مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 27
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرّحمن الرّحیم
أسألك عن حرف واحد، و هو دائر في كلام العرب، و معانيه متميّزة عند أهل العقل، فاستخرج أنت معانيه من ناحية منطق أرسطاطاليس الّذي تدلّ به و تباهي بتفخيمه، و هو (الواو) ما أحكامه؟ و كيف مواقعه؟ و هل هو على وجه أو وجوه؟
فبهت متّى و قال: هذا نحو، و النحو لم أنظر فيه، لأنه لا حاجة بالمنطقيّ إليه، و بالنحويّ حاجة شديدة إلى المنطق، لأنّ المنطق يبحث عن المعنى، و النحو يبحث عن اللفظ، فإن مر المنطقيّ باللفظ فبالعرض، و إن عثر النحويّ بالمعنى فبالعرض و المعنى أشرف من اللفظ، و اللفظ أوضع من المعنى.[1]
گفت که از واو برای من حرف بزن. «فبُهِتَ متّی»، متّی مبهوت شد. «و قال هذا نحو و النحو لم انظر فیه لأنه لا حاجة بالمنطقی الیه و بالنحویّ حاجة شدیدة الی المنطق لأنّ المنطق یبحث عن المعنی و النحو یبحث اللفظ». من گمانم این است که در خود لفظ متّی اینجا فی الجمله یک نحو تهافتی آشکار است. اول میگوید «لا حاجة بالمنطقی الی النحو، و بالنحوی حاجة شدیدة الی المنطق»، پس برابری نشد. نحو، محتاج به منطق است و منطق محتاج به نحو نیست. این را میگوید؛ بعد میآید هر دو تا را بالعرَض میکند. دو تا بالعرض را که نمیتوانی بگویی یکی به دیگری نیاز دارد؛ ولی آن یکی نیاز به این ندارد به صرف این.
«و بالنحوی حاجة شدیدة الی المنطق لأنّ المنطق یبحث عن المعنی و النحو یبحث عن اللفظ». خب پس دو تا حوزه شد: این از لفظ و آن از معنا. چرا میگویی منطق به آن نیاز ندارد و نحو به منطق نیاز دارد؟! به علاوه این که در آیندگان منطق … دیروز آقا فرمودند باب دلالت الفاظ، بعداً مفصل نوشته شد. دلالت برای چه بود؟ برای این بود که نیاز منطق را به الفاظ، احساس کردند. اگر نیاز بالعرض است، هر دو بالعرض است، بالعرض که بالعرض نیاز ندارد. اگر غیر بالعرض، یک چیز دیگری هم داریم، پس هر دو به همدیگر نیاز دارند، نمیتوانی تو بگویی منطق به نحو نیاز ندارد؛ اما نحو به منطق نیاز دارد. به گمانم این نیاز را از یک طرف اثبات کردن، و از طرفی، در دنبالهاش هر دو تا را بالعرض دانستن، خالی از تهافت نیست.
مگر این که یک دفاعی از او بکنیم و آن این است که بین لفظ و معنا فرق است. لفظ، حالت دالّ دارد و نشانه است؛ فانی در معناست. اما معنا، مقصود اصلی به لفظ است. لفظ دارد معنا را نشان میدهد. پس اساساً منطق با اصیل در مقصود که معانیاند کار دارد؛ الفاظ، دالّ بر آن است. دالّ، اگر بخواهد فایدهای داشته باشد من حیثُ هو دالّ، باید مدلولی داشته باشد. پس نحو و لفظ، محتاج به معنا است. اما معنا، بین المللی است. این لسان نبود، یک لسان دیگر. پس ما هیچ زبانی نداریم، مگر این که محتاج معانی است؛ چون میخواهد دالّ بر معنا باشد. اما هیچ معنایی نداریم که محتاج به لغت خاص باشد. این لغت نشد، یک لغت دیگر. از این ناحیه میشود از این تهافت کلام او دفاع کرد که مقصود او از احتیاج نحو به معنا، این است که چون دالّ است، محتاج معناست؛ اما معنا، استقلال دارد. این نشانه نشد، یک نشانهی دیگر. اما نشانه، معنا را میخواهد برساند. نمیشود بگویند این معنا نشد، یک معنای دیگر. ما با این معنا کار داریم. استقلال دارد. شاید این مقصود او بوده باشد.
حالا ابوسعید چه جواب داد. گفت: «اخطأتَ». این «اخطات»ای که او میگوید، باید عبارتش را تا آخر بخوانیم تا ببینیم مقصود او چه بود؛ این «اخطاتَ»، چه میخواهد بگوید؛ او چه گفت و این چه جوابی داد. حالا در اصل خود این مباحث، من مقدماتی عرض کردم؛ تا زمان ما هم علوم پیشرفتی کرده؛ الآن هم فقط یک اشاره ای به واوی که او گفت عرض بکنم.
ببینید دیروز یک مقدمهی مهمش را عرض کردم که ما قبل از این که واقعاً منطق بخواهد به عنوان یک علم تدوین بشود، باید در علم نشانه شناسی کار شود. چرا؟ چون هم تدوین منطق و هم بیان مطالب منطقی و هم مصادیق مطالب منطقی، این چیزهایی که عرف صحبت میکنند برای خودشان، که منطق میخواهد اینها را نظم بدهد، همهی اینها محتاج به زبان هستند. بدون زبان که اینها سامان پیدا نمیکنند. محتاج به نشانهاند. پس باید نشانهها و مطالبشان کاملاً بررسی شود. این نکته اول.
بعد حالا نشانه، ذوالنشانه میخواهد. واویلای اصلی، سر و سامان دادن این ذوالنشانه هاست. خیلی مهم است. در باب معانی که میخواهیم ذوالنشانه ها را سر و سامان بدهیم، یعنی به ازاء هر لفظی یک معنا بگذاریم. بعد به ازاء هیئات نحویِ ترکیبی هم معانی ترکیبی و کلامی بگذاریم. همهاش مهم است. باز که جلوتر برویم، به ازاء گامهای عقلی، گامهای معنوی و استنتاجها، علامت بگذاریم. یعنی همان مطلبی که در مباحثهی قبلی میگفتیم، یک زبان صوری با نظام صوری فرق میکند. قبلاً در آن مباحثه صحبت شد. اینها همه نیازهایی است که وقتی رفتیم سراغ معنا و ذوالنشانه برای نشانهها، با آنها سر و کار داریم.
برو به 0:06:00
اول مشکلی که داریم در وقتی که میخواهیم لفظ را وضع کنیم برای یک معنایی، این است که معنا چیست؟ حتی در مفردات، فرهنگ لغت مشکلات داریم. مهمترین مشکلی که ما این مباحثه را انجام میدهیم برای این است که اینها یک چیزهایی است که باید … حالا اشاره میکنیم، بعد هر کسی خواست مراجعه میکند. پارسال بود که یک رسالهای را مباحثه کردیم در منطق – در همین مباحثهی اصول – راجع به ابهام. مفاهیم، ابهام دارند. و آن طوری که با رفت و برگشت و با همهی اینها، تقریباً برای ذهنِ مثلِ منِ طلبه قاصر که فهمیدم -و الآن هم اینطوری برایم هست- این است که صرفاً مشکل زبانی، مشکل روانی، معرفتی نبود؛ مشکل ابهام برمیگشت به مشکل واقعی. در متن واقعیت، ما چیزهایی داریم که بازتابش در زبان و در معرفت و همهی اینها، میشد ابهام. این چیزی بود که خلاصهی آنها بود و بسیار مهم بود. لذا ما وقتی میخواهیم از نشانه به ذوالنشانه برویم، مهمترین معضلی که اینجا با آن مواجه هستیم، همین است. معضل این که من میخواهم نشانه را بگذارم؛ برای چه چیزی؟ اول قدم.
حالا نشانه برای ترکیب و اینها را، عرض کردم ترکیب جای خودش، نظام جای خودش، استنتاج جای خودش… آنها تازه بعداً. اول قدم سمانتیک -معنادهی به یک نشانه- این است که ما این ابهام را حل کنیم. این ابهام یعنی من نشانه دارم؛ ذوالنشانهی من شناور است. یک چیز خیلی خط کشی شدهی خط قرمزدار روشن که به ازاء این نشانه بگذارم، ندارم.
بله، در این که حروف بسائطند، اگر ما توانستیم در بخش ابهام – که یادم هم نیست که اینها مفصلاً بررسی شد یا نه – در این که ما بتوانیم معانی را در بخش ابهام، به معانی بسیطه برگردانیم. خب آن یک فضای دیگری است. نشانههای بسیط، مدالیل بسیط، شروع کار باشد. این یک راه حل است.
علی أی حال قبل از این راه حلها، این یک مشکل بسیار مهم است سر راهِ منطقی؛ که ذوالنشانهی بدویِ ما که مفاهمیند، که میخواهد لفظ اسد به ازاء اسد قرار گیرد، انسان به ازاء انسان قرار گیرد، حتی اگر یادتان باشد، زید به ازاء زید قرار گیرد -ابهام در اشخاص هم بود- اگر نظرتان باشد بحث خیلی سنگینی بود. پس این یکی.
گام دوم – هنوز به ترکیب نرسیدیم – نزدیکی و رابطهی خود همین مفردات مفاهیم است، یعنی الفاظ و نشانهها محدود اند؛ اما وقتی میروید در فضای ذهن و معانی، حیثیات متعددهشان، تکثرشان، سر از بی نهایت درمی آورد. و بشر با ترفندی که خدای متعال به او یاد داده است، میآید با یک لفظ واحد، با یک نشانهی واحد، یک سنگ و هزارها نشان … با یک لفظ، صدها کار انجام میدهد، از انواع استعمالاتی که شما بهتر از من میدانید. این هم قدم دوم.
یعنی در نشانه و ذوالنشانه، ما متأسفانه برابریِ یک به یک نداریم. خیلی این مشکل است. اگر تناظر یک به یک داشتیم – تناظر یک به یک از مهمترین کاربردهاست – در عالم نشانه و ذوالنشانه که میخواهیم منطق را با زبان، بینشان رابطه برقرار کنیم. این تناظر یک به یک، در فضایِ این، ما میمانیم. هم تعداد معانی زیاد است ، یک! هم قرب معانی متفاوت است، دو! حیثیات مشترکه دارند، مشابهت دارند، از این جا استعاره و کنایه و صدها چیز دیگر پیش میآید، که عرض کردم؛ شما میبینید که عالم الفاظ چه خبر است. مشترک لفظی و … پدید میآید. پس تا هنوز از لغت خارج نشدیم، این مشکلات را داریم، در رابطهی زبان با معانی و منطق. باید اول اینها را حل کنیم. اصلاً واقعاً ما منطق درست و حسابی نخواهیم داشت مگر این که… فرگه که مؤسس منطق جدید است – یادم نیست که از او دیدم یا نه؛ قبلاً دیدم – گفته است بهترین منطق این است که همانطوری که تکوین است را نشان بدهد. یعنی تکوین را خدای متعال چطور قرار داده است؟ ما همان را بیاوریم و بگوییم هان! این تدوین او است. یعنی هم ذهن را و هم واقع را، همه چیز را، همانطوری که هست.
خب اگر فرض گرفتیم که مشکل بسیار مهم ابهام، ریشهی واقعی دارد، نه فقط معرفتی یا زبانی، خب شما میخواهید آن را به اینجا بیاورید. پس باید آن را حل کنید. تا آن را حل نکنید نمیتوانید یک منطق داشته باشید. پس از ناحیهی دالّ، اول باید زبان شناسی حلّ بشود، در تدوین یک منطق کارا، که تا آخر سر برسد. دوم، باید مسألهی ابهام حل بشود، در مسأله ی ابهام، تناظر یک به یک که نداریم.
برو به 0:12:12
باید تکثّر معانی، ابهام در آنها، نزدیکی معانی و حیثیاتی که در یک معنا موجود است باید ملاحظه شود. و بعد اصنافی که معانی دارند از کارهایی که ذهن انجام میدهد، متمایز شود. یعنی ما در منطق – این هم خیلی مهم است – علاوه بر این که سر و کار ما با این معانیای است که یک مابازاء در خارج دارند و به قول فرگه، میخواهد آنها را بیاورد و سر و سامان بدهد، کارهایی داریم که خود ذهن انجام میدهد. این کارها را که دیگر نمیشود بگوییم برویم و از بیرون بیاوریم اینجا؛ این کارهای خودِ ذهن است و در منطق باید آن چیزهایی که کار ذهن است را جدا بکنیم از آن چیزهایی که ذهن نقش مرآتیت دارد.
منطق کبرایی که میرسید شریف نوشته است – کتاب خوبی هست، مختصر و خیلی موجز – شروع میکند میگوید بدان که آدمی را قوه ای است درّاکه که منقّش گردد در او صور اشیاء. یعنی اساساً وقتی شروع میکند و میخواهد منطق را پایه گذاری کند، برخورد او با ذهن چیست؟ قوهی درّاک، نه فعّال. قوه ای درّاکه که مرآت است، منقّش گردد در او. و این، غفلت از یک بخش مهمی از کار است. بله، همان طوری که ذهن درّاک و مرآت است، فعّال در خیلی جاهاست؛ که گفتیم این فعّالها، مابازاءش ثابتهای منطقی است. ثابتهای منطقی که درک ذهن است را شما بروید و مابازاء خارجش را پیدا کنید! اما ثابت منطقی که فعل ذهن است، شما بروید و مابازاء خارجش را پیدا کنید! مابازاء ندارد. ذهن دارد کار انجام میدهد نسبت به آن چیزهایی که مابازاء خارجی دارند. این کار، کار ذهن است. نبایست غفلت کنیم. اگر بخواهیم منطق تام داشته باشیم، باید کارهای ذهن را از درکهای ذهن، جدا بکنیم.
حالا میرویم مرحلههای بعدی. حالآ آمدیم نشانه شناسی درست شد. مسألهی ابهام در مفردات هم درست شد. تناظر یک به یک و …. هم برایشان فکری کردیم؛ در مفاهیم و حیثیات یک معنا و … تازه گام بعدی، تشکیل یک کلام صحیح است. کلام صحیحی که هم از حیث زبان و قواعد نشانهها صحیح باشد، و هم از حیث ارتباطات کلامی و معانی صحیح باشد؛ هر دو تایش، صادق باشد و صحیح. این مرحلهی بعدی است که ما باید قواعد منطق را طوری تنظیم بکنیم که بتواند قواعد زبان را سامان بدهد. زبانی باشد صحیح؛ یعنی نظام حاکم بر نشانهها مخلوط نباشد و نتوانیم از آن سوء استفاده بکنیم.
شاگرد: یعنی میفرمایید منطق همهی کاوشهای ذهن را نشان نمیدهد؟
استاد: منطق مدوّن یا منطق عند الله؟
شاگرد: منطق مدوّن
استاد: نه؛ خیلی نقص دارد. الآن حدود 100 سالی است، بیش از 100 سال است که یک نهضتی کردند در این که این منطقها را توسعه بدهند. 100 سال است که دارند میتازند؛ تازه منطقیین دارند میفهمند که هنوز چقدر کم داریم. خیلی عجیب است! یعنی منطق ارسطو تمامیت خواه بوده تا قرن بیستم. این تمامیت خواهی منطق ارسطو را تازه وقتی کنار گذاشتند، بعداً هم صد سال شاگرد و استاد و رساله و … تاختند، حالا تازه دارند میفهمند که کار چقدر عظیم است. چقدر هنوز کار داریم! لذا منطقی که عند الله منطق است با منطق مدوّن خیلی فاصله دارد؛ خیلی…
شاگرد: اصلاً میشود؟ امکان پذیر هست آن منطق عند الله را با توجه به این اعجاز درون ذهن و … مدوّن کنیم؟
استاد: بله. با این بحثهایی که در مقاله ابهام و پارادوکس خرمن و… مباحثه کردیم، کار خیلی سنگین است. آقایانی که تشریف داشتید، یادتان هست.
شاگرد: پس پیشرفتهای علم هم منطق جدید میخواهد، همینطوری که میفرمایید.
استاد: الآن دارد این اتفاق میافتد. مجلات منطقیین را نگاه کنید، هر دفعه یک مجله دستتان میآید، میبینید اسم یک منطق جدید در آن آمده است. مانعی ندارد. وقتی راه افتاد، میبینید عجائب است کار!
حالا من هم دارم فهرست وار آن مطالبی که در ذهن قاصر من است را عرض میکنم، از این که چه نیازهایی داریم برای این که بفهمیم منطق عنداللهی چه دستگاهی دارد. تا ما اینها را سر و سامان ندهیم، آن منطق کماهو، آن چیزی که نیاز دارد، سر و سامان پیدا نمیکند. پس مرحلهی بعد، سر و سامان دادن نظام زبان است و نظام معانی. نظام معانی در محدودهی فقط زبانی که معنا گرفته است؛ نه بیشتر. زبان، معنا گرفته است.
زبان یعنی چه؟ یعنی یک مجموعهای، یک ساختارِ منظمدار از نشانهها. حالا این معنا گرفت، یعنی مطابق همین ساختار او …. معانی هم یک ساختاری دارند. معانی ساختار دارند -آن نظام استنتاج را نمیخواهم بگویم، آن را بعد عرض میکنم- این ساختار معانی با این زبان، میشود مرتبط. تا اینجا باز کار دارد؛ یعنی ما ارتباط دو ساختار را با همدیگر فراهم کنیم. نشانههای ساختار، با معانیِ ساختاردار. این که میگویم ساختاردار یعنی یک ساختی برای خودش دارد.
شاگرد: این نظام ارتباطاتی با هم دارند.
استاد: نه، فعلاً «با هم دارن»ش را نمیخواهم بگویم؛ حتی اگر مواضعهی محض هم باشد و ما ارتباطات را برقرار کنیم. آن را من مشکلی ندارم.
شاگرد: بین معانی هست.
استاد: هان! بین معانی هست؛ بله. معانی که یک ساختاری دارند. یک ساختاری هم ما خودمان برای زبان، مواضعه کردیم. حالا میخواهیم بین این دو تا مواضعه، رابطه برقرار کنیم. چیزی که مهم است این است که ما الآن یک «نحو» میخواهیم که مراقبت کند از ساختار نشانهها، قطع نظر از معنا. یک «نحو» میخواهیم که مراقبت کند از ساختار معانی، قطع نظر از نشانهها. و یک «نحو»ی میخواهیم که رابطهی بین ساختار نشانهها با ساختار معانی را مراقبت کند. پس سه تا «نحو» اینجا نیاز است. این «نحو» یعنی بیان کننده، منظم کنندهی نقش مؤلّفههای یک ساختار. اگر نشانهها ساختار دارند، اگر معانی ساختار دارند، و اگر ما میخواهیم بین این دو ساختار پیوند برقرار کنیم، پس سه تا «نحو» نیاز است. یکی نحو محض نشانهها، قطع نظر از معانی، فقط ساختار خودشان. یکی نحو محافظ ساختار معانی ولو نشانه ای هم نباشد. و یکی نحو محافظ ارتباط این دو تا، که دال و مدلول وقتی با همدیگر جوش میخورند، ارتباط محفوظ بماند. این سه تا نحو فعلاً اینجا.
شاگرد: نحو نشانهها مگر برگرفته از نحو معانی نیست؟
استاد: نه.
شاگرد: چه ساختاری دارند؟ خودمان ساختار به آن دادیم؟
استاد: بله، مواضعه صوری همین بود دیگر. ما در نحو نشانهها، دستمان باز است؛ چرا؟ چون فرض گرفتیم که نشانههایی هستند که هیچ معنا ندارند. وقتی معنا ندارند، بالمواضعه است. دستمان باز است یعنی میتوانیم مواضعه کنیم. البته اگر ما در نشانهها بخواهیم رابطههای طبعی را ملاحظه بکنیم – قبلاً صحبتش شد – آن مانعی ندارد. مثلاً صوری سازیِ محض که هیچ معنا را تحریک نکند در ذهن… نمیدانم مثالش را گفتیم یا نه؟ مثلاً نقطه بگذاریم، تعداد نقطهها؛ شاید این مثال بود.
اما اگر بخواهیم نشانههایی درست بکنیم که خودِ شکلِ نشانه حرف بزند؛ یعنی با خودش یک معنا داشته باشد. آن، کأنّه از ابتدا خودمان داریم ساختار معانی را وارد میکنیم در ساختار نشانهها هم. مثلاً علامت تساوی (=) را تا نگاه میکنی، در خودش دارد میگوید یعنی مساوی، خط بالا با خط پایین، اول با آخرش مساوی است، قابل انطباق بر هم هستند. علامت مساوی، کامل دارد حرف میزند. مثلاً فلش؛ فلش دارد حرف میزند: میگوید از این طرف میرود به آن طرف؛ نه از آن طرف بیا به این طرف. اما فلش دو سر میگوید چه از این سر بخواهی بروی به آن طرف و چه از آن طرف بخواهی بروی به این طرف؛ شرط لازم کافی. شما میتوانید نشانههایی قرار بدهید که خود نشانه طبعاً، یعنی ریخت نشانه با یک معنایی در ارتباط باشد. علی أی حال ما در نشانهها، دستمان باز است؛ میتوانیم اینها را ملاحظه بکنیم و میتوانیم نکنیم.
شاگرد: دلیل خاص دارید که میگویید نحو نشانهها، نحو ساختار معنا؛ چرا نمیگویید منطق نشانهها، منطق ساختار معانی. این کلمهی منطق و نحو اینجا معنای خاصی دارد؟
استاد: منطق فعلاً، ریخت منطق، کارهای شناسایی ذهن است. به عبارت دیگر – همان چیزی که خودتان گفتید – منطق با صدق سر و کار دارد، با استنتاج سر و کار دارد. اما وقتی با محض نشانهها سر و کار داریم، نه با استنتاج سر و کار داریم و نه با صدق. جا ندارد ما اینجا بگوییم منطق نشانهها. نشانهها منطق نمیخواهند؛ نحو میخواهند. نحو یعنی چه؟ یعنی پاسبان میخواهند برای این که اینها به هم نریزند. پاسبانی که اینها به هم نریزند، آن صبغهی منطقی را ندارد. ما کاری با صدق آنها، حتی با نظام استنتاجی آنها نداریم. به این خاطر من تعبیر به نحو میکنم.
برو به 0:22:54
شاگرد: در معانی چطور؟
استاد: در معانی هم الآن که ما میگوییم نحو …. .
شاگرد2: بحث ساختار است.
استاد: بله، لذا من نحو را در ساختار به کار بردم. اما حالا در مراحل بعدی هم باز میگویم بگویید نحو؛ ولی مناسبتر این است که در آنجا بگوییم منطق.
این سه تا نحو. حالا گام بعدی چه شد؟ گام بعدی این است که وقتی سر و کار ما با معانی شد و معانی ساختاری دارند در مرحلهی اول؛ بعد معانی یک ارتباطاتی بیش از ساختار دارند که آن نظام استنتاج است. یعنی شما میتوانید از دل یک معانی، یک معنای دیگری را در بیاورید. اینجا بود که گفتیم زبان صوری با سیستم صوری فرق میکند. نظام صوری است. نظام صوری چه بود؟ یعنی گام اول، گام دوم… همین که دیروز عرض کردم بالفطره میگوییم: العالم متغیر؛ بعد چه میگوییم؟ و کل… این واو دارد نظام میدهد. نظام صوری یعنی آن چیزی که این واو در آن است. «و کل متغیر حادث»؛ بعد فاء دارد: «فالعالم حادث». آن کاری که الآن واو و فاء در این سه تا جمله انجام میدهد، این ربطی ندارد به ساختار معانی. معانی یک ساختاری دارند که واقع را نشان میدهند، اما رابطهی اثباتی؛ نه رابطهی ثبوتی. معانی رابطه ای دارند که ثبوت را نشان میدهند. ساختارشان مطابق با نفس الامر هم میتواند باشد. اما معانی رابطه ای دارند که کار ذهن است؛ نه انتقاش خارج.
در خارج اول لِمّ است بعدش إنّ. منظورم از لمّ وإنّ، علت و معلول است. علت معلول را میآورد. اما در ذهن میتواند برعکس باشد. شما از معلول شروع کنید بروید سراغ علت که میگویید برهان إنّ. پس کار ذهن خیلی متفاوت میتواند باشد با نفس الامر. میتواند برعکس عمل کند. نظامهای صوری، کارهای ذهن است، استنتاج است، اثبات است. کار ندارد به منقش بودن و مرآت بودن با واقع. این هم پس دوباره یک بحث حسابی است که نحو خودش را میخواهد. البته اینجا دیگر میگوییم منطق.
یعنی وقتی کار ما شناسایی گامهای ذهن و کارهای ذهن شد، این یک نحو، نحوِ ذهن است؛ یعنی یک چیزی بگوییم که محافظت بکند بر ذهن و کارهای ذهن که اینجا اسمش را میگذاریم منطق. الآن منطق یعنی شناسایی کارهای ذهن، آنچه در ذهن ما انجام میشود و گامهایی که ذهن برمی دارد و استنتاجاتی که میکند و نظامهایی که هست. آیا استنتاجها، نظامهای مختلف دارد یا ندارد؟ بله. به صورتهای مختلف شما میتوانید استنتاج بکنید؛ قیاس اقترانی حملی، قیاس اقترانی شرطی؛ اینها نظامش تقریباً یکی است. اما مثلاً قیاس استثنایی اینطور به ذهن میآید که اصلاً دو نوع نظام استنتاج است؛ ولو ما هر دو تایش را قیاس میگوییم. یک کلیای برایش در نظر گرفتهایم که در آن اشتراک دارند؛ اما دو نوع نظم است و ذهن دو جور کار انجام میدهد در قیاس اقترانی و قیاس استثنایی.
همچنین استقراء و تمثیل. تمثیل و قیاس و استقراء که سه جور حجت هستند، که در منطق میگفتند، اینها سه نوع گام برداشتن است. سه نوع نظام استنتاج است که اینها هر کدام فرق میکند که سر جایش اینها باید بررسی بشود. بنابراین این که متّی گفت: نحو به منطق نیاز دارد، اما منطق به نحو نیاز ندارد، اینطور نیست. واقعاً اگر منطق بخواهد اینطور تدوین بشود، ما به آن چیزهایی که عرض کردم و فعلاً در ذهن من بود، به همهی اینها نیاز داریم. باید سر و سامان بدهیم. تا اینها حل نشود و این مبادیاش صاف نباشد، یک منطق خیلی روشن و صاف هم تدوین نخواهد شد.
فقال أبو سعيد: أخطأت، لأن الكلام و النطق و اللغة و اللفظ و الإفصاح و الإعراب و الإبانة و الحديث و الإخبار و الاستخبار و العرض و التّمنّي و النهي و الحضّ و الدعاء و النداء و الطلب كلّها من واد واحد بالمشاكلة و المماثلة، أ لا ترى أنّ رجلا لو قال: «نطق زيد بالحقّ و لكن ما تكلّم بالحق، و تكلّم بالفحش و لكن ما قال الفحش، و أعرب عن نفسه و لكن ما أفصح، و أبان المراد و لكن ما أوضح، أو فاه بحاجته و لكن ما لفظ، أو أخبر و لكن ما أنبأ»، لكان في جميع هذا محرّفا و مناقضا و واضعا للكلام في غير حقّه، و مستعملا اللّفظ على غير شهادة من عقله و عقل غيره، و النحو منطق و لكنه مسلوخ من العربية، و المنطق نحو، و لكنه مفهوم باللغة، و إنما الخلاف بين اللفظ و المعنى أن اللفظ طبيعيّ و المعنى عقليّ، و لهذا كان اللفظ بائدا على الزمان، لأن الزمان يقفوا أثر الطبيعة بأثر آخر من الطبيعة و لهذا كان المعنى ثابتا على الزمان، لأن مستملي المعنى عقل و العقل إلهي، و مادّة اللفظ طينيّة، و كلّ طينيّ متهافت، و قد بقيت أنت بلا اسم لصناعتك التي تنتحلها، و آلتك التي تزهى بها، إلا أن تستعير من العربيّة لها اسما فتعار، و يسلّم لك ذلك بمقدار، و إذا لم يكن لك بدّ من قليل هذه اللغة من أجل الترجمة فلا بدّ لك أيضا من كثيرها من أجل تحقيق الترجمة و اجتلاب الثّقة و التوقّي من الخلّة اللاحقة.[2]
حالا عبارت ابوسعید را بخوانیم ببینیم او چه میخواهد بگوید. یک مقدار مرادش سریع معلوم نمیشود.
«فقال أبو سعيد: أخطأت، لأن الكلام و النُطق»، کلام را نزدیک به نحو گرفته، نطق را نزدیک به منطق؛ منطق از نطق است دیگر «و اللغة و اللفظ»، همینطور مترادفها را آورده است؛ ببینیم مقصودش چیست و چه کار میخواهد بکند. میگوید کلام و نطق، این دو تا مترادف اند. لغت و لفظ، این دو تا هم مترادف – افصاح و اعراب، هر دو مترادف. أعرَبَ عن ضمیره یعنی اظهره؛ أفصَحَ یعنی أظهر. افصاح و اعراب. إبانه یعنی أَظهَر، مرادف است. «و الإفصاح و الإعراب و الإبانة و الحديث والإخبار». «الحدیث» سخن گفت است و اخبار مرادفش است «و الاستخبار» استفهام است «و العرض» که ألا تنزل بنا؛ این اصطلاحات را نحویها هم … العرض یعنی عرضه کردن چیزی بر مخاطب. در کتاب عوامل بود برای عرض مثال میزد. مثالش این بود – اگر درست یادم باشد – : ألا تنزل بنا فتصیب خیرا. «والتّمنّي» که لیت بود. «و الترجّی» هم که لعلّ بود «و الحضّ»، تحضیض: لولا «و الدعاء و النداء و الطلب کلها» یعنی کلّ اینهایی را که گفتم؟ یا نه، «کلها» به این سه تای اخیر یعنی دعا و نداء و طلب بخورد؟ هر دو تای اینها محتمل است؛ «و الطلب کلها» یعنی کل انواع طلب که دعا بود و نداء بود و حضّ و نهی و طلب انواع انشائی که این اواخر آورد. «کلها من واد واحد بالمشاكلة و المماثلة»، میگوید اینها همه کلام است و همهاش هم مشاکل همدیگر است. خب مشاکله چه شد؟ أخطأت، خب مشاکل باشند… او چه میخواهد بگوید؟ چطور میخواهد حرف او را رد کند؟ ببینیم چه میخواهد بگوید؟
«ألا ترى» توضیح میدهد «أنّ رجلا لو قال: «نَطَقَ زيدٌ بالحقّ و لكن ما تكلّم بالحق». اینجا چه کار کرد؟ دو تا جملهی متناقض درست کرد با مترادفین. میگوید در یکی از جملات گفت «نطق زید بالحق»؛ ولی در دیگری گفت «لکن ما تکلم بالحق». خب میشود تناقض. عقل این را قبول نمیکند. و حال آن که دو تا لفظ است. چه میخواهد بگوید؟ مشاکل و مشابه، خب دو تا لفظ تکلم و نطق یکی است. همینطوری که شما در منطق میگویید تناقض داریم، «نطق زیدٌ بالحق»، «لم ینطق زیدٌ بالحق». «ما نطق بالحق»، چه اینطور بگویی و چه بگویی «ما تکلم بالحق». لفظ که همان معنا را آورده است. پس این دو مترادف، مشابه همدیگرند و یک معنا را میرسانند. شما نمیتوانی بگویی ما بی نیاز هستیم در منطق از لفظ. اگر بی نیاز از لفظ هستی، پس تو که بی نیاز از لفظ هستی باید بگویی این دو جمله متناقض نیستند؛ چون یکیش کلام است و دیگری نطق است. تو هم که منطقی هستی و با لفظ کاری نداری. شما فقط میگویی نقیض است؛ با لفظ هم که کار نداری. پس این دو تا باید متناقض نباشند؛ و حال این که معلوم است که این دو تا متناقضند. هر عاقلی خودش میفهمد که این جمله با آن، نقیض هستند.
حالا این را به عنوان محتملات جلو برویم، ببینیم آن مقصود اصلی او چه بود و چه میخواهد جواب او بدهد؟ حالا این متناقض باشد و عقل هم بگوید متناقض است. یعنی حالا نیاز به منطق نیست؟ یا هست؟ «أخطأت»؛ کجای کلام او را میخواهی بگویید «أخطأتَ»؟ حالا جلوتر برویم…
برو به 0:31:21
«و تكلّم بالفحش و لكن ما قال الفحش»، بین «تکلم» و «قال» مرادفت برقرار کرده است. «و أعرب عن نفسه و لكن ما أفصح». «أفصح» و «أعرب» یکی هستند، میشود تناقض: أعرب، ما أفحص؛ نمیشود که، «و أبان المراد و لكن ما أوضح». أبان یعنی أوضح، فرقی نمیکند؛ میشود تناقض. «أو فاه بحاجته و لكن ما لفظ»، «فاهَ» از فم است دیگر؛ تفوَّه یعنی گفت. تلفظ هم همان است. تناقض میشود. «أو أخبر ولكن ما أنبأ». أخبر و أنباء یکی است. «لكان في جميع هذا محرِّفا و مناقضاً» . در همهی اینها دارد تناقض میگوید؛ ولو این که لفظها یکی نبود. «و واضعا للكلام في غير حقّه» واقعاً دارد کلام را اشتباه میگوید؛ چون کلام به معانی مربوط است. «و مستعملا اللّفظَ على غير شهادة من عقله و عقل غيره». استعمال او غلط است؛ چرا؟ چون گفت: «أوضح»؛ بعد میگوید «ما أبان»! همین جا اشتباه داری میگویی؛ تناقض داری میگویی؛ ولو در کلام داری [میگویی].
«و النحو منطقٌ و لكنه مسلوخ من العربية»، منظور کدام نحو است؟ اینجا از آن جاهایی است که – جلوتر عرض کردم – سیرافی در بین مناظره دارد یک چیزهایی کم کم در ذهنش میآید؛ یعنی دارد میبیند بعضی چیزها را تا حالا به سرعت انکار کرده بود؛ الآن نمیتواند انکار کند. الآن یک بهره ای از مطالبی که قبلاً گفته بود، دارد یک حظّی و یک فضایی برای منطق، کم کم دارد باز میکند در بیان خودش. جناب سیرافی! منظور شما از این منطق در «و النحو منطقٌ» چیست؟ همان منطقی که مخاطب تو میگوید؟ تو که تا حالا میگفتی اصلاً هیچ چی. آیا این مطلبی را که من عرض کردم، میخواهد بگوید؟
شاگرد: یا شاید هم ناظر به آن [تعبیر] «لأن الكلام و النطق و اللغة و اللفظ» که گفت، باشد. واقعاً یکی است، فرقی نمیکند. [اگر] دنبال حق هستی …. .
استاد: «و النحو منطقٌ» یعنی چه؟
شاگرد: این نحوی که ما داریم میگوییم، منطق همین نحو است.
شاگرد: شما دارید «و المنطق نحو» را شرح میدهید منتها …
استاد: «و المنطق نحوٌ» یا «و النحو منطقٌ».
شاگرد: این پدیده گفتار را دارید توضیح میدهید، منتها از عربیت گرفته شده است. به خلاف شما که دارید منطقی را میگویید…
استاد: نه؛ «مسلوخٌ»؛ از عربیت منسلخ شده است. مسلوخ یعنی چیزی را از چیزی بیرون آوردن، نه از او گرفتن. سلخ، کندن است. سلاخ کیست؟ وقتی پوست گوسفند را میکنند، به آن شخص سلّاخ میگویند …. .
شاگرد: منظورشان نمیتواند آن باشد که ما اصلاً از عربیت فارقش کردیم. نه، از عربیت گرفته شده است. کما این که ادعایش این است که منطقی که شما دارید میگویید، از یونانیها گرفته شده است. از زبان یونانی، از فضای یونانی آمده است. ما هم نحوی داریم که همان منطق است.
شاگرد: [با این بیان شما] مسلوخٌ را مأخوذٌ دارید میفهمید. بله؟
استاد: لغتش فرق میکند
شاگرد: متوجه هستم. اما آن طور بخواهیم بگوییم اصلاً کلامش مشکل پیدا میکند.
ستاد: نه؛ مشکل پیدا کردن، به این معنا که بخواهیم اشکال بگیریم، یک چیز است؛ اما ….. .
شاگرد: نه اینکه اشکال بگیرید؛ بلکه اصلاً غیرممکن است بخواهد یک چنین حرفی بزند.
استاد: چرا؟ با همین توضیحاتی که الآن من چند جور نحو گفتم. ایشان دارد آن نحوِ معانی را میگوید. یعنی ساختار معانی، قطع نظر از زبان. عرض کردم: سه تا ساختار داریم: ساختاری که برای نشانه هاست. ساختاری که برای معانی است. ساختاری که در رابطهی بین نشانهها با معانی برقرار است، بعد ارتباط و آن عقد وثیق. ایشان چه میگوید؟
شاگرد: به سیرافی میخورد که چنین حرفی را بزند؟
استاد: الآن عرض میکنم. میگوید ما در نحو چه میگوییم؟ اتفاقاً من تا این را خواندم، همین به ذهنم آمد. نحوی در زبان عربی چه میگوید؟ با یک بخشی از نحو که حالا مقصودِ او نیست کار نداریم. من آن چیزهای رایج نحو را میگویم. میگوید «الکلام لفظٌ مفیدٌ». این، اول شروعِ نحو است. «کلامنا لفظٌ مفیدٌ کاستقم». بود یا نبود؟ آیا این برای زبان عربی است؟ یا نه برای همهی زبان هاست؛ مسلوخٌ من العربیة. وقتی ما میگوییم کلام یعنی لفظ مفید، در فارسی و انگلیسی هم بروید: الحرف الحرف؛ الکلام الکلام. یعنی آنجا هم شما کلام دارید، در هر زبان. چرا؟ چون کلام بودنی که ما در نحو میگوییم، قوامش به عربیت نیست؛ مسلوخٌ من العربیة. از عربیت منسلخ شده است. اصلاً عربیت قوامش نیست. لفظٌ مفیدٌ. هر کجا میخواهید بروید، این نحو است. این تعریف ما و حرف ما هست. بروید جلوتر… «و الکلام یتشکل من الفاعل و الفعل و المفعول به و الظرف»؛ این برای کدام زبان است؟
شاگرد: یک سری چیزهای مشترک هست.
استاد: پس او هم، همین را دارد میگوید. میگوید و النحو… یعنی وقتی شما میگویید «الکلام یتشکل من الفاعل و الفعل و المفعول به و الظرف»
شاگرد: سیرافی که واو را پیش کشیده است، منظورش این است؟
استاد: بله، به خاطر این که او از تناقض شروع کرد. دارد میگوید ولو لفظها فرق دارد؛ اما متناقض و مستعملاً للکلام است فی غیر محله…
انشاء الله باید مقصود او را خوب بخوانید و اینکه او چه کار میخواهد بکند و «أخطأت»ای که گفت، تا آخر به کجا میرسد و این «النحو مسلوخٌ» یعنی چه، انشاء الله برای شنبه.
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
نمایهها:
نشانهشناسی، نشانه، ذوالنشانه، معناشناسی، فعل ذهن، مرآتیت ذهن، ساختار(نظام) زبان، سیمانتیک،
اعلام:
سیرافی، متّی، فرگه
[1] الإمتاع و المؤانسة، جلد: ۱، صفحه: ۹۳
[2] الإمتاع و المؤانسة، جلد: ۱، صفحه: ۹۳
دیدگاهتان را بنویسید