1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اصول فقه(٢٩)- ارتباط طبیعی لفظ با طبیعی معنا

اصول فقه(٢٩)- ارتباط طبیعی لفظ با طبیعی معنا

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=17686
  • |
  • بازدید : 24

بسم الله الرّحمن الرّحیم

 

یعقوب بن اسحاق کندی

بحث بر سر مناظره‌‌ی تاریخی و معروف سیرافی با متّی بن یونس بود که متّی بن یونس پیرمردی بود، استاد منطق. چقدر هم کتاب ترجمه کرده بود. استاد فارابی و در بغداد درس می داد و غیر از نهضت ترجمه که از زمان هارون الرشید شروع شده بود، اینطور اساتیدی که مخصوصاً خیلی از آن‌‌ها در آن زمان‌‌ها، صبقه‌‌ی دینی هم نداشتند، به این درس‌‌ها پَر می دادند. منطق و حکمت و …

خود متّی به نظرم 320 وفاتش هست. همان زمان غیبت صغری بوده است. مثلاً دوره‌‌ی قبل از او،یعقوب بن اسحاق کِندی زمان امام علیه السلام بوده که خیلی جالب است. در روایت است که شخصی که از شاگردان او بود که رفت سامراء محضر امام علیه السلام. امام عسکری سلام الله علیه به او فرمودند که آخر شما درسِ این می‌‌روید، یکی از شما نیست که جلوی او را بگیرد و نگذارد این کتاب تناقضات القرآن را بنویسد؟ یعقوب بن اسحاق، کتاب تناقضات القرآن می‌‌نوشت. گفتند ما جرأت نمی کنیم. عبارتش هست و معروف است. گفتند ما خجالت می کشیم و قوی و استاد است و ما به استاد چه بگوییم؟ حضرت فرمودند اینطوری که من می گویم، برو به او بگو. بعد فرمودند که «لأنه رجل يفهم إذا سمع»[1]. یعنی می خواستند بگویند که عِناد ندارد. تعبیری از امام معصوم علیه‌‌السلام برای استاد آن زمان تعبیری است! گفتند وقتی حرف را فهمید، دیگر درصدد انکار بی‌‌خودی برنمی آید. اتفاقاً حضرت به او یاد دادند همین مطالبی که … آخر شما می خواهی تناقض بگویی؟! باید اول مراد از کلام را به دست بیاوری. یک ذره دستکاری بشود، جمله از تناقض می افتد. حضرت فرمودند برو به او بگو: آن چیزی که تو از عبارت فهمیدی و گفتی این دو تا مراد متناقض است، احتمال نمی دهی که مراد گوینده از این کلام، یک چیز دیگری باشد که اگر یک ذره عوض شود، تناقض نباشد؟ او هم رفت و همین را گفت و استادش فکر کرد و گفت این حرف برای تو نیست. تو شاگرد من هستی و درس من می آیی و می دانم که … ظاهرا این روایت هم در مناقب ابن شهر آشوب آمده است… اما به نام یعقوب الکِندی آمده است به نظرم. یعقوب بن اسحاق است یا اسحاق بن یعقوب است؟

شاگرد: اسحاق بن یعقوب همان است که توقیع شریف را نقل کرده،‌‌ که حضرت ارجاع می‌‌دهند به روات احادیث. آنجا آخرین سلسله‌‌اش اسحاق بن یعقوب از یکی از نوّاب امام زمان علیه السلام نقل کرده است.

استاد: بله، آن راوی است. او کِندی هم هست؟ ظاهراً کندی نیست.

شاگرد: کندی ندارد؛ همان اسحاق بن یعقوب است. شنیدم از آیت الله زنجانی که فرموده بودند مشخص نیست که خود اسحاق بن یعقوب……. منتها از این جهت که بزرگان نقل کردند… .

استاد: آن یکی پدر جای پسر آمده؛ یعنی اسم خودش نیامده است. در مناقب برای آن فیلسوف که تناقضات را می‌‌نوشته است. آمده که کندی، اسحاق بن یعقوب؛ اینطوری که در ذهنم هست.

شاگرد: نجوم هم بلد بوده است؟ نوشته است که «اشتهر بعلم النجوم و قیل أنه من الشیعة».

استاد: نه؛ در آن روایتی که آمده است.

شاگرد1: روایتش را پیدا نکردم.

شاگرد2: «فإن اسحاق الکندی کان فیلسوفا فی عراق أخذ فی تألیف تناقض القرآن…»

استاد: این، اسحاق الکندی بود. آن چیزی که بود، پسر اسحاق، یعنی یعقوب بن اسحاق کندی است. می‌‌خواستم بدانم که یعقوب بن اسحاق است یا اسحاق بن یعقوب. اینجا همان نام پدرش ثبت شده است؛ ولی معلوم است، همانجا در پاورقی هم در یکی از کتاب‌‌ها دیدم محققین گفته‌‌اند که مقصود از اسحاق الکندی، ابن اسحاق الکندی است. عبارت را بخوانید که حضرت فرمودند: إنه رجلٌ… فرمودند اینطوری که من می‌‌گویم به او بگویید.

شاگرد: «لأنه رجل يفهم إذا سمع فإذا أوجب ذلك فقل له فما يدريك لعله قد أراد غير الذي ذهبت أنت إليه فتكون واضعا لغير معانيه …»

 استاد: «یفهم اذا سمع»؛ وقتی حرف را بشنود می‌‌فهمد. این عبارت خیلی جالب‌‌تر بود از آن چیزی که من …

شاگرد: این نشانه ی فطانتش است یا بدون تعصب بودنش است؟

استاد: «یسمع» ظاهراً اینجا به معنای … «یفهم»، می‌‌فهمد و وقتی می‌‌فهمد… قبول هم کرد و رها کرد. روایت دارد که رها کرد این را و از یعقوب بن اسحاق این همه چیزهایی هم که معروف است، ولی چیزی از این تناقضات القرآن از او معروف نیست که مثلاً پخش شده باشد. فقط در همین روایت اشاره هست. او دیگر کتاب را رها کرد. در پایان همین روایت دارد که رها کرد. آخرین عبارت چیست؟

شاگرد: «ثم إنه دعا بالنار و أحرق جميع ما كان ألّفه».

استاد: آتش خواست و …

شاگرد: تمام نکرده بوده؛ تعبیر این است که أخذ فی تألیفه .

استاد: بله، مشغول بود. شروع کرده بوده که امام علیه السلام می‌‌گویند بروید و جلویش را بگیرید. گفتند ما خجالت می‌‌کشیم و قدرتش را نداریم. حضرت فرمودند من اینطوری یادت می‌‌دهم. بعد آتش آورد و همه این مطالبی را که در این زمینه نوشته بود را آتش زد.

 

برو به 0:06:56

علی أیّ حال زمانی بود که این‌‌ها بودند و کار می‌‌کردند و درس می‌‌دادند و کتاب‌‌ها ترجمه شده بود. این متّی هم دیگر سنّش در این رشته بالا آمده بود. و این علمایی که از اهل سنت و … بودند، خیلی دقّ دل از این‌‌ها داشتند. لذا در این مجلس، سیرافی خیلی کار انجام داد. پیش وزیر زمان بود و جمیعت هم در بغداد، زیاد نشسته بودند و کاملاً مجلس را به نفع خودش تمام کرد و غالب شد بر متّی، آن استادِ فارابی.

تفاوت لفظ و معنی در بیان سیرافی

النحو منطق ولكنه مسلوخ من العربية، والمنطق نحو، ولكنه مفهوم باللغة، وإنما الخلاف بين اللفظ والمعنى أن اللفظ طبيعيّ والمعنى عقليّ، ولهذا كان اللفظ بائداً على الزمان، لأن الزمان يقفوا أثر الطبيعة بأثر آخر من الطبيعة ولهذا كان المعنى ثابتا على الزمان، لأن مستملي المعنى عقل والعقل إلهي، ومادّة اللفظ طينيّة، وكلّ طينيّ متهافت، وقد بقيت أنت بلا اسم لصناعتك التي تنتحلها، وآلتك التي تزهى بها، إلا أن تستعير من العربيّة لها اسما فتعار، ويسلّم لك ذلك بمقدار، وإذا لم يكن لك بدّ من قليل هذه اللغة من أجل الترجمة فلابدّ لك أيضا من كثيرها من أجل تحقيق الترجمة واجتلاب الثّقة والتوقّي من الخلّة اللاحقة.

فقال متّى: يكفيني من لغتكم هذه الاسم والفعل والحرف، فإني أتبلّغ بهذا القدر إلى أغراض قد هذّبتها لي يونان … .

رسیدیم تا این قسمت از عبارت که ایشان تعبیرش این بود:

«و النحو منطقٌ و لکنّه مسلوخ من العربیة و المنطق نحوٌ و لکنّه مفهوم باللغة؛ و إنّما الخلاف بین اللفظ و المعنی، أن اللفظ طبیعیٌ و المعنی عقلیٌ». مقصود از طبیعی که سیرافی اینجا می‌‌گوید، یعنی چیز زمانیِ متدرّج متصرّم. «اللفظ طبیعیٌ»، این «طبیعی» که امروزه اصطلاحاً می‌‌گوییم، مقصودِ او نیست؛ مثل «طبیعیٌّ الانسان». «طبیعی» یعنی مربوط به فیزیک است؛ مربوط به عالَم زمان و مکان است. یتصرّم: یوجد و ینعدم. می‌‌خواهد این را بگوید که مربوط به عالم طبیعت و عالم زمان  است.

اما «و المعنی عقلیٌ»؛ معنا مربوط به عالم تجرّد است. مربوط به عالم زمان و مکان نیست؛ ثابت است. «و المعنی عقلیٌ و لهذا» به خاطر این که لفظ مربوط به عالم مادی و زمان است و معنا عقلی است و مربوط به عالم وراء زمان است «کان اللفظ بائدا علی الزمان»، لفظ در طول زمان، از بین می‌‌رود: «بائداً علی الزمان». «یبید: ینفد، یهلک»؛ «لأن الزمان يقفوا أثر الطبيعة بأثر آخر من الطبيعة». اینجا طبیعت یعنی لفظی که از دهان متکلم دارد بیرون می‌‌آید. هر لفظی آمد، تمام شد. متکلم مجبور است یک لفظ دیگری دنبالش بیاورد. «يقفوا أثر الطبيعة بأثر آخر من الطبيعة». وقتی می‌‌گوید «زید»، عالَم زمان اینطوری است که اول باید «ز» را بگوید؛ این یک چیز زمانی است؛ تمام شد. دنبالش اثر دیگری من الطبیعة می‌‌آید که «یاء» است. آن هم تمام شد. دوباره یک اثر دیگری از طبیعت می‌‌آید که «دال» است. مجموع این سه تا امری که پشت سر هم آمد و تمام شد، می‌‌شود لفظ «زید». اما معنای زید اینطوری نیست. معنای زید، عقلی است؛ «لایبید»، از بین نمی‌‌رود. یک اثری پشت اثری نمی‌‌آید. ثابت است. «و لهذا كان المعنى ثابتا على الزمان» هر چه زمان بگذرد، معنا تغییری پیدا نمی‌‌کند «لأن مستملي المعنى عقل والعقل إلهي»، املاء کننده‌‌ی معنا، عقل است و عقل مربوط به عالم مجرّدات است. «الهیٌّ» یعنی از عالم اله است، عالم تجرد است. «ومادّة اللفظ طينيّة». آیا مقصود سیرافی، این اصطلاحات مجرد و … بود یا نه، نمی‌‌دانم؛ ولی علی أیّ حال مطلبش مطلب درستی است و این لوازم را هم قهراً دارد – بخواهد یا نخواهد؛ در کلاس قبول بکنند یا نکنند. اینجا الآن دارد خوب از ارتکازش حرف می‌‌زند و مطلب درستی است که «مستملی المعنی عقلٌ و العقل إلهیٌ»؛ اما مقابلش «مادة اللفظ طینیة»

شاگرد: یعنی دارد اینجا عقل را تعریف می‌‌کند؟

استاد: تعریف نمی‌‌کند. اینجا می‌‌خواهد فرق بین لفظ و معنا را بیان کند. وارد شد در فرق بین لفظ و معنا و این که صبغه‌‌ی منطق، سر و سامان دادن به جهت معناست. صبغه‌‌ی نحو، سر و سامان دادن به لفظ است.

نقد بیان سیرافی

در «وضع»،‌‌ ارتباط طبیعی لفظ با طبیعی معنا

حالا این‌‌ها مناقشه دارد دیگر. همین که صبحت می کنیم، معلوم است. آن لفظ را که می گوید طبیعی است، رفته است سراغ لفظی که از دهان بیرون می آید که ما وقتی به گوش می آید در اصطلاح می گوییم «کیفٌ مسموعٌ»؛ خود «کیفٌ مسموعٌ» که امروزه خیلی این بحث ها از هم جدا شده است و روی آن کار کرده‌‌اند.

می گویند هر لفظ سه تا حوزه‌‌ی جدا دارد: دستگاهی که لفظ را تولید می‌‌کند که خدای متعال در انسان ناطق قرار داده است. بستری که این چیزی که او تولید کرد، منتقل می شود تا به گوش شنونده برسد. و بعد دستگاه شنونده ای که این لفظ را می گیرد و تفسیر می کند به آن نحوی که می خواهد. تولید گفتار، انتقال صوت و لفظ به صورت گفتاری و دستگاه شنیداری که این را می‌‌گیرد. او لفظ را فقط منحصر کرده است در همان حوزه‌‌ی وسط. یعنی آن جهت آکوستیکِ صوت که الآن یک فن جدایی است برای خودش، فقط به آن امواج صوتی که از دهان منتقل می‌‌شود، می‌‌گوید صوت این است. طبیعیٌ، أثرٌ إثرَ الأثر؛ یا أثَر الأثَر؛ یک طبیعت دنبال طبیعت.

 

برو به 0:12:56

این چیزی را که او می‌‌گوید، یک جهت لفظ است؛ و الّا در مورد خود لفظ، الآن اصولیین کامل بحثش را کرده‌‌اند و اینجا هم مکرّر بحثش شد که لفظ، طبیعی دارد؛ و طبیعیِ لفظ هم از آن حیثی که طبیعی است باز ثابت است و مُدرِکش به یک معنا، خود عقل است با آن حرف‌‌ها و مباحث مطرح شده.

علی أی حال فعلاً مقصود او، این است. خب لفظ و معنا، آن چیزی که واقعاً با معنا مرتبط است، طبیعی لفظ با طبیعی معنا مرتبط است؟ یا لفظی که از دهان بیرون می‌‌آید؟ اگر می‌‌گوییم انسان، یک لفظی است که با معنای انسان جوش خورده است – در ذهن کسی که مطلع است – چه چیزی به همدیگر جوش خورده است؟ چه چیزی دلالت دارد؟ طبیعیُ اللفظ دال است – که این گوینده یک فردش را ایجاد می‌‌کند – یا فقط آن چیزی که از دهان بیرون می‌‌آید دال است؟ بله. این فردی از آن طبیعی است و دلالت و کارایی آن طبیعت هم به فردش است؛ اما آن چیزی که با معنا جوش خورده است و ما می‌‌گوییم لفظ و معنا، فردِ لفظ نیست. طبیعی است.

اتفاقاً اگر بخواهیم دقت کنیم، چون طبیعیِ لفظ با طبیعیِ معنا جوش خورده است، متکلم، مصحّح دارد و قدرت پیدا می‌‌کند که فردی از آن طبیعیِ جوش خورده با معنا را ایجاد کند. الآن در ذهن مخاطبی که متکلم دارد با او حرف می‌‌زند، چه چیزی با چه چیزی جوش خورده است؟ لفظی که از دهان متکلم درمی آید با معنا جوش خورده است ؟! آن که هنوز در نیامده است که بخواهد جوش بخورد . قبل از اینکه او حرف بزند اطّلاع بر علقه‌‌ ی وضعیه در ذهن او هست . در ذهن مستمع ، علقه ‌‌ی وضعیه موجود است.

آن چیزی که در ذهن او،‌‌ میان آن‌‌ها علقه برقرار شده است، آن چیزی که در ذهن او با معنای «حیوانٌ ناطق» علقه دارد، چیست؟ لفظی که از دهان متکلم بیرون می‌‌آید که نیست؛ آن علقه، طبیعی است. بله، چون متکلم آن علقه را دارد، ‌‌از آن استفاده می‌‌کند و فردی از آن طبیعیِ انسان را از دهان خودش اصدار می‌‌کند و چون در ذهنِ او، آن طبیعیِ انسان با معنای انسان جوش خورده است، فردی که او اصدار کرد، فعّال می‌‌کند آن بایگانیِ ذهن مخاطب را. وقتی لفظ به گوشش خورد، فوری آن معنا همراهش می‌‌آید.

شاگرد: ولی بی ارتباط هم نیست … .

استاد: فرد آن است دیگر؛ فردُ الطبیعة است. در ذهن او طبیعت با طبیعت علقه دارد؛ اما متکلم فردی از آن طبیعت را به گوش او می رساند؛ فرد هم، طبیعت همراهش است. وقتی این فردی که فردی از آن طبیعت است در قوای شنیداری مخاطب و مستمع حاضر شد، آن تداعی و آن علقه و آن دلالت تصوّری و مدلول تصوری، فوری در ذهن مخاطب با همدیگر می آید.

شاگرد: می گویم یک دستگاه عظیمی است ظاهراً که هم ارتباط و التفات بین طبیعی لفظ و طبیعی معنا برقرار می شود و هم بین … .

استاد: و هم ارتباط بین این که این لفظ، فردی از آن طبیعی است.

شاگرد: بله. لذا ممکن است بگوید که چرا اینطوری تعبیر کردی؟ یک طور دیگری تعبیر می کردی، تعبیر بهتری می کردی…. و امثال این. یعنی این هم هست ظاهرا.

استاد: یعنی دستگاه شنیدن صوت، کارهایی بسیار زیادی انجام می‌‌دهد. اول این است که این شنیده را – که فردی است مادی، زمانی – تبدیلش می‌‌کند به این که دماغ او و روح او -که توسط دماغِ مادی الآن دارد کارهای مادی انجام می‌‌دهد از دیدن و شنیدن و …- تطبیق بدهد که این لفظ انسان که من با گوش شنیدم، به صورت مادی-صوت وارد شد- این صوت، فردی است از آن طبیعیِ لفظی که من در ذهن خودم دارم که آن طبیعی، فرق می‌‌کند با لفظ؛ ولی طبیعی و فرد هستند، یعنی علی أی حال طبیعی و فرد‌‌ هستند، ولی علقه بین آن نیست. عرض من نسبت به عبارت سیرافی این است که او وقتی می‌‌گوید رابطه‌‌ی لفظ و معنا، لفظ را فقط آن حالت وسط می‌‌گیرد. می‌‌گوید لفظ آن چیزی است که از دهان متکلم بیرون در آمده است. و حال آن که درست است که این، لفظ است، لفظ مادی است در مرحله‌‌ی بین شنیدن و گفتن که در بستری، موج صوتی لفظ دارد منتقل می‌‌شود؛ اما این آن چیزی نیست که با معنا ارتباط دارد. این معدّ است برای آن. رابطه‌‌ی لفظ و معنا هم که ما می‌‌گوییم، این مقصود نیست؛ ولی او رفته اینطوری معنا کرده است.

شاگرد: همان معنایی هم که آن موقع به ذهن ما می‌‌آید، فردِ آن طبیعی معنا است دیگر. اصلاً اصلش را -یعنی طبیعی را- نمی‌‌شود … .

استاد: بله. اصلاً من این را مکرّر عرض کردم – به ذهنم می‌‌رسد که این واضح باشد – اساساً ذهن ما سر و کارش با طبایع است. یعنی در ذهن ما، طبیعت با طبیعت، حتی در ساده ترین وضعی که وضع عَلَم هست؛ پدر و مادر، اسم بچه را زید می‌‌گذارند. الآن نه لفظ زیدی که از دهان پدر درآمده، وضع کردند؛ نه لفظی که از دهان مادر یا همسایه. هیچ کدام از این‌‌ها را که وضع نکرده‌‌اند. از آن طرف، نه لفظ زیدی که در ذهن پدر است را وضع می‌‌کنند برای بچه و نه لفظ زیدی که در ذهن مادر است. و حال آن که ذهن او با ذهن او دو تا ذهن است؛ اما هر دو به ارتکاز الهیِ خودشان می‌‌گویند من اسمش را می‌‌گذارم زید. این به این معنا نیست که یعنی فردی از زید که از دهان بیرون بیاید،‌‌ موضوع است، اصلاً فرد موضوع نیست. در موضوع و موضوعٌ له، طبیعیُّ اللفظ موضوع است. این را اصولیین گفته‌‌اند و مفصل هم بیان کرده‌‌اند و خیلی هم حرف خوبی است. حتی در وضع عَلَم، شخصِ لفظ را هیچ کس در نظر نمی‌‌گیرد. اصلاً سر و کار ذهن انسان در همه‌‌ی مطالب با طبایع است. این هم یکی از آن.

 

برو به 0:19:00

تبیین سیرافی از علت عدم احتیاج نحو به منطق و احتیاج منطق به نحو

فقط می‌‌خواستم عرض کنم که اینکه سیرافی گفت «مادة اللفظ طینیة». این که گفت «مادة اللفظ» یعنی لفظی که از دهان بیرون می‌‌آید در آن حالی که صوت است؛ آن حالت وسط منظورش است. ماده‌‌ی لفظ، گِلی است. گِلی است یعنی برای عالم خاک است، برای عالم زمان است، متصرّم است. «و کلُ طینیٍ متهافت». هر چیزی که مربوط به عالم خاک و زمان است متهافتٌ، یعنی متصرمٌ؛ ثابت و قرار نیست همین می‌‌بینی که آمد و تمام شد. متهافت یعنی از بین می‌‌رود، یوجد و ینعدم. تا می‌‌آیی بگویی موجود شد، تمام شد. حدوث مستمر متصرّم دارد.

«وقد بقيت أنت» با این توضیحاتی که داده است می‌‌گوید: «بقیت أنت»؛ یعنی متّی بن یونس، «بلا اسم لصناعتك التي تنتحلها» لفظ شد و معنا؛ تمامِ لفظ و معنا را نحو متکفل شد. «وآلتك التي تزهى بها»، ظاهراً «تُزهی» درست باشد. پس چه چیزی دیگر برای منطق باقی ماند؟! هیچ چیز در این فضا برای منطق نماند. این آخر کار نتیجه می‌‌گیرد که همه چیز شد نحو. اول هم گفت أخطأت… قرار بود که ما عبارت را بخوانیم ببینیم سیرافی با «أخطأت» چه می‌‌خواهد بگوید. بعد از این توضیحات، سیرافی نتیجه را گرفت. آیا این نتیجه ای که او می‌‌گیرد متفرّع بر آن مطالبی که گفت، هست یا نیست؟ بعضی مقدماتش را عرض کردم که نیست. حالا باز هم دنباله‌‌ی حرفش را بخوانیم.

می‌‌گوید: تو ماندی و صناعت منطقی که هیچ اسمی ندارد. چون هر چه الآن من برای تو توضیح دادم، در ذیل نحو و کلام و … قرار گرفت. چون کلام معنا دارد؛ لفظ و معنا هم با هم جوش خورده‌‌اند؛ عقل متکفّل معنا و جانب معناست؛ لفظ هم متکفل جهت مادی‌‌اش است، و این دو تا با هم مقصود را منتقل می‌‌کنند. دیگر ما چیزی به نام منطق نخواهیم داشت.

«إلا أن تستعير من العربيّة لها اسماً فتعار»، بیایی یک اسمی را از زبان عربی عاریه بگیری برای این صناعتی که تو می‌‌خواهی. «فتُعار» یعنی عربیت به تو اعاره بدهد؛ عاریت بدهد آن اسم را. یا «فتَعار». «عارَ -یعیر»، یا «یَعار»؟ که یعنی دیگر این برای تو عاری است. تو می‌‌خواهی بگویی منطقی که از یونان آمده و به هیچ چیزی هم محتاج نیست -متّی گفت همه به منطق محتاج هستند- سیرافی می‌‌گوید «فتَعار»، یعنی الآن این برای تو عار شد. منطقی را که می‌‌گفتی همه به آن محتاج هستند، محتاج شد به زبان عربی تا حتی از نام او یک چیزی بگیری. فتُعار…. اگر «یَعیرُ» باشد دیگر اینجا معنا ندارد. عار… عائر… «عارَ -یعیر» یا «یَعار»… اگر «یَعارُ» باشد، این «فتَعار»ُ خوب است؛ می‌‌شود خواند. ولی اینجا، در این نوشته‌‌ی بخصوص ضبط کرده است «فتُعار». «تَستَعیر، فتُعار»؛ یعنی عربی به تو عاریه می‌‌دهد.

شاگرد: این نوشته خیلی ملاک نیست، آن‌‌ها اینطور خوانده‌‌اند.

استاد: بله. آن کسی که اعراب گذاری کرده است اینطوری خوانده. مثلاً در «تُزهی» فتحه روی هاء گذاشته است، من که نتوانستم با فتحه درستش کنم. «و آلتک اللتی تزهی»

شاگرد: اینجا فتحه نگذاشته است؛ اما یائش را از یاءهایی گذاشته است که الف مقصوره بالای آن است.

استاد: اینجا هم همینطوری است. من «تُزهی» را نتوانستم درست کنم. «و آلتک اللتی تزهی بها». بله، اگر «تُزهی بها» باشد درست می‌‌شود أزهی یُزهی….

شاگرد: می شود «تُزهی» را هم درست کرد.

استاد: اینجا «تُزهی» را به آلت زده است؛ و حال آن که «آلتک اللتی …»

شاگرد: آلتی که این خصوصیت را دارد. نسبتش به او به خاطر این است که او، از آن دفاع می کند.

استاد: «تزهی بها» یک چیز مطلقی می‌‌شود. آلت تو که به آن پُز داده می‌‌شود. اما اینجا می خواهد «تُزهِی» بگوید، می خواهد بگوید تو این کار را داری می کنی. یعنی خطابش به این است.

شاگرد: آن شخصی که این عبارت را خوانده است و اینطوری اعراب گذاشته است، اینطوری در ذهنش تصور کرده است.

استاد: بله، که «تزهی بها» را گفته است مثل مضاف الیه است.

«ويسلّم لك ذلك بمقدار»، این اسم را به تو تسلیم می کند به یک مقدار خاصی از لغت که مثلاً به تو می دهد. «وإذا لم يكن لك بدّ من قليل هذه اللغة»، وقتی چاره ای نداری از زبان عربی -حداقل به اندازه یک لغت- قرض بگیری برای این که منطق را اسم بگذاری لااقل «من أجل الترجمة فلابدّ لك أيضا من كثيرها» باید همه اش را بلد باشی؛ چرا؟ «من أجل تحقيق الترجمة»، تا بتوانی آن منطق و کتاب منطقی‌‌ات را خوب به عربی ترجمه کنی «و اجتلاب الثّقة» ، بتوانی جلب کنی از ناحیه‌‌ی دیگران آن ثقه را و اطمینانی پیدا کنند به این که تو منطق را برای آن‌‌ها منتقل کردی. «و التوقّي من الخلّة اللاحقة» و محافظه کاری بکنی از آن خللی که می تواند از پی درآید. «خلّة»، آن خلل است. «الخلّة اللاحقة»: آن خللی است که از پشت سر می‌‌آید؛ برای ترجمه ی تو و چیزهایی که به منطق وارد می شود.

 

برو به 0:24:55

جواب متّی

جایگاه بحث از الفاظ نزد منطقی

خب، متّی چه گفت؟

گفت: «يكفيني من لغتكم هذه الاسم و الفعل و الحرف»، یک جوابی که اصلاً مناسبتی با یک منطقیِ جاافتاده ندارد. جواب خیلی ناجوری داد. «فإني أتبلّغ بهذا القدر إلى أغراض قد هذّبتها لي يونان»، گفت من عربی می‌‌آیم اسم و فعل و حرف یاد می‌‌گیرم، همین سه تا. چه کار داریم به چیزهای دیگر. اسم و فعل و حرف را، این مفردات را، اصلش را می‌‌آیم از عربی می‌‌گیرم؛ بعد با همین سه تا، آن اغراض و مقاصدی که «هذّبتها لی یونان»، علماء یونان برای ما پاک و منقّح درست کردند، این را به عربیت منتقل می‌‌کنم.

به همین سادگی؟! که شما اسم و فعل و حرف یاد بگیرید و منتقل کنید! عرض کردم، چون متّی نحو بلد نبود دستپاچه شد. معلوم است اینجا دیگر. گفت «بُهِتَ متّی. هذا نحو و النحو لم أنظر فیه». این‌‌ها دیگر دقیقا یک فضایی بود که دستپاچه شد.

شاگرد: با این مرتبط نیست که منطقیون اصلا نحو را خیلی پایین‌‌تر می شمردند. منطق را کاملا تخلیه می کردند از نحو؛ نه این که حالا ایشان در اینجا دستپاچه شده باشد. این که مثلا در موضوع منطق هم هست، اصلا بحث از الفاظ اضطراری است.

استاد: نه؛ فرمایش شما درست است. یعنی زمان متّی، هنوز این باب دلالت منطق ظاهراً مدوّن نبود. الآن اولی که کسی المنطق می‌‌خواند در باب دلالت است. مرحوم مظفر، قشنگ از چه کسی توضیح می‌‌دهند؟ نه از ارسطو؛ عبارت خواجه را می‌‌آورند و ابن سینا به این که رابطه‌‌ی بین لفظ و معنا چیست؟ «إن الانتقالات الذهنیة تکون بألفاظ ذهنیة». ببینید! تعبیرات برای آن‌‌هاست. پس چاره ای نداریم که لفظ را یاد بگیریم، دلالت لفظ و معنا را.

شاگرد: عرضم بیشتر بر سر این است که این‌‌ها در فضایی که علم منطق را تعریف می کنند، از باب اضطرار می‌‌گویند که نیاز به الفاظ داریم. چون الفاظ را پَست می دانند و …

استاد: درست است و این عبارت را هم گفت. گفت «لأنّ المنطق یبحث عن المعنی…. فإن مرّ المنطقی باللفظ فبالعرض». اما چرا می‌‌گویم دستپاچه شد؟ به خاطر این که مثلاً فارابی پیشِ آن استاد مهم، ادبیات می‌‌خواند، نحو می‌‌خواند؛ او هم پیش فارابی منطق و حکمت می‌‌خواند. استادش ابن سَرّاج. ابن سرّاج نحویِ مهمی بود و قبل از این‌‌ها هم وفات کرد. گفتند فارابی پیش او نحو می‌‌خواند، او هم پیش فارابی منطق می‌‌خواند. خب، الآن اگر در این مناظره فارابی بود، دستپاچه نمی‌‌شد که بگوید من چه می‌‌دانم واو چند تا معنا دارد؟ وقتی بلد بود، تطبیقی کار می‌‌کرد. ذهن او سریع می‌‌گفت: خب این نحوی که تو بلد هستی، من هم بلدم؛ ولی من منطق را بلدم که تو بلد نیستی. بعد جایگاه هر کدام را برای او روشن می‌‌کرد. اما مَتّی چون هیچ چیزی از نحو نمی‌‌دانست، مجبور بود بگوید من نمی‌‌دانم. تا گفت نمی‌‌دانم، از این حرف‌‌ها زد. بعد او گفت «یکفیکم من لغتکم الفعل». بهانه‌‌ی خیلی خوبی به دست سیرافی می‌‌دهد و او هم حمله می‌‌کند به متّی و حرف‌‌های درستی هم می‌‌زند. الآن به شدت به این حرفش حمله می‌‌کند.

انواع سه گانه قواعد نحوی

قبلش من عرض بکنم: «مسلوخٌ» حل شد یا نه؟ شما «مسلوخٌ» را به معنای «خارجٌ» می‌‌گیرید؟ یعنی مستخرَجٌ؟

ایشان گفت: «و النحو منطق و لکنّه مسلوخ من العربیة»

شاگرد: ظاهر سیاق کلام سیرافی این است که تا آخر هیچ جایی برای منطق نگذاشته است.

استاد: آخر پس «و المنطق نحوٌ» را چه می گویید؟ «و المنطق نحوٌ و لکنه مفهوم باللغة».

شاگرد: در واقع هر دو را دارد به یک معنا می گیرد.

استاد: نه؛ بعد توضیح می‌‌دهد. می‌‌گوید لفظ و معنا. جدا کرد. چقدر توضیح داد که لفظ بائدٌ، معنا ثابتٌ.

شاگرد: ولی متکفل هر دو را، منطق، که معنایش همان نحو است، گرفت. یعنی می گوید منطق و نحو یکی است.

استاد: دارد می گوید لفظ و معنا دو تا است. نمی شود بگوید لفظ و معنا دو تا است ولی … ؟

شاگرد: درست است؛ ولی متکفل هر دو را نحو می‌‌داند. می‌‌گوید نحو همان منطق است؛ منطق هم همان نحو است؛ هیچ فرقی نمی‌‌کند.

 

استاد: «و النحو منطق و لکنه مسلوخ من العربیة».

شاگرد: فقط بحث سر این است که آن چیزی که شما از یونان گرفتید، اسمش را گذاشتید منطق و این چیزی که از عربیت است، اسمش را ما گذاشته ایم نحو؛ ولی هر دو معنایش یکی است. مگر نمی بینی که کسی که بگوید این نطق کرد، از نطق و تکلم شروع کردی. گفت اینها به یک معنا است. چندین مترادف دیگر را هم آورد. این که آنجا هم گفت این‌‌ها تناقض می شود و نمی شود یک چنین حرفی بزند، به او می گویند حرفت درست نیست، به خاطر این بود که زمینه چینی بکند برای این که این دو تا یک معنا دارد؛ آن چیزی که متکفل نطق است، و آن چیزی که متکفل تکلم و اصلاح و پی‌‌جویی قضیه‌‌اش است، نحو است. حالا اسم همین را هم می‌‌شود گذاشت منطق. شما همین اسمی را که به عنوان منطق گذاشتید، من از ذهن شما کشیدم بیرون. این که گفت که دیگر صناعت شما بلااسم ماند، به خاطر این که منطق را از ذهن او کشید بیرون. گفت منطق همان نحو است و هیچ فرقی نمی کند. اگر می خواهی چیز دیگری بگویی، هر چیزی بخواهی بگویی باید از عربی بگیری. یا باید بگویی منطق یا … منطق هم همان چیزی است که ما داریم می گوییم. من اینطور برداشت کردم، شاید هم اشتباه باشد.

استاد: مانعی ندارد. عرض کردم آن واقعیتی که الآن هر کسی نحو را خوانده باشد در ذهنش هست و با آن درگیر است، آن واقعیت را نمی‌‌شود … ما فقط دسته بندی‌‌اش می‌‌کنیم.

شاگرد: درست است؛ ما اگر بخواهیم اشکال به سیرافی بگیریم، آن یک بحث دیگری می شود. ولی تصور من این است که جناب سیرافی اینطور دارد جلو می آید.

استاد: من عرضم این بود که این واقعیتی که در ذهن سیرافی بود و ما هم الآن می‌‌خواهیم الآن به عنوان إن قلت و قلت مطرح بکنیم، این واقعیت را اینجا که رسید، یک دفعه خودش در فضای بیان به آن ضمیر ناخودآگاهش رسید و این‌‌ها را دید. تازه بخشی از کار را دید. من چند تا قاعده‌‌اش را هم یادداشت کردم و بعدش بقیه‌‌اش را خودتان جلو ببرید.

یعنی همان طوری که عرض کردم نشانه هست و ذوالنشانه. خود زبان، اساس و پیکره‌‌اش نشانه هاست؛ یعنی الفاظند؛ که نشانه‌‌های گروهی ترکیبی داریم. 28 تا حرفند، گروهی از نشانه‌‌ها هستند و با همدیگر مرتبط هستند و نه تنها ارتباطِ… بلکه ترکیبی‌‌اند؛ با همدیگر ترکیب می‌‌شوند در دو مرحله. در این فضای ترکیبی با همدیگر ترکیب می‌‌شوند، صرف و نحو پدید می‌‌آید. اما می‌‌تواند فقط نشانه باشد، یعنی سر سوزن بین نشانه‌‌ی یک لفظ با یک معنا، اصلاً رابطه برقرار نباشد. حتی اگر رابطه بین لفظ و معنا را هم رابطه‌‌ی طبعی بگیریم که طبیعیِ حروف و الفاظ یک رابطه ای دارد با معانی، آن هم هنوز ملحوظ نباشد. رابطه‌‌اش طبیعی هست، ولی فعلاً رابطه ای است تکوینی؛ نه از باب نشانه و ذوالنشانه.

 

برو به 0:32:48

در این مرحله واقعاً ما یک نحو داریم، یعنی فرض بگیرید اصلاً معنا به ساحت زبان نیامده. یعنی زبانی باشد -به تعبیر امروزی‌‌ها- فرمال؛ صوریِ محض. قبل از این که سراغ معنا برویم. صرفاً نشانه‌‌هایی است که دلخواه آمده و هیچ معنایی هم اصلاً برایش در نظر نگرفته‌‌ایم و معنایی هم به ذهنمان نمی‌‌آید. در این مرحله می‌‌توانیم ما قواعد داشته باشیم یا نه؟

شاگرد: قطعاً.

استاد: حالا نحو عربی داریم یا نه؟

شاگرد: اما سیرافی این در ذهنش نیست. سیرافی تمام این‌‌ها را با هم می بیند.

استاد: خب پس داریم. حالا من همین را که می‌‌خواهم فرقش را بگویم. آقای سیرافی! شما می‌‌گویید «کل فاعل مرفوع». وقتی می گویی در نحو هر فاعلی مرفوع است، می شود که معنا را، مدلولِ الفاظ را در نظر نگیری و بعد بگویی «کل فاعل مرفوع»؟ نمی‌‌شود. قاعده ی نحویِ «کل فاعل مرفوع»، یعنی حتما باید یک معنا در کار آمده باشد تا بگویی فاعل.

شاگرد: یک حیثی از معنا باید ملحوظ باشد

استاد: اما همین جا در فضای نحو، می گویید هر اسمی که بعد از «مِن» بیاید مجرور است. «مِن یجرّ کل اسم یأتی بعده»، حروف جارّه. این هم یک قاعده‌‌ی نحوی است. شما در نحو بیان می کنید. حروف جارّ را می گویید. اگر تا سراغ معنا نروید – حالا کلمه‌‌ی اسمش هم، معنا هست. می خواهم اسم را بردارم. ما می توانیم چنین معنای اسمی را برداریم.

شاگرد: همانجا هم می شود گفت. تقسیم نشانه‌‌ها، ترکیبات به اسم و فعل و حرف. بعد از این که دیگر معلوم شد، حالا بگوییم یک سری عناصر مشخصی است.

استاد: نه؛ اسم و فعل و حرف باز معنا هستند.

شاگرد: نمی شود از معنا جدایش کرد.

استاد: اصلاً آن، تقسیم معنا است. اسم و فعل و حرف، سه جور معنا است. نه، اسم و فعل و حرف را فعلاً در کار نیاوریم. می‌‌گوییم این «مِن» نشانه است. نشانه های دیگر هم در زبان است. فعلاً هم آن قضیه ی اسم و فعل و حرف را دخالت ندهیم؛ ولی می شود گفت همین اندازه رابطه برقرار می کنیم. می گوییم لفظ «مِن» با نشانه ی بعدی‌‌اش – هر چه بعدش است – آن حرف آخر نشانه را کسره بده. می شود گفت یا نه؟ کاملاً می شود گفت. یعنی جرّ… اسم را که در کار می آورید، معناست…

شاگرد: این مثال هایی که زدید خلاف فرمایش قبلیِ شما شد که فرمودید ما صرفا در فضای نشانه ها نحو داریم.

استاد: بله دیگر.

شاگرد: خب این الآن گره خورده شد به معانی.

استاد: من می‌‌خواهم طوری قواعد را بگویم … ؛ شما روی این‌‌ها فکر بکنید. برای صرف که خودش یک مرتبه ای از نحو است مثلاً واو متحرک ما قبل مفتوح، قلب به الف می‌‌شود. این قاعده؛ صرفاً قاعده‌‌ی نشانه هاست.

شاگرد: قواعد مربوط به تخفیف و اعلال و … تمام چیزهایی که سنخ تخفیف دارند. حالا چه قلب بشود و چه…

استاد: ثلث یا ربع آخر کتاب سیوطی، که سیوطی نحو است …

شاگرد: کلاً بحث نشانه هاست.

استاد: بله؛ یعنی قواعدی است که نحوی دارد می گوید؛ اما وقتی نگاه می کنید… و به عربیت هم جوش خورده است. این‌‌ها اشکال ما به سیرافی است. یعنی در نحو چیزهایی داریم که غیر مسلوخ مِن العربیة است؛ به معنایی که من عرض می کردم. اما نحوی که با معنا مرتبط است، نحو جهانی است.

بعد، «کل فاعل مرفوع»، هر دو جهت را دارد. «کل فاعل مرفوع»، فاعلش، عنصرِ نحویِ منسلخ از عربیت است. در هر زبانی بروید، فاعل دارید. اما مرفوع بودنش مربوط به نشانه های عربی می شود و مختص زبان عربی می‌‌شود. پس قواعد نحوی قواعدی است صرفا برای نشانه ها؛ و قواعدی که مربوط به محضِ معانی و قواعدی که ارتباط بین معانی را با الفاظ در نظر می‌‌گیرد. این مطالب را جلوتر چند جلسه تکرار کردم.

 

و الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

 

نمایه‌‌ها:

طبیعت لفظ، طبیعت معنا،‌‌ یعقوب بن اسحاق الکندی،‌‌ الکندی،  تناقضات القرآن، انواع قواعد نحوی

 


 

[1] بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج‏10، ص: 392

درج پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

The maximum upload file size: 10 مگابایت. You can upload: image, audio, video, document, text, archive. Drop files here

هیچ فایلی انتخاب نشده است