1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اصول فقه(٢٨)- التفات سیرافی به جایگاه منطق انواع سه گانه...

اصول فقه(٢٨)- التفات سیرافی به جایگاه منطق انواع سه گانه قواعد نحوی

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=17684
  • |
  • بازدید : 35

بسم الله الرّحمن الرّحیم

 

جواب متّی به سؤال از معنای «واو»

أسألك عن حرف واحد، و هو دائر في كلام العرب، و معانيه متميّزة عند أهل العقل، فاستخرج أنت معانيه من ناحية منطق أرسطاطاليس الّذي تدلّ‌ به و تباهي بتفخيمه، و هو (الواو) ما أحكامه‌؟ و كيف مواقعه‌؟ و هل هو على وجه أو وجوه‌؟ فبهت متّى و قال: هذا نحو، و النحو لم أنظر فيه، لأنه لا حاجة بالمنطقيّ‌ إليه، و بالنحويّ‌ حاجة شديدة إلى المنطق، لأنّ‌ المنطق يبحث عن المعنى، و النحو يبحث عن اللفظ‍‌، فإن مر المنطقيّ‌ باللفظ‍‌ فبالعرض، و إن عثر النحويّ‌ بالمعنى فبالعرض و المعنى أشرف من اللفظ‍‌، و اللفظ‍‌ أوضع من المعنى.

فقال أبو سعيد: أخطأت … .[1]

رسیدیم به آن جایی که سیرافی یک سؤال کرد و گفت واو را برای من توضیح بده که من عرض کردم نمی‌دانم وجه سؤال سیرافی چه بود و چه کار می‌خواست بکند؟ جالب بود؛ من تا آخر مطالعه کردم، دیدم خودش توضیح می‌دهد. همان چیزی را که من سؤالش را گفتم نمی‌دانیم، خودش می‌آید… من عبارت قبلش را بخوانم تا… صفحه‌ی 94 از این جزوه ای که دست شما است. وسط صفحه می‌گوید: «ومع هذا، فحدّثني عن الواو ما حكمه؟ فإني أريد». این «فأنی أرید» قشنگ می‌گوید من چرا واو را از تو می‌خواهم. «فانی ارید أن أبيّن أنّ تفخيمك للمنطق لا يغني عنك شيئا»، همینطور می‌گویی منطق، منطق، همه کار است، همه‌ی حقایق به وسیله آن معلوم می‌شود، این که تو منطق را بزرگ می‌کنی، هیچ فایده ای ندارد. چرا؟ «وأنت تجهل حرفاً واحداً في اللغة التي تدعو بها إلى حكمة يونان»، با عربیت، به وسیله‌ی عربیت داری ما را دعوت می‌کنی به حکمت یونان؛ یک واوش را بلد نیستی. خب وقتی یک واوش را بلد نیستی، «الامثال فی ما یجوز و فی ما لایجوز واحد»، یک حرفش را که بلد نیستی، می‌توانی دو حرفش را بلد نباشی. دو حرفش را که بلد نباشی، لغت را بلد نیستی. وقتی لغت بلد نیستی چطور با لغتی که بلد نیستی، می‌خواهی به وسیله آن منطق را …. این را خودش می‌گوید. من از همین باب یک اشاره ای آن روز کردم. خودش می‌گوید: «أنت تجهل حرفا واحدا و من جهل حرفا أمكن أن يجهل حروفا، و من جهل حروفا جاز أن يجهل اللغة بكمالها». اصلاً بلد نیستی….

شاگرد: نقل می‌کنند که یک بنده خدایی رفته بود خیاطی؛ تأکید کرده بود که بعد از یک هفته حتماً این پیراهن را می‌خواهم. گفته بود مبادا بعداً بگویی برق نبود؛ نخ نباشد؛ مبادا بگویی این دکمه ندارد و … گفته بود اصلاً رها کن؛ ما نخواستیم… مثل اینکه قضیه‌ی سیرافی هم گویا همان باشد.

استاد: الآن هم – جالب است – جوابی هم که متّی می‌دهد، همین است. می‌گوید تو چه کار داری که از من می‌خواهی واو چند تا معنا دارد. «یکفیکم من لغتکم الاسم و الفعل و الحرف». اینجا جواب‌های متّی خیلی ناجور است. یعنی سیرافی مطالب خیلی خوبی مطرح می‌کند. انصافاً این دو صفحه حرف‌های سیرافی خیلی خوب است، چون از ارتکازش در مجلس بحث می‌گفته. دارد اشاره می‌کند به یک چیزهایی که الآن که 10 الی 12 قرن از این مطالب گذشته است، می‌بینیم مباحثی است که همه‌اش کارکرده بشر روی آن‌ها، منحاز شده، جدا شده است، حرف دارد و خیلی از این ناحیه حرف‌های خوب مطرح شده است. نمی‌شود آن جواب‌های متّی را داد…

حالا برگردیم آن جایی که بودیم.  سیرافی گفت از واو برای من بگو، «فبُهِتَ متّی». بعد چه گفت؟ گفت «هذا نحو». آخر این نحو است؛ تو نحو بلد هستی و من منطق بلد هستم. من چه می‌دانم واو چند تا معنا دارد؟ می‌گوید چون سر و کار منطق  با الفاظ نیست مباشرةً. اینطوری گفت: «لأن المنطقی یبحث عن المعنی فإن مرّ المنطقی باللفظ فبالعرض». اگر هم ما اسمی از لفظ می‌بریم، بالعرض است. اما نحوی هم سر و کارش با لفظ است و اگر سر و کارش با معنا می‌افتد بالعرض است. «فقال ابوسعید: أخطأت»؛ اشتباه کردی. که داشتیم مقصود او را از این عبارت می‌خوانیدم و این که چرا می‌گوید اشتباه کردی. ظاهراً از این جا فقط او می‌خواهد بگوید اشتباه کردی. این که می‌گویی غرض نحوی به معنا، بالعرض است، اصلاً نحوی به معنا کار ندارد، نحوی با لفظ کار دارد. اینکه متّی گفت «غرض نحوی نسبت به معنا بالعرض است» سیرافی می‌گوید «أخطأتَ»، نحوی با معنا هم کار دارد. نمی‌توانی بگویی آقای نحوی! اصلاً چه کار داری با معنا. معنا را به منطق واگذار کن و تو با معنا کار نداری. می‌گوید اشتباه کردی. نحو مگر چیست؟ سر و پای نحو با معنا کار دارد. ظاهراً این مقصود او بود. حالا من بخوانم. اول عبارت او را تا بخشی که متّی حرف می‌زند، می‌خوانیم. انشاء الله عبارت صاف شد، برگردیم ببینیم حالا چه چیزهایی گفت.

فقال أبو سعيد: أخطأت، لأن الكلام و النطق و اللغة و اللفظ‍‌ و الإفصاح و الإعراب و الإبانة و الحديث و الإخبار و الاستخبار و العرض و التّمنّي و النهي و الحضّ‌ و الدعاء و النداء و الطلب كلّها من واد واحد بالمشاكلة و المماثلة، أ لا ترى أنّ‌ رجلا لو قال: «نطق زيد بالحقّ‌ و لكن ما تكلّم بالحق، و تكلّم بالفحش و لكن ما قال الفحش، و أعرب عن نفسه و لكن ما أفصح، و أبان المراد و لكن ما أوضح، أو فاه بحاجته و لكن ما لفظ‍‌، أو أخبر و لكن ما أنبأ»، لكان في جميع هذا محرّفا و مناقضا و واضعا للكلام في غير حقّه، و مستعملا اللّفظ‍‌ على غير شهادة من عقله و عقل غيره، و النحو منطق و لكنه مسلوخ من العربية، و المنطق نحو، و لكنه مفهوم باللغة، و إنما الخلاف بين اللفظ‍‌ و المعنى أن اللفظ‍‌ طبيعيّ‌ و المعنى عقليّ‌، و لهذا كان اللفظ‍‌ بائدا على الزمان، لأن الزمان يقفوا أثر الطبيعة بأثر آخر من الطبيعة و لهذا كان المعنى ثابتا على الزمان، لأن مستملي المعنى عقل و العقل إلهي، و مادّة اللفظ‍‌ طينيّة، و كلّ‌ طينيّ‌ متهافت، و قد بقيت أنت بلا اسم لصناعتك التي تنتحلها، و آلتك التي تزهى بها، إلا أن تستعير من العربيّة لها اسما فتعار، و يسلّم لك ذلك بمقدار، و إذا لم يكن لك بدّ من قليل هذه اللغة من أجل الترجمة فلا بدّ لك أيضا من كثيرها من أجل تحقيق الترجمة و اجتلاب الثّقة و التوقّي من الخلّة اللاحقة. [2]

«فقال ابوسعید: أخطأت». درست نیست که بگویی منطقی با معنا سر و کار دارد و نحوی هم با لفظ؛ و هر کدام سراغ مقابل مقصود خودشان بروند بالعرض است! «لأن الكلام و النطق و اللغة و اللفظ و الإفصاح و الإعراب و … کلها من واد واحد بالمشاكلة و المماثلة….». گفت اگر بگوید: «نطق زيد بالحقّ ولكن ما تكلّم بالحق في جميع هذا محرِّفا و مناقضاً و واضعا للكلام في غير حقّه». این یعنی نحوی که با این کلمات دارد می‌گوید، با معنا هم سر و کار دارد. چرا «واضعاً للکلام فی غیر حقه»؟ چون تناقض گفته است. پس منطقی فقط با معنا کار ندارد؛ نحوی هم با معنا کار دارد.

 

برو به 0:05:40

التفات سیرافی به جایگاه منطق

خب! اینجاست که سؤالاتی مطرح می‌شود. از اینجا بود که من حرف‌های سیرافی را که نگاه می‌کردم، ارتکاز خودِ سیرافی می‌بیند که نمی‌تواند از منطق صرف نظر کند. یعنی یک چیزی متّی گفت؛ او را به فکر انداخت. متّی گفت: منطقی با معنا کار دارد و بالعرض  با لفظ کار دارد؛ اما نحوی با لفظ کار دارد و بالعرض با معنا کار دارد. او هم آمد توضیح بدهد که «أخطأتَ». نحوی هم با معنا کار دارد. حدس من این است: اینجا دید که خب علی أیّ حال ما در نحو با الفاظ کار داریم. وقتی هم می‌گویم این کلام مناقض با آن است، خب مناقض که هست، از نظر نحوی که مشکل ندارد. من دوباره حرفش را بخوانم تا ببینید در حین ارتکاز به کجا منتقل شد. گفت:«الا تری أنّ رجلا لو قال: نطق زيد بالحقّ و لكن ما تكلّم بالحق…». این عبارت از نظر نحوی کجایش مشکل دارد؟ ارتکاز سیرافی شروع کرد به فکر کردن. گفت که «كان في جميع هذا محرِّفا و مناقضا و واضعاً للكلام …. ». چرا واضعاً للکلام فی غیر حقّه؟ کدام از این جملات از نظر نحوی اشتباه است؟! ببینید، می‌گوید: «نطق زیدٌ بالحق»، یعنی چه؟ از نظر نحوی فاعل داریم، فعل داریم، «بالحق» که قید است، داریم. بعد «و لکن»، حرف عطف داریم و حرف اضراب. «ما تکلّم» فعل منفی داریم، ادات نفی داریم، همان فاعل برمی گردد به فاعل قبلی؛ «بالحق» هم قیدش. این کجای نحوی‌اش اشکال دارد؟ من دقیقاً این حدس را می‌زنم که تا سیرافی این مثال را زد تا این که نشان بدهد که این عبارت غلط است و «واضعاً للکلام فی غیر موضعه» هست، با آن فطانت خودش فهمید که از نظر نحوی ما هیچ مشکلی اینجا نداریم. یعنی اگر شما صرفاً حیث نحو را اقامه کنید، خب کجای این کلام مشکل دارد؟! این که خوب حرف زد. فاعل را نابجا گفت؟ فعل را نابجا گفت؟ «لکن» را نابجا به کار برد؟ کدامش را نابجا به کار برد؟

شاگرد: مگر این که بگوییم به لحاظ معانی بیان و …. .

استاد: حتی معانی بیان. حالا ببینید. بعداً در پشت صفحه یک اشاره ای می‌کند؛ واقعاً آن 5 سطح زبان را ….؛ تازه آن سطحِ پنجمِ زبان هم، خودش چند تا سطح درونی دیگر دارد که قبلاً عرض کردم. سیرافی وارد آن‌ها می‌شود و می‌گوید تو و امثال تو از این مطالب سر در نمی‌آورید، چرا که آن‌ها سطح ((level های بالای زبان است، سطح پنجم است و سیرافی می‌گوید این چند سطحی که در زبان است را تو نمی‌فهمی.

واقعاً هم «نمی‌فهمی» به خاطر این است که منطق را بخواهند در آنجا پیاده کنند، خیلی کار دارد. یعنی از نظر زبان شناسی و بعد هم منطق امروز هم بگوییم، ساده ترین مباحث منطق مثل منطق ربط و …. را تازه دارند اسمش را می‌برند. حالا شما می‌خواهید بعداً منطق استعارات و کنایات و انواع و اقسام چیزهایی که در معانی بیان از آن‌ها صحبت می‌کنید، منطقش را بخواهید تدوین بکنید! خیلی کار دارد. لذا سیرافی با آن اطلاعاتی که داشت، می‌گفت شما منطقیین به این فضا چه کار دارید. هنوز خیلی کار دارد تا برسید… فی الجمله درست می‌گوید. حالا تا بالجمله‌اش را بعداً برسیم و از آن بحث کنیم.

از این جا سؤال از سیرافی را باید جواب بدهد. اینکه به هم مخلوط کنی و بعداً یک جوری از قضیه در بروی، فعلاً نمی‌شود. الآن شما می‌گویی «واضعا للکلام»؛ چرا واضعا؟ أنت نحوی؛ جواب ما را بدهید. کجا این جملاتی که گفت، اشکال دارد؟ اشکالش را بگو و تصریح کن. شما می‌گویید: «ألا تری أن رجلا لو قال ….، لکان فی جمیع هذا محرّفا»؛ چرا محرّف است؟ مناقضاً؛ ما در نحو که چیزی به اسم نقیض نداریم. در نحو اصلاً ما استحاله‌ی تناقض نداریم. یک جا بیاورید که نحوی‌ها بگویند تناقض محال است و نبایست نقیض بگویی. یک نحوی در یک کتاب نحوی نداریم که به عرب‌ها بگوید نقیض نگویید. قام زیدٌ، ما قام زیدٌ. می‌گوید هر کدامش را سر جایش بگویی، درست است. چیزی نداریم در نحو که بگوید تو این دو تا را با هم نگو. همین جا بود که فوری سیرافی فهمید که نحو، یک حوزه ای دارد، محدوده ای دارد… مثال را خودش زد برای این که تأیید نحو کند، بعد حس کرد که فضای منطق باز شد. لذا عرض من این است که سریع اسم از منطق برد. یعنی از این جا به بعد، او یک فضایی و یک حوزه ای برای منطق به‌ناچار باز می‌کند. منطقی را که تا حالا می‌گفت پوچ است و هیچ است، حالا یک دفعه اسمش را می‌برد. می‌گوید که «واضعاً مستعملا اللفظ علی غیر شهادة من عقله». نحو که کاری به عقلِ او ندارد. لذا متّی گفت که نحوی با لفظ کار دارد. اگر نظر به معنا بکند، بالعرض است.

شاگرد: از همان اول سیرافی گفت؛ گفت که اگر کار با معنا داشتی باشی – قبول داشت که کاری به نحو نداریم – آن مربوط به عقل است. اینجا هم می‌گوید؛ می‌گوید «علی غیر شهادة من عقله و عقل غیره». از آن فضا فاصله نگرفته. ثانیاً آن تعبیر «النحو منطقٌ» را حالا باز توضیح بفرمایید. ولی برای ما جا نیفتاد که می‌فرمایید می‌خواست یک جایگاهی برای منطق باز بکند.

استاد: ببینید! او می‌گوید «واضعا للکلام فی غیر موضعه». باید توضیح بدهد کجاست؟ این دو تا جمله.

شاگرد: عقل است.

استاد: کلام، جایش عقل است؟! وضع کلام… این جمله کجایش اشکال دارد؟ شما بگویید.

شاگرد: از نظر نحوی مشکل ندارد.

استاد: پس او می‌گوید «واضعا للکلام ….»

شاگرد: اگر ما نحو را اعم از معانی بیان و همه‌ی این‌ها بگیریم، و بعد در معانی بیان هم، ما برای این‌که بخواهیم خیلی از صناعات را بفهمیم، نیازمند همین علمیة عقلیة هستیم؛ غیر ممکن است. ایشان هم در ذهنش این است که اصلاً همه‌ی این‌ها کار عقل است. همه هم که عقل داریم….

 

برو به 0:12:02

استاد: نه؛ دو مرحله طی شد. اول که سیرافی از او پرسید که منطق چیست؟ او جواب داد. اولین جواب -که در آنجا عقل را مطرح کرد- چه بود؟ گفت که منطق چیست؟ «ما مرادک فیها». گفت که به من بگو «إذا فهمنا مرادک فیه کان کلامنا معک». اصلاً منظور تو …؛ «حدّثنی عن المنطق ما تعنی به». او چه گفت؟ گفت «آلة من آلات الکلام یعرف بها صحیح الکلام من سقیمه، فاسد المعنی من صالحه». او هم به حرف او حاشیه زد. گفت کلامش نحو، معنایش عقل. این یک مرحله بود.

متّی در آن مرتبه‌ی بعدی، آمد گفت منطق، اغراض است. گفت «لو کانت المطلوبات بالعقل و المذکورات باللفظ ترجع الی این مرتبه‌ی بیّنه، زال الاختلاف، لیس الامر هکذا». بعد آمد سر لغات؛ گفت معانی و اغراض لایوصل الا باللغات الجامعة. رسید تا اینجا که «اذن لستَ تدعونا الی علم المنطق؛ انما تدعونا الی تعلم اللغة». از اینجا یک فصلی بود در کلام سیرافی که اساس بحث را کشاند روی زبان، گفت «تعلم اللغة» چیزی که بلد نیستی. متّی چه گفت؟ – [سیرافی] گفت لغت هم که از بین رفته است – گفت لغت از بین رفته؛ اما ترجمه، مقاصد آن‌ها را باقی نگه داشته است. وقتی گفت ترجمه مقاصد را باقی نگه داشته، ابوسعید گفت اولاً از کجا می‌گویی که ترجمه مقاصد را باقی گذاشته است؟ بعد آخر کار گفت با همه‌ی اینها «فکأنّک تقول لاحجة الا عقول یونان». یعنی باز بحث را زبانی کرد. تو می‌گویی اگر منطق داریم و منطق عقل است و تصحیح می‌کند، پس …

شاگرد: زبانی نکرد. می‌خواهد بگوید فرهنگ آنها یک عقولی دارند. عقولشان را آمدند با زبان خودشان تدوین کردند. شما دارید ما را به عقول آنها دعوت می‌کنید. ما هم خودمان عقولی داریم. عقول ما هم الآن نمودش، در واقع، یک بخشی از آن در نحو است، بقیه‌اش هم که ما عقلش را داریم. خودمان می‌فهمیم چه چیزی به چه چیزی است.

استاد:عقول ما با عقول آنها فرق دارد؟ یعنی معقولات؟

شاگرد: یک چنین چیزی گفت دیگر… اصلاً دفاع کرد حتی از این. که اگر این نبود پس این همه اختلاف از کجا؟ شما فرمودید که چرا روی اختلاف دارد مانور می‌دهد.

استاد: چرا او توانست اختلاف را بدهد؟ چون شروعش از این بود که عقول را یونانی کرد. اول عقول را یونانی کرد؛ گفت آنها عقل دارند، ما هم عقل داریم. ببینید! یعنی اختلاف زبانی را محور قرار داد. عقول را هم تابع زبان کرد. این روال بود. الآن هم داشت با طمطراق جلو می‌رفت که اینجا بود که حدس من بوده… عقول را تابع زبان کرد. گفت تو که ما را دعوت می‌کنی به زبانِ آنها، پس به عقول آنها داری دعوت می‌کنی. و لذا بعداً هم روی اختلاف تأکید کرد. تأکیدش هم این بود که: یونانی‌ها هر کدام در سطحی بودند و فقط عده ای از آن‌ها فهمیدند، تا آنجا که…..؛ من یک عبارتی از او پیدا کنم که می‌خواست کأنّه محور را نحو قرار بدهد. قبل همان آدرسی که شما گفتید، ذیل صفحه گفت که: «و أنت لو فرّقت بالک و صرفت عنایتک إلی معرفة هذه اللغة» یعنی عربیة «تدارس اصحابنا لعلمت أنک غنیٌ عن معانی یونان». خیلی این مطلب مهم بود. که من آنجا هم عرض کردم که چه حرفی! می‌گوید تو اگر به زبان عربی که داری محاوره می‌کنی، خوب دل بدهی، علوّش را ببینی، فرهنگ زبانی‌اش را درک کنی، می‌بینی که کاری با معانی یونان نداری. چه ربطی به هم دارد؟ این بزنگاه است. آن وقت می‌آید بعدش می‌گوید.

شاگرد: آنجا مطرح شد …، آنها هم فی الجمله به این سمت، یک مقدار تنه می‌زدند. خود معانی هم وقتی می‌خواهد تشکیل بشود، از فضای فرهنگی و لفظ و … متأثر است.

استاد: حالا باز این را عرض می‌کنم، مرور بکنید. اگر شاهدی بر علیه آن پیدا کردید یا له آن بفرمایید.

مقصود من این است: سیرافی تا اینجا – الآن این که مثال زد و گفت «واضعا للکلام» که یک دفعه من اصلاً وقتی حرف‌های او را می‌خواندم، دیدم یک فضای جدیدی در ذهنیت خود سیرافی در اینجا باز می‌شود. از لحن متکلم معلوم می‌شود. از قبل، او با طمطراق می‌گوید نحو، زبان، عربیت، تمام. اهل زبان هم که عقل دارند. درست است که عقل دارند؛ اما می‌گوید شما نحو بدانی، با این عقلی که داری کار تمام است و اصلاً نیازی به منطق نداری. موضعش این بود، خیلی محکم. می‌گوید بیا نحو بخوان؛ عقل که خدا به تو داده است . بیا نحو بخوان؛ زبان را که خوب یاد گرفتی کارَت تمام است . هیچ نیازی برای ما باقی نمی‌ ماند به نام منطق.

اما وقتی تناقض مطرح شد اینجا دارد می‌بیند که زبان، ادبیات، همه‌ی این‌ها درست است، به خوبی می‌خوانیم؛ عقل هم داریم؛ اما فضایِ عقلانیِ تناقض، یک فضای تابع لسان نیست. این خیلی مهم است. یعنی من می‌توانم زبان را واضعٍ له فی محلّه باشم؛ اما از حیث عقل، واضعاً له فی غیر محله باشم، تنافی بین این دو تا نیست. من که نحو خواندم، تابعِ نحو، عقلانیتی نیست که تناقض را دیگر فهمیدم، بلکه می‌توانم نحو را بخوانم و از حیث نحو، واضعا للکلام فی محله باشم؛ اما از یک مبنای دیگری، من فی غیرمحله باشم؛ عقلی مستقل از زبان، کاملاً مستقل که بین همه باشد و نسبت به آن فضا؛ من واضعاً للکلام فی غیر محله باشم.

شاگرد: این که واقعاً در ذهن سیرافی این حیثیات از هم جدا شده باشد، یک مقدار شک دارم. به خاطر این که شما برای این که بفهمید واقعاً این واضعا للکلام فی غیر محله است…

 

برو به 0:19:38

 استاد: خب اگر نیست شما این جمله را معنا کنید.

شاگرد: اگر هست ناشی از چه چیز است؟ ناشی از این است که من نگاه می‌کنم می‌بینم که آیا مثلاً این دو تا کلامی که کنار هم گذاشته، ناشی از یک صنعتی بوده؛ –مثلاً  معانی و بیان، و او خواسته یک ظرافت خاصی به خرج بدهد و از یک حیث خاصی به قضیه نگاه کرده باشد؛ حیثیات و درگیری‌های کلامی با همدیگر، این ها چیزهایی است که فضایش در ذهن ایشان در معانی بیان بوده است – حالا اصلاً معانی بیان نگوییم؛ در نحو؛ نحوی که شامل همه‌ی این‌هاست. ایشان فضایش در عربیت بوده است- می‌گوید آقا جان! شما مثلاً یک جایی ممکن است یکی دو تا کلامی که کنار هم قرار می‌گیرد را می‌خواهید قضاوت کنید که آیا این کلام درست است یا نه؟ بالاخره آیا می‌خواهد معنای محصّلی به من بدهد؟ نمی‌خواهد بدهد؟ شما باید مراجعه کنید به نحو و ببینید آیا در نحو برای یک کلام صحیحی، اینطور قالبی در نظر گرفته شده برای گذاشتنِ دو تا کلامی که ظاهرشان ابتداءً یک مقدار با هم تناقض دارند؟ دیده‌اید دیگر که خیلی از صنایع ادبی به این شکل است که دو تا کلام، گاهی اوقات ظاهر اولیه‌اش حتی مناقض است؛ ولی نگاه می‌کنید می‌بینید نقیض حقیقی نیستند. دو تایش دو تا حیثیت است. یک مقدار بازی با کلمات است، یک مقدارش مثلاً یک ظرافت‌های اینطوری است.

استاد: حالا من همین سؤالات را در مثال خودش دارم، بعداً مطرح می‌کنم که واضعاً للکلام فی غیر محله هم نیست. اول ببینیم ذهنیت او در فضای بحث چه بود؟ چرا کلمه‌ی «معانی» را به کار برد؟ صفحه‌ی 92 آخرین سطر را ببینید. گفت اگر به همین لغت ما دل بدهی که با آن داری « تشرح كتب يونان بعبارة أصحابها، لعلمت أنّك غنيّ عن معاني يونان». اول می‌گوید لغت، ببینید! «وأنت لو فرّغت بالك وصرفت عنايتك إلى معرفة هذه اللّغة». نمی‌گوید این ثقافه، فرهنگ… می‌گوید: اللغة؛ اللغة العربیة.

شاگرد: این‌ها در ذهن او به‌هم گره خورده است ظاهراً.

استاد: چرا؟ در ذهن او چیست که می‌گوید اگر سراغ این لغت بیایی، إنک غنیٌ عن معانی؛ چرا نمی‌گوید اللغة؟ و حال آن که در مقابله باید بگوید این لغت تو را تُغنی عن لغة. چرا می‌گوید معانی؟

شاگرد2: جمله‌ی بعدش هم مهم است: «کما أنک غنیٌ عن لغة یونان».

استاد: تصریح می‌کند. چرا این را می‌گوید؟ من همین را می‌خواهم بگویم. در یک کرسیِ حسابی او نشسته است. از ذهن من که عبارت را می‌خواندم کرسی‌اش این است: می‌گوید نحو است و نحو و نحو. یعنی کسی که نحو را بلد است، عقل هم که دارد. نحوی که همراه با عقل است، یکفینا. همینطوری که لغت یونان را کاری ندارد، معانی یونانی را هم کاری ندارد. چرا؟ چون نحو،  معنا و لفظ و عقل، همه را سر و سامان می‌دهد. و حال آن که سامان نمی‌دهد. او متوجه این نکته نبود. در صفحه‌ی بعد است که یک دفعه وقتی توضیح داد، در ذهنش اینها از هم جدا شد. یعنی دقیقاً اولین لحظه ای بود که او حیثیت منطق را بماهو منطق با حیثیت نحو بماهو نحو داشت تشخیص می‌داد. این عرض من است.

شاگرد1: این قسمتش هنوز برای ما جا نیفتاده است که واقعاً در ذهنش جداست.

استاد: خب! حالا من دارم به عنوان پیشنهاد عرض می‌کنم

شاگرد1: اگر آن عبارت النحو منطقٌ را یک توضیحی بفرمایید….

استاد: ببینید! او گفت که «لکان واضعا للکلام». همانجا از او سؤال می‌کنیم: از نظر نحوی، کجا اینها مشکل داشت؟ این که سؤال کردم. از طرف دیگر می‌گویی که «محرّفا مناقضا واضعا …». چرا مناقض است؟ می‌گوییم «نطق زیدٌ بالحق و لکن ما تکلم بالحق». «بالحق» اول – حالا می‌خواهم معانی مختلف را بگویم – یعنی به دستگاه عالَم؛ به خدای متعال، اذن به او داد و توانست این حنجره‌اش را تکان بدهد.

شاگرد: واقعاً حرف زد.

استاد: واقعاً حرف زد. خیال نبود، خواب ندیدیم؛ اما «ما تکلّم بالحق». حق را نگفت؛ محتوای کلامش حق نبود. خب! حالا واضعاً للکلام فی غیر محله؟! می‌خواهم منطق را بگویم. شروط تناقض، ربطی به نحو ندارد. کجا واضعاً للکلام فی غیر محله است؟! یک مثال دیگر: نطق را …. .

شاگرد: پس خود این مثال‌هایی هم که می‌زند، از «نَطَقَ» شروع می‌کند تا «أنبَأَ» و «فاهَ» و همه‌ی اینها را می‌خواهد فی الجمله بگوید

استاد: مناقض است.

شاگرد: نه، همه‌شان هم یک معنا دارد.

استاد: می‌خواهد بگوید مرادف است

شاگرد: نَطَقَ، تَکَلّمَ، قال، أعرَبَ عن نفسه، أفصَحَ، أبان المراد، أوضح، فاهَز

استاد: همه‌ی اینها تناقض است.

شاگرد لَفظَ، أنبأ .

استاد: در تمامش از مرادف کمک گرفته، برای این که بگوید اگر کسی از مرادف کمک گرفت و در عین حال تناقض گفت، این زبان است که به او می‌گوید که داری بد می‌گویی.

شاگرد: نه، من تصورم چیز دیگری است. تصور من این است که ایشان می‌خواهد بگوید: شما می‌گویید منطق؛ خب منطق که همان کلام است، منطق همان لفظ است، همان … یعنی تمام این حرف‌هایی که می‌زند برای این است که به او بگوید آقا! خود تو مگر نمی‌گویی اینجا تناقض گفته است؛ همین که می‌گویی تناقض گفته است، یعنی این‌ها عین هم هستند، همان چیزی را نفی کرده که آنجا اثبات کرده است.

استاد: یعنی لفظ و معنی عین هم هستند؟

شاگرد: بله.

استاد: این که بعد توضیح می‌دهد؛ جدا می‌کند به تفصیل.

شاگرد: نه؛ نه اینکه لفظ و معنا عین هم هستند؛ می‌خواهد بگوید شما می‌گویید منطق؛ خب منطق که همان کلام است. متکلف کلام چیست؟ نحو. پس بنابراین نحو و منطق، چه فرقی می‌کنند؟ شمایی که دارید می‌گویید …

استاد: او که این را نگفت. او گفت منطق، معانی است.

شاگرد: شاهد می‌آورد. من تصورم از ابتداء این است که ایشان دارد برای این شاهد می‌آورد؛ و الا چرا نقیض‌هایی که دارد می‌گوید ، در تمامش محورش را برده است روی چیزهایی که هم معنی و مرادف منطق‌اند. ایشان ظاهراً دارد همین کار را می‌کند. می‌خواهد بگوید منطقی که شما می‌گویید همان چیزی است که لفظ است.

استاد: نه دیگر. این مغالطه است. لفظ متعدد است، معنا واحد. در منطق ترادف چیست؟ لفظ متعدد، معنا واحد .

شاگرد: او هم می‌خواهد همین ترادف را اثبات کند.

استاد: خب ترادف دو تا لفظ است؛ ولی معنا … او که گفت کار من منطقی، با معناست!

شاگرد: باشد. او می‌خواهد بگوید شما مگر نمی‌گویید منطق؟ خب پس قبول می‌کنید منطق مرادف کلام است. کلام را چه چیزی متکفلش است؟ نحو. پس نحو را باید یاد بگیریم.

استاد: خب نحو می‌گوید که تَکَلَّمَ و نَطَقَ اشتباه است؟

شاگرد: اصلاً ایشان نمی‌خواهد وارد این فاز بشود، ایشان نمی‌خواهد وارد این فضا بشود. ایشان گفت که این نقض و … را که اصلاً عقل می‌فهمد، کاری به این نداریم. اما ایشان از همین واضحاتی که بین همه‌ی ما واضح و مشخص است؛ از همین‌ها می‌خواهد استفاده بکند و بگوید که آقا! این دو تا با هم مرادف‌اند، منطق و نحو که مربوط به کلام است، یعنی آن چیزی که متکفل کلام است، نَطَقَ و تَکَلَّمَ دو تایش یکی است. خب پس منطقی که متکفل نُطق می‌خواهد بشود …

استاد: یعنی می‌خواهد این را اثبات کند یا می‌خواهد …؟

شاگرد: به نظر می‌رسد فی الجمله اینطوری باشد

استاد: اگر می‌خواهد اثبات کند که همان حرف من است. لذا عرض کردم تا می‌گوید «واضعا للکلام»، تا اینجا می‌خواهد بگوید این‌ها یکی هستند و نحو کارش تمام است، نحو بس است، همان منطق. اینجا که می‌رسد حس می‌کند تمایز بین حوزه‌ی معنا و از حیث منطق، با حوزه‌ی نحو و الفاظ و زبان از حیث دالّ و دلالت. همینجاست که… اگر تا اینجا می‌خواهید بگویید، درست است. اما از اینجا به بعد لحنش عوض می‌شود.

 

برو به 0:27:35

شاگرد: به نظرم لحنش عوض نشده است.

استاد: حالا می‌خوانیم ببینید. می‌گوید: «… محرّفا ومناقضا وواضعا للكلام في غير حقّه، ومستعملا اللّفظ على غير شهادة من عقله وعقل غيره، والنحو منطق»، اینجا منطق به اصطلاح متّی؟ یا منطق به اصطلاح خودش؟

شاگردان: خودش.

استاد: خودش از منطق چه چیزی می‌گفت؟ یعنی کلام، لفظ؟

شاگرد: نطق زیدٌ بالحق، تکلم بالحق.

استاد: خیلی خوب. نحو، همان کلام است «و لكنه مسلوخ من العربية». از عربیت جدا شده است. بیرون آمده است.

شاگرد: حالا آن جدا شدن هم که جلسه‌ی قبل یک مقدار اشکال داشتم. چون اگر بخواهید بگویید «منطقٌ و لکن مسلوخٌ من العربیة»، نحو است که مسلوخ است از عربیت؟

استاد: بله؛ توضیحش را من دادم دیگر.

شاگرد1: یعنی منطق آلوده‌ی به عربیت است. ولی منطق را وقتی از عربیت مسلوخ کردیم می‌شود نحو؟ منظورشان این است؟

شاگرد2: این را نگفت. طرف مخالف دارد می‌گوید. ادامه‌ی جمله‌اش دارد منطق را شرح می‌دهد؛ نه این چیزی که شما گفتید. من نظرم این است که حاج آقا تا آخر تقریر بکنند. بعد شما در فضای خودتان یک بار تقریر کنید.

استاد: علی أی حال باید ببینیم او دارد چه کار می‌کند؟ آیا یک مبنای روشنی دارد از اول تا آخر؟ یا این حدسی که من عرض می‌کنم، هست، که او خودش بین صحبت کردن، مواضع جدیدی در ذهنش روشن می‌شود که برایش فضا را باز می‌کند. اگر بگوییم او منطقِ خودش را دارد می‌گوید یعنی کلام، این خلافِ ظاهر محاوره است. اول تا حالا صد بار گفتند منطق، منظورش مقصود متّی بوده. حالا بعد یک دفعه خودش یک اصطلاح درمی آورد و توضیح هم نمی‌دهد؟! بگوید همان منطقی که من قصد کردم. آخر تا حالا می‌گفتی منطق و مقصودی داشتیم و با آن داریم بحث می‌کنیم؛ بعد یک دفعه می‌گویی «و النحو منطقٌ»، یعنی منطقی که من می‌گویم؟! آخر این خلاف عرف محاوره نیست؟

 شاگرد: ظاهراً این که به اصطلاح آن منطقی که متّی می‌گوید را هم می‌خواهد بگوید همین است.

استاد: به علاوه آن چیزی که من می‌خواهم عرض کنم، این است. مطالب جالبی هم اینجا هست. نه اینکه او نحوی بود، مطالب کلاسیک نحو در ذهنش بود و دسته بندی می‌شد. دیده‌اید انسان خیلی چیزها را در کلاس می‌خواند؛ یک دسته بندی‌های تجریدیِ عالی بعد در پختگی علم به او می‌رسد. ابتداء اصلاً نمی‌تواند این دسته بندی‌ها را بکند. او وقتی اینجا رسید، یک دفعه قواعد نحو در ذهن او دو دسته شد که حالا دو دسته‌اش هم، فقط یک دسته‌اش ظهور کرد.

انواع قواعد لفظ و معنا

نحو دو جور است؛ من این را جلسه قبل عرض کردم: نحوی که برای عالم نشانه هاست؛ زبان چند مرحله دارد. مرحله‌ی زبان، نشانه‌های گروهیِ ترکیبی در چند مرحله‌ی ترکیب، می‌شود زبان. بعد به این نشانه‌ها معنا می‌دهیم؛ که اگر این‌ها دقیق از همدیگر جدا بشود، احکام هر کدام هم فرق می‌کند. ما وقتی سر و کارمان با نشانه‌های یک زبان است – قطع نظر از این که دالّ بر این معناست؛ محض نشانه است – قواعد ساخت زبان، صرفاً از آن حیثی که نشانه است و معنایی هنوز برایش در نظر نگرفته‌ایم؛ این قواعد، قواعد نحو است، صرف و نحو است؛ اما صرف و نحوی که فقط برای نشانه است. اما یک قواعد دیگری داریم که قواعد نحو است؛ بعد از این که لفظ با معنا مرتبط می‌شود و یک قواعدی هم برای خود معنا قطع نظر از این که با نشانه ای مرتبط باشد. سه جور نحو، که آن سومی‌اش می‌رود در وادی…

الآن شما می‌گویید که ما یک کلامی را که ترتیب می‌دهیم، مثلاً با یک روال خاصی، موضع‌های کلام را معین می‌کنیم، تا وارد نحو می‌شوید، می‌گویید فعل داریم و فاعل بعدش است. حالا همین فاعل را اول بیاوریم؛ می‌گوییم مبتدا داریم، خبر داریم. سیرافی در این‌ها وارد بود. می‌گوید مبتدا داریم، خبر داریم. فاعل داریم، فعل داریم. مفعولٌ به داریم. او که می‌خواست نحو را توضیح بدهد، با یک نحوی سر و کارش افتاد که ربطی به زبان عربی ندارد: نحو بین‌المللی است، مسلوخٌ من العربیة. عربیت، یک زبانی است و یک قواعد ساخت زبانی خاص خودش را دارد. و یک قواعد ساخت عمومی دارد که در زبان‌های دیگر هم می‌آید. تقسیم عناصر کلام به اسم و فعل و حرف، به فعل و فاعل و مفعول و قید و ظرف، برای کدام زبان است؟ برای عربی است؟ «مسلوخٌ من العربیة» است، برای همه‌ی زبان هاست.

و لذا او گفت که نحو ما منطق است. «منطق است» یعنی چه؟ یعنی در همه‌ی زبان‌ها می‌توانی از آن حرف بزنی. یونان را هم که جلو بیاوری، درست است که لغت یونان را بلد نیستیم و قواعدِ ساختِ زبانیِ اختصاصیِ یونان را نمی‌دانیم؛ اما یک قواعد ساخت نحو بین المللی را می‌دانیم. یعنی زبان یونان هم خلاصه اسم دارد، فعل دارد، حرف دارد. نمی‌توانی بگویی این‌ها نیست. من برایت در آن پیدا می‌کنم. شما الآن خودتان ببینید. تا بروید در زبان آلمانی، می‌گویید یک مقدار حروف زبان آلمانی را به من یاد بده. اسم‌ها را بگو، فعل‌ها را بگو؛ یعنی می‌دانید… به شما می‌گویند تو که هنوز زبان آلمانی را نمی‌دانی چیست. شاید اصلاً آنها حرف نداشته باشند. می‌گویید: نمی‌شود. تقسیم بندی نحویِ کلام به اسم و فعل و حرف، مسلوخٌ من العربیة است. این است آن نحوی که من می‌گویم. بعدش هم توضیح بیشتر می‌دهد.

شاگرد: لذا کسانی که چند تا زبان یاد می‌گیرند، زبان دوم، سوم را زودتر یاد می‌گیرند.

استاد: بله. حالا با آن انواع و اقسام بحث‌هایی که دارند. می‌خواهم «مسلوخٌ» را توضیح بدهم که مقصود او روشن است.

شاگرد: پس باید اینطور می‌گفت که «المنطق نحوٌ و لکنّه مسلوخٌ …»

استاد: نه؛ منطق نحو نیست. او فعلاً دارد همه کار را نحو می‌داند. جالب است که وقتی نحو را منسلخ کرد، رسید به حوزه‌ی جدیدی. حالا فعل و فاعل و مفعول و … شد. نحوی که برای عربیت بود، منسلخ شد. «مناقضاً» از کجا آمد؟ معانی کلیه از کجا آمد؟ اینجا بعداً خیلی جالب است. یک منطق فضایش را باز می‌کند و می‌گوید: «و المنطق نحوٌ»؛ یعنی خود منطقی هم که شما می‌گویید یک مدل ساختار است؛ اما «مفهومٌ باللغة»، یعنی مربوط به معانی است و چاره ای نداریم به وسیله‌ی لغت متبادلش کنیم. پس شما یک چیزی قائل شدید که لغت؛ وسیله‌ی درک آن است. و چند چیز دیگر هم همینطور است. این مطالبی که من عرض کردم. سیرافی الآن در یک فضایی است که دو تا از آن را اسم برده است. این به خاطر این است که این دو تا با هم مخلوط است. اگر دسته بندی کنیم، می‌بینیم چندین چیز دیگر اینجا موجود است که او اسمش را نبرده است. به ترتیب عرض کردم. ما وقتی نشانه شناسی را کامل کنیم، این‌ها بعداً خیلی روشن است: نشانه‌های منفرد؛ – عرض کردم تکرار این‌ها برای اشاره به آنهاست – نشانه‌های گروهی؛ اما غیر ترکیبی، و نشانه‌های گروهی ترکیبی. بعد این نشانه‌های گروهی ترکیبی هم: ترکیبات صرفی که مؤلفه‌های واحد درست می‌کند، ترکیبات نحوی و بعداً یک ترکیبات معانی بیانی که آن هم سطح بالاتر زبان است. همه‌ی این‌ها در زبان است برای نشانه‌ها.

از اینجا می‌آید سراغ معنا. حالا معنا را به نشانه‌ها می‌دهید. وقتی معنا را به نشانه‌ها می‌دهید، از اینجا چه چیزی شروع می‌شود؟ چندین مرحله معنا: معناهای منفرد به ازاء نشانه‌ها؛ معنای تصوّری. بعد معنای تصدیقی به ازاء ترکیبات کلام. از اینجا به بعد معانی مهم… معانیِ منطقی؛ صدق‌هایِ منطقی که دیگر ربطی به کلام و صرف جمله ندارد، همین جا است که او می‌گوید عقل. یعنی یک چیزهایی را تحکیم می‌کنید بر نشانه‌ها، به خاطر روابط نفسی که بین معانی است. یعنی معانی هم خودشان، یک نحو دارند. واقعاً دارند. یعنی معنای «زیدٌ قائمٌ» با معنای «زیدٌ لیس بقائم» – در هر زبانی- معنای این دو تا قضیه، از نظر صدق منطقی مشکل دارند، هر نحوی باشد. پس معانی‌ای که در ارتباط با نشانه‌ها قرار گرفته است، آن ساختار نفسی که معانی دارند – قطع نظر از نشانه‌ها – باید بعداً تحمیل کنید بر نشانه‌ها، وقتی با معنا جوش خورده است.

 

برو به 0:37:00

بنابراین او که می‌گوید «واضعا للکلام …»، نه کلام بماهو کلام؛ بلکه کلام از آن حیثی که معنا دارد و معانی از آن حیثی که یک ساختاری دارند، یک نحوی دارند مستقل از نشانه‌ها؛ از آن حیث، «واضعاً للکلام …». پس دقیقاً «واضعاً للکلام بالعرض». یعنی نحوی کار ندارد با این شخص بماهو نحوی که بگوید تو داری مناقض می‌گویی، نحوی که می‌گوید درست حرف زدی. اما نحوی از آن حیثی که منطقی هم هست، یعنی چون الفاظ نحوی جوش خورده است با معانی‌ای که آن معانی قطع نظر از الفاظ، یک ساختار و نحو دارند، از آن حیث خطاب می‌کند و می‌گوید «واضعا للکلام»ی که جوش خورده است با معانی، فی غیر محلّه. این‌ها حوزه‌هایی است جدا. و لذا وقتی این ها را گفت – قشنگ هم توضیح می‌دهد – ولی خب فضای جدیدی است در کلام شما که حالا انشاء الله زنده بودیم بعداً عرض می‌کنم.

شاگرد: ببینید ما درست فهمیدیم. الآن سه تا حیثی که شما فرمودید: یکی روابط بین خود نشانه‌ها؛ یکی روابط بین نشانه و معنا؛ یکی هم روابط خود معنا. این سومی حوزه‌ی منطق است و دیگر حوزه‌ی نحو و صرف نیست.

استاد: بله. آن معانیِ مستقل هم همین‌ها هستند. و لذا ابوسلیمان سجستانی بهتر از سیرافی گفت. سیرافی در مناظره بود و این هم به گمانم، وسط مناظره به ذهنش آمد. اما او که آرام بود و نشسته بود و در محفلی بود و حالت بحث هم نداشت، خود ابوحیان بود که از سجستانی سؤال کرد، گفت «النحو منطق عربیٌ و المنطق نحوٌ عقلیٌ». ببینید آن روز عرض کردم عبارتش را … او یک چیزی را گفت. «النحو منطقٌ عربیٌ»؛ مقصودش از منطق اینجا چیست؟ یعنی ساختاری که در نشانه‌ها حاکم است از حیث نشانه. و ثانیاً ساختاری که بر نشانه‌ها حاکم است از حیث ارتباطش با معنا. هر دو تایش، منطقٌ عربیٌ؛ یعنی زبان، نحو، سر و سامان می‌دهد هر دو حوزه را: چه خود الفاظ را قطع نظر از معنا… بعد چه گفت؟ «و المنطق …» یعنی آن منطقی که سجستانی از آن خبر داشت؛ نه مثل سیرافی که خودش منطقی نبود. او گفت «والمنطق نحوٌ عقلیٌ»؛ یعنی معانی، عقول، یک ساختاری دارد که ربطی به زبان‌ها ندارد. لذا تعبیر سجستانی ادقّ بود از تعبیر سیرافی؛ ولی سیرافی هم ذهن خوب ادیبی … بین مناظره این را گفت و فصل جدیدی در کلام او به پا شد.

شاگرد: یکی‌اش به نحو اصطلاحی می‌خورد و یکی‌اش به صرف.

استاد: در کلام او. ببینید الآن ما نحوی که می‌گوییم، هر دوی آنها را در برمی گیرد.

شاگرد: هم صرف و هم نحو.

استاد: بله. بلکه مراحل دیگرش را هم می‌گیرد که حالا بعداً انشاء الله می‌آید.

و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

 

کلید واژه:‌ جایگاه منطق،‌ قواعد لفظ و معنا

 


 

[1] الإمتاع و المؤانسة، جلد: ۱، صفحه: ۹۳

[2] الإمتاع و المؤانسة، جلد: ۱، صفحه: ۹۳

درج پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

The maximum upload file size: 10 مگابایت. You can upload: image, audio, video, document, text, archive. Drop files here

هیچ فایلی انتخاب نشده است