مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 2
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع این جلسه: بررسی و تحلیل یکی ازسنگین ترین اشکالها به جزء لایتجزء
صفحه 281 بودیم به کلمه محال بالظاهر رسیدیم .
شاگرد: بالضروره بود.
استاد: بله یک نسخه خطی دیگری بود که آقا عکسش را فرستادن مختصر هم نکرده است و بالتفصیل بالضروره نوشته و این شاهد است که ناسخ در آن نسخه مسامحه کرده و بالظاهر را آورده اینجا ضاد است نه ظاء در بعضی جاها طا ظا را ظین میگویند تا اینکه امتیازی باشد.
شاگرد: به صاد ضاد ضین میگویند .
استاد: ضاد که ضاد است طا ظا را ظین میگوین و صاد ضاد که اسم دارد.
شاگرد: ما فکر میکردیم عوام الناس اشتباه میگویند و ظین را زیاد میگویند .
استاد: خیلی گفته میشود .
شاگرد: قدیمی ها خیلی میگویند.
استاد: بله طا ظا را میگویند ظین مثل عین غین ضاد که ضاد است روایت مشهور است که میفرماید. انا افصح من نطق بالضاد پس ضاد، ضاد است. اما طا ظا با را زا چون شباهت به هم دارند اشتباه میشوند.
شاگرد : بعضی وقت ها زای هم میگویند که با ظا اشتباه نشود.
استاد: آن حرفی که را _ زا است را زای میگویند اما آن ها میگفتند را زا طا ظین برای اینکه با آن زا نزدیک و شبیه به هم هستند اشتباه نشود.
شاگرد: اما هیچکدام از این ها در ابجد و زبر و بینات تاثیر ندارد یعنی در محاسبه آن ها نمیآید.
استاد: در بینات تاثیر دارد ولی در زبر تاثیر ندارد و آن چیزی که در بینات معروف است همون ظا و زاء است اما ضاد در بیناتش الف و دال دارد.
شاگرد: درست است منظورم این است آن هایی که اینجور تلفظ میکنند مبتنی بر حساب زُبر و بینات دیگری است؟
استاد: نمیدانم.
شاگرد: یا اینکه نه فقط برای جلوگیری از اشتباه است.
استاد: من اصلا در فکر این نبودم، الان یادم افتاد که بگویم ظین چون شنیدم و زیاد گفته میشود اما آیا ریشه دار است یا در کتابی بوده یا بعض مدرسین برای اینکه فرق بگذاند؛ چون خیلی چیزها را معلمین برای سهولت متعلمین میگویند و کم کم رسم میشود آیا این هست یا نیست را باید یادداشت کنم و بعدا مراجعه کنم.
فإن قلت: يجوز أن ينتهي القسمة الخارجيّة ويبقى القسمة الوهمية، ثمّ ينتهي الوهميّة ويبقى الفرضية العقليّة، ثمّ ينتهي هي أيضاً، فلا يلزم إلاّ وجود الجزء في العقل لا في الخارج ولا في الوهم، وهو غير مستنكر، كيف، ولو لم يمكن وجوده لا في الوهم جزئيّاً، ولا في العقل كلّياً، لامتنع الحكم عليه بالامتناع.
قلت: الوجود العقلي الّذي يتوقّف عليه الحكم إنّما هو الصّورة، لا أن يحكم على موجود خارجيّ بأنّ فيه شيئاً بحسب الخارج غير منقسم بحسب العقل، واللاّزم من انتهاء القسمة الفرضيّة إنّما هو هذا لا ذاك، فليتفطن.[1]
خب با اجازه آن ان قلتی را که دیروز خواندیم که حاصل آن این بود که این شخص خواست با یک نحوی این ان قلت را گردن حکما بگذارد که چاره ای ندارید که جز لایتجزا را بپذیرید، خب در خارج که خودتان هم پذیرفتید که تا بی نهایت تقسیم جلو نمی رود اینکه جزء انفکاکی است و خودتان هم پذیرفتید و وهمی هم تفکیک میشود کرد ولی یک جایی کلیل و حاسر و عاجز میشوید پس میرسد به آن جایی که عقل تقسیم میکند.
در عقل هم به یک جایی میرسیم که دیگر جزء در عقل میرود یعنی اصلا جزء در خارج معنا ندارد به عبارت دیگری شما که میگویید جز لایتجزا نداریم این جا چاره ای ندارید که بگویید این تقسیم منتهی میشود و جزء لایتجزا عقلا داریم چرا در عقل داریم؟ چون خود شما میگویید جزء لایتجزا محال است پس معلوم میشود یک تصوری از آن دارید پس عقل شما یک تصوری از آن دارد که میگوید محال است، حالا چه چیزی محال است؟ «فثبت خلاف کلام حکما» خب حکما تا حالا میگفتند جزء لایتجزا نیست ولی این میگوید جزء لایتجزا هست اما در عقل وجود دارد.
برو به 0:5:41
ایشان میفرماید بین مفهوم و مصداق و خارج و ذهن خلط شده است آنی که میگوییم محال است و صورت الجزء الذی لایتجزا که محال است این صورت ذهنیه و عقلیه آن منظوراست اما این که میگوییم حتی تقسیم عقلی الی غیر النهایه میشود. جزء لایتجزا حتی عقلی هم نداریم نه یعنی صورت ذهنی عقلی نداریم یعنی در خارج جایی برسیم که عقل در خارج بایستد یعنی در خارج دیگر نمیتوانیم تقسیم را ادامه دهیم این مقصود است این را بین ذهن و مفهوم را با خارج مخلوط کرده پس ان قلت این شد که «فإن قلت: يجوز أن ينتهي القسمة الخارجيّة ويبقى القسمة الوهمية، ثمّ ينتهي الوهميّة ويبقى الفرضية العقليّة، ثمّ ينتهي هي أيضاً» حتما باید تقسیم عقلی پایان یابد چرا؟ چون ما باید به جایی برسیم که در عقل ما باید اسم جزء لایتجزا باشد چرا باید در عقل به جزء لایتجزا برسیم؟ چون خواه و ناخواه محال است تا در عقل به آن نرسیم نمیتوانیم بگوییم محال است باید برسیم، پس جزء لایتجزا عقلی داریم حکما میگفتند جزء لایتجزا عقلی نداریم پس داریم خب «ینتهی فی العقل فلایلزم ….. لا فی الخارج»که خود شما هم پذیرفتید و «لا فی الوهم» که وهم هم یک وقتی تمام میشود «و هو» یعنی اینکه جزئی نداشته باشیم مگر در عقل «غیر مستنکر» یعنی چرا حکما انکار کردن در حالی که حرف مستنکری نیست و میتوانیم داشته باشیم؟
«کیف و لو لم یکن وجود جزء لایتجزا لا فی الوهم جزئیا» که وهم به صورت جزئی آن را درک میکند «و لا فی العقل کلیا» یعنی کلی الجزء الذی لا یتجزا هیچکدام این ها نباشد «لامتنع الحکم علیه بالامتناع» و حال آن که شما حکم میکنید که ممتنع است پس یک جزء لا یتجزا داریم که بگوییم ممتنع است.
«قلت: الوجود العقلی الذی یتوقف علیه الحکم» آن جزء لایتجزایی که حکم بر امتناع آن متوقف است «هو الصورة» یعنی صورت ذهنیه آن معنای الجزء الذی لایتجزا است که صورت ذهنیه جزء لایتجزا است.
شاگرد: «الوجود العقلی» درست است؟
استاد: کتاب من اینگونه است «قلت الوجود» است.
شاگرد: کتاب ما یک الف کم دارد.
استاد: برای شما «قلنا» نوشته است؟
شاگرد: بله.
استاد: پس این به شکل «قلت الوجود» بوده است چون الف الوجود به ت چسبیده است ایشان قلت را قلنا خوانده اند و الا عدالت رفتار نشده است ان قلت را یک نفر میگوید و اگر قلنا بگوییم یعنی عدهای بیایند به جنگ یک نفر عدالت نیست. (خنده استاد وحضار)
«الوجود العقلی الذی یتوقف علیه الحکم انما هو الصورة» یعنی صورت ذهنیه اش است.
شاگرد: برای ما نوشته تصوره.
استاد: انما هو تصوره.
شاگرد: بله.
استاد: این هم بد نیست بلکه اوّلی که رسیدم «هو الصورة» که سریع عبارت را خواندم گفتم مقصودشان صورت جسمیه یا ذهنیه است آن تصوره دیگر این درنگ را نیاز ندارد «انما هو تصوره» این نسخه خوبی است.
«لا ان یحکم علی موجود خارجی» اینکه گفتید که حکم میکنیم به استحاله آنی که هست خب متناقض میشود «لا ان یحکم علی موجود خارجی لان فیه شیئا بحسب الخارج غیر منقسم بحسب العقل» این چنین چیزی را ما حکم نمیکنیم که این هست و غیرمنقسم است به حسب عقل اتفاقا میخواهیم بگوییم منقسم نیست از آن طرف هم میگوییم فی الخارج اگر هم رفتید «منقسم دائما بحسب العقل الی غیر النهایه» خب «واللازم من انتها القسمه الفرضیه انما هو هذا» دومی «و لا ذاک» به اولی برمیگردد . این که میگویید قسمت فرضیه منتهی شود این است که در خارج به یک چیزی برسید که عقل را تقسیم کند نه اینکه در ذهن شما به یک مفهومی برسید که اسمش باشد «الجزء الّذي لا يتجّزأ» و بعد بگویید محال است.
این حل ایشان برای این ان قلت است. البته اشاره کنم این مسئله بر اساس مبنای معروف حمل، جواب داده شده که «الجزء الذی لایتجزا» که محکوم علیه است «هو الجزء الّذي لا يتجّزأ بالحمل الاولی و الصورة الذهنیه اما الجزء الذی لایتجزا بالحمل الشایع حکمی بر آن صورت نمیگیرد چون وجودی ندارد. ما به آن حکم نمیکنیم چون وجودی ندارد این همان بحثی است که آیا این تقسیم به حمل شایع و اولی مشکلات را حل میکند یا نه؟ قبلا راجع به اوسعیت نفس الامر مباحثی را مطرح کرده بودیم که در چنین فضایی ما حکم را برای چه چیزی میآوریم. درست است که صورت ذهنیه «الجزء الّذي لا يتجّزأ» حکم بر او میرود اما حکمی که بر او میرود از باب خودش است یعنی «یستحیل الجزء الّذي لا يتجّزأ » استحاله [بر روی چه چیزی رفته است؟] یستحیل یعنی خود مفهوم استحاله دارد؟ یعنی خود این مفهوم که میگویید موجود است محال است؟ این که موجود است چگونه میگویید محال است پس استحاله به چه معناست و و صف استحاله واقعا برای چه چیزی است؟ صرف تفکیک حمل به حمل شایع و اولی جوابگو نیست و خود بنده در این زمینه ها خیلی فکر کرده بودم جلوترها و جواب نمیداد، نیازمند تأمل بیشتر و مقدمات بیشتر است.
برو به 0:13:27
شاگرد: ما در مورد عدم صحبت میکنیم؟
استاد: نه تنها در مورد عدم صحبت میکنیم بلکه راجع به امر مستحیل صحبت میکنیم و آن را به استحاله توصیف میکنیم و قضیهی آن هم صادق است آنی که موصوف به استحاله است شما میگویید به حمل اولی موضوع قرار گرفته است و آنی که به حمل اولی موضوع قرار گرفته موصوف به استحاله نیست.
شاگرد: وعاء صدقش کجاست؟
استاد: وعاء صدقش و وعاء اتصافش کجاست؟ کدام متصف به استحاله است؟ راه های مختلفی ممکن است عرضه شود طبق مبانی کلاسیک یک جور و غیر آن هم یک جور است. خیلی خُب این تمام شد.
فإن قلت: جميع الانقسامات الممكنة الخروج من القوّة إلى الفعل لا يخلو من أن يكون متناهية أو غير متناهية .
فعلى الأوّل: يلزم وقوف القسمة عند الانتهاء إلى الجزء الأخير، وهو خلاف ما قرّروه من أنّه يقبل الانقسام لا إلى نهاية.
وعلى الثّاني: يلزمُ ما ذكرتم من المحال.
قلت: تلك الاقسام ليست متناهية، ولا غير متناهية بالتّناهي العددي ما لم تصر معروضة للعدد، ولم تصر معروضة للعدد ما لم يعتبر عروض القسمة لها .
والاقسام الّتي تعرض لها القسمة بالفعل: إمّا في الخارج، أو في الذّهن متناهية، ولا يلزم وقوف القسمة مطلقاً، إذ الجزء الأخير وإن لم يكن منقسماً بالفعل لكن يمكن اعتبار القسمة فيه.
والحاصل: أنّ كلّ ما اعتبر عروض القسمة لها متناهية ولا يلزم وقوف القسمة، وما لم يعتبر عروض القسمة لها غير متّصف بالنّهاية واللاّ نهاية.[2]
«فان قلت: جمیع الانقسامات الممکنة الخروج من القوه الی الفعل لا یخلو» : این جا یک ان قلتی مطرح کرده که بسیار متین و سنگین است و به این زودی نمی شود جوابش را داد. لذا مرحوم صاحب شوارق را برده در فضایی که بگوید نه متناهی است نه غیر متناهی و از باب لایقفی بخواهند حلش کنند حالا یا حل بشود یا نشود.
ان قلت چیست:میگوید شما گفتید که جزء لایتجزا تا بی نهایت یتجزی محال است که به جایی برسیم که لایتجزی است ولی تقسیم و انفکاک خارجی در جایی میایستد. دیروز سه دلیل آوردند بلکه عده ای دلیل چهارمی هم اضافه کردند و ایشان یکی را قبول نکرد سه دلیل آوردند که جمیع این انقسامات انفکاکی الی ما لایتناهی در خارج ممکن نیست بیاید و گفتند محال است که انقسامات لایتناهی که بالقوه است بالفعل شود حالا ان قلت را خیلی خوب مطرح کرده است و رفته سر « جمیع الانقسامات الممکنة الخروج من القوة الی الفعل» شما گفتید بالفعل نمی شود اما امکانش را که رد نکردید خب این انقسامات «ممکنة الخروج من القوه الی الفعل» کاری به فعلیت خارجی آن نداشته باشید همان ممکنة آیا متناهی است یا غیر متناهی؟ اگر بگویید متناهی هستند خلاف حرف حکما است آن ها میگفتند که متناهی نیست. اگرممکنة الخروج را گفتید که متناهی نیست خب عبارت را بخوانیم «فان قلت جمیع الانقسامات الممکنة الخروج من القوة الی الفعل لا یخلو من ان یکون متناهیه او غیر متناهیه فعلی الاول» که متناهی باشد «فیلزم وقوف القسمه عند الانتهاء الی جزء الاخیر» جزء اخیر که رسیدید دیگر جزء لایتجزا شد «و هو خلاف ما قرروه» که خلاف حرف معروف است که جزء لا یتجزا نداریم «خلاف ما قرروه من انه یقبل الانقسام لا الی نهایة».
«و علی الثانی جمیع الانقسامات الممکنة الخروج» ببینید ممکن الخروج من القوه، کاری به فعلیت نداریم ممکن است اگر بگویید این ممکن الخروج غیرمتناهی است خُب همین امکان را دلیل بر استحاله اش آوردید و گفتید بالفعل نمیشود مگر شما نگفتید که این انقسامات محال است بالفعل شود پس یعنی ممکن نیست.
نگاه کنید ما یک امکان ذاتی داریم مثل انسان. یک امکان وقوعی داریم همان انقساماتی که شما گفتید نمیشود در خارج بالفعل شود آیا امکان وقوعی دارد یا ندارد؟ اگر بگویید امکان وقوعی دارد پس چطور گفتید محال است؟ اگر میگویید امکان وقوعی ندارد پس چطور حکما گفتند الی غیر النهایه میرود و امکان وقوعی را من اضافه میکنم.
برو به 0:18:52
شاگرد: ببخشید این جا از همان حالت اولش خبط حرف حکما نیست؛ چون حکما نمی گفتند انقساماتی که میتوانند به فعلیت برسند[محال است بلکه] میگفتند انقسامات بالقوه میشود گفت انقساماتی که ممکن است خروجشان از قوه به فعل.
شاگرد: بالقوه یعنی چه؟
استاد: ظرافتی که این ان قلت به خرج میدهد که پل زده است و بعدا عرض میکنم جوابش سخت است همین است میگوید حکما گفتند یک جسمی که هست بالقوه تا بی نهایت قابل تقسیم است.
شاگرد: اگر قوه نتواند بالفعل برسد که قوه نیست.
استاد: از این طرف دلیل آوردند که این ان قلت خیلی مهم است ببنید چیکار میکند؟ لذاست که فرمایش ایشان را نمی شود به این زودی البته جوابی میدهند و میخوانیم. او میگوید شما گفتید هر جسمی بالقوه اجزاء دارد و قابل انقسام است، تقسیم بالفعل ندارد اما تا بی نهایت قابل انقسام است. خب این امکان ذاتی است یا وقوعی فعلا اسمش را نمی بریم.
خود شما گفتید تا بی نهایت قابل انقسام است این یک حرف شما بود و حرف دیگر شما این بود که دیروز گفتید که انفکاک خارجی بالفعل صورت بگیرد محال است تا بینهایت برود این هم یک استحاله پس از آن طرف محال است به جزئی برسید که از حیث قوه، لایتجزا است از این طرف در خارج محال است به جزئی نرسید که لایتجزا. در انقسامات انفکاکی داردحتما باید به یک جزء برسید ولی انقسامات بالقوه وهمی و عقلی نباید به یک جزء برسید.
شاگرد: حاج آقا من تیکه ی دومش را نمی فهمم اینکه محال است انفکاک خارجی چرا از این لازم میآید که محال باشد به جزئی که قابل انقسام بالقوه باشد برسیم یا ما در خارج میرسیم که بالقوه امکان دارد اما بالفعل امکان ندارد. من نفهمیدم.
استاد: ببینید او ممکنة الخروج گفته است.
شاگرد: منظور شما همان فرمایش است که میفرماید وقتی گفتید بالقوه یعنی ممکن است به فعلیت برسد.
استاد: کلمه الخروج را در «ان قلت جمیع الانقسامات الممکنة الخروج» زیرش خط بکشید و تاکید کنید. این کلمه الخروج را یک واسطه قرار داده برای دو حرف حکما که یک حرفشان این بود انقسام تا بی نهایت ممکن است و یک حرفشان این بود انفکاک بالفعل تا بینهایت محال است همه آن چیزهایی که اول گفتید که انقسامات ممکنه ذاتی ممکن است با این کار نداریم. آن چیزهایی که بالفعل در خارج بیاید با این ها هم کاری نداریم. آن چیزهایی که ممکن است بیاید ما با این ها کار داریم. ممکنه الخروج من القوه الی الفعل ببینید میخواهد واسطه درست کند تا مچ آن ها را بگیرد.
شاگرد: آن ها که این چنین نگفتند.
استاد: میدانم نگفتن.
شاگرد: و الا ممکنة الخروج را قائل هستند یا همه آنها بالقوه هستند یا همه آنها به فعلیت رسیدند یا قوه آن ها نمیتواند به فعلیت برسد و دیگر حالت وسط ندارند.
استاد: ببینید آن هایی که گفتند تقسیم انفکاکی است خودشان قبول کردند که به حدی رسیدیم میتوانیم ادامه دهیم.
شاگرد: ادامه ذهنی یا ادامه خارجی؟
استاد: خیلی خُب ادامه ذهنی پس ممکن است خارج شود.
شاگرد: چرا خارج شود اصلا نمی تواند خارج شود اصلا حرفشان همین است.
استاد: استدلال آن ها چه بود؟ هیچ کجا نرسیدیم که بایستد.
شاگرد: چرا آن ها میگفتند اینقدر ریز میشود که نمیشود تقسیم کرد.
استاد: آن جا که استبعاد بود، ادله آن ها چه بود؟
شاگرد: ادله آنها چه بود؟
استاد: از تسلسل یا از تحقق الکثیر بلاواحد یا آن هایی که گفته بودند لازمه اش این است که بُعد بی نهایت تشکیل شود چهار دلیل بود نسبت به آن ادله به جایی نرسیدیم که بگوید این جزء است و خلاص و دیگر نمیتوانید جلوتر بروید.
شاگرد: اگر نرسیدیم پس استدلالات چه میشود؟
استاد: روی بی نهایت حرف میزدیم میگفتند کل بی نهایت محال است بالفعل شود.
شاگرد: وقتی بی نهایت محال است یعنی به یک جایی میرسیم و لو اینکه ما فعلا نمیدانیم کجاست.
استاد: یک جایی به جزئی میرسیم یا در همان جا به بعدی میرویم چه مانعی برای رفتن به بعدی وجود دارد؟
شاگرد: اگر به بعدی برویم تا بینهایت میشود رفت؟ همان اشکالاتی که میگرفتن که استبعاد مهمترین آن ها بود یعنی استبعاد روی این دو سوار شده بود که اگر بخواهد تا بی نهایت برود نمیشود کثیر بلا واحد لازم میآید خلاصه یک جایی میایستیم.
استاد: یعنی یک جایی یا جزئی میرسیم که وهم میگوید میتوانم تقسیم کنم خارج میگوید نمی توانم.
شاگرد: بله.
استاد: خب اینجا الان این جزء شما میگویید ممکن الخروج الی الفعل نیست.
شاگرد: بله، نیست.
استاد: ممکن الخروج الی الفعل یعنی امکانش هم نیست؟ دیگر استحاله آمد؟ پس چطور میگفتید تا بی نهایت قابل تقسیم نیست.
شاگرد: قابل تقسیم ذهنی نه خارجی ممکن الخروج الی الفعل نیست اما ممکن الخروج به انقسام است.
شاگرد: فعل را خارج میگیرند و میگویند در خارج قابل تقسیم نیست و شما فرمودید در خارج به جایی میرسیم که قابل تقسیم نیست مراد از فعل خارج است.
استاد: خود حکما هیچ کجا دست نمیگذارند و میگویند رسیدیم به جایی که دیگر نمیشود جلو رفت.
شاگرد: اگر دست نمیگذارند دیگر نمی توانند حرف قبلی را بزنند.
استاد: حرف قبلی را نسبت به بینهایتش زدند یعنی میگفتند نگو تا بی نهایت همه بالفعل شد، بالفعل بی نهایت را اسمش را نبرید اما اینکه رسیدیم به هفت یعنی به هشت نروید اصلا اگر برهان آن ها نبود نمی توانستند ثابت کنند اما غایة الصغر چه اندازه است؟ کدام حکیمی برای صِغر مرز تعیین میکند؟
شاگرد: مرز تعیین نکردن ناشی از ضعف ما است نه ناشی از اینکه در خارج نیست یعنی در مقام ثبوت میدانند یک جایی میایستد اما در مقام اثبات نمی دانیم کجا میایستد؟
استاد: مقام ثبوت که عقل میگوید هیچ کجا نمی ایستد.
شاگرد: مقام ثبوت و و نفس الامر و خارج یعنی فعلیت دارد.
استاد: یعنی تمام ادله ای که برای دایره ای که رسم میکردیم آوردند. در همه اینها ریزترین جزء به هر چیزی میگرفتید عملا نصفش نمیکرد طبق براهین خودشان.
شاگرد: عملا به لحاظ خارجی نصف نمی کردیم ولی به لحاظ ذهنی نصف میکردیم.
استاد: در خارج نقطه به او نشان میداد و میگفت این یکی بالارفت و و آن یکی کمتر بالا رفت لازمه آن حرف این بود که وقتی او یک جزء میرفت این کمتر ازیک جزء برود یعنی درخارج میشد نقطه وسط آن تعیین کنند. اصلاً چرا گفته اند: نکته سر این است در فضای پیوستار وقتی بروید انفکاکات نمیتواند بالفعل شود و در فضای محض ریاضی و هندسه با آن کار نداریم اینجا سه دلیل به مشکل خورده بود و آمدند گفتند در تقسیم انفکاکی تا بینهایت نمیشود این مشکل بیرونی آمد و استحاله این طرفش را گفتند و الا اگر براهین بیرونی نبود اصلاً به ذهن ما نمیآمد که در خارج به جایی برسیم که جلوتر نمیشود رفت چرا؟ به عبارت دیگر عرض کنم شما یک خط که جسم طبیعی پیوسته است را لحاظ کنید یک خط هندسی و یک خط فیزیکی تشکیل دهید که دقیق با هم منطبق باشند. در این چنین خطی به جایی میرسید که درتقسیمش بایستید؟ و ایستادنتان لغایه الصغر باشد؟ خب ما مقیاسمان را بزرگتر میکنیم.
شاگرد: خط هندسی اینگونه است اما خط فیزیکی لااقل نظر اینها را میگوییم.
استاد: نظریه آنها روی استحاله بیرونی است.
شاگرد: حرف من این است دون استحاله بیرونی تصورشان این است که«ممکنة الخروج الی الفعل»نداریم.
استاد: لغایة الصغر این صِغر نسبت به دید و چشم ما یا غایة الصغر نسبت به خودش است؟
شاگرد: نسبت به خودش بود چون همین اشکال استبعاد را کردن و توجیهشان این بود که فی وسعه یعنی در وسع خودش این قابلیت نیست نه وسع من.
برو به 0:27:43
استاد: شما استبعاد را گفتید و واقع هم همین است شما میگویید در یک نقشه ای مثل ایران میرسید به جایی تقسیم میکنید و فاصله جادهها را اینجا میگویید دیگر نمیشود لیس فی وسعه نقشه را بزرگ کنید ببینید در خود ایران چقدر میشود تقسیم کرد حالا خودت در جاده ایران رفتی نشد همین نقشه را میبریم در کهکشان پهن میکنیم پس وُسع به چه معنایی شد؟ وُسع کلمه عرفی است که در اینجا به کاربرده است مگر عقل نمیگوید وقتی بُعد دارید میتوانید تقسیم کنید دیگر صِغر یعنی چه؟ در حکم عقلی بُعد که صِغر و لاصِغر ندارد صِغر برای شما و چشم شماست برای شبکیه و دستگاه ادراکیه شماست تمام شد پس این صغر برهان نشد.
شاگرد: مادامی که بُعد باشد، ماده باشد قابل تقسیم است.
استاد: مادامی که بُعدباشد ، بُعد است نه مقیاس قبل از این.
شاگرد: من این اشکال را قبول دارم ولی اشکال من این است این را نمیتوانید به حکما نسبت دهید که شما گفتید خروج از قوه به فعل ممکن است ولی حکما این را نگفتند.
استاد: چرا نه؟ آنها گفتند انقسام ممکن است.
شاگرد: انقسامی که بتواند به فعلیت برسد را نگفته اند ممکن است.
استاد: تا بینهایت گفتهاند که ممکن است یعنی جایی را تعیین نکردند.
شاگرد: تعیین نکردنشان ناشی از جهلشان بود نه ناشی از اینکه میدانند تعیین نشدنی است نمی گفتند تعیین شدنش محال است بلکه میگفتند ما نمیتوانیم پیدا کنیم، تلقی اینها را من میگویم نمیتوانیم در دهن اینها بگذاریم اشکال بیرونی را قبول دارم اما به لحاظ اینکه بگوییم لازمه حرفشان این است نه اینطور نیست.
استاد: لازمه برهانشان است یا لازمه حرفشان است؟
شاگرد: لازمه ی برهانشان است.
استاد: لازمه برهانشان این است که یک جایی میایستاد. برهانشان این بود که تا بینهایت نمیشود همه با هم بالفعل شود. ایشان قائل به لایقفی بودند چرا ایشان جواب شما را نمیدهد؟ ایشان میگوید ما هیچ جایی برای حرف شما نداریم هر جایی بایستیم میتوانیم تقسیم کنیم اما تقسیمات ما الی ما لایتناهی است و دفعة همگی بالفعل [نمیشود] و هر چه تقسیم کردیم و رفتیم متناهی میشود هر چه ایستادیم بعدش ممکن است اینگونه جواب میدهند. اصلا اینطور نیست که حکما بگویند خلاصه یک جایی میایستد نه بلکه میگویند نمی ایستد اما نایستادن یقفی و لایقفی است ملاحظه میکنید اینطور است و الا هیچ حکیمی نمیخواهد بگوید ما خبر نداریم و لی یک جایی میایستد این خلاف همه چیزهایی است که صدها بار خودشان ثابت کردهاند ملاحظه میکنید آنها میخواستند بگویند عقل هیچ کجا نمی ایستد بعد با این براهینی که از خارج آمده گیر افتادهاند.
شاگرد: حاج آقا اگر اینطور باشد این تصویری که کردهاند غلط است و نباید این جمله را بگویند که مدعایشان این بود و دو بند داشت یک بندش این بود که به لحاظ بالقوه بینهایت است ولی به لحاظ بالفعل که در بند دومش بود میگویند متوقف میشود این را گفتن یا نگفتن؟ و لو ما ندانیم کجاست.
استاد: ببینید ما دلیل اثباتی بر توقف یکجا نداریم بلکه برهان خلف داریم احسنت ما میگوییم نمیشود تا بینهایت همه بالفعل شود پس یکجایی میایستد.
شاگرد: اگر به این اذعان کنند که دیگر نمیشود.
استاد:اینجا یکی از جاهایی است که امروزه میگویند برهان خلف نمیآید و نیازمند شهود است و صرف برهان خلف کفایت نمیکند. الآن یکی از مبانی فلسفه ریاضی قرن ما شهود گرایی است. مبنای شهود گرایی میگوید ما با صرف برهان خلف که یک طرف را دیدیم [نمیتوانیم حکم کنیم] و برای طرف بعدیش باید دلیل اثباتی داشته باشیم و ساختارش را با برهان بنا کنیم و اصلاً آنها برهان خلف را قبول ندارند. سه مبنای رایج است که اسمش را میبرند منطق گرایی، صورت گرایی و شهود گرایی.
شاگرد: مشکل بر سر استحاله ارتفاع نقیضین است؟
استاد: بله لذا آنهایی که شهودگرا هستند منطق سه ارزشی را پایهگذاری کردند منطق سه ارزشی برهان خلف را قبول نداشته و میگویند ارتفاع نقیضین محال نیست در اجتماع نقیضین نمیگویند محال نیست اما در منطق سه ارزشی سه ارزش دارند یا یک است یا صفر است یا نه صفر است و نه یک یا صادق است یا کاذب است یا نه صادق و نه کاذب است.در منطق سه ارزشی به این مبناء پایبند هستند.
شاگرد: عرضمان این بود این مدعایی که اینها کردند از این زاویه که برهان شما براساس منطق سه ارزشی باشدقبول است اما اینها دو ارزشی هستند یعنی وقتی خُلف است این نتیجه را گرفتند درواقع ادعایشان این است که ممکنة الخروج الی الفعل نداریم.
استاد: بله
شاگرد: در فرض اینها این اشکال وارد نیست مگر اینکه از بیرون اشکال کنیم که در اینصورت وارد است.
استاد: یعنی اگر آنها بیایند دلیل بیاورند که یک جایی میایستد.
شاگرد: دلیل آوردند.
استاد: ایستادهاند نه اینکه لایقفی باشد که صاحب شوارق جواب میدهد و جواب صاحب شوارق اصلاً روی فرض شما جلو نمیرود بله اینکه میخواهند از حرف خودشان دفاع کنند به سراغ لایقفی میروند و معلوم میشود درک صاحب شوارق، مثل درک شما نیست یعنی آنها نمی خواستند بگویند به یک جایی میرسیم که میایستد آنها اصلاً با ایستادن کاری نداشتند آن چیزی که مشکل ما بوده است همان بالفعل شدن اجزاء لایتناهی است و این نمیشود. چرا؟ بهخاطر اینکه برهان داریم و بعداً هم صحبت میکنیم و اینکه نه برهان ها سر میرسد و نه لا یتناهی به این معنا بالفعل شود، مشکل داریم، بله اگر بالفعل را موجود در مقابل عدم بگیریم میخورد و الا بالفعلی که در فضایی از حوزههای نفس الامری که اوسع از وجود است را بگیریم یک لایتناهی بالفعل است که خیلی خیلی داریم و مثالهای واضحی از آن را بیان میکنیم، ما از این ناحیه مشکل نداریم ولی میگوییم بالفعل یعنی وجود در مقابل عدم است.
فرمایش شما فی حد نفسه اگر حکما بگویند درست به نظر میآید یعنی آنها بگویند و تأکید کنند. بگویند ما میگوییم یکجایی میایستد یعنی و لو ما ندانیم کجاست، اما بالفعل یک چیزی هست که آنجا میایستد و امکان وقوعی آن محال است ولی امکان ذاتی عقلی دارد که در ذهن تقسیم کنیم اما امکان وقوعی در خارج وجود ندارد این ان قلت جا ندارد اما صاحب شوارق اینگونه جواب میدهند.
برو به 0:35:05
ایشان میفرمایند: اگر بگویید «جمیع انقسامات الممکنة الخروج من القوه الی الفعل» این ممکنة الخروج واسطه درست میکند نه آن جمیع انقساماتی که حکما گفتهاند.
شاگرد: جمله آنها این بود که «اما الانقسام الانفکاکی فلایقبله بالفعل الی ما لایتناهی» مدعای آنها بود.
استاد: بله مدعا است، من این عبارت را توجه داشتم اگر بل نبود این عبارت همانی بود که مقصود حکما بود این بل لازم گیری است «بل ینتهی لا محاله الی ما لا یقبل الانفکاک» ینتهی یعنی انتها به معنای امری که یقفی است ولی میتوانید باز ادامه دهید اما عملاً بالفعل نمیتوانید تا بینهایت بروید یا نه یعنی یقف ثبوتی است به جایی میرسید که اصلاً امکانش نیست .
شاگرد: مرحوم صاحب شوارق یقفی فرمایش کرده اما ظاهرش این است که بعد میگوید «ینتهی لا محاله الی ما لا یقبل الانفکاک اصلاً مع کونه قابلا لفرض»این یک فرض دارد که اصلاً قابل انفکاک نیست.
استاد: بله غایة صغر را هم گفتند و استبعادی بود که به بحثهای حکما مربوط نبود.
شاگرد: بله آن استبعاد بود اما اصل مدعایش که میگوید و از اینجا شروع به استدلال میکند اما خود مدعایش همین است که میگوید ما لایقبل الانفکاک اصلاً دیگر قابلیت ندارد و لو اینکه فرض دارد، منتهی تلقی صاحب شوارق این است که شما فرمودید تلقی لایقفی دارد.
استاد: اگر این کلامی که شما میگویید و ظاهر عبارت همینطور معنا میکنید بر این اساس باید تمام حرفهایی که با طمطراق ذیمقراطیس را رد کرده از همه ی آنها برگردد چون ذیمقراطیس قبول داشت که عقلی میشود.اما گفت در خارج نمیشود همینجا جوابش را دادهاند ذیمقراطیس عبارتش این بود عقلا که ممکن است اما در خارج ممکن نیست نَظام که تمام شد رسیدن به ذیمقراطیس و فرمودند «وامتناع الانفکاک لعارض لا یقتضی الامتناع الذاتی» آن چیزی که به ذیمقراطیس نسبت دادهاند که فقط در خارج میشود و قبول داشت.
شاگرد: آن موقع فرمودید حرفش با حرف اینهایی که قائلند فرق دارد.
استاد: مفصل آن را رد میکردند و میگفتند ما قبول نداریم در صفحه 267 بود. گفتن مذهب ذیمقراطیس که میگوید « ولا أنّه مركّب من أجسام صغار صلبة غير متجزئة بالفعل، وغير قابل للتجزّي بالفعل، مع كونها قابلة للقسمة الوهميّة، كما هو مذهب ذيمقراطيس من الأقدمين »، ذیمقراطیس قبول داشت که وهمی است و در خارج نمیشود، آن وقت فرق آن چه چیزی شد؟
شما اینها را رد کردید و ملاحظه میکنید،حال معلوم میشود تفاوت جوهره حرف حکما با حرف ذیمقراطیس همین است که شما میگویید که جایی میرسد که حکما میخواهند بگویند ما نمیگوییم یک جایی مشت پرکن میرسد بلکه ما میخواهیم بگوییم کل لا یتناهی بالفعل نمیشود چون دلیل خارجی داریم و اگر بخواهند که در خارج و لو اینکه ما ندانیم به یک چیزی میرسد که حرف ذیمقراطیس میشود پس برای اینکه مِیزی باشد اگر بخواهند حرف او را بگویند که حرف او ثابت شد و اگر بخواهند حرف او را نگویند باز این ان قلت درست میشود.
ان قلت این است که میخواهد بگوید که شما حرف ذیمقراطیس را نمیگویید و از یک طرف میگویید کل بینهایت به فعلیت نمیرسد او میگوید من نه با قابلیت اصلی کار دارم که اول گفتیم نه با خروج بالفعل که گفتید محال است، کار دارم، من با امکان الخروج من القوه الی الفعل کار دارم درست این متناهی هست یا نه؟ الممکنات الخروج من القوه الی الفعل متناهی است یا غیر متناهی اینجا صاحب شوارق میگوید: نه متناهی است و نه غیرمتناهی، هر چه رفتید متناهی است و هر چه نرفتید نه به متناهی متصف میشود نه به غیر متناهی متصف میشود چون نرفتید و لایقفی است.
«قلت: تلك الاقسام ليست متناهية، ولا غير متناهية بالتّناهي العددي ما لم تصر معروضة للعدد، ولم تصر معروضة للعدد ما لم يعتبر عروض القسمة لها» در کتاب ما «ما لم تصر معروضة للعدد» افتاده بوده ویک بار نوشته شده.
شاگرد: برای ما دوبار نوشته.
استاد: برای شما درست است باید دوبار مینوشت برای ما ناسخ انداخته بوده ولی در حاشیه فهمیده که اشتباه کرده و دوباره نوشته است باید تکرار شود.
برو به 0:40:55
دوباره عبارت را میخوانم « قلت: تلك الاقسام ليست متناهية، ولا غير متناهية بالتّناهي العددي ما لم تصر معروضة للعدد، ولم تصر معروضة للعدد ما لم يعتبر عروض القسمة لها »به تناهی عددی نه به تناهی لایقفی، تناهی لایقفی را ندارد اما به تناهی عددی نه متناهی است و نه غیر متناهی چرا «ما لم تصر معروضة للعدد» تا یک عددی برایش نیاید نمیشود بگوییم متناهی است یا غیر متناهی از جهت عدد است، مجموعه اعداد طبیعی را میگویید غیر متناهی است عددا یعنی عدد داریم اما ده را میگویید متناهی است عددا، خط غیر متناهی است عددا نه عددی ندارید هر چه جلو بروید میتوانید عدد فرض بگیرید لذا میگوید «مالم تصر معروضة للعدد» «ما» قید برای لیست است یعنی لیست متناهیه و غیر متناهیه مالم تصر معروضة للعدد تا عدد نشود تناهی و غیر تناهی برایش معنا ندارد «ولم تصر معروضة للعدد».
شاگرد: برای ما «ما لم تصر» آورده است.
استاد: «ما» دیگر نمیخواهد و«لم تصر معروضة للعدد» هم نمیشود «ما لم یعتبرعروض القسمة لها و الاقسام التی یعرض ….» اونجایی که تقسیم آمد متناهی است و آنهایی هم که نیامد نه متناهی است و نه غیر متناهی «و لا یلزم وقوف القسمة» معنایش این نیست که تقسیم مطلقاً بایستد و «الجزء الاخیر و ان لم یکن منقسما بالفعل» به آن جزء آخری که تقسیم کردیم و رسیدیم و لو بالفعل منقسم نیست «لکن یمکن اعتبار القسمة فیه والحاصل: أنّ كلّ ما اعتبر عروض القسمة لها متناهية ولا يلزم وقوف القسمة، وما لم يعتبر عروض القسمة لها غير متّصف بالنّهاية واللاّ نهاية ».بالنهایة و لا نهایة عددیه درست شد.
این هم کلام ایشان که با عدم تناهی لایقفی جوابش را دادند حالا این جواب با مطالب دیگر که سر میرسد به چه نحو است فردا ان شاالله.
[1] شوارق الالهام ج3 ص127
[2] همان ص128
دیدگاهتان را بنویسید