مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 91
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
استاد: دیروز بحث هایی شد که تکرار روز قبل بود. دیروز بعد مباحثه گفتم و به ذهن خود من آمد که مباحثه دیروز، آن نحوی که مباحثه روز قبل از آن بود پیش نمیرفت. یعنی نسبت به روز قبل، ابهام بیشتری در فضای مباحثه بود. خود اینکه انسان بفهمد چرا، مهم است. البته آن مقداری که به ذهنِ من آمد این بود. منطلق بحث خیلی مهم است. یعنی اینکه از چه مدخلی و با چه فضای فکری وارد یک بحث بشویم، این خیلی مهم است.
پریروز ما از آن عبارت حاج آقا که اطلاق را از استعمال جدا کردند وارد شدیم، بحث هم خیلی خوب جلو رفت. اما دیروز که این حرف ها نبود، داشتیم یک چیز دیگری میگفتیم، ابتدا به ساکن یک چیزی را گفتیم. وقتی انسان ابتدا به ساکن یک چیزی را میگوید، یک جایی میرسد که در اطرافِ آن، ابهامات مختلف ایجاد میشود.
حالا من بنای بر طولانی کردن بحث ندارم، آن چیزی که منطلق بحث است -چند روز پیشها میخواستم عرض بکنم- مثل اطلاق «هذا انسانٌ». میگویید «جائنی انسان». مقصود شما از «جائنی انسان» به طور قطع چه است؟ زید است. مقصود شما طبیعت حیوان ناطق نیست. خب حالا آیا این استعمال حقیقی است یا مجازی؟ و چرا؟ و چه کاری انجام میدهد؟ از اینجا بود که پریروز وارد بحث شدیم.
من عرض کردم در «جائنی انسان» هم استعمال داریم-استعمالْ حقیقی است- و هم اطلاق داریم که زید منظور ما است و نه انسان. خب زید دارد در اینجا چه کار میکند؟ ذهن دارد چند تا کار میکند. یک بار وقتی «انسان» میگوید، انسان یعنی انسان. بگویید نه، انسان در اینجا یعنی زید. ما قبول داریم که یعنی زید، اما چند تا چیز در اینجا پشتوانه این هستند؟ انسان در معنای خودش استعمال شده است، یعنی وضع و موضوعٌ لَه و موضوع و همه اینها را استحضار کردهایم و میخواهیم به کار بگیریم. میخواهم از آن استفاده بکنم. اما نمیخواهم استفاده توصیف محور بکنم. الان فقط میخواهم اشاره بکنم. از آن وضع و موضوعٌ له و آن معنا، طبیعت را میآورم و میخواهم به زید اشاره بکنم.
این کار اشاره کردن ذهن، این یک چیزی است که تا اندازه ای که من منطق خوانده بودم، از محضر اساتید شنیده بودم و به درسها رفته بودم -تا آن وقتی که گفتم- میدیدم خیلی برای این حساب باز نشده است. در مباحث علمی، رویِ این حساب باز نشده که وقتی ذهن ما دارد اشاره میکند، با آن وقتی که دارد یک چیزی را تصوّر میکند، فرق دارد. تا آنجایی که من درس خوانده بودم و بلد بودم. حالا شاید من دُرُست درس نخوانده بودم. ولی علی ای حال من دیدم که طرح نشده است. و لذا آن موقع عرض من این بود که اگر این کار ذهن به صورت دو سنخ و دو فضا از هم جدا بشود، چقدر آثار خوبی دارد.
الان وقتی میگویید «جائنی انسان»، ذهن دارد دو تا کار مستقل در دو حوزه انجام میدهد. یک فضا، فضای استعمال است. معنا است، وضع است، موضوعٌ لَه است، توصیف است که آن انسان است. با لفظ و معنایش. یک فضا هم به کارگیری این چیزها است، برای یک مقصدی که خودش دارد. به وسیله آنهایی که آلت دستش بود، اشاره جدید به زید میکند.
این اشاره چند گونه است. گاهی توصیف محور است. گاهی اشاره محور است. اینها فرق میکند. ذهن، هر کدام را در جای حکیمانه … . خدای متعال جایی را چیزی را به ذهن انسان داده است، خودش هم نمیفهمد. حکیمانه به کار میبرد. یک جایی میگوید اصل در اینجا این است که باید توصیف را جلو بیندازم، اشاره هم تابع باشد. یک جا میگوید نه، اصل باید اشاره محور باشد و توصیف هم به دنبال آن بیاید.
خودِ این دنباله روی اشاره هم تا آنجایی که من فکرش کردم و مثال هایی که بررسی کردم، چند جور است. یعنی اصل توصیف است. اشاره تابع آن است. تبعیّت چند گونه است. گاهی است پشتوانه است. گاهی هم هست که مکمّل است. پشتوانه ها هم چند گونه است. انسان وقتی مثال هایی میزند، بعد از اینکه شروع به فکر کردن در اینها کرد، مدام اینها را از هم جدا میکند. انسان مدام برمیگردد و به ذهن خودش نگاه میکند و میبیند که این مثال ها با یکدیگر چه فرقی دارد. مدام نمیخواهد قولی را رد بکند. بلکه میخواهد آن چیزی را که دارد میگذرد را پیاده بکند.
گاهی ما میخواهیم یک مبنا را بر روی کرسی بنشانیم، هر چه هم هست، میخواهیم به گونهای آن را از سر خودمان رفع بکنیم و راحت بشویم که مبادا این از کرسی به پایین بیاید. گاهی هم تعصّب نداریم که منحصراً این بر روی کرسی بماند. در مطالب منطقی ما نیاز به یک سلطانی نداریم که بگوییم کرسیای هست و فقط هم برای او است. بلکه کرسیهایی هست و سلاطینی هستند و هر کدام هم کرسی خودشان را دارند. چه مانعی دارد ما تشخیص بدهیم هر کرسی را در جای خودش؟ علی ایّ حال آن روز از این اطلاق شروع کردیم، بحث هم واضح تر جلو میرفت. اما دیروز شروع بحث از اینجا نبود، بلکه از یک فضاهای دیگر بود. لذا اگر خواستید فکر بکنید … .
شاگرد: برای این دو تا قسم، دو تا مثال هم میزنید؟
استاد: برای کدامیک از این ها؟
شاگرد: همین محور، توصیف محور و اشاره محور.
استاد: یک وقتی هست میگویید یک قاتل به سراغ من آمد. «جائنی قاتل». در اینجا که الان میگویید «جائنی قاتل»، اطلاق قاتل بر زید توصیف محور است. یعنی واقعاً شما با قاتل کار دارید. به دنبالش، اشاره هم میکنید. اما مثلاً میگویید «جائنی انسان» یا «جائنی رجل». الان نمیخواهید بر روی رجولیّت یا بر روی انسانیّت او تاکید بکنید. الان میخواهید او را بگویید، بگویید آمد، اما خب توصیف انسان هم در ضمن آن هست، تابع است.
شاگرد: یعنی به هر حال زید باید فرد آن باشد یا نباید باشد؟
استاد: بله. اما این فرد بودن چند گونه است. مثلاً اگر شما بگویید «جائنی انسان». شخصی میآید میگوید شما گفتید «جائنی انسان»، سپس میبیند که زید در اینجا نشسته است. میگوید خوب گفتید. اما یک وقتی هست میگویید «جائنی الیوم انسان». سپس میروید میبینید که بچه همسایه که چهار دست و پا دارد و بر روی زمین راه میرود و هنوز راه رفتن بلند نشده، داخل خانه آمده است. شما نمیگویید غلط گفت. اما تا دیدید، یک لبخندی میزنید. چرا؟
شاگرد: به خاطر اینکه فرد اَکمَل را در نظر گرفتهایم.
استاد: ببینید اطلاق مانعی نداشت؛ اما شما از انسان، انتظار این فرد را نداشتید. شما انتظار نداشتید که برای این بچهای که اینگونه آمده، آن آقا بگوید «جائنی انسان». یعنی وقتی میگوید «انسان»، کَانَّهُ آن «ما یترقّب من الطبیعة» مفروض شما است. اما اینجا که «ما یترقّب من الطبیعه» را ندارد، با «جائنی انسانٌ» … ، در عین حال که نمیگویید غلط گفت، مجاز گفت، هیچ کدام از اینها را نمیگویید. اما یک لبخندی میزنید. مثلاً میگویید انسان مدّ نظر شما این بود!! چرا میگویید «این شد»؟ به خاطر اینکه ذهن شما یک چیزهایی را توقع دارد. وضع و موضوعٌ لَه و … در یک فضائی بوده است. فضای وضع و موضوعٌ لَه و معانی، یک فضا است، کمال…، که دیروز شما میگفتید «شأنیّت»، نه، درست نیست. کمال یعنی کمال، اما شأنیّت یعنی چه! اما در عین حال، فضایِ اطلاق، یعنی میخواهید از او استفاده اِشاری بکنید، که در اینجا میگویید فضایِ اطلاق. فضای اطلاق یعنی مفهوم میخواهد بیرون خودش را نشان بدهد. اینجا فرق میکند و احکام خودش را دارد.
برو به 0:08:22
شاگرد: آن وقت شما میفرمایید استعمال، یعنی فقط زمانی که مفهوم دارد خودش را نشان میدهد؟
استاد: نه. اطلاق، زمانی است که دارد بیرون را نشان میدهد. استعمال، وقتی است که این لفظ دارد آن رابطه خودش با معنا را از خزینه ذهن ما بیرون میکشد. شما وقتی میگویید لفظ انسان را استعمال کردم، یعنی چه؟ یعنی در ذهنِ من، در خزینه حافظه من، بین این لفظ که کیف مسموع است با یک معنا جوش خورده است. به وسیله شنیدن این لفظ و استعمال آن، دارم آن را فعّال میکنم و آن حافظه را در ذاکرم میآورم. البته استعمال به معنای لغوی اینگونه نیست؛ بلکه استعمالی که میگویید یا حقیقی است یا مجازی است. اگر استعمال به معنای لغوی را بگوییم، در این صورت، اطلاق هم استعمال است.
شاگرد: آیا در استعمال مجازی، همین اتفاق میافتد؟
استاد: بله. اتفاقاً جالب این است. وقتی میگویید «رأیت اسداً یرمی» شما با کلمه «أسد»، از حافظه مخاطب خودتان قرض گرفتهاید که «أسد» یعنی «حیوان مفترس». سپس با قرینه و آن اطلاعاتی که دارد، به او فهماندید که منظور من از مصداق «أسد»، آن نیست.
شاگرد: الان محور در اینجا کدام است؟ محورْ معنا است یا آن شخصی که دارد به آن اشاره میکند؟
استاد: قرینه صارفه؟
شاگرد: در استعمال مجازی. وقتی من میگویم «رأیت أسداً یرمی».
استاد: خب تعدّد دال و مدلول است. «أسد» یعنی «أسد». شیر که «بقر» نیست. أسد یعنی أسد.
شاگرد: عرض میکنم که محوریّت با کدام است؟ شما فرمودید که یکی از اینها محور است و آن دیگری به تبع آن یکی میآید.
شاگرد٢: در اطلاق؟
شاگرد: در استعمال مجازی هم یک نوع اطلاق هست. این مطلب درست است؟
استاد: در استعمال مجازی، اینکه در همه جا اطلاق باشد، مسلّم نیست. دیروز هم عرض کردم. ما بعضی استعمالات کلیّه داریم که به یک نحوی اطلاقی که ما میخواهیم بگوییم، نیست، ولی میتواند مجاز هم باشد. شما مثال بزنید، بر روی مثال فکر بکنید. فکر کردن بر روی مثال و تکثیر امثله، ذهن را از یک کلّی گوییهایی که فقط از سابقه های ضعیف بهرهمند باشد حفظ میکند.
شاگرد: الان در «رأیت أسداً یرمی» که داریم میگوییم، الان من معنای اسد را احضار کردهام. در عین حال، هدفم اشاره به آن شخصی بود که مثلاً در حمّام است یا دارد تیر پرتاب میکند. خب یکی از این دوتا باید محور کار باشد. الان به نظر میآید که هر دویِ اینها در یک سطح هستند.
استاد: ببینید، همین الان دارید استدلال منطقی میکنید. خود اینها مهم است. شما میگویید یکی از این دوتا «باید» محور باشد. زید کلمه «باید» خط بکشید، میگویید یکی از این دو تا «باید» محور باشد. به چه استدلالی؟
شاگرد: این کلمه «باید» را البته از فرمایش خود شما استفاده کردم.
استاد: نه. من گفتم که اینگونه هست. «باید» اصلاً در کلامِ من نبود. و لذا گفتم چرا هِی قیچی میکنید، برگردیم ببینیم چه کار داریم میکنیم. شما الان یک استدلال منطقی ضمیمه کردید. میگویید یکی از اینها باید در ذهن ما محور باشد. این را از کجا میگویید؟! ما در این مثالهایی که زدیم، یک جای آن توصیف محور بود. یک جای آن، آنگونه بود. خب یک جایی را پیدا میکنیم که …؛ ذهن الان در یک مقاماتی دارد، چه کار میکند؟ یک گونه دیگر رفتار میکند، که اتفاقاً کشف بعضی از مقامات خیلی هم کار میبرد. شاید باید چندین سال بگذرد، ذهنهای دقیق بر روی آن متمرکز بشوند که ببینند ذهن ما دارد چه کار میکند؟ آیا با محوریّت توصیف دارد جلو میرود، یا اینکه شاید اصلاً دارد یک کار دیگری میکند. این «باید» که شما میفرمایید، خیلی ظریف است. فوری شما یک استدلال منطقی درست میکنید که باید یکی از این دو تا محور باشد. نه، اینگونه نیست.
شاگرد: در تعابیر …در بحث نماز خودمان…
استاد: بحث نماز که دیروز هم شما فرمودید، نمیدانم بودید یا نه. من یک روز عرض کردم که یک احتمال هست، تا آخر هم خیلی مدافع آن نبودم. گفتم چه بسا لفظ صلات از آنهایی باشد که…، یک تقریب این بود که دیروز گفتم، جلوترها هم عرض کرده بودم که وقتی میگویید نماز برای طبیعی وضع شده است، طبیعی هم یعنی کامل. و لذا غلط است که بگویید شاید نماز رکوع نداشته باشد، اصلاً نمیشود. نماز یعنی آن چیزی که رکوع دارد. شما اگر بگویید «صلاة بلا رکوع»، سراغ بیرون رفتید، و إلاّ نماز بی رکوع نمیشود. همین که عرض کردم، طبیعتْ بیرکوع نمیشود، نماز بیرکوع نمیشود. این همان چیزی است که مشهور با ارتکاز خودشان فهمیدهاند. این یک گونه فضاست، که البته درست هم هست.
یک احتمال دیگری عرض کردم، که آن احتمال این بود که ما اصلاً صلات را از پیکره تخلیه بکنیم. یعنی نمیگوییم صلات متشکل از رکوع و سجود و … است. اصلاً اینگونه حرف نزیم. بگوییم صلات، اصل معنای لغوی آن از ماده «صاد و لام و …» درست شده است. آن روزی که این مطالب را عرض کردم تشریف داشتید؟
شاگرد: بله.
استاد: که یعنی اشاره دارد به اصل اینکه یک چیز منفرد نباشد، بلکه چند تا چیز بر همدیگر مترتّبِ و مرتبط باشد، اقل و اکثرِ ارتباطی مترتّب. هم ترتّب، هم ارتباط. چون ارتباط، اعم از ترتّب است. این را بگوییم سبب این. اما اینکه تشکیل دهندههایش چیست؟ ممکن است مثل کلمه باشد، که آن را در حوزه بیست و هشت حرفی معنا میکردیم، ممکن است این هم در یک حوزه باشد.
بنابراین این که دیروز عرض میکردم موضوعٌ لهْ طبیعت است، «طبایع علی أنواع». گاهی طبیعت یک طبیعت روشن است، میگوییم نوعِ متحصّل. گاهی طبیعت، طبیعت جنسیّه است و از نظر فصل مبهم است. گاهی اصلاً طبیعت از حیث جنس و فصل هم مبهم است. نظیر همین مثالّ مَرکب. در مورد مرکب، شما نسبت به یک غایتی، یک مفهومی را در نظر میگیرید. چیزی که کسی را از یک جایی به جایی میبرد. چگونه میبرد؟ اصلاً به این کار نداردم. اسم این ابهام نیست. ابهامی که در اینجا تصورّ میشود، اسم آنْ نادانی نیست، ابهام یعنی متغیّر، یعنی فقط ظرف است. متغیّر مُبهَمْ نیست. متغیّر فقط ظرف است و در ظرف بودن خودش ذرهای ابهام ندارد، تا چیزی داخل آن بریزید. مَرکَب مفهومی است که در مفهومیّت خودش، ذرهای ابهام ندارد، اما خب ظرف است. چگونه بِبَرد؟ انواع و اقسام دارد. اینکه چگونه ببرد، دخالت در معنا ندارد.
برو به 0:14:48
لذا در نماز هم این احتمال را عرض کردم که بگوییم اصلاً تشکّل پیکره نماز از قرائت و رکوع و…، جزء مفهوم نباشد. صلات یعنی با یک سلسله اعمال، عطف إلی الله صورت بگیرد، نه صرفاً با یک عمل منفرد. با یک عمل نیست، بلکه با یک سلسله اعمالِ خاصّی، سیر إلی الله، عطف إلی الله پیدا بکند. حالا این احتمال درست باشد یا نه، میخواستم یادآوری بکنم.
شاگرد: آیا اسم دیگرِ این اشاره ای که فرمودید، را میشود «تطبیق» بگذاریم؟
استاد: خوب است. یعنی تطبیق دادن، نه انطباق قهری. مانعی ندارد.
شاگرد: نه. منظور من انطباق بود.
استاد: انطباق قهری؟ یک مرحلهیِ آن که قطعاً هست. شما در این فضا، هر چقدر هم که ذهنتان پیش برود درست هست. ولی نگویید فقط این. چون جاهایی هست که برای ذهن ما، فضاهایی پیش میآید لفظ و معنا و… بعضی جاها معنا کم داریم. این خیلی جالب است. خیلی جاها هست که اهل زبان، زبان کم دارند، لذا مشترک لفظی پیش میآید. میگوید حالا این لفظ را که بلد هستیم، دیگران هم که میدانند، خب پس از آن استفاده میکنیم. گاهی هست که معنا کم داریم.
شاگرد: اگر تطبیق باشد باید یک ضابطه ای داشته باشد.
شاگرد٢: فرمودید وضع طبایع مبهم هستند، ولی از طرفی هم واضح هستند. عرضم این است که آیا مثلاً ذات آنها ابهام دارد و با عَرَضی واضح شدهاند؛ یعنی جهت وضوحشان، عرضیهایِ آنها بوده است؟ در آن مثالی که شما زدید چه مانعی دارد که مثلاً بگوییم همان «ما یُرْکَب» مثلاً جنس آن باشد؛ یعنی همان حقیقت مشترک بین افراد مختلف الحقیقهاش باشد.
استاد: اگر بخواهد حقیقت مشترکشان باشد، نباید تحت مرکب، دو چیزی که جزء اجناس عالیه هستند، جمع بشود. اجناس عالیه متباین به تمام الذات هستند، یعنی دیگر جنس در بین آنها نیست. خب یک مرکبی مثلاً یک جنس عالی است. یک مرکب دیگر، جنس عالی دیگری است. مرکب است، اما تحت دو تا جنس قرار گرفته است. پس معلوم میشود که مَرکبْ جنس نیست.
شاگرد: میخواهم بگویم وجه تشابهشان، ابهامشان از طرف ذاتیات شد، حالا در مثالْ مناقشه نیست، حالا وضوح آنها از جهت عرضی شد،یعنی مثلاً این مرکب بودنشان، عرضیشان است؟ از این حیث است؟ خلاصه سوالم این است، جهت وضوح طبیعت مبهمه چه است؟ البته شما فرمودید متغیّر.
استاد: گفتم طبایع دارای انواع هستند. بعضی از طبایع هستند که از حیث معنای خودشان، ابهام ندارند و خیلی واضح است. اما از حیث پیادهسازیشان مبهم هستند، این ابهامْ سرایتی به اصل وضوح خود طبیعت نمیکند. معنای مرکب روشن است. ولی اینکه چگونه میبرد را نمیدانیم، مبهم است، اما این ابهام، ربطی به وضوح معنای مرکب ندارد.
شاگرد: یعنی در ذات آن هم هست.
استاد: چی در ذاتش است؟
شاگرد: … .
استاد: خارجیّاً، بله دیگر. خلاصه باید یک گونه ای ببرد، اما کیفیّت بردن و چگونه بردن، معنای مرکب را مبهم نمیکند. معنای مرکب روشن است.
شاگرد٢: من میخواهم ببینم جهت ابهام در چه است؟
استاد: ابهام در کیفیّت است و چون ریخت این مفهوم، ظرف است، یعنی مثل متغیّر است، چون ظرف است، اصل وضوح ظرف برای او کافی است. ابهام مظروف سرایت نمیکند به اینکه ظرف را هم مبهم بکند. اگر میگویید که لیوانْ ظرف است، چه چیزی در آن است؟ آیا شیر است، آب است، چه است؟ مبهم است. میگوییم هر چه که میخواهد باشد. ابهام مظروف به ظرف سرایت نمیکند. وضع طبایع هم که از حیث وضوحِ معنای طبیعی خودشان، سر سوزنی ابهام ندارند. اما وقتی که مدام بخواهید بروید پیاده سازی بکنید، با آن ملابساتشان مبهم هستند. ابهام ملابسات که به آن سرایت نمیکند.
حالا آیا نماز هم اینگونه هست یا نیست؟ این احتمالی است، که بگویید یکی از وجوه این است. نه، نماز هم به گونهای است که؛ یعنی تصوّری که ما از نماز میکنیم، ابهام اینکه متشکّل از رکوع و قرائت و سلام و… و تبدّل اینها باشد، به اصل وضوح معنایِ نماز صدمه نزند و تبدّل اینها صدمه ای به اصل وضوح معنای نماز نزند. اصلاً ابهامی در معنای نماز نیست. ولو در آن چیزی که میخواهد این ظرف را پر بکند ابهام باشد، خب باشد.
شاگرد: حالا طبق کلمات شما کسی که در جزء یازدهم شک کرد آیا میتواند اصالت البرائت را جاری بکند؟
استاد: چه مانعی دارد؟
شاگرد: آیا میشود جاری کرد؟
استاد: بله. هیچ مشکلی ندارد. اتفاقاً میبینیم که طبق این، مباحث اصول خیلی راحت تر پیش میرود.
شاگرد: این بیان شما باید ضمیمه بشود.
استاد: یک سوال مهمتر این بود که آیا در اینجا اطلاق لفظی هم جاری میشود یا نه؟ که عرض کردم اطلاق سِعی باشد. یعنی حتی این فضای بحث دوباره انسان را امیدوار میکند که چه بسا تمسّک به اطلاق هم بشود. حالا به چه بیانی، باید بیشتر بر روی آن فکر بشود.
شاگرد: فرمودید که اسم این اشاره را تطبیق و انطباق میگذاریم؟ آیا میشود این را بیشتر توضیح بدهید؟
استاد: وقتی ذهن اشاره میکند به وسیله یک چیزی، یک چیزی را نشان میدهد. شما میگویید خب باید این چیزی که به وسیله آن اشاره میکند، بر او منطبق باشد. من میگویم بله، میتواند منطبق باشد و خیلی هم خوب است. اما محال نیست که منطبق نشود. ذهن، ترفند به کار میبرد. میبیند چیز مناسبتری ندارد. میبیند این، با این یکی خوب جفت و جور نیست. میبیند قالب او نیست. اما الان چیز دیگری هم ندارد. ولی مناسب ترین چیز برای اشاره همین است.
شاگرد: خب چه ضابطه ای است که من مثلاً در اینجا میتوانم انسان بگویم، ولی مثلاً منظورم یک چیزی باشد که بر آن منطبق نیست، به اصطلاح در این استعمال میکنم، تطبیق میکنم، ولی یک چیزی هست که میدانم نمیشود. مثلاً نمیتوانم به فرش، انسان بگویم.
استاد: بله. این سوال خوبی است. معمولاً هر شیئی را که ما میگوییم که شیء است، متشکّل از شئونات وجودیه و کمالیه کثیرهای است که در عرض هم، یا متراکم درست کردهاند. این را مثل مکعّب یا هِرم، فرض بگیرید. الان میگویید انسان، یعنی چه؟ یعنی برخوردار از جسمیّت، نموّ، حرکت، شعور، مشی. انسان تمامی این شئونات را دارد.
شاگرد: ولی حقیقاً نیست.
استاد: صبر کنید. هنوز آن بزنگاه عرض من باقی مانده است. هر شییء اینگونه است. متشکّل از یک مجموعه شئونات است. این شئونات حالت محور و جنبی دارند. مثلاً زید، اینکه در این اتاق است، اینْ شأن آن است، ولی شأن فرعی آن است. اما اینکه او سفید پوست است، این شأن او انقدر فرعی نیست که به مانند این باشد که در این اتاق است. اشیاء در اشتراکاتشان نسبت به این شئونات، درصدهایی را پر میکنند. دو تا شئ هستند که در نود درصد این شئونات شریک هستند. در شئونات محوری شریک هستند. اما دو تا شئ هم پیدا میشوند که در دو درصد از شئوناتشان شریک هستند. این، همان چیزی بود که من از آن به «کوچه» تعبیر میکردم. یعنی الان یک لفظ داریم و یک معنا. آن لفظ و معنای ما، منطبق نیست بر این چیزی که من میخواهم انجام بدهم، اما در هشتاد درصد با هم شریک هستند. اما دو تا شئ دیگر هستند که در بیست درصد با هم شریک هستند. ذهن خیلی قشنگ و حکیمانه میگوید که من اگر بخواهم این چیزی که بیست درصد با آن مفهوم شریک است و آن چیزی که هشتاد درصد با آن مفهوم شریک است، اگر بخواهم اشاره بکنم، باید با کدامیک از اینها اشاره بکنم؟
برو به 0:22:41
شاگرد: با همانی که اشتراک هشتاد درصدی دارد.
استاد: بله.
شاگرد: حالا یک سوال این است که پس در واقعی آن جایی که اشتراک، هشتاد درصدی است، حقیقاً فرد او نیست.
استاد: منظور شما از حقیقاً یعنی چه؟ اگر منظور شما، تطبیقْ به صورت صد درصدی است، بله، درست میفرمایید. اما حقیقت یعنی هیچ چیز؟
شاگرد: نه. اما وقتی که اشتراک صد درصدی باشد حقیقاً میشود طبیعت بر آن صدق بکند.
استاد: از کجا میفرمایید؟ چیزی که هشتاد درصد شئونات آن با دیگری هست، آیا اینْ بی حقیقت است و بطلان است؟!!
شاگرد: نه. یا هست یا نیست.
استاد: صد درصد نیست.
شاگرد: پس تطبیق نمیشود.
استاد: بسیار خب. اما هشتاد درصد آن هم نفس الأمریّت دارد.
شاگرد: خب، اشکالی ندارد.
استاد: یعنی واقعاً هشتاد درصد با هم شریک هستند.
شاگرد: به هر حال یا فردش هست یا نیست. یا بله یا خیر.
استاد: بعضی جاها اینگونه است که با اینکه فضا، فضای درصد است، اما منطق ارسطوئی را پایه قرار میدهند. اساس اشتباه این است.
شاگرد: آیا شما فردیت را انکار میکنید؟
استاد: نه. ما میگوییم خود صدق فردیّت به تشکیک است.
شاگرد: خب، اشکالی ندارد، پس فرد است، منتها صدقش عوض میشود. یعنی فرد است. صدقش عوض میشود. منظور بنده این است که شما بفرمایید که آیا فرد هست یا نیست.
شاگرد٢: زمانی که درجه صدق آن بالا و پائین میشود، آیا باعث میشود که غلط بشود؟
استاد: اطلاق غلط نیست، مجاز نیست. اگر درجه صدق خیلی پایین بیاید مجاز میشود، بلکه غلط هم داریم. اما وقتی درجه صدقْ بالا است، «ما یترقّب من الطبیعة» نیست. حالا با این وجود پس دیگر فرد هم نیست دیگر، چون جفت و جور و هماهنگ نیستند. اما اینکه هشتاد درصد در شئونات کمالیه شان با هم شریک هستند را نمیتوانید کنار بگذارید و نادیده بگیرید. یعنی دارد اینها را میبیند.
شاگرد: ولی پس باید در اینجا ادعا بکنم. منظورم این است که دنبال نظیر… یعنی من باید این را با ادّعاء به آن طبیعت بچسبانم یا همینطوری خودش میچسبد؟
استاد: احسنت. اگر منظور شما از کلمه ادعاء، ادعایِ مجاز است، نه، اصلاً نیازی به ادّعا نیست. چون هشتاد درصد را دارد.
شاگرد: ادّعای در تطبیق. چون قرار شد مستعملٌ فیه ما یک چیزی باشد که همان طبیعت است. ما هیچ تغییری ندادیم. ادعای در تطبیق.
استاد: بله. یعنی چون میبینم انطباق قهری نیست، داریم میبینم، به کار من نیاز است. اگر بخواهم اشاره بکنم باید «بعنایةٍ» اشاره بکنم. اگر اسم این عنایت را ادعاء میگذارید، بله.
شاگرد: خب حالا در عرف برویم. وقتی من میگویم صلات، صلاتِ فاسد است، آیا عرف میگوید شما دارید با عنایت میگویید؟
شاگرد٢: عرف دقت ندارد دیگر. چون درصد عنایت آن خیلی کم است.
شاگرد: پس یعنی با یک عنایتی هست ولی مسامحه میکند. حرف من همین است.
استاد: اصلاً آنهایی که صحیحی هستند چه میگویند؟
شاگرد: خب من کاری به صحیحی ها ندارم.
استاد: استدلالات آنها خیلی مهم است. میگویند «صحة سلب الصلاة عن الفاسد».
شاگرد: ولی خب اعمی ها هم میگویند عدم صحت سلب، تبادر و … .
استاد: پس چی شد؟ من هم همین جا گیر بودم که این را فکر میکردم.
شاگرد: پس یکی از اینها دارند اشتباه میکنند دیگر.
استاد: نه. هر دو درست میگویند. من دیروز و پریروز تمام این توضیحات را برای این گفتم. راست میگویید، الان در فضای مناظره است. همان چیزی که چند بار هم عرض کردهام. خیلی جالب است. به حضرت میگوید که آیا خدا میخواهد که من این گناه را انجام بدهم؟ حضرت میفرمایند خدا عادل است، اعدل از این است که او بخواهد تو گناه را انجام بدهی و بعد چوب آن را تو بخوری. میگوید پس خدا نمیخواهد من گناه بکنم و من گناه کردهام؟ میگوید خدا أجلّ است. چه سلطانی است که در مملکت او، کاری بدون اذن او انجام بشود!!! میگوید «قلتُ جعلتُ فداک هل بین ذلک منزلة»؟ خب یا این است یا این. حضرت فرمودند: «نعم، أوسع ممّا بین السماء و الأرض». (خنده). تو یک إمّا و إمّائی میگویی؟ ثالثه که هیچ، رابع و خامس و… برو تا «أوسع ممّا بین السماء و الأرض». واقعاً اینگونه است. الان شما میگویید یا فرد آن هست یا نیست. مطلب به این شکلی که شما میگویید، نیست. به این جهت که منطق ارسطو حاکم بوده است، اُنس به اینها داریم. به همین خاطر ذهن ما این سبکی بار آمده است که بگوییم یا هست یا نیست. اما حقیقت امر این گونه است که به این شکل نیست.
شاگرد: نه. ما کاری به منطق ارسطو نداریم. عرف را میخواهیم بسنجیم.
استاد: خود عرف. من عرض میکنم ذهن عرف، بالفعل دو تا تبادر دارد. از هر دو تبادر عرف قرض گرفته اند.
شاگرد: پس این تبادر علامت دو تا چیز است؟
استاد: بله. علامت دو حوزه است. هر دوی آنها هم درست است. ما چون این دو تا حوزه را مخلوط کردهایم، میگوییم ما بیش از یک خروجی نمیخواهیم.
شاگرد: بله. ما علامت اوّلی آن را میفهمیم که حقیقت است. علامت مورد دومی چه شد؟
شاگرد٢: علامیّت آن، زیر سوال میرود دیگر. ما گفتیم تبادر علامت حقیقت است. بعد اگر قرار باشد که هم این تبادر درست باشد، هم آن تبادر درست باشد، یعنی اینکه این دیگر علامت حقیقت نیست.
شاگرد٣: شروطی داشته…
استاد: اگر آن شروط تبادر و خصوصیات آنها را ملاحظه بکنید، میبیند…، همین چیزی که من دیروز هم عرض کردم؛ وقتی در فضای وضع بروید، یعنی چه؟ یعنی اصلاً کاری با مصداق و بیرون نمائی ندارید. میخواهم لفظ را برای چه چیزی وضع بکنم؟ برای عدد ٢. وقتی میگویم دو، یعنی عدد ٢. در این فضا اصلاً کاری ندارید. دو تا گردو، دو تا چی… . اصلاً با اینها کاری ندارید، بلکه با معنا کار دارید. لفظ، معنا. در این فضاست که میگوییم تبادر، یعنی برو لفظ را ببین، تخلیه کن. کاری با اطلاق نداشته باش. کاری با انسهای بیرون از خود این نداشته باش. علامیّت آن درست است. اما به شرطی که تمام اینها را ملاحظه بکنید.
شاگرد: یعنی شما میفرمایید یک تبادر هم علامت اطلاق است؟ اطلاق یعنی همین اشاره؟
استاد: تبادر، انسباق دارد. انسباق، معلول انس و ارتکاز است. ارتکاز یعنی «رکز فی النفس». «رکز أی رسخ». ریشهدار شده است. چه چیزی ریشه دار شده است؟ آیا رابطه لفظ و معنا؟ یا رابطه اشارهگری ذهن به یک مشارٌ الیه؟ ببینید کدام یک از اینها است؟ عرض من این است که دو حوزه است. بروید ببینید، اگر «رَسَخَ، رَکَزَ» در فضای ارتباط، تبادر است و علامت حقیقت. و اگر «رَسَخَ، رَکَزَ» در فضای اشاره، تبادر است و علامت اطلاق.
و لذا شما میگفتید انصراف، کثرت افراد. میگفتید اگر انس به یک لفظ ناشی از کثرت افراد است، میگفتید ربطی به وضع ندارد. راست هم میگفتید، همین را در جاهای دیگر هم گفتهاند. اما گاهی میگفتید انصراف، بعد میگفتید انصرافْ مختلف و گوناگون است. انصرافی که علامت وضع میشد، برای چه بود؟ میگفتید یعنی رفته در دل رابطه لفظ و معنا. اگر انصراف به قدری قوی شده که در فضای رابطه لفظ و معنا رفته است، این ظهور است. اما اگر انصراف در آنجا نرفته، یعنی در محدوده اطلاق است، ولی باز شما نفی نمیکردید که در آنجاییکه کثرت افراد بود، یک گونه تبادر بود. تبادر یعنی چه؟ یعنی «بادَرَ». «بادَرَ» یعنی «إنسبق». اما هنوز آنجا در فضای اصول حرف نزده بودیم، که منشاء اینها چه است؟ چه فرقی دارد؟ با اینکه «تبادَرَ»، بعد میگویید نه نه. یادم است که مرحوم مظفر ره فرمودند یکی از سنگین ترین جاها در اصول ادعای انصراف است. یک عبارت قشنگی در اصول الفقه داشتند. چرا سنگین است؟
شاگرد: چون مصادیق…
شاگرد٢: چون باید از هم تفکیک بشود.
استاد: مصادیقش نه. چون حوزه های آن ناشناخته است. اصلاً ما این زحمت را که داریم میکشیم برای همین است، که اگر این حوزه ها روشن بشود و مثال های آن را پیدا بکنیم، کم کم نمیگوییم که خیلی سنگین است. یعنی فوراً علائم آن را به کار میزنیم، میفهمیم برای آنجا است یا آنجا.
یک عبارت خوبی بود. در بحث مطلق و مقیّد بود. فرمودند: «فقد يصعب التمييز أحياناً بينهما للاختلاط على الإنسان في منشأ هذا الانصراف». دور کلمه «منشاء» خط بکشید. پس یعنی انصراف منشاء دارد. منشاء آن چه است؟ انواع و اقسام مناشئ است. «و ما أسهل دعوى الانصراف على لسان غير المتثبّت! و قد لا يسهل إقامة الدليل على أنّه من أيّ نوع»[1]. این ها کلماتی است که مرحوم مظفر با آن فهم صاف خودشان دارند میگویند که باید بر روی اینها کار بشود و اینگونه نیست که این «أی نوع» را نشناسیم و نتوانیم تدوین بکنیم. هنوز مدوّن نشده است. همین مباحثات ما هم برای همین است که مدام بر روی اینها فکر کنیم و مدام نخواهیم که یک چیزی را به عنوان پایه و کرسی قرار بدهیم. این نوع ها را جدا بکنیم و بشناسیم.
شاگرد: چون ما نوعاً در استعمالاتمان از اطلاقات و اشارات استفاده میکنیم، بهگونهایکه چه بسا از استعمال در ما وُضِعَ لَه بیشتر باشد، میشود گفت اساساً فضایی که تبادر، بدون این قرائن صورت بگیرد، یعنی با حفظ آن شرایط، یا محال است یا کالمحال است، یا آنقدر قبیح است که نمیشود ما تبادر را علامت چیزی قرار بدهیم. بنابراین اگر در این مساله، تبادر صورت بگیرد، فقط صحیحی است که میتواند در اینجا تبادرش را استفاده بکند. چون اعمّی، اگر بخواهد از تبادر استفاده ببرد و به همین خاطر برود سراغ استفاده ما از اطلاقات و اشارات، تبادر او خیلی نمیتواند معتبر باشد.
استاد: من برای جمع بین دو تا قول، بر عکس فرمایش شما را عرض میکنم. میگویم تبارد صحیحی که درست هم هست و مشهور هم گفته اند، این تبادر در فضای خود وضع و معنا، دارد کار انجام میدهد. و لذا عرض کردم هر کسی که در کوچه جلویِ شما را بگیرد و بگوید نماز یعنی چه؟ میگویید یعنی نماز بی سجده، نماز نیست. اصلاً نمیشود بگوییم نماز، رکوع نداشته باشد. نماز که رکوع دارد. قسم میخورید، نماز یعنی آن چیزی که رکوع دارد. چرا؟ چون در فضای لفظ و موضوعٌ لَه و وضع است که دارید دور میزنید.
برو به 0:32:51
بعد میگوید خب چطور من که مثلاً حالا دارم غرق میشوم، نماز باید بخوانم؟ ببینید، دارد در مصداق میبرد. در اطلاقات میبرد. در آنجا چه میگویید؟ چرا این تبادر در فضای اطلاق، ناحق باشد؟! یعنی وقتی در فضای اطلاقات، انس عرف هست، خودِ ذهنِ عرف دهها ترفند را به کار میبرد و مأنوس با این ترفندها است. چرا میگویید غلط است؟ چرا میخواهد آن را قیچی بکنید؟ و لذا استعمال لفظ صلات در اعم، قطعاً استعمال مجازی نیست. چون آن افرادی که میگویند موضوعٌ لهْ صحیح است، میگویند استعمال آن در صلات فاسد مجاز است. ببینید چقدر نتیجه بحث با این چیزهایی که من عرض میکنم فرق میکند. قطعاً موضوعٌلَه صلاتْ صحیح است. اما قطعاً استعمال -استعمال هم یعنی اطلاق- در کاربرد صلات در صلاتِ صحیح باز حقیقت است. چرا؟ تبادری هم که عرف دارد، در آن فضا خیلی هم درست میگویید.
شاگرد: پس تبادر اعمی منتفی شد.
استاد: منتفی شد یعنی به معنای کاشفیّت آن از وضع.
شاگرد: بله دیگر.
استاد: اما تبادر اعمی برای اینکه دافع استعمال مجازی باشد، خیلی خوب شد. تبادر اعمی دارد میگوید که من نماز را میگویم «بلامجاز». میگوییم احسنت، راست میگویید، خوب گفتید.
شاگرد: خب او تبادرش را برای کشف وضع دارد میگوید، نه برای اینکه بگوید اطلاق ما درست است یا نه.
استاد: خب این اشتباه است. میگوییم اگر تبادر اعمّی کاشف از این است که وضع صورت گرفته است، خب دارید اشتباه میکنید. اما اگر میخواهید بگویید استعمال صلات در صلات فاسد، مجاز نیست، درست دارید میگویید.
شاگرد: کما اینکه تبادر صحیحی برای نفی اطلاق صلات بر فاسد غلط است.
استاد: بله، غلط است. چون دو فضا است.
شاگرد: استعمالْ مجاز است یا اطلاق؟
استاد: بنابر آن استعمالِ اصطلاحی، مجاز نیست. چرا؟ چون وقتی شما صلات فاسد را اطلاق میکنید، دارید با آن علقه صلات، با معنای خودش، نه غیر معنای خودش. با همان معنای خودش، دارید به صلات فاسد اشاره میکنید.
شاگرد: در واقع در اعمّ استعمال نمیکنند.
استاد: أحسنت، استعمال به معنایِ مصطلح. ما استعمال میکنیم در خودِ موضوعٌ لَه، لذا حقیقی است. اما در عین حال اشاره هم داریم. داریم به وسیله همان مستعملِ حقیقی به صلات فاسد اشاره میکنیم و این استعمال هم کاری است که ذهن دارد انجام میدهد و نمیدانیم چقدر آثار بر این اشاره او و این کارهایی که او انجام میدهد بار میشود. یکی از آنها، همین تبادر است. تبادر در این مقام.
شاگرد: با توجه به اینکه کلمات ما کَانَّهُ همیشه بر اساس واقع جلو نمیرود. خیلی از موارد ممکن است که اطلاقات در کلام ما باشد. تبادر اعمی هم میتواند در آن فضا به درد ما بخورد.
استاد: بله دیگر. یعنی الان لازمه آن، اینگونه شد که وقتی ما یک روایت را میبینیم، بدون اینکه با یکدیگر تصادم داشته باشند، دوتا تبادر بالفعل دارند. یک تبادر صحیح از لفظ صلاتی داریم که امام به کار بردند. یک تبادر اطلاقی داریم از اینکه از قرینه میفهمیم که دارند اشاره میکنند. مشارٌ الیه به قرائن خصوصیّت، مشارٌ الیهْ چه چیزی است. مشارٌ الیه به فرمایش ایشان انطباق قهری است، یا بعنایةٍ است؟ شئوناتی را در نظر گرفتیم. ما که به نماز فاسد، روزه نمیگوییم. به نماز که میز نمیگوییم. اگر بخواهیم مناسبت داشته باشد، به نماز فاسد، نماز میگوییم.
شاگرد: و در کلام ما هم بر آن اثر بار شد. در تبادر بالاخره باید فضایی که کلام ما در آن فضا مطرح شده، باید مدّ نظر گرفته بشود.
استاد: بله.
شاگرد: یعنی فقط تبادرِ موضوعٌ لَه به درد ما نمیخورد.
استاد: بله، همین طور است.
شاگرد: در خیلی از موارد تبادر میکنیم برای فهم مشارٌ الیه.
استاد: یعنی ما فقط قرینه صارفه، قرینه معیّنه نداریم.
شاگرد٢: فرمایش ایشان میرود در فضایِ ظهورگیری.
استاد: ظهور تصدیقی. در فضای ظهور تصدیقی، قرائن ما فقط منحصر در قرینه معیّنه در مشترک لفظی و قرینه صارفه نیست؛ بلکه دهها قرینه ای که مشارٌ الیه این موضوعٌ لَه را روشن میکند. اطلاق را، تطبیق را، نه انطباق، بلکه تطبیق خودِ مستعمل را روشن میکند.
شاگرد: این که حاج آقا میفرمودند حمل اوّلی باید باشد. حمل اولی است که معتبر است…،
استاد: بله، قبلاً فرمودند.
شاگرد١: یک مقداری برای آن مطلبی که فرمودید ممکن است اشاره باشد به یک چیزی که فرد نباشد، ممکن است آن مطلب برای بحثِ شما یک مقداری مشکل ایجاد میکند. ولی آنجایی که حاج آقا فرمودند این اتحاد وجودی کفایت نمیکند و باید اتحاد مفهومی باشد…
استاد: آن خیلی خوب بود.
شاگرد١: آن در واقع مِیزِ نسبتاً خوبی میشود.
استاد: یعنی همین که فرمایش ایشان، چه تبادری علامت وضع است؟ تبادری که در حمل اوّلی باشد. این خیلی خوب است. در حمل شایع که میرفتیم، چقدر حرف داشتیم. تبادر را ببینید. معلوم بود در آن فضا. اما اینجا هم آن بحثها و آن تبادرها اصلاً نافی این فضا نیست. و لذا عرض میکنم، من اینها را درس گرفتم، بعد مباحثه هم کردم. بعداً دو سه دور که اینها را مباحثه کردیم، این فضاها در ذهن من بود. و اینکه انسان سعی نکند که یک چیزی را بر روی کرسی بنشاند. بعداً به این نتیجه رسیدم که چرا ما باید به میدان این تبادرها برویم!؟ این تبادرها از کجا میآید؟ منشاء آن که «أیّ نوعٍ» که ایشان فرمودند، عبارت بعدی آن را بخوانم خوب است، فرمودند «فعلى الفقيه أن يتثبّت في مواضع دعوى الانصراف، و هو يحتاج إلى ذوقٍ عالٍ و سليقةٍ مستقيمة». یعنی تلطیف بکند و ببیند که ذهن دارد چه کار میکند، «و قلّما کذا». بعد فرمودند «مسألة فقهيّة عن انصرافات تُدّعى. و هنا تظهر قيمة التضلّع باللغة و فقهها و آدابها». ایشان میگویند فقط تضلّع در فقه اللغة لازم است. اما معلوم نیست کافی باشد؛ یعنی یک چیز دیگر هم میخواهد. تضلّع در فقه اللغه یکی از مواردش است. «و هو باب يكثر الابتلاء به، و له الأثر الكبير في استنباط الأحكام من أدلّتها»[2]. علی ای حال این مطلب خیلی اهمیت دارد.
شاگرد: این فرمایشاتی که حاج آقا تا اینجا داشتند، به نظر میآید بیشتر با مبنای صحیحی جلو رفتهاند و سعی کردهاند آن را تبیین بکنند؛ لکن هنوز ردّ اعمی نشده است.
استاد: حالا الان که این را گفتید، من یک خاطره ای به ذهنم آمد. داشتم میگفتم من این ها را درس رفته بودم، مباحثه کرده بودم. بعداً از چیزهایی که برای من جالب بود، دیروز عرض میکردم که یک دفعه در یزد به ذهنم آمد. وقتی من اصول الفقه را دیدم، فرمایشات مرحوم مظفّر را دیدم، روی همان ذهنیّتی که اول خوانیدهایم، شما هم دیدهاید که گاهی هست انسان اول قانع نمیشود. من یادم است که ذهنم قانع شده بود موضوعٌ لَهْ برای اعمّ از صحیح و فاسد وضع شده است. سیر ذهنی است دیگر. تا شما این مطلبتان را گفتید، این مطلب به یادم آمد. بعد آمدیم به درس اصول حاج آقا. من در بحث صحیح و اعم ایشان بودم. چند روز حاج آقا هم بحث را طول دادند. آخر کار هم خیلی بحث برای من روشن شد به گونه ای که برای ذهن من مثل آفتاب شد، ثابت کردند که موضوعٌ لَهْ، صلات صحیحه است. بعد از آن با خودم یک حالت سرخوردگی داشتم که من اصول الفقه خواندهام که موضوعٌ لهْ اعم است. اما حاج آقا برای من مثل آفتاب کردند که موضوعٌ لَهْ صحیح است. این حال سرخوردگی را داشتم که چطور شد هر دو تبادر میگویند! ما از آن تبادر مدعای مرحوم مظفّر قانع شدیم. از این طرف از تبادر حاج آقا و توضیحاتی هم که دادند قانع شدیم. این بود که این ناراحتی را داشتم، که آخر اینها را چه کار بکنیم؟ یزد بودم. دیدهاید یک دفعه یک چیزی واضح میشود، دیدم این اشاره کردن ذهن، با آن درک فرق دارد و اصلاً دو فضا است. تا یک دفعه این آمد، خوشحال شدم و بلند شدم این ها را نوشتم و گفتم مساله صحیح و اعم حل شد و رفت. البته به این سادگی هم نیست. آن چیزی که من در آن زمان نوشتم سال ١۴١۴ه.ق اولیّن مطالب بوده است. خیلی از آن زمان گذشته است.
شاگرد: سال ١٣٧٣ه.ش میشده است.
استاد: سال ٧٣ میشود؟ خب. من اصول الفقه را سال ۵٧ بود که شروع به خواندن کردم و درس گرفتم. سال ۶٠ و ۶١، یک دور مباحثه کردیم. سال ۶۴ و ۶۵ هم یک دور دیگر مباحثه کردیم. شاید هم ۶۵ و ۶۶ بود. ببینید، هنوز اینها بوده است. این چیزی که من تاریخ گذاشتم چند سال بعد از آن میشود؟ شش یا هفت سال بعد از آن میشود. همین طور این دغدغه در ذهن من بوده است که این چگونه میشود؟ یعنی یک حالت پریشانی ذهنی. این را که در یزد به ذهن من آمد، که در اینجا نوشتهام قول جامع در باب وضع للصحیح این است. یعنی چه چیزی آن وقت در فضای ذهنی من حل شد؟ نه اینکه همه چیز. یعنی آن دغدغه ها و پریشانیای که من داشتم، آن حالت تذبذب که حالا اینها را چه کار بکنم، این برای آن وقت ذهن من، حل شده بود. با حالت خوشحالی تمام اینها را نوشتم. آن در سال ١۴١۴ه.ق بوده است. آن وقت در سال های ١۶ و ١٧و ١٨ یک چیزهایی به آن اضافه کردم که یک چیزهایی در دنباله آن بوده است. الان هم که اینها را مرور میکردم دیدم که بعدها یک چیزهای دیگری به ذهنم آمده است. الان هم در این مباحثه ما چون مدتی است که ذهنْ درگیر این مباحث شده است، باز مطالبی کشف میشود و هر بحثی که میکنیم، ذیل آن یک چیزی بر آنها اضافه میشود. حالا بعداً هم فرصت بشود، همه اینها را در کنار هم جمع بکنیم، زمینهای میشود برای اینکه دیگران هم بر روی اینها تأمّل بکنند. ببینند که آیا این مطالب میتواند سرنخی باشد یا نه.
والحمد الله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطبیین الطاهرین.
کلید واژگان: جمع بین تبادر صحیحی و اعمی. تفاوت اطلاق و استعمال. وضع، موضوع له. تبادر.جامع صحیحی، جامع اعمی. ا
[1] . أصول الفقه (طبع انتشارات اسلامى)، ج1، ص 243.
[2] . أصول الفقه (طبع انتشارات اسلامى)، ج1، ص 243.