مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 32
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرّحمن الرّحیم
«وإنما سألتك عن معاني حرف واحد»، قبلش گفت که «فمع هذا حدّثنی عن الواو ما حکمه»؟ تو یک «واو» را بلد نباشی، یک حرف را بلد نباشی، حرف دومش را هم می توانی بلد نباشی. دو حرف بلد نباشی ممکن است که کل لغت را بلد نباشی. «فلعله یجهل ما یحتاج الیه». تو می خواهی بوسیله ی زبان عربی، مقاصد یونانیون را در آن منطقی که تدوین کردند، بیاوری در زبان عربی و برای اهل زبان عربی بگویی. چه بسا در زبان عربی یک چیزی نیاز داری برای انتقال، برای ترجمه کردن كه نمی دانی. پس باید تو بر همه ی زبان مطلع باشی. تو نمی توانی یک «واو» را برای من توضیح بدهی؛ آن وقت می خواهی منطق را از سریانی و آن هم دوباره از یونانی با واسطه منتقل کنی به عربیت؟! این حرف ایشان.
«وإنما سألتك عن معاني حرف واحد فكيف لو نثرت عليك الحروف كلّها، و طالبتك بمعانيها و مواضعها التي لها بالحق» «بالحق» یعنی بالحقيقة. اصالة الحقیقة و آن طرفش مجاز، «و الّتي لها بالتجوّز» یعنی به مجاز گویی. شما اینها را نمی دانی، چطور می خواهی با این ندانستن لغت در این حدّ واضحش … حرف واحد مثل واو.
آن جلسه دو تا سؤال ماند: یکی راجع به استادیِ فیثاغورث نسبت به سقراط بود که آن جلسه عرض کردم. ظاهراً لااقلش حدود 30 سال، فاصله باشد بین وفات فیثاغورث تا تولد سقراط. و لذا شاگر مباشریاش نمی تواند باشد؛ روی حساب این مطلبی که نوشته اند.
یکی دیگر هم خود «واو» بود، که عرض کردم در آن اول حروفِ در تاریخ -که فعلاً میدانند- که برای کنعانیون یا همان فنیقی ها بوده – که یونانیون به کنعانی ها می گفتند فنیقی- بوده است. حروف الفبایی که برای کنعانیون بوده است، زبان شناسان می گویند که این اولین الفبای نوشتاری بوده است و قبل از آن به صورت تصویر و … بوده است و نوشتاری نبوده است. آنها برای حروفی که وضع کرده بودند، اسم قرار می دادند و اسمش هم معنا داشته است. این را هم در این جدولی که رسم کردهاند، دارند. اسم هایش هم معنا دارد. براساس این جدولی که فعلا گفته اند؛ حالا با چه استنادی هست، نمی دانم. مثلاً الف را می گویند به معنای گاو نر بوده است؛ ثور. حالا اولین حرفشان هم همین الف، به همین نام بوده است. الف یعنی ثور. بعد مثلاً «بِت» یعنی خانه که در عربی بوده است. آلفا، بتا، گاما؛ که اینها در یونان آمده است. و همین الآن الفبای یونانی ها که الآن معروف شده ؛ از همان فنیقی هایِ قبلش (کنعانیون) گرفته شده بوده است.. کنعانیون می گفتند الف، بِت، گِمِل مثلاً که همان جَمَل است؛ اسم شتر را به عنوان حرف سوم قرار داده اند.
اگر این مطالب که نقل می کنند درست باشد، ما که می گوییم «جیم»، این «جیم» مأخوذ اصلیاش همان جمل بوده است. چون آنها اسم شتر را به عنوان یک حرف نوشتاری قرار دادند و اسمش را می گفتند یعنی شتر؛ الف یعنی ثور.
شاگرد: همین الآن هم این جیم را گ تلفظ میکنند.
استاد: خود عربها؟
شاگرد:نه، مصری ها.
استاد: بین «ژ» و «ج» و «گ »و …
شاگرد1: مصری ها که قشنگ می گویند «گ». می گویند «گِیش»؛ نمی گویند «جِیش».
شاگرد2: این زبان محاوره ای آنهاست.
استاد: نوشتاریشان، «جیم» مینویسند. ولی وقتی میخواهند همین «جیم» را بگویند، «گ» میگویند. «قاف» مثلاً در عراق «گ» گفته میشود.
علی أی حال آن وقت با این چیزهایی که دارند که خودشان گفتند، مثلاً «واو» را – که بحث ما نحن فیه هم هست و سیرافی مطرح کرده است – میرسند آنها در لغت خودشان، «واو» به معنای چنگک بوده است، شکلش هم به صورت دو شاخه نوشته می شود؛ مثل Y بزرگ در انگلیسی، در میان فنیقیها، کنعانیون هم اینطوری بوده که «واو» را اینطوری می نوشتند. شاید V هم که الآن هست از آن باشد، نمی دانم. مناسبترش W ای هست که آنها دارند، یا V است؟ W که از حیث تلفظ مناسبتر با «واو» است.
شاگرد: شکلش هم بیشتر شبیه چنگک است.
برو به 0:06:30
استاد: ولی در بین خود فنیقی ها، سه تایی نیست، دو تایی است مثل Y بزرگ. در عربی آن مقداری که من دیدم، واژه های اشتقاق کبیر که اولش «واو» است و بعدش همزه است: «وَأَ»؛ اینطوری به صورتی که دارد «وَأی» و سایر چیزهایی که حروف اصلیاش «واو» است و بعدش همزه و بعدش هر حرفی که بعد از همزه اضافه شود. مثلا «توارء القوم». چند تا بود.
این چند تایی که من دیدم، می شد که یک اصطیادی بکنیم از آن، به این که خود حروفی که در عربی با «واو» شروع می شود و بعدش همزه است، «وَأَ»، حالا با لحاظ حرف سومش، یعنی لام الفعلش -که حروف متعددی که علی البدل بیاید- در مجموع اینها یک نحو جمع شدن و … در آن خوابیده است که با معنای «واو» که خودش هم به معنای جمع است، مناسبت دارد. آن چنگکی هم که آنها گفتهبودند، احتمال ذهنی من این است که اصلش به معنای چنگک نیست. خود چنگکی که آنها می گفتند، هم همان بوده است، که یک نحو اجتماعی است از دو تا شاخهای که به یک ساق بند هستند؛ نه کلّاً به معنای چنگک. چنگک یک وسیله ی خارجی بوده که برایش این نام را انتخاب کردند. شاهدش هم این است که در بعضی حروف دیگرشان … مثلا طِت، -که طاء مُؤَلَّف- به معنای خوب است. یا مثلاً یوت، بهمعنای ید و دست است. اما مثلا «کاف»، آنها در زبانشان همان کف بوده است؛ دست انسان. الآن حرف «کاف»، اصلش یعنی دست انسان. این مطالب را به آنها نسبت دادهاند؛ ولی غیر از این، مثلا به معنای خوب هم آمده است، به معنای معنای علامت هم مثلاً آمده و سایر چیزهایی که در آن حروف است. حالا مراجعه بکنید، هست. جدول مفصلی است تطبیقی از این اولین حروفی که بشر ساخته است و اینها فعلا کشف کرده اند.
عرض کردم که زبان کنعانیون همان زبانی است که «صحف ابراهیم و موسی»[1] طبق آن بوده، که آیهی شریفه می فرماید. قبل از حضرت ابراهیم علی نبینا و آله و علیهالسلام، یعنی مثلاً زمان حضرت نوح، حضرت هود، صالح، باز قبلش حضرت ادریس تا حضرت آدم، همهی پیامبرانی که قبل از حضرت ابراهیم علیهم السلام جمیعاً بودند، من چیزی یادم نیست که نوشتاری را در آیات شریفه باشد.
روایتش را قبلا عرض کردم. حروف جدا جدا، اصلش، وحی به حضرت آدم بوده است. در روایات دارد که زبان حضرت آدم و فرزندانشان سریانی بوده است. این مطالب را دارد. اما این که یک آیه ای باشد برای خصوص صحف مکتوب، من الآن یادم نیست. اگر شما در ذهن شریفتان هست بفرمایید؛ که قبل از حضرت ابراهیم ع صحیفه بوده، نوشتار بوده، لوح اینطوری بوده است. «صحف ابراهیم و موسی». این خیلی روشن است که برای حضرت ابراهیم علیه السلام صحف بوده است. و صحف با این الفبای فنیقی یعنی کنعانیون – حضرت ابراهیم در کنعان محلشان بوده است – آنجا چیزی که صحف است، بوده است. حالا اینکه آن صحف، الهی بوده است، یا الفبای استینافی بَدوی ارتجالی بوده است، این را نمی دانیم. یا همان صحف به الفبایی بوده است که در آن جامعه ای که حضرت برای مردم آورده بودند، آن مردم الفبا را قبلاً داشتند و آن صحف حضرت ابراهیم علیه السلام به همان الفبای آنها بین آن مردم محاوره و رد و بدل میشده است. اینها را باید بیشتر تحقیق بکنیم که چطوری بوده است. علی أی حال…..
شاگرد: یعنی قبل از فنیقی ممکن است زبان دیگری بوده باشد؟
استاد: در روایت دارد سریانی قبل از آن بوده است. اما آیا همین سریانی رایج؟ این الفبایش فرق میکند با فنیقیها؛ و از نظر تاریخی هم فعلاً لغت شناسان میگویند که این لغت سریانیای که بوده – مثلاً متّی بن یونس سریانی بلد بوده است – الفبایش متأخر است و تکاملیافتهتر است از فنیقیهایی، که در زبان شناسی میشناسند. اینها از آن مأخوذ است، با قرائنی که آن ها دارند. اما آیا آن سریانی که در روایت دارد که برای حضرت آدم بوده است، همین بوده یا تفاوت داشته؟ و آیا این فنیقیها و کنعانیهایی که الآن شناسایی میکنند، دقیقاً همان است که مثلاً صحف حضرت ابراهیم علیه السلام بر آن نازل شده است؟ نمیدانیم. اینها سؤالات خوبی است که انسان برود در اطرافش تحقیق بکند.
شاگرد: روایت داریم که حضرت ادریس خط مینوشتند؟
برو به 0:11:59
استاد: «اولُ من خَطَّ بالقلم»[2]. بله این را هم شاید قبلاً خواندم. آیا خط آنجا خط تصویری بوده است؟ چون عرض کردم فنیقیها، کنعانی ها، اول الفبای نوشتاری را داشتند؛ که حروف هستند، حروف الفبا. قبلش هم بوده است، مثلا الفبای هیروگلیف بوده است؛ یا مثلا تصویریها به انواع و اقسام بوده است. معنا نگاری یا تصویر نگاری، انواع و اقسام الفباء هاست که قدیم، جدید بوده است. یک نشانه می آمده برای یک معنا؛ یک نشانه می آمده برای یک شیئ؛ یا تصویر برای یک شیئ. اینها بوده است؛ اما نه، حروف الفباء. حروف یعنی یک چیزهایی است به عنوان یک نمادی، که ولو برای آن اسم میگذاشتند و متّخذ از یک چیزی بوده است، اما بعداً با هم ترکیب میشدند. قوام حروف الفباء به این است که یک نشانههای گروهی ترکیبی هستند. اینطوری حساب دیگری دارد؛ غیر از این است که ما عکس مثلاً یک چیزی را بیاوریم و بگوییم این یعنی آن.
اینجا نه. چند تا حرف با هم تشکیل میشود و یک کلمه را تشکیل میدهد و بعد معنا پیدا میکند. این الفبای نوشتاری است به این نحوی که الآن رایج است.
حالا «واو»ی که او مطرح کرد، مقصودم این بود که آنجا به معنای چنگک گفتهاند؛ اینکه آیا اینگونه هست یا نیست، باید تأمل بیشتری شود. برای من بعضیهایش خوب به ذهن میآید و بعضیهایش خیلی دقیق به نظر نمیآید، مثلاً همین چنگک. اگر هم یک وجهی باشد، باید ببینیم در این چنگک، چه بسا یک معنای جمع در آن باشد. چیزی که هم بگیرد و هم جمع بکند و این طور معانی باید باشد.
«واو» در زبان عربی هم که خیلی روشن است که برای عطف به کار میرود. در زبانهای دیگر هم همین… اگر اصلش از کنعانیون باشد و چنگک باشد که آن هم به معنای جمع شدن میتواند باشد و ظاهراً توضیحش را در همین جلسه عرض کردم که خود تلفظ واو، صوتش و دهان به نحوی که «واو» را اداء میکند …؛ کاملاً دهان باید جمع بشود. لبها، پوستِ خود دو طرف دهان، زبان، و فضای دهان، همه باید یک حالت جمع با ارتفاع به خودشان بگیرند تا «واو» را بتوانند اداء کنند. پس اگر بگوییم بین صوت الهی که خدا خلق کرده برای این صوت؛ و هر بشری بخواهد بگوید مجبور است اینطور شکلی را به خودش بگیرد تا «واو» را بگوید؛ -همان «واو» عربی به نحوی که در تری لب اداء میشود- تکویناً، این صوت و نحوهی ادائش با جمع کردن لب و دهان و … همراه است، خب این میشود یک رابطهی طبعی، یعنی اگر بگوییم این «واو» یعنی جمع، این میشود رابطهی طبعی. «واو» دالّ – دال به معنای رابطه، نه به معنا دلالت وضعی– یک رابطهای دارد با جمع. خب اگر اینطوری شد دیگر هیچ دور نیست که اصل معنای «واو»، همان جمع است. یک نحو جمع عام، جمع شدن، گرد هم آمدن.
خب بعد چه شده است؟ بعد در معانی مختلف به کار رفته است که عرض کردم ابن هشام در مغنی گفت که یازده تا معنا ظاهراً. پانزده تا را گفت، اما چهار تا از آن را قبول نکرد و به یازده تا معنا برگرداند. الآن سیرافی شروع میکند در این، که این «واو» را توضیح بدهد که من گمانم این است که اصل معنایش به معنای همان جمع باشد.
حالا جمع چند صورت دارد. قبلاً عرض کردم و الآن هم اشارهای کنم. «واو»ی که الآن در کتابهای منطق ریاضی و منطق جدید میبینید – که دائم میگویند «واو» منطقی. در این نرم افزارها هم که الآن جستجو کنید، میگویند نماد «واو» منطقی یا «یاء» منطقی– «واو» منطقی را وقتی توضیح میدهند، میگویند «واو» دو نوع به کار میرود: «واو» گاهی برای جمع مطلق است: این و آن. و دنبالش هم یک جدول تابع ارزش میکِشند و میگویند این وقتی خودِ یک قضیهی منفرد بود، با «واو» منطقی به دیگری جمع کردید، باید هر دو تای اینها صادق باشند. اگر هر دو کاذب باشند، یا حتی یکی از این دو تا کاذب باشد، جدول ارزشش این است که کاذب است. حالا بگویید که بابا! یکی از آنها که صادق است، میگویند نه؛ «واو» منطقی دارد میگوید مجموع اینها باید صادق باشد. و لذا وقتی مجموع صادق است که هر دو صادق باشند. خب پس «واو» منطقی این است، و جدول ارزشی را که همه میدانید.
میگوییم «واو» غیرمنطقی چیست؟ میگویند آن واوی که بینش ترتیب است. مثلاً میگویند: «زید غذا خورد و خوابید»، «مسواک زد و به رختخواب رفت». اینجا اگر برعکس کنید، میگویند غلط است. نمیشود بگویند به رختخواب رفت و مسواک زد. اصلاً مقصد عوض میشود. اگر بگویید به رختخواب رفت و مسواک زد، یعنی مسواکش را در رختخواب زد و حال آن که اصلاً این دروغ است. منطقیها الآن میگویند این «واو» منطقی نیست. واوی که یک نحو در زبان طبیعی دالّ بر ترتیب است، این «واو» زبان طبیعی است؛ نه «واو» منطقی. «واو» منطقی آن است که ترتیب در آن نباشد، میگفتند اصل جابجایی در آن حاکم است. یعنی چه بگویید «pوq»، و چه بگویید «qوp» -آنها اینطوری میگویند- که هیچ فرقی نمیکند.
برو به 0:17:54
آن مطلبی که عرض من است این است که آخر چرا می گویند «واو» منطقی؟ این به خاطر ضعف منطق زمان ما است که می گویید «واو» منطقی؛ و الا وقتی چند روز دیگر که منطق پیشرفت کرد… ما واقعاً دو نوع «واو» داریم در زبان طبیعی، همین دو نوع «واو» هم در منطق داریم. الآن از ضعف منطق است که می گوییم «واو» منطقی. خیال می کنیم آن دیگری «واو» منطقی نیست. خب وقتی شما پیشرفت کردید، می بینید هم این «واو» و هم آن واو، هر دو ادات منطقی هستند. هر دو ثابت منطقی هستند و در زبان طبیعی، ما یک «واو» داریم با دو تا ثابت منطقی. هر دوی آنها منطقی است و از حیث منطقی بودن فرقی نمی کند. چون شما هنوز نتوانسته اید آن را سر و سامان بدهید … مثل جبر مقدماتی با جبر مجرب. جبر، وقتی از هزار سال پیش مثلاً پدید آمده، از قوانین جبر، همین خاصیت جابجایی بود. چه می گفتید سه دو تا، چه می گفتید دو سه تا. یکی از قانون های ضربی که در جبر بود، جابجایی بود. سه دو تا، با دو سه تا فرقی نمی کرد. ab با ba. هر کدام، او ضرب در او بشود یا او در آن دیگری ضرب بشود. اما از قرن بیستم، یک جبری در آمد که می گویند خاصیت جابجایی در آن قبول نیست. یعنی شما وقتی می گویید دو سه تا، با سه دو تا فرق می کند. اصلاً خروجیاش فرق می کند. این می شود یک جبر دیگری که این اصل را قبول ندارند.
همینطور مطلبی در «واو» هم هست. شما الآن می گویید «واو» منطقی یعنی آن «واو»ی که خاصیت جابجایی دارد. وقتی پیشرفتهتر شد، یک واوی در زبان طبیعی دارید که آن هم «واو» منطقی است و از ثابت های منطقی است، ولی خاصیت جابجایی ندارد، ترتیب است. این نکته را من دیدم – نمی دانم هم که گفته اند یا نه – این از ضعف منطق است که ما می گوییم «واو» منطقی؛ و الا همه ی «واو»ها منطقی هستند و باید برایشان نماد بگذارید و سر جا به کار ببرید.
شاگرد: میتوانیم بگوییم آن «واو»ی که فعلا در منطق تدوین شده است و برایش …
استاد: بله، آنچه تدوین شده است. و الا «واو» منطقی، به معنای این که این «واو» منطقی است و آن دیگری منطقی نیست، غلط است. رمزش هم همان مطلبی است که عرض کردم که مهمترین چیز – چون شروع منطق از منطق گزارهها بوده است، در این جهت از ابتدا خیلی قوی عمل نکردهاند – نمادگذاری و صوری سازی نفس ثابتهای منطقی است. ثابتهای منطقی، نمادگذاری قوی باید برایش بشود. ولی چون نشده است این حرفها را لازمهاش هست که بیاورند.
بنابراین «واو» یک حرفی است که ریختش ریخت معنای جمع است. مرحلهی بعد شروع میشود. اگر «واو» یک حرف است و یک معنا دارد که آن معنا، معنای حرفی هست، سؤال این است که این واو حرفی است، یک معنای حرفی است، یک ثابت منطقی است، آیا این درک است یا کار ذهن است یا هر دوی آنها؟ این سؤال را قبلاً مطرح کردیم و در «واو» هم بسیار مهم است. یعنی وقتی «واو» را ذهن ما به کار میبرد، گاهی دارد به عنوان مرآت درک میکند اجتماع دو چیز را؛ درک میکند جمع را. گاهی میخواهد کار انجام بدهد و عملگر است. میگوید این و آن، یعنی من میخواهم این دو تا را با هم جمع بکنم. جمعی که کار ذهن است که یک ثابت منطقی است با جمعی که درک ذهن است که آن هم یک ثابت منطقیِ دیگری است برای خودش، اینها را باید حتماً جدا کنیم. اگر جدا نکنیم، چه مغالطات و اشتباهاتی پیش میآید. حالا ببینیم آقای سیرافی اینها را جمع میکند یا نه؟
شاگرد: منظور از کار، و از درک و تصور یکی است یا تصور غیر از درک است؟
استاد: خود تصور در اصطلاحات رایج ما، کار را هم میگیرد. ولی ظاهراً نبایست ما تصور را شامل اینها بدانیم. مگر تصور را به معنایی بگیریم که یعنی آن چیزی که تصدیق نیست. هر چه تصدیق نیست، تصور است که معمولاً همینطور برخورد میکنیم.
شاگرد: تصور در مقابل تصدیق – اصلاً خود تصور و تصدیق مقابل هم هستند – اینها را وقتی ما درک میکنیم، تصور کردیم در نتیجه تصدیق کردیم، این درک نیست؟
استاد: ببینید! من الآن برای این که مثال بزنم -در منطق هم نظرتان هست – شما میگویید «انسان»؛ تصور است یا تصدیق؟ تصور. یک چیز است. اما میگویید: «زیدٌ قائمٌ»؛ این چیست؟
شاگرد: اگر اذعان نفس همراهش باشد
استاد: اگر اذعان باشد. پس باز خود «زیدٌ قائمٌ» را می گویید تصور است؛ ولی دم به دمِ تصدیق است. حالا «إضرب»، تصور است یا تصدیق است؟ در منطق بود.
شاگرد: می گویند تصور است.
استاد:چرا می گویند؟ به خاطر این که می گویند تصدیق را تعریف کردیم و هر چه تصدیق نیست، شد تصور؛ و حال آنکه آن نحو ارتکازی که ما از تصور داریم، با اینها جور نیست. وقتی می خواهیم کلاس را مدوّن کنیم، مثل انرژی که عرض می کردم: هر چه که از سنخ اتم و ماده ی جرم دار نیست، به آن می گوییم انرژی. حالا این انرژی چیست؟ همیان ملاقطب. هر چیز دیگری باشد. و لذا 10 نوع انرژی را اسم میبرند، که می گوید انرژی تابشی، انرژی جنبشی… چیزهایی که اصلاً به هم ربطی ندارد، همه اش را می گویید انرژی. واقعا اینطوری است.
بشر از تقسیمهای ثنائی بسیار خوشش میآید. یکی را که برایش روشن است، میگذارد این طرف لنگه؛ میگوید هر چه هم این نیست، آن طرف لنگه. اصلاً خدای متعال این ترفند را به ذهن مخلوق خودش داده است تا بتواند رده بندی و دسته بندی کند. فطرتاً هم از دسته بندیهایی که ابتداء به ساکن سه تایی است –چه برسد به ده تایی – خوشش نمیآید.
شاگرد: پس فرمودید این تقسیم مثل حتی انرژی و … هم صرفا برای پیشبرد کارهای کلاسیکشان است. پس تعریف حقیقی ندارد.
استاد: بله. یعنی تعریفهایی است به اینکه مقابل آن دیگری است. الآن هم همین است. اگر میخواهید بگویید تصور و تصدیق، تصدیق را یک معنای خوبی از آن داریم. چرا؟ چون تصدیق همان چیزی است که شما الآن در «زیدٌ قائمٌ» فرمودید اگر اذعان است تصدیق است. یعنی تعریف روشنی از تصدیق دارید، میزان قرار دادید برای امتیازش از تصور. اما حالا بگویید تصور چیست؟ میگویند هر چه تصدیق نیست. اگر این است، خب قبول است و «إضرب» هم تصور است.
شاگرد: اگر بگویند مطلق حضور شیئ بدون اذعان؛ با اذعان تصدیق میشود و بدون اذعان تصور.
استاد: خب حالا همین جا من سؤال میکنم. وقتی شما میگویید «هذا»، این تصور است یا تصدیق؟
شاگرد: خب تصور می شود دیگر.
استاد: چرا تصور می شود؟ شما گفتید حضور. آخر این که حضور نیست. دارید می گویید «هذا».
شاگرد1: اشاره مبتنی بر تصور قبلی است دیگر.
برو به 0:25:39
استاد: نه؛ خود اشاره. آن تصور قبلی، تصور است، قبول است.
شاگرد2: مثل این که تصدیق هم مبتنی بر تصور است.
استاد: بله. تصدیق هم مبتنی بر تصور است. آن تصور قبلی، نه. خودِ «هذا». این چیست؟
شاگرد: کار است.
استاد: عرض من همین بود. بسیار اشارهی ذهن در جاهایی که کاربرد است، اصلاً یک فصل جدایی دارد برای خودش. من گمانم این است که منطق اشاره ی ذهن، نوشته نشده است. حالا آنهایی که مطلع هستید اگر نوشته شده است بفرمایید. اساساً یکی از مهمترین کارهایی که ذهن ما انجام می دهد اشاره است؛ ولی منطقش نوشته نشده است. نسبت اندماجیه را با نسبت کامله، نسبت تامه – که قبلا در مباحثه ی اصول هم عرض کردم – فرقش را به همین می فهمم. یعنی «الاخبار بعد العلم بها، اوصافٌ؛ و الاوصاف قبل العلم بها، اخبارٌ». یک قانون خوبی در اصول است. رمزش چیست؟ همین کار ذهن است. شما وقتی یک خبر را درک می کنید، بعد به عنوان یک واحد در ذهنتان قرارش می دهید، بعداً با یک فلش ذهنی به آن خبر اشاره می کنید. وقتی اشاره می کنید، این اشاره ی شما اسمش می شود نسبت اندماجیه. داشتید «زیدٌ کریمٌ»؛ حالا بعد می گویید «زیدٌ الکریم جائنی». «زیدٌ الکریم» یعنی چه؟ می گوییم نسبت اندماجیه است، نسبت وصفیهی غیرتامه است. چرا غیرتامه است؟ چون قبلش داشتید «زیدٌ کریمٌ»؛ الآن نمی خواهید بگویید «زیدٌ کریمٌ»؛ نمی خواهید اسناد بدهید. می خواهید اشاره کنید به اسناد قبلی که در ذهن شما بایگانی هست. «زیدٌ الکریم»، یعنی اشاره می کنید به آن «زیدٌ کریمٌ». اینجاست که این اشاره، مصحّح اندماج است. الآن این اشاره بحثی از آن نشده است. خود اندماج و نسبت تامه را اصولیین بحث های خوبی داشتند، در این که تمایز نسبت اندماجیه با نسبت تامه به چیست. این یکی از تحلیل ها؛ حالا سر برسد یا نه، نمی دانم.
علی أی حال این که خدای متعال برای ذهن انسان این کار را قرار داده است که با اشاره، معظم کارهای درکی و منطقی خودش را انجام می دهد، ما برای این عملیة الاشارهیِ ذهن، باید منطق بنویسیم؛ باید کاملا آن را روشن کنیم، چرا که به صرف تصور و تصدیق -اینطور به ذهن میرسد- که تمام زوایای بحث – کما هو– مدوّن نمی شود.
شاگرد: یعنی تصدیق را که دلیلش روشن است، میخواهیم نسبتش را با «درک»، از نسب اربعه بیان کنیم، چه باید بگوییم؟
استاد: اگر مقصود از درک، نیل است، نسبتش با تصدیق، تساوی است.
شاگرد: همان درکی که الآن موضوع بحث شما است که می فرمایید با فعل نفس فرق می کند. تساوی می فرمایید؟
استاد: یعنی آن درک تصدیقی دیگر همین درکی که فرمودید دیگر.
استاد: نه، این درکی که الآن به کار بردم، درک به معنای نیل نبود.. درک مقابل فعل بود.
شاگرد: همین درک مقابل فعل، نسبتش با تصدیق چیست؟
استاد: عام و خاص مطلق.
شاگرد: یعنی هر تصدیقی درک است.
استاد: ولی هر درکی که حیطه ی مفهومی دارد، تصدیق نیست. و مجموع این دو تا، یعنی مجموع تصور و تصدیق، مقابل فعل نفس است. مثلا «تصمیم گرفتم که بروم»؛ «تصمیم» تصور است یا تصدیق؟ شما منطق خواندید دیگر. زید تصمیم گرفته است؛ تصمیم زید، تصور است یا تصدیق؟ می شود تصور و حال آن که با این چیزی که من عرض می کنم، هیچ کدام از اینها نیست.
تصمیم، فعل نفس است. و لذا در آن تعریفی که تفتازانی در حاشیه داشت گفت «العلم إن کان اذعاناً للنسبة»، آن تعریف اشکال داشت. شاید در شرح مطالح و … قطب، راجع به اینها بحث کرده بودند؛ نمی دانم. اذعان، فعل نفس است؛ از لوازم تصدیق است. تصدیق، درک نفس است. نفس یک درکی می کند، فیُذعن، اذعان می کند. و الا خود نفس اذعان – مثل تصمیم و اراده و … فعل نفس است. حالا اگر در شرح مطالع هم نبود، من یادم است اینها را مباحثه می کردیم و یک چیز بلند بالایی الآن یادم آمد کنار شرح مطالع راجع به همین مطالب در ذهن من بوده است که سالهای قبل نوشتم.
علی أی حال من گمانم این است که هنوز این مرحلهی فعل نفس و تفاوتش با درک و … منقّح نشده است و نیاز دارد به تحقیق. این، لوازم علمی و کلاسیک دارد. لوازم حسابی.
اول باری که به ذهن طلبگی من آمد و این یک دفعه خیلی برایم عجیب بود و دیدم خیلی لوازم دارد، در بحث صحیح و اعم بود. در بحث صحیح و اعم اصول فکر می کردم؛ اتفاقا آن وقت شاید یزد بودم. این مطلب خیلی برایم جلوه کرد که اساساً بحث صحیح و اعم، سر رساندنش، تفاوت وضعش با استعمالش؛ با این که علماء بزرگ در طرفین ادعای تبادر کردند – آنها می گویند تبادر از آن اعم است و آن دیگران می گویند تبادر از آن صحیح است – چطور دو تا مقابل، هر دو عالم… این تبادر، تحلیلش و … یک دفعه این دو تا شأن ذهن – که اشاره است و درک – برای من جدا شد، آن وقت هم فکر می کنم تبادر اعم را بر مبنای اشاره تصحیح کردم و تبادر وضع للصحیح را بر مبنای همان تصور و درک. دیدم خیلی خوب حل شد؛ دیدم خیلی قشنگ حل شد.
منظور اینکه آثار کلاسیک دارد. اینطوری نیست که صرفاً یک حرفی بزنیم و ردّ بشویم. تمایز گذاشتن بین فعل النفس با درک نفس به این معنا، فکر میکنم خیلی آثار دارد.
حالا «واو» هم اینطوری است. یک ثابت منطقی است؛ ذهن آن را به کار میگیرد؛ اما کار گرفتنی که میخواهد واقعاً خودِ این «واو»، نفس کار خودش باشد یا نه؟
وقتی شما میگویید: دو و دو مساوی است با چهار؛ بعد به جایش میگویید: دو و سه؛ اینجا الآن مساواتش را دارید درک میکنید. مساواتش درک است. خروجیِ کار نفس است. اما دو را که میگویید دو و سه، این درک است یا کار است؟ این کار نفس است؛ کار ذهن است. خروجیاش که میگویید: حاصلش مساوی است با آن، را دارید درک میکنید. اما نفسِ «واو»، عملگر «واو» چه کار میکند؟ مساوات درست میکند. نماد مساوات فرق دارد با نماد جمع. نماد جمع –نماد حساب- هیچ کاری ندارد به جز کار نفس؛ این مطلبی که به گمانم هست.
برو به 0:32:59
شاگرد: کسی نمی تواند ادعا کند این «واو»ی که شما می فرمایید درک و فعل، همین جا تفکیک نشده است. یعنی ما این واوی که در نظر می گیریم -چه منطقی باشد و چه نباشد- داریم جمع را با «واو» منطقی یکی می کنیم. یعنی در همین جا چون هنوز تفکیک دقیق صورت نگرفته است، آن جایی که می گوییم فعل نفس است در واقع به جای عملگر «واو»، داریم جمع میگذاریم؛ ولی خودمان به این ملتفت نیستیم.
استاد: ارتکازاً ملتفت هستیم.
شاگرد: ارتکازا می دانیم این از «واو» برنمی آید. جمع است و ربطی هم به «واو» ندارد.
استاد: اگر بگویید که بدن چیست؟ میگویید یک سر و تنه و دو تا پا و دو تا دست. این «واو» که میگویید یعنی چه؟ یعنی من دارم دو تا چیز را به هم میچسبانم؟! این فعل نفس نیست. شما با این «واو» دارید حکایت میکنید اجتماع تکوینیِ بیرونی یک چیزی را و «واو» هم به کار میبرید.
شاگرد: همین که «واو» بینشان می آوریم، صرف ارتباط نمی تواند باشد؟
استاد: نه؛ همینجا، اگر صرف ارتباط باشد، خب میگویید سر یا تنه یا دست… «یا» هم برای ارتباط است و یک جور ربط است. نفی ارتباط نیست. اما ربطها فرق دارد. «یا» را وقتی ذهن شما به کار میبرد، یک جور دارد کار انجام میدهد؛ «واو» یک جور دیگر. ولی وقتی «واو» میآورد، گاهی است که یک واوی مرآت یک اجتماع بیرونی است و گاهی «واو»ی است که اصلاً مرآت نیست و شما ذهنتان میخواهد کاری انجام دهد. میگوییم مثلاً بزن و یک کار دیگری هم انجام بده، یعنی یک عطفی برایش میآورید. در اینجا اصلاً نمیخواهیم مرآتیت خارج را قرار بدهیم. این «واو» دقیقاً یعنی تو بین دو چیز جمع بکن. یا خود من بین دو چیز جمع میکنم و از این جمع کردن، یک نتیجه ای میگیرم. من جمع کردم؛ نه این که ذهن من الآن مرآت است. اینها خیلی تفاوت میکند از حیث آثار و احکام منطقی که بر آن بار میشود.
و لذا من – خلاصه کنم عرضم را – این «واو» اصل رابطهی طبعیاش اینطور به ذهن میرسد که با معنای جمع خیلی روشن است. نحوهی صوتش، ادائش، نحوهی دستگاه تلفظی که خدای متعال به بشر داده است، رابطهی طبعی با معنای جمع دارد. معنای جمع هم گاهی به معنای درکِ جمع بیرونی و حالت مرآتیتِ ذهن برای درک جمع است؛ گاهی نه؛ حالت فعل خود نفس است که میخواهد واقعاً یک چیزی را با یک چیزی جمع بکند و بعد یک نتیجه ای بگیرد که اینجا خیلی در ریاضیات خوب میگویند. میگویند «عمل»، «چهار عمل اصلی». عمل، کار ذهن است و سایر عملها. عملهایی که در ریاضیات است شاید بیشتر از 10 تا عمل است: لگاریتم گیری، جذر گیری، تابع گیری… همهی اینها خودش یک جور عمل است. اصلاً اساساً خودِ «تابع»، یک عمل است. ما در فارسی میگوییم تابع؛ ولی آنها میگویند فانکشن (function) که خود عمل است. واقعاً یک عمل است. تابع اینطوری است. یک بدنهای است که در آن عمل خوابیده است.
وإنما سألتك عن معاني حرف واحد، فكيف لو نثرت عليك الحروف كلّها، وطالبتك بمعانيها ومواضعها التي لها بالحق، والّتي لها بالتجوّز، سمعتكم تقولون: إن «في» لا يعرف النحويّون مواقعها، وإنما يقولون: هي «للوعاء» كما يقولون: «إن الباء للإلصاق» ، وإن «في» تقال على وجوه: يقال: «الشيء في الإناء» «والإناء في المكان» «والسائس في السياسة» «والسياسة في السائس» .
أترى أن هذا التشقيق هو من عقول يونان ومن ناحية لغتها؟ ولا يجوز أن يعقل هذا بعقول الهند والترك والعرب؟ فهذا جهل من كلّ من يدّعيه، وخطل من القول الّذي أفاض فيه، النحويّ إذا قال «في» للوعاء فقد أفصح في الجملة عن المعنى الصحيح، وكنى مع ذلك عن الوجوه التي تظهر بالتفصيل، ومثل هذا كثير، وهو كاف في موضع التّكنية.
میگوید: «…بالحق، و الّتي لها بالتجوّز، سمعتكم تقولون: إن «في» لا يعرف النحويّون مواقعها، و إنما يقولون: هي «للوعاء» كما يقولون: إن الباء للإلصاق» ، وإن «في» تقال على وجوه». میگوید شما به ما ایراد میگیرد و میگویید نحویها میگویند «فی» للوعاء یا «باء» للالصاق؛ و حال آن که برای معانی دیگر هم به کار می رود. می گوید: بابا! شما بین حقیقت و مجاز فرق نمی گذارید که! یکی از آنها «تقال بالحق»، یعنی بالحقیقة؛ یکی دیگر «یقال بالتجوّز». درست است که «فی» للوعاء است و «باء» برای الصاق است؛ این معنای حقیقیِ آن است. «تقال علی وجوهٍ» که آنها مجازی می شود از این حقیقت. «یقال الشیء فی الاناء»، بسیار خوب؛ این وعاء حقیقی است. اما «و الاناء فی المکان»؛ این اناء در مکان است و یک نحو توسعهی بیشتری است نسبت به ظرفیت. «والسائس في السياسة»، سائس سر و کارش با چیست؟ در فضای سیاست است «والسياسة في السائس»، امور مدیریتی در سائس است. اینها همه میشود «فی» بهمعنای ظرفیت مجازی. «بالحق و التجوز».
«أترى أن هذا التشقيق هو من عقول يونان و من ناحية لغتها»، این تشقیقاتی که من الآن برای شما راجع به یک حرف واحد گفتم از عقول یونان آمده است؟! «و لا يجوز أن يعقل هذا بعقول الهند و الترك و العرب»، آنها نمی توانند درکش کنند؟ «فهذا جهل من كلّ من يدّعيه، و خَطَلٌ من القول الّذي أفاض فيه، النحويّ إذا قال «في» للوعاء فقد أفصح في الجملة عن المعنى الصحيح، و كنّى مع ذلك عن الوجوه التي تظهر بالتفصيل»، با کنایه و مجاز و … معانی دیگر را هم از این می گیریم، «و مثل هذا كثير، و هو كاف في موضع التّكنية».
منافاتی ندارد با آن بحثهایی که شد؛ «واو» ثابت منطقی است. ثابت منطقی در همهی اینها ثابت است. به حقیقت و مجاز و … هم دیگر نیازی نداریم؛ با این بیانی که عرض کردم. نه این که یکی از آنها حقیقی است و بقیهاش مجاز؛ در آنها هم کاری که ذهن انجام میدهد یکی است. بله، موضوعٌ له ادات منطقی را میتوانیم طوری ترسیم کنیم که دیگر حقیقت و مجاز رخت بربندد در فضای ثابت های منطقی؛ نه فضای غیرثابت های منطقی و محتوای قضایا و …
شاگرد: این که حروف فنیقی ها و … را داشتید توضیح می فرمودید، این چه دلیلی دارد که مفهوم اصلی اینها در تسمیه اش دخالت داشته باشد؟ که مثلاً ما از تسمیه ی اینها پی به معنا ببریم.
برو به 0:39:04
استاد: نه؛ ببینید! الآن در عربی خیلی روشن نیست. میدانیم و قاطعیم قرآن کریم، اسماء حروف را با تلاوت خودش برای کل باقی گذاشته است الی یوم القیامة. یعنی عرض کردم مثلاً الف لام میم را نمیخوانیم آلاما؛ میخوانیم: الف لام میم؛
شاگرد: این فقط صرفا تأیید می شود که این میم باید میم باشد و یک دلیل و حکمتی دارد.
استاد: بله، احسنت.
شاگرد: ولی این که همین لفظ میم حکایت از درونش باشد … .
استاد: اما این که این «میم» چرا گفته می شود «میم»، ما چیزی نمی دانیم. راجع به «نون» در عربی، خیلی میتوانیم زبان بگیریم. چون دقیقا خود کلمه ی «نون» به معنای مرکب می آید و چقدر… «نون و القلم و ما یسطرون» که جلسه مفصل راجع به این عرض کردم. سایر مواردش را چیز روشنی نداریم. مثلا «عین»، «غین». «عین» به معنای چشم می آید و اتفاقاً در همین لغت فنیقی ها عین به معنای چشم است. این هم نسبت به لغت آنها خیلی روشن است. در عربی هم عین به معنای چشم هست. اما مثلاً «غین» چیست؟ «صاد» مثلا؛ و سایر مواردی که هیچ چیزی ندارد.
منظور اینکه داریم ریشه یابیِ ابتدای کار را می کنیم؛ اما آن چیزی که فعلاً در زبان عربی با آن مواجه هستیم، نه. رابطهی روشنی نداریم مگر همان تعلیم از ناحیهی وحی که به ما گفتند که اینطوری است و اسمش این است و نمی تواند هم از این تخطی کنید. مثلاً «جیم» را نمی توانید «جیج» بخوانید و «میم» را «میم» بخوانید. یا اینکه «جیم» را «جیم» بخوانید و «میم» را «میج» بخوانید؛ نمی شود. این چیزی است که اسمش را می دانیم.
شاگرد: پس در واقع آخرش همان شد که فعلاً دلیل قاطع برای این نداریم که اینها حکایت از معنایش می کند. لفظ تسمیه ی اینها حکایت از معنا بودنش نمی کند.
استاد: بله، اسمی است که حالت منقولِ روشن برای ما ندارد. منقول یعنی چه؟ یعنی «مابه المشابه» از لفظ فعلی که استعمال میشود با معنای «منقولٌ منه»، مابه المشابهاش روشن باشد. الآن برای ما اسماء این حروف مرتجل است. مرتجل است یعنی چه؟ یعنی ما رابطه را با قبلش نمیدانیم؛ مگر تحقیقات وسیعی بشود که هر ناظری را به اطمینان برساند. فعلاً با اینها – همین را هم عرض کردم – اینهایی را که نسبت دادند که خودش مورد خدشه و شبهه است؛ تازه رابطهی آن معنای فنیقیها با این چیزی که الآن هم ما داریم، خیلی رابطهی روشنی نیست. بعضیهایش خوب است. مثلاً «کاف» آیا به معنای کف است؟ آنها میگویند که کف بوده. میگفتند «کاف» یعنی کف دست انسان. این را میبینید یک مقداری مناسبت دارد. ولی بقیهاش را هیچ چیزی نمیدانیم.
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
نمایهها:
معنای حروف الفباء، معنای واو، منطق اشاره، زبان انبیاء، ثابت منطقی، تصور و تصدیق، فعل ذهن، صحیح و اعم، نسبت اندماجیه
اعلام:
حضرت نوح، حضرت ابراهیم، حضرت ادریس، زبان فنیقی، زبان کنعانی، زبان یونانی، متّی، سیرافی
[1] اعلی، 19
[2] الخصال، ج2، ص: 524
دیدگاهتان را بنویسید