مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 38
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرّحمن الرّحیم
وقتی که متّی به سیرافی گفت که خب تو یک چیزهایی را از نحو به من عرضه می کنی که من تخصصش را ندارم. نحو نخواندم و یک چیزهایی می گویی که من بلد نیستم و طبیعی است. من هم تخصصم در منطق است. اگر از منطق، یک چیزهایی را به تو بگویم که بلد نیستی، تو هم مثل من وا میمانی. همین یک کلمه را گفت. سیرافی گفت نه، اشتباه کردی. تو نمی توانی از منطق به من چیزی بگویی که من وابمانم. چون هر چیز از منطق بگویی، من آن را نگاه می کنم. سه شق کرد: «إذا سألتني عن شيء أنظر فيه، فإن كان له علاقة بالمعنى و صحّ لفظه على العادة الجارية أجبت». اگر لفظ را درست گفتی، عربی حرف زدی، کلام صحیح گفتی و معنایی هم دارد، من آن معنا را نگاه می کنم، می گویم درست گفتی یا درست نگفتی. نظر خودم را می گویم. بعدش هم می خواهی موافق باشی یا نباشی. و اگر هم ربطی به معنا ندارد که می گویم حرف پوچی است و معنا ندارد. و اگر هم متصل به لفظ هست؛ ولی به آن اصطلاحات خودت هست، «لا سبیل إلی إحداث لغة». اصطلاحات خودت را نمی شود بیایی در لغت عربی و یک لغت دیگری احداث کنی. این حرف او بود دیروز.
اساساً این که ما بخواهیم از منطق شانه خالی کنیم به واسطهی این حرفها که ما نحو داریم و همه چیز درست میشود، این مبتنی بر عدم مِیز دقیق جوهر منطق و معانی و قواعد حاکم بر آن است از نشانهها. کلّاً الآن که داریم حرف میزنیم، بلکه زندگی ما، سر و پا پر است از چیزهایی که حالت اشاره دارند به غیر خودشان. یعنی فضای نشانه، ذوالنشانه. علامت، ذوالعلامه. این در همهی زندگیِ ما با هم جوش خورده است و وقتی که ما این دو تا را از همدیگر جدا نکنیم، دچار بسیاری از اشکالات، شبهات، بحثهای پوچ میشویم. لذا من قبلاً هم عرض کردم، بهترین کار که الآن هم بحمدالله این علم خیلی خیز گرفته است برای پیشرفت خودش، همین بررسیِ علم نشانه شناسی است. نشانه شناسی خیلی گسترده است. باز هم صحبتش شد. اولش هم اتفاقاً بشر متوجه به این نبود. زبان شناسها، وقتی زبان شناسی پیشرفت کرد -چون یکی از نشانههای بسیار مهم، زبان است- از این رهنمون شدند به خودِ اصلِ علمِ نشانه شناسی.
حالا بنابراین سؤال اول ما این است -که این سؤال مهمی است و زبان شناسان هم این حرفها را زدهاند- در بعضی کلمات بود؛ در کلمات آن پدر زبان شناسی جدید، آن فرانسوی، در کلماتِ او بود که قبلاً صحبتش شده بود که اسمش دیسوسور است[1]….
شاگرد: ظاهراً سوئیسی بود.
استاد: الآن یادم نیست. در خاطرم فرانسوی مانده است. بعضی از کلمات ایشان بود که دلالتش خوب بود. حتی آن آقایی هم که خودش اهل فن لغت نبود، ولی با آن ذوقیات خدادادی، بعد از یک عمری که در رشتههای دیگر درس خوانده بود -به نام سُبیط النیلی عراق، مؤلف کتاب اللغة الموحدة که مباحثهاش را کردیم- ایشان هم تصریح داشت؛ که بعد مدتی از بحث، به اینجا رسیدیم که اصلاً لفظ و معنا یکی هستند در قول او. یا در قول آن دیسوسور که میگفت اگر ما لفظ نداشته باشیم، معنا هم نداریم. این الفاظ هستند که معانی را از همدیگر ممتاز میکنند. شاید مثال ابر را هم میزد. میگفت معانی مثل یک ابر هستند.
شاگرد: تعیّن ندارد
استاد: تعین ندارند. اینها مطالبی بود که ما مفصل بحثش کردیم و اصلاً درست نیست. در بخشی از کار، این حرفها سر برسد، ما حرفی نداریم؛ ولی این که به عنوان یک مطلب مطلق که اینطوری بگوییم، اصلاً این حرف درست نیست.
شاگرد1: این بحث در کجا سر رسیده است که ایشان عمومیت به آن داده است؟ اصلاً مورد دارد؟
استاد: حالا موردش را یک نحو اثباتیاش را بعداً عرض میکنم. علی أی حال حالا ما فعلاً اصلش را برسیم.
شاگرد2: تفتازانی هم در مطوّل میگوید که «المعانی مطروحة فی الطریق» به این معنا که الفاظ باید آن معانی را جمع کنند.
استاد: درست است؛ اما صحبت سر این است که معانی نفس الامریت و تحیّث واقعی دارند. اینطوری نیست که بگوییم اصلاً این معانی نیستند و متحیّث هم نبودند و الفاظ اینها را، تازه پدید آوردهاند. حالا من مثالی است قبلاً زدم …
شاگرد: در یک فضای فرهنگی شکل میگیرند. مثلاً قالب زده میشوند.
استاد: حالا من یک مثالی عرض میکنم خیلی جاها به کار میآید. پریروز هم یک اشاره ای به آن کردم. این را عرض میکنم مقابل حرف او؛ که اگر مبنا قرار بدهید، میبینید اساساً ذهنتان با یک محیطی از منطق آشنا میشود که اصلاً کاری با الفاظ ندارید. یعنی شروع میکنید فضای منطق را، فکر را، عناصر منطقی و ذهنی را فارغ از مطلقِ نشانه بررسی میکنید؛ که اصلاً کاری با نشانه ندارید، کاری با زبان ندارید که یکی از مهمترین نشانهها است. آن روز عرض کردم و مثال را ادامه میدهم.
برو به 0:06:21
عرض کردم یک انسانی را فرض میگیریم به دنیا آمده است و مادرزادی گوش ندارد، چشم ندارد، حواسّ خمسه ظاهری را ندارد. در منطق میگفتند حواسّ ظاهری داریم و باطنی. وجدانیات، مشاهدات. وقتی بدیهیات را میگفتند، مواد اقیسه را که 8 قسم کردند، یکی از آن 8 تا، بدیهیات بودند. خود بدیهیات 6 قسم بودند. یکی از آن 6 تا، محسوسات بودند. خود آن محسوسات 2 تا بودند: مشاهدات، وجدانیات. وجدانیات، حواسّ باطنی بودند؛ مشاهدات، حس ظاهری. ما حالا کلاممان روی این حس ظاهر است. یک کسی را فرض بگیرید از مادر به دنیا آمده است، حواس ظاهری ندارد. چشم ندارد، گوش ندارد، بو نمیفهمد، حتی بو را. مانعی ندارد که کل حواس ظاهری را نداشته باشد؛ ولی خب حواس باطنی را فرض میگیریم دارد.
اینطور شخصی در عالم نشانهها، زبان، دیدن، نه چشم دارد و نه گوش. دیگر نمیشود بگویند چه شنیده است… آیا درک معنا، تمیّز معانی برای اینطور شخصی ممکن است یا نه؟ اگر روی این مبنا جلو برویم که اساساً زبان هست که – و حالا به طور گسترده تر میگوییم نشانه؛ حالا آنها میگویند زبان؛ ما ارفاق میکنیم و میگوییم نشانه- اگر این حرف را بزنیم که اگر نشانهها نباشد، معانی ممتاز نمیشود، لازمهاش این است که اینچنین شخصی که حواس ظاهری را از او گرفتیم که اصلاً در فضای نشانهها وارد نشده است از بدو امر، باید معانی را درک نکند. و حال آن که ما به طور وضوح میتوانیم تحلیل کنیم – بعداً هم در تجربه خارج هم ببینیم – که چنین شخصی میتواند معانی را درک کند و بلکه حالا جلو برویم.
آن روز مثالش را عرض کردم، چنین شخصی در آن شرائطی که هست، خودش–غیر از مشاهدات و حس ظاهر – از حواس باطنیاش چیزهایی را احساس میکند به علم حضوری. یعنی گرسنه میشود؛ به علم حضوری احساس میکند گرسنگی خودش را. این احساس، یک احساس فردیِ شخصی است که میفهمد من الآن گرسنهام. بعد چیزی به او میدهند و مادرش به او چیزی میدهد و این حالت گرسنگی تمام میشود. الآن دو حالت است برای او: احساس کرد گرسنگی را به علم حضوری، و بعد احساس کرد رفع آن گرسنگی را به علم حضوری. این یک.
بعد میآید سوزنی به دستش میخورد و میسوزد. حسّ لامسه غیر از سوزش است. اینها را جدا کنیم. لامسه، زبری و خشنی و اینطور چیزها را میفهمد. خب مانعی ندارد. ما فرض میگیریم از حواس ظاهر به معنای حسّ لامسه ندارد. اما در اصل سیستم عصبی او به عنوان مطلقِ سوزش و درد را میفهمد. مثلاً میتواند دردهایی باشد که موضعی نیست. حتی از احساس و لمس هم نباشد. علی أی حال این یک چیزی است که مانعی ندارد و روی فرض ما هم خیلی مهم نیست. مهمترین حسی که در نشانه شناسی کار میآید چشم است و گوش. ما چشم و گوش را که بگیریم، کور است و کر، برای بحث ما بس است. لازم نیست حتماً بگوییم پنج تا حس را ندارد. بحث ما پیش میرود.
علی أی حال من به عنوان مثال دارم عرض میکنم؛ چیزی به دستش میخورد و میسوزد. الآن این کسی که چشم و گوش ندارد، سوزش را احساس میکند. و میفهمد گرسنگی، آن احساس علم حضوری که به گرسنگی داشتم، غیر از این است. این دیگر کار به چیزی ندارد. میگوید این دارد میسوزد و آن قبلی گرسنه بود. گفتنِ این کلام منظور من نبود؛ نفس احساس منظور من است. یعنی علم حضوریِ این شخص به سوزش غیر از علم حضوری است به گرسنگی.
شاگرد: در این حدّ از درک و تفاوت را آیا آنها منکرند؟ در بحث ابهام و شبهه خرمن، اگر خاطر شریفتان باشد، یک ابهامی را فرمودید تمامی معانی را تقریباً ما تصور کردیم. اما همانجا هم میدانستیم بالأخره مثلاً اِوِرِست با فرش فرق دارد. اگر بحث سر اِورِست باشد که محدودهاش کجاست و کجا را میتوانیم بگوییم صدق میکند که آن شخص روی اورست بوده یا در محدودهی اورست است، با فرش که دیگر فرق میکند، میبینیم مفهومشان تفاوت دارد. پس همانجا اگر ابهامی داشتیم، یک نحو تعیّنی هم داشتیم. اینجا هم اگر افراد دارند ادعا میکنند که یک ابهام و عدم تعیّنی وجود دارد در فضای معانی، شاید قائل به یک نحو تعیّنی در خود معانی و تفاوت بین معانی باشند؛ در این حدّش که شما الآن دارید تصریح میفرمایید. اما حرف سر این است که میخواهند بگویند که یک تعیّن ویژه ای که الآن در فضای اجتماع، در فضای فرهنگی ما وجود دارد، در هر فضای فرهنگی بین لفظ و معنا یک گره خوردگی وجود دارد، در واقع این لفظ است که قالب میزند تا حدودی به معنا. و خب طبیعتاً آنها هم در این حد ابهام که ما در مباحثمان داشتیم را احتمالاً تسلیم هستند. ولی یک نحوی از تعیّن که الآن وجود دارد را دارند به لفظ نسبت میدهند. آیا این را هم شما نفی میفرمایید؟
برو به 0:12:29
استاد: این مطلبی که فرمودید را اگر خودشان هم تصریح کردند که ما مقصودمان این است؛ و الا ما معنا را قبول داریم و … آن را که ما حرفی نداریم؛ الحمد لله علی الوفاق. داریم یک چیزی میگوییم که هر دو قبول داریم. اگر تصریح نکردند؛ ولی میگوییم مقصودشان همین است، آن هم باز …
شاگرد: مثال ابر را که زدید …
استاد: مثال ابر را ظاهراً دیسوسور میزد. من اینطور یادم است.
شاگرد: تا حدی که من نگاه کردم، من اینطور برداشت کردم – که شاید من بد برداشت کردم از گفتار ایشان – ولی تصور من این بود که در صدد این بودند که میخواهند بگویند یک پدیدهی اجتماعی است که … .
استاد: من چرا این را عرض میکنم میگویم تصریح کردند یا نه؟ اگر تصریح نکردند، اصلاً پیشرفت مباحث علمی همین است. یعنی دو نفر که دارند سر یک بحث علمی بحث میکنند، یک ارتکازات مشترک دارند. او میخواهد یک مطلب کلاسیک، علمیِ مدوّن را بیان کند. یک بخشی از آن را میگوید؛ ولو او ارتکازش را دارد. دیگری از آن چیزهایی که مشترک بین هر دو است استفاده میکند تا نقص تدوین او را بیان کند و بگوید شما کم گفتید و قید نیاوردید. اگر خودشان گفتند که عرض کردم ما حرفی نداریم. اما اگر نگفتند و فقط این بخشش را گفتند، ما نمیخواهیم یک چیزی بگوییم که آنها منکرند. ما میخواهیم از یک چیز واضحی که آنها هم نمیتوانند انکارش کنند و قطعاً از ما میپذیرند، از آن چیز واضح، شاهد بیاوریم که شما ناقص حرف زدید. کار ما همین است. نمیخواهیم یک چیزی بگوییم که آنها قبول نداشته باشند. اتفاقاً راه من همین است که یک چیزی بگویم که هیچ کس منکر نباشد. قدم به قدم که جلو میرویم، میبینیم که خب آنها هم این را قبول دارند. اگر قبول دارند بهتر. حالا ببینیم خروجیاش آن عبارت مطلقی که اسمش را بردند میشود یا نه؟
شاگرد: یک نکته ای که فقط تکملهی فرمایش شماست. به نظرم برای پیش بردن این بحث باید مقید کنیم بحث را به همان چشم و گوش. اگر برویم سراغ مطلق حواس، آن وقت اشکالات مهمی میآورند که نمیشود به راحتی پاسخ داد. مثلاً اشکالی که دارند این است که میگویند در عالم تجربه، اینها را تجربه کردیم و اینطوری نبوده است. چون شبیه این را دارند. مثلاً در بحث انسان معلّق در هوا – نمیدانم این بحث را دیدید یا نه – مقاله نوشتند که اصلاً انسان معلّق در هوایِ ابن سینا را ما تست کردیم. حواس طرف را تعطیل کردیم و بعد دیدیم اصلاً ادراک نمیکند و ادراکش کلاً تعطیل میشود، مثل حالت بیهوشی میشود که هیچ چیزی نمیفهمد. برای همین میخواهم بگویم برخی … اما این که شما منحصرش میکنید به چشم و گوش، برای بحثها پیش میرود.
استاد: آن علوم شناختی که عرض کردم، حالا شما اشاره کردید و من هم به اشاره عرض کنم. من مکرر عرض کردم یکی از مهمترین چیزهایی که شروع شده است، همین است. یعنی الآن آن چیزی که شما میگویید، توضیح خارجیاش هم به صورت علمی بیان میشود؛ یعنی چرا آنطوری است؟ در تجربه یک چیز را میبریم و حواسش را تعطیل میکنیم؛ خب چرا اینطوری است که وقتی حواسش را تعطیل کردیم، ادراک ندارد؟ چرایش را هم گفتند یا نگفتند؟
شاگرد: نمیدانم.
استاد: این علوم شناختی امروز که عرض کردم خیلی دارند در 6 شعبه کار میکنند، توضیح اینها را هم میدهند. یعنی آنچه را که من الآن مثال زدم و گفتم زبری با درد فرق میکند، مربوط میشود به سیستم شبکهی عصبی محیطی. شما چه چیزی را تعطیل میکنید؟ از کجا در نخاع او، یعنی در سیستم محیطیِ او که در بدن گسترش پیدا میکند، از کجا و کدامش را میخواهید تعطیل کنید؟ همهی اینها حرف دارد. یک بخشی از آن را میکنیم و یک بخشی را نمیکنیم. لذا من عرض کردم مانعی ندارد که درد را باقی بگذاریم اما حس لامسه را …؛ چون اینها قابل تفکیک از همدیگر هستند. مثل کابل میماند. کابلی که در آن چقدر رشته سیمهایی رفته است؛ عین کابل برق. خب اگر این طوری است، شما این اعصاب محیطی را از او بگیرید. اعصاب مرکزی او – حالا اول تولدش باشد یا بعدش – حواس را از او گرفتید. هیچ چیز دیگر ممکن نیست؟ یعنی ادراک ندارد؟ ادراک ندارد یعنی الآن در قوای دماغی او سیستم نیمه آگاه و ناخودآگاه هم نیست؟ یا فقط خودآگاه نیست؟ اینها سؤالات خوبی است. «ادراک ندارد» یعنی ادراک خودآگاه ندارد؟ ما خیلی دربند نیستیم، در این بحث خودمان، از ادراک خودآگاه. ما همین جا میتوانیم قطع نظر از این که حواسّ او کار بکند، از اندوختههای نیمه آگاه و ناخودآگاه او کمک بگیریم برای بحث خودمان؛ که حالا ببینیم به درد میخورد یا نه. علی أیّ حال باز آن مطلق نیست که بگویند ما عمل کردیم و … . ولی خب به فرمایش شما، ما حرفی نداریم و فعلاً برای مقصود ما کافی است که چشم و گوش نداشته باشد. چرا؟ چون ما میخواهیم نشانهها را جدا کنیم. قشنگ نشان بدهیم که اگر ما اصلاً نشانه نداشته باشیم، باز فضای منطق، استنتاج، قضایا و همهی اینها به پا میشود.
شاگرد: ظاهراً فرق و تمایز گذاشتن بین ادراک و تفکر. ادراک که حالا فرمودید به علم حضوری …. .
استاد: مقصود از ادراک یعنی احساس؟ یا نه، همان مطلق ادراک؟
شاگرد: همان چیزی که اصطلاحاً میگوید پرسپشن (Perception) یا ادراک، که با سینکینگ (thinking) و تفکر کردن فرق دارد. ظاهراً آنها میگوید که تفکر بدون زبان محال است، نه ادراک.
استاد: آن را هم من همین الآن دارم میگویم برای همین که تفکر هم ممکن است. من اتفاقاً میخواهم دستگاه استنتاج منطقی را کاملاً مستقل از زبان به پا کنم. یعنی ما – الآن هم در منطق ریاضی همینطور است – اول یک زبان درست میکنیم. بعد در زبان، سیستم استنتاج را تعبیه میکنیم. بعد میرویم جلو. من میخواهم ببینم این سیستمهای استنتاج، انواعی که دارد که شما در یک زبان صوری بار میکنید، خود اصل آن سیستم، حتماً بند به زبان است؟ یعنی اگر ما یک زبان صوری نداشته باشیم، نظام استنتاجی هم نداریم؟ یا نه ؟. حالا میرویم جلو تا ببینیم ممکن است یا نه.
برو به 0:18:45
عرض کنم که الآن این شخص را فرض گرفتیم؛ چشم و گوش ندارد و سوزش را هم احساس کرد. وقتی سوزش را احساس کرد؛ به دو تا علم حضوری، دو فرد از ادراک دارد: یکی گرسنگی، یکی سوزش. این اندازه را میفهمیم که این دو تا را میفهمد که این غیر از آن دیگری است. غیریت را میفهمد یا نه؟ میخواهم هر کجایش را که قبول ندارید، بگویید. با واضحات جلو برویم. الآن این بچه ای که به دنیا آمده؛ نه چشم دارد، نه گوش؛ هیچ چیز از ادراکات این سنخی ندارد؛ سوزش دست با گرسنگی، دو تا حالی است که به علم حضوری مییابد و ادراک میکند. فرق این دو تا را میفهمد یا نه؟ ما فعلاً توافق میکنیم بر این که فرق این دو تا را میفهمد. البته این گامها هم قابل مناقشه هست. حالا برای بعداً میگذاریم. فعلاً با این چیزی که نزد همه واضح است میرویم جلو. فرق این دو تا را میفهمد. بعد از این که مادرش به او غذا داد و سیر شد، چند ساعت بعد دوباره گرسنه میشود. یعنی دوباره میبیند حال گرسنگی آمد. همان وقت یا بعدش، یک دفعه دیگر هم دوباره دستش میسوزد. خودتان را ببرید در حال این کسی که چشم و گوش ندارد؛ اما 4 تا ادراک حضوری پیدا کرد: یکی ادراک حضوری گرسنگیِ اول، ادارک حضوری گرسنگیِ دوم، ادراک سوزش اول، ادراک سوزش دوم. الآن خودتان را جای او بگذارید. میگوید این گرسنگی با گرسنگی دوم، هر دو گرسنگی است. یک جور است. سوزش اول هم با سوزش دوم هم یکی است. تا اینجا قبول دارید یا نه؟ که او میفهمد این دو فرد، دو فرد از گرسنگیاند. آن دو فرد، دو فرد از سوزشاند. میفهمد یا نمیفهمد؟ من میخواهم مبهم جلو نرویم. خیال میکنم تا این اندازهاش واضح است. حالا مبادی دارد که بعداً بررسی میکنیم، ولی تا اینجای مطلب واضح است.
خب الآن در این فضا، این کسی که نه چشم دارد و نه گوش، طبیعت و فرد -بهوضوح- الآن مبدأش برایش حاصل شد. یعنی چون ما 4 تا ادراک در نظر گرفتیم، 4 تا فرد، او دارد درک میکند اشتراک این فرد گرسنگی را با فرد دیگر. میگوید اینها یکی هستند؛ و آن سوزش را با سوزش دیگری. میگوید این دو تا فرد سوزش هم یکی هستند. الآن یکی بودنِ این دو تا درک بالفعل طبیعی سوزش در قبال گرسنگی نیست؟ هست. یعنی الآن او ممکن نیست اگر کلّیِ سوزش را و کلّیِ گرسنگی را الآن درک نکرده باشد بگوید این دو فرد گرسنگی در گرسنگی بودن با همدیگر شریکند. این یکی از مهمترین گامهایی است که من در این مثال میخواهم عرض کنم که شما ببینید! اساسی ترین بحث در همهی بحثهای منطقی و فلسفی و سایر علوم، تمایز بین فرد و طبیعت است. همینطور ذهن ما با آن دمساز است. ذهن ما که طبیعی و فرد را ادراک میکند، نیازی ندارد به نشانهها تا نشانهها تازه به ذهن ما یاد بدهد که فرد داریم و طبیعی. اصلاً نیازی نداریم بگوییم نشانهها این را به ما یاد بدهد. ما با علوم حضوریِ خودمان، با احساس و ادراک خودمان، به وضوح میتوانیم درک طبیعی را از درک فرد جدا کنیم.
خب حالا من این مثالی را که عرض کردم به نشانه گذاریاش هم برویم جلو، اولین مرحله برای همین شخص؛ ببینیم ما میتوانیم از خود همین بچه کمک بگیریم برای این که نشانه شناسی را برایش شروع بکنیم و القاء نشانه به او بکنیم.
مثلاً وقتی این بچه گرسنه شد – خودش همینطور روی حساب فطرتش – دستش را روی دلش گذاشت. ما همین را وسیله قرار میدهیم تا دستش را روی دلش گذاشت، سریع ما به او غذا میدهیم. چند بار این کار را تکرار میکنیم. تا گرسنه شده و هنوز دستش روی دلش نیامده است، به او غذا نمیدهیم. به محض این که دستش روی دلش آمد به او غذا میدهیم؛ انعکاس شرطی؛ از کار خودش کمک میگیریم. او میفهمد که از این به بعد این رابطه برقرار شده است بین غذا به او دادن با دست روی دل گذاشتن. نزد او واضح است که حالت گرسنگی با اینکه دستم را روی دلم بگذارم، دو تا است. این را میفهمد. اما یک چیز اضافهای حالا آمد. فهمید این دست روی دل گذاشتن، میتواند نشانه باشد برای این که آن گرسنگی آمده است. لذا از این به بعد تا گرسنگی میآید، خودش با اختیار خودش دستش را روی دلش میگذارد. یعنی بابا! یک چیزی به من بدهید.
شاگرد: اگر میل هم نداشته باشد که چیزی بخورد…. .
استاد: بله، از حالا میتواند دروغ هم بگوید. دروغش شروع بشود. علی أی حال احساس گرسنگی یک چیز بود، نشانه شدنِ دست روی دل گذاشتن برای گرسنگی هم چیز دیگری است، اول قدم علم نشانه شناسی است. این میشود نشانه ای برای او.
در اینجا خودتان را فرض بگیرید جای این طفل، کسی که الآن حرف او هست.
شاگرد: معمولاً دست روی دل گذاشتن را بچه نمیکند. گریه میکند.
استاد: من دارم مثال عرض میکنم. مقصودی که دارم روشن است.
شاگرد1: البته همان گریه هم تُن صدایش متفاوت است. مثلاً میگویند تن صدای گریه مثلاً برای غذا و اغراض دیگر فرق میکند شاگرد2: شهید صدر هم که در بحث وضع، قرن اکید را میگویند با این بحث مناسبت دارد؟
استاد: بله. این اساس ساختار ذهن است که حالا آن جای خودش.
علی أی حال ما در چنین فضایی هستیم که این را فعلاً یک نشانه برایش قرار دادیم. برای سوزش هم میتواند همینطوری باشد. مثلاً اگر مشتش را بست، این را میتوانیم به او القاء کنیم که این بستن مشتت علامت این است که من دارم احساس سوزش میکنم. این هم یک نشانهی دیگر. احساس سوزش، هرگز به معنای بستن مشتش نیست، اما ما میتوانیم با تمرین به او القاء کنیم که این نشانهاش است.
برو به 0:26:14
خب وقتی این نشانه گذاری و رابطه در ذهن او برقرار شد و ذهنش شرطی شد که این با این رابطه دارد، الآن سؤال من این است: وقتی میخواهد به شما بگوید، القاء کند که الآن من گرسنه هستم یا سوزش دارم، چون انسش هم با احساس و با فرد است، طبیعت فعلاً به صورت باطن، ادراک شده است. میفهمد گرسنگی با گرسنگی یکی است؛ اما هنوز به طبیعی به عنوان طبیعی نرسیده است. وقتی بیشتر انس گرفت با افراد، قوهی درّاکهی او الآن میخواهد یک کاری بکند و به شما آن حالت گرسنگی را بگوید. نمیخواهد اخبار کند که من گرسنهام. خیلی روشن است دیگر. میخواهد بگوید آن حالت گرسنگیِ من، میخواهد یک چیزی به شما بفهماند؛ ولی نمیخواهد بگوید گرسنهام. میخواهد بگوید آن حالت گرسنگیِ من مثلاً کذا. با یک علامت دیگری با هم ترکیب کنید. وقتی میخواهد بگوید آن حالت گرسنگی، چه کار میکند؟ الآن فعلاً نشانهای که دارد این است که دست را روی شکمش میگذارد و حال آن که مقصود دو تا است. الآن که دست میگذارد روی دلش، نمیخواهد بگوید گرسنهام. میخواهد بگوید «آن چیز مشترک بین افراد گرسنگی». یعنی میخواهد اسم جنس را بگوید؛ میخواهد طبیعت را بگوید. اینجا، اول نقص نشانه شناسی، خودش را نشان میدهد. یعنی در این بچه، نشانه یکی است که چه بود؟ دست روی دل گذاشتن. اما مدلول و آن چیزی که میخواهد ذوالنشانه بشود، دو تا است: یکی فرد گرسنگی است و دیگری مابه الاشتراک گرسنگی و طبیعی و جنس گرسنگی. ولی او یک نشانه بیشتر ندارد.
شاگرد: یعنی حس مشترک؟
استاد: یعنی مابه الاشتراک این افراد حس. گرسنگیها، فردهایی دارد که حس خارجی او هستند؛ اما یک طبیعی دارند که مشترک بین اینهاست. طبیعی درک عقل است؛ نه درک حس. بدن، افراد را احساس میکند. قبلاً بحثش شده. مشاعر بدنی ما، فرد را حس میکند و هرگز کلیات را درک نمیکند. اما قوهی عاقله است که کلیات را درک میکند. او الآن میخواهد با یک نشانه بگوید که بابا! آن طبیعیِ گرسنگی، آن را میخواهم بگویم. حالت گرسنگی کلّی را میخواهم بگویم؛ نه این که الآن من گرسنهام و فرد را دارم احساس میکنم. چه کار کند؟ ندارد الآن، نشانه ندارد. ولی خب علی أی حال مجبور است با یک قرائن دیگری به شما بفهماند که الآن نمیخواهم بگویم گرسنهام. الآن میخواهم بگویم این حالت گرسنگی با آن کذا…
این را برای چه عرض کردم؟ برای این است که ما اول کاری که در زبان نیاز بوده است صورت بگیرد – البته الآن زبانها کامل شده است و اینها را ما کامل از همدیگر جدا میکنیم در نقلها – ولی مهمترین چیزی که شروع نشانهها با آن مواجه است این است که چون فرد و طبیعت با هم جوش خورده اند، هر مُدرِکی که فردی را دارد ادراک میکند، در ضمن او، درک عقلانیِ او از طبیعی آن هم همانجا هست و لذا با یک نشانه، ما در اینجا کم داریم. نشانهی ابتدائی ما برای فرد بما أنّه فرد، با نشانهی ما برای طبیعیای که این فرد، فردی از آن طبیعی است، نشانهی جدا میخواهد. لذا اگر ما در نشانه شناسی این دو را جدا کنیم، دقیقاً یک نمادی و یک نشانه ای بگذاریم برای طبیعی آن فرد، جدای از نشانهی فرد، اینجا بسیار راحت بحثها جلو میرود. یعنی از ابتدای امر، فرد و طبیعت از همدیگر جدا شده است؛ که البته شبیهاش در زبانها هست، مثلاً تفاوت اسم جنس با عَلَم و اینها خیلی روشن هست و یا مثلاً با فردِ یک چیزی، تفاوتش برای ما روشن است؛ ولی آثار این نقص در نشانه شناسی به طور انبوه – شاید 80 درصد مشکلات زبان– هنوز باقی است. در زبان طبیعی هم هنوز این مشکلات باقی است. با این که زبانهای بسیار پیشرفته ای بشر دارد، این عدم مِیز بین طبیعی و فرد و مخلوط شدن بین اینها، دم به دم بشر با آنها مشکل دارد و مغالطه صورت میگیرد و سهو و سهل صورت میگیرد.
شاگرد: ظاهراً این که فرمودید طبیعی را درک میکند، وقتی حالت گرسنگی اول را درک کرد و تسرّی داد این را به حالت دوم و همینطور هکذا، این طبیعت را درک نکرده است. بلکه این یک صورت وهمی یا خیالی است که – خودتان هم اشاره کردید که به نحو شرطی است – که میگوید هر وقت این حالت دوباره تکرار شد من نیاز به غذا دارم. این طبیعت اینجا محسوس نیست به آن صورت. در حکم بعدیاش حکم را بر طبیعت بار نکرد. بلکه حکم را بر یک صورت خیالی یا هر چیزی که در حافظهاش شکل میگیرد….
استاد: وقتی که آن فرد دومِ گرسنگی را احساس کرد – بزنگاه عرض من این بود – فرد دوم گرسنگی با فرد دوم سوزش؛ ما اینها را شماره گذاری کنیم: یک، دو، سه، چهار. یک: گرسنگی. دو: سوزش. بعد تکرار میشود؛ سه: فردی از گرسنگی. چهار: فردی از سوزش. میفهمد که یک و سه، یک نوع هستند. دو و چهار هم یک نوع هستند. این را میگویید نمیفهمد؟
شاگرد: مشابهتی را که میفهمد.
استاد: بسیار خوب. همین جا صبر کنید. پس قبول دارید مشابهت را میفهمد؟ مشابهت را میفهمد به عنوان یک توهم یا به عنوان درک یک مشارکت واقعی؟ کدام؟ یعنی وقتی میگوید این دو تا مشابه هستند، میگوید من فرض میگیریم؟ فرض میگیرم یکی هستند یا واقعاً دارد مییابد که این دو تا یکی هستند؟ مشارکت دو تا معلوم به علم حضوری. 4 تا معلوم به علم حضوری هستند. مییابد به علم حضوری که معلوم حضوریِ یک با سه، یک نوع هستند. معلوم حضوری دو با چهار، یک نوع هستند. این شخص مییابد، یعنی درک میکند اشتراکی را که هست؟ یا توهم میکند چیزی را که نیست؟ حتی خودش؟ کدام است؟
شاگرد: این مشابهت، مهمترین برهان افلاطون است برای اثبات مُثُل. دقیقاً همین روش را دارد.
استاد: ما هم برای مسائل نفس الامری و … خیلی از آن استفاده کردیم. بزنگاه عرض من هم این است. یعنی یک چیزهای واضح هم هست.
شاگرد: یعنی به صرف مشابهت -میخواهم بیان شما را بفهمم- یعنی صرف مشابهت سبب میشود انتزاع یک کلی بشود؟ انتزاع طبیعت بشود؟
استاد: نه. ما اصلاً قائل به انتزاع نیستیم، در این بیانی که من دارم میگویم. انتزاع، مبنای معروف ارسطو است در درک کلی. میگوید شما جزئیات را میبینید، از آن یک کلی تجرید میکنید. در حالی که ما کلی تجریدی قائل نیستیم. میگوییم اصلاً واقعیت اینطوری نیست. همان مبنای افلاطونی، ولی باز با یک توضیحات بیشتر.
برو به 0:34:01
عرض ما این است: همان مطلبی که اتفاقاً نظیرش را من بعدش هم دیدم و عرض هم کردم که در آن اواخر عمرش، مؤسس منطق ریاضی، فرگه، رساله و جزوه ای دارد به نام اندیشه. در آن اگر خوب دقت کنید چیزهایی که میگوید همین باب است. میگوید همان مابه الاشتراک … -حالا من کاری به حرف او ندارم- علی أی حال آخر عمرش هم نوشته است و من عرض میکردم که نامگذاری این رساله به «اندیشه»، خودش یک کمبودی در کار او است. اصلاً چرا اسم آن را گذاشته است «اندیشه»؟ مقابلش چیست؟ یک چیزی و اندیشه. هر دو تایش ذهن است. یعنی آن چیزی را که مقصود او است و خوب در آن رساله به آن اشاره میکند، اسمش اندیشه نیست. اندیشه باز یک نحو بند به انسان است و حال آن که او دارد سراغ یک چیزی میرود کاملاً مستقل از اندیشهی هر انسانی؛ ولو هیچ انسانی نباشد، آن چیز هست. و او اسمش را میگذارد اندیشه. آخه اندیشه برای انسانها است. شما چرا اسم این را میگذارید اندیشه؟! خود عنوان رساله کمبود دارد؛ ولی محتوایش خوب است. اگر آن را مرور بکنید میبینید. ما این مبنای او را الآن دنبالش هستیم.
شاگرد: ظاهراً آنجا فرگه میگوید اندیشه معنای یک جمله است. اما اندیشه را میگوید یک امر وابسته به فاعل شناسا نیست. بلکه یک امر عینی آبجکتیو (objective) است.
استاد: من هم همین را میگویم. من هم میخواهم بگویم دقیقاً اشتراک بین این دو فرد گرسنگی، یک چیز آبجکتیوی است. نفس الامری است در باطن این دو تا، وراء این دو تا. یعنی طبیعیِ هر فردی به صورت کلی سِعی، در همهی افراد موجود است؛ نه به نحو وجود فرد؛ چون اصلاً فرق طبیعی با فرد این است. یعنی این اشتراک نفس الامریت دارد و ذهن این بچه وقتی فرد اول گرسنگی را هم ادراک کرد، در ضمنش به صورت ناخود آگاه، طبیعی را ادراک کرده است. و لذا وقتی فرد دوم گرسنگی میآید، میگوید: عه! این هم فردی از همان است. یعنی من یک چیزی را در ضمن فرد اول ادراک کرده بودم که وقتی فرد دوم میآید، فردیت آن و اشتراکش با فرد اول برایش روشن است. این چیز آبجکتیوی را که به فرمایش شما ادارک کرده است، این همان چیزی است که ما میگوییم که الآن ذهن و منطق، کاملاً مستقل از نشانهها، کار خودش را انجام داده است. این کاری به نشانه ندارد. هم فرد را ادراک کرده است و هم طبیعی را. علم حضوری عقلانی با علم حضوری مشاعری با همدیگر فرق دارد. این را قبلاً صحبتش را کردیم. علم حضوری که شما فرد را احساس میکنید با علم حضوری که عقلِ شما آن طبایع را درک میکند، دو موطن است. این اصل بیان ما.
حالا من فقط یک چیزی سؤالش را مطرح میکنم، جوابش انشاء الله برای جلسهی بعد. سؤال این است: این بچه را در حالی در نظر بگیرید که حافظه را از او بگیرید. دیگر اصلاً حافظه نداشت. گرسنه میشود، گریه میکند. غذا به او میدهند، سیر میشود. وقتی که سیر شد اصلاً یادش نیست که این حال گرسنگی را داشت. پس این یک چیز جدید شد دیگر. ما فرض گرفتیم بچه ای را که حال گرسنگی برایش آمد، بعد برطرف شد؛ ولی برطرف که شد، برطرف شد مثل این که روی آب چیزی بنویسید. همین که انگشتتان رد شد، محو میشود. این بچه هم نه تنها چشم و گوش ندارد؛ بلکه هیچ قوای ادراکی برای حافظه در دماغش ندارد. آیا چنین کسی که حافظه ندارد، میتواند فرق بین گرسنگی با سیری را بگذارد؟ فرق بین سوزش را با آن گرسنگی بگذارد یا نه؟ این سؤال.
شاگرد1: دو تا ادراک همزمان متغایر برایش ایجاد بشود. مثلاً هم سوزش پیدا کند و هم یک سیلی بخورد.
استاد: یعنی دو تا احساس همزمان.
شاگرد2: دفعهی بعد باز یادش میرود.
شاگرد1: نه. هم گرسنهاش بشود، هم یک سیلی هم بخورد.
شاگرد2: یعنی مدّ نظرتان این است که با یک فرد، درک کلی و درک طبیعت را میکند یا نه.
استاد: یعنی ما نبایست در اینجا نقش حافظه را غضّ نظر کنیم. در این بحث ما حافظه نقش مهمی دارد. و لذا در مراحل بعدی حالا باید ببینیم که حافظه و طبیعی چطور نقش دارد. انشاء الله برای بعد.
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علیه محمد و آله الطیبین الطاهرین
نمایهها:
نشانهشناسی، زبانشناسی، معناشناسی، نشانه، ذوالنشانه، کلی تجریدی، نفس الامریت داشتن کلی طبیعی، مثل افلاطونی،
اعلام:
دوسوسور، سُبیط النیلی، اللغه الموحده، متّی، سیرافی
[1] فردینان دو سوسور (Ferdinand de Saussure) (زادهٔ ۲۶ نوامبر ۱۸۵۷ در ژنو – درگذشتهٔ ۲۲ فوریهٔ ۱۹۱۳ ( زبانشناس و نشانهشناس سوئیسی بود. او پژوهشهای خود را به دو زبان فرانسه و آلمانی انجام میداد. وی با نگرش به ساختار زبان بهعنوان اصل بنیادین در زبانشناسی، آن را شاخهای از دانش عمومیِ نشانهشناسی دانست. او یکی از بنیانگذاران زبانشناسی قرن بیستویکم و یکی از بنیانگذاران (به همراه چارلز سندرز پرس) نشانهشناسی بهشمار میرود. fa.wikipedia.org
دیدگاهتان را بنویسید