مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 13
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
علت رواج یافتن کفایه الاصول
استاد: عرض کنم که به هر حال، جا افتادن کفایه – غیر از اینکه خود کتاب خوب است و مختصر هم هست و این جهات حُسن در آن هست- ظاهراً یک علت اصلی برای جا افتادن آن، شخصیتِ تدریس صاحب کفایه است – از چیزهایی است که قابل انکار نیست – کسی که بگویند هزار مجتهد فقط پای درس ایشان هستند، اینطور میگفتند. حاج آقای علاقهبند برای آخوند ملا کاظم اینطور تعبیر میکردند – سید محمد کاظم، و آخوند ملا کاظم[1]؛ هر دو هم کاظم و در نجف، عِدل یکدیگر بودند- منظور اینکه آن وقت درس سید توسعهای نداشته، اما درس آخوند خیلی رونق داشته.
حاج آقا میفرمودند که یک آقایی خودش میگفت من شمردم، 750 نفر در نجف در درس ایشان شرکت میکردند. آن هم آن زمانی که از صد سال متجاوز است. به نظرم وفات آخوند 1327 است، الان صد سال از اصل وفات ایشان رد شده است. در آن موقعیت 750 نفر در درس ایشان شرکت میکردند، ولی هزار نفر هم که حتی مجتهد. الان هم خیلی از اجلّایی که همه ما اسم آنها را شنیدم، با چه ارادتی در درس صاحب کفایه بودند؛ آقای بروجردی، آقای حکیم، آقای آسید احمد کربلایی، آقای آسید ابوالحسن اصفهانی، آقای قاضی – آقای خویی شاگرد صاحب کفایه نبودند- آقای آسید محمود شاهرودی؛ ایشان خیلی شاگرد داشته، شوخی نیست. همه علما و فضلای بعد بودند. درس او میرفتند و عاشقانه هم میرفتند، ولی حالا خیلی چیزها نقل نشده و من هم کتاب آن آقا را نخواندم.
شاگرد: متوفای سال 1329 بوده اند.
استاد: آهان 27 نیست، پس 29 است.
عرض کنم که این کتابی که از مرحوم آقا نجفی قوچانی مانده به نام سیاحت شرق، من نخواندم اما نقلیات آن را شنیدم و گاهی هم شاید چند سطری را خواندم؛ خود ایشان هم از توضیحاتی که داده و نقل میکنند معلوم میشود که شاگردان آخوند چطور بودند و عاشقانه این درس را میرفتند.
ذهنیت قوی آخوند
ایشان ذهنیت قوی هم دارد. بعضی وقت ها دیدید یک چیزهایی برای آدم ملموس میشود، ذهنیت آخوند برای من اینگونه است. در مورد ذهنیت قوی آخوند، در شرایطی بود که من یک حاشیه ایشان را میدیدم، برایم ملموس شد که خیلی ذهن قوی بوده است. فقط حاج آقا میفرمودند که خود آخوند گفته بوده که تدریس نگذاشته من فکر کنم. بیان ایشان خوب بوده و تدریسات زیاد داشته و در تدریس هم مدام باید حرف بزند. در مباحثه هم دیدید گاهی فکر قفل میشود – آنهایی که تجربه مباحثه زیاد دارند- در مباحثه گاهی ذهن قفل میشود؛ اما بعد میروید خانه میبینید اینطوری نبوده است.
شاید در حالات خود مرحوم آخوند گفتند که در مباحثه هیچ چیزی را قبول نمیکرد و هر کس هر چه میگفت به او جواب میداد. نه اینکه بخواهد عناد کند، ذهنشان اینطوری بود. بعد میرفت منزل فردا میآمد و خیلی قشنگ و محکم میگفت من دیروز اشتباه کردم، حق با این آقاست، در حالی که آن روز قبول نمیکرد.
داستانی از تدریس مرحوم کازرونی
حالا چه برسد به مثل مرحوم آقای کازرونی، از عجائب بود و برای ایشان کرامت بود؛ پیرمرد 80 ساله، علم، فضیلت، شخصیت ایشان کم نبود. برای مثلِ منِ بچه طلبه، شرح شمسیه میگفتند. من که کارهای نبودم، دو سه تایی بزرگتر -که کمی سنشان از من بیشتر بود- هم درس می آمدند. یک جلسهای بود دعوا شد. این رفیق ما اشکال میکرد و مُصِرّ هم بود. حاج آقا هم ناراحت شدند و لفظهای تندی به او گفتند که اگر کتک هم به او زده بودند جا داشت. خیلی داد وفریاد شد، در مدرسه همه ریختند دم حجره که چه خبر است، حاج آقا دارند کسی را می زنند؟! خیلی جای شما خالی بود، کار ما که فقط خنده بود، از مطلب چیزی سرمان نمیشد، فقط همین که صورت نزاع را ببینیم و بخندیم. عرض کنم که متاسفانه تا حالا هم فرقی نکرده است.
برو به 0:05:33
حالا این جالب بود که واقعاً حاج آقا فردا صبح آن روز بود در مصلّای یزد، آنهایی که یزد تشریف بردید، میدانید مدرسه بزرگی است، من آن انتها، کنج مصلی نشسته بودم، حاج آقا -پیرمرد- هیچ وقت صبح ساعت 8 از منزل بیرون نمیآمد، ظهر برای نماز بیرون میآمدند آن هم با یک زحمتی؛ دیدم ساعت 8 صبح دم مصلی پیدا شدند. من هم تنها نشسته بودم و هیچ کس نبود. وارد شدند دیدم که -دو تا هم عینک داشتند، یک عینک برای خواندن میزدند، یک عینک برای دور میزدند- دیدم که مشغول هستند و دارند نگاه میکنند که یک کسی را پیدا کنند. ساعت 8 صبح هم مدرسه خلوت بود. مدرسه هم بسیار بزرگ است، اصلاً دیدنی است، آنهایی که یزد میروند حتماً بروید مدرسه مصلی را ببینید، دیدنی است از بس بزرگ و زیبا است. آن دور، دمِ در وارد شدند و من هم این طرف بودم. دیدم دنبال یک کسی میگردند، من هم با عجله پا شدم و رفتم -دیدم کس دیگری نیست- رفتم خدمت ایشان که حاج آقا کاری دارید؟ اسم آن طلبه دیشب را بردند که فحش و فحش کاری شده بود – البته فحشی که میگویم فحش علمی بود- شاید یک تعبیراتی که الان من نمیگویم چه گفتند، خیلی ناراحت شدند و با او دعوا کردند. خب حالا صبح ساعت 8 آمدند که فلانی کجاست؟ گفتم من نمیدانم، حالا دنبال او بگردم ببینم کجاست، با او چه کار دارید؟ گفتند دیشب یک مباحثه کردیم، من رفتم خانه دیدم حق با او است. حالا شب بحث بود، پیرمرد صبح بیرون آمدند در مدرسه او را پیدا کنند و زودتر بگویند که حق با تو بوده است. بعد از این همه داد و کار و اینها، بیایند بگویند که حق با تو بوده، خیلی واقعاً برای من عجیب بود. در آن سن من که حدود 16 سال یا 15 سال بود؛ آدم این سِنّی اینطور چیزی ببیند، خیلی تاثیرگذار بوده برای من. همین طور یادم مانده که این پیرمرد صبح از خانه بیرون بیایند و دنبال او بگردند که به او بگویند، بحث کردیم، حق با تو بوده. شب هم دوباره میآمدند، آن را درس بدهند؛ اما تا شب صبر نکرده بودند.
منظور حالا صاحب کفایه هم در بحث قبول نمیکردند و آن چیزی که در ذهنشان حاضر بود را خوب به کرسی مینشاندند. بعد که میرفتند و از مباحثه فراغت پیدا میکردند و یک نفسی میکشیدند، مطالب تکوینیِ نفس الامری به قلبی که هوا ندارد …؛ قلبی که هوا دارد -نعوذ بالله- آنکه هیچ، سر او را بِبُرَند، میگوید همین که من گفتم؛ اما قلبی که هوا ندارد، تا آرام میگیرد اینها همه جلوه میکند و شروع به آمدن میکند. لذا آخوند گفته بودند که مباحثه نگذاشت من فکر کنم.
منظور من این بود که کتاب کفایه، ظاهرش این است که یکی از علل جا افتادن آن – با آن حواشی و شروح و بعداً هم که الان محور بحثها است- همین است که مختصر است و هم شخصیت تدریسی خودِ صاحب کفایه که شاگردان او عاشقانه درس او میرفتند؛ عاشقانهای نگفتنی که مرحوم کمپانی، پدرشان قطار بگیرند و از کجا بیایند -تازگیها تعریف کردم و گفتم- که یک جلسه درس آخوند ترک نشود.
حتی میگفتند که مرحوم آخوند درس آمیرزا محمد حسن نرفته بودند، ایشان شرکت نکرده بودند، چرا؟ چون درس شیخ انصاری رفته بودند و آمده بودند نجف و ماندند. صاحب کفایه و شیخ، نجف بودند، میرزا بعد از مرجعیت به سامرا رفتند و عدهای از آنهایی که اعتقاد به میرزا داشتند همراه استادشان به سامراء رفتند. آخوند نرفت و همانجا ماندند. خیلی متاخّر از میرزا بودند و در رده شاگردان میرزا بودند؛ اما درس میرزا به عنوان شاگردی نرفتند. آقای آمیرزا محمد تقی شیرازی رفته بودند و میفرمودند که یک وقتی میشد که ایام زیارتی بود و آخوند میآمد به سامرا وارد میشد، میرزای بزرگ به اینها میگفته که شیر آمده -آخوند برای خودش در بحث شیری بود- میگفت که شیر آمده. بعد میگفته هیچ کس از شما هست که حریف او شود؟ بعد میگفته که میرزا محمد تقی ما حریف میشود.
برو به 0:10:15
میرزا محمد تقی همانی است که -چند بار عرض کردم- هنگامه بود. یکی از جلسات ایشان که -حاج آقا زیاد میفرمودند- در نجف به پا شده بود، نه در سامرا. آخوند و میرزا -میرزای دوم، آمیرزا محمد تقی- جمع شده بودند و در استحاله دور بحث میکردند. آخوند میگفته که مثلاً این بدیهی است و مدام دلیل می آورده، به این دلیل، به این دلیل، «توقف الشیء علی نفسه» پس محال است. میرزا هم گوش میداده و بعد میگفته «یُمکِن أن یقال» و شروع میکرده یکی یکی در حرفهای او خدشه میکرده. کار میرزا عجیب بوده، میگفتند مباحثه در استحاله دور مدتی طول کشیده بوده -که به فرمایش حاج آقا از واضحات است- اما میرزا حاضر نبوده که به این زودی استحاله را بپذیرد؛ میرزا ذهن غریبی داشته است.
استحاله تناقض هم عرض کردم حاج آقا زیاد میفرمودند. حاج آقا حسین قمی خیلی به میرزا عقیده داشتند، اینجا نشسته بودند و آن آقای آسید کاظم عصّار که ایشان هم خیلی خوش ذهن بودند و ایران آمده بودند -در حکمت کتابهای خوبی نوشتند- در تهران بودند و در حکمت خیلی استاد خوبی بودند و خوش فهم بودند. مرحوم آقای عصار با میرزا مناظرهای میکردند و در بحث گفتند آنچه شما میگویید منجر به تناقض میشود و لازمه آن تناقض است. میرزا هم گفته بودند -خیلی عادی و خونسرد- چه کسی گفته تناقض محال است؟! حاج آقا حسین که ایشان را خیلی قبول داشتند، گفته بودند آقا این را دیگر دنبال نکنید که دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشود. منظور اینکه آمیرزا محمد تقی چطور بوده و واقعاً هر کسی یک چیزی است. ممکن است خیلیها نتوانند به بحث کردن در اینها نزدیک شوند؛ ولی خب حالا ذهن میرزا اینگونه بوده. بعضیها هم اتفاقاً ریخت ذهنشان این طوری است که این نوع پیجوییها را دنبال میکنند. البته معلوم نیست به صورت کلی باطل هم باشد، بعضی چیزهاست که اگر ریشهیابیهای خوبی شود به جاهای خوبی هم منجر میشود.
این را چون اهمیت دارد چند بار عرض کردم و دوباره هم میگویم؛ برای آنهایی که شنیدید تکرار است. مثل آقای آسید محمد باقر صدر خب ذهن خوبی داشتند و خیلی هم کار درسی میکردند. آن اوائل کتاب «فلسفتنا» نوشتند و وقتی به مسائل بدیهیات میرسند میگویند بدیهیات «خدشةٌ فی مقابل البدیهة»، همان چیزی که در منطق میگویند خود بدیهی، یقینی بودن آن صد درصد است. این مبنای ایشان در «فلسفتنا» است و میخواهند در این خدشه کنند. 12 سال از یک انسانی که سراپا و شبانه روز کار درسی کرده، گذشته است. بعد از 12 سال یک کتاب به نام «الاسس المنطقیه للاستقراء» نوشتند، آن جا چه کار کردند؟ آنجا شروع کردند دوباره مبادی و مبانی را برای پارهای از بدیهیات بررسی کردند، چرا؟ چون دیدند گویا نمیشود از بعضیها همین طور رد شد و واقعاً نیاز به کار دارد؛ اینها همین طوری هست. مثل همین منطق سه ارزشی که دیروز عرض میکردم؛ اینها یک تشکیلاتی برای خودشان به پا کردند؛ اما خب این حرفی که میرزا میزده معلوم نیست چه میخواسته بگوید. یعنی آن ذهنی قوی ایشان چه میفهمیده، شروع میکرده از کجا میخواسته خدشه کند، ما نمیدانیم و نبودیم. ولی به هر حال میبینید ما این حرف ایشان را شنیدیم؛ اما حالا در همان زمینه یک گروه مفصّلی برای خودشان به پا کرده اند، دانشگاه دارند، محصّل میگیرند، امتحان میگیرند، برای حرفهای خودشان؛ که حالا درست یا غلط، کار نداریم.
برو به 0:14:48
شاگرد: میرزا محمد حسن چه بوده که شاگردان ایشان اینها بودند.
استاد: بله، رضوان الله علیه. از عجائب کار میرزا محمد حسن این هست که -همه علما در این ماندند- ایشان وصیت کردند من هر چه نوشتم را در شطّ فرات بریزید.
شاگرد: آمیرزا کاظم تبریزی هم همین وصیت را کردند.
استاد: بله، مثل اینکه ایشان فرمودند چاپ نکنید، یا گفتند محو کنید؟
شاگرد: نه، گفتند در شط بریزید.
استاد: خب، کار میرزا که سابقه دارد و همه علما هم بحث میکنند که چرا؟ هر کدام از علما وجوه مختلفی میگفتند. حاج آقا میفرمودند بعضیها میگفتند برای احترام به شیخ بوده که مثلاً کلمات شیخ مستقر شود، «الحق أحق أن یُتبع» اینطور نیست که بخاطر شیخ مطالب حق را کنار بگذاریم، معلوم میشود که شاید یک چیز دیگری بوده است.
شاگرد: در نهایت ریختند یا نریختند؟
استاد: نمیدانم؛ بعضی از نوشتههای ایشان وجود دارد.
به هر حال ایشان اینجا که دور را مطرح کردند، فرمودند «کما اشرنا الیه فی اواخر الاستصحاب»؛[2] کتاب ما صفحه 350 بود که دیروز عرض کردم. در صفحه 350 که دور را بیان میکنند یک عبارتی آوردند که تقریباً جمع بین حاشیه رسائلشان است؛ اول «لا یقال» آخر حاشیه را آوردند و بعد هم به اول آن اشاره کردند، بعد هم به دور اشاره کردند. من که عبارت محشّین و شارحین را میدیدیم، شاگردان خودشان هم در این متحیّر هستند؛ همین تحیّر اینها هم باعث شد که من این را دیروز عرض کردم که برگردیم ببینیم ایشان از کجا شروع کردند که به اینجا منجر شده. آن عبارت مقام ثانی، مرور آن نیز خواندنی است.
ایشان فرمودند «و التحقیق انه للورود فانّ رفع الید عن الیقین السابق بسبب امارةٍ معتبرةٍ علی خلافِه لیس من نقض الیقین بالشک بل بالیقین»[3] این برای کجاست؟ این برای دنباله حاشیه ایشان، برای قسمت دوم است که اینجا آوردند. ببینید قسمت آخر را اول آوردند -معلوم میشود که اینجا میخواستند بین همه افکارشان جمع کنند و حال آنکه آن افکار مراحلی در آن طی شده که قابل جمع شدن نیست – بعد هم در ادامه آن به قسمت اول حرفشان اشاره میکنند و میفرمایند «و عدم رفع الید عنه مع الامارة علی وفقه لیس لأجل أن لا یلزم نقضه به بل من جهة لزوم العمل بالحجة» آنجا یقین، اینجا هم بالحجة. این«بالحجة» برای قسمت اول حاشیه رسائلشان است که شروع خوبی است، اما «بالیقین» درست نمیشود و «لا یقال» دیگر عجیب تر است! «لا یقال: نعم هذا لو اخذ بدلیل الامارة فی مورده و لکنه لِمَ لایوخذ بدلیله و یلزم الاخذ بدلیلها. فانه یقال ذلک انما هو لاجل انه لا محذور فی الاخذ بدلیل الامارة بخلاف بدلیل الاستصحاب فانه یستلزم تخصیص دلیلها بلا مخصّصٍ الّا علی وجهٍ دائر» که آنجا هم دور را توضیح داده بودند.
این عبارت آنجای صاحب کفایه بود و این هم عبارت اینجا؛ که منشا همه، آن حرفهای ایشان در حاشیه رسائل بود. در حاشیه رسائل همان اول کلام بحث را بردند در عدم نقض یقین؛ شیخ فرمودند «و لا تخصّصا» و ایشان خواستند یک طوری این تخصّص را درست کنند. ایشان تخصّص را از کلامی که شیخ داشتند -که یا در موضوع بود یا در متعلق المتعلق- کشاندند و در متعلق بردند. در عبارت خودشان فرمودند «و لیس افراد العام هاهنا هو افراد الشک و الیقین»[4] کاری کردند که متعلق المتعلق هم درست کردند، چون موقِن موضوع است و حالت شک او هم جزء موضوع است؛ اما وقتی میگویند افراد شک خارجی و افراد یقین خارجی را نگاه کن و این افراد یقین را نقض نکن؛ به این بیان، یقین متعلق المتعلق میشود.
ابتدا که عبارتشان را دیده بودم تعبیر به متعلّق المتعلّق کردم و دیدم بیان ایشان مناسب با این تعبیر است؛ و الّا آنچه شما میفرمایید -که یقین و شک برای خود مکلف است- درست است؛ اما به بیان ایشان که برای افراد یقین یک حکم درست کردند؛ یقینهایی داریم که «لا تنقض» این یقینها را – مثل «اکرم العالم»- که بر این اساس این یقینها متعلق المتعلق میشود.
بنابراین قسمت اول فرمایش ایشان خوب است که بحث را بردند سر اعتبار؛ نکتهای هم که اساس حرف ایشان است -که خوب است- این است که ما در دلیل اعتبار اماره شک نداریم و دلیل اعتبار اماره قطعاً آمده است؛ این یک. در اینکه این دلیل هم عموم دارد نیز شک نداریم؛ این دو. بحث در این است که دلیل استصحاب بخواهد در موردی که یقین سابق داریم اعتبار را از دلیل اماره بگیرد و بگوید آن عامّ یک صورتی از مطلب بود. مراد جدی من از دلیل اماره، آن جایی که یقین سابق داریم نبود؛ اگر بخواهد تخصیص بزند باید این کار را بکند. پس این نکته در نظرتان باشد که این قسمت اول حرف ایشان خوب جلو میرود.
پس اصلِ دلیل اعتبار اماره مسلّم است، عموم دلیل اعتبار هم مسلّم است، فقط میماند موردی که یقین سابق داریم و استصحاب میگوید یقین را نقض نکن، اماره بر خلافِ یقین میگوید نقض بکن؛ من چه کار کنم؟ صاحب کفایه خوب میگویند که اصل اماره معتبر است و عمومش هم اینجا -مورد استصحاب- را میگیرد، در اینجا ما یک راه بیشتر نداریم؛ اماره در مورد استصحاب معتبر هست یا نیست؟ اعتبار آن را استصحاب میتواند بردارد یا نه؟ وقتی اینگونه میشود که استصحاب بگوید با اینکه اماره هست، تو نقض یقین نکن. صاحب کفایه فرمودند استصحاب هرگز این را نمیگوید؛ استصحاب نهی میکند که یقین را به شک نقض نکن. من به اماره که نقض میکنم، شک نیست، پس نقض به غیر شک است. عبارت اول ایشان چقدر قشنگ و خوب و صاف است، ذهنشان خوب دارد جلو میآید و تا اینجا که حرفی هم نداریم. بنابراین از این طرف هیچ مشکلی ندارد؛ اماره میگوید که اینجا را شامل است و استصحاب هم میگوید نقض به شک نکن.
سوال این بود که اگر دلیلی معتبر نباشد شک است، استصحاب هم میگوید نقض یقین به شک نکن، دلیلی هم که معتبر نیست شک است پس اماره را میگیرد. اینجا بود که صاحب کفایه سراغ دور رفتند؛ میگویند نه، اصل اعتبار مسلّم است، عموم آن هم مسلّم است، اگر دلیل استصحاب بخواهد آن عموم را تخصیص بزند و در این مورد بگوید اماره معتبر نیست دور میشود؛ این اساس دور است. چرا؟ چون اگر دلیل معتبر باشد- به آن کلی عموم – نقض یقین به دلیل است، نه به شک؛ اگر بخواهد معتبر نباشد باید استصحاب او را تخصیص زده باشد و استصحاب بگوید این معتبر نیست. پس معتبر نبودن این دلیل در اینجا این است که استصحاب او را تخصیص بزند. استصحاب که میگوید نقض یقین به شک نکن، برای اینکه استصحاب بتواند این را کنار بزند باید شک باشد و شک بودن آن در صورتی است که معتبر نباشد، پس اعتبار متوقف بر اعتبار است. این حرف خیلی خوبی است، دورِ واضح است، مشکلی هم ندارد؛ تا اینجا ذهن خوب پیش آمده و حرف شیخ را جلو بردند.
خب تا اینجا خوب است، اما مطلب بعدی – «لا یقال» بعدی- اصلاً زمین تا آسمان مطلب فرق میکند. قوام بحث شما اعتبار اماره بود، عموم دلیل بود و اینکه نهی، نهی از نقض یقین به شک است؛ فلذا دلیل غیر شک را شامل می شود. در «لا یقال» گفت نه، دلیل استصحاب بیش از این است. فقط نهی نمیکند که نقض یقین به شک نکن، نهی میکند که نقض یقین به غیر یقین نکن؛ اماره غیر یقین است هر چند دلیل معتبر است. دلیل معتبر هم باشد، اما به هر حال غیر یقین است «و لکن تنقضه بیقین آخر».حالا ما در مباحثه استصحاب این «ینقض» را جور دیگری معنا میکردیم که اصلاً مانعی ندارد؛ منظور از یقین به معنای آن ملازم یقین بوده و حالا آن بحثها سر جای خود. فعلاً روی این مبنایی که معروف است.
الان میگوییم «و لکن تنقضه بیقین آخَر» یعنی باید یک یقین دومی حتماً بیاید، اماره هم که یقین نیست. ایشان چه جوابی دادند؟ جواب دادند که اماره خودش یقین نیست اما «یقینیّ العمل بها» هست، حتماً باید به آن عمل کنیم، وظیفه قطعی من عمل به اوست، پس تمام شد، پس چون یقینی شد من باز دارم نقض یقین به یقین میکنم.
همین را در کفایه صفحه 155 اواخر استصحاب فرمودند؛ فرمودند «لیس من نقض الیقین بالشک بل بالیقین»[5] یعنی اماره هم خودش باز یقین است؛ چطور اماره یقین است؟ یعنی «یقینیّ العمل» است و وظیفه من را به طور یقینی معیّن میکند. اینجا بود که عرض کردم آن حرفهای قبلی نمیآید؛ یعنی در اینجا آن دوری که ایشان فرمودند و سر رساندند ربطی به دلیل اعتبار و عموم ندارد. اینجا میگوییم دلیل اماره میگوید وقتی اماره آمد هر چند ظنی است، وظیفه قطعی شما عمل به این اماره است. حالا میآییم در مورد استصحاب؛ در مورد استصحاب چه میگوید؟ اماره در مورد استصحاب به لسان عموم خودش میگوید هر چند ظنّی است و قبلاً هم یقین داشتی، اما وظیفه قطعی تو این است که اینجا خلاف آن یقین و بر طبق اماره عمل کنی؛ این ظاهر دلیل است.استصحاب چه میگوید؟ استصحاب میگوید چون یقین داشتی حق نداری آن یقین را بهم بزنی تا یقین جدید بیاید، میگوید باید یقیناً نقض کنی.
متعلق یقین در اماره که ظن است، از کجا میگوید یقیناً باید نقض کنی؟ استصحاب میگوید نقض یقین به غیر یقین نکن، اماره هم که جا برای خودش دارد و میگوید به اماره عمل کن. حالا در مورد استصحاب، لازمهاش این شده که وقتی میگوید به اماره عمل کن یعنی یقین را نقض کن. اماره که نگفته یقین را نقض کن؛ بلکه بِعُمُومِه شامل مورد استصحاب است، در نتیجه بِعُمُومِه میگوید در اینجا هر چند یقین سابق هم داریم – و لازمهاش همان نقض است، اشکال ندارد- دلیل اماره جاری است. در اینجا تعارض میشود.
استصحاب میگوید چون یقین داشتی فقط به یقین لاحق نقض کن. اماره میگوید هر چند یقین داشتی به این اماره عمل کن، یقیناً هم وظیفه تو این است. اما از کجا معلوم است که یقیناً در مورد استصحاب وظیفه من این است؟ وظیفه من با توجه بِعُمُومِه این بود؛ اما الان این اماره با این استصحاب – در اینجا- دارند با یکدیگر تعارض میکنند. یعنی استصحاب میگوید به غیر یقین نقض نکن، اماره میگوید من یقینیام! از کجا؟ از کجا ثابت شد در مورد استصحاب، وظیفه عمل به اماره یقینی است؟ در صورتی که عموم ثابت باشد، یعنی بدانیم دلیل اماره اینجا را میگیرد. چه موقع میگیرد؟ چه موقع مسلّماً دلیل اماره مورد استصحاب را میگیرد؟ آن وقتی که – به بیان ایشان – تخصیص خورده باشد؛ یعنی وقتی که ما شک نداشته باشیم و دلیل استصحاب تخصیص بخورد. در مقابل دلیل استصحاب که میگوید یقین را نقض نکن، بگوید وظیفه یقینی من این است.
شاگرد: شک نداشتن از کجا میآید؟
استاد: این همان بیانی است که میخواهم عرض کنم؛ از کجا؟ خود شیخ بیان خوبی داشتند، آن عبارت رسائل عبارت خوبی بود؛ آن دفعه هم من عرض کردم. اصلاً این خیلی عجیب است و شاگردان آخوند هم متحیّر شدند.
آنچه که مهم است، این است که ورود یک عنصری جدای از تخصیص است؛ ورود معنوی است، رابطهای بین تکوینیات است، بین معانی، بین اعتباریاتِ نفس الامریه؛ ورود رابطه بین آنهاست. صاحب کفایه میخواهند بگویند چون اگر تخصیص بگیریم دور میشود پس ورود است؛ این درست نیست و اصلا اینها با یکدیگر متناسب نیستند، یعنی اینکه اگر حرفِ تخصیص زدید دیگر ورود نیست و وقتی ورود بود اصلاً جای تخصیص نیست. ایشان میخواهند -در این قسمت آخر استصحاب کفایه- ورود را از راه تخصیص اثبات کنند. در حاشیه رسائل اسمی از ورود نبردند و این سیر فکرشان بوده است، و معلوم هم هست که خلاصه حاشیه را اینجا در ضمن چند سطر گفتند. آخر کار هم وقتی کفایه را مینوشتند، دیدند این با ورود مناسب است؛ فکرهایشان را آوردند و دلیلشان را هم آوردند و اسم ورود را هم روی آن گذاشتند؛ و حال آنکه واقعاً هم ورود است اما آن ورود با سیر فکری ایشان اصلاً مناسبت ندارد.
برو به 0:29:46
شاگرد: این «اُنقُضه بیقینٍ آخر» همان محل بحث ما نیست که در آن تعارض پیش میآید؟ پس این را چطور درست کردند؟استاد: ایشان گفتند که به یقین دیگر نقض کن، خب عمل به اماره هم یقینی است هر چند مؤدّای آن ظنّی است.
شاگرد: چرا باید یقین را به یقین دیگر نقض کنیم؟
استاد: میگویند دلیل اعتبار عموم دارد؛ دلیل اعتبار میگوید همهجا به اماره عمل کن، هر چند مودّای اماره ظنی است؛ اما حتماً و یقیناً باید به این عمل کنی. وظیفه یقینیِ الانِ تو این است. ایشان همین را میگویند «اُنقُضه بیقینٍ»، «بَل بالیقین»- در کفایه هم گفتند- پس یقین شد.
شاگرد: ولی متعلّق دو یقین نباید یک چیز باشد؟
استاد: آهان، این اساس حرف بود که «لا یقال» دوّم ایشان بود. ظاهر دلیل استصحاب این است که «و لکن اُنقُضه بیقینٍ آخر» یعنی یقین به همان متعلّق. یقین داشتی این شیء پاک بوده و حالا هم یقین داری نجس است، نه اینکه یقین داشتی پاک است و حالا یقین داری که وظیفه فعلیه تو این است که بگویی …؛ این فاصله گرفتن از ظاهر است.
شاگرد: رسیدید تا آنجا که اگر بخواهد شامل اینجا شود – یعنی اینکه ما یقین داریم که به اماره باید عمل بکنیم حتی در مورد استصحاب – این متوقف بر این است که ادله اماره نسبت به اینجا شمول داشته باشد. و خود این متوقّف بر این است که ادلّه استصحاب اعتبار اماره را تخصیص نزده باشد، آن وقت بعدش نتیجه چه شد؟
استاد: اینجا الان دوری معارض شد، یعنی همین دور که ایشان برای استصحاب بیان کردند و آن طرف را تقریر نکردند، همین دور برای اماره هست. به عبارت دیگر، میگویید اماره «یقینی العمل به» است؛ یقینی بودن اینکه وظیفه من عمل به اماره است حتی در مورد استصحاب، متوقّف بر چیست؟ متوقّف بر این است که استصحاب جاری نکنیم. اگر در مورد استصحاب، استصحاب را جاری نکنم یقیناً وظیفه من عمل به اماره است، و الّا اگر باز با توجه به یقین سابق وظیفه من عمل به استصحاب باشد، از کجا میگویید یقیناً باید به اماره عمل کنم؟ اول الکلام است. پس یقینی بودن خود عمل به اماره متوقف بر این است که استصحاب اینجا کارهای نباشد و کنار رفته باشد. چه موقع استصحاب کنار میرود؟ به فرمایش ایشان «اُنقُضه بیقین آخر»؛ آن وقتی که اماره وظیفه یقینی من باشد؛ این دور شد، آن طرف هم دور است. میفرمایند طرف مقابل آن هم دور است، درست است. اگر اماره بخواهد تخصیص بزند، اماره میگوید که استصحاب کنار برود، این متوقف میشود بر اینکه معتبر باشد و یقینی باشد تا بگوید کنار برو. یقینی بودن آن هم متوقف بر این است که استصحاب کنار رفته باشد.
شاگرد: در آن بالا چرا این دور پیش نمیآید؟
استاد: برای همین نکته که الان تفصیل دادم.
شاگرد: یعنی برای اینکه نقض یقین به شک نیست؟
استاد: احسنت، چون کلمه یقینی در کار نبود. ایشان میگفتند نقض یقین به شک، بعد این کلمه «الحجة» که اینجا هم بکار بردند؛ میگفتند «بالدلیل»، کاری به یقین نداریم. گفتند دلیل بودن اماره که مسلّم است -من هم تاکید کردم دو گام اصلی گفتم-، دلیل بودن اماره مسلّم است؛ عموم دلیل آن هم مسلّم است، در اینها مشکلی نداریم. فقط تنها کاری که داریم این است که میخواهد اینجا بگوید نقض یقین به شک نکن، خب شک نیست، دلیل است. اگر بخواهد بگوید که در مورد من، دلیل نیست، دور میشود، این دور قبول بود. پس دلیلیت مسلّم، عموم آن هم مسلّم، فرمودند اگر استصحاب بخواهد بگوید در مورد من اماره دلیل نیست، این دور میشود؛ راست گفتند.
اما ادامه آن چه شد؟ میگویند که یقیناً من باید به اماره عمل کنم، پس در مورد استصحاب هم چون باید یقیناً به اماره عمل کنم نقض یقین به یقین است. خب حالا ما میگوییم استصحاب میگوید از کجا شما باید یقیناً به اماره عمل کنید؟ مؤدّای شما که ظنّی است؛ منِ استصحاب هم میگویم «انقضه بیقینٍ آخر»؛ میگوید من هم یقینم؛ از کجا؟ اگر یقین هستی، من استصحاب نیستم -چه موقع شما یقین هستی؟ وقتی منِ استصحاب نباشم- اگر تو یقین هستی من کنار میروم. چه موقع یقین هستی -یعنی «یقینی العمل بالاماره»- وقتی من نباشم؛ خب دور شد. این دور در اینجا معارض آن طرف است و ظاهراً قابل انکار نیست. نمیدانم در کلمات دیگران هم فرمودند یا نه؟ دنبال آن هم خود صاحب کفایه میگویند که در اصول دیگر هم میآید.
به هر حال، این حاصل فکر ایشان بوده. ببینید، آن نحوی که خواستند در حرف شیخ یک شکافی ایجاد کنند و حرف خودشان را جا بیندازند، اینگونه بود که از «تخصّص» وارد شدند، به وسیله عموم به متعلق کشاندند، با دور مانع شدند که استصحاب، دلیل اماره را تخصیص بزند؛ اینها خوب شده. بعداً وقتی رفتند در وادی یقین، مدام ارجاع دادند و گفتند نقض یقین به یقین است و مسلّم است. بعد هم گفتند که ما گفتیم دور میشود، در امارات دیگر هم گفتند.
برو به 0:35:06
در امارات دیگر اصلاً این دور نمیآید؛ مثلاً ببینید در ادامه آن فرمودند «ان قلت الامارات فی قِبالِ الاصول»[6] – حالا استصحاب کنار رفته – «انما یکون موجبةً للقطع لو کانت معتبرةً فی هذا الحال» همین حرفها را خودشان مطرح کردند. جواب های آن خوب است که به آن دور ارجاع میدهند. «انما یکون موجبةً للقطع» به اینکه وظیفه من عمل به اماره هست «لو کانت الامارات معتبرة» در مورد اصل «فی هذا الحال»؛ یعنی وقتی اصل داریم «و هو بعدُ محل الاشکال.» این را خودشان فرمودند. «قلت انّ عموم دلیل اعتبار الامارة یقتضی الاعتبار فی قبالها کما فی سائر الاحوال» چرا تخصیص نمیزند؟ «و لا وجه فی تخصیصه فی هذه الحال الا علی وجهٍ محال» نمیگویند چرا محال است؛ یعنی ما گفتیم. و حال آن که آن وجه آنجا، اینجا میآید؟ اینجا صحبت از قطع است؛ یعنی شما دارید میفرمایید «الامارات انما یکون موجبةً للقطع» یعنی الان میخواهیم اماره موجب قطع باشد، اینجا دور سر نمیرسد. دور به وجه محالی که شما گفتید آنجایی بود که میگفتید اماره حجت است، معتبر است. اگر این باشد، معتبر بودن موجب دور میشود و ما هم قبول داریم. اما شما نمیخواهید بگویید اماره معتبر است بعمومه. میخواهید بگویید در اینجا که اصل داریم وظیفه فعلیه قطعیه من، عمل کردن به اماره و رها کردن اصل است. این از کجا؟! لازمه این که دور نمیشود. لذا آنچه که دیروز هم عرض کردم از باب این است که ذهن تشویق به فکر کردن در فرمایشات ایشان شود تا بیشتر بفهمیم.
شاگرد: مرحوم آخوند در حاشیه -اینجا- تخصیص و تخصّص را با یکدیگر قاطی کردند؛ اول بحث تخصّص را مطرح کردند. بعد یک اشکالی شد بر این تخصّص که الان اگر بخواهد تخصّص شود باید عمومیت داشته باشد. بعد گفتند که اشکال ندارد عمومیت دارد چون او نمیتواند این را تخصیص بزند. خب اگر رابطه بین اینها تخصیص شد، پس تخصّص چه معنایی دارد؟
استاد: شبیه به همین در کفایه هم مطرح بود که اگر ورود است … . مرحوم مشکینی همانجا گفتند و به استادشان هم اشکال کردند. نمیدانم اینطور که من عرض کردم هیچ کدام فرمودند؟ اینها همه متحیر هستند که شما میگویید ورود؛ بعد میگویید تخصیص محال است! اگر ورود است دیگر جای تخصیص نیست که بگویید چون تخصیص محال است پس ورود است.
شاگرد: گاهی اوقات بحث را پله پله میگوییم … .
استاد: نه، ایشان برای ورود دلیل میآورند.
شاگرد: بله، یک وقت اول میگوید تخصّص، بعد به یک بیان دیگری میگوییم تخصیص، چون اینها را با یکدیگر و کنار هم آوردند … .
استاد: بله، همه را کنار هم گذاشتند؛ از تخصّص شیخ وارد شدند، به استحاله تخصیص منجر شدند، و آخر کار در کفایه همه را جمع کردند و فرمودند ورود. شاگردان ایشان فرمودند اینها هماهنگ نیستند.
برو به 0:38:17
ببینید همین عبارتی که در ما نحن فیه، شاگرد ایشان مرحوم مشیکنی فرمودند؛ عبارت این بود، فرمودند «یَرِدُ علیه اولاً أنه لا وجه حینئذ للتعلیل بقوله حیث لا یلزم منه محذور التخصیص»[7] یعنی اگر ورود است، «اذ هو یدل علی کون تقدیم الامارة مستلزما للخروج الموضوعی، و التوفیق العرفی مستلزم للتخصیص، غایة الامر أنّ تقدیم الآخر دوریٌ بوجه آخر کما تقدم» که اصلاً این با آن سازگار نیست. تقدیم خروج موضوعی با تقدیم یکی بر دیگری، با یکدیگر سازگار است؟! مثلاً فرموده «اکرم العالم» بعد هم در جای دیگر فرموده مثلاً «لا تکرم الجاهل»، بگوییم اینجا باید تخصیص بزنیم؛ این جای تخصیص نیست. اگر جاهل از عالم بیرون است؛ تمام، بیرون است. این را مرحوم مشکینی میگویند؛ میگویند شما میگویید خروج موضوعی که ورود است؛ بعد دوباره میگویید تخصیص آن ممکن نیست. به عبارت دیگر، دلیل مباین با مدلول است. میگویند ایشان اینجا دلیلی آوردند که دلیل مباین با مدلول است. یک چیزی را گفتند که اصلاً ربطی به مدّعای ایشان ندارد. چرا ورود است؟ چون تخصّص محال است! و حال آن که تخصّص محال باشد یا نباشد، ربطی به ورود ندارد. اگر خروج موضوعی است، قوام تخصیص به دخول موضوعی است.آن چیزی که عرض من است، این است که وجه این چیست که اینها سرگردان شدند؟ من اینطور به خیالم میرسد -با همان مقدماتی که گفتم که تدریسهای مفصّلی ایشان داشتند و …- حاشیه رسائل یک سیر فکری است؛ خواستند تخصّص شیخ را خراب کنند، در ادامه خراب کردن تخصّص، به تخصیص محال رسیدند، در ادامه تخصیص محال، در اجرا کردن «انقض الیقین بالیقین» به یقین رسیدند، بعداً هم اصول را ضمیمه کردند و تمام شد، اسمی هم از ورود نبردند. بعد که در ذهنشان جمع بندی میشده، همه عناصر را دخالت دادند. استحاله تخصیص را دیدند دور قشنگی است. مساله اینکه نقض به حجت است و نقض به یقین، این هم دیدند قشنگ است، اینها را به هم ضمیمه کردند و بعداً هم دیدند اینها مناسب با ورود است. وقتی اینجای آخر استصحاب را مینوشتند، نوشتند «و التحقیق انه للورود». و بعد مجموعه افکار سابقشان را -به عنوان پر و بالهای این ورود- آوردند که نقض به حجت است و نقض به یقین است، که برای دو جای حاشیه رسائلشان است که دو بحث هم بود. بعد فرمودند تخصیص محذور دارد و دور میشود؛ این هم برای ادامه حرفشان در قسمت اول و ارجاعشان در قسمت دوم. مجموعه پر و بالها را آوردند و خب دیدند اینها با ورود سازگار است؛ آخر کار در کفایه فرمودند «و التحقیق انه للورود». این جمع بندی سیر فکری ایشان است. و لذا شاگردان ایشان و شرّاح کفایه، اگر متوجه بشوند که ایشان اینطور کاری کردند و در آن انغماری که در جمع بندی افکارشان داشتند، میبینید لوازم آن از ذهن مخفی میماند. این لوازم که مخفی مانده بوده؛ آن عناصر زیبا و اصلی سیر فکر خودشان را آوردند و یک کاسه جمع کردند. ولی خب این ظاهراً چند بخش بوده و هر کدام مربوط به یک گوشهای است که ظاهراً درست نمیشود و هر چه هم زحمت بکشیم نمیشود. تا اندازهای که من دارم میبینم و ذهن مختصر خود را عرض میکنم. دیروز هم گفتم به عنوان ایراد نیست؛ به عنوان بیشتر فهمیدن است و شوراندن ذهن است تا بیشتر در اطراف حرفشان فکر کنیم.
به هر حال، آن اندازهای که ذهن قاصر ما است، نتوانستیم بین حرفهایی که ایشان فرمودند جمع کنیم. سیر فکری طوری جلو رفته … ؛ نمیدانم مثلاً خود ایشان این حاشیه را بعد بازنویسی نکردند و دوباره آن را بررسی نکردند؟ نه آن طور بازنویسی که در کفایه کردند و باز هم عناصر را دخالت دادند. یعنی الان شما اگر بروید منزل، این حاشیه رسائل ایشان را طبق «لا یقال» دوم بازنویسی کنید، میبینید گیر میکنید. امتحان آن مجّانی است، یعنی به جای اینکه اوّل بگویید دلیل استصحاب میگوید که «لا تنقض الیقین بالشک بل بالدلیل»- اینها را نیاورید- از اول بگویید استصحاب میگوید «لا تنقض الیقین الا بالیقین»، بعد میخواهید بروید در دور، دچار مشکل میشوید. یعنی آن دلیل دوری که ایشان گفتند و دور آن هم واضح است برای این است که از اینجا شروع کردند. اگر آن آخر کلام را اول بیاورند و بازنویسی بکنند و دوباره از نو طبق آن بنویسند – خیال میکنید که – عبارت پیش نمیرود.
شاگرد: دور پیش میآید اما دور طرفینی پیش میآید.
استاد: بله، دور طرفینی است، یعنی دیگر نمیتوانند مسلّم بگویند که اینطرف دور است. خب، آن طرف هم هست. بله همین طور است که می فرمایید، معارض پیدا میکند.
این حاصل چیزی که ذهن من بود راجع به فرمایش ایشان. پس اینجا که باز اشاره میکنند که «فانه یلزم منه محذور التخصیص بلا وجه أو بوجه دائر کما اشرنا الیه فی اواخر الاستصحاب»[8] ظاهراً اینجا نه جای تخصیص است و نه جای دور؛ نه دور سر میرسد و نه تخصیص.
شاگرد: قضیه آخر روشن نشد اینکه دو یقین به دو چیز میخوردند، چطور حلش کردند؟
استاد: ایشان که یقین گرفتند، یقین به وظیفه؛ این اشکالی است به «لا یقال» ایشان وارد است. حالا این چیزهایی که من عرض میکردم این بود که اگر یقین گرفتید دور دوباره معارض میشود – سلّمنا[9] بود- اما آنچه که شما میخواهید بگویید خودش اول کلام است؛ آیا «بل تنقضه بقین آخَر» یعنی یقین به متعلق یا مطلق یقین؟ این محل کلام بود و باید از دلیل استظهار شود. البته من عرض کرده بودم آن یقین اول -نه یقین دوم- را اگر به معنای ملازمِ یقین منطقی بگیریم – به معنای بنا گذاری- که بیان آن مفصّل بود. خلاصه آن این است که هر یقینی برای کسی حاصل میشود، در کنار آن یک بناگذاری بر طبق آن یقین دارد. این رسم کار است. ادلّه استصحاب ناظر به آن جهت یقین منطقی نیست؛ بلکه ناظر به آن جهت بناگذاری است.
شاگرد: فکر کنم مربوط به بحث فهم عرفی میشود.
استاد: بله، فهم عرفی هم این است.
شاگرد: عرف هم نمیرود در بحثهای منطقی و این چیزها.
استاد: بله من هم در آن عرضم در مباحثه پارسال، همین طور کاملاً به یک چیز عرفی برمیگرداندم، که به خیالم اصلاً منظور از این یقین یعنی آن حیث بناگذاری.
روی این حساب اگر جلو برویم، معنا این میشود «لا تنقض الیقین» یعنی وقتی مطلب برای تو صاف بود و یک بناگذاری روشنی داشتی، دغدغه نداشتی، دلت جمع بود؛ نه یقین صد درصد و آن طور. منظور به این معنا که مشی عملی و بناگذاری تو تذبذب نداشت، تحیّر در آن نبود. «لا تنقض الیقین» وقتی تحیّر نداشتی و روی یک مبنای عملی مشی میکردی «لا تنقض» این مبنا را «بالشک» با شک و با تحیّر نقض نکن، «بل تنقضه بیقین آخر» این یقین دوم باز نه به معنای صد درصد، بلکه بر یک مبنای صحیح قابل اطمینان که دیگر تحیّر ندارید. این معنا در ظاهرش آدم میگوید چه فرقی کرد؟ ولی خیلی لوازم داشت، در آن مباحثه خیلی لوازم متعدد برای آن بار بود.
شاگرد: ولی طبق این بیان درست میشود.
استاد : چه درست میشود؟
شاگرد: این حرف آخوند اینجا درست میشود.
استاد: ولی ورود میشود، نه تخصیص. ایشان که فرمودند «و التحقیق انه للورود» آن خیلی حرف خوبی بود، یعنی تحقیق این است که واقعاً تقدّم اماره بر استصحاب ورود است؛ ولی بیانی که ایشان برای ورود آوردند ناشی از تفکرّات ایشان در حاشیه رسائل بوده، آن بیان محلّ کلام بود و شارحین را دچار حیرت کرده؛ ولی اصل آن حرف خوبی است. ورود است، ورود هم به چه معنا؟ به این بیان که الان عرض کردم. لذا با این بیانی که الان عرض کردم – همانجا هم توضیح میدهیم که ورود است- خیلی واضح ورود است، چرا؟ چون اگر یک چیزی دلیل اعتبار برای آن آمد با عموم، و شما را به یک مبنایِ عملی و بناگذاریِ جدیدِ آرام و مطمئن رساند، دیگر جای استصحاب نیست. چرا؟ چون استصحاب میگوید «تنقضه بیقین آخر» با تحیّر دست به آن یقین نزنید؛ این که تحیّر نیست، یک چیزِ آرام و دل جمع دارم، طبق این عمل میکنم. خیلی روشن ورود است؛ نه به تخصیص نیاز است و نه به تخصّص، هیچ کدام. خیلی روشن است. و لذا با این بیان هم هر کسی یک کمی تامل کند، گمان نمیکنم شک کند در اینکه استصحاب و سایر اصول همه، به نحوی است که اماره وارد بر اینها است. حاکم و اینها هم که در کلمات شیخ بود برای این بود که هنوز خوب اینها به آن نحو منقّح نبوده، یا تحلیلی که از دلیل اماره میکردند شاید یک کمی از مطالب کلاس اصول ضمیمه دلیل میکردند که میل به حکومت میکرده و الّا اگر آن مطالب کلاس ضمیمه نشود و صرفاً به ذهن عرفی تلقّی کننده از دلیل اماره مراجعه شود، لازمهاش این است که دلیل اماره وارد بر استصحاب و سائر اصول باشد. و لذا این حرفشان خوب بود و اصل مطلب خیلی خوب بود؛ صحبت در استدلال بر این بود.
حتی من برای تایید عرض خودم آن مثال را چند بار عرض کردم؛ شما به ارتکاز عرف مراجعه کنید بگویید بنابر دلیل استصحاب شارع به شما فرموده حق نداری یقینت را با غیر یقین بهم بزنی. بعد مثلاً در مواردی که بیّنه قائم میشود، بگویید چرا بهم زدی؟ اصلاً میبیند که منافاتی ندارد، بهم نزدم. یعنی علماء در کلاس اصول میگفتند که ما چه کار کنیم که اماره ظنّی است؟ خود صاحب کفایه آنجا که بالیقین نبود- من شاهد آورده بودم از اول کتاب خودشان – میگفتند اماره با این که ظنّی است چه کار میخواهد بکند؟ این مطلب را هم آنجا صحبت کرده بودیم و الان هم یادم رفته بود خدمتتان عرض کنم، تذکر آن خوب است که مساله چندم اوائل استصحاب بود -اگر آن مباحثه ما بعضی ها یادداشت دارید چه بسا من عرض کرده بودم- که خودشان همین مساله را که عمل به اماره، در عمل به استصحاب چگونه میشود؟ در تنبیهات استصحاب بود؛ تنبیه سوم بود یا دوم؟
برو به 0:50:20
کتاب ما صفحه 309 میشود، در تنبیه دوم استصحاب، «انه هل یکفی …» بعد از دو سه سطر که گفتند؛ بعد میگویند «و هذا هو الاظهر»[10] که اظهر این است که تقدیر هم کافی است، «و به یمکن …» این «یمکن» را ببینید، اصلاً اگر این آخر استصحابی که ما داریم بحث میکنیم بود، ایشان اینطور میگفتند؟ «و به یمکن أن یُذَبّ عما فی استصحاب الاحکام التی قامت الامارة المعتبرة علی مجرد ثبوتها و قد شک فی بقائها علی تقدیر ثبوتها من الاشکال بانه لا یقین بالحکم الواقعی» ما که باید نقض یقین به یقین بکنیم، ما در اماره یقین به امر واقعی نداریم، «و لا یکون هناک حکم آخَر فِعلیّ بناءً علی ما هو التحقیق» آخر کار گفتند وجه الذبّ چیست؟ «انّ الحکم الواقعی الذی هو مؤدّی الطریق حینئذ محکومٌ بالبقاء فتکون الحجة علی ثبوته حجة علی بقائه تعبّدا» به عنوان تقدیر. پس ذبّ از این اشکال به چه میکنند؟ به حجت قرار دادن استصحاب تقدیری. اگر آخر استصحاب این را میفرمودید دیگر نیازی به این نبود که بگویید باید یقیناً به اماره عمل کنیم. «نقض الیقین بالیقین» است، در حکم واقعی شک دارم اما در وظیفه قطعی خودم که شکّ ندارم و استصحاب میگوید نقض یقین به یقین بکنید و این هم یقین است. از این معلوم میشود که آنجا که مینوشتند، این «بالیقین» اینجا در ذهن شریفشان حاضر نبوده، البته به اندازهای که -عرض هم کردم- ما همین طور به ذهنمان میآید. حالا خلاصه آنجا شاهدی است بر اینکه اینجا «بالیقین» سر نمیرسد در اینکه بخواهد پشتوانه ورود باشد.
و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
[1] منظور از سید محمد کاظم، سید یزدی و مراد از ملا کاظم، آخوند خراسانی است.
[2] كفاية الأصول ( طبع آل البيت )، ص: 438.
[3] كفاية الأصول ( طبع آل البيت )، ص: 429.
[4] دررالفوائد ( طبع جديد )، ص: 624.
[5] كفاية الأصول ( طبع آل البيت )، ص: 429.
[6] درر الفوائد في الحاشية على الفرائد، الحاشيةالجديدة، ص: 392.
[7] كفاية الاصول ( با حواشى مشكينى )، ج5، ص: 123.
[8] كفاية الأصول ( طبع آل البيت )، ص: 438.
[9] یعنی اینکه یقین به معنای یقین به وظیفه باشد «سلّمنایی» بود، و الّا استاد نسبت به اینکه یقین به معنای یقین به وظیفه باشد اشکال کردند.
[10] كفاية الأصول ( طبع آل البيت )، ص: 404 و 405.