1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اصول فقه(٣٩)- استقلال دستگاه منطق، از دستگاه نشانه‌ها(١)

اصول فقه(٣٩)- استقلال دستگاه منطق، از دستگاه نشانه‌ها(١)

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=17718
  • |
  • بازدید : 130

بسم الله الرّحمن الرّحیم

 

 

 

رسیدیم به اینجا که ایشان گفت «أخطأت، لأنك إذا سألتني عن شيء أنظر فيه، فإن كان له علاقة بالمعنى» که دیروز یک مثالی عرض کردم و مقدماتی گفتم برای توضیحِ این که دستگاه منطق و معانی، کاملاً از نشانه‌‌ها مستقل است. و ما – همینطور که دیروز هم گفتم – می‌‌خواهیم میخِ این را بکوبیم که دیگر بعداً دوباره نیایند بین راه یکدفعه بگویند ما معانی نداریم جز زبان. شما می‌‌گویید مقصودشان اینها هست. خیلی خوب، اصلاً ما که نزاع نداریم. ما می‌‌خواهیم یک مسلّماتی را میخش را بکوبیم که همینطوری که آنها میخ یک چیزی را می‌‌کوبند، از اول معلوم باشد که واقعاً معانی، یک دستگاهی برای خودش دارد که آنطور نیست که بگوییم حتماً بند زبان است. بله، نکاتی اینجا هست که دیروز بخشی از آن را که مقدمه چینی کردم، حالا هم بعضی از اینها را عرض بکنم تا ببینیم جمع بندیِ آن، چه می‌‌شود.

دیروز عرض کردم که شما اگر فرض بگیرید یک انسانی باشد که فعلاً وقتی متولد شده است، دست او از نشانه‌‌های رایج کوتاه است. نه چشم دارد، نه گوش. حالا بقیه‌‌ی حواسش را فرض می‌‌گیریم ربطی به بحث ما نداشته باشد. چنین انسانی قرار شد که برای او معنا داشته باشد که چیزی را احساس کند، فقدش را احساس کند و بعد یک مقایسه‌‌ی حضوری نزد او صورت بگیرد. اینها را دیروز عرض کردم. نکته‌‌ای که الآن می‌‌خواهم عرض کنم … اینها را هم فقط به صورت فهرست وار می‌‌گویم. تفصیل بیشترش خود شما ببینید اگر این بحث لیاقت دارد ادامه بدهید –

شاگرد: اينكه مقایسه‌‌ی حضوری صورت بگیرد یعنی این که حضوراً این مقایسه را دریافت کند؟

استاد: یعنی وقتی که به علم حضوری، فردی از گرسنگی را احساس کرد؛ بعد به علم حضوری فردی از درد را احساس کرد؛ به علم حضوری ادراک می‌‌کند این آن نیست. و بعد دوباره برای بار دوم وقتی فردی از گرسنگی را احساس کرد، ادراک می‌‌کند که این با آن مشترک است که فرق دارد با درد. و وقتی فرد چهارمی را احساس کرد، یعنی برای بار دوم درد را احساس کرد، می‌‌گوید که این دو تا درد مثل هم هستند؛ آن دو تا حال مثل هم، گرسنگی است… اینها مطالبی بود که دیروز عرض کردم.

ادراک طبیعت توسط قوه عاقله، در ضمن ادراک فردِ اول

دیروز کلّی و فرد را هم توضیح دادم که در اثر این اشتراک … نکته‌‌ای که می‌‌خواهم امروز عرض کنم این است که در حینی که او دارد یک احساس انجام می‌‌دهد. الآن این شخصی که نه چشم دارد نه گوش، ولی احساس گرسنگی دارد، بالفعل و از حیث تعدد حیثیات، ما دو تا قوه‌‌ی مُدرِکه اینجا داریم: یک قوه‌‌ی مدرکه ای که دارد احساس می‌‌کند، ادراک می‌‌کند فرد گرسنگی را بما هو فرد. همین جا یک قوه ای داریم که دارد در ضمن فرد، طبیعی و مابه الاشتراک را ادراک می‌‌کند؛ ولو هنوز برای خودش روشن نیست. ولی قوه موجود است و دارد درک می‌‌کند. پس حتی در اولین ادراک فرد گرسنگی، قوه‌‌ی عاقله هم آن‌‌جا موجود است و دارد طبیعی را در ضمن فرد درک می‌‌کند.

شاگرد: دلیلش را می‌‌توانیم این بگوییم که همین که می‌‌فهمد این فرد آن است، خب آن را قبلاً درک کرده که بعد این را ذیل آن قرار می‌‌دهد.

استاد: نه. هنوز اولین فردِ گرسنگی را ما فرض گرفتیم. اولین بار است که دارد گرسنگی را احساس می‌‌کند. نمی‌‌خواهد تحت چیزی قرارش بدهیم. ما از همینجا شروع کردیم که می‌‌خواهیم از ساده ترین فرض جلو برویم. اصلاً اولین بار است که دارد گرسنگی را احساس می‌‌کند. در این اولین بار، همینجا ما می‌‌گوییم قوه‌‌ی عاقله دارد درک طبیعی می‌‌کند و قوه‌‌ی شاعره‌‌ی او – مشاعر او – دارد درک فرد می‌‌کند بماهو فرد.

شاهد ما چیست؟ شاهد ما این است که – با فرض حافظه که دیروز عرض کردم – وقتی فرد دومِ گرسنگی را احساس می‌‌کند، فرد قبلی را هم که یادش است، می‌‌گوید این دو تا با هم مشترک هستند. نمی‌‌گوید این، خودِ آن است. می‌‌داند که دو تا فرد هستند دیگر. اما می‌‌گوید این، مشترک است با آن، در حال گرسنگی بودن .

شاگرد: خب این شباهتش را چطوری می‌‌فهمد؟

استاد: اگر قبلاً طبیعی را در ضمن فرد قبلی درک نکرده بود، الآن به محض درک فرد دوم، می‌‌توانست بگوید این دو تا مثل هم هستند؟ می‌‌توانست بگوید یا نه؟

 

برو به 0:05:27

شاگرد: فرد اول کفایت می‌‌کند که بگوید این، عین آن است. چطور آنجا…

استاد: چرا به درد نمی‌‌گوید این، عین آن است؟ درد هم که آمد، بگوید این درد عین گرسنگی است.

شاگرد: چون عین آن نیست.

استاد: پس یک چیزی درک کرده بود. عینیت …

شاگرد: خب درک هم خودش بوده است. چرا ما برویم یک کلی را در نظر بگیریم؟ خود همان فردی که درک کرد، این فرد دیگر را هم می‌‌بیند عین همان است.

استاد: یعنی خودِ همان فرد است؟! خب می‌‌بیند که این‌‌ها دو تا هستند. آن که گذشت و تمام شد. این فرد جدید است.

شاگرد: فرد جدید عین فرد قبلی است دیگر.

استاد: عین یعنی چه؟ عین یعنی زید زید است؟ یا نه، زید عین عمرو است در انسانیت؟

شاگرد: می‌‌فرمایید فرد اول را که درک کرد، کلی‌‌اش و طبیعی را هم درک می‌‌کند.

استاد: عرض من این بود: اصلاً تا حالا هیچ دفعه احساس گرسنگی را تجربه نکرده بود. نه چشم دارد و نه گوش، اصلاً هم احساس گرسنگی را تا حالا تجربه نکرده است و برای اولین بار است که دارد احساس گرسنگی را تجربه می‌‌کند. الآن عرض من این است که در همین جا، ما بالفعل دو تا قوه‌‌ی مُدرِکه داریم: یکی دارد فردِ گرسنگی را بماهو فرد ادراک می‌‌کند. همین جا یک قوه‌‌ای داریم که دارد طبیعیِ موجود در ضمن فرد را بماهو طبیعی ادراک می‌‌کند. ولی چون این دو تا با هم الآن مندمج هستند، این دو تا قوه هم،   قوه‌‌ی عاقله ای که مدرکِ طبیعی است در ضمن فرد، خودش را نشان نمی‌‌دهد؛ ولی حاصل است. چرا؟ به خاطر این که به محض این که این فردِ گرسنگی از بین رفت و محو شد، 5 ساعت بعد، فرد دوم گرسنگی را که احساس می‌‌کند، به محض احساس -با فرض حافظه- می‌‌گوید این با آن مشترکند در حال گرسنگی بودن. ولی در آن احساس درد با همدیگر فرق دارند. من عرض می‌‌کنم چرا فرد دومِ گرسنگی را که احساس کرد، تجربه‌‌ی دوم، فوری به علم حضوری می‌‌فهمد که با آن تجربه‌‌ی قبلیِ من مشترکند؟ چون در تجربه‌‌ی قبلی در ضمن فرد، آن امر مشترک را هم درک کرده بود. و من عرضم این است که دو تا قوه درک می‌‌کند: احساس گرسنگی برای مشاعر است؛ اما در ضمن این احساس، آن طبیعتِ مشترکه که الآن خوابیده است، ولو اولین احساس او است، قوه‌‌ی عقل درکش کرده است. چه زمانی این قوه‌‌ی عقل به عنوان مدرک مشترک ظهور می‌‌کند؟ وقتی دو تا فرد می‌‌شود، شما می‌‌بینید هان! این دو تا فرد در آن مشترکی که قبلاً درک کرده بودم، این فرد دوم مثل قبلی است. پس در قبلی که درک می‌‌کردم، مشترک حاضر بود، ولی منحاز نبود، آگاهانه نشده بود. با فرد دوم، معدّ شد. که حالا عرض می‌‌کنم حافظه معدّ است؛ نه مقوّم کار.

شاگرد: دو تا سؤال: اول این که وقتی که طبیعت را درک می‌‌کند در ضمن فرد اول، این تقدم و تأخر هم دارد یا نه؟

استاد: منظورتان تقدم و تأخر رتبی است؟ در فرد اول مابه الاشتراک داریم و فرد.

شاگرد: آن مابه الاشتراک، تقدم و تأخر دارد یا نه؟

استاد: تقدم بر فرد دیگر؟ این مقصود شماست؟

شاگرد: بله. یعنی نسبت طبیعت با فرد اول چه نوع است؟

استاد: تقدم رتبی که قطعاً دارد. یعنی کلاً طبیعت، تقدمِ رتبیِ نفس الامری بر فرد دارد.

شاگرد: یعنی وقتی ما فرد اول را درک می‌‌کنیم و هیچ درکی قبلش نداشتیم، اول طبیعت را درک می‌‌کنیم بعد فرد را؟ یا بعد…

استاد: اگر مقصودتان اولِ زمانی است، نه. ولی اولِ رتبی دارد. دارم اولِ رتبی را عرض می‌‌کنم. یعنی در یک آنِ واحد، یک احساس گرسنگی برایمان می‌‌آید. در رتبه‌‌ی بالاتر، اول طبیعی را درک می‌‌کنیم، بعد فرد را. ولی از نظر زمانی یکی هستند. ما فرض می‌‌گیریم در یک آن اتفاق افتاده؛ که این یک «آن»‌‌ زمانی باشد که قابل شکستن – فرض می‌‌گیریم – نباشد.

شاگرد: اصلاً می‌‌شود اینطوری گفت؟ یک وقت است که می‌‌گویید در نفس الامر، واقعیت این است که طبیعت مقدّم بر فردش می‌‌باشد. اما یک موقعی است که می‌‌فرمایید در مرحله‌‌ی درک، رتبةً آن را طبیعت را اول درک می‌‌کند.

استاد: یعنی ما می‌‌خواهیم بگوییم قوه‌‌ی عاقله، غیر از قوه‌‌ی شاعره است. قوه‌‌ی شاعره در دار حرکت است، در دار تفرُّد است. اما قوه‌‌ی عاقله اصلاً بسترش بستر ثابتات است. خود قوه‌‌ی عاقله در دار حرکت، فقط برای او معدّ حاصل می‌‌شود. فرد گرسنگی، معدّ است تا قوه‌‌ی عاقله ای که بسترش ثابتات است، در بستر خود مشترکات ثابت است، آن ثابت را ادراک کند. قوه‌‌ی شاعره دمساز با حرکت و زمان است. اگر قوای دماغی ما نبود، اگر جریان خون نبود، اگر بقاء حیات فیزیولوژیکی نبود، این احساس گرسنگی هم نبود. قوه‌‌ی شاعره در بستر حرکت است؛ ولی قوه‌‌ی عاقله که با هم در یک زمان دارند کارشان را انجام می‌‌دهند، در بستر ثابتات است.

 

برو به 0:11:18

شاگرد: یعنی فرد مقدم نیست نسبت به طبیعت؟

استاد: تقدم اعدادی که چرا. علت معدّه مقدم است بر معلول

شاگرد: تقدم رتبی ندارد؟

استاد: خود علت معدّه یک نحو رتبه است. تا رتبه را چه معنا کنیم. معدّ، علت است یا نیست؟ معدّ، علت است؛ اما باز علت نیست. یعنی خود علت معدّه، تقدم رتبی به حیثیات مختلف …

علت غایی، علت هست یا نیست؟ هنوز که نیامده. پس چطور علت است؟ علت غایی علت است، تقدم رتبی هم دارد؛ اما هنوز نیامده است. پس چطور چیزی که هنوز نیامده است می‌‌خواهد بعداً این کار را بکنید تا بیاید؟ مانعی ندارد. لذا می‌‌گویید علت غایی از یک حیث متأخر است رتبةً؛ از یک حیث متقدم است باز رتبةً. این دو تا رتبه با همدیگر منافات ندارد؛ چون حیث‌‌ها مختلف است.

شاگرد: فرمودید فرد اول از بین رفت. وقتی چیزی وجود پیدا کرد به نحو حضوری، چطوری از بین رفت؟

استاد: این نکته‌‌ی خوبی است که الآن من با همین کار دارم. فرد اول از بین رفت. معلوم است که الان  دیگر احساس گرسنگی ندارد. این را که بالوجدان می‌‌بینیم. خب اگر رفت، پس چطور می‌‌خواهد وقتی فرد دوم می‌‌آید، هم اشتراک را ببیند و هم چیزهای دیگر را؛ که الآن آن حالا بماند.

شاگرد2: ادراک طبیعی و ادراک فرد، هر دو از یک سنخ هستند؟

استاد: خود ادراک‌‌هایشان؟ نه. اصلاً ادعای من الآن همین است که دقیقاً در آن واحد …

شاگرد: ظاهراً ادراک‌‌ یکی حضوری است و دیگری حصولی است

استاد: آن هم حصولی‌‌اش نه. حضوری و حصولی هر دو تایش را دارد. حالا الآن اینها مطالبی است که من می‌‌خواهم بگویم. اگر این مطالبی که من گفتم، دیدید آن مقصود شما تا آخر کار نیامد، این بار حتماً تذکر بدهید. فعلاً می‌‌خواهم یک چیزهایی را بگویم که همین مطالب در آنها است.

پس چند تا نکته عرض کردم:

نکته اول این بود که حتی در ضمن احساس گرسنگی در اولین تجربه، ما دو تا مُدرِک داریم؛ دو تا قوه‌‌ی درک داریم: قوه ای که درک می‌‌کند فرد را بماهو فرد که نفس احساس فرد گرسنگی است، گرسنگیِ موجود الآن. همینجا در ضمنِ این فرد، قوه‌‌ی عاقله است که دارد آن امر نفس الامریِ مشترکی که در دل این گرسنگی هست را می‌‌فهمد؛ که وقتی فرد دومِ گرسنگی می‌‌آید، اشتراکش را می‌‌فهمد، وقتی فرد درد می‌‌آید می‌‌بینید که با این یکی نیست و درک می‌‌کند؛ نه این که توهم کند، می‌‌فهمد این‌‌ها مشترک هستند. هر دو گرسنگی است، اما آن دیگری نیست. در چنین فضایی که مشترک را درک می‌‌کند، قوه‌‌ی عاقله آن مشترک را در اولین تجربه هم درک کرده است و پیش خودش هم دارد. و لذا تا فرد دوم می‌‌آید، آن مدرِک مشترک زنده می‌‌شود. الآن مدرِک شخص گرسنگیِ اولی که گذشته است. چه چیزی زنده می‌‌شود که می‌‌گوید این دو تا با هم مشترک هستند؟ آن مدرکه‌‌ای که اشتراک را درک کرده بود که قوه‌‌ی عاقله باشد، آن زنده می‌‌شود و می‌‌گوید این دو تا مشترک هستند و اشتراکی هم دارند واقعی؛ نه به فرض من و به توهم من. واقعاً این دو تا گرسنگی هستند و واقعاً گرسنگی غیر از درد است. خب این یک نکته که اول موجود است.

انواع معانی مدرکه در ذهن

نکته دوم: ما قبلاً گفته بودیم – تذکرش باشد – معانی را که ما ادراک می‌‌کنیم، گاهی از باب اضافه‌‌ی اشراقیه‌‌ی به نفس است. یعنی نفسِ مدرک، فاعلش است، فاعلِ علت فاعلی است، ایجاد کرده است. ولی گاهی معانی‌‌ای است بیرون از خیال – خیال منفصل یا عقل منفصل -با تعبیرات کلاسیک می‌‌گویم برای این که مقصود را برسانم- بیرون است و ذهن ما، همه آنجا می‌‌رود؛ یعنی معانی یک جایی است که ذهن من، ذهن شما و ذهن همه، آنجا می‌‌رود. یک وقت است که معنا، معنایی است که دقیقاً بندِ به ذهن شما است و در ذهن دیگری نمی‌‌رسد و اصلاً برای شما است و شما ایجادش کردید. ما هر دو تای اینها را داریم و بعداً راجع به آن صحبت خواهیم کرد. قبلاً هم مفصل صحبتش را کردیم. می‌‌خواهم یادآوری کنم که بحث‌‌ها مخلوط نشود. معانی در حالی که اضافه‌‌ی اشراقیه به نفس دارد و جلوه‌‌ای از یک نفسِ خاص و عقل جزئی است، با معانی، از آن حیثی که حالت خارجی دارد – به تعبیر اینها، «آبجکتیو» (objective) است – بیرون از یک انسان مشخص است. ولو منظور از «آبجکتیو»، زمانی و مکانی نیست، فیزیکی نیست. همین رساله‌‌ی اندیشه را که دیروز گفتم، هر که لوازمش را توجه کند، تمام است. اگر کسی این را بفهمد، دیگه فضای صاف و جاده اتوبان درست می‌‌شود برای افلاطون گرایی مطلق؛ که حق هم همان است. بشر هم وقتی مقدمات ادراکش حاصل شد -یک مقدار دست انداز جلویش هست- وقتی دست اندازها برطرف شد، کل بشر با هم توافق می‌‌کنند بر همان که عرض کردم: بر چیزی که می‌‌یابند که ثابتات، هستند؛ اینطور نیست که ما انشاء کنیم و فرض کنیم. و در عین حال ثابتاتی اند که نه زمانی هستند و نه مکانی هستند. اصلاً یک حیطه ای دارند وراء حیطه‌‌ی جرم و انرژی. اصلاً موطنشان موطن اطلاعات است.

شاگرد: در همین اثنائی که فرمودید طبیعت و فرد در عین حال با دو قوه دارد درک می‌‌شود، این که حالا فرض بفرمایید ما با یک طعم جدیدی و یک مزه‌‌ی جدیدی روبرو می‌‌شویم؛ یا یک غذایی می‌‌خوریم که تا حالا آن را نچشیدیم. این مزه ای که شما درک می‌‌کنید، اگر بخواهیم شهودی و وجدانی اش را عرض کنیم، جز آن فرد را ما درک نکردیم. طبیعتی که شما می‌‌فرمایید درک نشده است. یعنی جز فردِ آن مزه، طبیعت دیگری این وسط نیست.

استاد: این به خاطر لطافت کار است. الآن شما دارید من را می‌‌بینید. می‌‌گویید تو را دارم می‌‌بینم. اما بالدقّه من را نمی‌‌بینید. آن نوری که از من می‌‌آید به چشم شما، آن را می‌‌بینید. ولی شما می‌‌گویید من تو را دارم می‌‌بینم. نور نمی‌‌بینم. از بس نور لطیف است، خودش را مخفی می‌‌کند. در اینجا هم قوه‌‌ی عاقله، از بس ارتباط طبیعی و فرد لطیف است و در موطن درک فرد، شما دارید طبیعی را درک می‌‌کنید، از لطافتش. و لذا بار دوم همین مزه را تجربه می‌‌کنید می‌‌گویید همان است. از کجا می‌‌گویید همان است؟

شاگرد: حالا فیلسوفان مسلمان می‌‌گویند چون این در بنطاسیا یا آن حس مشترک می‌‌رود. قوه‌‌ی عاقله ای این وسط تبیین نمی‌‌کنند.

استاد: حافظه را حالا می‌‌خواهم بحث کنم. من می‌‌خواهم بگویم حافظه معدّ است یا مقوّم است؟ یکی از مقصودهای بحث من امروز همین است.

 

برو به 0:19:04

بنابراین فعلاً این دو تا نکته. معانی که اضافه‌‌ی اشراقیه به نفس دارد، با معانی که بیرون است و حالت انفصال دارد و نفس‌‌ها سراغ آن می‌‌رود که شاید یکی از بهترین تعبیرات، فناء باشد که نزدیک 10 بار بلکه بیشتر اینها را بحث کردیم. در چنین فضایی، وقتی شما می‌‌روید این شخصی را می‌‌گویید که الآن در این حالت است، ما دو سه تا سؤال اینجا داریم: حافظه، نقشش چیست؟ بعد تفکر برای چنین شخصی ممکن است یا نه؟ دیروز ما برای علامت‌‌گذاری، یک دستگاهی به پا کردیم که دست روی دلش بگذارد به معنای گرسنگی. حالا اصلاً می‌‌گوییم هیچ نشانه ای در کار نمی‌‌آوریم. خودش هست و خودش، اصلاً این شخصی که نه گوش دارد و نه چشم، اصلاً در وادی نشانه‌‌ها وارد نمی‌‌شود. آیا چنین شخصی می‌‌تواند فکر کند یا نه؟ یعنی ما اگر نشانه‌‌ها، زبان و … را نداشته باشیم، تفکر ممکن است یا نه؟ سیستم استنتاج، پی بردن از یک چیزی به چیز دیگری ممکن است یا نه؟ این را هم به صورت خلاصه و اشاره عرض می‌‌کنم تا همه‌‌ی اینها فهرست وار بیاید تا آن مقصودِ من را بررسی کنیم.

امکان تحقق «فکر» و «قضیه»، صرف‌‌نظر از نشانه‌‌ها

عرض من این است: اساساً ما تا قضیه نداشته باشیم، فکر نداریم. شما مفردات داشته باشید، در مفردات، فکر –به معنایی که ما می‌‌خواهیم بگوییم – معنا ندارد. خب آیا کسی که نه چشم دارد نه گوش، قضیه برای او تشکیل می‌‌شود یا نه؟ این سؤال خیلی خوبی است. به قول مرحوم آسید محمد فشارکی، بگذارید تا بخسید. این کسی که فقط احساس گرسنگی کرده است، قضیه برای او تشکیل می‌‌شود یا نه؟ شما ممکن است بگویید که خب بله، خیلی واضح است که قضیه می‌‌تواند تشکیل بدهد. الآن پیش خودش می‌‌گوید من گرسنه‌‌ام. قضیه است دیگه. قضیه‌‌ی شخصیه نیست؟ ولی خب توجه کنید، در نشانه‌‌ها، ما همینطوری که الآن از دهان من درآمد که «من گرسنه‌‌ام»، یک لفظی بود که از دهان بیرون آمد. قضیه‌‌ی ملفوظه بود که دَهانی بود؛ ما قضیه‌‌ی ملفوظه در نشانه‌‌ها، ذهنی و خیالی داریم. یعنی الآن من در ذهنم گفتم «من گرسنه‌‌ام». شما من را فرض بگیرید که اصلاً در عمرم به گوشم «من» نشنیده‌‌ام؛ «گرسنه‌‌ام» اصلاً نشنیده‌‌ام. من که اصلاً هیچ لفظی نشنیده‌‌ام. چون گوش ندارم. چون قبلاً گفتم «من»، به راحتی گفتم و شما هم تصدیق کردید، می‌‌گویید این فرد می‌‌گوید من گرسنه‌‌ام. آخر این شخص که هیچ وقت کلمه‌‌ی «من» نشنیده است. «گرسنه‌‌ام» نشنیده است که بگوید … آخر چه بگوید؟ بگوید گرسنه‌‌ام؟! نه «گرسنه» شنیده، نه «من». این شخص اصلاً موضوع و محمول ندارد. به عبارت دیگر قضیه‌‌ی خیالیه داریم، ملفوظه خیالیه داریم. و لذا جمله‌‌ی بسیار خوبی بود در المنطق. منطقیین گفته بودند «إنّ الانتقالات الذهنیة بالالفاظ الذهنیة». انسان با خودش حرف می‌‌زند و از این با خودش حرف زدن‌‌ها، با حدیث نفس است که فکر جلو می‌‌رود. اینها واضحاتی است که در همه‌‌ی کتب گفته‌‌اند.

خب حالا قضیه داریم یا نداریم؟ این سؤال مهم است. آیا قضیه داریم یا نداریم؟

آن آقای معلم در کلاس انگلیسی درس می‌‌داد. از او شنیدم. آن زمان هم که شاید سال 60 بود؛ می‌‌گفت که الآن بررسی کردند – مثلاً با تصویربرداری خاص خودش یا نه، یادم نیست چه می‌‌گفت – دیدند کسی که دارد روزنامه می‌‌خواند، لبش کاملاً بسته و آرام، فقط چشمش دارد روی کلمات می‌‌دود. دیدند که چشمش روی هر کلمه ای که می‌‌رسد، تارهای صوتی‌‌اش به مناسبت همان کلمه‌‌ای که الآن چشمش دارد می‌‌بیند، تکان می‌‌خورد. یعنی همین چیزی که ما در ذهن خودمان می‌‌گوییم، روزنامه را که دارد می‌‌خواند، در ذهنش هم الفاظ دارد ردیف می‌‌شود. بله، هر لفظی هم با یک معنایی جوش خورده است. نمی‌‌شود بگوییم الآن لفظ بر او دخالت ندارد. با چشم هم که مطالعه می‌‌کند، تارهای صوتی کأنّه دارد به وزان همان کلمات تکان می‌‌خورد. در دل خودش هم دارد حرف می‌‌زند. ما به این سادگی نمی‌‌توانیم نشانه را از ذوالنشانه جدا بکنیم. حالا پس قضیه برای او هست یا نیست؟ این یک سؤال.

قضیه معقوله

من گمانم این است که هست. چون درست است که قضیه ملفوظه ذهنیه‌‌ی «من گرسنه‌‌ام» را ندارد -همه‌‌ی این حرف‌‌ها درست است- اما ما یک قضیه‌‌ی معقوله داریم که پشتوانه‌‌ی قضیه‌‌ی ملفوظه است. قضیه‌‌ی معقوله این است که خدای متعال در هر علم حضوری، یک قوه ای به ذهن داده است که همان جا، یک حصولی کنارش تولید می‌‌کند. همین که شما فرمودید. لذا در عقل هم – آن چیزی که عرض من است – عقل یک ادراک حضوری دارد؛ در کنارش خود عقل، موتور تولید علم حصولی هم همراهش است. بنابراین وقتی یک فرد گرسنگی را تجربه می‌‌کند، عقل آنجا باز یک مشهود دارد، یک حضور دارد، به عنوان عقل. صرفاً یک علم حصولی نیست. عقل حضور و شهود دارد. بله، از آن شهود خودش که فرد را شهود می‌‌کند، یک قضیه‌‌ی عقلیه هم در ثابتات به عنوان علم حصولی تولید می‌‌کند.

الآن عرض من همین است که این کسی که چشم و گوش ندارد؛ اما قوه‌‌ی عاقله دارد. وقتی گرسنگی را احساس کرد، قضیه‌‌ی معقوله نزد او حاصل است. یعنی به علم حضوری، خودش را غیر از گرسنگی می‌‌بینید. نمی‌‌گوید من که گرسنگی هستم؛ و به علم حضوری دارد موصوف را از صفت و اتصاف موصوف به صفت را درک می‌‌کند. این مبدأ چیست؟ مبدأ تولید یک قضیه‌‌ی عقلیه است؛ نه قضیه‌‌ی ملفوظه که بگوید «من» -یعنی لفظ «من»- بیاورد؛ یا اینکه مقابلش بگوید «گرسنگی» و لفظ «گرسنگی» را به حذائش بیاورد. اما واقعیتِ «من» را و واقعیت «گرسنگی» را به عنوان دو چیزی که منحاز از همدیگر هستند و در عین حال با هم مرتبط هستند،‌‌ درک می‌‌کند. اتصاف موصوف را به صفت می‌‌یابد. وقتی می‌‌یابد، آن کسی که هست که موصوف است و آن چیزه‌‌ای که هست که صفت است، این دو تا به هم وصل هستند. خب وقتی به نشانه در می‌‌آورد می‌‌گوید «من گرسنه هستم». پس قضیه‌‌یِ معقوله‌‌‌‌‌‌‌‌ یِ به علم حصولی، ممکن است. این ادعای ما است الآن و شواهدش را هم می‌‌آورم انشاء الله.

 

برو به 0:26:03

شاگرد: حافظه را هم باید می‌‌گفتید.

استاد: هان! حافظه. خب چون بحث حافظه مفصل‌‌تر است گفتم این را جلو بیندازم.

شاگرد1: یک بار دیگر بفرمایید. پس قضیه‌‌ی معقوله به علم حصولی متصور است؟ چرا به علم حصولی؟

شاگرد2: چرا اصلاً به آن قضیه می‌‌گویند ؟ چرا به آن تسمیه‌‌ی «قضیه» می‌‌کنید؟

استاد: قضیه به این است که موضوع و محمول داشته باشید؛ نه لفظ موضوع و لفظ محمول داشته باشید. لذا می‌‌گویم قضیه‌‌ی معقوله. یعنی عقل به علم حصولی این قضیه را درک کرده است. چون موضوع و محمول داریم. موضوع چیست؟ ذات «من» که دارد به علم حضوری می‌‌یابد؛ نه لفظ «من» به ازاء آن. چون او که «من» سرش نمی‌‌شود. اصلاً «من» را نشنیده است. ولی خودش را که می‌‌یابد و می‌‌فهمد که من گرسنگی نیستم. می‌‌بینید که گرسنگی در عین حال وصفی است برای من و دارم احساسش می‌‌کنم. خودِ این را که به علم حضوری می‌‌بیند -آن مُدرِکه یِ طبیعت- این  را به یک قضیه‌‌ی علم حصولی تبدیل می‌‌کند. اما در مانحن فیه خیلی نیاز به حافظه نداریم. یعنی این که می‌‌گوید من گرسنه هستم و آن را تبدیل کند به این که یک موصوفی هست و صفت، به علم حصولی؛ قضیه‌‌ی معقوله، کاری به حافظه ندارد.

حافظه، معدّ درک مشترک یا مقوّم آن؟

و اما حافظه. دیروز عرض کردم که اگر فرض بگیریم که ذهنِ این فردی که نه گوش دارد و نه چشم، مثل کشیدنِ یک چوبی روی آب باشد. وقتی چوب را روی آب می‌‌کشید، همان لحظه ای که روی آب است، شکاف ایجاد می‌‌کند؛ اما به محض این که رد شد، اثر شکاف محو می‌‌شود. اگر ذهن ما هم اینطوری باشد؛ یعنی اصلاً حافظه نداشته باشیم، لذا الآن احساس گرسنگی می‌‌کند، دو ساعت دیگر هم احساس گرسنگی می‌‌کند و این دو ربطی به هم ندارند. خب وقتی ربطی ندارند، او چطور می‌‌تواند بگوید این ها مشترکند؟ اصلاً ادراکِ اشتراک نخواهد داشت. پس حافظه است که سبب می‌‌شود ما بتوانیم اشتراک این دو را بفهمیم و اگر نبود نبود.

حتی تمایز هم همین است. یعنی قوه‌‌ی خیال و مطلق حافظه … تا آنجایی که من فکرش را کردم و نوشتم، هفت نوع حافظه داریم. این حافظه‌‌ای که ما الآن بحثش را می‌‌کنیم، حافظه‌‌ی دماغی، فیزیولوژیکی. حافظه‌‌ی فیزیکی، حافظه‌‌ی فلسفی – که یک نحو وجودی است – و انواع دیگر از حافظه که من شماره گذاشتم؛ هفت تااست که اگر خواستید، بعداً بحثش را می‌‌کنیم. فعلاً مقصود از حافظه در اینجا، حافظه‌‌ی فیزیولوژیکی است. یعنی در قوای دماغی بدنِ جسمانی، خدای متعال می‌‌توانست این حافظه را به او بدهد و می‌‌توانست از او بگیرد. کما این که گاهاً می‌‌گیرد و کلاً یادش می‌‌رود. الآن شنیده ولی یادش نیست؛ دوباره می‌‌پرسد. کسانی که آلزایمر می‌‌گیرند همینطور هستند دیگر؛ از ذهنشان محو می‌‌شود. الآن پرسیده شما پسر چه کسی هستید؛ جوابش را می‌‌دهید. چند لحظه نگذشته، واقعاً یادش نیست و دومرتبه می‌‌پرسد شما پسر چه کسی هستید. خب این چیزی است که قابل تجربه است برای کسانی که خودشان یا دیگران در نسیان هستند. خب حالا اگر حافظه نبود، این ادراک این شخص چه فایده داشت برای او از باب درک مشترک؟ پس حافظه است که درک مشترک را می‌‌آورد.

سؤال ما این است: حافظه، معدِّ درک مشترک است یا مقوّم درک مشترک است؟ یعنی آن قوه‌‌ی عقلی که طبیعی را ضمن تجربه‌‌ی اول درک کرده است، چون فرد اول یادش است و حافظه را دارد، قوه‌‌ی عاقله‌‌ی او فعّال می‌‌شود و می‌‌گوید: هان! این با آن قبلی – که یادم است – یکی هستند. پس ظهور و بروز درک استقلالیِ عقل به حافظه است. قبلش هم در اولین تجربه، عقل، مشترک را درک کرده بود. اگر حافظه نبود، در عالم ماده، عقل ظهور نمی‌‌کرد که بگوید، بابا! من یک قوه‌‌ی مابه الاشتراک بین دو تا فرد را درک کرده‌‌ام ها! من درک کردم؛ اما چون تو حافظه نداری، نمی‌‌توانم به تو نشان بدهم که این فرد با آن فرد مشترک است. یادت رفت. وقتی یادت رفت من چطور به تو نشان بدهم؟ اما وقتی خدای متعال این وسیله را به تو داده است – که حافظه است – می‌‌گوید هان! منِ عقل، فرد قبلی را که احساس کردی، در ضمنش، آن مابه الاشتراک را در موطن ثابت درک کردم، وقتی هم خدا به تو حافظه داده است، فرد دوم که می‌‌آید، تو می‌‌بینی این‌‌ها در آن درک عقلانی با همدیگر مشترک هستند. پس حافظه معدِّ ابرازِ درکِ استقلالی عقل است که قبلش هم بود. آن استقلالِ درکی او روشن نبود. مُدرَک عقلانی برای  او واضح نبود. به محض این که حافظه در کار می‌‌آید، مُدرَک عقلانی از مُدرَک مشاعری حسی جدا می‌‌شود. حالا می‌‌گویم هان! فرد قبلی یک فردی از گرسنگی بود، فرد دوم هم فرد دیگری از گرسنگی است؛ ولی در گرسنگی شریکند. شراکت در گرسنگی، مُدرَک عقلانی است که وقتی حافظه داریم، این مدرَک عقلانی به عنوان یک مدرک منحاز ظهور می‌‌کند. این چیزی است که حافظه دارد انجام می‌‌دهد.

نقش حافظه در «مقایسه»‌‌ بین دو چیز

خب حالا یکی دیگر هم دیروز بحث شد که مقایسه بود؛ این را هم عرض بکنم. یادم می‌‌آید که یک جلسه ای بود – ظاهراً سال 58 بود یا 59 – جلسه عمومی هم بود و استاد داشتند تجرّد نفس را از راه برهان مقایسه تقریر می‌‌کردند که اساساً در عالم ماده، مقایسه ممکن نیست صورت بگیرد. مقایسه مال تجرّد است. چون باید طرفین مُدرَک، نزد شما حاضر باشد. یک واحد، الف و باء را با هم همزمان درک کند، بعد بینش مقایسه کند. نمی‌‌شود که از درکِ این بِپَرد به درک دیگری، بدون حفظ درک قبلی. این که محو می‌‌شود و چه مقایسه ای هست! یادم هست از بالای ساختمان – بالکن آن بالا بود – یک آقایی نشسته بود. پایین جمعیت پر بود و او آن بالا نشسته بود. از آن بالا داد زد که نه، رشته‌‌ی من این است؛ تخصص رشته‌‌ی من این است و بعد توضیح داد که در دماغ، در مغز، مقایسه چطور صورت می‌‌گیرد؛ بدون این که نیازی به امر مجرد باشد. خب جلسه ای بود و وقت نماز هم شد و من هم شاید 17 سالم بود. آن آقا از بالا آمد پایین و تخته سیاه گذاشتند و آن استاد و آن آقا شروع کردند بحث کردن که ما دیدیم اذان مغرب شد دیگر رفتیم برای نماز مسجد فاطمیه. دیگر نمی‌‌دانم چه کار کردند. علی أی حال این قضیه همینطور در ذهنم مانده است که او گفت که رابطه‌‌های پای خرچنگی که در دماغ موجود است و این پاها چطور با همدیگر تفاعل می‌‌کنند، تراکنش می‌‌کنند تا مقایسه صورت بگیرید، داشت قشنگ توضیح می‌‌داد بر اساس فنّ خودش.

 

برو به 0:33:41

خب حالا در مانحن فیه، مقایسه چطور است؟ مقایسه هم به حافظه مربوط است. یعنی الآن شما همزمان می‌‌خواهید بگویید این با این فرق دارد. این شخصی که نه گوش دارد و نه چشم، همزمان یک درد احساس می‌‌کند و همزمان هم یک گرسنگی. حالا بنطاسیا و … بنطاسیا، اصلش لغت یونانی بوده است. آنها به حس مشترک می‌‌گفتند بنطاسیا. قائل بودند که پشت جمجمه است. پشت این استخوان جلوی جمجمه، بنطاسیا واقع شده است. می‌‌گفتند مثل حوضی می‌‌ماند که پنج تا نهر در آن وارد می‌‌شود. این مثال را مرحوم آقای سبزواری از حکماء در منظومه دارند. یک حوض در نظر بگیرید. پنج تا نهر و جوی دارد مرتب در آن می‌‌ریزد. بنطاسیا، حس مشترک است. یعنی آن منطقه ای از مغز و دماغ است که چشم و گوش و ذائقه و شامّه و لامسه، مُدرَکات خودشان را دارند به عنوان یک حوض وارد آن می‌‌کنند؛ به این می‌‌گفتند بنطاسیا؛ که آن استاد در درس اسفار می‌‌دیدم که می‌‌گفت بنطاسیا مظهر اسم خدای متعال است. اسمی که لایشغله شأنٌ عن شأن؛ بنطاسیا هم مظهر لایشغله شأنٌ عن شأن است. شما دارید غذا می‌‌خورید، حرف می‌‌زنید. هم دارید شخص را می‌‌بینید، هم دارید مزه غذا را درک می‌‌کنید، هم دارید حرفتان را می‌‌زنید. نه خوردن از حرف زدن شاغل است؛ نه دیدن از شنیدن شاغل است و …

معدّ بودن حافظه برای درک طبیعت و مقایسه

خب این هم بنطاسیا که همه اینها در آن وارد می‌‌شود. او مقایسه را چطوری انجام می‌‌دهد؟ الآن همه‌‌ی اینها دارد در آن وارد می‌‌شود. آیا وقتی مقایسه می‌‌کنید و می‌‌گویید این و این، هر دو مدرَک است و این بزرگ‌‌تر از آن است؛ یا هر مقایسه دیگری که بین دو چیز انجام بدهید؛ دو تا مدرک بالفعل نزد شما موجود است. اگر شما قوه ای نداشته باشید-حالا چه قوه‌‌ی تجردی بگیرید، روی مبنای آن استاد، و چه روی مبنای آن شخص که به استاد اشکال می‌‌کرد؛ فعلاً هر دو را مشترکاً جلو می‌‌آوریم، با هیچ کدام مشکلی نداریم که مانعة الجمع ببینیم. می‌‌گوییم ما فرض می‌‌گیریم حتی روی مبنای کسی که روح مجرد را قبول نکند و می‌‌گوید همان مقایسه و حافظه، تمام برای نورون‌‌های مغز و سیستم اعصاب مرکزی و … است؛ که همه‌‌ی اینها را سامان می‌‌دهد. بسیار خوب. هر چه هست و نیست، همینجا الآن به صورت مادی دارد صورت می‌‌گیرد. بالاتر از این که نیست. همین را ما توضیح بدهیم تا بعد ببینیم به چه جاهای خوبی می‌‌رسد. الآن در دماغ این کسی که گوش و چشم ندارد؛ ولی فعلاً حافظه را فرض گرفتیم دارد؛ اگر این حافظه را برداریم، چه می‌‌شود؟ گرسنگی اول با دوم برای او اشتراکش محو می‌‌شود. اما وقتی حافظه را می‌‌آوریم، می‌‌فهمد این با آن دیگری مشترکند. این که می‌‌فهمد یعنی حافظه اشتراک را ایجاد کرد؟ چون حافظه را برای او آوردیم اشتراک ایجاد شد؟ یا نه، حافظه را که آوردیم، اشتراک درک شد؟ تازه او فهمید این دو تا حالت یک جور هستند.

من گمان نمی‌‌کنم هیچ باحثی در این تردید بکند که وقتی ما حافظه را برای این شخص آوردیم در سیستم دماغیِ او، بگوید حالا اشتراک دو تا فرد گرسنگی برای این شخص ایجاد شد. خب اگر به ایجاد است که بین گرسنگی با درد هم ایجاد بشود. اگر بی‌‌ضابطه است و جزاف است، پس آن هم ایجاد بشود. خود همین سیستم حافظه دارد یک کار درکی انجام می‌‌دهد. یک کُنِشِ به واقع رسیدن است، نه یک فرض و توهم و خیال. این یک.

برای مقایسه هم همینطور. اگر الآن بگوییم دقیقاً سیستم دماغی او دارد مقایسه را انجام می‌‌دهد. وقتی این سیستم، مقایسه را انجام می‌‌دهد – دارد می‌‌گوید این بزرگ‌‌تر از این است مثلاً. حالا در چیزهای نسبی نگویم. در یک واقعیاتی فرض بگیرید که مقایسه‌‌ی واقعی انجام می‌‌دهیم – در مقایسه‌‌های واقعی دارد درک می‌‌کند که مثلاً طولِ این از این بزرگ‌‌تر است؟ این 20 سانت است و آن 10 سانت است مثلاً؛ دارد درک می‌‌کند یا دارد فرض می‌‌گیرد؟ سیستم مقایسه، او را به یک درک می‌‌رساند؛ نه به یک توهم و یک فرض و صرفاً یک چیز فیزیولوژیک. ولو می‌‌تواند کسی مدعی باشد؛ اما آیا این سر می‌‌رسد؟ یعنی کل بشر با همدیگر توافق کنند، به این می‌‌رسد که بگوییم مقایسه، سیستم مقایسه کننده، سیستم حافظه، دارد یک کار فیزیولوژیک انجام می‌‌دهد و اصلاً ربطی به واقع و به درک ندارد.

قبلاً هم مفصل اینها را یادم است که ذهنم مشغول می‌‌شد در این که انسان بدن دارد یا ندارد؟ اصلاً وقتی روح در بدن می‌‌آید، از کجا ما اثباتِ منطقی برای او بکنیم که تو بدن داری؟ و بعداً هم آثارش. به خیالم می‌‌رسد که قابل اثبات است. اوائل یک مقدار سنگین جلوه می‌‌کند؛ اما قابل اثبات است. همین مطلب برای اینجا هم هست. یعنی ما ولو سیستم مقایسه را فعال می‌‌کنیم در بدن او، سیستم حافظه را فعال می‌‌کنیم در بدنِ مادی او؛ اما این سیستم، بیرون نما است؛ توهم زا و این که یک فعلی از خودش انجام بدهد، نیست. شواهد روشنی دارد بشر بر این که اگر من هر چیزی را ادراک می‌‌کنم …؛ حتی بر مبنایی که کانت گذاشت و ترکیب گرفت ، اما باز او واقع را انکار نمی‌‌کند، می‌‌گوید خب آن چیزی که پیش من می‌‌آید، یک مقدار دستکاری می‌‌شود. خب بشود یا نشود. علی أی حال آن اصل کاری، در این که این مقایسه گر چیزی هم از خودش روی آن بگذارد، غیر از این است که بگوییم صرفاً دارد توهم می‌‌کند. نه، دارد یک جور بازتابی از خارج را در خودش می‌‌آورد.

مقایسه هم یک پشتوانه ای دارد که این دستگاه، معدّ است برای این که عقل، دو تا چیز را با هم درک بکند و مقایسه را هم صورت بدهد. اینکه معدّ مقایسه در دماغ باشد، منافاتی ندارد با این که بیرون از آن باشد.

نقش حافظه در تفکر و مقایسه

آیا برای چنین شخصی تفکر هم ممکن است یا نیست؟ حافظه یکی از چیزهایی است که سبب می‌‌شود برای تفکر. در این که نمادها، نشانه‌‌ها سبب می‌‌شوند که معانی از هم ممتاز بشوند، ما در این مشکل نداریم. عرض کردم حتی الفاظ ذهنی را که می‌‌آوریم با خودمان حرف می‌‌زنیم. اما این که بگوییم واقعاً معانی ابری هستند که نشانه‌‌ها آنها را به تمایز می‌‌آورند، این حرف درست نیست. بله با آن نکته ای که عرض کردم، معانی که اضافه‌‌ی اشراقیه به نفس دارند، ما مشکلی نداریم. یعنی یک معانی هستند که بند به اذهان خاص هستند که حالا یادم است که او در مقابل اندیشه می‌‌گفت: «ایده». نشد نگاه کنم. به نظرم می‌‌گفت اندیشه و ایده. او می‌‌گفت که ایده، بند به افراد است. ولی این مطلبی که من عرض می‌‌کنم، باز با ایده‌‌ی او فرق می‌‌کند. یعنی ایده ای که او می‌‌گوید، روشن است که مال افراد است. آن چیزی که من عرض می‌‌کنم اضافه‌‌ی اشراقیه است، باز همان سنخ اندیشه ای است که او می‌‌گوید؛ اما نفس، ادای نفس الامر را درآورده است، یعنی نفس یک معنای مجردِ و معنای ثابت را دیده است؛ شبیهش را در قوه‌‌ی نفس احداث می‌‌کند. این یک مقدار فرق می‌‌کند؛ ولی علی أی حال بند به ذهن است. شما اگر می‌‌خواهید بگویید زبان و نشانه‌‌ها، این معانی که اضافه‌‌ی اشراقیه به نفس دارند را از ابری در می‌‌آورد، حرف او در این سنخ، قبول است و ما مشکلی در این نداریم. اصلاً محسوس برای افراد است. می‌‌گوید اگر من زبان بلد نبودم چطور می‌‌توانستم اینقدر فکر کنم و با خودم حرف بزنم و کتاب بخوانم و مطالب برایم سان پیدا بکند. اگر نبود که هیچ. عوام با خواص و خط خوان و بی‌‌سواد، چقدر با هم فرق دارند. این روشن است. اما اگر می‌‌خواهید بگویید معانیِ نفس الامریه، واقعاً در نفس الامر ابری هستند که نشانه‌‌ها می‌‌آیند و … این حرف غلط صد در صد است. یعنی معانی، خودشان، حیثیاتشان در نفس الامر – ما باشیم یا نباشیم، نشانه باشد یا نباشد – بی نهایت به توان بی نهایت، حیثیاتِ نفس الامریه در معانی، در ثابتات، هستند، ما هم باید برویم آنها را درکش کنیم؛ نه این‌‌که ما به وسیله‌‌ی نشانه‌‌ها، تمییز را ایجاد کنیم. آنها ممتاز هستند. هنر ما این است که ما آنها را به همان نحو ممتازی که هستند درک کنیم.

و به این جمله ختمش کنم – وقت هم رفت – و آن این است که زبان – قبلاً عرض کردم – نشانه‌‌های زبانی کم هستند و حیثیات معنا بی نهایت است. آن وقت چه کار می‌‌کند؟ اینجاست که ذهن رده بندی می‌‌کند، کلاس بندی می‌‌کند. این از عجائب کار ذهن است که شروع می‌‌کند حیثیات و معانیِ مشترکه را رده بندی کردن و از یک تیر، صدها نشان زدن. یعنی چون نشانه‌‌ها برای او کم هستند –در زبان – از نشانه‌‌های محدود کمک می‌‌گیرد در رده بندی و آن وقت سر و سامان می‌‌دهد آن حیثیاتِ بی نهایت را. به هر مقدارش که دسترسی پیدا می‌‌کند تأمین می‌‌کند آنها را با اینها. کما این که در این تأمین کردن، اشتباه هم می‌‌کند. حیثیات را با همدیگر مخلوط هم می‌‌کند و در فضاهای علمی هر چه دقیق‌‌تر بشوند، این حیثیاتی را که با نماد واحد مخلوط کرده بود -با مشترک لفظی و با امثال اینها- بعداً وقتی دقت می‌‌کنند، چون معانی امتیاز واقعی داشتند، به او نشان می‌‌دهند که شما از نماد واحد مغالطه کردید. مشترک لفظی بود، با یک نماد، دو تا حیث را با همدیگر مخلوط کردید و کلاه به سر خودت یا دیگری گذاشتید.شاید یک چیزهای دیگر هم می‌‌خواستم بگویم، اما بین حرف خسته می‌‌شوم، اگر یادم آمد فردا عرض می‌‌کنم.

شاگرد: تفکر را اگر شد فردا بیشتر بازش کنید.

استاد: هان! تفکر را اصلاً نگفتم. مقدمه‌‌اش را گفتم که قضیه نیاز داریم؛ ولی این که چطور این شخص می‌‌تواند دستگاه استنتاج به پا کند را اصلاً نگفتم. یک چیز دیگر هم می‌‌خواستم بگویم؛ آن وقت دقیقاً همین مقصودم بود. ولی توضیح نیاز دارد انشاء الله زنده بودیم فردا.

 

و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

 

نمایه‌‌ها:

حافظه، تفکر،ادراک طبیعی، ادراک فرد، ادراک عقلانی، مقایسه ذهنی، بنطاسیا، قوای مدرکه، معانی مدرکه، قضیه معقوله، قضیه ملفوظه

 

اعلام:

مرحوم سبزواری، منظومه، متّی، سیرافی

 

 

درج پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

The maximum upload file size: 10 مگابایت. You can upload: image, audio, video, document, text, archive. Drop files here

هیچ فایلی انتخاب نشده است