مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 76
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم.
«مضافا إلى ما في التوقّف هنا من الإشكال، فإنّ جزئيّة الجزء ذاتا و صفة، مضايف لكلّية الكلّ كذلك، و لا علّيّة بينهما و لا توقّف، بل وجوب البعض- كالبعض بذاته- بعض وجوب الكلّ، كما أنّه بذاته بعض الكلّ؛ فوجوب الكلّ، مع وجوب البعض، لا أنّه علّة له؛ بل الإيجابات للأجزاء معا، عين إيجاب الكلّ بحسب مقام الثبوت. و ممّا ذكرنا يظهر: أنّ عدم تنجّز التكليف بالكلّ، لعدم العلم به، لا للعلم بوجوب الأقلّ، فتدبّر».[1]
استاد: «مضافا إلى ما في التوقّف هنا من الإشكال». توقف چه بود؟ صاحب کفایه فرمودند که «توهم الانحلال، فاسد. لاستلزام الانحلال المحال بداهة توقّف لزوم الأقلّ على تنجّز التكليف. فلو كان لزومه كذلك مستلزماً لعدم تنجّز كان خلفاً»[2].
این کلمه «توقف» را در کار آوردند. «توقف لزوم الاقل علی تنجّز التکلیف بالکلّ مطلقاً». این اشکال دیگری است. میفرمایند آیا وجوب خودِ جزء، متوقَفٌ علیه کل است؟ آیا واقعاً کلّ، متوقف بر جزء است، یا جزء، متوقّف بر کل است؟ ولذا در وجوب ها، در تحقّق، برعکس یکدیگر هستند یا نیستند؟ شما میگویید وجوب اقلّ، متوقف بر وجوب کل است. تا وجوب به کل نخورد به جزءنمی خورد، پس مترشّح از او است.
اینجا میفرمایند اصلاً ما توقف را در اینجا قبول نداریم. به چه بیان؟ متضایفین، متوقف بر یکدیگر نیستند،بلکه متضایف هستند، یعنی با هم یک امری را میآورند؛ نه اینکه یکی میآید و دیگری را میآورد؛ بلکه دو چیز با هم چیزی را میآورند. مثل دو برادر هستند. مثلاً فوق و تحت متضایفین هستند، در فوق و تحت، آیا فوقیّت فوق، متوقّف است بر تحتیّت تحت؛ یا تحتیّت تحت، متوقّف است بر فوقیّت فوق، یا هیچکدام از اینها؟ فوق و تحت با یکدیگر هستند که فوقیت و تحتیّت را میآورند، بهعنوان متضایفین، بهعنوان دو امری که به هم بَنْد هستند.
اگر اینگونه است، در ما نحن فیه یک کل داریم و یک جزء. در اینجا یک کل و جزئی داریم. آیا کلّ، متوقف است بر جزءخودش و وجوب جزءهم متوقف است بر وجوب کل؟ آیا اینگونه است؟ میفرمایند نه. ایشان میفرمایند کل و جزء با یکدیگر متضایف هستند؛ یعنی اجزاء با یکدیگر کل را پدید میآورند و کل هم بالاصل، همان اجزاء است و هیچکدام از اینها توقف ثبوتی و نفس الامری بر یکدیگر ندارند، مثل تحت و فوق است و مثل ابوّت و بنوّت است و مثل سایر متضایفین است. ولذا وقتی توقّف نبود، اصل استدلال صاحب کفایه به کنار میرود. چون ایشان فرمودند وجوب اقلّ، متوقف بر وجوب کل است. حاج آقا میفرمایند توقّف نیست، اینها با هم هستند. وقتی وجوب کل آمد، وجوب جزءهم به همان وجوب آمده است، نه اینکه متوقّف بر او باشد. فقط وجوب جزء، وجوب نفسی انبساطی است. خب وقتی وجوب جزء نفسی انبساطی شد، وجوب کل با وجوب آن جزءعاشر، با وجوب جزءتاسع، اینها با هم متضایف هستند. ما در وجوب جزءدهم شک داریم، برائت جاری میکنیم. و این وجوب متوقف بر چیزی نیست؛ نه وجوب کلّ بر او متوقف است و نه وجوب جزء بر او متوقف است. کما اینکه نه خود کل بر جزءمتوقف است و نه خود جزءبر کل متوقف است؛ بلکه طرفینی است.
شاگرد: جزءبه حیثیت تقییدیه ارتباط یا جزءمستقل؟
استاد: ذاتاً و صفتاً، هر دویِ اینها؛ که حالا عبارت را میخوانیم و خواهید دید که هر دوی اینها را میفرمایند.
شاگرد: این که جزء، متوقف بر کلّ نیست، یک بحث است. اینکه وجوب جزء، متوقّف بر کل نباشد بحث دیگری است. یعنی همانگونه که فوقیّت و تحتیّت متوقف بر هر دو هستند، چه بسا وجوب هم متوقّف است بر اینکه اجزاء، کل را تشکیل میدهند.
استاد: الآن حاج آقا تضایف در کل و جزءرا مطرح میکنند، و بعداً هم بر سر خودِ وجوب میروند. میگویند بین خود کل و جزء، تضایف است و نه توقّف. همچنین بین وجوب کل و وجوب جزءهم تضایف است و نه توقّف. چرا؟ چون ایشان میگویند وجوب کل، «لیس إلاّ وجوب الاجزاء». وقتی مولی میفرماید «صلّ»، شما میگویید «صلّ» یعنی چه؟ «صلّ» یعنی مجموعه «کبّر، إقرَءْ، اِرْکَع، اُسْجُد، تشهّد». پس وجوب کل، چیزی نیست مگر وجوب اجزاء و وجوب اجزاء هم چیزی نیست مگر وجوب کل. با هم که به اینها نگاه میکنید، میشود «کل»؛ و اگر جدا جدا و منبسط به آن نگاه کنید، میشود وجوب جزء. و اینها در دنباله آن به وجوب منتقل میشوند.
پس «مضافاً»، «مضافاً» یعنی علاوهبر آن مطلب قبلی. در مطلب قبلی، توقّف را پذیرفتند، اما تفاوت گذاشتند بین اینکه حکم فعلیّت و تنجّز با هم فرق دارد. توقّف را میپذیریم، در اینکه فعلیّت جزءبر فعلیّت کل متوقّف است. اما تنجّز جزءبر تنجّز کل، متوقف نیست. دستگاه تنجّز، فقط مربوط به علم است و ربطی به فعلیّت ندارد. این مطلب اول.
مطلب دوم اینکه فرمودند ما اصلاً توقّف را قبول نداریم. اصلاً کل و جزءبا یکدیگر متضایف هستند، نه اینکه متوقّف بر یکدیگر باشند که شما دور درست کنید و بگویید دور شد. «مضافاً إلی ما فی التوقف هنا من الاشکال، فإنّ جزئیّة الجزء ذاتاً» یعنی خود ذات جزء، «و صفتاً» یعنی بهعنوان انّه جزء. پس هم ذات جزء و هم صفت جزء بهعنوان انَّهُ جزء، «مضایف لکلّیة الکلّ کذلک». «کذلک» یعنی «ذاتاً و صفتاً». ذات کل چه چیزی است؟ خب مجموع این چیزهایی که در کنار هم قرار گرفته است. بهعنوان کل، چه چیزی است؟ یعنی به عنوانی اینکه نگاه کنیم که اجزاء، او را پدید آوردهاند. یعنی کل، ذاتاً و صفتاً.
شاگرد: ذاتاً که اینگونه نیست. جزء، ذاتاً، تضایف با کل ندارد. اگر جزءرا بهعنوان جزءدر نظر بگیریم و مستقلّ از ارتباط، هیچ گونه تضایفی با کل ندارد.
برو به 0:06:44
استاد: یعنی خود یک کلّ را در نظر بگیرید، مثلاً میگوییم «صلات»، «صلات» را در نظر بگیرید. آیا صلات، رابطه با قرائت و رکوع و … دارد یا ندارد؟ یک وقتی به آن نگاه میکنید بهعنوان «أنَّهُ کُلّ»، یعنی «متشکّلٌ من هذه الاجزاء». یک وقتی هم هست که صلات گفته میشود، یعنی خود نماز، خود نماز را که در نظر میگیرید، آیا با ذات اجزاء متضایف هستند یا نیستند؟
شاگرد: نیستند.
استاد: چرا، هستند دیگر. چون چیزی جز اینها نیست.
شاگرد: با اجزاء به وصف جزئیّت. و إلاّ با اجزاء بدون این وصف، هیچ ارتباطی ندارند. مثلاً فرض بفرمایید نماز را، با آن سجدهای که انسان بهصورت مستحبی به جا میآورد، آن سجده کاملاً مجزّای از این صلات کلی که داریم، است و هیچ گونه نستبی بین این دو وجود ندارد و هیچ گونه تضایفی بین اینها نیست.
استاد: ذات جزءکه شما الآن میگویید، نمیخواهیم بگوییم یک سجده جدا. اینکه یک سجده جدا به جا میآورد، حاج آقا نمیخواهند بفرمایند که این مضایفت دارد. ذات جزءبه این معنا نیست.
شاگرد: رکوع در نماز با خود نماز، اگر فقط ذات اینها را نگاه بکنیم، آیا با هم تضایف دارند؟ رکوع در خود نماز را میگویم. رکوع در نماز با خود نماز، ذاتاً فقط، نه بدون وصف جزئیّت.
استاد: ایشان «فقط» نمیگویند.
شاگرد: پس معنای ذاتاً چه چیزی است؟
استاد: واو جمع در اینجا بهمعنای تردید نیست. یعنی «إنّ ذات الکلّ مضایف لذات البعض» تمام. «وصف الکلیّة مضایف لوصف الجزئیّة» تمام. همین، منظور ایشان است. یعنی مجموع این ذات و صفت با هم، مضایف است، با چه چیزی؟ با ذات و صفت با هم. مجموع این دو تا باهم؛ نه اینکه بهصورت جدا جدا و هر کدام را هم ببریم، مضایفت هست. اگر به آن معنا باشد که مضایفت نیست. بعید است که ایشان این را بگویند.
شاگرد: ایشان میفرمایند چه ذاتاً در نظر بگیریم و چه صفتاً.
استاد: «ذاتاً و صفتاً» یعنی «معاً». «فإنّ جزئیّة الجزء، ذاتاً و صفتاً». فقط چرا «ذاتاً و صفتاً» میگویند؟ یعنی «صفتاً» آن میتواند وجوب را بعداً پخش بکند، بهعنوان أَنّه واجب، یک وصف بشود؛ یا بهعنوان انّه جزء، این هم یک وصف دیگر آن است. جزءبهعنوان أنه جزء، جزءبهعنوان أنّه واجب. کل بهعنوان أنّه کل، کل بهعنوان أنّه واجب. اینها میشود خصوصیّات صفتی. ذات آن چه میشود؟ ذاتش، آن چیز مقولی ای که در خارج دارد، هر کدام از … .
شاگرد: درواقع شما «ذاتاً و صفتاً» را «معاً» میفرمایید؟
استاد: اصلاً ایشان منظورشان «ذاتاً و صفتاً» جدا جدا نیست …؛ اصلاً اگر منظورشان آن باشد، یعنی «ذاتاً» با «صفتاً» هم مضایف هستند؟ اینگونه تردید ایجاد بکنید. «ذاتاً و صفتاً مضایف»، جدا جدا هستند، با چه چیزی؟ با کل. ذاتاً و صفتا مضایف هستند. یعنی ولو یکی ذاتی و دیگری صفتی؟
شاگرد: نه. اگر هر دو تا ذاتی باشند یا هر دو تا صفتی، یا هر دو تا «ذاتاً و صفتاً» با هم اینگونه هستند.
استاد: ذاتاً و صفتاً باهم.
شاگرد: چون اگر ذاتاً باشد باز واقعاً جدا هست.
استاد: ذاتی محض. یعنی صرفاً بگوییم ذات ها را در نظر بگیرید و با هیچچیز دیگری کار نداشته باشید. اگر اینگونه در نظر بگیرید، بگوییم مضایف هستند، بعید است اصلاً منظور ایشان اینگونه باشد.
شاگرد: آن وقت در کل که این تفصیل وجود ندارد که «ذاتاً و صفتاً» را بخواهیم جدا بکنیم. یعنی وصف به همراه کل وجود دارد. یعنی ذات آن به تنهایی قابل اشاره نیست. همان وقتی که شما ذات کل را لحاظ میکنید، ارتباط با اجزاء در آن لحاظ شده است.
شاگرد٢: درواقع کل، ذات ندارد. کل عبارت است از اجزاء مع صفت جزئیّت، در کنار هم. «اجزاء مع صفت الجزئیة»، کل میشود.
استاد: نمیتوانیم بگوییم کل ذات ندارد. چون مراد از ذات در اینجا یعنی او را بهعنوان یک واحد در نظر گرفتن و خودیّت به آن بدهیم.
شاگرد: آن نسبتی را که من لحاظ میکنم، همان صفت است.
استاد: نه. صفت کلیّت یعنی بهعنوان اینکه متشکّل از این اجزاء است، آن را در نظر گرفتهایم. بهعنوان «أنّه متشکّل»… .
شاگرد: مثل صفت قصر و اتمام.
استاد: خیلی از صفات مختلف اینگونه است.
شاگرد: یعنی کل بدون صفت قابل تصور است؟ چون ذات بدون صفت قابل تصور است. اگر کل دارای ذات باشد، باید بدون صفت ….
استاد: شما الآن در محاوراتتان مرتّب کل هایی را بهعنوان یک ذات به کار میبرید و اصلاً آن را بهعنوان أنَّهُ کُلّ در نظر نمیگیرد. مثلاً وقتی شما میگویید «ماشین»، آیا آن را بهعنوان أنَّهُ مُتشکّل از فرمان و چرخ و شیشه و… لحاظ میکنید؟ نه. بلکه بهعنوان یک شیء که با او بهعنوان یک شیء کار دارید، آن را لحاظ میکنید. نه بهعنوان أنّه متشکّل از این اجزاء.
شاگرد: خب دیگر آن وقت کل نمیشود. مثلاً اگر فرض کنید که ما الآن در نگاه به یک مجموعهای، فقط به وحدت آن نگاه میکنیم و کاری به اجزاء آن نداریم…
استاد: ذات الکل میشود، دیگر.
شاگرد: اگر به این ذات الکل، نگاه کلی میکنیم، یعنی به ارتباط اجزاء در آن نگاه میکنیم، کل میشود. اما اگر این نگاه را برداریم…
استاد: کل که هست، شما نگاه نکردید. الآن مثال ماشین را که می گویید، نمیشود که این اجزاء نباشد.
شاگرد: اگر نمیشود، پس همیشه کل درواقع وصف کلیّت ارتباط اجزاء را دارد. یعنی هیچ موقع از این وصف خالی نیست.
استاد: بحث ثبوتی؟ اینکه درست است. اما اینکه بگویید وقتی ما میگوییم «کل» و آن را به کار میبریم، الآن بهعنوان «أنّه متشکّل من هذه الاجزاء» در نظر میگیریم، نه خیر، اینگونه نیست. کل، یک ذات برای خودش دارد.
شاگرد: دیگر وصف کل را نباید برای آن به کار ببریم. اگر میخواهیم لحاظ این ارتباطات را نکنیم، دیگر نباید به آن کل بگوییم.
استاد: وقتی لحاظ نکردیم، آیا ثبوتاً هم این ماشین، چرخ و فرمان و شیشه و … ندارد؟ اینها را که دارد. یعنی کل که هست. شما الآن بدن انسان میگویید. بدن هم کل است و متشکّل از اجزاء است. شما که میگویید «بدن»، یک وقتی هست که بدن میگویید و دارید با آن، بهعنوان یک واحد برخورد میکنید. در اینجا شما او را از کلیّت ثبوتیه نیانداخته اید. اما او را بهعنوان أنَّهُ متشکّل از دست و سر و … در نظر نگرفته اید؛ بلکه آن را بهعنوان یک واحد در نظر گرفتهاید.
شاگرد: در مورد مثال ماشین، ماهیّت وهمی دارد و ماهیّت طبیعی ندارد که ما بیاییم بهعنوان یک واحد آن را در نظر بگیریم. ما فقط برای آن توهّم یک ماهیّت کردهایم.
استاد: کل؟
شاگرد: مثل ماشین، مثل میز، ماهیّت اینها وهمی است و ماهیّت آن یک ماهیّت واقعی نیست. آیا کیف، مثلاً مثل یک مولکول آب است؟
برو به 0:14:02
شاگرد٢: باز بحث نفس الامر به میان آمد. (خنده).
شاگرد: اصلاً شما آب را بهعنوان یک ماهیّت واقعیّه حساب میکنید یا یک ماهیّت شبیه به اینکه وهمی است؟
استاد: شما کدامیک حساب میکنید؟
شاگرد: ما فرق قائل هستیم و میگوییم ماهیّت آب، ماهیّت وهمی نیست.
استاد: بسیار خب. چه چیزی هست که وهمی نیست؟
شاگرد: امرٌ واقعی.
استاد: آن امر واقعی، چه چیزی است؟
شاگرد: یعنی مستقل از ما و ذهن ما است.
استاد: هر چیزی صنعتی باشد را شما میگویید؟
شاگرد: هر چیزی که صنعتی باشد و آن ترکیب، حاصل نشود.
شاگرد٢: خب آن هم صنعت خداست دیگر.
شاگرد: نه. واقعاً یک شی جدید است. مثل خانه. خانه هم ماهیت وهمی دارد. ماهیت واقعی ندارد.
استاد: آب هم همان هست. شما وقتی که با دستگاههای مخصوص به مولکول های آب نگاه میکنید، میبینید دو تا مولکول هیدروژن و یک مولکول اکسیژن نزدیک هم آمدهاند.
شاگرد: فقط نزدیک شدن نیست. واقعاً اینها تأثیرات بیشتری دارند. حتی اگر ما این را هم بگوییم، آیا واقعاً آثار اکسیژن مستقلاً در آب حاصل است؟ اما مثلاً این چیزی که ما داریم، این ماشین یا خانهای که ما داریم، هرکدام از اجزاء، به تنهایی آثار خودشان را حفظ کردهاند. بنابراین ما با مجموعه از موجودات سروکار داریم.
استاد: کل یک آثاری دارد که آن اجزاء به تنهایی ندارند.
شاگرد: ما کاری به آثار آن کل نداریم. اینکه این اجزاء، یک آثار اضافهای را هم بهخاطر نسبت دارند، منکر این نیستیم. ولیکن این اجزاء به تنهایی، خودشان موجودات مستقل ….
استاد: آثار جدید آب هم بهخاطر آن نسبت است دیگر. یعنی فعلاً تصوّر آن برای من مشکل است.
شاگرد: آیا این ماشین، یک وجود است یا چند وجود؟
استاد: مولکول آب، یک وجود است یا چند وجود؟
شاگرد: یک وجود.
استاد: شما چطوری یک وجود را بعد از چند لحظه با یک جریان برق جدا میکنید و دو تا هیدروژن و یک اکسیژن میشود و بعد هم میگویید تجزیه شد؟ آیا یک وجود را میتوانید تجزیه بکنید؟
شاگرد: نه. اگر بخواهیم از اینجهت حرف دقیقتر در این مورد بزنیم، ما در مرحله ماهیّت هستیم و در مرحله وجود نیستیم. عرض من فقط این است که ما درباره خانه، آیا قائل به تعداد وجودات هستیم یا نه، و فرد یک ماهیّت واحد، یک وجود دارد یا چند وجود؟ این را که قبلاً هم قبول کرده بودید.
استاد: من قبلاً یک سؤالی را گفتم و مهم هم بود. شما میگویید خانه چند تا وجود دارد؟
شاگرد: به تعداد اجزایش وجود دارد.
استاد: بسیار خب. پس اگر الآن اجزایی که شما دیدید، که میگویید مثلاً صد تا جزءاست، میگویید صد تا عضو است. خب ما نقل کلام بر سر تکتک آن صد تا میکنیم. خودِ آن صد جزء، بسیط هستند و موجودند یا جزءدارند؟
شاگرد: نه. ما به اینها هم به اعتبار گفته ایم که واحد است. چون مثلاً یک آجر که یک وجود نیست.
استاد: خوب شد. حالا میخواهیم در آخر کار ببینیم چیزی موجود داریم یا نداریم. شما به این صد تا جزء، باز به مسامحه گفتید صد تا موجود.
شاگرد: ممکن است اصلاً تمام موارد حسی، ما به تمام اینها، بهصورت مساوی اطلاق وجود میکنیم. اینکه از لحاظ فلسفی مشکلی ندارد. یعنی اینها درواقع، واحد وجود نیستند.
استاد: خلاصه این آب، موجود هست یا نیست؟
شاگرد: آب؟(خنده)
استاد: یکی از چیزهایی هست که خلاصه محسوس ما هست دیگر. موجود هست یا نیست؟ یک وقت دیگر هم صحبت از آن شد. کدام موجود است؟ یعنی شما به جایی نمیرسید که بگویید یک چیز بسیطی که بگویید خود این -به تعبیر اصطلاح قدیم- جوهرِ فرد باشد. در مورد جوهر فرد میگفتند این دیگر خودش بسیط است و دیگر نمیشکند. خود این موجود است. شما در ما نَحْنُ فیه کجا به چنین چیزی میرسید؟ عقلاً و منطقاً و خارجیاً کجا به یک چنین چیزی میرسید؟
شاگرد: ظاهراً در محسوسات هست.
استاد: و حال آنکه وجود آن را انکار میکنید؟ پس همانطور که خانه نبود، آب هم نیست. چطور شد که در آخر کار به اینجا ختم شد؟
شاگرد: ولی ما بهصورت ارتکازی میفهمیم که مثل آب با ماشین و خانه یک فرقی با هم دارند.
شاگرد٢: این فرقی که شما گذاشتید که فرق فارق نبود. باید یک فرق دیگری بفرمایید.
شاگرد: به نسبت و سطح خودش، فارقی هست.
شاگرد٣: فکر میکنم یک بار دیگر هم مطرح شد که ببینیم فارق چیست؟
شاگرد: خود حاج آقا قبول کرده بودند که ماهیّت واقعی و جامع ذاتی، به فرد آن یک وجود نسبت داده میشود.
استاد: بله، درست است. ضوابط حکمت هم که همین است. بلکه کلام. ضوابط کلام و حکمت، همین است. سؤالی که من گفتم بهعنوان یک شبهه ای است که باید ببینیم حل نهایی آن چه میشود.
شاگرد: ما در مورد مثال خانه، ظاهراً با یک وجود سروکار نداریم.
استاد: خب در مورد مثال آب هم همینطور است.
شاگرد: در همان مرتبه ایکه برای آجر، وجود قائل هستیم، با یک وجود….
استاد: و لذا اگر یادتان باشد براساس مبنای ارسطو، در ماهیّت جسم طبیعی عرض کردم دیگر، ارسطو چه میگفت؟ میگفت ما پنج تا جوهر داریم، عقل و نفس، ماده و صورت و جسم. جسم هم یکی از انواع پنج گانه جوهر بود. ماهیّـت جسم چه بود؟ که میگفتند واقعاً موجود است. چه کار میکردند که به این سؤال شما پاسخ دهند که میفرمایید موجود است، اما واقعاً یک چیزی است. حرف ایشان این بود -حرف معروفی هم بود- میگفتند جسم طبیعی، اجزای بالقوه دارد، تا آن را تکه نکنید، جزءندارد، در مقابل ذی مقراطیس. اساس حرف همین بود. میگفتند وقتی شما میگویید این جسم، الآن این جسم بسیط است. اگر آن را تکه کردید آن وقت…. . ولذا آن بحث ایشان این بود که وقتی تکه کردید، یک وجود معدوم شد، سپس دو وجود پدید آمد. حالا با آن اشکالات و سؤالاتی که داشت. مجبور بودند، برای اینکه وجود را نسبت بدهند، یک چنین بساطتی نیاز است. شما برای خانه، این مطلب را بهصورت واضح میبینید. چون این اجزاء آن را در کنار هم گذاشتهاید، اما بقیه آن را نمیبینید. شما هر چه دقیقتر بشوید، میبینید واقعاً این سؤال در همه جا میآید. یعنی الآن شما میگویید یک چیزهایی امروز پدید میآید، عنصرها و موادی به وجود میآید. حالا به اصطلاح امروزه چه میگویند؟ نانولوژی میگویند؟
شاگرد: نانوتکنولوژی.
استاد: شما موادی را پدید میآورید، به آن ریزی، مثل آبی است که شما میگویید. یعنی تفاوت آن در این است که آب را خدای متعال براساس نظام بدون دستکاری مخلوقش -که بشر باشد- اینگونه پدید میآید. حالا این بشر یاد گرفته، میرود در همان مقیاسهای ریز، اینها را دستکاری میکند و یک ماده جدید نانو پدید میآورد، که چه آثاری هم دارد. حالا شما میگویید که این، موجود هست یا نیست؟ میگویید مثل آب هست یا نیست؟
شاگرد: اگر ما بپذیریم که فرضاً، آب به این شکل موجود است، دیگر مشکلی نیست که ما یک آبی را در کنار آن پدید بیاوریم. چون ما درواقع معدّ هستیم.
استاد: نه، آب، یک چیزی مثل خانه میشود. یعنی ما در مقیاس نانو، چند تا ماده را میآوریم، میبینیم وقتی اینگونه در کنار هم میگذاریم، این آثار را دارد.
شاگرد: تار و پود است.
استاد: بله تار و پود است. یعنی به عبارت بهتر، مهندسی ذرات ریز است به این نحوی که کارهای عجیب از آن بر میآید. به همان نحوی که حدس بزنند و از آن سر در بیاورند. الآن شما در مورد این هم میفرمایید صنعتی است؟ یا موجود هست یا نیست؟ این مشکل را در همه جا داریم و باید آن را حل کنیم.
برو به 0:22:02
شاگرد: اگر خود ما هیدروژن و اکسیژن را در کنار هم بیاوریم و آب بشود، اینکه با آن آب بیرون فرقی ندارد. ما که به این نمیگوییم صنعتی است. درست است ما معدّ هستیم، اما اینکه اینها یک ترکیب خاصی پیدا کردند و این شد، اینکه اصلاً به دست ما نیست. این یک ویژگیهایی هست که خدای متعال برای اینها در نظر گرفته است. آن چیزی که ما میگوییم صنعتی است، دقیقاً مثل دفتر و کتاب است. ما اینها را صنعتی میگوییم. این اشیاء، ماهیّت واقعی ندارد. چون مثلاً اگر ما واحد وجود را، هر یک از این تک برگها بگیریم، به تعداد برگها در اینجا وجود داریم.
استاد: نه.
شاگرد: با فرض اینکه هر کدام از این برگههای دفتر را یک واحد وجود در نظر بگیریم. و إلا اگر ….
استاد: من همین را دارم عرض میکنم. شما چون در مقام دقت هستید فعلاً نمیتواند به مسامحه حرف بزنید. در مقام دقت میگویید ده تا وجود داریم، نه یکی. خب بعد میبینید ده تا وجود را هم ندارید. اصل الوجود آن را میپذیرید. میگویید ما قطعاً یک وجودی در اینجا داریم. بعد وقتی که میخواهید این موجود را نشان بدهید، شماره آن را بگویید که چند تا است؟ در شماره آن در میمانید. چند تا وجود است؟ میگویید بینهایت وجود. خب آیا واقعاً این بینهایت وجود است؟ تا کجا میخواهید جلو بروید؟ و کجا میخواهید اسم وجود را بر سر او بگذارید؟ جزءلا یتجزّی را میپذیرید یا نه، و آن بحثهای خاص خودش که خلاصه موضوع وجود، چه چیزی است؟ حالا یادم میآید که یک بار هم در مباحثه تفسیر دو سه جلسه از این بحث شد. الآن یادم آمد.
شاگرد: نکتهای که حاج آقا در اینجا میگویند، این تضایفی که بین جزءبا کل هست، تضایف بین جزءبا کلّ با وصف کلیّتش است، نه با کل بهعنوان ذات. یعنی اگر آن تضایف را هم بپذیریم، بین اجزاء با کل است با وصف کلیّت؛ اگر وصف کلیّت را نداشته باشد، دیگر آن تضایف بین این با اجزایش برقرار نیست.
استاد: یعنی اگر ما ذات کل را در نظر بگیریم با ذات جزء، مضایف نیستند؟
شاگرد: اگر بخواهیم از رابطه بین جزءو کل، تضایف بفهمیم، باید کل را به حیثیّت وصف کلیّت داشتن لحاظ بکنیم تا آن تضایف را بفهمیم. و إلاّ اگر بخواهیم ذات آن را لحاظ بکنیم، تضایف وجود ندارد. مثل اینکه الآن ما در بدن انسان، اگر خودِ بدن را لحاظ بکنیم و حیث کل بودن آن نسبت به اجزاء را لحاظ نکنیم، آن تضایف بین کل و اجزایش وجود ندارد.
استاد: شما تضایف را یک حالت ذهنی در نظر میگیرد؟ یعنی علی ایّ حال اگر شما کل را در نظر نگیرید که کل هست، یک نحو مضایفت ثبوتیه با اجزای خودش دارد. یعنی اینها هستند که او را درست کردهاند و اوست که همه اینهاست. چه شما در نظر بگیرید یا نگیرید. حاج آقا که میگویند «ذاتاً» -من اینگونه میفهمم- «ذاتاً» یعنی اینکه شما در مورد هر کلّی، چه کلیّت او را در نظر بگیرید و چه در نظر نگیرید، خلاصه اینها، اجزای آن کل هستند که آن را پدید آوردهاند و آن کل هم متشکّل از آن اجزاء است. حالا چه در نظر بگیرید یا اینکه در نظر نگیرید. «صفتاً» یعنی بهعنوان أنَّهُ جُزْءٌ و بهعنوان أنَّهُ کُلٌّ، لحاظ میکنید. یا اینکه بهعنوان أنَّهُ واجِبٌ، بهعنوان أنَّهُ مُستَحَبٌّ، بعنوان أنّه کذا لحاظ میکنید.
شاگرد: اینکه فرمودید، اجتماع این دو ملحوظ است، یعنی چه؟
شاگرد: منظور من این بود که یعنی «ذاتاً» را جدی جدی نگیرید که بگویید ذات یعنی فقط خودش. بعد بگویید ذات سجدهای که در آنجا سجده شکر کرده با ذات صلاتی که متشکّل از اینها است، بگویید بین اینها تضایف است . ذات به این معنا، منظور نیست.
شاگرد: ….می خواهیم ذات اجزاء را در نظر بگیریم با ذات کل که در نظر بگیریم، اینها متضایف هستند.
استاد: بله. اما نه بهعنوان أنَّهُ کلّ و جُزء؛ یک نحو مضایفت نفس الامری است. اما اجزای خودش، نه یک چیزهای دیگر که ذات به آن معنا بگیریم. ولذا هر کجا این مضایفت ذاتیه هست، مضایفت صفتیه هم به همراه آن هست، «لو لوحظ».
شاگرد: یعنی آن «ذاتاً» و «صفتاً» که ایشان گفته اند، یعنی ذاتاً با ذات او و صفتاً با صفت او.
استاد: اما با هم هستند و نمیشود شما آن را جدا بکنید.
شاگرد: ما در لحاظ جدا میکنیم.
استاد: اینکه بخواهند بگویند در یک جایی مضایفت ذاتیه هست، ولی مضایفت صفتیّه نیست، منظور ایشان اینگونه نیست. «ذاتاً و صفتاً» یعنی هر دوی اینها. هم به لحاظ ثبوت و خودشان، و هم به این لحاظ که شما اینها را بهعنوان کل و جزء معنون بکنید. من از عبارت ایشان اینگونه میفهمم.
شاگرد: ثبوتاً که بیشتر از دو تا حالت ندارد. یا ثبوتاً دارند بحث میکنند. یا اینکه ما ثبوتاً چیزی بهعنوان ذات کل نداریم. یعنی یک مجموعه اجزایی و یک ارتباطی هست که ما داریم به همین، کل میگوییم و یک ذاتی بهغیراز اینها نداریم.
استاد: منظور شما از کلمه ذات یعنی چه؟
شاگرد: ذات یعنی همان چیزی که دارید راجع به جزءمیگویید. همان که راجع به جزء، میگویید ذات جزء، و جزءبه حیث ارتباط.
استاد: «الاشیاء تعرف بمقابلاتها»، اینجا که ذات میگوییم یعنی مقابل صفت. یک چیزی را بهعنوان أنّه جزءٌ، بعنوان أنّهُ کَذا در نظر میگیریم، گاهی هم نه، بلکه فقط خودش را میگوییم. مثلاً یک بحثی در اصول الفقه بود که میگفت موضوع اصول، ذات ادلّه است یا دلیل بما هو دلیل؟ نظیر همان، در اینجا هست.
شاگرد: الآن در کل را بفرمایید. اگر ما در کل بخواهیم که ذات آن را لحاظ بکنیم، دیگر تضایف با اجزاء نمیتواند داشته باشد.
شاگرد٢: شما اگر بخواهید ذات کل را تصور بکنید، باید اجزاء و روابط آن را لحاظ بکنید، وإلا تصوّر نکردهاید، فقط اسم گذاشتهاید. مثل اینکه بفرمایید نماز. نماز یعنی چه؟ اگر اسم این است، خب بله نماز.
استاد: خیلی صحبت شد. شما با عنوان مشیر، با عنوان لازم، میگویید آن چیزی که نهی میکند، کل است. آن مجموعه اجزایی که «ناهی عن الفحشاء» است.
شاگرد: اینکه از آثاری که ذات است را…
استاد: آنگونه تصوّر، کجا نیاز است؟
شاگرد: اینکه تصوّر ذات نشد. منظورم تصوّر ذات است، بدون صفت. آیا واقعاً آن چیزی که نهی میکند، ذات است؟ بیان ذات است یا اینکه بیان یکی از اوصاف است؟ این فقط تصوّر صفتی از آن است. ذات را بدون صفت تصوّر کردن.
استاد: تصوّر ذات است، اما در ملابس صفات؛ ولی ما با ذات است که کار داریم. شما وقتی میگویید مجموعه چیزهایی که نهی عن الفحشاء میکنند…
شاگرد: در اینجا تصوّر آن نشد. بلکه فقط اشاره شد و مشیر شد به آن، نه تصوّر آن. آیا به نظر شما در اینجا تصور ذات شد؟!
استاد: پس شما چه نیازی به تصوّر آن دارید، اگر میخواهید اینگونه تصوّر بکنید؟ شما میخواهید تضایف را بگویید. ما میگوییم مجموعه اجزایی که ناهی عن الفحشاء است، خود همین مضایف با اجزاء است.
شاگرد: خب تضایف در چه چیزی است؟ آیا در مفهوم است یا اینکه در وجود است؟
استاد: در ثبوت است. در ثبوت این مجموعه اجزای ناهی، با تکتک این اجزاء که آن را تشکیل دادهاند. مجموعه چیزهای ناهی، کل است. آن چیزهایی که او را تشکیل دادهاند، تا این ناهی پدید بیاید، جزءمیشوند. در اینجا یک تضایف ثبوتی در بین اینها هست. ذات الکل که میگوییم، میگویید تصوّر نکردیم. لازم نیست در ما نحن فیه آنگونه که مقصود شماست، تصور بکنیم. ما فقط با ذات الکل کار داریم و همین مقدار کافی است. یعنی میگوییم آن، آن ناهی، «الذّی ینهی». این «الذی» همان «ذات الکل» است. اجزاء مشکلّه آن، اجزاء آن هستند و یک مضایفت ثبوتیه بین این «الذی» با اجزایش هست. همین اندازه.
برو به 0:30:16
شاگرد: وقتی میفرمایند توقف ندارد، آیا یعنی یکی از این دو بر دیگری توقف دارد، بلکه باید هر دوی اینها باشد؟
استاد: میخواهند حرف توقف را از دست صاحب کفایه بگیرند. ایشان میگویند «وجوب الاقل متوقفٌ علی». ایشان میگویند چرا توقف میگویید تا دور بشود؟ اینجا مسأله تضایف است و توقف نیست و جزءو کل با هم هستند. خب وقتی جزءو کل با هم هستند، من بخشی از جزء را میدانم، آن مضایفش را که کل است، به همان اندازۀ جزئی که علم دارم، میدانم. مضایف کل را اگر که بیشتر است نمیدانم. میگویید خب، این اقل که متوقف بر آن است؛ میگوییم متوقف نیست، تضایف است. بخشی از آن را میدانم و بخشی از آن را نمیدانم. چرا توقف را میگویید تا دور درست بکنید؟
شاگرد: میخواهند بگویند توقف یک طرفه نیست، توقف دو طرفه است یا اصلاً به هیچ نوع از توقف نیست؟
استاد: این همان مسأله اشکال در متضایفین است که متضایفین یک نحو دور معی در آن است که بعد باید ببینیم که دور معی را چگونه باید حل بکنیم. دور معی در خود اصل مقولات متضایف یک گونه است. دور مَعیّ در جایی هم که بیش از تضایف است، آن حرف در آنجا هست که اگر توقّف طرفینی باشد، معنای آن، امکان دور است. اگر اینگونه تعبیر بکنید. عرض کردم حاج آقا میفرمودند یک مجلسی در، نمیدانم نجف بوده است که میرزا…، شاید در نجف بوده است. میزرا محمد تقی رضوان الله تعالی علیه از سامرا به نجف آمده بودند و در یک مجلسی با آخوند صاحب کفایه نشسته بودند. بحث بر سر استحاله دور میشود. حاج آقا میفرمودند که صاحب کفایه مثل باران، برای استحاله دور، ادلّه میریختند. به این دلیل، به این دلیل، من میگویم محال است. میرزا هم سرشان پایین بود و گوش میدادند. بعد که حرف ایشان تمام میشد، ایشان میگفت «یمکن أن یقال» و بعد شروع میکرد دانه دانه در حرفهای آخوند مناقشه کردن، که حاج آقا میفرمودند بحث در استحاله دور بود. استحاله دوری که دیگر کَانَّهُ بعضیها میگویند استحاله آن بدیهی است. حالا شما تا این تعبیر توقّف طرفینی را به کار بردید، دیدم به یک نحو دارید وارد کوچه میرزا میشوید که توقف طرفینی را دارید تصوّر میکنید که میشود توقف باشد و هر دو طرف بر همدیگر متوقف باشند. ولی خب آن کسانی که دور را محال میدانند، توقف طرفینی نمیگویند.
شاگرد: اگر توقف نیست پس میگویند چه است؟
شاگرد٢: توقف محال، توقف در علت فاعلی است. اینها که به نحو علت فاعلی بر روی یکدیگر اثر ندارند. این یک علت صوری است. مثل توقف ظهوری که در برخی بحثها داشتیم، اجزاء و ذرّات ماده به نحو ظهوری بر هم توقف دارند، نه به نحو علّت فاعلی. آن امر محال در توقف علت فاعلی است.
استاد: یعنی در دور مَعیّ، بعضی از موارد آن بود که اینگونه بود.
شاگرد: اگر وجود دهنده ها بر هم متوقف بشوند، محال میشود. اما آیا ما واقعاً در اینجا وجود دهنده داریم؟ یعنی آیا متضایفین به یکدیگر وجود میدهند و علت فاعلی هم هستند؟ نه.
استاد: یعنی شما میفرمایید که دور فقط در علت فاعلی محال است؟
شاگرد: ظاهراً اینگونه باشد. آن چیزی که ما مطمئنّ هستیم علت فاعلی است، که وجودها بر هم متوقف هستند و این تقدّم الشیء علی نفسه است و تقدم وجود آن بر وجود است.
استاد: وجودش بر وجود؛ نه اینکه ایجادش، و موجد او باشد.
شاگرد٢: وجودش غیر از علت فاعلی آن است.
شاگرد: بله، متوجه هستم. آن چیزی که مهم است، علت فاعلی است که مهم است، که هم تسلسلِ آن و هم دورِ آن است که مشکل است. اینجا هم باید توقف وجود بر وجود باشد.
استاد: دور محال است، ولو در شرط باشد. شما میگویید شرط الف، باء است و شرط باء، الف است. آیا این ممکن میشود؟ شرطیّت را میگویم. تا این نباشد او هم نیست.
شاگرد: نسبتهای اینها متفاوت است. حتی در این دو تا، دو تا نسبتِ متفاوت شد. در اینکه دو تا شیء بر یکدیگر متوقف هستند، دو تا نسبت متفاوت باید شد.
استاد: آن مثالی که دیروز زدیم که دو تا آجر را به حالت مایل به هم تکیه میدهیم، تا به کمک هم، یکدیگر را نگه بدارند، آن یک چیز است و شرطیّت هم یک چیز دیگری است. شرط وجود الف، وجود باء است؛ اما شرط وجود آن، نه موجد آن. شرط وجود آن، وجود دیگری است. بعد میگویید شرط وجود او هم وجود او است.
شاگرد: آیا آن شرط، دخیل در موجد فاعلی اش هست یا نه؟ چون دخیل در علت فاعلی است، از آن جهت است که مشکل به وجود میآید. و إلا اگر واقعاً جزءعلت فاعلی نباشد، نه.
استاد: اگر اینگونه باشد، پس تمام اجزای علت تامه، جزء علت هستند.
شاگرد: نه. تمامی اجزاء که علت فاعلی نیستند.
استاد: تمامی اجزاء در افاده وجود توسط فاعل، دخیل هستند. علت تامه چه چیزی است؟
شاگرد: درواقع علت معدّ، علت واقعی نیست.
استاد: ولی جزءعلت تامه است. یعنی تا علت معدّ، کار خودش را انجام ندهد، موجد هم ایجاد نمی شود.
شاگرد: ما علت تامه فاعلی، یعنی آن علتی که صورت بخش است، منظورمان است.
استاد: اگر به این معنا میگویید، نه، شرط فاعلیّت فاعل نیست ولی شرط است. الف شرط وجود باء است، ولی اصلاً دخالتی در فاعلیّت فاعل ندارد و فقط اعداد است. آیا در اینجا دور ممکن است یا نیست؟ و مواردی از این قبیل. حالا عبارت را بخوانیم تا آن چیزی که فرمودهاند سر برسد.
«مضافا إلى ما في التوقّف هنا من الإشكال، فإنّ جزئيّة الجزء ذاتاً و صفةً، مضايفٌ لكلّية الكلّ» ذاتاً و صفتاً، «كذلك» یعنی این. «و لا علّيّة بينهما و لا توقّف». یعنی بین کل و جزء، ذاتاً و صفتاً، علیّت و توقّفی نیست. «بل وجوب البعض». حالا ببینید الان صحبت بر سر ذات و صفت بود، حالا بر سر خصوص وجوب میروند. «بل وجوب البعض – كالبعض بذاته-» که «صفتاً» آن، وجوب شد -«بذاته» آن هم که خودش شد- جزئیّت آن هم که باز یک گونه دیگر صفتی است. آن حکمِ وضعی است و وجوب، حکم تکلیفی است. «بل وجوب البعض» که یک وصفی برای جزءاست، «کالبعض بذاته» که خود ذات آن باشد، «بعض وجوب الكلّ». جزئی برای وجوب کل است. «كما أنّه» یعنی خود جزء «بذاته بعض الكلّ». ذات جزء هم بعض ذات کل است. «فوجوب الكلّ، مع وجوب البعض»، زیر این کلمه «مع» باید خط بکشید و تأکید ایشان بر روی کلمه «مع» است. «فوجوب الکلّ» که بعد از کلمه «الکلّ» یک ویرگول قراردادهاند، این یک ویرگول خراب کننده معنا است. «فوجوب الکلّ» ویرگول «مع»، نه، این درست نیست. البته شاید هم منظورشان این بوده که واقعاً «مع» را خبر بگیریم، از این حیث درست است؛ ولی بین مبتدا و خبر به این شکل ویرگول قرار دادن، نمیدانم درست باشد یا نه.
«فوجوب الکل مع»، «مع» یعنی لا متقدم. «مع» بهمعنای مضایف است. «و وجوب الکل مع وجوب البعض»، با هم هستند، توقف نیست. «لا أنّه علّةٌ لَه» تا متقدّم بر او باشد و معیّت به کنار برود؛ بلکه «مَعَ» است، یعنی در یک رتبه هستند. خب این برای وجوب.
برو به 0:38:07
در ایجابات چطور؟ میفرمایند اتفاقاً ایجابات هم همینگونه هستند. شارع مقدس که میخواهد ایجاب بکند، ایجاب کل عین ایجاب اجزاء است؛ یعنی «صلّ» همان و در دل «صلّ»، «کبّر، إقراء، ارکع، اسجد» هم همان. «بل الایجاب للأجزاء معا، عین ایجاب الکلّ بحسب مقام الثبوت». در آنجا هم توقف نیست، که بگوییم کل بر جزءمتوقف است. این یک گونه تفاوتی هم بود که من در ابتداء اشارهای به آن کردم، و بعد در اصل بحث جلو رفتیم… .
درواقع همیشه میگویند کل بر جزئش متوقف است و لذا دلیل میآورند بر اینکه واجب الوجود نمیتواند مرکّب باشد. چون کلّ، محتاج به جزئش هست. یعنی کلّ، متوقف بر جزء است. در بحث ما برعکس است. ما میخواهیم بگوییم جزء، متوقّف بر کلّ است. چرا برعکس است؟ چون بحث ما بر سر وجوب است. میخواهیم بگوییم تا مولی، کل را واجب نکند، جزء هم واجب نشده است؛ به تبع کل است که جزءهم واجب میشود. ولذا در اینجا که الآن فرمودند «عین فی مقام الثبوت» لذا میبینید که چه کار کردهاند؟ معیّت را بر سر ثبوت بردهاند، «بل الایجابات للأجزاء معاً، عین ایجاب الکلّ» که در اینجا وقتی ایجاب کل شد، ایجاب به اجزاء هم تعلّق میگیرد، اما ایجاب است. وقتی ایجاب شد، مطلب در مقام ایجاب، برعکس است. یعنی جزء است که متوقف بر کل است، «فی مقام الایجاب و الوجوب». پس این به حسب مقام ثبوت که میگویند، اینجا هم از آن مقام ثبوت هایی است که جزء بر کلّ متوقف است؛ نه اینکه کل بر جزء متوقف باشد.
شاگرد: آن «صفتاً» بالا را به «وجوب» توضیح بدهیم، بهتر نیست؟ آن «ذاتاً و صفتاً» بالا.
استاد: اگر حکم وضعی هم بگیریم، مانعی ندارد. آن حکم تکلیفی است. شما میگویید «الجزء، ذاتاً و صفتاً» یعنی ذات جزءمعلوم است. یعنی عمل رکوع که انجام میشود. «صفتاً» یعنی چه؟ یعنی معنون است به وصف «جزئیّت للصلاه» و این حکم، حکم وضعی است. حکم وضعی جزئیّت، معنون است به چه چیزی؟ وجوب نفسی انبساطی که مترشّح از وجوب کل است. همه اینها وصف است و فرقی هم نمیکند. «و مما ذکرنا یظهر أنّ عدم تنجّز التکلیف بالکل، لعدم العلم به، لا للعلم بوجوب الاقل» که صاحب کفایه آن را مبنای استحاله انحلال قرار دادهاند، «فتدبر».
والحمد لله رب العالمین وصلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
شاگرد: بعد از «بذاته»، دوباره میفرمایند «کما أنّه بذاته بعض الکل»؛ آیا این همان توضیحِ «کالبعض بذاته» است؟ یا اینکه مطلب دیگری است؟ داخل پرانتز گفتند «کالبعض بذاته»، بعد میفرمایند «کما أنّ بذاته بعضی الکل»، همان است؟
استاد: بله، همان است. من توجه به این داشتم، خیلی تفاوتی نمیکند. «کما أنّه» توضیح همان است که بین راه «کالبعض» میگویند.
شاگرد٢: ایشان بر این مطلب، دلیلی نیاوردند.
استاد: برای مضایفت؟
شاگرد: بله.
استاد: ظاهراً اصل اینکه برای مضایفت، دلیل بیاورند، نیازی ندیده اند، مگر اینکه به خودش توجه کنید. شما دلیل بیاورید برای اینکه فوق و تحت متضایف هستند. چه دلیلی میآورید؟ همین خود مفهوم تضایف را توضیح میدهید. میگویید ممکن نیست مگر به او.
شاگرد: در آنجا محتاج دلیل نیستیم.
استاد: کل و جزءهم به همین صورت است.
شاگرد: نه. مثلاً فرض کنید در جزءصلات با کل صلات، ما برای اینکه یکی از این دو تا را ترجیح بدهیم، نیاز بهدلیل داریم. برای اینکه بخواهیم تشخیص بدهیم که در اینجا مثلاً رابطه این دوتا تضایف است یا مثلاً وجوب و ندب، به هر دو، همزمان خورده است و معاً وجوب گرفتهاند، در اینجا نیاز بهدلیل داریم. اما در آنجا، در بحث فوقیّت و تحتیّت، ما صرفاً میتوانیم یک چیز را بفهمیم. این توضیح دارد آن فهم را به ما میدهد. اما در اینجا، این مقدار کفایت نمیکند.
استاد: شما قبول دارید صلات و اجزای آن، یک مصداقی برای کلّ و جزء هستند؟ کل و جزء یک مفهوم هستند.
شاگرد: بله.
استاد: خب پس مصداقیّت، مسلّم است. حالا به سراغ آن کبرای کلی میرویم. کل و جزءچه هستند؟
شاگر: متضایف هستند.
استاد: تمام. دیدند که نیازی نیست. آیا کل و جزء متضایف نیستند؟
شاگرد: به این معنا که درواقع اگر اجزاء، هیچ گونه رابطهای با ….، مفهوم کل و مفهوم جزء متضایف هستند. ما که بر سر مفهوم آن بحث نمیکنیم.
شاگرد٢: من فکر میکنم منظور ایشان این است که ما باید از لسان ادلّه شرعی استفاده بکنیم که نماز، این ویژگی را دارد که اجزایش با هم هستند.
شاگرد: نه، این را نمیخواهم بگویم. ما نماز را داریم، اجزاء صلات را هم درواقع داریم، مثلاً نماز ده جزئی و یا نماز نُه جزئی. میخواهیم بفهمیم رابطه این دو تا، رابطه تضایف هست یا نه. در اینجا دلیلی برای این مطلب نداریم، مگر اینکه بگوییم اینها مصداق مفهوم کل و جزءهستند. مفهوم کل و جزءهم متضایف هستند، پس اینها متضایف هستند. درحالیکه در اینجا اصلاً محل شک نبود که آیا اساساً شریعت صلات را اینگونه وضع کرده است یا نه. یعنی به این معنی که حکم وجوب به کل صلات خورده است یا اینکه به تکتک اجزاء صلات خورده است و بعداً جمع اینها، صلات شده است؟
استاد: پس یعنی شما در صغری خدشه کردید؟ میگویید در نماز ثابت نیست که جزء و کل باشند؟ چون شما اول پذیرفتید.
شاگرد: نه. این مطلب که بین دو مفهوم کل و جزء، تضایف هست را پذیرفتیم.
استاد: نه، من اول اتفاقاً از مصداق شروع کردم. من گفتم شما شک دارید در اینکه نماز، با اجزایش، مصداقی از جزءو کل هستند؟ شما پذیرفتید. شما اگر در این مطلب خدشه دارید توضیح بدهید.
شاگرد: آن بحث ارتباطی بودن را در اینجا باید لحاظ بکنیم. خود کل و جزء، طیف دارد. کل و جزئی که در آن، اجزاء هیچ گونه رابطهای با هم ندارند و کل و جزئی که اجزاء، ارتباط خیلی وثیقی با هم دارند. الآن حرف بر سر این است که صلات، مصداقی برای کدام کل و جزء است؟ مصداق بدون ارتباط؟ این تضایفی را که ما در اینجا بحث میکنیم، صرفاً راجع به کل و جزئی است که لزوماً اگر هیچ گونه ارتباطی هم بین اینها نباشد، این تضایف در بین اینها هست. اما این کل و جزئی که محل بحث ما است،…
استاد: تضایف آن اشدّ میشود. یعنی در جایی که کلیّت کل به انضمام محض است، مثلاً سه تا کتاب را در کنار هم میگذارید، بعد میگویید کلِّ اینها؛ فقط اینها را در کنار هم چسبانده اید و فقط انضمام کردهاید. اگر در اینجا میگویید مصداقی برای تضایف است، در آنجایی که واقعاً اجزاء به هم مربوط هستند، با همدیگر یک کاری انجام میدهند، آیا تضایف در آنجا اقوی نیست؟ ارتباط و به هم وابسته بودن اقوی است، نه اینکه برعکس باشد.
برو به 0:45:30
شاگرد: بله، ارتباط اقوی است، منتها اینکه ما بتوانیم در مقابل این کل، یکی از اجزاء را برداریم و بیاوریم و بگوییم این جزء، جزء این کل است، این معلوم نیست. چون به محض اینکه شما این جزء را از این کل جدا و انتزاع کردید، دیگر ارتباطات آن قطع میشود. بنابراین معلوم نیست این جزء، جزء این کل باشد.
شاگرد٢: پس ما در مصداق جزء و کل بودن آن است که شک داریم.
شاگرد: انتزاع جزئیات از این کلِّ به شدت مرتبط، خیلی درست در نمیآید. مثل این میماند که مثلاً شما یک تکه از…
استاد: یعنی شما مثلاً در اینکه دست جزء بدن است، شک میکنید؟
شاگرد: فرض کنید شما قلب را بگیرید و بیرون بکشید، بعد آن رگ ها و ارتباطات آن قطع بشود، بعد بگویید این قلب است.
استاد: نه. خب چرا قلب را بیرون بکشید. چه لزومی دارد؟
شاگرد: داریم انتزاع میکنیم دیگر. این کل و جزئی که با هم متضایف هستند، جزء انتزاع شده از همین کل است.
استاد: انتزاع، جدا کردن ذهنی است. شما بدن را در نظر میگیرید، بعد میگویید حالا این قلب بدن را در نظر بگیرید. آیا دیگر این قلب، جزءاین بدن نیست؟
شاگرد: شما وقتی قلب را لحاظ کردهاید، یعنی اینکه دیگر ارتباطات آن را از بدن بریدهاید.
شاگرد٢: نه. لحاظ است.
شاگرد: همان لحاظی را که دارید میگویید، آیا با حیث ارتباطات در نظر میگیرد؟ اگر با حیث ارتباطات در نظر میگیرید، پس همان کل است.
استاد: کل نمیشود. چرا کل بشود؟ یعنی قلب را از آن حیثی که مرتبط با سایر اجزاء است، که آن وقت کل را پدید میآورند، اگر شما آن را در نظر بگیرید، کل میشود؟ جزء است.
شاگرد: این چیزی که شما دارید به آن جزءمیگویید و قابل اشاره هم هست، این اشاره به یک چیزی است که آن ارتباطات در آن هست یا نه، ارتباطات را ندارد؟
استاد: ارتباطات را دارد.
شاگرد: اگر هنوز ارتباطات را دارد، پس هنوز از آن کل، انتزاع نشده است.
استاد: خب انتزاع نشود.
شاگرد: پس نمیشود به آن اشاره کرد.
شاگرد٢: ….
شاگرد: نه دیگر. داریم در اعلی مرتبه ارتباط لحاظ میکنیم.
شاگرد٢: اعلی مرتبه نیست.
استاد: بله، آن هم میشود. اتفاقاً باز در ذیل فرمایش شما جزئیّت تضایف اشدّ به ذهنم میرسد. یعنی مضایفتی که بین دست با کل بدن است، این مضایفت کل و جزءو بودن خیلی قویتر است، از یک دسته گلی که پنج تا گل را با هم طناب پیچ کردهاید و به آن میگوییم «یک»؛ خُب، آن هم کلّ است. دسته گل یک کل است. شاخههای گل هم جزء هستند. جزئیّت آن شاخه برای او که مضایف است این کل و جزء، این مضایفت، اضعف است از جزئیّت دست برای بدن.
شاگرد: چه چیزی این مضایفت را ضعیفتر میکند؟
استاد: همان ارتباطی که خود شما میفرمایید که این اجزاء با همدیگر، غیر از انضمام، در یکدیگر تفاعل دارند. مثلاً یکی از تفاعل ها این است که با هم کار میکنند و اثر میآورند. یکی دیگر این است که با هم کار میکنند و همدیگر را نگه میدارند که اگر هر کدام نباشد، دیگری هم نیست. اینها با هم تفاوت میکنند. هر کدام از اینها تضایف را قویتر میکند؛ نه اینکه جزئیّت را پایین بیاورد و تضعیف بکند.
شاگرد: اما در مجموع ما باید خارجاً بدانیم که نماز، جزء کدامیک از این جزءو کل ها است. آیا جزء و کل ارتباطی است یا غیر ارتباطی است؟ خلاصه چگونه است.
استاد: ما این را از ظاهر دلیل میفهمیم. وقتی مولی میگوید که اینها را پشت سر هم بیاور، متوالیاً بیاور، فاصله نینداز، دراینصورت ما میفهمیم این اجزاء با یکدیگر مرتبط هستند.
شاگرد: به نظرم میآید که در جلسه قبل از آن بحث شد. خلاصه توضیحی که فرمودید، این بود که ما میدانیم نماز، مجموعهای از اجزاء است که هرکدام از این اجزاء به تنهایی طبیعت را نمیآورد. ولی شارع برای آن مجموعه اجزایی که اصل الطبیعه را میآورد، طبل زده است، بهنحویکه ممکن نیست که مکلّف آن جزء را نیاورد. اما اجزای دیگری هم داریم که جزءاند و دخیل در ماهیّت هستند، اما بدون آنها اصل الطبیعه پدید میآید. بحث در در مرتبه هرکدام بود. اولاً بحث بر سر این بود که اصل الارتباط را داریم، اما ارتباط در یک جاهایی به چنان وثاقتی است که اگر یکی از اینها برود یا موقعیّت آن عوض بشود، همه چیز از بین میرود. بعض دیگری از اجزاء هم به این شکل است.
استاد: و حال آنکه جزئیّت هست و حتی جزئیّت ندبیه. جزئیّت ندبیه ای که امر وجوبی به او میخورد؛ و وقتی که در او صورت میگیرد، میشود جزءندبیِ یک امر واجب. قنوت مستحبی در نماز ظهرِ واجب است و این استحبابی که برای خود جزء ندبی است، منافاتی ندارد که الآن دارد قنوت مستحب میخواند برای نماز واجب؛ و آن انبساط کل با این اتّصاف جزء به ندب منافاتی ندارد. البته بیشتر بیان آن باقیمانده است. فعلاً این بخش آخری که دیروز مباحثه کردیم، یک حدی از آن، ادّعاء است؛ اما ادعائی است که فاصله از ارتکازات نگرفته ایم. فقط اینکه چگونه میشود و توجیه علمی آن، باقی میماند که باید باز بشود که انبساط وجوب کل با وجوب جزءبه چه نحوی است.
کلید واژگان: متضایفین. اقل و اکثر ارتباطی. اقل و اکثر استقلالی. تسلسل. دور محال.
[1] . مباحث الأصول، ج1، ص 104
[2] . كفاية الأصول (طبع آل البيت)، ص364.