1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اصول فقه(٢١)- موضوع علم اصول(۴)- تمایز علم اصول با سائر...

اصول فقه(٢١)- موضوع علم اصول(۴)- تمایز علم اصول با سائر علوم اجتهادی

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=14049
  • |
  • بازدید : 70

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

موضوع علم اصول

شاگرد: مرحوم میرزا ذیل کلامی از شیخ فرموده بودند که وقتی ما می‌گوییم در علم از عوارض ذاتی بحث می‌شود، از مفاد کان تامه خارج می‌شود، یعنی هرچه بحث می‌کنیم در مفاد کان ناقصه است. این فرمایش ایشان)آیه الله بهجت) که فرمودند بعضی جاها ما از ثبوت حجت بحث می‌کنیم با توجه به آن مطلب چگونه می‌شود؟

استاد: در بحث عرض ذاتی ایشان در بحث اصول، می‌خواهند بگویند که جامع محمولی را «الحجة» گرفتند که میشود حجیت که عرض ذاتی است. آنچه بحث ایشان بود که عرض ذاتی مفاد کان تامه نیست که درست هم هست همان جامع محمولی است که ایشان می‌گویند یعنی حجیة الحجة، بحث از حجیة الحجة، جامع محمولی. اما وقتی بگوییم که سر تحقق موضوع بحث کنیم آن دیگر عرض ذاتی نیست، خودشان دارند می‌گویند که می‌خواهیم بحث کنیم از اینکه موضوع وجود دارد یا ندارد.

شاگرد2: ظاهرا اینجا جایی بود که فرمودند «و ان ارید تقریره علی ما مرّ»، یعنی صرفا یک محوری که حالا این محور هر جایی بتواند باشد، نه آن موضوع علم که … .

استاد: یعنی بدون حفاظت بر آنچه که قوم در عرض ذاتی گفتند، «ان ارید» بر آن معروف، …؛ در آن اشکال کردند یا نه؟

شاگرد2: ظاهرا فرمودند که جامع موضوعی را هم که آوردند فرمودند که لبی هم است.

استاد: پایین صفحه 20، «و اما الموضوع فی خصوص علم الاصول فقد یقال بامنتاع الجامع …» بعد فرمومدند «و هو کذلک لو ارید الموضوع علی النحو المتقدم تقریره». ملاحظه می‌کنید؟ یعنی آن‌طوری‌ها را پذیرفتند که … . خب «و ان ارید تقریره علی ما مرّ» که حفاظ بر آنها نکنیم و خودمان بخواهیم صحبت کنیم، آن وقت یک جامع محمولی داریم که باز هم کان ناقصه است که حجیة الحجة است و با آن عرض ذاتی مناسب است، یکی هم نه، تحقق خود مصداق موضوع است که معلوم است عرض ذاتی نیست.

شاگرد2: ایشان فرمودند جامع، حافظ وحدت بین مسائل، فقط همین.

استاد: بله یک جامعی که وحدت برای علم درست کند، نه با حفاظ بر اینکه حتما عرض ذاتی عارض بر موضوع باشد.

شاگرد3: اگر قرار باشد یک مقاله نوشته شود این بحث جامع محمولی، تطبیق آن بر سایر علوم، به عنوان یک بحث قابل دفاعی که جایگزین موضوع علم شود چه در علوم برهانی و چه در غیر برهانی، به نظر شما کاری هست که بشود در خلال درس از پس نوشتن آن برآمد؟ یا خیلی کار می‌برد؟

استاد: یعنی یک کار تحقیقی روی همه علوم شود؟ یا فقط نظریه را تقریر کند؟

شاگرد3: بله نظریه ایشان. ظاهرا جامع محمولی را من جای دیگری نشنیدم، کس دیگری هم قائل دارد؟

استاد: نمی‌دانم، باید در این نرم افزار اصول بگردیم ببینیم مطرح شده بوده یا نه، ایشان مطرح کرده است.

شاگرد3: حالا اگر بخواهیم به عنوان یک نظریه آن را تبیین کنیم و برجسته کنیم چه مقدار کار می برد به نظر شما؟

استاد: اگر بخواهیم رده بندی کنیم ایشان تقریبا در عباراتشان بر می‌آمد که اول جامع غرضی است بعد جامع محمولی است و بعد جامع موضوعی؛ این‌طوری کانه برمی‌آمد، یک جایی داشتند جامع محمولی اولی است. اما اولویت بود که بعد غرضی را گفتند باز اولی از آن است.

شاگرد3: پس ایشان خودشان جامع محمولی را به عنوان یک چیزی که در همه جا هست نمی‌دانند.

استاد: بله، یعنی جامع محمولی هم به عنوان یکی از گزینه‌هایی که ممکن است حرف آن زده شود حداقل در بعض علوم. اما اینکه به عنوان یک چیز مستوعب نفرمودند، من یادم نمی‌آید.

شاگرد: «فالاعتبار بالجامع بين محمولات المسائل أولى‏» صفحه 14.

استاد: بله آنجا اولویت این‌طوری فرمودند در مقابل موضوع. لذا عرض می‌کنم که اگر بخواهیم فرمایش ایشان را رده بندی کنیم و اولویت بندی شود از کلامشان برمی‌آید که اولین اولویت مال جامع غرضی است، بعد جامع محمولی است، و بعد جامع موضوعی.

 

برو به 0:06:16

شاگرد2: با «لعل» هم فرمودند.

استاد: بله «لعل» که یعنی باز قابل بحث است و به عنوان احتمال است. «یمکن ان یقال»، «لعل»، «یحتمل»، اینها در اصول ایشان زیاد است؛ وقتی می‌خواهند جای یک احتمالی را باز کنند و آن را مطرح کنند با یکی از سه کلمه مثلا، که غالب هم با «یمکن ان یقال» است.

شاگرد4: این سه اولویت را در علم اصول می‌گویند، اول غرض بعد …، و الا در نوع علوم نمی‌توانیم این را بگوییم.

استاد: بله، این‌طور برمی‌آید. البته قبل از آن هم اسمی از غرض برای علوم دیگر هم بردند، همان‌جایی که صحبت سر این بود در مورد کل علوم فرمودند: «کما یتحقق بالموضوع الجامع المانع یتحقق بالمحمول و الغرض کذلک» یعنی محمول یا غرض جامع و مانع.

شاگرد4: الان نظر حاج آقا بیشتر این است که جامع محمولی است یعنی در همه علوم ایشان این ادعا را دارند که جامع محمولی است.

استاد: چیزی صریحا نگفتند که ما در همه علوم جامع محمولی داریم. ولی به عنوان اینکه یک احتمالی بود در کنار جامع موضوعی، گفتند خب اگر می‌خواهید با این زحمت جامع موضوعی قرار دهید، جامع محمولی اولی است.

جامع غرضی برای علم اصول و اشکالات آن

علم اصول؛ جزء اخیر استنباط

«و دعوى كون الأصول جزءا أخيرا للاستنباط -كما ترى- لا تخلو عن الإجمال، إلّا بما يظهر ممّا مرّ من الإشارة إلى أنّ التمكّن الخاصّ الحاصل من مباحث الأصول، كتمكّن النحوي من حفظ اللسان عن الخطأ في إعراب الكلمة و بنائها.»[1]

خب، صفحه 23 بودیم. «وَ دَعْوَى كَوْنِ الْاُصُول جُزْءاً أَخِيراً لِلْاِسْتِنبَاط -كَمَا تَرَى- لَا تَخْلُو عَنِ الْإِجْمَال، إِلَّا بِمَا …» یک ادعا این است که علم اصول که غرضش استنباط و تمکن از استنباط است با رجال و لغت و این‌ها فرقش این است که مثلاً نحو، صرف، لغت، رجال، آماده می‌کنند شخص را برای استنباط، اما آماده شدنی مراتبی، مرحله‌ای، خورد خورد، می‌آوردند جلو، آن جزء اخیر علت تامه، آخرین رکنی که مُعد و ممهّد شخص است برای تمکن از استنباط، علم اصول است. پس «دَعْوَى كَوْنِ الْاُصُول جُزْءاً أَخِيراً لِلْاِسْتِنبَاط» منظور از جزء اخیر یعنی تمکن از استنباط، و الا استنباط خارجی که جزء اخیرش ربطی به علم اصول ندارد، آن یک ضوابط خاص خودش را دارد، نفس استنباط تفقه است، فقاهت است. منظور از استنباط یعنی تمکن. برای اینکه شخص متمکن از استنباط شود یعنی قوه استنباط، «لِلْاِسْتِنبَاط» یعنی قوه استنباط، شأنیت استنباط، تمکن از استنباط. اصول چیست؟ جزء اخیرش است. آخرین جزئی است که آن را به شخص می‌دهد.

نقد ادعای فوق

خب می‌فرمایند «لَا تَخْلُو عَنِ الْإِجْمَال» درست هم هست، این جزء اخیر یعنی چه؟ آخرین مرحله‌ای که علم اصول؛ در این هیچ تعریفی از علم اصول داده نشده است، می‌گوید همه علم‌های قبلی را بخوان، درست؟ هر چه که آخر کار ماند که آن‌ها به تو یاد نداده‌اند می‌شود برای اصول؛ خب این یک حالت اجمال دارد. هرچه که آخر آن مانده است؛ که ضابطه نشد، کار نشد، همه علوم  را بخوان هر چه که آنجا به تو یاد ندادند که متمکن از استنباط باشد، برای اصول.  ظاهراً نظر شریفشان از اجمال شاید همین باشد؛ اجمال یعنی یک تعریفی، ضابطه‌ای، چیز خوبی از اصول ارائه نمی‌دهد، می‌گوید هرچه که  انتهای کار ماند. علوم را یاد بگیر، برو نحو بخوان، رجال بخوان، لغت بخوان همه این‌ها، بعد بیا مشغول استنباط باش، هر چه که می‌بینی بلد نیستی و در علوم دیگر که علوم دیگر یک بخشی را برای تو متمکن کردند، آنچه که انتهایش ماند می‌شود اصول. می‌گویند اجمال یعنی این؛ هر چه که یادت ندادند اصول یادت می‌دهد. این هیچ ضابطه‌ای برای اصولیت به دست ما نمی‌دهد؛ «-كَمَا تَرَى- لَا تَخْلُو عَنِ الْإِجْمَال» که بگوییم همان جزء اخیر قوه استنباط است، تمکن از استنباط است.

 

برو به 0:11:32

تمکن  رد فروع به اصول؛ مراد از جزء اخیر استنباط

«إِلَّا بِمَا يَظْهَرُ» این «الا» -خب- اشاره می‌کنند به یک نکته ظریف و خوب، «إِلَّا بِمَا يَظْهَرُ مِمَّا مَرَّ مِن الْإِشَارَةِ إِلَى أَنّ التَّمَكُّن الْخَاصّ» تأکید روی کلمه «خاص» است «الی أَنّ التَّمَكُّن الْخَاصِّ» که خیلی بحث‌ها که دیروز و پریروز هم می‌شد این عبارت خیلی خوب آن را بازش می‌کند که اشاره می‌کنند به یک چیز ضابطه‌مندِ ظریف و قشنگ برای علم اصول. «الی أَنّ التَّمَكُّن الْخَاصّ الْحَاصِل مِن مَبَاحِثِ الْاُصُول، كَتَمَكُّنِ النَّحْوِيِّ مِنْ حِفْظِ اللِّسَانِ عَنِ الْخَطَأ فِي» این «فی» باید بزرگ باشد یعنی تأکید روی کلمه «فِی»، «فِي إِعْرَابِ الْكَلِمَة» منظور من از تاکید روی «فی» یعنی می‌خواهم بگویم تأکید روی کلمه «فِي إِعْرَابِ» است، مدخول «فی»؛ «فِي إِعْرَابِ الْكَلِمَةُ وَ بِنَائِهَا». خب نحوی چطوری است؟ در مورد نحوی می‌گوییم غرض نحو «صِیَانَة اللِّسَانِ عَنِ الْخَطَأ فِی الْمَقَال»، و حال آنکه صِیَانَة اللِّسَانِ عَنِ الْخَطَأ فِی الْمَقَال» شوؤناتی دارد، کسی که بخواهد متمکن باشد از اینکه لسانش را از خطا حفظ کند، خیلی چیزها باید بلد باشد. خب پس نحو چیست؟ می‌گویند حیثیت در آن دخالت دارد؛ صیانت لسان فقط از اینکه اعراب را درست بگویید، حالا مخرج طاء و ظاء و این‌ها را درست بگویید آن علم دیگری است. بِنیه کلمه را درست بگویید، عین الفعلش را کسره بدهید، ضمه بدهید، که مربوط به بنیه کلمه می‌شود، آن علم صرف است. اما آن چیزی که فقط نحو متکفل آن است این است که آخر کلمه را، اعراب را، غلط نگویید. لذا می‌فرمایند که «مِن الْإِشَارَةِ إِلَى أَنّ التَّمَكُّن الْخَاصّ الْحَاصِل مِن مَبَاحِثِ الْاُصُول،»حیثی است «كَتَمَكُّنِ النَّحْوِيِّ منْ حِفْظِ اللِّسَانِ عَنِ الْخَطَأ» در چه؟ «فِي إِعْرَابِ الْكَلِمَة وَ بِنَائِهَا»، ولو همین نحوی از جهات دیگری محتاج تجوید و صرف و معانی و امثال این‌ها باشد.

«و ذلك، لأنّ القواعد الكلّية النظريّة الممهّدة لاستنباط الأحكام الفرعيّة بردّ الفرع إلى الأصل، منحصرة في علم الأصول، و ينحصر فيها علم الأصول، فلا يحتاج إلى جامع مانع غير ذلك. و منه يظهر تعريفه الخاصّ به.»

پس الان نتیجه این فرمایش چه می‌شود؟ «وَ ذَلِكَ» را بخوانیم باز خودشان توضیح می‌دهند. «و ذلك، لأنّ القواعد الكلّية النظريّة الممهّدة لاستنباط الأحكام الفرعيّة بردّ الفرع إلى الأصل، منحصرة في علم الأصول، و ينحصر فيها علم الأصول،» بین اینها مساوات برقرار است. قواعد کلیه، غیر بدیهیه، «الْمُمَهِّدَةِ لِاِسْتِنْبَاط» یا «الْمُمَهَّدَةِ لِاِسْتِنْبَاط» قواعد ممهِّد است، یک طور ممهَّد است. یعنی در اصول از آن بحث شده است، برای چه؟ «لِاِسْتِنْبَاط الْأَحْكَامِ الْفَرْعِيَّةِ» استنباط احکام فرعیه، توضیحش «برَدّ الْفَرْع إِلَى الْأَصْلِ» یعنی کار این است که ما اصلی را بلد هستیم، فرع را بر می‌گردانیم، ارجاعش می‌کنیم به اصل. طبق اصل، حکم فرع را کشف می‌کنیم «برَدّ الْفَرْع إِلَى الْأَصْلِ». خب این قواعد کلیه چه هستند؟ فقط در علم اصول از آن‌ها بحث می‌شود «مُنْحَصِرَةٌ فِي عِلْمِ الْاُصُول، وَ يَنْحَصِرُ فِيهَا عِلْمُ الْاُصُول» علم اصول هم منحصر است در همین‌ها، یعنی علم اصول از غیر این‌ها بحث نمی‌کند، پس واقعاً قاعده رجال جزء اصول نیست.

شاگرد: حیث آن شاید حیث رد فرع به اصل باشد.

استاد: بله، که آن «الْمُمَهِّدَةِ لِاِسْتِنْبَاط الْأَحْكَامِ الْشَرْعِیَة» است، خود قاعد ممهَّد برای چیست؟ برای استنباط است به اینکه ما بتوانیم از یک قاعده کلی، فرعی را به دست بیاوریم.

تفاوت قاعده اصولی و قاعده فقهی

شاگرد2: اینجا پس قواعد فقهی مگر رد فرع به اصل نیست؟ بحث می‌کنیم از قواعد فقهیه بعد نتیجه چه می‌شود؟ یک قاعده و اصل پیدا می‌کنیم که می‌توانیم فروعات را به اصلی که معصوم فرموده است برگردانیم، توسط این روایت فقهی اگر درست تبیین کرده باشم.

استاد: یعنی بوسیله اصول ما چنین قدرتی پیدا می‌کنیم؟ یا نه …

شاگرد2: رد فرع به اصل توسط قواعد فقهی هم اتفاق می‌افتد؛ می‌خواهم این را بگویم، درست است؟ رد فرع به اصل با قاعده فقهی هم اتفاق می‌افتد.

استاد: یعنی قاعده فقهی با قاعده اصولی مشتبه هستند؟

شاگرد2: بله، می‌خواهم بگویم این حرفی که ایشان ملاک دادند که «برَدّ الْفَرْع إِلَى الْأَصْلِ»، قاعده فقهی را هم می‌گوییم. اگر این تبیین ««برَدّ الْفَرْع إِلَى الْأَصْلِ» را نگفته بودند و همان استنباط را نگه داشته بودند، می‌گفتیم با همان استنباط آن‌ها را خارج می‌کنیم، اما ظاهراً در صدد تبیین و تفسیر آن هستند که قواعد کلیه نظریه ممهّده برای استنباط فرعی، چطوری؟ «برَدّ الْفَرْع إِلَى الْأَصْلِ».

 

برو به 0:17:02

استاد: خب «برَدّ الْفَرْع إِلَى الْأَصْلِ»، فرع چیست و اصل چیست؟ فرع یعنی حکم فرعی فقهی، رد بشود به یک اصل و قاعده فقهی، که منظور ایشان این نیست، همان که شما می‌گویید، آن که می‌شود تفقه، می‌شود خود عمل استنباط، نه اصول استنباط.

ما دو چیز داریم، یکی نفس استنباط داریم، یکی اصول استنباط داریم. گاهی است که رد فرع به اصل، جزء خود عمل استنباط است، کجاست؟ آنجایی است که قاعده، قاعده فقهی است، فقیه دارد یک قاعده فقهی را بر یک صغری تطبیق می‌کند. اما گاهی است که اصول، اصول نفس عمل استنباط است، نه آن مستنبَط، خروجی‌اش هم عمل استنباط و قاعده‌ای که به کار گرفته می‌شود در استنباط است، نه اینکه خروجی‌اش حکم شرعی باشد. قاعده فقهی وقتی رد فرع به اصل می‌شود، آن چیزی که از آن خارج می‌شود و حاصل می‌شود حکم شرعی است، یعنی فتوای فقیه است بما انه فقیه. اما قاعده اصولی وقتی رد فرع، یعنی فرع استنباطی، «عَمَلِیَّةُ الْاِسْتِنبَاط»، «عَمَلِیَّةُ الْاِسْتِنبَاط» یک فرعی دارد، لذا عرض کردم می‌گویند «اصول – حاج آقا( آیه الله بهجت) این را زیاد می‌فرمودند- رسالة المجتهدین» یعنی اصول یک قواعد کلی است برای چه؟ خروجی او خودِ کار استنباط است، فرعِ اصول در کار استنباط به درد می‌خورد. مثلا استصحاب یک قاعده کلی اصولی است.

حالا در اینکه تفاوت قاعده فقهی و اصولی چیست؟ یک بحث گسترده‌ای است، من یک سابقه چیزی در ذهنم است که این‌ها اصلا تفاوت جوهری ندارند، حالا آن دوباره بحث را به هم می‌ریزد. ما حالا فعلاً طبق همان چیزهایی که می‌دانیم جلو می‌رویم تا ببینیم، آن‌ها باشد تا بعداً.

الان استصحاب؛ مثلاً فرض می‌گیریم که شما به عنوان یک قاعده اصولی آن را می‌شناسید. استصحاب چطوری است؟ خود استصحاب نمی‌شود بگویند که خروجی‌اش این است که واجب است یا حرام، استصحاب نمی‌گوید واجب است یا حرام، استصحاب می‌گوید که من یک قاعده هستم، شمای فقیه هر کجا حالت سابقه داری حالت سابقه را اجرا کن. این یعنی قاعده اصولی، یعنی دارد «عملیة الاستنباط» را به فقیه یاد می‌دهد. خب بعد وقتی که دارد استنباط می‌کند چه کار می‌کند؟ نگاه می‌کند می‌گوید اینجا حالت سابقه کریت است، پس استصحاب می‌کنم کریت است. آنجا حالت سابقه وجوب است پس استصحاب می‌کنم وجوب را. رد فرع به اصل در فقاهت، خارجی‌اش این است که پس آب کر است، پس این واجب است، پس این نجس است، پس این حرام است، حکم شرعی است. اما قاعده اصولی این بود که پس حالت سابقه باقی است؛ حالت سابقه چیست؟ اصول با این‌ها کار ندارد. پس خودِ اصلِ قاعده استصحاب یک اصل اصولی است، فروعاتش چیست؟ فروعاتش این است که در هر جایی فقیه، حالت سابقه را باقی می‌دارد، این فرعش است. خب وقتی حالت سابقه را باقی می‌دارد بعدش چه می‌شود؟ می‌شود در جای هر مورد فقهی، باقی داشتن یک حاصل شدی دارد. گاهی عرض کردم حکم وضعی کریت است، طهارت است، وجوب است، و امثال این ها.

حالا البته قاعده فقهی و اصولی، جوهره‌اش چه تفاوتی دارد، آن یک بحث جدا برای خودش نیاز دارد.

رد فروع بر اصول

شاگرد: در تعبیر ایشان ظاهراً نمی‌خواهند بفرمایند اصل، اصول است، ظاهراً می‌خواهند بفرمایند که ما یک اصلی داریم و می‌خواهیم یک فرعی را به آن رد کنیم، چطوری این کار را انجام بدهیم؟، کیفیت این کار. قاعده کلیه‌ای داریم و لذا اینجا اصل می‌تواند همان قاعده فقهی هم باشد. حالا چطوری این مورد را تطبیق کنیم، اگر قواعد با هم گیر افتادند، مشکلی پیش آمد، با هم تعارضی کردند در یک موردی، این‌ها را چه کار کنیم، این‌ها را اصول متکفل می‌شود.

استاد: برای توضیح فرمایش شما؛ ما سه کلمه داریم اینجا، اصل، فرع، و رد. رد خودش «عَمَلِیَّةُ الْاِسْتِنبَاط» می‌شود، همین که اصول دارد، یعنی «اصولُ عَمَلِیَّةُ الْاِسْتِنبَاط». درست شد؟

شاگرد2: یعنی فقط توسط علم اصول، جزء اخیر آن رد است. یعنی آن رد، عللی دارد، جزء اخیر علت آن رد، اصول است.

استاد: یعنی آن رد یک ضوابطی دارد، یک قواعدی دارد، درست شد؟ آن ضوابط و قواعد می‌شود اصول فقه.

شاگرد2: تا حالا این در ذهنمان بود که فرع همان حکم فرعیه متعلق به افعال مکلف است و اصل هم دلیل آن است که از سنت است یا قرآن یا عقل و اجماع، و اینجا فقیه هنرش این است که می‌تواند این احکام فقهی را از آن مصادر در بیاورد. این کار را می‌گفتند رد کردن فروع به اصول، یعنی بتواند بگوید که من این حکم را از کجا استخراج کردم. این درست است این فهمی که دارم از رد فرع بر اصل؟ که همان تعبیر ائمه علیهم السلام هم بوده است که …

استاد: «إِنَّمَا عَلَینَا أنْ نُلْقِی إلَیْکُم بِالْاُصُول وَ عَلَیْکُم أنْ تفَرَعُوا»[2] خب اینکه شما گفتید یک مقدار با مفاد این روایت فرق می‌کند.

شاگرد2: اینکه من می‌گویم یک مقدار معنایش وسیع‌تر است.

استاد: بلکه معنای لغوی اصل و فرع را شما ریشه گرفتید، منبع گرفتید، می‌گویید اصل یعنی منبع، فرع یعنی آن چیزی که «یَتَفَرّعُ عَنِ الْمَنبَع». و لذا آن اصلی که شما می‌گویید می‌شود کتاب، سنت، اصل یعنی مأخذ. از چه اصلی، یعنی از چه مأخذی، از چه ریشه‌ای این حرف را می‌زنید؟؛ به آن معنا خب یعنی اینکه می‌گویند که فقه احکام فرعیه است یعنی احکام فرعیه‌ای که «یَتَفَرّعُ مِنَ الْکِتابِ وَ الْسُنَّة وَ الْاِجْمَاعِ وَ الْعَقل» این‌طوری؟ یا نه، احکام فرعیه یعنی مقابل کلیه‌ای که در اعتقادات است، یا در خود فقه است که نیاز به استنباط ندارد، کلیاتی است که می‌دانند؟

 

برو به 0:23:24

شاگرد2: نه حالا رد فرع بر اصل را اینجا پس شما قبول ندارید، می‌گویید که من اشتباه فهمیدم.

استاد: تا ببینیم اصل را که شما معنا کردید …

شاگرد2: رد کردن فرع بر اصل یعنی چه؟ یعنی تطبیق؟ یعنی بتواند بگوید این فرع مال آن قاعده است؟ این فرع مال آن قاعده است؟ این‌طوری؟ یا استخراج؟

استاد: استخراج.

شاگرد2: خب اگر استخراج باشد یعنی از منابع استخراج می‌کنیم، منتها استخراج از منابع نیاز به همین بحث‌هایی است که در اصول می‌خوانیم، از اینکه ظواهر حجت هستند یا نیستند، چه چیزهایی حجت است و چه چیزهایی حجت نیست و الی آخر. پس این حرف من اشکالش چه بود -من نفهمیدم-؟ حرف من که اصل را همان مأخذ می‌گیرم، استنباط این احکام فرعیه تکلیفیه از آن‌ها را رد کردن فرع بر اصل معنا می‌کنم، نه صرف تطبیق. می‌گوییم فقه می‌تواند … آن تعبیری که حضرات کردند معنایش این است که شما بیایید این قواعد کلی ما را مصدایقش را پیدا کنید.

استاد: اصل به معنای مصدر، مصدر یک عنوان کلی است یعنی احکام فرعیه از کتاب، اجماع، و سنت، استفاده شود. درست شد؟ اگر این‌طوری باشد، شما می‌گویید مثلاً وقتی که آب ندارم می‌خواهم تیمم کنم، بر اساس فرمایش شما «رَدّ الْفَرْع إِلَى الْأَصْلِ» چه می‌شود؟ حکم وجوب تیمم مثلاً در وقتی که آب ندارم این می‌شود فرع، اصل چیست؟ آیه شریفه «فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً» این شد فرع و اصل. درست شد؟ این با معنای شما جور است؛ اصل یعنی مأخذ، منبع، فرع هم یعنی حکم. و حال آنکه در آن مطالب فرع و اصلی رایج که می‌گوییم اصل یعنی قاعده، «فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً» آیه شریفه که یک قاعده فقهی نمی‌گوید، خودش مستقیماً مبین یک حکم فقهی است، یعنی یک فرع فقهی داریم، این هم دلیلش.

شاگرد2: چنین مستقیم هم نیست اینجا، کلی باید روی این کار کرد. اینکه ظاهر امر آن در وجوب است یا نه؟ ظاهر قرآن حجت است یا نه؟ …

استاد: نه، آن را که حرفی ندارم، می‌خواهم بگویم مفاد آیه شریفه، بعد از اینکه ظهور در امر و همه اینها درست باشد، قاعده نیست همان خودش یک دلیل است بر یک فرع فقهی که وجوب تیمم عند فقدان الماء است. خب پس اصل و فرع اینجا تفاوتش این شد که فرع حکم خدایی است. آیه شریفه حکمی را بیان می‌کند. مفاد حکم می‌شود فرع، خود آیه می‌شود اصل. چرا اصل است؟ چون خب دلیل است دیگر، قرآن است؛ فرمایش شما این‌طوری می‌شود که می‌گویید «رَدّ الْفَرْع إِلَى الْأَصْلِ». آیا کلمه رد اینجا ثابت است؟ استنباط …

شاگرد2: چرا شما گفتید من بدل از وضو باید تیمم بگیرم؟ می‌گوید بیا این آیه شریفه و این هم ادله‌ای که من استخراج می‌کنم و به تو نشان می‌دهم با صغری و کبری که الان حکم این است.

استاد: بله، آن وقت با آن روایت هم این توضیح مناسبت دارد؟ «إِنَّمَا عَلَینَا أنْ نُلْقِی إلَیْکُم بِالْاُصُول»، «بِالْاُصُول» یعنی آن مأخذ‌های اولیه را بگوییم، «وَ عَلَیْکُم أنْ تفَرَعُوا» یعنی از آن استنباط کنیم؟ این‌طور؟ یا نه، اصول یعنی …

شاگرد2: به نظرم انگار می‌خواهند قواعد کلی فقه را اهل بیت اینجا بگویند، یعنی قواعد کلی را ما می‌گوییم شما شقوق آن را در بیاورید.

شاگرد3: منافات هم ندارد که هر دو باشد.

استاد: بله، یعنی دو معنا باشد از باب استعمال در دو معنا.

شاگرد3: بله، چون ما هم استنباط از قواعد می‌کنیم، هم استنباط از کتاب و سنت می‌کنیم، از هر دو استنباط می‌کنیم.

استاد: یعنی دو معنای اصل، ببینید، اصل به معنا مأخذ، منبع، دلیل؛ اصل به معنای قاعده کلی، که می‌خواهد بر مواردی چه کار بکند؟ بر جزئیاتی تطبیق شود.

عدم تفاوت جوهری میان قاعده فقهی و قاعده اصولی

شاگرد3: اینکه اینجا فرمایش کردید که اصل در قواعد فقهی، با اصل اینجا که صحبت از اصول است، این‌ها تفاوت جوهری با هم ندارند اگر صلاح می‌دانید تعرض کنید این را که چرا تفاوت جوهری ندارند؟

استاد: اگر بخواهیم مختصر باشد و هم خیلی طول ندهیم، چون می‌دانید همین‌طور مفصل در رسائل و کتاب‌های دیگر مدام بحث می‌شد که «هَذِهِ مَسْئَلَةٌ الْاُصُولِیة» یا نه، و بحث‌های حسابی می‌شد.

از جاهایی که من یادم است نسبتاً هم موضع حساسی بود و هم مثل مرحوم شیخ انصاری با سید بحرالعلوم با هم اختلاف داشتند، همان اول استصحاب بود که شیخ گفتند «بَعْض سَادَةِ الأَجِّلة»  یا مثل چنین تعبیری. مرحوم سید می‌گفتند استصحاب یک قاعده اصولی است و بیانی داشتند، برای مرحوم شیخ صاف نبود؛ یک استصحاب موضوعی کردند، یک حکمی کردند، هر کدام را هم در آن حرف داشتند که چطوری می‌شود. آنجا را اگر نگاه کنید خیلی جالب است. من خیالم می‌رسد که حرف سید تام بود، سر می‌رسید، ولی  مرحوم شیخ تا آخر، حرف سید را این دست و آن دست کردند و می‌بینید که قبول نکردند.

 

برو به 0:29:29

حاصلش هم این می‌شود که ما غیر از ادله شرعیه و بیانات شارع برای افعال مکلفین، چیزی نداریم. خب، مجرا مهم است، استصحاب اگر مجرایش موضوعات است، قاعده فقهی می‌شود، اگر مجرایش کار مجتهد است یعنی مخاطبش این است که آقای مجتهدی که می‌خواهی استنباط کنی، در نفس کار استنباطت این کار را بکن، می‌شود قاعده اصولی.

عرض من این بود که به طور کلی دلیل بر یک قاعده اصولی، مشترک است بین فروعات خارجیه غیر استنباطیه و استنباط. دلیل مشترک است، از ناحیه شارع هم ما یک دلیل بیشتر نداریم و یک حکم هم بیشتر نداریم، تا ببینید مجرای این حکم کلی که شارع فرمودند کجاست؟ اگر داریم ما حکم کلی شارع را در کار استنباط یک مجتهد اجرا می‌کنیم می‌شود قاعده اصولی، اگر نه، در کار دیگران «غیر عَمَلِیَّةُ الْاِسْتِنبَاط»، در اشیاء، در کارهای مکلفین، در شرایط عادی، اجرا می‌کنیم، قاعده فقهی می‌شود. این چیزی که من به ذهنم بوده است که تفاوت جوهری برداشته می‌شود و فقط تفاوت به مجرا می‌شود.

و لذا استصحاب، قاعده اصولی است یا فقهی؟ تا ببینیم کجا جاری شده است، استصحاب در کر، در تغیّر، در این‌ها جاری می‌کنید قاعده فقهی است و اصولی نیست، استصحاب را در شبهات حکمیه جاری می‌کنیم، شبه حکمیه کار کیست؟ کار فقیه است، کار مستنبط است، هر کجا استصحاب مجرایش شبهات حکمیه است می‌شود قاعده اصولیه. فرمایش سید هم خیلی خوب است. و هر کجا مجرایش چیست؟ مجرایش غیر شبهات حکمیه است، این می‌شود قاعده فقهی. یک قاعده کلی است، شارع فرموده است و در موارد مختلف جاری می‌شود.

حالا با توضیحات دیگری که عده‌ای گفتند که مثلاً -همان‌جا هم سر جایش هست- مثلاً قاعده فقهی همیشه خروجی‌اش نوع متعینی از حکم است، اما قاعده اصولی نه، نوع متعینی نیست؛ این هم تعریف خوبی است ولی خب حالا ضابطه‌مند همه‌جا باشد یا نه، آن دیگر بحث سر جای خودش. به نظرم مرحوم شیخ از چیزهایی که مقابل سید می‌گفتند، می‌گفتند «لَا ریب» اینکه -خیلی وقت گذشته است- «لَا ریب» اینکه جریان استصحاب در شبهات موضوعیه از اصول نیست، کار مکلف است. اصول، کار مجتهد است اما شما در این می‌گویید که آقای مکلف اگر شک داری بگو پاک است به خاطر همان که قبلاً پاک بود، اگر نجس بود شک داری تطهیر کردی یا نه، بگو که نجس است؛ این بگو که شبهه موضوعیه بود، خودش شک داشت، این «لَا ریب» که قاعده اصولی نیست. و آن بحث‌هایی که با سید داشتند که حالا آنجا جای خودش. منظور، خلاصه‌اش این است اینکه من فرمودم.

مایز اصلی علم اصول با دیگر علوم اجتهادی

خب فرمودند «وَ ذَلِكَ» …، آن تمکن خاص را داشتند توضیح می‌دادند، تمکن خاص چیست؟ آن قواعدِ کلیِ نظری که آماده شده است در علم اصول، برای استنباط یعنی استنباطِ خارجیِ فعلی، یا «الْمُمَهِّدَةِ لِاِسْتِنْبَاط» ممهّد است برای قوه استنباط؛ اگر «ممهِّد» بخوانیم باید استنباط را قوه معنا کنیم، اگر «ممهَّد» بخوانیم باید استنباط را کار خارجی، استنباط مجتهد عملاً معنا کنیم. «الْمُمَهِّدَةِ لِاِسْتِنْبَاط الْأَحْكَامِ الْفَرْعِيَّةِ» که اینجا شاید انسب به مقام، «ممهِّد» باشد شاید، به معنای قوه استنباط. قواعدی که ممهِّد است برای قوه استنباط، چرا؟ چون بحث ما سر تمکن از استنباط است، مدام تمکن می‌فرمودند، بالا هم که گفتند «جزءاً اخیراً للاستنباط» یعنی تمکن از استنباط، قوه استنباط. خب ممهد است برای قوه استنباط احکام فرعیه، به اینکه رد کنیم فرع را به اصل که این رد می‌شود استنباط. اگر اصل را به معنای چه بگیریم؟ به فرمایش ایشان(یکی از شاگردان) به معنای منابع بگیریم، یا اصل را به معنای اصولِ اصولِ فقه بگیریم یعنی قواعدی که در اصول فقه مطرح است، این‌طوری بگیریم «بِرَدِّ الْفَرْع إِلَى الْأَصْلِ» خود رد می‌شود توضیحی برای خود اصل. خود قاعده« رَدُ الْفَرْعُ إِلَى الْأَصْلِ» یعنی خود تطبیق قاعده بر او، رد یعنی تطبیق.

شاگرد: یعنی اگر اصل را قاعده اصولی نگیرید، این اشکال وارد می‌شود. یعنی اگر اصل را، اطلاقش را، رها کنیم آن وقت این با فقه هیچ فرقی ندارد، باید این اصل را اینجا قواعد اصول بگیریم.

استاد: نه، یا اصول را اصول فقهی بگیریم … . تأکید کلامشان را روی کلمه رد بگیریم، یعنی ردش مورد …

شاگرد2: اصول فقهی یعنی قواعد فقهی منظورتان است؟

استاد: اصول فقهی یعنی قواعد فقهی، بله؛ نه اصول الفقه، این اصطلاح فرق می‌کند. آن قواعد فقهیه، «اصولٌ فقهیةٌ …».

شاگرد2: رد هم یعنی استنباط کردن.

استاد: بله از تعبیرات کوتاهی که همیشه می‌گویند برای تفاوت بین قواعد فقهی و این‌ها، چیزهای کوتاهی من یادداشت کردم، تازه نگاه نکردم، یکی الان شما گفتید؛ اینکه یکی را می‌گوییم اصول الفقه، یکی را اصول الفقاهه، یعنی اگر بعداً اصطلاحش رایج شود، اصول فقه یعنی قواعد فقه و اصول الفقاهه یعنی اصول استنباطی که خودمان می‌گوییم. این‌ها فرق می‌کند، حالا مقصود که معلوم شد دیگر مشکل ندارد.

خب «وَ يَنْحَصِرُ فِيهَا عِلْمُ الْاُصُول» یعنی علم اصول هم از غیر این‌ها اصلاً بحث نمی‌کند. علم رجال نمی‌تواند جزء علم اصول باشد. «فَلَا يُحْتَاجُ» با این خصوصیاتی که گفتیم «إِلَى جَامِعٍ مَانِعٍ غَيْر ذَلِكَ» جامع مانعی که چه باشد؟ «غیر ذلک»، صفت جامع، «إِلَى جَامِعٍ مَانِعٍ غَيْر ذَلِكَ» احتیاجی به آن نداریم. چرا؟ چون خود این جامع و مانع شد. «الْقَوَاعِد الْكُلِّيَّة النَّظَرِيَّة الْمُمَهِّدَة لِاِسْتِنْبَاط الْأَحْكَامِ الْفَرْعِيَّةِ بِرَدِّ الْفَرْع إِلَى الْأَصْلِ» از رجال و لغت اینجا کاری برنمی آید، این‌طوری هیچ چیز از آن نمی‌آید که این حال استنباط و قوه را به شخص در عملیة الاستنباط بدهد. «وَ مِنْهُ يَظْهَرُ تَعْرِيفه الْخَاصّ بِهِ» تعریف خاص به اصول، اصولی که خودمان می‌گوییم از این عبارت در می‌آید. پس حیثیت تمکن در آن ملحوظ است.

 

برو به 0:36:42

حالا برگردیم آن بالا فرمودند «وَ دَعْوَى كَوْنِ الْاُصُول جُزْءاً أَخِيراً لِلْاِسْتِنبَاط» که عرض کردم یعنی قوه استنباط، «كَمَا تَرَى لَا تَخْلُو عَنِ الْإِجْمَالُ فی حد نفسه» یعنی هر چه که ته آن مانده است، همه علوم بحث‌هایشان را بکنند هر چه که ته آن ماند برای اصول؛ این که مجمل است. نه، می‌توانیم آن را از اجمال بیرون بیاوریم؛ بگوییم چطور نحوی «مِنْ حِیثُ الْاِعْرَابِ وَ الْبَنَاء» بود؟ این هم اصول «مِنْ حِیثُ ردّ الْفَرْع إِلَى الْأَصْلِ»، از این حیث است که اصول را تشکیل می‌دهد، حیثیت در آن ملحوظ است.

لذا سطر دوم فرمودند که «إِلَّا بِمَا يَظْهَرُ مِمَّا مَرَّ مِن الْإِشَارَةِ إِلَى أَنّ التَّمَكُّن الْخَاصّ» این تمکن خاص است، نه صرف تمکن از استنباط. این تمکن حیثی است که مختص علم اصول می‌شود.

شاگرد: «إِلَّا بِمَا» این «بما» متعلق به چیست؟ «لَا تَخْلُو عَنِ الْإِجْمَال إِلَا بِمَا يَظْهَرُ».

استاد: یعنی «یَرْتَفِعُ إِجْمَالُهُ … لَا تَخْلُو عَنِ الْإِجْمَالُ إِلَا» چه؟ «یَرْتَفِعُ الإِجْمَال» به این چه؟ «بِمَا يَظْهَرُ مِمَّا مَرَّ».

شاگرد: «یَرْتَفِعُ الإِجْمَال» درست است، فرمایش شما درست است، از نظر معنا همین طور است، منتها یک مقدار زور نمی‌خواهد که «یَرْتَفِعُ الإِجْمَال … بِمَا يَظْهَرُ»؟

استاد: «لَا تَخْلُو عَنِ الْإِجْمَال، إِلَّا بِمَا» یعنی «الا» به این، «لَا تَخْلُو» می‌رود کنار، می‌شود «تخلو»، یعنی «تَخْلُو عَنِ الْاِجمَال» به این. «تخْلُو عَنِ الْاِجمَال» یعنی چه؟ یعنی «تَرتفِعُ الْاِجمَال». ملاحظه می‌فرمایید؟ «إِلَّا بِمَا يَظْهَرُ مِمَّا مَرَّ مِن الْإِشَارَةِ».

«نعم لا ترفع الحاجة مطلقا في الاستنباط، بسائر العلوم، فهي لتحصيل التمكّن المفقود مع سائر العلوم المعهودة؛ فالحاجة للمستنبط ماسّة إلى الأصول، و إن حصّل سائر العلوم سائر ما يحتاج إليه المستنبط.»

خب، این «نعم» می‌خورد به این طرف صفحه که ببینید اول این عنوان فرمودند «كَمَا يُمْكِنُ»، سطر سومش چه بود؟ فرمودند «كَذَا قِيلَ، وَ لَا يَخْلُو عَنْ إِشْكَال»، «لِ» چه؟ «لِلْاِحْتِيِاج إِلَى سَائِرِ الْعُلُومِ» احتیاجی به سایر علوم هم هست. بعد آمدند این بحث‌هایی که تا اینجا شد، فرمودند که خب این حیثیت خاصی منظور نظر است، احتیاج خاصی منظور نظر است، نه هر احتیاجی. «نعم» می‌گویند با این توضیحاتی که دادیم، این تمکن خاص، منافاتی با سایر احتیاجات ندارد.

«نَعَمْ لَا تُرْفَع الْحَاجَة مُطْلَقاً فِي الْاِسْتِنبَاط، بِسَائِرِ الْعُلُومِ» با این بیاناتی که گفتیم در استنباط به طور مطلق احتیاج به سایر علوم بر طرف نمی‌شود، اصول بخشی از آن را انجام می‌دهد، ولو نمی‌توانیم بگوییم جزء اخیر است، جزء اخیر به یک معنای مسامحی است و الا اخیر بودنش خیلی واضح نیست. می‌تواند هم قبلش باشد، ترتب علی و معلولی ندارد.

«فَهِيَ» یعنی چه؟ «فَهِيَ لِتَحْصِيلِ التَّمَكُّن الْمَفْقُودِ مَعَ سَائِرِ الْعُلُومِ المَعْهُودَة» برای تحصیل تمکنی است که با سایر علوم معهوده چیست؟ مفقود است. این ضمیر … .

شاگرد: «هِیَ» علم اصول می‌شود ظاهراً.

استاد: بله این مرجع ضمیر …، ببینیم عبارت یک دقت خاص خودش …

شاگرد2: ظاهراً همان اصول است که بعدش هم می‌گویند؛ «فَالْحَاجَةُ لِلْمُستَنبِطِ مَاسَّةً إِلَى الْاُصُولِ»، پس این «هِیَ» به اصول می‌خورد.

استاد: «لِتَحْصِيلِ التَّمَكُّن» می‌خواهیم تحصیل کنیم یک تمکنی را که مفقود است «مَعَ سَائِرِ الْعُلُومِ المَعْهُودَة» که چیست آن؟

شاگرد: همان رد کردن.

شاگرد3: قواعد کلیه نظریه؟

استاد: بله، یعنی آن «ذَلِكَ، لِأَنَّ الْقَوَاعِد الْكُلِّيَّة» با آن خصوصیتش، این‌طوری باید قرار بگیرد.

البته در دیروز هم تا یادم نرفته است، آن تعلیقه را که قرار بود نگاه کنم؛ اینکه من ننوشتم مال این است که در پاورقی دفتر دویست برگی به عنوان خطِ خودِ ناسخِ دفتر دویست برگی آمده است، ولی در آن منابع اصلی ما پیدا نکردیم، یعنی نه حاشیه دفتر دویست برگی است به خط خودشان، و نه به خط خودشان در منابع اولیه پیدا شد. آن آقایی که دفتر دویست برگی را می‌نوشتند ایشان نزدشان بوده است، ایشان نوشتند آن هم در پاورقی دفتر دویست برگی نوشتند، اما مأخذش دست ما نبوده است، آن وقتی که تطبیق می‌دادیم این‌ها را. لذا من چیزی ننوشتم چون هیچی نداشتیم که ننوشتم. من خیالم این بود که غفلت کردم، دیدم نه نبوده است.

 

 

 

شاگرد4: این «هی» به همان اصول برمی‌گردد؛ اصول برای تحصیل تمکنی است که معهود است این تمکن با سایر علوم، با رجال و لغت و … نمی‌شود به این تمکن رسید، مفقود است مگر با این اصول و قواعد اصول.

استاد: پس «هِیَ» را من می‌خواستم بگویم که «هُوَ» هم باشد بد نیست به اعتبار علم، درست؟ حالا این «هِیَ» شده است بله، به اصول، به علم اصول، به اعتبار اشتمالش بر اصول ممهّده کلیه، «هِیَ» گفته شده است، چون قبل از آن آمده بود «دَعْوَى كَوْنِ الْاُصُول جُزْءاً أَخِيراً» درست؟ نگفته است «اجزاء»، «اجزاء اخیرةً»، چرا؟ چون اصول، علم بود، گفتند «جُزْءاً أَخِيراً». این هم به دنبال آن است، فقط وقتی که دنبالش فرمودند «الْحَاصِل فِی الْمَبَاحِثِ الْاُصُول» داشتند، بعد «وَ ذَلِكَ، لِأَنَّ الْقَوَاعِد الْكُلِّيَّة» قواعد کلی را که آنجا دیگر مؤنث شد «وَ يَنْحَصِرُ فِيهَا عِلْمُ الْاُصُول»، اما می‌بینید که علم اصول را باز مذکر آورده‌اند، «يَنْحَصِرُ» اما «فِيهَا» در آن قواعد.

«فَهِیَ» یعنی برمی‌گردد به علم اصول به اعتبار اشتمالش بر آن قواعد.

شاگرد4: سه خط پیش «الْقَوَاعِد الْكُلِّيَّة النَّظَرِيَّة الْمُمَهِّدَة» به همین برمی‌گردد، به سه خط پیش‌تر از همین.

استاد: بله، اما ببینید گفتند «مُنْحَصِرَة» تانیث آوردند، اما «فِي عِلْمِ الْاُصُول» مذکر است. شاهدش هم «وَ يَنْحَصِرُ» مذکر آوردند چون فاعلش علم الاصول است، مباحث الاصول هم ممکن است که آن بالا بود «التَّمَكُّن الْخَاصّ مِن مَبَاحِثِ الْاُصُول» آنجا هم عرض کردم.

شاگرد2: «یُرفع» را «تَرفع» هم می‌شود خواند.

استاد: «لَا تَرْفَعُ الْحَاجَة» یعنی به معنای لازم بگیریم؟

 

برو به 0:45:02

شاگرد2: این قواعد حاجت را مطلقاً برطرف نمی‌کند، حاجت به سایر علوم را بر طرف نمی‌کند.

استاد: پس ویرگول را باید برداریم، ویرگول را بر داریم که این ویرگول‌ها هم بعضی‌ها هستند که عبارت را …

«نَعَمْ لَا تَرْفَع» این اصول «الْحَاجَة مُطْلَقاً فِي الْاِسْتِنبَاط [الْحَاجَة] بِسَائِرِ الْعُلُومِ» که یعنی «لَا ترْفَع الْحَاجَة بِسَائِرِ الْعُلُومِ»، بله فاعلش هم بشود خود اصول کلیه. «فَهِیَ» یعنی اصول که همان فاعل ترفع باشد. «فَهِيَ لِتَحْصِيلِ التَّمَكُّن الْمَفْقُود مَعَ سَائِرِ الْعُلُومِ المَعْهُودَة» هر چیز دیگر را یاد گرفتید، هر چه که تمکنش نبود مال اوست.

«فَالْحَاجَةُ لِلْمُستَنبِطِ مَاسَّةٌ إِلَى الْاُصُولِ» حاجتِ به اصول برای شخص مستنبط «مَاسَّةٌ»، «الْحَاجَة المَاسَّة» را در لسان عرب دارد «الْحَاجَة المَاسَّة، الْحَاجَة المُهِمَّة» حاجت خیلی مهم و عظیم. پس احتیاج به علم اصول برای مستنبط، خیلی زیاد است، عظیم است، مهم است، بزرگ است، «وَ إِنْ حَصّلَ سَائِر الْعُلُوم سَائِر مَا يَحْتَاجُ إِلَيْهِ الْمُسْتَنْبَطُ» ولو سایر علوم تحصیل کنند سایر آن چیزهایی که به آن نیاز دارد، ولی همه را تحصیل نمی‌کند، این قواعد کلیه حتماً نیاز است.

جمع‌بندی مطالب موضوع علم

«(المتحصّل من البحث في موضوع العلم)

فقد تحصّل ممّا قدّمناه: أنّ تحصيل الجامع الموضوعي بين موضوعات مسائل العلم، من لزوم ما لا يلزم؛ و أنّ المناسبة المصحّحة لجمع مسائل خاصّة و فقد غيرها فيها، هي الداعية إلى تدوين علم خاصّ؛ و أنّه يكفي فيها الاشتراك في الموضوع بحيث تكون الواسطة كالعدم، و يكون العروض لذيها حقيقيّا و ذاتيّا، محافظة على عدم المصحّح للإدراج في علم آخر، كما يكون بالاشتراك في الجامع بين محمولات مسائل العلم، و كما يكون بالاشتراك في الغرض المترتّب بنحو الإعداد، على تلك المسائل، و إن اختلفت تلك المسائل بحسب الجامع الموضوعي و المحمولي.»[3]

«فقد تحصّل ممّا قدّمناه: …»؛ من تا پایین آن طرف صفحه خواندم، عبارتش صاف است می‌خواهید بخوانم، سریع بخوانم ولو ذهنتان آشنا می‌شود تا برای بعدش. اندازه‌ای عبارت را می‌خوانم ذهنتان انس بگیرد که اگر یک جایی مبهم بود فردا دوباره برمی‌گردیم.

«فقد تحصّل ممّا قدّمناه: أنّ تحصيل الجامع الموضوعي بين موضوعات مسائل العلم، من لزوم ما لا يلزم» یعنی ملتزم می‌شوند به یک چیزی که لازم نیست، بدل دارد. «و أنّ المناسبة المصحّحة لجمع مسائل خاصّة و فقد غيرها فيها» جمع مسائل خاصه و نبود غیر آن مسائل در چه؟ در آن علم خاص، … بله، «فِيهَا، هِيَ الدَّاعِيَةِ» این مناسبه مصححه «هي الداعية إلى تدوين علم خاصّ؛ و أنّه يكفي» یعنی تحصل، «و أنّه يكفي فيها» در آن مسائل علم، مسائل علم «یَکْفِی» در آن مسائل علم «الاشتراك في الموضوع بحيث تكون الواسطة كالعدم، و يكون العروض لذيها حقيقيّا و ذاتيّا».

این «كَالْعَدَم» نظیرش نبود و فقط در عبارت خودشان بود، حتماً بعدا در مطالعه به صفحه 7 مراجعه بکنید، اولین صفحه‌ای که مطلب شروع شد در تعلیقه یک، که همان‌جا هم صحبتش شد؛ فرمودند که توضیح «عَدَم الْوِسَاطَةِ فِی الْعُرُوض» که فرمودند در تعلیقه یک ببینید، اولین صفحه‌ای که کتاب شروع شد؛ «فَإِنَّهُ يَكُوُنُ مَعَ الْوِسَاطَةِ فِي الْعُرُوض، الْأُوْلَى بِذِكّرِ المَسْأَلَة فِيِه، الْعِلْمُ البَاحِث عَمَّا لَا وَاسِطَةَ فِي الْعُرُوض فِيِه فَلَا بُدّ مِنْ عَدَمِهَا أَوْ كُوْنِ الْوَاسِطَة فِي الثُبُوت، أَوْ كُوْنِ الْوَاسِطَة كَالْعَدَم» یعنی واسطه هست اما «کالعدم» است «بِالْنِسْبَةِ إِلَى الْعُرُوض». اینجا هم اشاره می‌کنند به همان‌جا، می‌فرمایند که «وَ أَنَّهُ يَكْفِي فِيهَا الِاشْتِرَاك فِي الْمَوْضُوعِ بِحَيْثُ تَكُونُ الْوَاسِطَةُ كَالْعَدَم» واسطه‌ای هم اگر باشد مثل این است که نباشد. «وَ يَكُونُ الْعُرُوض» حالا «کالعدم» را دارند توضیح می‌دهند، واسطه کالعدم چطوری است؟ حمل «لِذِی الْوَاسِطَة» -درست شد؟- حمل می‌شود برای ذی الواسطه «حَقِيقِيّاً وَ ذَاتِيَاً» یعنی «لَا بِالْعَرَضِ وَ الْمَجَاز» واقعاً اتحاد وجودی دارد و حقیقةً این محمول برای آن حمل می‌شود.

چرا این را می‌گوییم؟ «مُحَافَظَةً عَلَى عَدَمِ المُصَحِّح لِلْإِدْرَاجِ فِي عِلْم آخَرَ» این را نتوانیم در علم دیگری مندرج کنیم. خب «كَمَا يَكُونُ بِالْاِشْتِرَاكِ فِي الْجَامِعُ» همین‌طور این  توضیح جامع موضوعی بود «كَمَا يَكُونُ بِالْاِشْتِرَاكِ فِي الْجَامِعُ بَيْنَ مَحْمُولَاتِ مَسَائِلَ الْعِلْمِ» آن هم جامع محمولی، «وَ كَمَا يَكُونُ بِالْاِشْتِراكِ فِي الْغَرَض المُتَرَتِّبِ بِنَحْوِ الْإِعْدَاد» که جامع غرضی است که مُعِد می‌شود برای ترتب مسائل بر آن «عَلَى تِلْكَ الْمَسَائِلِ»، «وَ إِنْ اخْتَلَفَتْ تِلْكَ الْمَسَائِلِ بِحَسَبِ الْجَامِعِ المُوضُوعِي وَالْمَحْمُولِي» این «وَ إِنْ اخْتَلَفَتْ» دنبال غرض است، باز دوباره این ویرگول اینجا از آن‌هایی است که عبارت را به هم می‌ریزد؛ ببینید «كَمَا يَكُونُ بِالْاِشْتِرَاكِ فِي الْغَرَض المُتَرَتِّبِ بِنَحْوِ الْإِعْدَاد عَلَى تِلْكَ الْمَسَائِلِ وَ إِنْ اخْتَلَفَتْ» این‌ها همه‌اش ویرگول نمی‌خواهد، به نحوی که «وَ إِنْ اخْتَلَفَتْ» می‌خورد فقط به این آخری. «وَ مَنِ الْوَاضِحِ» و باز دنباله‌اش و این عبارتی را که امروز خواندیم اگر زنده بودیم ان‌شاء‌الله فردا.

و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.

 

شاگرد: برخی جاها هست که می‌گویند «لا تخلو عن الاجمال الا بما یظهر …» جاهای دیگری هم در عبارت‌ها هست، گویا می‌خواهد بگوید که این مطلب هست و البته این مطلب هم هست، یعنی یک مطلب مهمی را با این «الا» می‌خواهند بگویند؛ این «الا»ها چه نوع «الا»یی است؟

استاد: شاید «الا»ی اضرابیه باشد که در مغنی هم بود، نبود؟ «الا» به معنای «غیر» بود، برای استثنا بود، …

شاگرد2: اینکه اینجاست «الا» برای استثنای مفرغ است، استثنای مفرع هم یعنی یک چیزی محذوف است که بعد از «الا» می‌آید؛ چون «بما» متعلق به ما قبل شد.

استاد: یعنی «لا تخلو عن اجمال [بشیءٍ] الا …»، بله مفرغ بودن به جای خود، که یعنی مستثنی منه محذوف است. اما اینکه ایشان می‌گویند که حالا از حیث مفاد اضراب در آن دیده می‌شود.

شاگرد2: استثنای منقطع یک اضرابی دارد.

استاد: میان استثنای مفرغ با استثنای منقطع، تباین نبود! اینکه مستثنی منه محدوف باشد یا بناشد خیال می‌کنی منافاتی بین آنها نیست؛ اگر محدوف باشد می‌شود مفرغ، اگر غیر شامل مستثنی باشد می‌شود منقطع. خب حالا این منافاتی ندارد که یک مستثنی منه غیر شامل، مذکور هم نباشد مثلا.

 

 

 


 

[1] . مباحث الأصول، ج ‏1، ص 23.

[2] . وسائل الشيعة، ج ‌27، ص 61 و 62: «33201- 51- «3» مُحَمَّدُ بْنُ إِدْرِيسَ فِي آخِرِ السَّرَائِرِ نَقْلًا مِنْ كِتَابِ هِشَامِ بْنِ سَالِمٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: إِنَّمَا عَلَيْنَا أَنْ نُلْقِيَ إِلَيْكُمُ‌ الْأُصُولَ وَ عَلَيْكُمْ أَنْ تُفَرِّعُوا. 33202- 52- «1» وَ نُقِلَ مِنْ كِتَابِ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ عَنِ الرِّضَا ع قَالَ: عَلَيْنَا إِلْقَاءُ الْأُصُولِ وَ عَلَيْكُمُ التَّفْرِيعُ.»

[3] . مباحث الأصول، ج ‏1، ص 23 و 24.