مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 31
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرّحمن الرّحیم
وحدّثني عن قائل قال لك: حالي في معرفة الحقائق والتصفح لها والبحث عنها حال قوم كانوا قبل واضع المنطق، أنظر كما نظروا، وأتدبّر كما تدبّروا، لأنّ اللغة قد عرفتها بالمنشأ والوراثة، والمعاني نقّرت عنها بالنظر والرأي والاعتقاب والاجتهاد. ما تقول له؟ أتقول: إنّه لا يصحّ له هذا الحكم ولا يستتبّ هذا الأمر، لأنه لا يعرف هذه الموجودات من الطريق التي عرفتها أنت؟ ولعلّك تفرح بتقليده لك- وإن كان على باطل- أكثر ممّا تفرح باستبداده وإن كان على حقّ، وهذا هو الجهل المبين، والحكم المشين.
ومع هذا، فحدّثني عن الواو ما حكمه؟ فإني أريد أن أبيّن أنّ تفخيمك للمنطق لا يغني عنك شيئا، وأنت تجهل حرفا واحدا في اللغة التي تدعو بها إلى حكمة يونان، ومن جهل حرفا أمكن أن يجهل حروفا، ومن جهل حروفا جاز أن يجهل اللغة بكمالها، فإن كان لا يجهلها كلّها ولكن يجهل بعضها، فلعلّه يجهل ما يحتاج إليه، ولا ينفعه فيه علم ما لا يحتاج إليه. وهذه رتبة العامّة أو رتبة من هو فوق العامة بقدر يسير، فلم يتأبّى على هذا ويتكبّر، ويتوهّم أنه من الخاصّة وخاصية الخاصّة، وأنه يعرف سرّ الكلام وغامض الحكمة وخفيّ القياس وصحيح البرهان؟
رسیدیم به این حرفهای جناب سیرافی که دقیقاً زبان و علوّ زبان و رابطه ای که زبان با منطق دارد را قشنگ در یک عبارات خوبی گفت. اما تأکید او بیشتر روی جلا دادن نحو بود. نحو را خیلی برجسته کرد. همینطور میخواست منطق را پایین بیاورد. الآن هم دوباره در ادامهی عبارتش همین تلاش را دارد که بگوید نیازی به منطق نیست. به چه بیانی؟ به این بیان که می گوید شما برو خودت را فرض بگیر قبل از ارسطو و افلاطون و سقراط؛ آن وقتی که هنوز منطقی نوشته نشده بود. آیا در آن زمان که منطق هنوز نبود، شما اجازه نمیدهی یک انسانی پیدا بشود که عاقل باشد، فکر کند، حرف بفهمد، در معرفت جلو برود؟ اگر بگویی نه، اصلاً نمی شود، حتماً باید صبر کند تا ارسطو بیاید و منطق بنویسد؛ این دفعه آدمِ فهیمِ عاقل متفکری میشود؛ اگر این حرف را بزنی، حرف بیخودی داری می زنی. هیچ کس از تو نمی پذیرد. پس همین که قبل از زمان تدوین منطق، ما می توانیم انسانی فهیم، عاقل و متفکر داشته باشیم، بس است برای این که ما نیازی به منطق نداشته باشیم. ببین! منطق نبود ولی انسان متفکر بود؛ پس انسان نیازی به آن ندارد. این حرف او است در اینجا.
میگوید: «وحدِّثني عن قائل قال لك»، حالا به من بگو اگر یک کسی به تو بگوید که: «حالي في معرفة الحقائق و التصفح لها» من که میخواهم حقائق را درک بکنم، حقائق را بررسی بکنم، «و البحث عنها»، جستجو از حقائق بکنم، حال چه کسی است؟ «حال قوم كانوا قبل واضع المنطق»، قبل از این که منطق را وضع کند، من فرض میگیرم آنها هستم.
شبیه اینکه بعضیها میگویند که اگر شما مثلاً اسفار، فصوص و … نخوانی، اصلاً ممکن نیست بفهمی و به معرفت برسی. عده ای هم جواب میدهند: خب! حالا آنهایی که در زمانی بودند که این کتابها نوشته نشده بود، پس دیگر ممکن نیست! شما که میگویید ممکن نیست؛ زمانی هم بود که این کتابها نبود. پس برای سلمان، ابوذر و بزرگان دیگری از آنها ممکن نبود؟! امکان که دیگر فرق نمیکند. چطور امروز ممکن نیست و دیروز ممکن بود؟! پس اگر ممکن نیست، قبلش هم ممکن نبوده است.
حالا شوخی بالاترش این است که خود همین مصنف کتاب هم به این نرسیده است. چون خودش وقتی کتاب را ننوشته بود که این کتاب را ننوشته بود. وقتی هم ننوشته بود، این کتاب هم نبود، پس محال بود برسد. بعدش هم که نوشت، که خب دیگر نوشته شده است، باید بعدش کتاب خودش را بخواند تا برسد. آخر این چه حرفی است!؟ نمیشود و اصلاً ممکن نیست تا این کتاب را نخواند. منظور اینکه از این حرفها زده میشود…..
برای نحو هم بگوییم قبل از این که نحو تدوین بشود، ممکن نبود کسی حرف بزند. چون تا نحو بلد نباشی، نمیتوانی حرف بزنی. علی أیّ حال این یک راهی است؛ روش استدلال است برای بعضی حرفها و نشان دادن آنها.
مغالطهاش کجاست؟ حالا برسیم ببینیم.
میگوید: «أنظر»، حال من حال قومی است که قبل از واضع منطق بودند. «كما نظروا» منِ سیرافی فکر میکنم؛ همانطوری که آنها فکر کردند. آنها چه کسانی هستند؟ کسانی که قبل از وضع منطق بودند. «وأتدبّر كما تدبّروا»، تدبّر میکنم همانطور که آنها تدبر میکردند. چرا؟ چون قبل از واضع منطق، یک لغت نیاز داشت و معانی. من هم خودم را میبرم در آن فضایی که هنوز منطق نبود. لغت نیاز داشت، «لأنّ اللغة قد عرفتها بالمنشأ و الوراثه»، «منشأ» یعنی آن محیطی که نشو و نما در آن پیدا کردم. لغت را که بلدم؛ زبان مادریام است. «بالمنشأ و الوراثة»: از وراثت و نشوّ و نمایی که در محیط پیدا کردم، لغت را بلدم؛ معانی چطور؟ «والمعاني نقّرت عنها»، اینجا تشدید گذاشته است؟
شاگرد: بله.
برو به 0:05:03
استاد: حالا یا «نَقَرتُ» یا «نقَّرتُ»، یعنی کنجکاوی و واکاوی کردن. معانی را هم واکاوی کردم و آنها را کنکاش کردم «بالنظر و الرأي و الاعتقاب و الاجتهاد»، به فکر و انتخاب نظر و پی جویی کردن و کوشش کردن. با اعتقاب یعنی رها نکردن، پی جویی و پیگیری کردن. «رأی»: یعنی به نظر درست رسیدن و« نظر» که فکر است. با همهی اینها به معانی رسیدم. «ما تقول له»؟ به این کسی که بگوید من حال خودم را بردم به قبل از زمانی که منطق تدوین شده است، تو به او چه میگویی؟ میگویی: نمیتوانی چنین کاری بکنی؟ «أتقول: إنّه لا يصحّ له هذا الحكم ولا يستتبّ هذا الأمر»؟ به این شخص میگویی: نه! جایز نیست تو چنین کاری بکنی! نمیتوانی و صحیح نیست برای تو که این کار را بکنی! «لأنه لا يعرف هذه الموجودات من الطريق التي عرفتها أنت»؟ چون این شخص از طریق منطقی که تو شناختی، او نمیشناسد؛ چون هنوز قبل از واضع منطق است. این را به او میگویی؟ «و لعلّك تفرح بتقليده لک». خیلی خطابات زیبایی بیان کرده است! میگوید: خوشحال میشوی که این شخص بیاید تقلیدِ تو بکند در منطقی که تو داری؛ «وإن كان على باطل»، یعنی در این تقلید کردن، دارد کار باطلی انجام میدهد؛ اما تو خوشحال میشوی؛ چون دارد تقلید تو را میکند. خوشحال میشوی «أكثر ممّا تفرح باستبداده». استبداد یعنی تقلید دیگری را نکردن. اینجا استبداد مقابل تقلید است. «استبدّ برأیه» یعنی بدون تقلید و بدون مشورت خودش یک نظری را انتخاب میکند و پیش میرود. «و إن كان على حقّ»، تو خوشحال میشوی تقلید تو بکند ولو علی باطل، از این که دنبال نظر خودش باشد ولو علی حق! میخواهد بگوید میزان تو همین منطق است و تو عاشق منطق هستی. عاشق حق نیستی. ما میرویم قبل از زمان واضع منطق، یک کسی درست فکر بکند و راه درست برود، تو میگویی که حتماً باید دنبال تو بیاید؟! «و هذا هو الجهل المبين، و الحكم المشين»، «شین» زشتی و ناجوری است؛ قبیح.
الآن مغالطه ای که سیرافی اینجا انجام داد چیست؟ خب شما برو قبل از زمان واضع منطق، تو میگویی که معانی با چند تا مطلب: نظر، رأی، اعتقاب، اجتهاد؛ همهی اینها کارهای ذهنی است که میخواهی به معانی برسی. آیا آن کسانی که قبل از واضع منطق بودند و میگویی «أتدبّر کما تدبّروا» مثل آنها تدبّر میکنم، بسیار خوب! آنها که قبل از وضع منطق بودند و تدبر هم میکردند، خلاصه گاهی اختلاف داشتند در فکر یا نه؟ خروجیِ فکرشان دو تا میشد یا نمیشد؟ خب باید رفع اختلاف کنید. نمیتوانی به صرف این که خودت را میبری به قبل از زمان منطق، بگویی دیگر راحت شدم. «أتدبّر کما تدبّروا»؛ آنها هم «کانوا یتدبرون و کانوا یختلفون». در اختلاف که نمیشود، هر دو خروجی حق باشد. یکی نتیجه میگیرد زمین گرد است، یکی دیگر نتیجه میگیرد زمین استوانه است. زمین هم که یکی از این دو تا بیشتر نیست و معلوم است که چون واقع بیشتر از یکی از اینها نیست، این دو نفری که تدبر کردند، یکی از اینها حق است. شما باید تعیین کنی چطور شد که خروجیِ یکی اینطور شد؟
خب خط میکشیم زیر عبارتِ «چه شد». یعنی قبل از وضع منطق، دو نفر هر دو تدبر کردند، خروجی شد متناقض؛ خروجی شد محل اختلاف. چه شد که خروجی دو تا شد؟ اگر این سؤال را بخواهی جواب بدهی یعنی منطق. نمیتوانی که فرار بکنی و بگویی اینها را «أتدبر کما تدبروا»! منطقی که نمیگوید تدبر نکنی؛ نمیگوید تدبر نمیکردند؛ میگوید چون تدبر کردند و اختلاف پیش آمد و خروجیِ نظر و تدبّر دو تا شد، من میخواهم بگویم چه اتفاقی افتاد که دو تا خروجی داشت. خلاصه یکی از آنها اشتباه کردند.
شاگرد: جاهایی هم که با هم اشتراک داشتند، چه بسا هر دو اشتباه کردند.
استاد: بله؛ آن هم ممکن است. به عبارت دیگر این «اعتقاب»ی را که آورده است – نظر، رأی، اعتقاب – «إِعتَقَبَه» یعنی پیگیری کردن. پیگیری گام است، مسیر است، سِیر است و انسان در مسیر اشتباه میکند.
شاگرد1: ممکن است اشتباه از صورت باشد و ممکن است از ماده باشد. در صورتی این اشکال به سیرافی وارد است که ما مدّعی باشیم منطق هم مادّه را تضمین میکند و هم صورت را. خب الآن اینطوری که در مورد منطق میگویند و معروف هم هست این است که فقط صورت را بحث میکند. پس بنا بر یک احتمال، جواب سیرافی داده نشد.
استاد: ما این را قبول بکنیم که فکر دو بخش دارد: صورت و ماده. خب از ناحیهی صورت، ممکن است اشتباه پیش بیاید یا نه؟
شاگرد1: بله.
استاد: خب بس است. پس فی الجمله نیاز به منطق ثابت شد. تمام.
شاگرد2: ما که نمیخواهیم بگوییم منطق همه چیز را جواب میدهد و….
استاد: ادعای متّی چاقتر از این مطلوب بود. واقعاً کسی بگوید «لایُعرَف جمیع…. الا بالمنطق» و کسی که «عَرَفَ المنطق، فقد عرف جمیع الحقائق». این دارد اشتباه میکند. منطقیین بزرگ هم این را نگفتند. اما ما فعلاً میخواهیم فی الجمله نیاز را بگوییم. سیرافی میخواهد سلب کلی بگوید. میگوید ما اصلاً کاری با منطق نداریم. معانی را با فکر و … به منطق چه کار داریم؟
اما در مورد ماده هم، چند جلسه قبل عرض کردم که استرآبادی ایراداتی را به منطق میگیرد. مرحوم شیخ هم در رسائل – چاپ الآن رسائل هم شاید 3 الی 4 صفحه رسائل باشد. حرفهای امین الدین استرآبادی را میآورند. آن استاد ما میگفت به نظر من شیخ بی میل نبودند به اینها. بعد اشکالش را میآورند؛ اما این که همهی حرفها را بیاورند، آن جهات حق کلام او را شیخ انصاری به آن نظر داشتند. خب ایراداتی هم میگیرد که روی حساب فضای بحث، قوی است.
برو به 0:12:05
شاگرد: یعنی مرحوم شیخ بی میل به چه چیزی نبودند؟
استاد: به این که اشکالات امین الدین به منطق و فلاسفه وارد است. ایشان اشکالاتی میگیرد به منطق و به اختلافات فلاسفه. میگوید هر کدام ادعای بداهت میکنند در هیولا. یادتان هست دیگر. میگوید او میگوید واضح است که وقتی مثلاً یک ظرف آب را دو تا کردید، یک موجود معدوم شد و دو وجود جدید پدید آمد. آن دیگری میگوید واضح است که در یک لیوان آب، الآن چیزی پدید نیامد، همان بود که دو تا شد. آنهایی که میگویند هیولا داریم با آنهایی که میگویند هیولا نداریم، استدلالاتشان را امین الدین میآورد و بعد میگوید اینها در چیزهای واضح اختلاف میکنند. کدام درست میگویند؟
بعد در مورد منطق میگوید،اشکالی را که بعد او میگیرد -که اگر در حافظهام درست باشد، که این مهم است- میگوید معمولاً اشکالات از ناحیهی صورت، کم است. یعنی اگر استقراء کنید در جاهایی که بشر اختلاف کردند، در هزار مورد اختلاف، زیر صد تا اشتباهشان از ناحیهی صورت است. این اشکال، باز سنگین است. یعنی نیاز به منطق هم که ثابت شد، نیاز کمی میشود. این هم از یک ناحیه. جواب این اشکال چیست؟
در ناحیه ماده هم گفت که منطقیین فقط تقسیم بندی کردند و ضابطه ارائه ندادند. آن هم حالا ممکن است. علی أی حال منطق ماده و چیزهای دیگرش را هم ….. . یکی از بهترین چیزهایِ علومی که امروزه اگر خوب بسط پیدا کند، هست، روش شناسی است. روش شناسی یعنی دارد به ما میگوید که شما نبایست تحقیق در یک مادهای را، انتظارش را از منطق داشته باشید. باید روش صحیح را اعمال کنید، آن وقت منطق به شما کمک میکند. پس خود روش شناسی باز یکی از شعبههای مهم منطق است. روش شناسیِ درک یک واقعیتی که روشش چیست.
شاگرد: یک بخشی از چیزهایی که بحث میشود،همین است، برای این که تشخیص بدهند علم از غیرعلم چیست.
استاد: برای تمایز روش علمی با روش غیرعلمی.
شاگرد: بعضیها تمایز را به روش میدانند و بعضی به چیزهای دیگر. آنهایی که به روش میزنند، مفصل در این قضیه بحث کردند.
استاد: علی أی حال میخواهم عرض کنم که به صرف این که ایشان میگوید من خودم به دست میآورم، توجه نکرده است که نظر آنها باعث اختلاف هم میشده است.
شاگرد: حالا اگر آقای سیرافی بگوید ما همان کاری را انجام میدهیم که قبل از واضع منطق مثلاً انجام میدادند. بالاخره آنها اختلافاتشان را یک طوری حل میکردند. کما این که بعد از آن که منطق هم آمد باز اختلاف وجود دارد. بالاخره این اختلاف را یا سر منطق حل میکنند یا یک طور رفع و رجوعش میکنند.
استاد: بله؛ جوابش این است که همین مسیر اتفاقاً طی شد. اختلافات کردند؛ ارسطو احساس کرد که باید رفع اختلاف کنیم. دید با نوشتن منطق، آن بخش اختلافاتِ سر صورت فکر را میتوانیم برطرف کنیم. و بعد از این که منطق نوشت، اختلافات برطرف نشد؛ اما اختلافاتی که در اشکال قیاس و شرائطش بود برطرف شد. یعنی بخشی از اختلافاتی که مربوط به منطقی بود برطرف شد. این را نمیشود انکار کرد. و لذا شاهدش هم این است که خود بزرگان نبوغ فکری بشر، نیاز به منطق و خوبیِ آن را دیدند. یعنی همان زمان ، بزرگی مثل فارابی که شاگرد متّی بود و نحو هم بلد بود، یک کاری کرد که….؛ متّی اصلاً اسمش نمانده و الآن ما با یک مناظره اسم او را میشنویم. با این که استاد بزرگ بود. اما خیلی بعید است که شما یک کسی مثلاً 30 سالش شده باشد و اسم فارابی به گوشش نخورده باشد، چون او درست کار کرد. فهمید که من باید منطق را نه چاقتر کنم و نه لاغرتر. همانی که هست را بگویم. وقتی فهیمانه و حکیمانه با عنصر منطق برخورد کرد، میخش را کوبید. بعد از فارابی، ابن سینا که آمد، نابغهی زمان خودش بود، دید نمیشود منطق را کنار بگذاریم. تلاش کرد و منطق نوشت و حرف زد.
من خودم نشنیدم. آن شاگرد از حاج آقا عبارات زیاد شنیده است. میگفت یک دفعه حاج آقا فرمودند آن کسانی که منطق را خواندند فکرشان مستقیمتر است. چه بسا هم این را نمیشود انکار کرد. ابن تیمیمه با منطق بد است. خب یک جایی میآید استدلال میکند؛ میبینی اگر در منطق ورزش فکری کرده بود اینطوری حرف نمیزد، تمام. یعنی نمیشود انکار کرد کسی که منطق خوانده است، علی أیّ حال ذهنش یک نحو نظم و ضابطه و … دارد و همینطوری حاضر نیست که جلو برود و چه بسا او در استدلال منضبطتر است.
کما این که هندسه همینطور است. برای خیلی از کسانی که ذهنشان حالت تذبذب دارد – من اینطوری تشخیصم است و عرض هم کردم – مثلاً هندسه را بخوانند، اصول اقلیدس را بخوانند، ذهنشان مستقیم و منظم میشود. همینطور جدا میکند عناصر فکری را. هر چیزی را با هر چیزی مخلوط نمیکند. اینطوری نقل کردهاند که عبارت عربیاش بالای سر در مدرسهی افلاطون نوشته بود به صورت تابلو: «من لم یتعلّم الهندسة لایدخلنّ المدرسة». یعنی هندسه باید بخوانی تا اینجا بیایی. یعنی ذهن منظم اینطوری.
علی أی حال ارسطو برای همین، این کار را کرد، برای این که بخشی از اختلافات را رفع کند و چون منطق، فقط بخشی را رفع میکرد، به هدف خودش رسیده است. مدوّن شده است تا الآن و منطقیین اجازه نمیدهند هر کسی هر حرفی بزند. شما دیدید خیلی جاها یک کسی که استدلال میکند، با ضوابط منطقی میآیند و جلویش را میگیرند. نشانش میدهند که اشتباه کردی. خب پس بخشی از اختلافات برطرف شده است. بخشی از آن هم میماند به خاطر این که شأن منطق نیست.
برو به 0:18:43
شاگرد: منظورتان از آن شأن، تصحیح ماده است؟
استاد: تصحیح ماده هم باز هنوز حرف دارد. چون حالا آن گسترده تر است. درست است که استرآبادی گفت منطقیین در ماده، فقط تقسیم کردند و ضابطه ارائه ندادند، درست هم بود. یعنی شما هیچ جا در صناعات خمس برخورد نمیکنید که بگویند که کلُّ کذا – با یک نشانه– فهو یقینیٌ. میگویید مثلاً اولیات چیست؟ بدهیاتش ستّ است. اولیات چیست؟ قضایایی که تصور موضوع و محمول کافی است برای تصدیقش. این، تعریف است. خب حالا اختلاف کنید؛ یک قضیه میگویید، آن شخص بگوید که این لایکفی؛ آن شخص دیگر میگوید یکفی. منطق به ما چه میگوید؟ چه چیزی به دست شما میدهد که بگوید «ببین یکفی»!
شاگرد: اجمالاً همان حرف است -که البته شما آن روز هم نپذیرفتید- که ما همینطور عقب عقب برویم، ارجاع بدهیم تا برسیم به اجتماع نقیضین. یعنی به نظر میرسد که در صناعات خمس فقط همین یک حرف، اگر درست باشد، برای تصحیح ماده فقط میتوانیم به همین تمسک کنیم که برگردیم به استحالهی نقیضین.
استاد: بله، این برگرداندن را، حتی اگر قبول بکنیم یک اشکال دیگری دارد. حالا مبنائیِ مطلب را کاری ندارم؛ قبول کردیم که برمیگردد به یک پایه ای که مبنای همهی فکر است. سؤال: آیا از تناقض میشود سایر مطالب را به دست آورد یا نه؟
شاگرد: نمیشود به دست آورد؛ ولی میشود با آن محک زد که مثلاً این گزاره درست هست یا نیست؟ چون هر گزاره ای که در آن شک بشود، باید اثبات شود. همینطور که بخواهیم اثبات کنیم، آخرش به اجتماع نقیضین میرسد. آن را که پذیرفته باشیم بقیهی قضایا هم اثبات میشود؛ حالا یا صحتش را یا سقمش را.
استاد: پس هر کس تناقض را قبول دارد، همینطور به صورت دومینو تا آخر میرود و همه چیز را بلد میشود….
شاگرد: نه؛ صحت و سقمش منظور من است. نه این که گزارهی جدید برای ما تولید بکند. گزارهی «الف ب است» اینکه صادق هست یا نیست، این را میتوانیم …
استاد: یعنی مثلاً وقتی دو نفر نزاع میکنند که زمین گرد است یا استوانه است، چون تناقض را هر دو میدانند، خلاصه اختلافشان برطرف میشود؟
شاگرد1: هر کدام برای این که گرد هست یا نیست، گزارههایی در صحت مدعای خودشان دارند. باید برویم سراغ آن گزارهها. همینطور عقب عقب میآییم تا جایی که …
استاد: مطمئن میشویم گرد است یا استوانه است؟ اینطور؟
شاگرد2: ظاهراً کلام ایشان ناظر به این است که کسانی که اشتباه صحبت میکنند، از آن استحالهی تناقض غفلت کردهاند. لذا وقتی که استدلال میشود و به استحاله تناقض برمیگردانند، تنبّه به شخص میدهند که این استدلال شما…
استاد: میخواهم بگویم تناقض به عنوان یک مبنا –نکته دقیق است – خیلی فرق دارد با عدد. شما در عدد چه میگویید؟ میگویید یک واحد داریم، 1؛ من همین 1 را برمی دارم، همینطور تکرار میکنم. میگویم واحد و واحد، پس شد 2. واحد و واحد و واحد، پس شد 3. بی نهایت عدد درست کردم. دوباره هم جمع میکنم… پس تمام علم حساب و مجموعهی بی نهایت از چه چیزی درست شد؟ از یک مبنا، از 1. کاری و چیز دیگری نداشتم. واحد بود و خلاص. با تکرار واحد. آیا تناقض هم اینطوری است؟
شاگرد: اگر یک کسی میگوید که زمین مسطّح است، یک صغری و کبری دارد. ما میرویم سراغ صغری و کبرایش که ببینیم میتواند آنها را اثبات بکند یا نه. حالا یا آنها را نمیتواند اثبات کند، که خب حرفش باطل میشود. یا این که میتواند ثابت کند که حرفش اثبات میشود. اگر هم ارجاع بدهد به قضایای دیگری، همین طور میرویم سراغ آن قضایا. یکی یکی میرویم تا …
استاد: شما الآن از بالا دارید میآیید به طرف مبنا. یعنی میگویید زمین گرد است، استدلال او را ببینیم و برویم برویم برویم تا برسیم به بدیهیات، پایه.
شاگرد: فقط صغری و کبری به تنهایی و جداجدا؛ نه در قالب استدلال.
استاد: حرفی نیست. شما مگر نگفتید هر چه که فکر باشد، میرود و میرود تا میرسد یک جایی که آنجا میایستد؛ میشود مبنا. از بالا آمدیم، رفتیم رسید به آن کف؛ به آن مبنایی که دیگر آنجا ایستادیم. حالا از آن طرف بیایید بالا. چرا از این طرف میروید؟ پس یک مبنایی داریم دیگر؛ میخواهیم از آن پایین شروع کنیم، بیاییم بالا. ما با ضمّ دو تا مبنا به همدیگر، به یک چیز یقینی میرسیم یا نه؟
شاگرد: نه؛ صحت و سقمش را تشخیص میدهیم. یقین میکنیم که صادق است یا کاذب
استاد: چه چیزی را؟ ما که هنوز چیزی نداریم. ما فعلاً یک مبنا و گزارهی یقینی داریم: «التناقض محال». «الکل اعظم من الجزء». چند تا مبنا داریم دیگر. سراغ بالا نروید. اصلاً ما هنوز بالا را نداریم. معدوم… فقط مبنا هست و یقینیات. جای دیگر که نمیخواهیم برویم. ما میخواهیم از یقین شروع کنیم. پس هیچ چیزی غیر یقینی در کار نیاورید. همان مبنایی که شما میگویید به آن رسیدیم و مرز است و خط است و دیگر تمام شد و آنجا دیگر یقینی است، آنجا بروید. حالا چطور میخواهیم حرکت بکنیم؟
شاگرد: خب وقتی آن را پذیرفته باشیم، قضایایی که هم سنخ با آن ادعای ما باشد … .
استاد: ادعایی ما نداریم؛ هیچ.
شاگرد: فرض این است که ما میخواهیم برای زمین اثبات کنیم که مسطّح است یا کروی.
استاد: ما میخواهیم از این مبانی شروع کنیم برویم جلو. هیچ چیز دیگری هم نداریم.
شاگرد: استحالهی اجتماع نقیضین را که پذیرفتیم، هر قضایایی که هم سنخ با آن مدعای ما باشد، اینها را جمع میکنیم که یقینی باشد. هم برای ما و هم برای طرف مقابل. وقتی که هم سنخها را کنار هم گذاشتیم…
استاد: اینها یقینیات باید باشند ها! غیریقینی هنوز نداریم.
شاگرد: فرض هم بر همین است
استاد: این مبانی را که جمع میکنیم باید به آن برسیم دیگر.
شاگرد: بله؛ همینطور گامهایی که فرمودید برمیداریم، با این گامها میرسیم تا آنجایی که آن اثبات میشود.
استاد: نمیشود. چون اگر مثل عدد بود، میشد؛ چرا؟ چون میگفتیم این یقینیها را تکرار میکنیم، با همدیگر میچسبانیم و میرسیم به آنجا. اما در نظام معرفتی این نیست. مشکل کار همین است. یعنی استحاله تناقض را ضمیمه کنید به «الکل اعظم من الجزء»؛ ضمیمه کنید به یکی دیگر از بدیهیات؛ وقتی ضمیمه میکنید نمیتوانید نتیجه بگیرید که زمین مثلاً گرد است.
شاگرد: پس اگر این طور باشد ما نباید هیچ استدلال یقینی داشته باشیم؛ چون این استدلال یقینی که همه پذیرفتهاند، همگی شالودهاش همینطوری است. یعنی اینها -چه از پایین به بالا و چه از بالا به پایین برویم- یک مجموعه قضایای یقینی است که مورد توافق طرفین هست و همه اینها را پذیرفتهاند، باید از این قضایا استفاده بکنیم تا این که آن نظریههایی که در صغری و کبری واقع شده است، هم مورد قبول واقع شود؛ و بعد بر اساس قواعد صوری به آن نتیجهی یقینی رسیدیم. پس چون اینها را داریم، پس آن هم هست دیگر.
استاد: نه، شما آن موردی که دارید درست است. من که نگفتم اصلاً نمیشود. ما میگوییم کل نظام حساب از اعداد تشکیل شده است؛ اما آیا کل نظام معرفتی بشر را، با یقینیات میشود ساخت یا نه؟ این یک سؤال است. بعض یقینیاتی که داریم که میشود برهان بر آن اقامه کنند و آنها را به بدیهیات برگردانند، شما فی الجمله اش را گفتید و ما هم قبول داریم. یعنی یک جایی هست که یک چیز برهانی داریم. برهان یعنی چه؟ یعنی شما قشنگ نشان بدهید که ببین چطور به بدیهیات برمی گردد. برگشت به بدیهیات. خب این یک مورد است. از پایین که شروع میکنیم میخواهیم همهی معارف را بسازیم. آیا این مبانیِ یقینی میتواند تمام معارف ما را تشکیل بدهد؟ همینطوری که یک بخشی از آن را شما نشان دادید. یکی از آن را نشان دادید که برگشت به اینها. ولی آیا اینها میتواند همهی معارف را بسازد؟
برو به 0:26:59
شاگرد: غیر از ادعای متّی، دیگر کسی چنین ادعایی ندارد که منطق … فقط جاهایی که محل نزاع هست را میگوییم …
استاد: خب؛ اگر اینطوری است پس بازگشت ما رفت روی هوا. یعنی ما از پایین که میخواهیم بالا بیاییم، از ضمیمهی یقینیاتِ مبنا، فقط یک بخشی، از ترکیب اینها تحصیل میشود. اصل موضوع چه بود؟ یک اصل موضوعی فرض میگیریم و قضایا را ثابت میکنیم. هزار هزار چیزهای دیگری داریم که نمیتواند به اینها بازگشت بکند. اگر میتوانست بازگشت کند که از پایین هم میتوانستید بسازید و به بالا بروید. وقتی از پایین نمیتوانید بسازید، بروید بالا، پس آنها هم نمیتواند برگشت بکند به این. وقتی نتوانست برگشت بکند، نمیتوانیم بگوییم همهی معارف ما برمی گردد به این پایین. اگر برگردد، باید بتوانید از پایین هم بسازید بروید به بالا. مقصودم را رساندم؟
شاگرد: این نتیجهاش این نیست که دیگر آن استدلال یقینی نیست، یعنی آن سخن درست نیست؟
استاد: بله؛ یعنی همان چیزی که خود شما میگویید. میگویید در محدودههایی ما برهان نداریم.
شاگرد: یقینی نیست به این معنا نیست که درست نیست. بلکه منظور این است که برهانی نیست.
استاد: شما میگویید در این حوزه … مثلاً چرا در اعتباریات میگویید «لابرهان علیها» آنهایی که میگویند؟ میگویید چون حوزهی اعتباریات، برهان برنمی دارد تا من بخواهم آن را به بدیهیات برگردانم. همینطور است در محدودهی چیزهایی که برهان برنمی دارد، مثل طبیعیات. طبیعیاتِ حکمت – که حکمت قدیم یک بخش عظیمش طبیعیات بود – برهانی که در الهیات میآورید، نمیشود در طبیعیات آورد.
شاگرد: چون نفی و اثبات ساکت میشود.
استاد: ساکت میشود؛ احسنت. ما یک مدعا داریم، یک مطلوب داریم؛ اما در نظامی که از مبنا که قرار شد… بخواهیم اینها را جفت و جور کنیم و همینطور به صورت پشت سر هم ضمیمه کنیم تا نتیجه بگیریم آن قضیهی طبیعیه را، نمیتوانیم اثبات کنیم. لذا گفتم روش شناسی مهم است. یعنی روش به دست آوردن یک قضیهی طبیعیه، روش ترکیب آن بدیهیات اولیه نیست. اینطور نیست که لو خُلّی الانسان و عقله و آن مبنا، با ترکیب مبانی – مثل علم حساب که با ترکیب عدد به آنها میرسید – با آن ترکیب مبانی هم به آن برسید. پس یک بخشی را ما نداریم. لذا در آن بحث منطق و… باید بیشتر کار بشود. اینها باز حرف دارد.
شاگرد: فرمایش شما این میشود که منطقیین یک سری مباحث نظری را به مباحث بدیهی برگرداندند و بعد این را به همه جا تعمیم دادهاند.
استاد: احسنت. آنهایی هم که فهیم باشند، تعمیم هم نمیدهند. مثلاً هرگز ابن سینا که طبیب هم هست، نمیآید بگوید من در طب برهان میآورم.
شاگرد:همین بازگشت به بدیهیات را عرض میکنم که بحثش در منطق هست و تقریباً مطلب مسلّمی در منطق است. همین قاعده را منطقیین تعمیم میدهند که در منطق -غیر از اختلافاتی که در صورت هست- اختلافاتی که در غیرصورت هست را، ما میتوانیم به بدیهیات برگردانیم.
استاد: نه؛ خودشان اینطور نمیگویند. اصلاً صناعات خمس یعنی چه؟ صناعات خمس یعنی ما یک برهان داریم که به بدیهیات برمی گردد. ما یک مشهورات داریم، مقبولات داریم، مظنونات داریم… که برهان نیست. برهان نیست یعنی در سلسلهی برگشت به مقدمات اولیه، شما نمیتوانید آنها را به بدیهیات برگردانید. ولی هستند و شما حرفش را میزنید و در زمینهی آن جلو میروید و مطالبی دارید.
علی أی حال این مطلب مهمی است در این که ما در مبناگرایی، با بدیهیات اولیه میخواهیم چه کار کنیم؟ اگر میخواهیم بخشی از معارف بشر را به آنها برگردانیم، مبناست و خوب است. اما اگر بخواهیم جمیع معارف را با سلسله مراتب قطعی برگردانیم به بدیهیات اولیه، این نمیشود و مثل حساب نیست. دو ریخت است.
ایشان وارد میشود در آن حرفی که قبلاً گفت. «ومع هذا، فحدّثني عن الواو ما حكمه»؟ حرفش را برمی گرداند؛ میگوید یک «واو» عربی را برای من بگو؛ با این همه ادعایی که داری «فإني أريد أن أبيّن» میخواهم که بیان کنم «أنّ تفخيمك للمنطق لا يغني عنك شيئا»، همینطور میگویی منطق را هر کس که دارد، همه چیز را دارد. تو یک «واو» عربی را بلد نیستی برای من توضیح بدهی. آن وقت میگویی که….، «و أنت تجهل حرفا واحدا في اللغة التي تدعو بها» به آن لغت «إلى حكمة يونان، و مَن جهل حرفا! أمكن أن يجهل حروفا، و من جهل حروفا جاز أن يجهل اللغة بكمالها، فإن كان لا يجهلها کلها و لكن يجهل بعضها»، بعضش را هم که نمیداند ناقص است. وقتی که ناقص است، نمیداند مطلوب را خوب رساند یا نه.
«فلعلّه يجهل ما يحتاج إليه»، این جمله خیلی جملهی حکیمانهای است. کسی که بعضی از چیزها را نمیداند و اقتحام میکند، چه بسا همان بعضی را که نمیداند، مورد نیاز او است و او چون خبر ندارد، نمیداند که این مورد نیاز او است و اگر میدانست… چون در نیازها، ما دو تا جهل داریم: جهل بسیط و جهل مرکب. گاهی است که شما به یک چیزی نیاز دارید و میدانید آن چیزی را که به آن نیاز دارم، نمیدانم. این جهل بسیط است. اما گاهی است که واقعاً شما به یک چیزی نیاز دارید؛ ولی خودتان هم نمیدانید که این را الآن نیاز دارید. میروید تا آخر، نتیجهی غلط هم میگیرید. میگوید: «و لعله یجهل یحتاج ما الیه». این «لعله» یعنی جهل مرکب. یعنی یک چیزی را نمیداند، این را هم نمیداند که الآن نیاز دارد به این مجهول خودش. اگر بداند که میایستد. چون نمیداند، میرود جلو و جهل مرکب دارد.
«و لا ينفعه فيه علم ما لا يحتاج إليه»، بخش دیگری را که غیرمحتاجٌ الیه است، چه فایده ای دارد که میداند؟ «و هذه رتبة العامّة أو رتبة من هو فوق العامة بقدر يسير، فلِمَ يتأبّى على هذا و يتكبّر، و يتوهّم أنه من الخاصّة و خاصة الخاصّة». میگوید کسی که یک «واو» بلد نیست، از عموم مردم هم پایینتر است، حالا میخواهد بگوید من خاصّه هستم و خاصّة الخاصّة! «و أنه يعرف سرّ الكلام وغامض الحكمة و خفيّ القياس و صحيح البرهان»
برو به 0:33:55
«واو»ی را که او مطرح کرد- جلسات قبل هم عرض کردم- منظور او فقط این بود که به عنوان یک مطلب واضح بگوید و خودش هم تصریح کرد. اما خیلی جای مهمی رفت. یعنی عملاً سیرافی رفت یکی از ادات منطقی بسیار مهم را مثال زد و منظور و دیدگاه او هم نحوی بود؛ اما مگر «واو» او را رها میکند؟ مگر «واو» فقط در نحو کارایی دارد؟ در خیلی جاهای دیگر هم مهم است.
یک جلسه ای بود دو چیز مطرح شد و قرار شد ببینم؛ همان روز دیدم؛ ولی به خاطر این جلسات متعدد، فراموش میکردم که خدمت شما عرض کنم. یکی آن بود که استاد سقراط، فیثاغورث بود یا نبود؟ آن را مراجعه کردم و دیگر یادم رفت عرض کنم. ظاهراً لااقلش روی حدود 30 سالی تولد و وفات او با همدیگر شاید فاصله داشته باشد. آن چیزی که خیلی طولانی بعضی آقایان گفتهاند شاید نباشد. حدود 500 قبل از میلاد وفات فیثاغورث را گفتهاند. اما تولد سقراط، 470 قبل از میلاد است. پس سقراط که استاد افلاطون بود، نمیتوانسته شاگر فیثاغورث باشد، روی این نقلی که گفتند. حالا تا بیشترش را تأمل کنید. 470 قبل از میلاد به دنیا آمده و حال آن که فیثاغورث، 500 قبل از میلاد وفات کرده است. یعنی 30 سال بعد از وفات فیثاغورث، آن طوری که حدس علمی و نقل کردند. – پس سقراط شاگرد خارجی او نبوده است، شاگردِ مطالب و حرفهای او بوده است. این یک نکته مربوط به آن جلسه.
یکی هم برای «واو» که عرض کردم، برویم، ببینیم در آن اولین لغات، چطوری به کار میرفته است؟ آن چیزی که من مراجعه کردم -و شما هم بیشتر دنبالش را بگیرید– در لغت فنیقیها که حروف الفبا را ابتدا آوردند و اسم بود، «الف» را که فنیقیها میگفتند یعنی گاو نر. اینطوری نقل کردهاند. «الف» یعنی «ثور»، در لغت آنها. الف، بتا، گاما، دلتا … اینطور تعبیری در لغتشان دارند. همینطور میآید تا به «واو» که میرسد، «واو» به معنای «چنگک» است. مثلاً «بتا بِیت». آنها میگفتند «بیت». «بیت» به معنای خانه در لغت فنیقیها.
شاگرد: عین یونانی است؟
استاد:خیلی قبل از یونانیها بوده است.
شاگرد: یعنی یونانیها هم از آنها گرفتهاند؟
استاد: بله؛ لغت یونان متأخر از فنیقیها بوده است. «بتا- بیت»، یعنی خانه. «الف»: گاو نر. «گاما»: جَمَل، یعنی شتر. جمل، گَمَل، گاما. گاف بوده که شده جیم. گاف و جیم نزدیک هم هستند. حدود شانزده تا، هفده تا بوده است، کم بوده است. خود فنیقیها، اولین الفبایی که میگویند این بوده است. الفبای نوشتاری، اولین نوشتاری برای فنیقیها است. در آن مباحثه هم عرض کردم که فنیقیها، لغت یونانی است که به کنعانیها میگفتند. یونانیها به ساکنین لبنان و فلسطین و این منطقه، میگفتند فنیقی. الآن هم که ما میگوییم فنیقیها، در لغت قدیم خودمان میگوییم کنعانیون. اهل کنعان، همین فنیقیها بودند که اولین الفبای نوشتاری برای فنیقیها یعنی کنعانیها است.
آن وقت «واو» به معنای «چنگک» است. دیگر حالا درست است یا نه، من خیلی تردید دارم در صحت اینها. فقط دارم نقل میکنم آن چیزی را که میگویند. این که درست هست یا نیست، باید بیشتر تأمل کنیم. شواهدی هست و در ذهن من بوده که این مطالب مخدوش است و معلوم نیست. ولی فعلاً حالا … الآن به این مرجعهای بین المللی مراجعه کنید، حروف الفبا را اینطوری میگویند و لغت هم اینطوری معنا میکنند. «واو» به معنای «چنگک». «چنگک» و … بعید است و حالا توضیحش را بعداً انشاء الله عرض میکنم. احتمال چیزهای دیگری هست در این که «واو» را ریشه یابی بکنیم و این چیزی که سیرافی گفت، ریشهی حسابی دارد در همهی لغات و همچنین منطق.
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
نمایهها:
روششناسی درک واقعیت، ضرورت منطق، جایگاه منطق، فایده منطق، معنای واو، اصل تناقض، بدیهیات اولیه، مبنا گرایی، معرفت شناسی، حوزه اعتبار مبناگرایی، اصل موضوعی،
اعلام:
فیثاغورث، سقراط، افلاطون، متّی، سیرافی، فارابی، ابن سینا، استرآبادی
دیدگاهتان را بنویسید