مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 81
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
«و حاصل التقرير للبراءة: أنّ «النهي عن الفحشاء» مثلا الملازم لمصلحة لزوميّة، لا يعلم حقيقة تعنون الأفعال الخاصّة به، و حدّه الذي لا يجوز فيه- أي في علّته- الزيادة و النقصان، فيقال: إنّ علل النهي التسعة واجبة بوجوب نفسي ضمني منبسط عليها و على تقيّد بعضها ببعض؛ و بهذا الأخير امتاز عن المتباين و حصل الارتباط؛ و هذا الوجوب و التعنون معلوم و العاشر مشكوك العلّيّة المتقدّمة، فانبساط الوجوب عليه غير معلوم؛ و حيث إنّ الجهل بفعل الشارع و بسطه للوجوب على العاشر الذي لا يعلم دخوله في الصلاة و كونه من مقوّمات الناهي، فحاله في هذه الجهة حال الجهل بالوجوب النفسي الاستقلالي في مشموليّته لأدلّة البراءة. و ليعلم أنّه مع أنّ الوضع للطبائع، فمتعلّق الأمر يضاف الوجود فيه إلى الطبيعة بما أنّه وجود الطبيعة، لأنّ المراد لا يكون إلّا وجودا مضافا إلى الطبيعة، و هذا هو التوسّط بين المتعلّق بالكلّي أو الفرد. و أمّا اسم الكلّ و هو الصلاة، فالظاهر أنّه عبارة أخرى عن مجموع التسعة أو العشرة، من دون فرق بين الموضوع له و المأمور به بين الجزء باسمه و الكلّ باسمه؛ فكما أنّ الركوع مثلا موضوع للطبيعة، و المأمور به ضمنا هو وجود طبيعة الركوع، فالمركّب منه و من غيره أيضا كذلك موضوع للمفهوم و المأمور به الوجود المضاف إليه؛ و الحقيقة الشّرعيّة مميّزها أنّها للمجموع، بخلاف الجزء؛ فإنّ اسمه موضوع لواحد مخصوص، و لا شأن للحقيقة الشرعيّة إلّا الوضع لوجودات على نحو خاصّ، فتدبّر جيّدا. و دعوى الوضع للمرتبة العالية و بدليّة غيرها مع اختلاف المرتبة العالية كمّا و كيفا- ممنوعة بما مرّ من انسباق وحدة المعنى. و الجهة الموحّدة إمّا نفس عنوان النهي عن الفحشاء أو العلّة فيها المتحصّلة من أفعال الصلاة المجهولة بنفسها، لكنّ الأمر لغرض، غير الأمر بالغرض، و انتزاع واحد من المختلفات المأمور بها، غير الأمر بذلك الواحد الذي لا يعرفه المكلّف؛ فالمأمور به- ما أوّلها التكبير، و آخرها التسليم- و إن كان لغرض الانتهاء، فكانت ناهية أو معنونة في نفس الأمر لا في مقام التكليف، بعنوان مؤثّر في النهي عن الفحشاء أو ملزوم لعنوان الناهي عن الفحشاء، لكن ذلك العنوان مجهول و عنوان الناهي لا يتعلّق به التكليف، و لو تعلّق به لا يعلم أنّ أيّة مرتبة من النهي الذي ليس قوليّا و لا إلجائيّا بل بينهما، هي الواجبة؛ بل ما يؤثّر فيه التسعة معلوم الوجوب و أنّها علله، و ما يؤثّر فيه العشرة غير معلوم الوجوب، بل العاشر غير معلوم الوجوب، لعدم العلم بدخوله في الصلاة و في علل الانتهاء المذكور.
فجعل عنوان الناهي معلوما بحيث يشكّ في محصّله- كما ترى- قابل للمنع، بل الواجب من النهي غير معلوم بحدّه، و ملزومه غير معلوم بنفسه، و الواجب النفسي الشرعي ليس إلّا ما في الخارج، المنحلّ إلى معلوم الوجوب و مشكوكه. فالإجمال بمعنى عدم التبيّن المطلق، حاصل، و الانحلال الموجب للبراءة، محقّق؛ و الجامع الذي يعرّفه النهي عن الفحشاء، بأيّة مرتبة كانت، فإنّها مرتّبة على الأفراد الصحيحة لتصحيح الوضع، و الاشتراك المعنوي معلوم بنفسه أو بمعرّفه؛ و الأمر، بنفس الأفعال بلا قيد، فهي الصلاة و هي المأمور بها بلا قيد، و بذلك تندفع المحاذير»[1].
استاد: «و حاصل التقریر للبرائة: أنّ النهی عن الفحشاء مثلاً»، چرا «مثلاً»؟ چند بار دیگر هم از آن صحبت شد. چون نهی عن الفحشاء را که میخواهیم عنوان معرّف بگیریم، بهعنوان مثال است. ما میخواهیم وضع درست بشود وإلاّ خصوصیّتی ندارد. «مثلاً الملازم لمصلحة لزومیّة». نماز، عبد را نهی از فحشاء بکند. حالا «اللازم لمصلحة اللزومیّة» یا «الملازم»؟ در خط حاج آقا که اینگونه است که انسان خیال میکند یک «میم» به آن طرف رفته است و «الملازم» است. اما خب حالا اگر «اللازم» هم مقصود بوده است، آن هم مانعی ندارد.
علی ای حال نهی عن الفحشاء، ملازم با این مصلحت لزومیه است. یعنی حتماً مولی میخواهد که این نهی عن الفحشاء صورت بگیرد. خب، مصلحت لزومیه، که نهی عن الفحشاء ملازم با آن مصلحت لزومیه است، یعنی وقتی که نماز نهی عن الفحشاء کرد، آن مصلحت لزومیهیِ مقصودِ مولی میآید. «الملازم لمصلحةٍ لزومیة». آن نهی عن الفحشاء، «لا یعلم حقیقة تعنون الافعال الخاصّة به»، افعال خاصه رکوع و سجود و قرائت و…، معنون به ناهی بودن عن الفحشاء بشوند، چه است؟ ما حقیقت آن را نمیدانیم که چگونه است و اینکه هر کدام چه درجهای از نهی را دارد و در این ناهویّت چه مقدار نقش دارد. «لا یعلم حقیقة تعنون الافعال و لا یعلم حدّه» یا «حقیقة حدّه». اگر «حدُّه» باشد بد نیست.
«لا یعلم حقیقة و حدّه الذی لا یجوز فیه الزیادة و النقصان». این نهی عن الفحشاء، معلوم نیست حدّ ناهیّتش، چه درجهای از نهی منظور است. و حدّ آن نهی «الذی لا یجوز فیه الزیادة و النقصان» آن حدّ از نهیی که اگر دیگر کم و زیاد بشود درست نیست. یعنی نه کمتر آن مقبول است و نه زیادتر آن.
«لا یجوز فیه» یعنی در آن حدّ نهی، «الزیادة و النقصان». میگوییم اینکه حدّ نهی، زیادی و نقصان در آن منظور نیست، یعنی چه؟ میفرمایند «أی فی علّته». «أی فی علّته» یعنی فعلاً میگوییم نهی خودش درجات دارد، اما مقصود ما از اینکه «لا یعلم حدّه» یعنی حدّ علت این نهی، که افعال صلات باشند که میخواهند نهی را بیاورند، معلوم نیست.
«لا یعلم حد» نهی «الّذی لا یجوز» در آن حد، یعنی در علتش، که این افعال صلاتیه نه تا است یا ده تا. «أی فی علّته الزیادة و النقصان». این نهی عن الفحشاء «لا یعلم» علم به آن نداریم. نه حقیقت آن را و نه حد آن را.
«فیقال» حالا که اینگونه شد میگوییم، «إن علل النهی التسعة واجبة». «علل النهی» همان چیزی است که در صفحه ١٠٣ فرمودند «فیقال فیما یختصّ بالمقام إن العنوان منتزع عن علیّة المقدمات الداخلیّة و الخارجیه للأثر». علیّت چه بود؟ یعنی علیت اجزای داخلی و خارجی نماز برای نهی که عنوان بود. باز در اینجا به این علیّت اشاره میفرمایند. «فیقال: إنّ علل النهی» یعنی آن اجزای داخلیه و خارجیه -که البته خارجیه آن هم باید به نحوی به داخلیه برگردد- «علل النهی التسعة» یعنی آن نُه تایی که معلوم است برای نماز است «واجبة». یعنی علل نهی نُه گانه «واجبة بوجوب نفسی ضمنی» نه استقلالی.
آن نُه تا واجب هستند به وجوب نفسی ضمنی. ضمنی یعنی چه؟ یعنی در ضمن نُه تا با هم، که الآن توضیح خیلی زیبایی میدهند. «بوجوب نفسی ضمنی منبسط» آن وجوب «علیها» یعنی بر آن تسعه، بر آن علل نهیِ تسعه، «و علی تقیّد بعضها ببعض». این «علی تقیّد» از آن صحبت شده ولی خیلی مطلب ظریفی است. وجوب، منبسط میشود، نه بر نُه تا -که نُه تا را انجام بدهیم- بلکه بر جزء اول، که واجب است آن را انجام بدهیم و واجب است آن را مقیّد به دوم انجام بدهیم. در دلِ هر کدام از اینها تقییدی است؛ یعنی نُه تا میشود هجده تا، بلکه بیشتر.
شاگرد: بلکه بیشتر. تقدم و تاخرها و….
استاد: همه اینها دخالت دارد. پس امر و آن علیّتی که فرمودهاند، بر آن منبسط میشود، بر «تقیّد بعضها ببعض». اوّلی را انجام بده، اما واجب است که اولی را مقیداً به دومی انجام بدهید.
شاگرد: ایشان، تقیّدات را جزء نمیداند؟ جدای از اجزاء.
استاد: نه. جزء میدانند و در کلماتشان هم معلوم است. فعلاً چون یک جزئی است که…
شاگرد: میخواهند که روی آن مانور بدهند.
استاد: بله. فعلاً میخواهند جدا بکنیم دیگر. یک نفس الجزء دارم، یکی هم تقیّد این جزء به جزء دیگر، که این هم بالدقة جزء است، اما فعلاً این دقیقه به ذهن کسی نمیآید. فلذا میفرمایند منبسط است بر نفس خود آن اجزاء، «و علی تقیّد بعضها ببعض».
برو به 0:06:22
«و بهذا الاخیر» یعنی به این دومی که وجوب منبسط میشود، نه فقط بر اجزاء که اینها را به جا بیاور، بلکه حتماً هر کدام را منضمّاً به دیگری به جا بیاور و متقیّداً به دیگری به جا بیاور. «و بهذا الاخیر امتاز عن المتباین» یعنی این نُه تایی که وجوب بر تمام اینها منبسط بود. این نُه تا از چه چیزی ممتاز شدهاند؟ «عن المتباین و حصل الارتباط» و اقلّ و اکثر ارتباطی شد. متباین یعنی اجزایی که اقلّ و اکثر استقلالی هستند و ربطی به هم ندارند، اما وجوب نفسی انبساطی میگوید باید حتماً مقید به یکدیگر به جا بیاورید. «امتاز عن المتباین و حصل الارتباط. و هذا الوجوب و التعنون معلوم» برای نُه تا و علیّت نُه تا برای او.
«و العاشر مشکوک العلّیّة المتقدّمة». علیّت متقدمه در آن مشکوک است. علیّت متقدّمه یعنی چه؟ یعنی خودش و تقیّد آن نُهتا به او. پس ما دو تا وجوب را نمیدانیم، که این دو تا وجوب هم به یکدیگر وابسته هستند، یکی اینکه وجوب نفسی انبساطی شامل شامل دهمی بشود و به علاوه وجوب نفسی ضمنی به تقیّد آن نُه تا به این دهمی و تقیّد آن دَهمی به آن نُه تا، که وجوب این تقیّد هم معلوم نیست. «مشکوک العلّیّة المتقدّمة، فانبساط الوجوب علیه غیر معلوم».
میفرمایند وقتی تکلیف مجهول است، برائت جاری میشود. تکلیف مجهول است، فرقی نمیکند تکلیف ضمنی نفسی باشد یا تکلیف استقلالی باشد. چون ادله برائت شامل آن میشود. «و حیث إن الجهل بفعل الشارع». جهل داریم به اینکه آیا خود شارع بسط داده است یا اینکه بسط نداده است، یعنی در اصل التکلیف شک داریم، فعل شارع یعنی تکلیفی که شارع انشاء فرموده است. «و حیث إنّ الجهل بفعل الشارع» فعل شارع است که برای ما مجهول است، «و بسطه للوجوب علی العاشر الذی لا یعلم دخوله» یعنی دخول آن عاشر «فی الصلاة و لا یعلم کونه من مقوّمات الناهی»
«فحالُه فی هذه الجهة» یعنی جهل به انبساط که به فعل شارع بازمی گردد، پس حال این جهل «فی هذة الجهة» یعنی در این جهتی که به اصل خود تکلیف و فعلِ خودِ شارع میخورد، «حال الجهل بالوجوب النفسی الاستقلالی فی مشمولیّته لإدلّة البرائة». ادله برائت میگوید هر چیزی را که نمیدانید، خواه وجوب ضمنی باشد و خواه وجوب استقلالی باشد پس برائت در آن جاری شد.
«و لیعلم» تتمیم همین بحث است. «و لیعلم أنّه مع أنّ الوضع للطبائع» میگوید ما سابقاً گفتیم وضع برای طبیعت است و طبیعت است که موضوعٌ لَه است، اما امر به طبیعت نمیخورد. امر بینابین است، امر به «وجود الطبیعة بما أنّه منسوبٌ إلی الطبیعة» میخورد.
میفرمایند «و لیعلم أنّه مع أنّ الوضع للطبائع» أما «فمتعلّق الامر یضاف الوجودُ فیه إلی الطبیعة» متعلّق امر اینگونه است که وجود در آن متعلّق اضافه میشود به طبیعت، بِما أَنّه وجودٌ الطبیعة. پس امر، نه تعلّق میگیرد به طبیعت، و نه به فرد؛ بلکه به «وجود الطبیعة بما أنّه وجود الطبیعة» تعلق میگیرد؛ «لا بما أنّه وجود متخصص بخصوصیّات الخارجیّة الخاصّة به».
«لأنّ المراد لا یکون إلاّ وجوداً مضافاً إلی الطبیعة». مرادی که مولی دارد از اینکه امر میفرماید که انجام بدهید، نمیباشد مگر وجود، نه نفس الطبیعه و نه اینکه تمام خصوصیّات مراد باشد. «وجوداً مضافاً إلی الطبیعة». من وجود نماز را از تو میخواهم. امّا حالا وجودی که طرف راست اتاق باشد یا طرف چپ اتاق؟ دیگر آنها را نمیخواهم. خصوصیّات فرد ربطی به مراد ندارد. اما اصل طبیعت هم مراد نیست بلکه وجود آن است که مراد است.
«و هذا هو التوسّط بین المتعلِّق» یعنی تعلّق امر، «بین الامر المتعلّق بالکّلی أو الفرد» که هیچکدام از آنها نیست، بلکه واسطه بین آن دو تا است، نه فرد است و نه کلّی، بلکه به وجود کلّی است بِما أنّه مضاف إلی الکلّی؛ که میشود فرد، اما نه بِفَرْدیّته و خصوصیّاته. این مطلب را چند بار دیگر هم فرمودند.
شاگرد: فرد مردّد است؟
استاد: منظور ایشان فرد مردّد نیست. فرد مردّد یعنی یک چیزی است که ما نمیدانیم کدام یک از اینها است، این است یا این یا آن. اما در اینجا «یا» وجود ندارد. به عبارت دیگر فرد مبهم است و نه مردد. مرحوم اصفهانی هم قبلاً یک تذکّری دادند. فرد مبهم، یعنی خصوصیّات خاصّه وجودیهاش… . به عبارت دیگر اگر بخواهیم فرق بگذاریم، وقتی مولی به یک کسی که الآن در این اتاق حاضر است میگوید نماز ظهر بخوان، نمی فرماید نماز ظهر بخوان یا اینجا یا اینجا یا اینجا، که مردّد باشد. بلکه اصلاً این نقطه از اتاق یا آن نقطه از اتاق، حالت ابهام دارد و اصلاً ملحوظ نیست. نه اینکه ملحوظ است به نحو تردید، که یا اینجایِ اتاق و یا آنجایِ اتاق. نه، خصوصیّات فردیه حتی به نحو مردّد هم ملحوظ نیست. در فرد مردّد، خصوصیّات هست، اما علی البدل و مردداً بین الافراد است؛ اما در مبهم و این فردی که حاج آقا میفرمایند اصلاً خصوصیات ملحوظ نیست، بلکه به نحو ابهام است.
برو به 0:12:21
شاگرد: در مقابل کلیای که فرمودند، همان است؟ کلی و فرد. خب در اینجا توسّط، متعلّق به کلی است، ولی فرد است. یعنی فردی که …
استاد: هیچ تای آن. توسّط یعنی نه کلّی است و نه فرد. نه فرد است «بفردیّته» و نه کلی است «بکلیّته». بلکه به فرد است «بما أنّه فردٌ للطبیعة، لا بما أنّه وجودٌ خارجیٌّ متخصصٌ» به هزار تا خصوصیّت زمان و مکان و چیزهای دیگر. این مطالبی که تا اینجا گفته شد برای وضع بالطبائع.
یک کسی میگوید که خب، نماز که ماهیّت مخترعه است، اصلاً طبیعت نداریم که شما بگویید برای طبیعت وضع شده است. اجزای آن، طبیعت دارد. افعال خاصه است. هر فعلی برای خودش یک طبیعتی دارد. اما مجموع این افعال، اعتباراً کنار هم قرار گرفتهاند. ما ماهیّت مخترعه که طبیعت ندارد. میفرمایند در اینجا مشکلی نیست. اجزاء طبیعت دارند. کلّ هم برای خودش و مناسب با خودش یک گونه مفهوم دارد و طبیعت دارد. از این حیث مشکلی نیست که وقتی مرکّب شد، ما بگوییم حالا فرد چیست. مرکب هم مجموعۀ افراد این طبیعت است.
«و أمّا اسم الکلّ و هو الصلاة»، اسم کل که شما میگویید «نماز»، مجهول هست یا نیست؟ و رابطه آن با اجزاء چگونه است؟ میفرمایند: «فالظاهر أنّه عبارة أخری عن مجموع التسعة أو العشرة». همان صلات یعنی مجموع نُه تا یا دَه تا؛ و موضوعٌ لَه مجموع که کل است با موضوعٌ لَه جزء از حیث طبیعت و امر هیچ فرقی ندارد. شما میگویید صلات مجموع کل است. موضوعٌ له در صلات چه است؟ طبیعی صلات است. طبیعی یعنی این مجموعه. مأمورٌ بِه چه است؟ توسّط بین فرد این مجموعه با کلّیِ آن. در جزء چطور؟ وقتی که وجوب منبسط میشود؛ رکوع مثلاً، رکوع چگونه است؟ موضوعٌ لَه رکوع طبیعی رکوع است. اما آن وجوب نفسی انبساطی که پرِ آن رکوع را میگیرد، طبیعت را نمیگیرد؛ بلکه فرد رکوع را بِما أَنَّهُ فردٌ لِلرّکوع» میگیرد. میفرمایند کل و اجزاء از این حیث ها هیچ فرقی ندارند.
«من دون فرق بین الموضوع له و المأمور به بین الجزء باسمه» یعنی «باسم الجزء»، «و الکل باسم الکلّ». از این حیث فرقی ندارند. موضوعٌ لَه رکوع، طبیعی رکوع است، به همان اسم خود جزء که رکوع است و مأمورٌ بِه هم هست، به وجوب نفسی انبساطی بهنحویکه فرد رکوع است، اما فرد بینابین، فرد «بما أنّه فرد للکلّی» مأمور به است. همین چیز برای کل هم هست. صلات یعنی کلّ این عشره. موضوعٌ لَه آن چه است؟ این کل. مأمورٌ بِه چه است؟ این کلّ، نه خود طبیعی آن، بلکه فرد آن بِما أَنّه مضاف إِلی این مجموع، به این کل.
«فکما أنّ الرکوع مثلاً موضوعٌ للطبیعة و المأمور به» یعنی به این رکوع «ضمناً» یعنی به وجوب نفسی ضمنی، «هو وجود طبیعة الرکوع». پس ببینید الآن در جزء، موضوعٌ له و معنا «موضوع للطبیعة»، نه وجود؛ اما مأمورٌ بِه ضمناً -یعنی به وجود نفسی ضمنی- «وجود طبیعة». اما باز «وجود» نه یعنی «عین وجود فردیّته»، بلکه یعنی «وجود الطبیعة بما أنّه وجود الطبیعة»، نه بیشتر.
«فالمرکّب منه و من غیره» یعنی آن کل، یعنی آن صلاه، آن چیزی که از رکوع و از غیر رکوع ترکیب شده بهعنوان کل «أیضا کذلک». «کذلک» یعنی چه؟ یعنی یک موضوعٌ لَه دارد که طبیعی است، که وجود در آن ملحوظ نیست. و یک مأمورٌ بِه دارد که آن «وجود الطبیعة» است. «کذلک موضوع للمفهوم»، نه وجود. «و المأمور به الوجود المضاف إلی» این مفهوم. اما میبینید که دیگر در اینجا کلمه طبیعت را رسماً برای کلّ به کار نبردند. نگفتند «طبیعی الصلاة». چرا؟ چون کلّ بود دیگر. اجزاء طبیعی دارند، اما برای کلّ، طبیعی را به کار نبردند. چرا؟ آیا بهخاطر این است که قبول ندارند یا بهخاطر این است که مفهومی ببرند که همه بپذیرند؟ احتمال دارد که….
شاگرد: اصطلاح رایج…
استاد: آنگونه ای که جلوتر صحبت میشد، بعید نیست که بگوییم مجموع و کل هم طبیعت دارد. اگر بگوییم کل طبیعت ندارد، خیلی سؤالات لا ینحلّ داریم، حتی در ماهیت اختراعی. چند روز قبل میفرمودید، آنها طبیعی دارند، آن میزان دقیق –البته حالا فعلاً ذهن ما قد نمیدهد، میتوانیم بیشتر راجع به آن فکر بکنیم- اما تا اندازهای که در آن تأمل شده است، ما در عالم ملک، در عالم اجسام، در عالم وضع، در عالم مقادیر، میخواهیم چه کاری انجام بدهیم؟ میخواهیم بگوییم یک چیزی داریم که مرکب است و مرکب هم ماهیّت ندارد، طبیعت ندارد، اما میرسیم به یک چیزی که دیگر مرکّب نیست و آن طبیعت دارد. اگر بخواهیم آنگونه برسیم یک مقداری سؤالات در اینجا هست.
شاگرد: معلوم نیست برسیم.
استاد: سؤالاتی هست. یعنی باید بر روی آنها فکر بکنیم. باید یک بیانی باشد که کاملاً جواب گوی تمامی سؤالات باشد. من حرفی ندارم. اما ممکن است در آن فکر، وجوه مختلف دیگری در جواب ذکر بشود. علی ای حال کلاً چیز دوری نیست که ما بگوییم طبیعت دارد.
فقط این مطلب باقی میماند که واقعاً طبیعت چگونه سنخ چیزی است؟ -بحثهای نفس الامر که میکردیم، یک بخشی از اینها صحبت شد- چگونه چیزی است و ذهن آن را چگونه درک میکند؟ آیا طبیعت را خلق میکند؟ آیا درک میکند؟ و سؤالاتی که یک مقداری هم از آنها صحبت شده است. اینها دوباره در همینجا به همین مناسبتها پیش میآید.
«فالمرکّب منه» یعنی از رکوع و غیر رکوع، «أیضا کذلک موضوع للمفهوم». یعنی اسم کل صلات وضع شده نه برای موجود؛ بلکه برای همان نفس مفهوم، قطع نظر از وجود. پس موضوعٌ لَه همان است. اما «و المأمور به الوجود المضاف إلیه» یعنی مضاف به آن مفهوم کل. میگوییم حقیقت شرعیه که مأمورٌ بِه است و ما باید آن را ایجاد بکنیم، چه است؟ میفرمایند اجزاء حقیقت شرعیه ندارند، بلکه حقیقتِ آن عرفی است. عرف میگوید «سجد»، «رکع»، «قرأ». قرائت چه است؟ یک حقیقت شرعیه برای خودش ندارد، این را خواندم. تکبیر، اللهاکبر گفتم. اینها چیزی است که عرف میفهمد. اما اینکه چند تا چیز عرفی را، غیر حقیقت شرعییه را، شارع مقدس بهعنوان یک ماهیّت صناعی مخترعه نزد خودش به یکدیگر ترکیب کرده است و مقیّد به یکدیگر قرار داده است، حالا حقیقت شرعیه پدید میآید. پس کلّ، حقیقت شرعیه دارد اما اجزاء ندارد.
«و الحقیقة الشّرعیّة ممیّزها أنّها للمجموع». ممیّز حقیقت شرعیه این است که آن حقیقت شرعیه برای مجموع است و برای کل است. «بخلاف الجزء. فإنّ اسمه» یعنی اسم جزء، «موضوع لواحد مخصوص». اسم جزء حقیقت شرعیه ندارد. برای یک واحد خاص هم وضع شده است، یعنی یک جزء خاصی به وضع عرفی.
«و لا شأن للحقیقة الشرعیة إلاّ الوضع لوجودات علی نحو خاصّ». شانی نیست برای حقیقت شرعیه -چون میخواهد به آن امر بفرماید- مگر اینکه وضع بکند برای وجودات، یعنی برای اجزاء. یعنی اجزاء به نحوی خاصّ بودن. رکوع یک جزء بود، تکبیر هم یک جزء بود. میفرماید «أوّلها التکبیر، آخرها التسلیم»[2] و بین آن هم اجزاء را به نحو خاصی قرار میدهد. مجموع اینها، حقیقت شرعیه ای میشود که مسمّی به صلات است. «فتدبّر جیّداً».
«و دعوى الوضع للمرتبة العالية و بدليّة غيرها مع اختلاف المرتبة العالية كمّا و كيفا- ممنوعة». نمیدانم این مطلب، منسوب به شیخ رضواناللهعلیه بود یا یکی دیگر از بزرگان مشایخ که فرموده بودند موضوعٌ لَه نماز، فقط مرتبه عالیه است. مراتب دانیه، نماز غریق، امثال اینها، ابدال هستند. اینها نماز نیستند، بدل نماز هستند.
برو به 0:21:57
«دعوی الوضع للمرتبه العالیه و بدلیّة غیرها» یعنی «غیر المرتبة العالیة» از او. یعنی دیگر نماز نیست. بلکه بدل الصلات است. صلات آن است و موضوعٌ لَه صلات، آن است. مثل اینکه شما هرگز حاضر نیستید که تیمّم را بگویید که وضو است. چرا؟ چون تیمم بدل الوضوء است و وضو نیست. میگویید خب چه فرقی کرد؟ بدل هم خودش است. نه، چون گفتهاند که موضوعٌ لَه وضو، وضو است و تیمم هم بدل آن است. ایشان هم فرمودند که نماز یعنی همان نماز. همین چیزی که رکوع دارد، سجده دارد. اما بقیه چه هستند؟ ابدال الصلات هستند. بدل او هستند و نه خود آن. «و بدلیّة غیرها مع اختلاف المرتبة العالیة». این «مع اختلاف»، یک نحوه ایراد به حرف است. «مع»، ایرادی است از ناحیه حاج آقا به آن دعوی. میگویند خب، شما آمدید و یک مراتبی را درست کردید و بعضی از آنها را بدل گرفتید، خود مرتبه عالیه هم، کمّاً و کیفاً اختلاف دارد. «کمّاً» آناین است که مثلاً نماز ظهر با نماز مغرب با نماز صبح، همه اینها مرتبه عالیه هستند، نمیتوانید بگویید نماز مختار نیستند. اما یکی از اینها سه رکعت است و یکی دو رکعت و یکی هم چهار رکعت. کیفیتاً هم تفاوت میکنند. چرا؟
شاگرد: چون آن، نشسته است …
استاد: حالا باز ممکن است که نماز نشسته را بگویند ابدال است و به مکلّف برمیگردد. منظورمان از سؤال کیفیّت خود آن مرتبه عالیه است. یعنی نماز صحیح.
شاگرد: این عالیه نیست؟ کسی که شاید خیلی مقام بالائی داشته باشد…
استاد: «مرتبه عالیه» را دارند از نظر فقهی میگویند.
شاگرد: بله.
استاد: مرتبه قرب باطنی آن را نمیخواهند بگویند و اصلاً منظور در اینجا این نیست. صحبت از وضع است. نه اینکه نماز، وضع شده است برای بالاترین نمازی که اولیاء خدا میخوانند. منظور ایشان این نبوده است.
شاگرد: اگر اینگونه باشد که جواب میدهند. میگویند که مرتبه عالیه آن، فقط مخصوص آن صلات چهار رکعتی…
استاد: خب مرتبه عالیه، نماز صبح است یا….
شاگرد: نه دیگر. آن دیگر میشود مرتبه دانیه.
استاد: یعنی نماز سه رکعتی و دو رکعتی، نماز نیست؟
شاگرد: هست، اما دون آن است و مثلاً بدل است.
استاد: نه، او میگوید که نیست. میگوید اصلاً موضوعٌ لَه نیست. لذا حاج آقا جواب میدهند معنا، یک معنا است. حالا عبارت ایشان هم هست. شاید برای شیخ بود.
شاگرد: خب نمیشد قائل به اشتراک معنوی بین آن صلات های ظهر و صبح شد؟
استاد: قطعاً هست دیگر. حاج آقا همین را جواب میدهند.
شاگرد: این اختلاف کمّی و کیفی مانع نیست که آن وحدت پدید بیاید. یعنی اگر فرضاً قبول بکنم که برای مرتبههای عالی، به نحو اشتراک معنوی…
استاد: اشکال برمیگردد. شما اگر توانستید برای مرتبههای عالی وضع بکنید، خب برای همه مراتب وضع کنید. وقتی که مرتبههای عالی، خودشان کمّاً و کیفاً مختلف هستند، خب مرتبه عالیه هم با مرتبه دانیه، کمّاً و کیفاً مختلف هستند. خب چطور در آنجا می گویید برای مراتب عالیه وضع میتوانم بکنم؟
شاگرد: چون اختلاف فاحش میبینند. نماز غریق کجا و نماز صبح و ظهر با یکدیگر کجا.
استاد: ظاهراً ذهن ایشان به سراغ آن مراتب مرتبه عالیه نرفته بوده است. حالا البته میشود که به عبارت ایشان نگاه بکنیم.
شاگرد: چون اختلاف مراتب عالیه، یعنی بین نماز ظهر و صبح. چون همه اینها مراتب عالیه هستند.
استاد: کمّاً.
شاگرد: کمّاً و کیفاً.
استاد: کیفاً هم هست. مثلاً یکی از نمازها قنوت دارد و دیگری ندارد. در یکی از نمازها سهو شده است و در دیگری نشده است. هر دوی اینها نماز صحیح است لکن در یکی از اینها، سهوی اتفاق افتاده است که باطل نیست. اما سهو در آن صورت گرفته است. یعنی خود مرتبه عالیه ای هم که نماز صحیح مختار است، در آن سهو آمده است. این سهو، او را از صلات مختار بودن نینداخته است. «صلاة صحیحة للمختار». سهو هم در آن مغتفر است.
«مع اختلاف المرتبة العالیة کماً و کیفاً» که خود این، تعریض و تمریض است، این دعوی «ممنوعة»، «بما مرّ من انسباق وحدة المعنی». وقتی که شما «نماز» میگویید، اینگونه نیست که نماز فقط مرتبه عالیه باشد و اگر کسی نشسته و خوابیده و غریق است، میگوییم که نماز نیست. وقتی میگوییم «نماز»، یک معنایی است که شامل تمامی موارد نماز میشود. مثل وضو، وضو و تیمم با هم فرق میکنند و دو تا معنا هستند. این معلوم است که دو تا معنا است، انسباق وحدت معنا در آن نیست، اما در مراتب خود وضو، وضو جبیره ای و…، اینها همه یک معنا است. نمیشود بگویند معنای وضوی جبیره ای با معنای وضوی غیرجبیره ای، دو تا معنا هستند. خیر، دو تا معنا نیست. پس وقتی معنا یکی بود، همه مراتب یک معنا دارند و دعوای «وضع للمرتبة العالیة» و بدلیتِ آنْ معنا ندارد.
«و الجهة الموحّدة إمّا نفس عنوان النهي عن الفحشاء أو العلّة فيها». جهت موحّده یعنی آن جهتی که به کل مراتب، وحدت میدهد و این اجزاء را با یکدیگر «علی مراتبها کمّاً و کیفاً» یکی میکند، چه است؟ عنوان «نهی عن الفحشاء» است، یا نه، آن ملزوم «أو العلّة فیها المتحصّلة من أفعال الصلاة»؟ علتی که در آن….
شاگرد: علّت غایی.
استاد: بله، علت غایی.
شاگرد: قبلاً فرمودند.
استاد: بله. در آن تعبیر «لأنّ علیّته للأثر»، در آنجا علیّت اجزاء برای حصول نهی منظور بود. علّت غائی بودن را در جایی نگفتند. من الآن در ذهنم نیست.
شاگرد: دو تا چیز را برای جهت وحدت فرمودند.
استاد: بله.
شاگرد: یکی همان غایت را فرمودند. بعد هم فرمودند میشود … .
استاد: بله. فرمودند «لا بدّ من الالتزام بوحدة و لیست إلاّ ترتّب غرض واحد نوعی»[3]. علت غائی نگفتند. اما کلمه ترتّب غرض را داشتند.
«و الجهة الموحدة إمّا نفس عنوان النهی عن الفحشاء أو العلّة فیها المتحصّلة من أفعال الصلاة المجهولة بنفسها». این «فیها»، اگر «فیه» بود بهتر نبود؟ «أو العلّة فیه» یعنی علت در آن نهی. عنوان داریم، جهت موحّده داریم، نفس عنوان النهی هم داریم. بعد میگویند «أو العلّة فیها».
برو به 0:29:08
شاگرد: اگر «ها» را به نفس بزنیم، مشکل آن چه است؟
استاد: «نفس عنوان النهی»، بهعنوان «صلاةٌ». یک وجهی در ذهنم آمد، بد هم نبود که «فیها» را به جهت موحّده بزنیم. علت را هم بهمعنای غایت و غرض و اینها نگیریم، بلکه بهمعنای محصّل بگیریم. «و الجهة الموحدة إمّا نفس عنوان النهی عن الفحشاء أو العلّة فیها» یعنی آن چیزی که این جهت موحّده را بهعنوان نهی میآورد، یعنی محصّل.
شاگرد: یعنی ملزوم؟
استاد: بله. لذا میگوید «المتحصّلة من أفعال الصلاة». آن متحصّل میشود از مجموع افعال صلاتی که «المجهولة بنفسها» که ما نمیدانیم صلات بنفسه چند جزء است، نه تا است یا ده تا.
شاگرد: اگر ضمیر «ها» را به نفس بزنیم درست میشود. علت ناهویّت که میشود ملزوم.
شاگرد: «فیها» به «الجهة الموحدة» میخورد.
استاد: دور است.
شاگرد: اصلاً میخواهد بگوید که جهت موحده این هست.
شاگرد٢: قسیم است.
استاد: مشکلی که فقط دارد این است که میخواهند بگویند که خود آن است.
شاگرد: اگر به صلات بزنیم چه مشکلی دارد؟
استاد: اینکه به صلات بزنیم، نبوده است. اما چون قبل از آن، فرمودهاند مرتبه عالیه. «و أما اسم الکل و هو الصلاة». قبلش داشتند.
شاگرد: خود عنوان از حاج آقا نیست؟
استاد: نه. این عنوان هایی که آورده شده است، از حاج آقا نیست؛ این بخش «و دعوی الوضع للمرتبة العالیة»، یعنی از بعد «فتدبّر جیّدا» میآید در آن بخش دفترهای قبلی. تا «فتدبّر جیّداً» برای دفترهای دویست برگی بود.
شاگرد: قبل از آن چه بوده است؟
استاد: «و دعوی الوضع»؟ برمیگردد به آنجا که «و یمکن أن یقال»، «لا معنان عدیدة». در صفحه ١٠۵ «و لا یخفی» را میبینید؟ «و لا یخفی» فقره ای بود که فرمودند «بحسب اختلاف اصناف المکلّفین لا معنانٍ عدیدة». از اینجا «یمکن» تا «فتدبّر جیّداً»، بعداً در دفتر دویست برگی اضافه شده است. «و دعوی الوضع» دنباله آن است.
شاگرد: پس آن بوده است؟
استاد: بله. «و دعوی الوضع للمرتبة العالیة، مع اختلاف المرتبة العالیة کمّاً و کیفاً ممنوعةٌ. و الجهة الموحدة» ادامه آن، «بما مرّ من انسباق وحدة المعنی» باز در دفتر دویست برگی اضافه شده است. «بما مرّ» اضافه در دفتر بعدی است. و إلاّ در اصل، «ممنوعة» بوده است. فقط «دعوی ممنوعة» بوده است.
شاگرد: تعبیر عیناً همین است؟
استاد: در دفتر اصلی، آن «مع» را جواب گرفته بودهاند، همان بس بوده است. یعنی اولین باری که نوشته اند، اینگونه بوده است. «دعوی الوضع مع اختلاف ممنوعه». یعنی خود «مع» برای جواب کافی بوده است. اما در دفتر بعدی آن را هم اضافه کردهاند. یعنی غیر از اختلاف مرتبه عالیه، انسباق وحدت معنا هم، ردّ آن بوده است و آن را هم اضافه کردهاند. «و الجهة الموحدة إمّا نفس عنوان النهی أو العلّة فیها المتحصلة من أفعال الصلاة». این مطلب در صفحه ٨۵ است.
شاگرد: ظاهراً مقصود ایشان روشن است. بزرگوارانی که مشکل در عبارت پیدا کردهاند، بعداً آن را حل بکنند. بعد از آن هم میفرمایند «لکن الأمر لغرض»… .
استاد: «غیر الأمر بالغرض». حالا ممکن است که این «أو العلة فیها» مثلاً در نسخه اصلی، یک چیزی… ، ان شاء الله فردا پیدا میکنم. یعنی اگر تفاوتی داشت، عرض میکنم.
«لکنّ الأمر لغرض» یعنی امر بکنیم به چه؟ به صلات، به آن مجموع، «لغرض النهی»، «غیر الامر بالغرض». امر نمیکنم به اینکه خود نهی را محقّق بکن.
«و انتزاع واحد من المختلفات المامور بها، غیر الأمر بذلک الواحد الذی لا یعرفه المکلّف». یک عنوان صلات واحد از این نه تا و ده تایی که مأمورٌ بِها است، انتزاع کنید. این انتزاع واحد و تسمیه اینها به صلات، غیر از امر به آن واحدی است که مکلف او را نمیشناسد.
«فالمامور به» یک چیز مبهمی است، «ما أوّلها التکبیر و آخرها التسلیم» ولو اینکه مکلّف این را نمیداند، أما غرض را میداند «و إن کان لغرض الانتهاء» بهخاطر غرض این است که منتهی بشود عن الفحشاء. «فکانت ناهیة أو معنونة فی نفس الأمر لا فی مقام التکلیف». در نفس الامر چه است؟ ناهی است.
شاگرد: «لا یعرفون»، لا یعرفون آن واحد را، نه مأمورٌ بِه را. «غير الأمر بذلك الواحد الذي لا يعرفه المكلّف».
استاد: بله. آن واحد را.
شاگرد: یک بار دیگر از انتزاع بفرمایید.
استاد: غرض را که میداند. غرض مبهم نیست.
شاگرد: چون غرض از اینکه یک ناهی بیاید، ممکن بود اصلاً آن غرض را نداند.
استاد: غرض را بحدِّهِ نداند. این مطلب را بعداً به تفصیل میگویند. اما اصل اینکه خودِ نهیْ مبهم نیست، بلکه درجه و حد آن است که مبهم است. کما اینکه درجه و حدّ آن هم مبهم است برای این است که اجزاء و علل این نهی معلوم نیست؛ نهی متفرّع بر نُه جزء، یا نهی متفرّع بر ده جزء. آن نهی بیشتری است.
برو به 0:36:40
شاگرد: اصلاً خود ناهی بودن را هم بعد از آیه نهی فهمیدهاند. ایشان فرمودند قبل از آیه نهی، شاید اصلاً چنین غرضی را هم نمیفهمیدند. فقط میگفتند نماز بخوان.
استاد: یعنی میدانستند که غرضٌمّائی دارد و آن غرضٌمّا هم کدام حد و کدام درجه از آن است، این را هم نمیدانستند. ولی اصل اینکه این ملزوم غرضٌمّائی را …. .
شاگرد: یک بار از انتزاع بفرمایید. از انتزاع واحد «من المختلفة».
استاد: «و انتزاع واحد من المختلفات المامور بها»، «من المختلفات»، «مِن» بیان جنس نیست. «مِن» بیان انتزاع است. انتزاع از اینها. «غیر الأمر بذلک الواحد الذی لا یعرفه المکلّف». انتزاع واحد، غیر از امر به آن است.
شاگرد: حالا اینجا کدامیک از اینها است؟
استاد: «فالمامورُ به»، امر به آن میخورد. «ما أولّه التکبیر و آخرها التسلیم و إن کان لغرض الانتهاء».
شاگرد: پس مأمورٌ بِه، خودِ جهت واحده نیست، درست است؟
استاد: مأمورٌ بِه، خود این افعال هستند. جهت واحده ای را هم که شما انتزاع میکنید، اینکه در نفس الامر به او معنون باشد کافی است. آن چیزی که شما با آن کار دارید، این است که یک چیزهایی را که میدانید «أوّلها التکبیر و آخرها التسلیم» باید به جا بیاورید.
شاگرد: جهت واحده، نه مأمورٌ بِه است و نه لفظ برای آن وضع شده است؟
استاد: بله.
شاگرد: نه. یعنی میگویم آن هم نیست. درست است؟ یا هست؟ نه مأمورٌ بِه است و نه اسمی برای آن وضع شده است.
استاد: کدام؟
شاگرد: جهت واحده.
استاد: جهت واحده یعنی غرض؟
شاگرد: بله.
استاد: بله. غرض واحده، نه متعلّق امر است و نه مستقیماً موضوعٌ لَه است. بله همینطور است.
شاگرد: یکی دو صفحه پیش یک مطلبی داشتند، «جهة الواحدة» بهگونهای است که انگار موضوع له است … .
استاد: همان صفحه ١۵٠؟
شاگرد: بله.
استاد: حالا باز هم با عبارت انس میگیریم، ببینیم چه میشود.
«فکانت ناهیة أو معنونة فی نفس الأمر». یعنی تعنون این کل در نفس الامر است و ربطی هم به اینکه فعلاً مأمورٌ بِه باشد و مأمور آن را بداند لازم نیست. «لا فی مقام التکلیف». تعنون او بهعنوان ناهی یا امثال اینها، لازم نیست که مکلّف در مقام تکلیف بداند.
«لا فی مقام التکلیف، بعنوان مؤثّر فی النهی عن الفحشاء أو ملزوم لعنوان الناهی عن الفحشاء». واقعاً این «الناهی» از اینها منتزع است و رابطه هم دارد این افعال با نهی. اما در مقام امر میگوید این کارها را انجام بده. صلات چه است؟ آن چیزی است اول تکبیر بگویید، همین. بیش از این هم نیست. بله این واقعاً ملازمه با آن جهت وحدت که مصحّح وضع و همه اینها است، دارد.
«فکانت ناهیه أو معنونة فی نفس الأمر، لا فی مقام التکلیف». «فکانت ناهیة أو معنونة بعنوان». این ویرگول یک مقداری رهزن است. «بعنوان مؤثّر فی النهی عن الفحشاء». «فکانت ناهیة أو معنونة بعنوان، أو ملزوم لعنوان الناهی عن الفحشاء. لکن ذلک العنوان مجهولٌ». کدام عنوان؟ عنوانی که ملزوم است. «و عنوان الناهی» که لازم و معرّف است، «لا یتعلّق به التکلیف» تکلیف به آن تعلّق نمیگیرد.
حالا یک کسی ممکن است بگوید ما اصلاً میگوییم خودِ مولی فرموده است که ناهی را به جا بیاور. میگویند خب اگر بخواهید او را مأمورٌبِه بکنید و متعلّق تکلیف بکنید، ما خود او را زیر سؤال میبریم و مجهول میکنیم. «و لو تعلّق» تکلیف به آن عنوان ناهی بودن، آنجا هم «لا یعلم أنّ أیة مرتبة من النهی»، البته «الذی لیس قولیّاً و لا إلجائیّاً بل بینهما، هی الواجبة». «لا یعلم أنّ أیّة مرتبة هی الواجبه». مرتبه از نهی چه است؟ نهی قولی نیست. یعنی وقتی نماز میخوانید، نماز نمیآید به شما بگوید که این کار را نکن. اِلجائی هم نیست یعنی اینکه دیگر ناچار باشید و دست شما نباشد که معصیت نکنید. بلکه چه است؟ «بل بینهما». یعنی نماز عقل شما را بالا میبرد، مطلب خوبی را به شما نشان میدهد که دیگر به سراغ معصیت نروید. البته به تعبیر خود حاج آقا. وقتی که جمیلهی کذا را دید، دیگر به سراغ حبیشیّه نمیرود. تعبیر خودشان بود. نماز اینگونه است. کسی که غذای خوشمزهای را دیده است، سراغ یک غذای نامطبوع گندیده نمیرود. دهها مثال دارد. یعنی ناهویّت صلات، نه قولی است…
شاگرد: نه تکوینی و جعلی است.
استاد: بله. مثلاً یک مادری است که پسر او میخواهد به جایی برود و داماد بشود. این مادر میخواهد پسرش را نهی بکند. نه به او میگوید که پسرم این کار را نکن. و نه میآید کت و بال او را ببندد و مثلاً او را حبس بکند. چه کار میکند؟ میآید خانمی را که مناسب حال پسرش است، به او نشان میدهد، خودِ همینْ نهی عملی است. میگوید حالا که این را دید، خودش بهدنبال آن یکی نمیرود. «بینهما» یعنی همین.
«لا إلجائیّاً» که برود پسرش را حبس بکند و داخل پستو قرار بدهد. میگوید نمیگذارم بروی این خانم را بگیری. و نه قولی است که به او بگوید این زن را نگیر. «بینهما» یعنی میرود یک خانم خوب و مناسبی را که عاقلانه است، نشان این پسر میدهد. وقتی که خودش این خانم را دید، دیگر به سراغ آن یکی نخواهد رفت.
برو به 0:42:50
«هي الواجبة». نمیدانیم که «أیّة مرتبه من النهی هی الواجبة». خب حالا که نمیدانیم، یک مرتبه آن معلوم است و یک مرتبه آن مشکوک است. «بَلْ ما يؤثّر فيه التسعة معلومُ الوجوب و أنّها علله». یعنی «أنّ» آن تسعه علل آن نهی اند. علل آن نهیای هستند که ما مرتبه آن را نمیدانیم. «بل ما یؤثّر فیه التسعة» آن مرتبهای از نهی که تسعه در آن اثر میگذارد «معلوم الوجوب» و «أنّها» یعنی آن تسعه «عللُه». اما آن مرتبهای از نهی که «یؤثّر فیه العشرة غیرُ معلوم». «بل العاشر غير معلوم الوجوب».
شاگرد: از این عبارت پایین، مرجع ضمیر در آن «فیها» که در بالا بود، مشخص نمیشود؟ از این عبارت پایین، که میفرمایند عللی که مؤثر است در آن جهت ناهی، پس میشود «العلّة الموثّرة فی الجهة الواحدة» که حاصل میشود به …
استاد: خب شما آن قولی را که من میگفتم، شما دارید تأیید میکنید، که «فیها» به جهت وحدت بخورد. اما مشکلی که داشت، این بود که با عبارت یک مقداری سازگار نبود، چون نمیشد بگویند «والجهة الموحّدة إمّا العلة فی الجهة الموحدة».
شاگرد٢: «علله» یعنی علل آن نهی هستند. پس در نتیجه علت نفس نهی است.
شاگرد: بله. به نفس نهی میخورد. این جهت موحّده یا خود نفس است یا علّت نفس است.
استاد: خب پس شما به نفس زدید.
شاگرد: بله. من اشتباه کردم.
استاد: بسیار خب. «و ما یؤثّر فیه العشرة غیر معلوم الوجوب». یعنی آن مرتبهای از نهی که ده تا میخواهد او را بیاورد، معلوم الوجوب نیست. بلکه «ما یؤثّر» که کل است. مجهولیّت کل بهخاطر چه است؟ بهخاطر مجهولیّت خود جزء است. «بل العاشر»، خودِ آن دهمی «غیر معلوم الوجوب لعدم العلم بدخوله فی الصلاة و فی علل الانتهاء المذکور». در اینکه عاشر، علل انتهاء هست یا نیست. وقتی وجوب عاشر مجهول است، پس چه هست؟ پس «ما یؤثّر فیه العشرة» هم مجهول است. این «بل» برای این است که علت واقعی را ذکر کرده باشند.
«فجعل عنوان الناهی معلوماً بحیث یشکّ فی محصّله کما تری قابل للمنع». ما اگر بگوییم عنوان ناهی -همان چیزی که در کلمات شیخ بود- که عنوان ناهی معلوم است و فقط شک در محصّل آن است «قابلٌ للمنع»، به چه چیزی؟ به اینکه میگوییم حتی خود ناهی هم، مرتبهای از آنکه مأمورٌ بِه است و واجب است، از آن خبر نداریم.
«بل الواجب من النهی غیر معلوم بحدّه» حدود مختلفه دارد، «و ملزومه» یعنی آن افعالی که ملزوم این لازم هستند، که نهی است، «و ملزومه غیر معلوم بنفسه» که یعنی نُه تا یا دَه تا، که آن علل باشند. «و الواجب النفسی الشرعی لیس إلاّ ما فی الخارج، المنحلّ إلی معلوم الوجوب و مشکوکه». آن چیزی هم که واجب خارجی است، منحلّ به معلوم و مشکوک است و در مشکوک آن برائت جاری میشود و در اینجا شک در محصّل نیست.
«فالإجمال بمعنی عدم التبیّن المطلق حاصل و الإنحلال الموجب للبرائة، محقق». اجمال بهمعنایِ «عدم التبیّن المطلق»، یعنی قبح عقاب بلا بیان؛ خلاصه برای ما روشن نیست و انحلالی هم که به عدم تبیّن مستقل و معلوم تفصیلی صورت میگیرد، آن انحلال هم محقق است. نُه تایِ آن تفصیلاً شد. اجمالی که اصل برائت به او بند است، «حاصلٌ». «بمعنی عدم التبیّن المطلق، حاصلٌ». انحلال در این «عدم التبیّن» به یک معلوم تفصیلی -که نُه تا است- و مشکوک بودن جزء دهمی آن، این هم «الموجب للبرائة محققٌ».
«و الجامع الذّی یعرّفه النهی عن الفحشاء بأیّة مرتبة کانت، فإنّها مرتّبة علی الافراد الصحیحة لتصحیح الوضع» این نفس الامری را که در پشت صفحه گفتهاند، یعنی این. آن جامعی هم که نهی از فحشاء، معرّفش بود که آن «الصلاة» بود، «بأیّة مرتبة کانت» یعنی نهی «بأیّة مرتبة کانت»، «فإنّها» آن نهی و مرتبه خاصه از فحشاء «مرتّبةٌ علی الافراد الصحیحة لتصحیح الوضع»، «لا للأعم». واقعاً برای اینکه وضع را صورت بدهیم، مرتبهای بود. اما امر نیازی به این نداشت. امر این بود که میگفتند «کبّر، إقراء، إسمع». هر چیزی از آن را که میدانیم انجام میدهیم و هر چیزی را هم که نمیدانیم انجام نمیدهیم.
«و الاشتراك المعنوي» که یک صلات برای همه است، «معلومٌ بنفسه أو بمعرّفه». یا معلوم است به نفس خودِ مفهومِ صلات که عنوان ملزوم باشد و یا به معرّفِ آن که عنوان نهی عن الفحشاء باشد. «و الأمر بنفس الأفعال بلا قيد». اما امر نمی خورد به آن عنوان بهعنوان «أنّه ناهی» و اینکه فرد صحیح «لَهُ معنی» داشته باشد. نه، امر به نفس این افعال بلاقید میخورد.«فهي الصلاة»، یعنی نفس افعال که امر به آن خورده است، نماز همین است. «و هي المأمور بها بلا قيد» به چه چیزی؟ به آن ملازمه با نهی و صحت و امثال اینها.
«و بذلك تندفع المحاذير». محاذیر یعنی چه؟ یعنی محاذیر اجرای برائت. همه مشکلات برای این بود دیگر. چون محاذیر این بود که مرتّب مطلب برمیگشت به شکّ در محصل. با این بیانی که فرمودند، هم وضع درست شد و هم مأمورٌ بِه درست شد و هم انحلال درست شد و هم اینکه با این انحلال برائت توانست جاری بشود، «تندفع» همه محاذیر.
والحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
کلید واژگان: اصالة البرائة، محصّل غرض. وضع. انحلال. تصویر جامع، غرض واحد
[1] . مباحث الاصول، ج ١، ص ١٠۶.
[2] . اصول کافی، ج ٣، ص۶٩، ح ٢.
[3] . مباحث الاصول، ج ١، ص ١٠۵.