد: البته این «أحد» نیست. این، مجموع است.
استاد: مجموع أحد در این فضای بحث ما فرق میکند.
شاگرد: در این عبارت «أحد الأمور» نیامده است.
استاد: خدا که میداند در ما نحن فیه.
شاگرد٢: امور را که میداند. بالاخره یک رکوع است و اذکار هست و …
استاد: در ما نحن فیه میدانیم. همین چیزی که من عرض کردم برای اینکه عدم تعیّن را توضیح بدهم.
شاگرد: آیا خود شما قبول دارید که ثبوتای تعیّن ندارد؟!! ثبوتاً که تعیّن دارد. بالاخره خدا میداند که … ما هم که میدانیم بالفعل این رکوع با این دو تا سجده اثر میگذارد، یا رکوع بدون سجده؛ امّا خدا که میداند هر فردی در هر موطن زمانی چه کاری باید انجام دهد.
استاد: آن را که خداوند قطعاً میداند، ولی مشکل ما که این نیست. مشکل ما این است که این معلومات خدایِ متعال، که میداند این صلات مؤثر است و آن صلات مؤثر نیست، آیا برای آن طیف مؤثِّرش، جامعی هم داریم یا نداریم؟ پس علم خدا به مصادیقِ مؤثرِ بالفعل، حل نمیکند که ثبوتاً جامع هم برای اینها ممکن است یا نیست. مثل اینکه خدای متعال هم علم دارد به این مقوله جنس عالی و هم علم دارد به آن مقوله جنس عالی؛ حالا بگوییم چون خدا به این دو تا مصداق علم دارد، پس باید یک جامع هم داشته باشد. نه، منافاتی ندارد که خدای متعال به دو تا جنس عالی علم دارد و در عین حال اشتراک مقولی بین آن دو نیست.
شاگرد: آیا در اینجا، «مجموع امور» را به «أحد الأمور» تشبیه میکنید یا نه؟ مجموعه امور دخیله را که نباید تشبیه کرد. ظاهراً «مجموع امور» مثل «أحد الأمور» نیست.
استاد: من اول از خود مفهوم وارد شدم. در ما نحن فیه، اینکه خدا مجموع را میداند، منظور من این بود که مفاهیمی مثل احد و مجموع را تحلیل بکنیم. «مجموع الأمور الثلاثة». بگوییم ما نمیدانیم که چه است، امّا خدا میداند چه چیزی است. وقتی که خود ثلاثة، متعیّن نیست، حالا بگوییم خدا میداند ثلاثة چه چیزی است!! این تناقض میشود. «الثلاثة» یعنی آن چیزی که تعیین نشده است. داریم به صورت کلّی میگوییم «الثلاثة». خب «الثلاثه»ای که کلّی است و نامتعیّن است. داریم میگوییم که خدا میداند، یعنی متعیّن است. کسی که تصوّر بکند، برای او خندهدار میآید. یک مفهومِ اینچنینی را بگوییم خدا میداند. ما یک مفهوم عنوانی درست کردهایم، «أحد الأمور الثلاثة». خب همین اندازه ای که ما میدانیم، همین اندازه درکی که ما از این مفهوم داریم، خدای متعال هم همین ذهن ما و همین مفهوم را عالم است. امّا بگوییم که این سه تا را هم خدا میداند، خب فرض این سه تا بر این است که «الثلاثة». مفهوم منطقی «الثلاثة» چه چیزی است؟ در آن نخوابیده است که سه تا گردو یا سه تا کتاب. «الثلاثة» یعنی سه. آیا خدا سه را میداند؟ بله. ما هم سه را میدانیم. امّا بگوییم نه، ما که «سه» را میدانیم، «سه» کلی است؛ اما خدا که میداند، این «سه» یعنی سه تا گردو. بله، سه تا گردو هست؛ امّا در این «سه» فرض نشده است که سه تا کتاب یا سه تا گردو یا سه تا کذا. این تحلیل منطقی خودِ مفهوم است، که خود فضایِ مفهوم، تعیّن ندارد. و لذا تناقض است که بگوییم خدای متعال چیزی را که تعیّن ندارد، تعیّن آن را میداند. یعنی چه؟!
حالا وقتی ما بیاییم ملزوم را اینگونه عنوانی فرض بگیریم، یعنی میگوییم یک عنوان مؤثّر است و عنوان لازم است که اثر است. بعد معرّف است برای چه چیزی؟ برای عنوان ملزومی که آن عنوان ملزوم، خودش فی حدّ نفسه تعیّن مفهومی ندارد؛ ولی به اعتبار الان، انطباقش در مورد صلات، بله، خدای متعال میداند چه چیزی است مجموع اموری که مؤثّر در نهی عن الفحشاء است با این خصوصیّات. خب در اینجا این عنوانِ ملزوم، از لا تعیّن مفهوم منطقی خودش که خارج نشده و منطق آن عوض نشده است. با پشتوانه علمِ خدای متعال، خارجیّاً متعیّن شده است. خب حالا که اینگونه شد، الان خود آمِر چه چیزی اضافه دارد؟ واضِع چه چیزی اضافه دارد؟ اگر مشکل جامع گیری ثبوتی است، فقط علم واضِع و آمِر به آن صغریات است، به آن مراتِب خاصهای است که مؤثِّر بالفعل در نهی هست. بله، اگر مشکل ثبوتی نیست، مشکل در جامع گیریْ ثبوتی نیست، بلکه مشکل در عجز ما از دستیابی است، این دیگر خوب است. فقط سوالی که هست، این است که برای او معرّف نمیخواهد؛ ولی برای ما که معرّف میخواهد؛ یعنی ما میخواهیم استعمال بکنیم. او میخواهد با ما محاوره بکند. میخواهد یک لفظ صلاتی را به ما القاء بکند و بگوید از این لفظِ صلاتِ من، صلات صحیحه را بفهم. خب صلات صحیح چه چیزی است، که من بفهمم؟ من هم باید یک چیزی را بفهمم. میفرمایند معرّف آن، نهی عن الفحشاء است، همان چیزی است که ناهی عن الفحشاء است. چه چیزی است همان چیزی که ناهی است؟ میگوید من میدانم، اما شما نمیدانید، شما عجز دارید از اینکه به آن برسید. خب این، معرّف آن باشد.
شاگرد: حاج آقای بهجت واضع را چه کسی میدانند؟ خدا میداند یا …
استاد: در ما نحن فیه که…
شاگرد: به طور کلی. نظر ایشان در مورد واضع چه است؟
استاد: واضع مطلق؟
شاگرد: کلاً نظریه ایشان در مورد واضع چه است؟
استاد: ظاهر کلام ایشان این بود که ایشان واضع را خدا نمیدانستند. مرحوم نائینی (ره) در ابتداء که بحث واضع را در آنجا دیدیم، در کلماتشان بود. البته نمیدانم صریحاً در کلام ایشان بود.
صحفه ٣٨ مثلاً فرمودند: «یمکن دعوی غلبة الوضع بالإستعمال»، اینجا این مطلب را داشتند؛ که من در همان جا عبارات مرحوم مظفر در اصول الفقه را خواندم، «حیث کان و هو علامیّة». اینکه واضع کیه؟ فقط همان صفحه ٣٨ فعلاً یادم است؛ که فرمودند: «يمكن دعوى غلبة الوضع بالاستعمال في الأوضاع في اللغات، و أنّه لم يعهد وضع لجميع ألفاظ لغة واحدة». «لم یعهد» یعنی بر خلاف آن چیزهایی که مثلاً میگویند مجموع زبان عربی را، خدای متعال وضع کرده است. این عبارات دالّ بر این بود که مبنای ایشان، این نبود. ولو اینکه صریحاً یک بحث را برای این موضوع، منعقد نکردند. البته دنبالهاش فرمودند و به خدای متعال آنگونه مرتبطش کردند، فرمودند: «و إنّما تعاقبت بتعاقب الإحتیاجات الداعیة إلی الإستعمال و ما یتوقّف علیه من الوضع و لعلّ منشأها تعلیم الأسماء للبشر الذی اصله واحد معلّم ملهم بالکل».
برو به 0:25:24
شاگرد: این احتیاج دارد که عرف، که در نهایت واضع آخر است، از الفاظ فهمی داشته باشد.
استاد: بله. یعنی ایشان اصل وضع و همچنین وضع به استعمال را به عرف واگذار کردند و منشاء آن را تعلیم اسماء گرفتهاند، نه وضع خودِ لغت. صفحه ٣٨ این بود.
شاگرد٢: در حقایق شرعیه هم به همین صورت است؟
استاد: در حقایق شرعیه هم صریحاً فرمودند که آن جا شارع، اعمال وضع خاص میکرد. در بحث حقیقت شرعیه فرمودند. فرمودند وضع تعیینی معهود نیست؛ امّا اینکه شارع، معنای جدید افاده میکند، این مشخص است. آن قول چه کسی بود که میگفت حقیقت شرعیه با لغویّه فرقی ندارد؟
شاگرد: باقلانی بود؟
استاد: بله. او بود که میگفت فرقی ندارد. که ایشان با او مخالفت کردند. حتی یک کلمه ای هم، که در کلمه استادشان بود، در صفحه ٩٠ صریحاً فرمودند: «يدفعه أنّ الاستعمال …». در استعمالات شرعی، وقتی خصوصیّت، جزء معنا شد، وضع جدید نیاز داریم و شارع وضع فرموده است؛ ولو اینکه وضع تعیینی نباشد و در دراز مدّت وضع تعیّنی بشود. منظور این است که مبنای ایشان در چنین جاهایی روشن بود.
«و هذه الأمور التي يكون مجموعها صلاة، يعرّفها الأثر المعلوم لنا و ملزومه المعلوم للأمر و الواضع». فقط این کلمه «ملزومه» اگر از نظر ادبی بررسی بشود که تجزیه و ترکیب آن چه است، خوب است که بر روی آن تاملی بکنیم. «ملزومه» عطف به کجا است؟
شاگرد: به اثر؟
شاگرد٢: عطف به اثر نمیتواند باشد.
استاد: بله. راست میگویند. خب پس عطف به کجا باشد؟
شاگرد: پس شما «المعلوم» را خبر میگیرد؟
استاد: من اینگونه حل میکنم. «و ملزومه المعلوم» یعنی یک نحو، حالت انحصار دارد، یعنی برای ما معلوم نیست. «و ملزومه المعلوم»، ملزوم آن همان چیزی است که تنها معلوم است «للآمر و الواضع». انسان خیال میکند اینکه «الملزوم» را خبر بگیریم برای «ملزومه»، راهی است که سلیم است. امّا اگر بخواهید به گونه دیگر…
شاگرد: در بحث نیست.
استاد: بله. راه های دیگر را باید تاملی بکنید. تا من دنباله عبارت را میخوانم، ولو برای فردا دنبال بشود.
«لكنّها» یعنی چی؟ یعنی مجموع هذه الأمور. مرجع ضمیر آن «هذه» است. «و هذه الأمور الّتی یکون مجموعها صلاة»، لکن این مجموعه امور، «ذاتُ عرض عريض».
«هذه الأمور» چه بود؟ مصداق «هذه» چه است؟ ابعاض صلات است. امّا عرض عریض، مراتب صلات است. جلوتر هم، اگر یادتان باشد از آن بحث شد؛ که ما در صلات، هم برای ابعاض جامع میخواهیم و هم برای مراتب صحیحه جامع میخواهیم. رکوع و سجود و تمام اینها، وقتی که جمع شد و یک نماز شد، برای همه اینها یک جامع میخواهیم، که بگوییم این ابعاض، «صلاةٌ». و از طرف دیگر برای مجموع مراتب صلات صحیحه، مسافر و حاضر و تمام اینها، هم جامع میخواهیم که بگوییم این مراتب، « صلاةٌ ».
لذا میفرمایند «هذه الأمور» که جامعی است؛ که مجموعش، جامع است، عنوان ملزوم است. این عنوانِ ملزوم، جامعی است برای همه ابعاض و اجزاء صلات. امّا همین مجموعه اموری که جامع برای ابعاض صلات است، «ذات عرض عریض»؛ یعنی مراتب متعدد هم دارد. مسافر، حاضر، تمام اینها. «من حیث جزئیّة». این ابعاضی که «هذه الأمور» بودند، همین «هذه الأمور» در یک جا جزء هستند و در یک جا نیستند. در یکجا، اگر بیایند مفسد هستند و در یک جا، اگر نیایند مفسد هستند. «من حیث جزئیّة هذه الأفعال فی حال الاختیار و الحضور، و عدم جزئیّة بعضها فی حقّ المسافر و جزئیّة بعضها للملتفت و عدم جزئیتها لغیر الملتفت و هکذا». پس هم جامع أبعاض است و هم شامل آن عرض عریض است.
نکته اصلی همین است، «فجمیع الصلاة بما لها من الأبدال للأصناف المختلفین، صلوات ملزومة للنهی عن الفحشاء». تمام اینها ملزوم هستند. این فرمایش شیخ بود ظاهراً. «لا أنّ إحداها»، نه اینکه آن مرتبه کامله صلات صحیحه موضوعٌلَه باشد و بقیه آن أبدال موضوعٌلَه باشند. «لا أنّ احداها»، یکی از این مراتب عرض عریض صلات باشد و موضوعٌله صلات صحیحه باشد و عنوان ملزوم باشد، «و الأخریات أبدالها»، کل شان اصل هستند و مسمّی هستند. «بل کلّها تسمّی صلاة و مأمورٌ بها»، هم تمام اینها مسمّی به صلات هستند، یعنی وضع برای آنها صورت گرفته است. «تسمّی صلاة» یعنی وضع، «و مأمورٌ بها»، امر هم به تمام اینها میشود به عنوان «أنّه صلاة»، نه به عنوان «أنّها أبدال للصلاة». بدل صلات نیستند، خودشان نماز هستند.
شاگرد: آن چیزی که شما میفرمودید، ظاهراً بدلیّت نبود. فرمودید یک نماز اصلی است، که اول بار صلات برای آن وضع شده است. ظاهراً نمیفرمودید بقیه بدل از او هستند.
استاد: بله. یک مقداری فرق میکرد.
شاگرد: ولی فی الجمله به آن صلات اوّل، یک ویژگی خاصّی میدادید. حالا اگر فرصتی شد آن را یک توضیحی بفرمایید. حالا نمیدانم آیا الان جای توضیح آن باشد یا نه.
استاد: در اصل معنای صلات، دو گونه کلّی عرض کردم. یکی همین چیزی که الان شما میفرمایید که ما یک گونه جامعی را برای صلات در نظر بگیریم که اصلاً نیازی به آن جامع و … نیست و نیازی به آن حرف های بعدی نیست. آن چه است؟ این است که میگوییم منظور از صلات، «طبیعی الصلاة» است و «طبیعی، لاتفقد من کمالها شئ». آن یک گونه بیان بود. یک گونه بیان دیگر هم هست؛ که حالا باید بیشتر بر روی هر دو تای اینها تأمّل کنیم و ببینیم که کدامیک از اینها اولویّت دارد. به گمان من بیان دومی از بعض جهات اولویّت داشته باشد.
شاگرد: حداقل برای وضعی که بخواهد بشری باشد و یک مقداری هم با این وضعهایِ ما هماهنگ باشد، شاید آن دومی باشد.
استاد: بله. شاید دومی باشد. و آن دومی این بود که اساساً مفهوم صلات، مفهوم از ریخت مفاهیم رده بندی شده کلاس دار متعیّن نباشد؛ بلکه از آن هایی است که یک نحو تجرید در آن خوابیده است، یعنی ریخت مفهوم آن ریختی متغیّرگونه و ظرف گونه است. مفهومی است که ظرف است، نه ظرف و مظروف باهم. فقط ظرف است، که از ماده «صَلَوَ» و حاصل اتصال و ارتباط چند امر باهم است. و عرض کردم و با تعریف متشکّل آن در «یک حوزهای از افعال»؛ که برای آن به «کلمه» مثال زدم. کلمه چه است؟ با خصوصیّاتی در حوزهای از «بیست و هشت حرف». هیچ کلمه ای بیست و هشت حرف را ندارد، امّا تشکّل این مفهوم غالب گونه کلمه در حوزه ای از بیست و هشت حرف تعریف میشود.
شاگرد: اثری که صلات دارد یعنی همین ناهی از فحشاء بودن، این یک اثر معیّن است. حالا سوال این است که اثر معیّن از یک امر نامتعیّن چگونه محقق میشود؟!
استاد: مانعی ندارد. اثر است دیگر.
شاگرد: آن چیزی که در آنجا داریم یک متغیّر است. یک چیزی است که ممکن است شما در آن عناصر مختلفی را قرار بدهید. آن وقت شما میخواهید یک اثر مشخص را از یک امری که کاملا مشخص نیست در بیاورید. خب این اشکال دارد.
شاگرد٢: بی در و پیکر که نیست.
شاگرد: بله بی در و پیکر نیست و حوزه تعریف دارد، ولی در حوزه تعریفاش باید یک چیزی باشد که جامع بین تمام آن چیزهایی که میتوانند در آن قرار بگیرند، باشد، یعنی در آخر باید یک معنای مشترک باشد که این نهی عن الفحشاء، اثر آن باشد؛ نه اثر این متغیّر.
استاد: معنای مشترک نیست. عناصر مشترک در یک حوزه اند.
شاگرد: خب باید تک تک آن عناصر، این اثر را داشته باشند.
استاد: تک تک این عناصر روشن هستند. قرائت، رکوع، سجود… .
شاگرد: این اثر نهی عن الفحشاء برای تک تک آن اجزاء نیست.
استاد: ولی برای ترکیب اینها که هست.
شاگرد: چگونه ترکیبی؟ ترکیب معیّن و نه ترکیب نامعیّن.
استاد: از کجا میگویید که باید ترکیب معیّن باشد؟
شاگرد: خب عرض من این است این مطلبی که شما میفرمایید، ما با یک ترکیب نامعیّن میتوانیم آن اثر را بهدست بیاوریم، من فکر میکنم که این مدّعا دلیل ندارد.
استاد: خود کلمات بهترین مثال بود دیگر. کلمه و کلام و به خصوص کلام. مثال خوبی داشت. ساده تر از مثال کلمه و کلام، مثال مرکب بود حالا ولو اینکه این مثال از جهاتی اشکال داشت، امّا باز میشود به آن مثال زد. آیا شما میگفتید در کلمهیِ «مَرکب» خوابیده که آیا باید ماشین باشد یا موتور باشد؟ خیر. حالا شما بگویید نمیشود. مرکبی که من را میبرد باید معلوم باشد که چگونه میبرد. نه، کجا باید معلوم باشد! مرکب یعنی آن چیزی که من را از یک جایی به جای دیگری میبرد. حالا چگونه ببرد؟ هر گونه ای که میخواهد ببرد. مظروف است.
شاگرد: این تعیّن نسبت به معنا هست، امّا نسبت به حالات مرکب نیست. خب همین حرف را در اینجا هم میزنیم. در مورد صلات میگوییم اینکه صلات را بر روی پشت بام بخوانیم یا در زیرزمین بخوانیم، ما این را لحاظ نمیکنیم.
استاد: بله امّا به طور قطع اگر کسی پای یک شخصی را بکشد و او را با خودش ببرد، این دیگر مرکب نیست. همان مرکب هم بیدر و پیکر نیست، که هر گونه رفتنی را مَرکَب بگوییم؛ بلکه یک گونه خاصی از رفتن است و در اینجا هم همین است. علی ایّ حال مرکب یک چارچوبی دارد و عرف به هر چیزی مرکب نمیگوید، امّا منتظر نمیماند که به او بگویند مَرکَب چگونه میخواهد ببرد.
برو به 0:34:56
شاگرد: ما اگر همان چارچوب را بپذیریم، همان طبیعت صلاتی میشود و تفاوتی با آن حرف اول شما نمیکند.
استاد: من که منکر طبیعت نیستم. به عبارت دیگر «الطبایع علی انواع». «طبیعة متعیّنه من حیث ارکانه»، «طبیعی المعنی لا متعیّن». حالا نمیدانم تا به حال این را بحث کردیم یا نه، که ما نمیخواهیم بگوییم وقتی صلات شد، آن ظرف را به حالت ابهام از مظروف، از طبیعی درمی آوریم. من این را عرض نکردم. ما میگوییم طبایع چند گونه است و معانی چند گونه هستند. معانی این که طبیعت آنها طبیعت ظرفی است که از حیث مظروفشان باز هستند و مظروف هر چه که میخواهد میتواند باشد و ابهام مظروف «لا یؤثّر فی وضوح» طبیعی معنای ظرف. گاهی هست طبایعی هستند که متعیّن هستند، به طوری که اگر به یکیاش دست بزنید، حالت ابهام به خود مفهوم طبیعی بازمی گردد و خود مفهوم طبیعی مبهم میشود. آیا صلات از آن چیزهایی است که طبیعی آن متعیّنی است که وقتی آن را دستکاری کردیم، ابهام به نفس الطبیعة معنا سرایت میکند یا از سنخ طبایع ظرفی است که ابهام مظروف، سر سوزنی به وضوح معنای طبیعی ظرفی، صدمه ای وارد نمیکند؟ چه بسا این قسم دوم اولویّت داشته باشد.
شاگرد: یک تفاوتی که در اینجا وجود دارد این است که نسبت به صلات، حمل صورت میگیرد و اگر بخواهد یک اندازهای از ابهام، در مفهومش داشته باشد، آن کسانی که به آنها دستور داده میشود، نمیتوانند آن را اتیان بکنند. بنابراین باید تعیّن را داشته باشد، یعنی یا اصلاً ابهامی نداشته باشد و یا اینکه ابهام آن حداقل باشد. امّا در مَرکَبْ اینگونه نیست. این مَرکَبْ ممکن است که در طول زمان، انواع و اقسام شکلها را پیدا بکند.
استاد: یعنی اگر معلّم به دانش آموزی که کلاس دوم است بگوید یک کلمه بنویس یا یک اسم بنویس. حالا چون این دانش آموز نمیداند که از کدام بیست و هشت حرف باید بنویسد، این امر معلم به او تکلیف ما لا یطاق است؟!! چون نمیداند که باید از کدام بیست و هشت حرف بنویسد این امر، تکلیف ما لا یطاق است؟!!
شاگرد: آن چیزی که از او میخواهد تکلیف علی البدل است. میگوید هر چیزی که نوشتی بنویس، فرقی نمیکند. امّا اینجا که نمیگوید هر صلاتی که خواندی بخوان، کفایت میکند. بلکه باید یک نماز خاصی را بخواند.
شاگرد٢: خب این هم اگر اشتباه کرد و اشتباه او هم قصوری باشد، در واقع از او نخواسته است و او را عقاب نمیکند.
استاد: وقتی که معلم به دانش آموز میگوید اسم بنویس، با آن وقتی که میگوید کلمه بنویس، فرقی ندارد؟!!
شاگرد: بله، تفاوت دارد.
استاد: خب، تمام شد. حالا هم وقتی که مولی میگوید نماز مسافر بخوان یا حاضر بخوان، علی أیّ حال یک پیکره اصلیهای برای کلمه و اسم معلوم است، منتها یک تخصّصاتی میخورد. ولی این، مانع از این نیست که شما بگویید چون من اجزاء نماز برایم معلوم نیست، پس تکلیف به مالایطاق است. به چه چیزی میخواهد امر بکند؟ امر به صلات است. امّا با خصوصیّاتی که متفاوت است.
شاگرد: مثل چی هست؟ میشود یک مثال بزنید برای یک طبیعتی که تمام ارکان آن معیّن هستند. جایی که ظرف و مظروف با یکدیگر شکل گرفته اند.
استاد: یک چیزی بود که قبلاً خواندیم. سه چهار گونه وضع را بررسی کردیم.. گفتیم وضع شخصی و وضع نوعی. یک وضع شخصی که همه قبول داشتند. وضع شخصیّه چه بود؟ میگفتیم چار گونه وضع است. وضع صورت و ماده باهم. وضع صورت تنها. وضع ماده تنها و وضع علاقه. اینگونه بود دیگر. آنجایی که وضع صورت و ماده با هم بود.
شاگرد: مثل اعلام؟ مثل زید.
استاد: اعلام خوب بود. اسم جامد هم خوب بود. مثل رجل. در «رجل»، نه هیأتش تنها وضع شده بود و نه مادهاش تنها. قوام وضع رجل هم به هیأت آن بود و هم به ماده آن بود. این مثال هم بد نیست.
شاگرد: مثل اینکه میگوییم «مَرد». حالا این مرد، کوتاه قد باشد یا بلند قد باشد. پا داشته باشد یا نداشته باشد. مریض باشد یا سالم باشد. یعنی یک ابهامی در خودش ندارد؟
استاد: شما رفتید به سراغ مصداق. من هیأت و لفظ را داشتم میگفتم.
شاگرد: خب معنا؟
استاد: بله. معنا حرف دیگری بود. من فعلاً مثالی میزدم برای خود لفظ که چگونه ظرف، هیأت آن است و مظروف، ماده آن است.
شاگرد: ما هر مثالی را که برای نوع اول بزنیم که در ارکان مفهومش ابهام نباشد… شما گفتید که مفاهیم دو دسته هستند. یک طبیعتی را مثال بزنید که از هر جهت … مگر خود خداوند. و إلاّ اگر هر چه که مثال بزنیم، تغییر در آن میآید.
استاد: به عبارت دیگر فرض شما در آنجایی میآید که غیر از اینکه طبیعی المعنی بین الحدیّن در قبال سائر طبایع مشخص است، در خود بین الحدیّن آن هم که وارد میشویم، اینطور نیست که بالدقه تواطی محفوظ باشد.
شاگرد: در این صورت میشود مثال برای نوع اول از طبایعی که ظف
استاد: یک مفهومی پیدا کنیم که به هیچ وجه در مراتب وجودش و تحققش، تشکیک راه نداشته باشد.
شاگرد: انسان اول خیال میکند که همه مفاهیم جزء مفاهیمی هستند که تمام ارکان آن مشخص هستند. در مثل مَرکَب باید بگردیم تا مثل آن را پیدا بکنیم؛ اما وقتی داخل آن میرویم میبینیم که بیشتر مفاهیم مانند مرکب میمانند. ما باید آن طرفی را پیدا بکنیم که یک مفهومی را بیابیم که در تمام ارکانش، ظرفاً و مظروفاً معیّن باشد و نقطه ابهام نداشته باشد.
شاگرد٢: ملائکه که نوع آن ها همیشه واحد است. یعنی نوع و شخص، واحدٍ شاید مثال خوبی باشد. اینگونه که بگوییم متعیّن است و تعیین آن هم یکی است. یعنی دو تا ندارد.
استاد: در مفاهیم ریاضی هم در خیلی از جاها میشود. مثلاً شما «مثلّث» میگویید. مثلّث یعنی سه ضلعی.
شاگرد: قائم الزاویه باشد، متساوی الأضلاع باشد، متساوی الساقین باشد، چه باشد؟
استاد: میدانم. امّا تشکیک به آن معنا در مثلث نیست. یا مثلاً عدد. عدد به معنای نوع مثل پنج. خود عدد پنج. عدد پنج، نوعٌ برأسه. در خود این نوع، دیگر تشکیک نیست؛ یعنی نمیشود که بگویند این خیلی پنج است، امّا آن یکی خیلی پنج نیست. حالا در همین جا هم بعضی از مثال ها هست که …
برو به 0:41:22
شاگرد: خیلی پنج است؟(خنده).
استاد: مثلا میتوانید یک مثالی را بیاورید که خیلی پنج باشد؟ میشود و فرض دارد. از چیزهایی است که واقعاً…، من یادم است آن زمانی که جوهر النضید را مباحثه میکردیم، وقتی که به بحث مشکّک و متواطی رسیدیم، چند بار بود که من یک بحث را نوشتم، بین راه دوباره رها شد. میدیدم که سَر نرسید. بحث متواطی و مشکک یک بحث خیلی سنگینی است. اگر یادتان باشد مطلب را آوردم که تشکیک را در دو جا بیان میکرد. یکی تشکیک نسبت به وجود و یکی تشکیک نسبت به مفهوم، یک مصنّف. در همین مباحثه آوریدم و مطلب را خواندیم. در اینکه آیا تشکیک برای وجود است یا برای چیز دیگری است. علیایّحال فرمایش شما فرمایش خیلی خوبی است و قابل فکر است، در اینکه ما مفهومی را پیدا بکنیم که از نظر صدق ذرهای از تواطی فاصله نگیرد و تواطی محضه در آن باشد.
شاگرد: وضع صورت و ماده مثال برای چه بود و چه میخواستید بفرمایید؟
استاد: ایشان فرمودند که یک چیزی باشد که ظرف و مظروف، باهم باشد، من رفتم به سراغ خود لفظ آن. انواع مَردها نداشتند. میخواستم بگویم که در اینجا ظرف و مظروف، هر دو با هم مقیّداً، موضوع شده است. بعد دیدم که منظور ایشان مصداق بود و تواطی در مصداق.
والحمد الله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
کلید واژگان: ناهی عن الفحشاء. متواطی و مشکک. طبیعت. طبایع. طبیعت صلات. حقیقت شرعیه. حقیقت لغویه.
[1] . مباحث الأصول، ج ١، ص١١٢.
دیدگاهتان را بنویسید