مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 120
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
شاگرد: دیروز بحث شد که مرحوم شیخ مخالفت با عامه را مرجح جهتی ندانستند، مرجح خارجی میدانند. در رسائل یک جا دارند که مرجح مضمونی است که آن را هم جزء مرجحات خارجی ذکر کردهاند. سؤال شد که چطور دیگران مثل مرحوم میرزا و آخوند که جلو آمدند… .
استاد: خود ایشان اشاره میکنند که مبنای استاد ما این بود که این مرجح جهتی نیست و خارجی است.
شاگرد: ایشان علی المبنا میگویند.
استاد: آمیرزا حبیب الله فرمودهاند:
لا إشكال في تقديمها على الصّفات بناء على الأوّل كما هو قدّس سرّه معترف بذلك حيث صرّح في غير موضع بأنّ المرجحات الخارجية مقدّمة على الصّفات و إن هذا المرجح أيضا على الوجه المذكور حكمه حكم المرجحات الخارجية[1]
شاگرد: پس به ایشان اشکال وارد نیست. چون علی المبنا به شیخ اشکال کردهاند که اگر آن را مرجح جهتی بدانید، هم مرجح صدوری مقدم نیست.
استاد: بله، قبل از آن هم که با شیخ وارد بحث میشوند، میفرمایند:
أمّا ما ذكره من تقديم الترجيح بالصّفات على الشهرة و مخالفة العامة فقد خالفه الأستاذ قدّس سرّه في الأوّل و وافقه في الثاني مستدلا عليه بما حاصله أن الحمل على التقية ترجيحا لأحد المتعارضين على الآخر إنّما هو بعد إحراز صدورهما حقيقة كما لو كانا مقطوعي الصّدور[2]
«وافقه في الثاني»؛ یعنی مختاراً؟ یا استدلالاً و علی المبنا؟ اول اسم نمیبرند. اما خودش موهم این است که ابتداء که میگویند «وافقه» یعنی…..؛ چون حرف صاحب وافیه را نقل کردهاند و میگویند صاحب وافیه دو بحث گفته اند که شیخ با یکی از آنها موافقت نکردهاند و با دیگری موافقت کردهاند؛ حالا موافقت کردن یعنی علی المبنا؟
حالا عبارت کفایه را بخوانیم. من بدائع را نگاه کردم. خیلی چیز متفاوت با کفایه ندارد. به اشکال صاحب کفایه به آمیرزا حبیب الله رسیدیم. آمیرزا به استادشان این اشکال را گرفتند. تا جایی که دیروز تحقیق کردم اشکال ایشان به استادشان وارد بود. حالا ببینیم صاحب کفایه چه جوابی میدهند.
و (قد أورد بعض أعاظم تلاميذه عليه بانتقاضه بالمتكافئين من حيث الصدور فإنه لو لم يعقل التعبد بصدور المتخالفين من حيث الصدور مع حمل أحدهما على التقية لم يعقل التعبد بصدورهما مع حمل أحدهما عليها لأنه إلغاء لأحدهما أيضا في الحقيقة.) و فيه ما لا يخفى من الغفلة و حسبان أنه التزم قدس سره في مورد الترجيح بحسب الجهة باعتبار تساويهما من حيث الصدور إما للعلم بصدورهما و إما للتعبد به فعلا مع بداهة أن غرضه من التساوي من حيث الصدور تعبدا تساويهما بحسب دليل التعبد بالصدور قطعا ضرورة أن دليل حجية الخبر لا يقتضي التعبد فعلا بالمتعارضين بل و لا بأحدهما و قضية دليل العلاج ليس إلا التعبد بأحدهما تخييرا أو ترجيحا[3]
«و فيه ما لا يخفى من الغفلة و حسبان أنه التزم قدس سره في مورد الترجيح بحسب الجهة باعتبار تساويهما من حيث الصدور إما للعلم بصدورهما و إما للتعبد به فعلاً»؛ میگوید ایشان که ایراد گرفتهاند و حرف شیخ را به متکافئین نقض کردند، خیال کردهاند که شیخ ملتزم به این هستند که جایی که میخواهیم به مخالفت با عامه ترجیح بدهیم و موافقت عامه را برای طرف مقابل سبب مرجوحیت حساب کنیم، «التزم قدس سره في مورد الترجيح بحسب الجهة باعتبار تساويهما من حيث الصدور»؛ به اینکه حتماً معتبر است، این دو روایت متعارض از حیث صدور متساوی باشند، «إما للعلم بصدورهما و إما للتعبد به فعلاً»؛ یا به اینکه چون متکافئین هستند تعبّد بالفعل به آنها داریم. کلمه «فعلاً» را ببینید. بالفعل هر دو متساوی هستند و به آنها متعبد هستیم. پس حالا که به هر دو متعبد هستیم یا علم داریم به صدور آنها، پس نوبت به مرجّح جهتی میرسد. پس در تحقق مورد ترجیح جهتی، اعتبار دارد اینکه یا علماً متساویین باشند یا سنداً متساویین باشند.
«مع بداهة»؛ میگویند واضح است که مراد شیخ انصاری از تساوی، تساوی بالفعل نیست؛ بلکه تساوی انشائی در «صدّق العادل» است. «أن غرضه من التساوي من حيث الصدور تعبدا تساويهما بحسب دليل التعبد بالصدور قطعاً»؛ قطعاً یعنی حتماً. منظورشان حتماً این بوده که به حسب دلیل تعبد به صدور تساوی داشته باشند. یعنی «صدّق العادل» هر دو را میگیرد و انشاء حجیت برای هر دو شده است.
برو به 0:05:30
«ضرورة أن دليل حجية الخبر لا يقتضي التعبد فعلا بالمتعارضين بل و لا بأحدهما»؛ آخه خود شیخ که قائل به تعارض هستند. دلیل حجیت خبر که بالفعل هیچکدام را نمیگیرد و تساقط است، «و قضية دليل العلاج»؛ اخبار علاجیه هم که میخواهد حجیت را بیاورد، برای دو تا که نمیآورد. بلکه آن هم یکی از آنها را حجت میکند. «ليس إلا التعبد بأحدهما تخييرا أو ترجيحا»؛ بهصورت تخییری یا ترجیحی. پس کجا شیخ فرمودند که متکافئین اند یعنی تعبد به صدور آنها داریم؟! اگر متکافئین هستند از باب دلیل اصل حجیت، تساقط است، نه تعبد به صدور آنها. و اگر از باب تعارض و اخبار علاجیه است، متعبد به صدور احدهما میشویم تخییراً او تعییناً. پس اصلاً موردی نداریم. شیخ یک چیزی را نمیگویند که نیست. پس منظور ایشان از تساوی در تعبد به صدور یعنی صرف انشاء کلی «صدّق العادل»؛ نه اینکه بالفعل راجع به متعارضین، مقصودشان باشد.
«مع بداهة أن غرضه من التساوي من حيث الصدور تعبدا»؛ تعبد فعلی نیست؛ بلکه تساوی آنها انشائاً است، به تعبیر مرحوم مشکینی. «بحسب دليل التعبد بالصدور قطعاً»؛ یعنی کلی دلیل «صدّق العادل» فی حد نفسه شامل اینها هست ولی بالفعل هیچکدام را نمیگیرد چون تعارض است. اخبار علاجیه هم تنها یکی را میگیرد.
اولاً اینکه اصلاً منظور شیخ این نیست. معلوم است. ثانیاً مرحوم مشکینی اشکال خوبی میکنند. میگویند اگر شیخ میخواهند این را بگویند هم اشکال دارد و جفت و جور نمیشود. چرا؟ بهخاطر اینکه میگویند:
مراده: أنّ غرض الشيخ- قدّس سرّه- إثبات الحجّيّة الإنشائيّة للمتكافئين، لا الفعليّة؛ لأنّه لا دليل عليها؛ لا من أدلّة أصل الحجّيّة، و لا من أدلّة العلاج، فكيف يلتزم بها الشيخ حتّى يقال بورود الخلف فيهما أيضا؟! و فيه: أنّه لو كان غرضه أصل الإنشاء، ففيه: أنّ إطلاق دليل الحجّيّة بالنسبة إلى تلك المرتبة غير مستلزم للخلف في المتفاضلين أيضا، بل الظاهر كون مراده هو مرتبة الفعليّة، و إشكال الميرزا وارد عليه[4]
«… و فيه: أنّه لو كان غرضه أصل الإنشاء، ففيه: أنّ إطلاق دليل الحجّيّة بالنسبة إلى تلك المرتبة غير مستلزم للخلف في المتفاضلين أيضا»؛ اشکال خوبی است؛ شیخ میگویند وقتی دو خبر علاجیه تکافیء ندارند، تعبد به این صدور ممکن نیست. خب اگر شما میخواهید انشاء را بگویید، در متفاضلین هم یمکن؛ اگر صرف انشاء را میخواهید بگویید -«صدّق العادل»- چه متکافی باشند یا نباشند. پس معلوم میشود شیخ که در متکافئین میگویند «تعبدنا» و در متفاضلین میگویند «لایمکن»، منظورشان صرف انشاء نیست، انشاء که برای همه علیالسویه است. شما میگویید تعارض که شد تساقطا. اگر تساقط شد چه ترجیح باشد یا نباشد. ایراد واردی است که مرحوم مشکینی فرمودند.
لذا بعد میفرمایند: «بل الظاهر كون مراده هو مرتبة الفعليّة، و إشكال الميرزا وارد عليه». چرا مرتبهای از فعلیت منظور شیخ است؟ از لحن «قلت» میفهمیم. میفرمایند: «قلت لا معنى للتعبد بصدورهما مع وجوب حمل أحدهما المعين على التقية لأنه إلغاء لأحدهما في الحقيقة[5]». آیا وجود حمل برای فعلیت است؟ برای مورد خاص است؟ یا یک چیز کلی است؟ اگر چیز کلی بود که اصل تعارض را از دست ما گرفته بود؛ نه اینکه وجوب حمل را از دست ما بگیرد. «لا معنى للتعبد بصدورهما»؛ صدورهما یعنی انشائاً. خب اگر می گویید «لامعنی ….»، خود شما قبلاً گفتید که اگر تعارض صورت گرفت، تعبّد به صدور کنار میرود. شیخ میفرمایند در متکافئین تعبد به صدورهما معنا دارد، در متفاضلین معنا ندارد. چون در متفاضلین به این صورت است که «تعبدنا بصدورهما»، «مع وجوب حمل أحدهما»؛ خب این لغو است که. چون «تعبدنا» ای است که «لم نتعبد»؛ خب اینجا معلوم است که فعلیت را میگویند. وجوب حمل بر تقیه که برای فعلیت است، معنا ندارد که آن را به غیر معقولیت تعبّد به صدورهما انشائاً بزنند.
پس از لحن کلام شیخ واضح است که این برای مقام فعلیت است و انصاف این است که اشکال میرزا حبیب الله در اینجا بر شیخ وارد است. این چیزی بود که ما فهمیدیم. عرض کردم که علماء واقعاً در اینجا باغی را به پا کردند. آمیرزا حبیب الله هم که خصوصیات و روحیات خاصی داشتند. خیلی هم فکور بودند. چیزهای عجیب و غریبی داشتند.
برو به 0:10:56
نمیدانم ایشان بودند که در کوچه داشتند فکر میکردند؟ که شاگرد آقا ضیاء از آنجا رد شده بود. به ایشان گفت من آن آقا را دیدم که در کوچه داشتند میرفتند و با خودشان مباحثه میکردند. آقا ضیاء هم گفتند میخواستند مطلب را به کرسی بنشانند!
آن چیزی که خیلی عجیب است و حاج آقا چند بار نقل کردند این بود که یک روضه ای بوده و در مجلس روضه نشسته بودند و شاید منبری نیامده بود. آمیرزا حبیب الله هم نشسته بودند و مشغول فکر خودشان بودند؛ کارشان این بوده. اینها هم مدام چای میآوردند و ایشان هم میخوردند، کسی هم آمد و گفت آب سماور تمام شده، آن را تجدید بکنیم؟! باز هم چای میل دارید؟ نگاهی کردند و گفتند اگر دومی است، یک استکان بیاورید اما اگر سومی است دیگر کافی است. میگفتند شمرده بودند ٣٢ یا ٣٣ استکان چای بود. شاید هم ٣۶ استکان بوده که دیگر سماور تمام شده بود! رحمه الله علیه.
ایشان میفرمایند:
و العجب كل العجب أنه رحمه الله لم يكتف بما أورده من النقض حتى ادعى استحالة تقديم الترجيح بغير هذا المرجح على الترجيح به و برهن عليه بما حاصله امتناع التعبد بصدور الموافق لدوران أمره بين عدم صدوره من أصله و بين صدوره تقية و لا يعقل التعبد به على التقديرين بداهة كما أنه لا يعقل التعبد بالقطعي الصدور الموافق بل الأمر في الظني الصدور أهون لاحتمال عدم صدوره بخلافه. (ثم قال فاحتمال تقديم المرجحات السندية على مخالفة العامة مع نص الإمام عليه السلام على طرح موافقهم من العجائب و الغرائب التي لم يعهد صدورها من ذي مسكة فضلا عمن هو تالي العصمة علما و عملاً [6]
«و العجب كل العجب»؛ این تعبیر متخذ از فرمایش امیرالمؤمنین[7] هست. در روایت معروف «بین جمادی و رجب». «العجب کل العجب» را چگونه بخوانیم؟
شاگرد: «کلُ العجب».
استاد: «کلَ» هم وجوهی دارد که به ذهن میزند.
«أنه رحمه الله لم يكتف بما أورده من النقض»؛ این نقضی که مراد شیخ نبوده و مربوط نبوده را ایراد کردند. عجب این است که به این هم اکتفاء نکردند. «حتى ادعى استحالة تقدیم الترجیح»؛ برداشت صاحب کفایه است، که در وادی استحاله رفتند. تا به آن جا میروند میبینید که آدم تا بخواهد این جور استحاله ها را سر برساند، کار دارد. «تقديم الترجيح بغير هذا المرجح على الترجيح به»؛ یعنی محال است که تقدیم کنیم ترجیح به غیر جهت را بر ترجیح به جهت. ایشان گفته اند حتماً مخالفت با عامه مقدم بر همه است؛ و محال است که غیرش بر آن مقدم شود. مخالفت عامه بر همه مقدم است. حتی در یک جا دارند که می گویند حتی بر دلالت هم مقدم است. بعد میگویند مگر اینکه دلالت به قوت برگردد؛ و الّا به ترجیح دلالی قبول نیست.
شاگرد: میگویند بر متن و مضمون مقدم است، مگر اینکه ..
استاد: یعنی به قوت دلالت برگردد، نه به ترجیح دلالی. بین ترجیح دلالی و قوت دلالی فرق میگذارند. قوت دلالی مراد را معلوم میکند، آن حرف دیگری است. و الا اگر مراد معلوم نباشد و صرفاً ترجیحات متنی باشد، میگویند فایده ندارد و مخالفت عامه مقدم میشود.
«و برهن عليه بما حاصله امتناع التعبد بصدور الموافق»؛ روایتی که موافق با عامه است، محال است که ما بتوانیم به آن متعبد شویم، چون از دو حال خارج نیست، این دو امر هم ممکن نیست. صاحب کفایه هم فوری میگویند سه حال است، چرا می گویید دو حال است؟! سه حال است. ببینید این استحاله ها خیلی درست نیست، چرا میگویید دو حال است یا سه حال است؟
«لدوران أمره بين عدم صدوره من أصله»؛ روایتی که موافق عامه است اصلاً دروغ است و به امام بستهاند. «و بين صدوره تقية»؛ یا اینکه امام تقیتا فرمودهاند. راه دیگری ندارد. «و لا يعقل التعبد به على التقديرين»؛ معنا ندارد به چیزی که دروغ است متعبد شویم. همچنین معنا ندارد به چیزی که امام قصد نکردهاند متعبد شویم.
«بداهةً»؛ یعنی ضرورتاً. آخه یک «ضرورةً» را صاحب کفایه به کار بردند، آن یعنی حتماً، قطعاً. یک «ضرورةً» دیگری هم به کار میبرند که بهمعنای «بداهةً» است. «ضرورة ان دلیل…» که صاحب کفایه گفتند، آن یعنی «بداهة». «قطعاً» هم داشتند که آن بهمعنای ضرورتاً است. کلمه ضرورت در هر دو معنا به کار میرود. یکی ضرورتی که بهمعنای بداهت است که متخذ از منطق است، «الحکم الضروری و الکسبی»؛ ضروری بهمعنای بدیهی است. یکی هم ضرورت بهمعنای ایجاب و حتمیت است. مثلاً میگفتیم ضرورت بشرط المحمول، یا قضیه ضروریه؛ آن هم ضرورت بود اما بهمعنای بداهت نبود. آن جا ضرورت بهمعنای حتمیت بود. ضرورت بالقیاس و ضرورت بالغیر.
برو به 0:16:36
شاگرد: ضرورت فلسفی میشود.
استاد: در منطق هم میگفتند. ضرورت دائمیه. مشروطه عامه که ضرورت وصفیه بود، به آنها هم «ضروریه» میگفتند ولی آن جا ضرورت بهمعنای بداهت نبود، بهمعنای حتمیت بود.
«كما أنه لا يعقل التعبد بالقطعي الصدور الموافق»؛ ممکن نیست تعبد پیدا کنیم به روایتی که قطعاً از امام صادر شده ولی موافق با عامه است. چرا؟ چون میدانیم که تقیه است. «بل الأمر في الظني الصدور أهون»؛ به آن چه که قطعی است متعبد نمیشویم، به آن چه که ظنی الصدور است متعبد میشویم؟! اینکه اهون است، چون میگوییم ظنی الصدور است. اگر صادر شده تقیه بوده و اگر صادر نشده که بهتر. پس علی ای حال تعبد به موافق با عامه، ممکن نیست. «لاحتمال عدم صدوره بخلافه»؛ به خلاف قطعی الصدور که لامحاله باید آن را حمل بر تقیه کنیم.
«ثم قال فاحتمال تقديم المرجحات السندية على مخالفة العامة مع نص الإمام عليه السلام على طرح موافقهم من العجائب و الغرائب التي لم يعهد صدورها من ذي مسكة فضلا عمن هو تالي العصمة علما و عملاً»؛ خب میدانید آمیرزا حبیب الله خیلی به شیخ اعتقاد داشته. علاوهبر آن، قضیه آشنا شدن ایشان با شیخ که در اصول الفقه هم بود، که در حمام بود و شیخ گفتند که این حاکم است. گفتند که حکم چیست؟ شیخ گفت که باید شش ماه به درس ما بیایی. ظاهراً شیخ حس کرده بودند که ایشان طلبه مستعدّی است و میخواستند که درس ایشان بیاید. من این جور حدس میزنم. بعد به درس شیخ رفتند و خیلی ارادت به شیخ داشتند.
حالا نمیدانم علت آن تکفیری که کرده بودند آن شخص را، بهخاطر قضیه شیخ مفید و حرفهای علماء دیگر بود؟ یا همان چیزهایی بود که همان آقا به شیخ انصاری میگفت. به شیخ هم خیلی تند میشد. وقتی این خبرها به آمیرزا حبیب الله رسید؛ مجلسی بود و او چای خورد، بعد گفتند که استکان او را آب بکشید. تا این کلمه را گفتند در سامرا و کربلا و نجف مثل توپ صدا کرد؛ آخه او شاگردان و مریدانی داشت. منظور اینکه ایشان تعبیر خیلی بالایی برای استادشان دارند. میگویند: «لم يعهد صدورها من ذي مسكة»؛ مسکه عقل است. همانطور که میگویند «العقل من عقال». «عقال من الجهل»؛ عقال دهن بند است. مسکه هم همین است؛ از ماده امساک است، دیگر. جلوگیر است. عقل ترمز است.
شاگرد: عقال مگر زانو بند شتر نیست؟
استاد: به لجام هم میگفتند. من «لجام» یادم هست. دهن بند یادم هست.
شاگرد٢: وقتی میخواهند شتر را نحر کنند، کلمه عقال در آن جا به کار رفته است، بهمعنای اینکه زانوی او را ببندند.
استاد: مانعی ندارد که در هر دو به کار برود.
شاگرد: ظاهراً «مُسکه» است.
استاد: با معنای «فُعله» هم جور است. همینطور است. چون «فِعله لهیئةٍ».
شاگرد: در لسان هست که «لا مُسکة له یعنی لا عقل له».
برو به 0:20:36
استاد: به حرکت ضبط کرده یا به لفظ؟ خیلی از ضبط کلمات لسان العرب را مصحح ها بعداً انجام دادهاند. جور هم هست چون «فِعلَه لِهَیئه»، هیئت در اینجا ممکن است یک نحو خاصی از امساک باشد؛ اما در «فُعله»، شاید حدود صد مورد را در یک جایی یادداشت کردم، وزن «فُعله» برای حاصل شد آن ماده مصدری است. حاصل شد ماده مصدری، مانند «مُنّه»، «قوّه»، «لُقمه»؛ موارد زیادی هست که با آن مناسب است. «مَسَک، اَمسَک»، اگر بهمعنای یک نحو خُود نگهداری باشد، «مُسکه» یعنی کل اینها را با هم جمع کنید، یک خلاصه و عصارهای از آن است، مناسب با «فُعله» هست. ولی من از قبل بدون مراجعه «مِسکه» در ذهنم مانده بود. غلط مشهور بوده راجع به شخص خودم!
«فضلا عمن هو تالي العصمة علما و عملاً»؛ خیلی تعبیر بزرگی است. خیلی به شیخ اعتقاد داشتند. همینطور هم بود. کراماتی که از شیخ نقل شده و زبان به زبان تا حالا آمده، معلوم میشود که خیلی بزرگ بوده. خدا رحتمشان کند. آن هم با چه برنامهها و چه زحمتهایی!
حاج آقا این را گفته بودند و معروف هم بود؛ گفته بودند سر درس شیخ، آقایی میآمد که نمی فهمید شیخ چه میگوید. بعضی از قضایای آن زیبا است. پیرمردی بود در یزد، نوه شخصی به نام ملا ابراهیم. او میگفت جد ما می گفت در یزد، نزد یک استادی به نام شیخ علی ترک درس میخواندم. ظاهراً قبرش هم همان جا است. فاضل بود و عالم بود. چند سال درس خواند و بعد گفت حالا برویم نجف. گفت عتبات میخواهی چه کنی؟! آن جا هم همین است. هر چه باید یاد بگیری، گرفتی. ببین من مجتهدم، عالم هستم، و همه چیز را برای تو گفتم. خب درعینحال ما خیلی اعتناء نکردیم و به نجف رفتیم؛ زمان تدریس شیخ انصاری بود. گفته بود من یک ماه که درس شیخ میرفتم اصلاً نمی فهمیدم که چه میگوید. اول تا آخر زُل میزدم که چه شد، نمی فهمیدم. شیخ علی آن جا گفته بود هر چه اینجا فهمیدی آن جا هم هست. اما ایشان میگفت که من اصلاً نمی فهمیدم شیخ چه میگوید. درس شیخ به این صورت بود.
حالا یک آقایی به درس شیخ می آمده، چیزی نمی فهمیده؛ این قضیه معروف بوده؛ حاج آقا میگفتند و من هم قبل از آن شنیده بودم. نمیفهمیده که شیخ چه میگوید. خیلی ناراحت شد، محضر امیرالمؤمنین به حرم مشرف شد و عرض کرد یا امیرالمؤمنین ما اینجا آمدهایم تا درس بخوانیم و یک چیزی بفهمیم. الآن شما شاهد هستید که من مدتی به درس شیخ مرتضی میروم و چیزی نمی فهمم؛ عمر من دارد تلف میشود. خلاصه توسل میکند. به خانه میآید و خواب میبیند که حضرت تشریف میآورند و لب مبارکشان را نزدیک گوش او میآورند و میفرمایند «بسم الله الرحمن الرحیم». تا حضرت این را میگویند از خواب بیدار میشود و یک چیزی در خودش حس میکند؛ مثل اینکه یک چیزی شده و تغییری در من ایجاد شده. فردا به درس شیخ میآید و میبیند که سر در میآورد؛ کلمه اول شیخ صغری است، درست شد! شیخ گام برمیدارد تا به مطلب بعدی برسد. در گام دوم و سوم شیخ یک اشکالی به ذهنش میآید. میبیند که شیخ دارد اشتباه میرود و اشکال را مطرح میکند. شیخ هم یک جوابی میدهد و میبیند که قانع نشد. خلاصه دو-سه بار رد و بدل میشود، شیخ را معطل میکند. حاج آقا میفرمودند، مثلاً درِ مسجد اینجا بود، و وقتی شیخ از منبر پایین میآمد، باید از اینجا بیرون میرفت. اما آن روز که پایین آمد، راه را به طرف آن آقا کج کرد و در گوش او یک چیزی گفت و بیرون رفت. بعد دیدند که رنگ او قرمز شد. رفقای او به او گفتند که چه شد؟ گفت واقعش این است که من رفتم، توسل کردم و حضرت آمدند و در گوش ما «بسم الله» گفتند. شیخ همان روز نزدیک من آمد و گفت بر حرفت اصرار نکن؛ کسی که بسم الله را در گوش تو خوانده تا «و لاالضالین» را در گوش من خوانده!
من این را شنیده بودم. یادم است که آن اوائل سالهای طلبگی بود که حاج آقا فرمودند، به ذهنم آمد که شیخ میخواستند با ایشان شوخی کنند، میخواستن بگویند که اصرار نکن، امیرالمؤمنین به من عنایت هم داشتند. چندین سال بعد، از آشیخ جواد کربلائی که منبر تشریف میبرند، شنیدم. ایشان نقل کردند که برایم جالب بود. چندین سال فاصله شده بود. ایشان گفتند اتفاقاً وقتی خود شیخ انصاری طلبه شدند، ذهنشان کند بود. هم بحثهای ایشان ذهن خوبی داشتند و پیشرفت داشتند. اما ایشان ناراحت بودند که پیشرفت نداشتند. به امیرالمؤمنین توسل میکنند و حضرت به خوابشان میآیند و در گوش ایشان سوره حمد را میخوانند. برای من خیلی جالب بود اینکه حاج آقا گفته بودند که شیخ گفته بود اگر بسم الله را در گوش تو گفته اند، تا «و لا الضالین» را در گوش من خواندهاند؛ این واقعیت داشته و شیخ بیجا نگفته بودند.
برو به 0:26:38
حالا اینها یک چیزهای ساده آن بود. نوه شیخ کتابی دارند که خواندنی است؛ به نام «زندگانی و شخصیت شیخ انصاری». چیزهای مختلفی از شیخ آوردهاند. از شیخ معروف بوده.
خلاصه اینکه میرزا حبیب الله تعبیر میآورند «تالي العصمة علما و عملاً»؛ البته در بدائع آمده «مال العصمه»، بله این اشتباه است. طرف نفهمیده که «تالی» چه معنایی میدهد. «تالی العصمه علما و عملاً»؛ هم علمیت شیخ و هم عملیات شیخ. حاج آقا میفرمودند که شیخ هر روز همه نوافل را میخواند. زیارت عاشورا را با صد لعن و صد سلام میخواند. زیارت جامعه هم میخواند و نماز جعفر طیار را هم میخواند. ولی خب آن چیزی که ایشان گفتند، این بود که کل صد لعن و صد سلام زیارت عاشورا را در نیم ساعت میخواند. نجفی ها میدیدند؛ اینها زبان به زبان نقل شده.
حاج آقا پیرمردی که شیخ را دیده بود، دیده بودند. میگفتند از او پرسیدم شیخ چگونه بود؟ میگفت من بچه بودم که شیخ را دیدم. لباس او را که دیدم، مثل عمله موتی[8] بود! چه تعبیری! تعبیر خود آن پیر مرد بود. چون آن روزها کرباس میپوشیدند. آنهایی که موجّه بودند لباسهای خوب هم می پوشیدند. ولی مثلِ شیخی که بهدنبال اینها نبوده، اینگونه نبوده. کرباس آن زمان هم چیزی بوده! حالا ما نمیتوانیم تصور کنیم! من بچه بودم، دیده بودم. شما ندیدهاید که پارچه کرباس به چه شکلی بوده. خب وقتی شیخ کرباس پوشیده، وقتی بچه میبیند معلوم است که میگوید مثل عمله موتی بود، قَبرکَن؛ بچه روی حساب خودش، به قبر کن تعبیر کرده بود.
ظاهراً همان مجلس هم بوده که آبگوشت آورده بودند و نمی خورده. به پدرش گفته بود من نمی خورم؛ گفته بود این چیه؟ آبگوشت نیست. مثل اینکه خیلی…! حاج آقا از او نقل میکردند پدرم به من گفت بخور، هذا نائب صاحب الزمان؛ خانه نائب صاحب الزمانیم؛ بخور، سرت نمیشود. بچه کوچکی بوده، نمی فهمیده. همین یادش مانده که پدرش به او گفته که بخور، خانه نائب صاحب الزمان است. منظور اینکه تعبیری که میرزا حبیب الله میآورند گتره ای نیست. در مورد شیخ چیزهایی بوده. اگر من الآن آنها را بگویم شاید تا نیم ساعت طول بکشد، آن هم چیزهایی که منِ طلبه آنها را شنیدهام؛ آن هم نه یکی- دوبار. اینها از کرامات شیخ بود.
میرزا حبیب الله در ادامه میفرمایند:
ثم قال و ليت شعري أن هذه الغفلة الواضحة كيف صدرت منه مع أنه في جودة النظر يأتي بما يقرب من شق القمر).
و أنت خبير بوضوح فساد برهانه ضرورة عدم دوران أمر الموافق بين الصدور تقية و عدم الصدور رأسا لاحتمال صدوره لبيان حكم الله واقعا و عدم صدور المخالف المعارض له أصلا و لا يكاد يحتاج في التعبد إلى أزيد من احتمال صدور الخبر لبيان ذلك بداهة و إنما دار احتمال الموافق بين الاثنين إذا كان المخالف قطعيا صدورا و جهة و دلالة ضرورة دوران معارضه حينئذ بين عدم صدوره و صدوره تقية و في غير هذه الصورة كان دوران أمره بين الثلاثة لا محالة لاحتمال صدوره لبيان الحكم الواقعي حينئذ أيضا[9]
«ثم قال و ليت شعري أن هذه الغفلة الواضحة كيف صدرت منه مع أنه في جودة النظر يأتي بما يقرب من شق القمر»؛ ایشان که صاحب این جور مطالب هستند، چطور شده که در اینجا این اشتباه را کردهاند!
«و أنت خبير بوضوح فساد برهانه»؛ خب اینجا حق با صاحب کفایه است. یعنی آمیرزا حبیب الله رفتند استحاله درست کنند و اینکه محال است. درحالیکه این جور نیست. شما میگویید خبر موافق با عامه علی ای تقدیر نمیشود. خب، چرا نمیشود؟! خب نسبت به طرف دیگر قطع نداریم که خبر مخالف صادر شده، قطع نداریم، چه بسا آن دروغ باشد. احتمال اینکه این صادر شده و حکم الله هم همین است؛ کسی که مخالف بوده از باب کذب بر امام علیهالسلام، خبری را مخالف با عامه گفته. ما که از آن خبر نداریم. لذا مطلب صاحب کفایه مطلب بسیار خوبی است.
«ضرورة عدم دوران أمر الموافق بين الصدور تقية و عدم الصدور رأسا»؛ دو تا احتمال نیست؛ بلکه سه تا احتمال است.
«لاحتمال صدوره لبيان حكم الله واقعا و عدم صدور المخالف المعارض له أصلا»؛ آن یکی دروغ بوده. «و لا يكاد يحتاج في التعبد إلى أزيد من احتمال صدور الخبر»؛ همین که برای موافق احتمال صدور بدهیم، کافی است. احتمال صدور که میدهیم، احتمال موافقت با واقع هم میدهیم، بس است برای اینکه ….. ؛ نگویید تعبد محال است، «لبيان ذلك بداهة».
«و إنما دار احتمال الموافق بين الاثنين إذا كان المخالف قطعيا صدورا و جهة و دلالة»؛ اینها را خیلی دقیق و خوب آوردهاند. مخالف هم صرفاً قطعی الصدور باشد، فایدهای ندارد. در قطعی الصدور هم باید جهت صدور، خود صدور و دلالتش ملاحظه شود، چه بسا جمع عرفی دارد و ما مخالف میبینیم؛ که کم له من نظیر. خبر موافق عامه درست است، من زیاد برخورد کردم که به صرف مخالفت، خبر مخالف را میگیرند و حال اینکه آدم میبیند آن چه که موافق است، یک حیث است و منظور از آن معلوم است، آن جهت موافقتش هم مشکلی ندارد. و در آن چه که مخالف است، حیث دیگری منظور است. ما این دو حیث را خوب جدا نکردیم لذا آن را کنار میگذاریم و این را میگیریم.
شاگرد: مثل ذهاب حرمه مشرقیه و استتار قرص.
استاد: بله ایشان هم استتاری بودند. میگفتند ذهاب حمره معیار نیست. حالا آن باید جدا بحث شود.
شاگرد: خیلی ها روایت استتار را به صرف موافقت با عامه رد میکنند.
استاد: مشهور استتار را قبول ندارند.
برو به 0:32:10
آخوند در ادامه میفرمایند: «ضرورة دوران معارضه حينئذ بين عدم صدوره و صدوره تقية و في غير هذه الصورة كان دوران أمره بين الثلاثة لا محالة لاحتمال صدوره لبيان الحكم الواقعي حينئذ أيضا».
«و منه قد انقدح إمكان التعبد بصدور الموافق»؛ میدانیم که قطعاً صادر شده اما موافق عامه است. «لبيان الحكم الواقعي أيضا و إنما لم يكن التعبد بصدوره لذلك»، حکم واقعی؛ «إذا كان معارضه المخالف قطعيا بحسب السند و الدلالة لتعيين حمله على التقية حينئذ لا محالة و لعمري إن ما ذكرنا أوضح من أن يخفى على مثله»؛ مقابله به مثل میکنند، آخه شیخ استاد صاحب کفایه هم بودند. حاج آقا میفرمودند که آخوند در درس شیخ، عبا دور خود گرفته بودند و شیخ دید و ناراحت شد. صاحب کفایه هم درس شیخ میرفتند. کم رفتهاند اما خوب رفتهاند. وضع مالی ایشان بهگونهای بوده که لباس نداشتند یا شسته بودند. فقط با عبای تنها آمده بودند. کاری میکردند که پیدا نباشد. ظاهراً لباس کنار میرود و شیخ میبیند که لباس تن ایشان نیست. شیخ ناراحت میشود. با اینکه نداشته؛ درس می رفته و اینطور هم فاضل بوده؛ شیخ هم می فهمیده که صاحب کفایه فاضل است. این اساتید فوری متوجه میشوند. شیخ میگویند چرا به من نگفتی؟! هر وقت این جور میشود به من بگو! ما حالت رفاقت داریم؛ نه اینکه بخواهی حاجتت را مخفی کنی.
حاج آقا میفرمودند بعد از اینکه شیخ مرجع شده بود، دو نفر به هم رسیده بودند؛ شیخی که هیچکس او را نمیشناخت، یک دفعه در چهل و پنج سالگی، صاحب جواهر گفتند «مرجعکم بعدی هذا» و دیگر مهم شد. خب کسی او را نمی شناخت. دو شیخ داشتند با هم صحبت میکردند، گفت تو سابقاً شیخ مرتضی را میشناختی که الآن اینطور مرجعیت مطلقه شیعه را دارد؟ گفت بله، یک روز در نجف این شیخ یک بلایی سر من آورد که از آن روز من ایشان را میشناسم! گفت چه کار کرد؟ گفت یک پولی به من داده بودند –لیره انگلیسی بود- تا بین طلاب و محتاجین نجف تقسیم کنم. میگفت رفتم و به آنها میدادم. نزدیک در حرم امیرالمؤمنین، دیدم یک شیخی دارد بیرون میآید. وضعش هم که مشخص بود! گفت من یک تقسیمی دارم، شما نیاز دارید؟ قبول میکنید؟ گفت بله. گفتم سهم شما یک لیر است. شیخ نگاه کرد و گفت من نیاز دارم اما این برای مثلاً ده روز یا یک ماه من خوب است. ولی من برای امروز و فردا را حاضرم قبول کنم؛ بیشترش را قبول نمیکنم. گفتم خب، بقیه آن را به من بده. گفت ندارم که به تو بدهم! گفت من خیلی تعجب کردم، کسی که ندارد، وقتی لیره را به دست او میدهم، میگوید من فقط برای امروز و فردا را قبول میکنم. اینکه چه حسابی میکرده را نمیدانم، شیخ از این ملاحظهها خیلی داشت. با خودم گفتم اگر بخواهم به جایی بدهم، باید به ایشان بدهم! گفتم صبر کنید من الآن پول را خورد میکنم و میآیم. راه افتادم در بازار نجف، اما خورده نداشتند. گرمای نجف! عرق ریزان! آن روز خیلی سخت بود. این مغازه و آن مغازه تا خلاصه خورده کردم و برگشتم، پول امروز و فردای ایشان را دادم. آن گرمایی که آن روز در نجف خوردم را از این شیخ به یاد دارم! واقعاً چه افرادی و چه کارهایی کردند!
برو به 0:36:29
«و لعمري إن ما ذكرنا أوضح من أن يخفى على مثله إلا أن الخطأ و النسيان كالطبيعة الثانية للإنسان عصمنا الله من زلل الأقدام و الأقلام في كل ورطة و مقام».
از این حرفهایی که یک مرجع را قبلش میشناختید،حاج آقا برای آسید ابوالحسن اصفهانی هم میگفتند. من زیاد گفته ام، من که درس حاج آقا میرفتم، اهل درس خواندن و فهم و علم که نبودم، ولی حاج آقا از این قضایا زیاد میفرمودند. لذا وقتی میگفتند میروی، میگفتم حاج آقا که قبل از درس قصه میگویند، بچهها هم که قصه دوست دارند، از این باب من را معذور بدارید. نیم ساعت کامل میگفتند. راجع به آسید ابوالحسن هم میگفتند. آسید ابوالحسن یک فاضل متوسط بودند. خواص میشناختند، اما عموم نه. مرجعیت ایشان هنگامه ای شد. یک آقایی –حاج آقا هم درس ایشان میرفتند- گفته بود وقتی آسید ابوالحسن جوان بود و در نجف درس میخواند، یک کاری از او دیدم و فهمیدم که ایشان یک کسی میشود. چه کاری؟ گفت من در کوچه داشتم میرفتم؛ من و مادرم در نجف بودیم و وضعمان هم بسیار بد بود؛ چند روز غذا نخورده بودیم و دیگر هم نمیتوانستیم از مغازهها قرض بگیریم؛ خیلی پریشان بودم. در کوچه دیدم که این آقا سید دارد میآید. از صورت من حس کرد که خیلی پریشان هستم. آمد به من دست داد و گفت چرا ناراحتی؟ گفتم واقعش این است که چند روزی است که اوضاعم خیلی به هم ریخته. فکری کرد و گفت معلوم میشود که حال تو از من هم بدتر است؛ به فلان حلّاج[10] نجف یک لحاف دادم تا برایم بفروشد، برو به او بگو که سید ابوالحسن گفته که پول لحاف را به من بده. گفته بود بعد از اینکه رفتم، فهمیدم او یک کسی میشود؛ خودش محتاج بوده و رفته لحاف خودش را بفروشد و خرج کند؛ وقتی من را دیده گفته برو، تو پول آن را بگیر.
مرحوم آقای رازی یک کتاب دارند به نام گنجینه دانشمندان. کتاب خوبی است. اگر گاهی خسته هستید این کتاب را مطالعه کنید. یک بخش از آن را در مورد زندگی آسید ابوالحسن آوردهاند. عربی آن هم هست ولی من فارسی آن را دیدم. کتابخانهای بود که میرفتم، گاهی برمیداشتم و نگاه میکردم. زندگی آسید ابوالحسن را ببینید. ببینید چه کراماتی و چه دستگاهی!
آن قضیه آن مرد روس به نام لنینگراد، که فرمانده ارتش روس بود، خودِ آقای رازی –با یک واسطه میشود- نقل میکند. من آقای رازی را دیده بودم، نزدیک منزل حاج آقا بودند. خدا رحمتشان کند. این کتابها را هم که نوشته اند زحمت کشیدهاند. برای نماز هم به مسجد میآمدند. ایشان شاگرد ملاآقاجان زنجانی بودند و با هم ارتباط داشتند. میگفتند خود حاج آقا ملاآقاجان برای من تعریف کرد؛ گفت من در مندلی آن شخص روس را دیدم و تعجب کردم که در مندلی عراق و در مسجد سنی ها، یک خارجی با موهای کذایی و چشم های کذایی، دارد نماز شیعه ها را میخواند. دست باز نماز میخواند؛ عین نمازهای شیعه. حاج آقا ملاآقا جان میگوید که من تعجب کردم و باید تحقیق کنم. حالا ادامه آن را در کتاب گنجینه دانشمندان ببینید.
والحمد لله رب العالمین
کلید: تعارض مرجحات، میرزا حبیب الله رشتی، سید ابوالحسن اصفهانی، شیخ مرتضی انصاری، آقای رازی، ملاآقاجان زنجانی،
[1] بدائع الأفكار، ص: 457
[2] همان
[3] كفاية الأصول ( طبع آل البيت )، ص: 456
[4] كفاية الاصول ( با حواشى مشكينى )، ج5، ص: 244
[5] همان ۴۵٢
[6] كفاية الأصول ( طبع آل البيت )، ص: 456
[7] معاني الأخبار، النص، ص: 406؛ عن الشعبي قال: قال ابن الكواء لعلي ع يا أمير المؤمنين أ رأيت قولك العجب كل العجب بين جمادى و رجب قال ع ويحك يا أعور هو جمع أشتات و نشر أموات و حصد نبات و هنات بعد هنات مهلكات مبيرات لست أنا و لا أنت هناك.
[8] افرادی که به کفن و دفن و ترحیم و امور مربوط به اموات مشغولند.
[9] همان ۴۵7
[10] پنبه زن