1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اصول فقه(٣۵)- ادامه بررسی تفاوت بین «زید افضل الاخوه»‌ و...

اصول فقه(٣۵)- ادامه بررسی تفاوت بین «زید افضل الاخوه»‌ و «زید افضل اخوته»

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=17705
  • |
  • بازدید : 27

بسم الله الرّحمن الرّحیم

 

 

 

فقال أبو سعيد: إذا قلت: «زيد أفضل إخوته» لم يجز، وإذا قلت: «زيد أفضل الإخوة» جاز، والفصل بينهما أن إخوة زيد هم غير زيد، وزيد خارج عن جملتهم.

والدليل على ذلك أنه لو سأل سائل فقال: «من إخوة زيد» لم يجز أن تقول: زيد وعمرو وبكر وخالد وإنما تقول: بكر وعمرو وخالد، ولا يدخل زيد في جملتهم، فإذا كان زيد خارجا عن إخوته صار غيرهم، فلم يجز أن تقول: أفضل إخوته، كما لم يجز أن تقول: «إن حمارك أفره البغال» لأن الحمير غير البغال، كما أن زيدا غير إخوته، فإذا قلت: «زيد خير الإخوة» جاز، لأنّه أحد الإخوة، والاسم يقع عليه وعلى غيره، فهو بعض الإخوة، ألا ترى أنه لو قيل: «من الإخوة» ؟ عددته فيهم، فقلت: «زيد وعمرو وبكر وخالد» فيكون بمنزلة قولك: «حمارك أفره الحمير» لأنه داخل تحت الاسم الواقع على الحمير. فلما كان على ما وصفنا جاز أن يضاف إلى واحد منكور يدل على الجنس، فتقول: «زيد أفضل رجل» و «حمارك أفره حمار» فيدلّ «رجل» على الجنس كما دلّ الرجال، وكما في «عشرين درهما ومائة درهم». فقال ابن الفرات: ما بعد هذا البيان مزيد، ولقد جلّ علم النحو عندي بهذا الاعتبار وهذا الإسفار.

فقال أبو سعيد: معاني النحو منقسمة بين حركات اللفظ وسكناته، وبين وضع الحروف في مواضعها المقتضية لها، وبين تأليف الكلام بالتقديم والتأخير وتوخّي الصواب في ذلك وتجنّب الخطأ من ذلك، وإن زاغ شيء عن هذا النعت فإنه لا يخلو من أن يكون سائغا بالاستعمال النادر والتأويل البعيد، أو مردودا لخروجه عن عادة القوم الجارية على فطرتهم. فأما ما يتعلّق باختلاف لغات القبائل فذلك شيء مسلّم لهم ومأخوذ عنهم، وكلّ ذلك محصور بالتتبع والرواية والسماع والقياس المطّرد على الأصل المعروف من غير تحريف، وإنما دخل العجب على المنطقيّين لظنهم أن المعاني لا تعرف ولا تستوضح إلا بطريقهم ونظرهم وتكلّفهم، فترجموا لغة هم فيها ضعفاء ناقصون. وجعلوا تلك الترجمة صناعة، وادّعوا على النحويين أنهم مع اللفظ لا مع المعنى.

ثم أقبل أبو سعيد على متّى فقال: أما تعرف يا أبا بشر أن الكلام اسم واقع على أشياء قد ائتلفت بمراتب، وتقول بالمثل: هذا ثوب والثوب اسم يقع على أشياء بها صار ثوبا، لأنّه نسج بعد أن غزل، فسداته لا تكفي دونه لحمته ولحمته لا تكفي دون سداته، ثم تأليفه كنسجه، وبلاغته كقصارته ورقّة سلكه كرقّة لفظه، وغلظ غزله ككثافة حروفه، ومجموع هذا كلّه ثوب، ولكن بعد تقدمة كلّ ما يحتاج إليه فيه.

تبیین سیرافی از تفاوت «زید افضل الاخوه» و «زید افضل اخوته»

دیروز مطلبِ عبارت را بحث کردیم. عبارت ماند که من سریع عبارت را بخوانم که هم خیلی معطل نشویم و هم این که خود اصل عبارت هم اگر نکته ای دارد…

«فقال ابوسعید». «زیدٌ افضل الاخوة»، «زیدٌ افضل اخوته» که افضل الاخوة صحیح است، افضل اخوته صحیح نیست. وزیر از او خواست که توضیح بدهد. اول گفت مجلس درس می‌خواهد و اینجا که جایش نیست و متّی باید بیاید در حلقه‌ی درس من شرکت بکند. او جوان بود و متّی پیرمرد بود. علی أی حال دیگر این مطالب را گفت. متّی کم حرف می‌زد؛ اما آن کلمات کمی که گفته است روی همان سن پیری‌اش … یک جاهایی می‌رسد – الآن می‌رسیم – مطالبی را سیرافی پشت سر هم می‌گوید و بعد می‌گوید حالا اینها را جواب بده. متّی یک کلمه می‌گوید: من هم خیلی چیزها از منطق دارم که بگویم و تو در جواب آنها می‌مانی. یعنی تو نحو بلدی … همین مقدار می‌گوید و بیشتر نمی‌گوید. اگر هم حرفی زده است اینها ننوشته‌اند. فعلاً او در موضعی بوده که یک کلمه کوتاه می‌گوید که چیزهایی که بلد هستی را تند تند می‌گویی و می‌گویی من جواب تو را بدهم. خب من آنها را نخواندم. من هم چیزهایی خوانده‌ام که اگر به تو بگویم، نمی‌توانی جواب بدهی…خلاصه می‌گوید که وزیر گفت اینها را توضیح بده.

«فقال أبو سعيد: إذا قلت: «زيد أفضل إخوته» لم يجز، و إذا قلت: «زيد أفضل الإخوة جاز» چه فرقی دارد؟ «و الفصل بينهما أن إخوة زيد هم غير زيد». برادران زید هستند، غیر او هستند. «و زيد خارج عن جملتهم. و الدليل على ذلك أنه لو سأل سائل فقال: «مَن إخوة زيد» لم يجز أن تقول: زيد و عمرو و بكر و خالد»؛ چون زید جزئشان نیست. زید که برادر خودش نیست. اینطوری جایز نیست «و إنما تقول: بكر و عمرو و خالد، و لا يدخل زيد في جملتهم»، جملة اخوة زید. «فإذا كان زيد خارجا عن إخوته صار غيرهم، فلم يجز أن تقول: أفضل إخوته»؛ چون جزء آنها نیست. چرا وقتی جزء آنها نیست نمی‌شود بگویند «افضل»؟ «كما لم يجز أن تقول: «إن حمارك أفره البغال». «بغل»، استر و قاطر است. با الاغ فرق دارد. بگوییم الاغ تو چابک‌ترین استرهاست. همه به این جمله می‌خندند. آخر الاغ که استر نیست. اگر «أفره من البغال» بود، خوب بود. تا «مِن» بیاید، فضا عوض می‌شود. اما وقتی اضافه شد، نه دیگر؛ غلط است که بگویید أفره البغال. چرا؟ «لأن الحمير غير البغال» «أفره» به معنای چابک و زرنگ می‌آید. در لسان العرب دارد که «دابة فَارِهَةٌ أي نشيطة حادّه قوية»[1].«أفره» به معنای جمیل هم ممکن است بیاید. اول من گفتم شاید معنایی نزدیک به «فربه» به معنای چاق‌تر باشد مثلاً؛ ولی نه «أفره» از حیث لغتش یعنی زرنگ‌تر و چابک‌تر. آخر قاطر خیلی چابک است. معروف است در جهت چابکی، حتی از اسب از بعضی جهات جلوتر است. اسب دویدنش خیلی شدید است؛ اما در قوی بودن و زرنگ بودن از خیلی جهات، استر جلوتر از اسب هم هست. ظاهراً در خیلی جاهای کارهای لشگر کشی، نظامی و … استر را به کار می‌گیرند چرا که اسب، کارایی استر را در آنجاها ندارد.

کسی نقل می‌کرد؛ می‌گفت – یک ارتشی بود – می‌گفت من با چشم خودم دیدم. قریب شاید نزدیک صد مَن اسلحه، بار یک قاطر بود؛ بالای کوه به یک جایی رسیدیم که دو تا صخره بود و بینشان حدود 1.5 الی 2 متر فاصله بود و بینش هم گود بود تا پایین کوه. رسیدیم به اینجا؛ صد مَن بار، باید این قاطر از سر این صخره خیز بگیرد و بپرد آن طرف، روی آن صخره، آن بالای کوه. گفت با چشم خودم دیدم که این چهار تا دست و پایش را جمع کرد سر این صخره – که اتفاقاً باریک هم بود – خیز گرفت و رفت، پرید سر آن صخره ی دوم – که آن هم باریک بود – یعنی یک کم تکان می‌خورد، می‌رفت پایین. گفت خودش را به سلامت اینطوری به آن طرف رساند.

 

برو به 0:05:05

منظور می‌خواهم بگویم که بغال اینطوری بودند و سیرافی این را می‌داند و لذا خیلی لطیف تشبیه می‌کند. چون بغال در چابکی، در فاره بودن، در نشیط بودن خیلی شهره هستند، وقتی که می‌خواهد حمار را بگوید، مثال می‌زند به بغالی که در این جهت معروفند. «إنّ حمارک أفره البغال». از همه‌ی استرها چابک‌تر است. به معنای جمال هم شاید بیاید. حمار و بغلِ فاره، «سَیورَین»[2] هم گفتند. لغتش را نمی‌دانم یعنی چه، دیدم در کتاب لغت بود. احتمال دارد که به معنای مثل این گورخرها هستند که نوارهای زیبایی در بدنشان هست. مثلاً از این ماده‌ها هست یا غیر این. ولی علی أی حال در مجموع که من نگاه کردم، معنای جمیل بعید است که «أفره» یعنی «اجمل». «أفره» به همان معنای «فاره»؛ یعنی چابک، زرنگ.

توضیحاتی پیرامون کتاب «المعجم الاشتقاقی الموصل»

«فَرِهَ» و «فَرِحَ» در اشتقاق کبیر، نزدیک هم هستند. آن وقت «هاء» سست تر است از «حاء». قبلاً صحبتش شد. «فَرِهَ» یک درجه‌ای است از نشاط و خصوصیت؛ وقتی خیلی غلو می‌شود و می‌رود می‌رود بالا، می‌شود «فَرَح». «فَرَح» یعنی دیگر آن حالی که صرف نشاط عادی و طبیعی نیست. از آن حال «فَرَه» عادی که آن نشاط معمولی طبیعی است، «فَرَحَ»، رفته بالاتر. «حاء» مبالغه‌ی در «فَرِهَ» است.

شاگرد: یا برعکس. «فَرِه»َ یک نحو لطافت در آن «فَرَح» است.

استاد: بله. تلطیف شده است. حالا علی أی حال، یک جزوه ای را آقا لطف فرمودند، دادند. از کتابی است که حدوداً 10 سال نشده از این استاد پیرمرد الازهر  که 80 و خورده‌ای سن دارد. محمد حسن جبل، استاد آنجاست که چاپ شده است و الآن در الشاملة آمده است. در سایت الشاملة کتابش آمده است و فایل های pdfاش هم هست. المعجم الاشتقاقی المُؤَصِّل. کتاب خوبی است. من دیدم؛ خیلی انسان خوشحال می‌شود که این کتاب‌ها از اساتید فن اینطوری نوشته بشود که کار را جلو ببرند. «مُؤَصل»، یعنی ریشه یاب، پی جویی ریشه. پی جویی می‌کند آن ریشه‌ی اصلی را در اشتقاق کبیر و اکبر و… چهار جلد است، 2000 و خورده ای صفحاتش است که پشت سر هم شماره گذاشته است. چاپ کتابش را نمی‌دانم؛ ولی در الشاملة هست و … حالا توضیحات بیشترش هم شاید بعداً عرض کنم.

علی أی حال ایشان ثلاثی را مستقیماً ماده‌اش را دخالت نداده است، بعض قواعدی که من قبلاً هم در آن مباحثه‌ی لغت صبحی صالح چندین قاعده گفته بودیم، ایشان کل کتابش را بر یکی از آن قواعد پایه ریزی کرده است: دو تا حرف اول.

الآن در همین «فَرِهَ»، ایشان می‌گوید «فاء» و «راء»، تمام. آن وقت «فَرَّ» اصل معنا می‌شود؛ که یک معنای محوری دارد؛ بعد «یُثَلِّث». یعنی این «فَرَّ» دو حرفی را که به صورت ظاهر دارد، به حرف سوم را در می‌آورد: یکی «فَرَهَ»، یکی «فَرَقَ»، یکی «فَرَخَ»….

شاگرد: سبک ابن فارس است دیگر؟ و ما یثلثهما

استاد: بله. تقریباً همان طور؛ ولی اضافه ای که او دارد این است: ابن فارس معنای محوری را می‌گوید و گاهی هم می‌گوید چند تا اصل است. ایشان معنای محوری را مثل التحقیق آقای مصطفوی یکی می‌گیرد. این یک مشخصه‌ی این کتاب. مشخصه‌ی دوم این کتاب که خیلی مهم است؛ ولی به صورت جنبی گفته است که من جدا کردم و هر که به اینها علاقه ندارد دنبالش نرود؛ ولی من  آوردم این است که می‌گوید هر حرفی به تنهایی خودش معنا دارد – اول کتاب هم گفته است. 28 حرف را برایش معنا می‌گوید – بعد می‌گوید این معانی، هر حرفی در هر کلمه ای، معنایِ خودش را حفظ می‌کند. بعد آخر توضیح می‌دهد که هر ماده ای با این حروفش چه معنایی دارد.

شاگرد: مثل همان شین که فرمودید به معنایِ…

استاد: بله. دیدم او اتفاقاً همین «شین» را آورده است.

شاگرد: «واو» را هم آورده است.

استاد: «واو» را چه گفته بود؟

شاگرد: اشتمال.

استاد: اشتمال و اجتماع. بله. بعضی‌هایش را من دیدم که ذهن من با آن موافق نیست. فی الجمله تفاوت می‌کند.

شاگرد: پس زحمت کشیده است.

استاد: بله. الآن هم سنّش بالاست. دیدم یک جایی یکی از این عرب‌ها گفته بود که خیلی ناراحت هستم که این استاد تا زنده است قدرش دانسته نشده است. الآن 87  یا 88 سالش است. حالا دیگر بعداً چه موقع معلوم بشود… از همین اهل عرب و خود عرب‌ها در آن سایت تفسیر نوشته بود. نوشته بود که من خیلی ناراحت هستم که این استادی است قابل و قابل تقدیر فی حیاته؛ اما قدرش ناشناخته است. حالا وفات می‌کند و می‌رود و بعد عده ای می‌فهمند که عجب! چه استادی بودی و چه کاری کرد.

شاگرد: مثل بعضی موارد در حوزه‌ی خودمان.

 

برو به 0:10:38

استاد: آن که سیره‌ی مستمره است. قضیه‌ای که گفته بود ساعت 2 شب رفته بود و گفته بود که کتاب می‌خواهم. برای همین سیره است. چند بار این قضیه را گفتم. چاپگری بود که کتابخانه داشت و کتاب چاپ می‌کرد. ساعت 2 شب، موقع غش خواب بود. کسی آمد در زد با چه دَر زدنی و بیدارش کرد و گفت بیا. گفت فلان کتاب را داری؟ اسم برد. گفت بله. گفت یکی از آن را می‌خواهم. گفت خدا پدرت را بیامرزد. این وقت شب، 5 سال است که این کتاب انبار من را اشغال کرده است و هر چه تبلیغات کردیم کسی نخریده؛ حالا تو این وقت شب آمدی که این کتاب را بخری؟ گفت: نه، فرق کرد. از فردا دیگر این کتاب نایاب می‌شود. گفت چرا؟ گفت: این کتاب، دشمن داشت. امشب دشمنش وفات کرده و حالا که وفات کرده دیگر گران می‌شود. گفت: دشمنش چه کسی بود؟ گفت: خود مؤلف. گفت مؤلف امشب وفات کرده و صبح است که کتابش را دیگر همه می‌برند و نایاب می‌شود و من آمده ام تا دیر نشده، یکی از این کتاب به من برسد. منظور، شما گفتید، قصه هایش را هم از قدیم گفتند.

علی أی حال ایشان کتابش «المعجم الاشتقاقی المؤصل» است. یک توضیحاتی هم دارد که در مباحثه‌ی بعدی که آقایان می‌آیند، عرض می‌کنم که آن‌ها هم این کتاب را پی جویی بکنند. البته تا اندازه ای که من دیدم، واقعاً هنوز اشتقاق کبیر، قواعد مکمّل نیاز دارد. این کتاب یک گام بسیار مهمی است؛ اما قواعد مکمّلی که خوب سر برسد و انسان قانع بشود، هنوز نیاز دارد.

شاگرد: مؤصل، از همان «اصل» است؟

استاد:‌ بله. اصل یعنی ریشه. یعنی پی جویی می‌کند و ریشه ی اصلی را به دست می‌آورد.

شاگرد: …… .

استاد: بله. یعنی دو تا حرف اول و دوم، پایه ی معنا را می‌ریزند. حرف سوم یک چیزی بر آن اضافه می‌کند.

شاگرد: این روش بعضی از کتب لغوی است.

استاد: مقاییس که اینطور بوده است. این کتاب هم همینطور است؛ با اضافاتی که عرض کردم. ایشان می‌گوید فقط در یک جا ابن فارس اسمی از این برده است؛ آن هم در ماده ی «زَلَلَ». در این معجم فصلی، ایشان می‌گوید که در یک جا فقط… بقیه اش فقط ماده را می‌آورد و می‌گوید معنایش این است. این که شما این دو تا اصل، «یثلثّهما» را، نقش به آن بدهید در افاده ی معنا، مقاییس این کار را نکرده است. یعنی «یثلّث» در مقاییس، فقط یک حالت صوری دارد، در تنظیم. اما او می‌گوید نه، «یثلّث»ی که من می‌گوییم، در معنا دخالت دارد. این دو تا حرف اول، محورند. «مُثَلِث» چیست؟ «مثلِث» یک معنای اضافه ای را بر آن معنای محوری بار می‌کند.

شاگرد: او خواسته فقط هم خانواده‌ها را بگوید مثل «فَرَطَ»، «فَرَحَ»، …

استاد: بله. از زمخشری هم دو تا نقل می‌کند. آن هم مطلب خوبی است. می‌گوید زمخشری هم در کشاف دو جا این مطلب من را گفته است: اول در ذیل آیه ی شریفه ی «و مما رزقناهم ینفقون»…. همین اول کشاف است و من نگاه کردم. زمخشری اینجا که می‌رسد «نَفَقَ» و «نَفَدَ» را مثال می‌زند. می‌گوید ببینید: «نَفَدَ» با «نَفَقَ» هر دو تایش به معنای هلاک است. بعد می‌گوید اگر تأمل کنید، در سایر مواردی هم که نون و فاء هست و یک حرفی به آن اضافه می‌شود، همین معنای هلاک و خروج و … را دارد.

دومین جا در ذیل «اولئک هم المفلحون»، «فَلَحَ» را می‌گوید: فاء و لام. اگر فکرش را کنید، «فَلَحَ» و «فَلَقَ» و بعد می‌گوید سایر مواردی که فاء و لام در اول آن باشد، حرف سومش از 28 حرف، مُکَمِّل و مُثَلِّثِ او بشود، معانی همه واحد است. موارد نقض دارد. اینطور به ذهن می‌رسد که بیشتر باید در این کار بشود.

خب حالا ما در آن مباحثه‌ی لغت، بعضی چیزهایی که چند طور ممکن بود قواعدی را استفاده بکنیم، صحبتش شده است.

ادامه کلام سیرافی

خلاصه «أفره»، این است. خودش از ماده‌ی «فره» و «فرح»، که به معنای انبساط روحی و طیش و یک نحو سرحال بودن است. «كما أن زيدا غير إخوته، فإذا قلت»، عوض کردی. گفتی: «زيد خير الإخوة» جاز» چرا؟ چون زیدٌ أحد الإخوة است. جزء آنها است، «لأنّه أحد الإخوة، و الاسم يقع عليه و على غيره». «الإخوة» هم مشتمل بر زید است و هم بر غیرش. «فهو بعض الإخوة، ألا ترى أنه لو قيل: «مَن الإخوة»؟ عدَّدتَه فيهم، فقلت: «زيد و عمرو و بكر و خالد» فيكون بمنزلة قولك: «حمارك أفره الحمير». چون حمار جزء حمیر هست. اضافه درست شد. «لأنه داخل تحت الاسم الواقع على الحمير. فلمّا كان على ما وصفنا جاز أن يضاف إلى واحد منكور». حالا که اینطوری گفتیم، اگر أفعل تفضیل اضافه بشود به یک اسم نکره و اسم نکره، چون نکره است حالت جنسیت دارد، نقش جمیع را بازی کند باز درست است. «يدل على الجنس، فتقول: «زيد أفضل رجل»، زید برترین مرد است. از همه‌ی مردها برتر است. چون رجل اینجا نکره است و دالّ بر جنس است و همه‌ی مردها را می‌گیرد. کما این که می‌گویی «زیدٌ أفضل الرجال». هیچ فرقی نمی‌کند. «و «حمارك أفره حمار» فيدلّ «رجل» على الجنس كما دلّ الرجال». أفضل الرجال و أفضل رجل فرقی نمی‌کند، «وكما في «عشرين درهما ومائة درهم». «عشرین» و «مائة» صد است و بیست. صد و بیست خیلی زیاد است؛ اما شما یک واحد را –منکور را- می‌آورید و می‌گویید: «درهماً»، «درهمٍ»، با یک کلمه‌ی درهمِ  نکره، دلالت کردید بر صد تا درهم، دلالت کردید بر بیست تا درهم. این مثالی که او زده است، مقصودش از این مثال، این است. ابتدا من چند تا احتمال دادم که مقصودش از این «کَما» چیست، آیا می‌خواهد بگوید: «درهماً» با «درهمٌ» فرق می‌کند؟ آن وقت یک بحث پیچیده ای پیش می‌آید که چندین سؤال و اشکال در ذهن من آمد. عشرین درهماً ، مائة درهمٍ. آن اضافه است؛ اما آن دیگری نصب است. کما این که در 3 تا 10 جمع است و مجرور، اضافه هست، اما جمع است: مثل ثلاثة دراهم. آیا این را می‌خواست بگوید؟ بعد در مجموع سؤالات و اشکال دیدم این اصلاً مقصود او نیست. مقصود او همان مطلب ساده است که یک کلمه‌ی درهم است؛ اما دال بر تعداد زیادی واحد نکره‌ای است که دالّ بر جمع است. فقط همین را می‌خواهد بگوید.

 

برو به 0:18:34

«فقال ابن الفرات: ما بعد هذا البيان مزيد».گفت: به به! بالاتر از این دیگر بیانی نیست. مزید، مصدر میمی است، به معنای الزیادة: ما بعد هذا البیان زیادة. دیگر بیش از این نمی‌شود چیزی گفت به این زیبایی. «و لقد جلّ علم النحو عندي بهذا الاعتبار و هذا الإسفار». می‌گوید من نحو را قبول داشتم؛ می‌دانستم؛ ولی این که این‌قدر نحو عظمت دارد و زیباست، با این بیانات تو، نحو برای من رفت بالا بالاها. بزرگ شد مقام علم نحو نزد من؛ به این اعتباری که شما توضیح دادی دقایق را.

«هذا الاسفار». «اسفار» یعنی پرده برداری کردن. أَسفَرَت الساعة عن وجهها. أسفرت المرأة عن وجهها: آن هم به معنای این که یعنی نقاب را از رویش بردارد. إسفار، برداشتن نقاب است.

«فقال أبو سعيد». إبوسعید باز ادامه می‌دهد مطالبی را که می‌خواهد بکوبد منطق را. این بخش اولش را خوب می‌گوید؛ اما آن بخش دفعش خوب نیست. حالا عرض می‌کنم. بعدش یک مثال می‌زند، آن مثال هنگامه است. یادداشت کردنی است در زیبایی برای مطالبی که بعداً می‌آید. مثال او واقعاً یادداشت کردنی است که جاهای مختلف از آن استفاده بکنید و می‌بینید که در کلاس، در دقیق‌ترین بحث‌های فنی، تا ساده ترین منبرهایی که برای مردم عوام باشد، این مثال او به درد می‌خورد.

«فقال أبوسعید: معاني النحو منقسمة بين حركات اللفظ و سكناته». اول یک چیزی می‌گوید که درست است. مطلب خیلی خوب، زیبا. می‌گوید نحو را اگر بخواهیم دسته بندی کنیم – که ما هم چند جلسه قبل، یک طور دیگری دسته بندی کردیم- او یک طور دیگری دسته بندی می‌کند که نزدیک به همان‌ها می‌شود؛ ولی بناء آنطوری نبوده است. می‌گوید معانی النحو، یعنی مقاصد – معنا یعنی مقصود – مقاصد نحو، آنهایی که نحو با آنها سر و کار دارد، «منقسمةٌ بین حرکات اللفظ و سکناته». می‌گوید یک بخش از کارهای نحویون، سر و کارشان با اعراب است. با حرکات و سکنات است. یا شبه صرف که صرف هم شعبه ای از نحو باشد. این یکی.

یکی دیگر، «و بين وضع الحروف»، حرکت غیر از حرف است. حالا می‌آییم سر حروف. «و بین وضع الحروف في مواضعها المقتضية لها». هر حرفی را سر جای خودش بگذارید. چه در بناء صرفی، چه در نحو. حروف مختلفی که شما به کار می‌برید از صیَغ مختلف، هیئات مختلف، جمله‌های مختلف که حروف در آن به کار می‌رود. پس حرکت و حرف. بعد چه؟ حالا حرکت و حرف که تأمین شد در مقصد نحوی، حالا می‌رسد سر تألیف الکلام. حالا می‌خواهد با حرکات و با مفرداتی که حروف و حرکات آنها را درست کردند، تألیف کلام کنید، «وبين تأليف الكلام بالتقديم و التأخير». می‌گوید وقتی می‌خواهی کلام را بگویی، اول فعل بگو بعد فاعل. اول مبتدا بگو بعد خبر. اول مفعولٌ به بگو بعد مفعول کذا. اینها را توضیح می‌دهد «وتوخّي الصواب في ذلك». «توخّی» یعنی جستجو کردن. جستجو کردنِ راه درست در این تقدیم و تأخیر و مواضع حروف. «و تجنّب الخطأ من ذلك، و إن زاغ شیءٌ»، زاغ یعنی مالَ، «عن هذا النعت فإنه لا يخلو من أن يكون سائغا بالاستعمال ». نکته‌ی خوبی تذکر می‌دهد. می‌گوید وقتی هم طبق قواعد نحو تعدی کردید، دو حال است: یا تعدّی است که جایز است؛ ولی نادر و شاذّ است. یا تعدّی است که غلط است. یعنی وقتی برخلاف نحو شما حرف می‌زنی، گاهی می‌گویند: شاذٌّ، یعنی کم است، غلط نیست؛ اما  کم است. ولی گاهی می‌گویند اصلاً غلط است. سیرافی می‌گوید: پس وقتی هم که تعدّی کردید لایخلو إما أن یکون جایز است بالاستعمال؛ أما «النادر و التأويل البعيد»، «أو مردودا»، اصلاً غلط است. «لخروجه عن عادة القوم الجارية على فطرتهم» که غلط است. «فأمّا ما يتعلّق باختلاف لغات القبائل». می‌گوید: نحو دچار اختلاف می‌شود با اختلاف لغات قبائل عرب. قبائل هفت گانه، بیشتر یا کمتر که سر جایش بحث شده است.« فذلك شيء مسلّم لهم و مأخوذ عنهم»، این را باید از خود قبائل بگیریم. این را دیگر نمی‌توانیم از خصوص نحو، آنها را بگیریم. «و كلّ ذلك محصور بالتتبع» اینها دیگر سماعی است. باید برویم پیدا کنیم. راه ب دست آوردنش محصور است در تتبع؛ «و الرواية و السماع» و بخشی از آن هم  «القياس المطّرد على الأصل المعروف من غير تحريف». تحریف در آن نباشد. قیاسی باشد که از آن حاصل شده باشد. اینها اصطلاحاتی است که در مقاییس هم هست. مقاییس می‌گوید: أصلٌ مُطَّرِد. گاهی می‌گوید: فیه تحریفٌ و امثال این‌ها. گاهی هم می‌گوید: لیس فیه قیاس. این اصطلاحات را ابن فارس به کار می‌برد. او هم دارد اشاره می‌کند و او الآن می‌خواهد بگوید که اینها یک نحو صبغه‌ی لغوی دارد. چون مربوط به لغات می‌شود و قبائل و امثال اینها. ریخت خیلی دقیقاً مباشر نحوی ندارد. تا اینجا خوب بود.

شاگرد: ابن فارس قبل از سیرافی بوده است؟

استاد: سیرافی 380 یا 70 و خورده ای وفاتش بوده است. ابن فارس هم 390 است. معاصر بوده‌اند. ابن فارس 390 و خورده است و سیرافی هم 380 یا 370 است. اینها تقریباً معاصر بودند.

شاگرد: احتمال دارد که این اصطلاحات را از او گرفته باشد؟

استاد: ممکن است؛ ولی بعید است ابن فارس، مُبدِع اصلی اصطلاحات باشد. یعنی اصطلاحاتی بوده که وقتی کتابش بیرون آمده، ناظرین آن زمان، می‌فهمیدند. یعنی اینها همه بلد بودند.

دیدگاه سیرافی درباره منطق

خب. تا اینجا مطالب خوبی گفت راجع به لغات خاصه. از اینجا حمله می‌کند به منطق. حمله ای که شما می‌بینید اصلاً این حمله وارد نیست. بعد می‌گوید: «و إنما دخل العُجب على المنطقيّين لظنهم أن المعاني لا تعرف و لا تستوضح إلا بطريقهم و نظرهم و تكلّفهم». آنها گفته‌اند معانی ممکن نیست درک بشود؛ مگر از طریق آن‌ها. بله، آن چیزی که لبّ منطق است، ممکن نیست درک بشود الا از طریق منطق. وقتی مخلوط بشود، درست است؛ اما آن چیزی که صبغه‌ی منطقی دارد، واقعاً لایمکن أن یدرک الا بالمنطق، ربطی ندارد به نحو شما. و لذا در هیچ جایِ نحو، اسمی از اشکال اربعه نیست. هیچ جایِ نحو، اسمی از جنس و فصل و نوع و خاصه و عرض عام نیست. چون نحوی کار ندارد با این‌ها. بگویند آقای سیرافی تو… بعداً اینها را مسخره می‌کند. می‌گوید اینها خرافات است. تقسیم این به نوع و فصل، خرافه است؟! واقعاً این تقسیم خرافه است؟! خرافه نیست. داریم می‌بینیم. خب اگر خرافه نیست چرا شما نحوی‌های تقسیم نکردید؟ چون می‌بینید این به مقصدِ شما ربطی ندارد. به اغراض شما ربطی ندارد. ارتکاز خود شما می‌فهمد. پس این که بگویید منطقیین گفته‌اند: أنّ المعانی… مقصودشان معانی است در حوزه‌ی منطق. معانی که در حوزه‌ی منطق است غیر از معانی است که در حوزه‌ی نحو است. شما بسیار زیبا توضیح دادید. واقعاً هم قشنگ گفتید. چون فن شما بود. حوزه‌ی معانی‌ را که در ارتباط با نحو است، توضیح دادید. اما از این طرف می‌آیید و حمله می‌کنید که منطقی‌ها دیگر هیچ حرفی برایشان باقی نمانده است؛ خیالشان می‌رسد که ما محتاج آنها هستیم و باید برویم معانی را از آنها یاد بگیریم. بله، یک حوزه ای از معانی هست که صورت و … که باید از منطق گرفت، نه از منطقیین گرفت. باید از منطق گرفت. منطق یک نفس الامریتی دارد که خدای متعال به آن داده است. منطقیین آن را کشف کردند و از آن بحث کردند و تدوینش کردند. کما این که نحوی را که شما از آن صحبت می‌کنید، این چیزی بود که شما کشف کردید و پیاده‌اش کردید و تدوینش کردید و وقتی متخصّصش شدید، شما حرفش را زدید. علی أی حال این ایراد او دیگر وارد نیست.

 

برو به 0:27:05

«أن المعاني لا تعرف و لا تستوضح إلا بطريقهم و نظرهم و تكلّفهم»، آن جایی که واقعاً بحث منطقی است، کجا تکلف است؟ سر و پایش طبیعت ذهن است. بله، یک وقت است که خود منطقیین مخلوط می‌کنند و توجه ندارند و منطق هنوز ضعیف است و خوب واضح نشده است؛ خب آنجا ما هم قبول داریم. یعنی به تکلّف، به چیز غیر منطقی، صبغه‌ی منطقی می‌دهند. آن قبول است. اما آنجایی که بحث واقعاً منطقی است، ذره‌ای تکلف در آن نیست و ربطی هم به نحوی ندارد و فطرت نحوی هم اصلاً نیاز نمی‌بیند که اینها را بحث کند.

«فترجموا لغة هم فيها ضعفاء ناقصون»، ترجمه کردند برای خودشان لغتی را که خودشان در لغت یونان که منطقیین به آن لغت منطق را نوشتند، ضعیف و ناقصند. «و جعلوا تلك الترجمة صناعة»، گفتند صناعة المنطق. همان ترجمه ای که از آنجا آمده است، «و ادّعوا على النحويين». این قسمت دیگر خیلی بد است. ادعا می‌کنند منطقیین بر علیه نحویین «أنهم مع اللفظ لا مع المعنى». بله. واقعاً این ادعا، به این معنای مطلقش غلط است. و من قبل هم گفته‌ام. آن ادعایی که متّی ابتدای سخن کرد، ادعای خیلی بزرگ‌تر از منطق بود. چه گفت؟ گفت ممکن نیست حق را از باطل بشناسیم؛ مگر به منطق. یک چیزی که بخشی از کار است را شما اینطور باد بکنید و … آن درست است.

و اتفاقاً عرض هم کردم آن استاد منطق ما، آقای اصفهانی -روزهای اول گفتم- که ایشان می‌گوید این مناظره‌ی سیرافی و متی، امروز دارد قدرش معلوم می‌شود؛ چون تازه بعد از قرن‌ها، مِیز زبان شناسی از منطق روشن می‌شود. یعنی مِیزش خیلی ظریف و لطیف است. هر چه بیشتر متخصصین می‌فهمند این زبان شناسی است و آن منطق است، می‌بینند این مناظره خیلی در یک فضای دقیق و ظریفی داشته صورت می‌گرفته است و طرفین حق داشتند که حیثیات در ذهنشان جدا نباشد. یک دفعه یک چیزی می‌فهمد، مطلق می‌کند. او بر علیه منطق حرف می‌زند، او هم بر علیه نحو. این به خاطر این است که جدا نشده بوده است.

شاگرد: این حالت برای بقیه‌ی علوم هم اتفاق می‌افتد؟

استاد: اتفاق افتاده و می‌افتد و …

تشبیه «زبان» به «پیراهن» در کلام سیرافی

حالا یک مثال خیلی زیبا می‌زند. این مثال از سیرافی واقعاً یادداشت کردنی است؛ در تشبیه زبان به یک پیراهن. خیلی مثال قشنگی زده است. گفته است زبان به منزله‌ی پیراهن است؛ نه صرفاً کلام، بلکه یعنی زبان و کلامی که از او صادر می‌شود؛ مجموعش.

شاگرد: آن عبارت «لا مع المعنی» یعنی نحویین سر و کارشان با لفظ است، به خلاف منطقیین.

استاد: بله، که منطقیین سر و کارشان با معنا است و حال آن‌که اینطور نیست. نحویون هم سر و کارشان با معنا است. اما معانی که آن حیطه ی ارتباط لفظ و معنا را سامان می‌داد، نه معانیِ محضی که اصلاً فارغ از نشانه ها برای خودش استقلال داشت.

می‌گوید: «ثم أقبل أبو سعيد على متّى فقال: أما تعرف يا أبا بشر أن الكلام اسم واقع على أشياء قد ائتلفت بمراتب». ابتداءً می‌گوییم این «بمراتب» به «واقع» می‌خورد یا به «ائتلفت»؟«واقعٌ بمراتب»؟ آخر دیدید اسم مُشَکِک این است دیگر؛ اسمٌ یقع علی أشیاء، یقع بمراتب، یعنی تشکیکی است. به «واقع» می‌خواهد بزند؟ یا نه، «ائتلفت بمراتب»؟ مقصود او، متعلقش به «ائتلفت» است. الأقرب یمنع الأبعد. غیر از این که بعد توضیح می‌دهد و اتفاقاً ظرافت مثال او همین است که «بمراتب» به «ائتلفت» بخورد. می‌گوید: ائتلاف دو جور است: ائتلاف عرضی: چند چیز را برمی دارید و با همدیگر ترکیب می‌کنید و می‌گویید ائتلاف. اما گاهی ائتلاف طولی است. یعنی مرحله مرحله است. چند چیز را ترکیب می‌کنید؛ ثمّ از مرکّب‌های مرحله‌ی اول، ترکیب ثانوی درست می‌کنید. مثل کلام، همین است. شما اول حروف را برمی دارید و کلمه درست می‌کنید. بعد دوباره کلمات را که درست شد، برمی‌دارید و کلام درست می‌کنید. در پیراهن، مثال می‌زند و می‌گوید: «ائتلفت بمراتب». «و تقول بالمثل: هذا ثوب»، این یک پیراهن است؛ اما «و الثوب اسم يقع على أشياء بها صار ثوبا». می‌گوید وقتی می‌گویی پیراهن، یک چیز بسیطی نیست مثل نقطه. پیراهن بر اشیائی صدق می‌کند؛ نه این که اشیاء یعنی پیراهن‌ها؛ پیراهن‌ها مقصودش نیست؛ مقصودش یک پیراهن است. وقتی می‌گویید این پیراهن است، مثل بدن. وقتی می‌گویید بدن، یک چیز نیست، بلکه مجموعه ای از سر و دست و پا و شکم و …. است. وقتی هم می‌گویید پیراهن، مجموعه ای است از تار و پود و پارچه و بافتش و ضخامتش و همه‌ی اینها. خب حالا بعد ببینید چقدر زیبا سر می‌رساند. می‌گوید وقتی می‌گویی «ثوب»، اسمی است که واقع می‌شود بر یک اشیائی که مشارٌ الیه ثوب است که «بها صار ثوباً»، با مجموعه‌ی این‌ها شده است پیراهن. آنها چه هستند؟ «لأنّه نُسِج بعد أن غُزِل». شما یک چیزی داشتید. مثلاً پنبه ای. اول پنبه را چکار کردید؟ غَزْل کردید. رشتید، ریسیدن. «و لاتکونوا کالتی نقضت غزلها من بعد قوةٍ انکاثا»[3]. «قوّةٍ»: با قوت غزل می‌کند، یعنی می‌ریسد. ریسندگی. بعد می‌بافد، بافندگی. دو تا …  

می‌گوید «نُسِج بعد أن غُزِل». اول غَزْل بوده که ریسیده، بعد می‌بافد؛ «نسج». نساجی و بافندگی. فرقش چیست؟ غَزْل این است که یک نخ درست می‌کند و از نخ با همدیگر و در همدیگر داخل می‌کنید و منسوج؛  با همدیگر می‌بافد. پس اول تا نخ درست نشود، نسج معنا ندارد. بعد از این که نخ درست شد، حالا با همدیگر ترکیب می‌کنید و می‌بافید. خب بعد از بافتن چطور؟ در بافتن، دو چیز دارید. تار دارید و پود. وقتی پارچه ای که مثلاً 10 متری یا 20 متری را همینطور ادامه می‌دهید، پهنای پارچه یک نخی است. آن نخی که در پهنای پارچه است، می‌شود پود. اما آن نخی که در درازی پارچه است که از بالا شروع می‌کنید و ادامه می‌دهید و تا پایین ادامه می‌دهید، می‌شود تار. تار و پود. خب می‌گوید: «فسُداتُه» یعنی تار پارچه  «لا تكفي دونه لُحمَته»، اگر پود نباشد، فایده ای ندارد. باید هم تار باشد، هم پود، «و لحمته لا تكفي دون سداته». پود هم باشد ولی تار نباشد، باز فایده ای ندارد.

 

برو به 0:34:46

«ثم تأليفه كنسجه» حالا شروع می‌کند تطبیق کردن. تطبیق بسیار زیبا. «ثم تأليفه كنسجه»، مرجع‌های ضمیر دو تا است. «تألیفه»، یعنی تألیف الکلام. «کنسجه»، یعنی کنسج ثوب. حالا شروع می‌کند به تطبیق کردن. تألیف کلام مثل بافتن پارچه است، «و بلاغته»، بلاغت کلام «كقصارته و رقّة سِلكه كرقّة لفظه، و غِلَظُ غزله ككثافة حروفه، و مجموع هذا كلّه ثوب» و مجموع آن -کُلُّهُ- کلام، لسان است؛ «و لكن بعد تقدمة كلّ ما يحتاج إليه فيه». خیلی دنباله این تشبیه زیباست. یک توضیحاتی نیاز دارد که انشاء الله زنده بودیم فردا عرض می‌کنم.

سطح پنجم زبان را با این مثال سیرافی اگر توضیح بدهید که غِلَظ و … را بعداً می‌گوید، هنگامه است. خیلی مثال زیبایی زده است برای آن توضیحات زبان.

 

و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

 

نمایه‌ها:

اشتقاق کبیر، اصول کلمات، زبان‌شناسی، معناشناسی، مقاصد نحو

 

اعلام:

محمد حسن جبل، المعجم الاشتقاقی الموصل، مقاییس اللغه، ابن فارس، کشّاف، زمخشری، ابن الفرات، متّی، سیرافی

 


 

[1]  لسان العرب، ج‏13، ص: 521

[2] تهذیب اللغه، ج۶،‌ص١۵٠

[3] نحل، 92

درج پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

The maximum upload file size: 10 مگابایت. You can upload: image, audio, video, document, text, archive. Drop files here

هیچ فایلی انتخاب نشده است