مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 10
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم.
استاد: دو تا مثال بود. یکی از آنها مثال کلمه بود که گفتم خیلی خوب بوده که مطرح شده است، دیگری هم مثال اعلام شخصیّه بود. این دو مثال شروع خوبی بود که البته بهدنبال آن، مطالب خوب دیگری هم مطرح شد. مثال کلمه این مطلب مورد نظر ما را بهخوبی آشکار کرد که میشود ما یک مفهومی را بهصورت واضح داشته باشیم که درعینحال متبادل باشد، امّا در تحلیل این مطلب هر کدامیک از علمای فن به روش خودشان عمل کردند. مرحوم مظفّفر یک طور فرمودند، دیگران طور دیگری فرمودند، ما هم در مباحثهمان مطلب را یک طور دیگری جلو بردیم. حالا غرض از اینکه من این مطالب را مرتّب تکرار میکنم برای این است که به خیالم میرسد اینها، مباحث مهمّی است که در موارد و جاهای مختلف به کارمان میآید فلذا باید ملکه ذهن شریف شما بشود که این حیثیّات مختلفه را در نظر بگیرید. اگر انسان دچار غفلت شود از بعضی از حیثیّات و فراموش بکند، دیگر نمیتواند در همه جا بهصورت جامع نگاه بکند. این یک مثالی بود که به خدمت شما عرض شد.
مثال دیگر مثال اعلام شخصیّه بود که بیان کردیم. امتیاز و برتری مثال اعلام به این بود که تسمیه صورت میگرفت، وضوح مسمّی مشکلی نداشت و تبادل هم در آن روشن بود. میگفتیم خُب، هر آنچه را که در اینجا میگویید، در آنجا هم بگویید؛ جناب صاحب کفایه رفتند که تبادل را از تسمیه و مسمّی خارج بکنند. ایشان گفتند: «تبادل برای آن نیست. مسمّی برای وجود است، وجود هم شخص واحد است، اصل ثابت زید است، آن حالات هم مثل لباس برای زید میماند. لباس چگونه است؟ همانطوری که لباس ربطی به مسمّی ندارد، حالات هم ربطی به مسمّی ندارد». ایشان به این شکل جواب فرمودند که البته دو سه مورد زمینه اشکال در فرمایش ایشان بود، ولی آن روز اوّلی که «ثالثها» را خیلی سریع خواندیم، یک چیزی که چند بار از آن صحبت شده است اشاره کردند.
الآن هم دوباره بهصورت مختصر عرض میکنم، آیا قوام تسمیه یک عَلَم، یعنی وقتی که میخواهید نام گذاری کنید، عَلَم یعنی نام گذاری، قوام نام گذاری به این است که شما حتما با یک وجود سر و کار داشته باشید تا باز به ما جواب بدهید: «ببینید، وجود». این وجود، یکی است و ثابت است و دائم است. خُب، حالات آن هم مهمّ است. آیا قوام نام گذاری به وجود است یا نه؟ روز اوّل عرض کردم. الآن هم دوباره میخواهم یادآوری بکنم. چون این مبحث از مباحثی بود که خودش از خیلی از اینها مهمتر بود. اساساً ما در تسمیه اعلام شخصیّه -در هر نام گذاری- مسمّای ما خود وجود نیست. بلکه طبیعیای است که دارد خودش را در ظرف وجود به ما نشان میدهد. وقتی که بچهای در مقابل چشمان پدر و مادرش به دنیا آمده است، الآن برای این بچهای که داخل قنداق است میخواهند نام گذاری بکنند و این یک وجود خارجی است، امّا او مصبّ تسمیه نیست. مصبّ تسمیه یک طبیعی است که دارد خودش را در ضمن این وجود و در ظرف این وجود خودش را نشان میدهد و تسمیه برای آن چیزی است که در این ظرف ساکن است، نه برای خود ظرف. نام گذاری برای وجود خارجی زید نیست، بلکه برای طبیعی زیدی است که الآن محل ارتباط و تماس آنها با طبیعت، [این ظرف است بنابراین] طبیعت حالِّ در ظرف وجود این است. ولی مسمّی، طبیعت است. اساس عرض من در جلسه قبل این بود. برای توضیح اینکه در اعلام شخصیّه فقط وجود خارجی، ما به الارتباط ما است آن روز اوّل مثالهایی را به خدمت شما عرض کردم. مثالهایی که اگر آنها را دنبال بکنید خواهید دید که خیلی گسترده و جالب میشود. پس ادّعاء این است که در اعلام شخصیّه که ما به تعبیر صاحب کفایه برای وجود شخصی نام گذاری میکنیم، اصلاً ما برای وجود نام گذاری نمیکنیم. وجود خارجی ظرف ظهور یک طبیعت است. مسمّای ما آن طبیعت در این ظرف است نه خود ظرف و نه حتّی مجموع ظرف و مظروف. بلکه فقط وجود خارجی، ظرف است و مسمّی دقیقاً خود آن حالّ در ظرف است که یعنی طبیعی.
شاگرد: فرمودید که طبیعی وجود نیست، بعد از آن یک مطلب دیگری را هم فرمودید.
استاد: نه ظرف و مظروف با هم؛ خُب، برای توضیح این مطلب اگر در خاطر شریف تان باشد به سراغ نام گذاریهایی رفتیم که مسمای ما کلّی است. مسمّی کلّی است و اصلاً وجود بهمعنای زید که الآن بحث ما هست نداریم؛ مثالهای مختلفی هم دارد. حالا من یادم نیست، اطراف حلقات بوده؟، کتابهای دیگر بوده است؟ اگر این مطلب در ذهن شما هم باشد، مثالهای خیلی زیبا پیدا میکنید. بعضی از مثالها در بعضی از فضاهای علمی، زیاد در آنها مناقشه میشود. شما اگر تکثیر امثله بکنید مثالهای خوبی را پیدا میکنید که از آن بحثها و آن آسیبپذیریها دورتر است؛ مثالی را که ما از سال گذشته تاکنون زیاد تکرار میکردیم، همین کتاب تذکره مرحوم علامه حلّی رضواناللهعلیه میباشد. حالا مثال به اینجا رسیده بود. عالمی مثل جناب علاّمه میگویند: «سمّیته تذکرة الفقهاء.» یک کتابی را مینویسند میگویند: «نام کتاب من تذکرة الفقهاء است.»سؤال این است که نام کتاب را که یک مصنّف تذکرة الفقهاء میگذارد، در اینجا مسمّی چه چیزی است؟ آیا این عَلَم هست یا نیست؟ اگر اسم کتابی را تذکره میگذارند، با ارتکاز عام، اگر بگویند که این چه است؟ میگویید چه است؟ میگویید: عَلَم است. نمیگویید که این، نام نیست. خُب، سؤال این است که اگر عَلَم است، اگر نام گذاری است، مسمّی در اینجا چه چیزی است؟ آیا آن کتابی است که فقط در دست خودشان است؟یعنی همان یک نسخه خود علامه. خُب، پس اگر کسی یک نسخه ای را از روی این کتاب تذکره اصلی استنساخ کند، آیا باید یک اسم دیگری برای آن بگذاریم؟ کسی شک در این ندارد. اگر انسان یک مقداری تلطیف بکند میبیند که ایشان اینطور میگویند: «اسم کتاب من تذکره است».
شاگرد: حالا اگر مثال به کتاب مباحث الاصول حاج آقا بزنید شاید بهتر باشد. بهخاطر نسخههای مختلفی که یکی پس از دیگری تکمیل شده است و نوشته شده است. آیا مباحث الأصول، آن دفتر اوّلیّه بوده است یا دفتر دویست برگی بوده است؟
استاد: حالا معمولاً کتابهای مصنّفین زمینه را داشته است که بعداً خودشان بر آن حاشیه بزنند و حذف و اضافاتی را داشته باشند؛ در هر حال مسمّی چه است؟ کدام کتاب، در کدام چاپ آن و کدام نسخه اش، به خطّ چه کسی؟ این مطلب، مطلب قابل تأمّلی است. من نمیخواهم که سریعاً تصمیم بگیرم و نمیخواهم اشکال بکنم. بلکه میخواهم مجلای فکر باشد. اینجا نامگذاری است. مسمّا، چه چیزی است؟ آیا الآن سروکار ما با یک وجود است؟ یعنی مسمّای من این کتابی است که الآن دارم مینویسم؟ آن کسی که بعداً استنساخ میکند، نام کتاب مستنسَخ تذکره نیست؟ خلاصه مسمای آن نسخه بعدی چه است؟ درحالیکه ما به ارتکاز میبینیم کتابهای بعدی را هم که استنساخ میکنند، دقیقاً خود مسمّا است و همان تذکره است. میگوید تذکره را استنساخ کردهام. این نسخه، نسخهی تذکره است نه خود تذکره. این دارد تذکره را نشان میدهد که مسمّا، این نسخه نبوده است. مسمّا چه بوده است؟ کتاب تذکره بوده است؛ در مباحثهای که دیروز بود عرض کردم که شیخ بهایی چه فرموده بودند؟ حالا یادم هم نیست که در چه کتابی دیده بودم. ایشان در مورد تمکّنشان از علم جفر گفته بودند: «إنّی لأتمکّن من استخراج قواعد العلاّمه». گفتند: «من انقدر علم جفر را بلد هستم که میتوانم از راه علم جفر کتاب قواعد علامه را از بای بسم الله تا تای تمت بدست بیاورم». خُب، علم جفر اینگونه است دیگر که با استفاده از آن میشود مجهولات را کشف کرد؛ خُب، حالا تذکره و قواعد، اسم یک کتاب است. میبینید که اگر تمام نسخههای آن هم که اگر از بین برود، شیخ بهایی میگویند: «من میتوانم دوباره کلّ کتاب را بازنویسی بکنم» با اینکه هیچ نسخه خارجی ندارند باز میتوانند کل کتاب را بازنویسی بکنند؛ خلاصه مسمّای تذکره چه چیزی است؟ این یک مثال؛ مثال دیگر این بود که گفتیم یک روزی را نام گذاری میکنند. میگویند مثلاً روز سوم مهر را روز فلان نامیدیم. مسمّی چه است؟ همین روز است؟ آیا سال دیگر نیست؟ شما میبینید مسمّا، یک مسمّایی است که اگر سال دیگر هم که میآید، میگویند امروز روز کذا است، نه اینکه بگویند سال گذشته، روز آن بود، حالا فعلاً امسال هم داریم همان را یادآوری میکنیم. توجه کنید داریم راجع بهروز نامگذاری صحبت میکنیم، نه مثل تولّد یک شخصی در یک روزی. چون در مثال تولد میگویند: «فلانی در آن روز متولّد شده است، حالا ما داریم یادآوری میکنیم». خود مسمّی در اینجا نیست، امّا در نام گذاری یک روز به نام مثلاً روز پدر یا مادر، خود آن روز است که مسمّی است. آیا خود آن روز در سال خاص؟ نه. خود طبیعی. اگر که هر سال تکرار میشود، خود همان روز است که مسمّی است. سروکار ما با یک وجود نیست، بلکه سروکار ما با کلّی است. علم جنس را هم که آن روز عرض کردم، آن هم به همین صورت است. پس یکی از مجالی فکر این است که آیا در نام گذاری، حتماً سروکار ما با وجود است؟ این مثالها میگویند: «نه، ما جاهایی را داریم که نام گذاری هست، امّا سروکار ما با وجود نیست». این مطالبی که گفته شد شاهد میشود یا دلیل میشود بر آن عرض ابتدایی من. عرض ابتدایی من چه بود؟ وقتی هم که داریم نام یک وجود را میگذاریم، وجود ظرف مسمّی است، نه خود مسمّی. الآن طبیعت در این ظرف دارد خودش را به ما نشان میدهد، بعد میگویم: «نام این را مثلاً زید میگذارم» و حال اینکه “این”، مشارٌالیه خود ظرف نیست. آن طبیعیای است که حالّ در این ظرف است و دارد خودش را در این ظرف به من نشان میدهد.
برو به 0:11:41
شاگرد: این دو تا مثالی که الآن زدید برای اعلام شخصیّه بود یا برای مطلب دیگری مثال زدید؟
استاد: چون من فقط زمینه را باز کردم سؤال من این است که میگویم: «کتاب تذکره، شخص است یا غیر شخص؟». شما اول جواب این سؤال من را با آن ارتکازی که دارید بدهید تا بعد من به شما جواب بدهم.
شاگرد: الآن نمی توانم جواب بدهم.
استاد: واقعاً جواب خوبی دادید. بهخاطر این است که من این چیزهایی را که عرض میکنم، واقعاً آن منطقی که مدوّن شده است، همه ذهن ما نیست. این اعتقاد من است و بارها هم گفتهام. آن منطقی که ما داریم و تدوین ذهن خودمان یک استکانی از دریا است. ما به خیال خودمان فکر میکنیم که همه مطالب را متوجه میشویم، نه اینگونه نیست. الآن با ذهنی که خدای متعال به ما داده است، با خیلی از چیزها محشور هستیم امّا همین چیزها تدوین نشده است. فقط گوشهای از آن تدوین شده است که ما میخواهیم با این گوشهی تدوین شده، قانون کلّی بر تمام اینها اجراء بکنیم. خُب، نمیشود؛ الآن از شما سؤال میشود: «آیا کتاب تذکره، شخص است یا کلّی است یا فرد است؟». شما میگوید: «من الآن نمیتوانم جواب بدهم». چرا؟ بهخاطر اینکه ما گفتیم مفاهیم یا جزئی هستند و یا کلّی. یا فرد چیزی است یا … . خُب، حالا تذکره کدامیک از اینها است؟
شاگرد: اگر خود علامه بهطور مقیّد بگوید، بگویند شخص غیر این باشد کلی است مثلا مفاتیح که خودمان داریم[مفاتیح الجنان] ممکن است شیخ عباس بگوید درمفاتیح است یعنی همان اثری که خودشان بر روی آن کار کردهاند یا بگویند درمفاتیح است نه همان نسخه ای که روی آن کار کردند بلکه به نحو کلّی.
استاد: میفرمایید یعنی همان اثری که خودشان نوشته اند؟
شاگرد: بله منظور همان است.
استاد: مثلاً اگر یک نسخه چاپی را بیاورند و به آشیخ عباس قمّی بدهند و بگویند: «این کتابی که الآن میبینید مفاتیح است» آیا ایشان میگویند: «من این کتاب را ننوشته ام»!
شاگرد: اراده شان منحل به آنجا میشود. یعنی میگویند: «منظورم از این کتاب، همانی هست که خودم دارم».
استاد: حالا خلاصه این کتابی که چاپ شده است، مفاتیح هست یا نه؟
شاگرد: آن را باید با توجه به دیگران حساب بکنیم. چون دیگران بهصورت کلّی حساب میکنند.
شاگرد2: البته فرمایش ایشان، یک جاهایی درست است. مثلاً گاهی هست که خود حضرتعالی به مباحث الأصول اشاره میفرمایید، مطرح میشد که مثلاً این مطلب، در دفتر دویست برگی است. این مطلب برای آن نسخهای است که اینگونه است. گاهی اوقات اختلاف نسخ پیش میآید. یعنی یک سری خصوصیّاتی هست که برای این مورد خاصّی است که بیرون آمده است، امّا ارتکاز کلّی از این مفاتیح، آن چیزی نیست که شما میفرمایید[اشاره به شاگرد اشکال کننده] یعنی وقتی میگویید در مفاتیح هست، یعنی چه چاپی باشد، چه دستنویس باشد، چه نسخه دیجیتالی باشد و هر چه که باشد فرقی نمیکند. حالا ممکن است که یک جایی اختلاف پیش میآید یا اینکه یک خصوصیّت خاصّی در یکی از نُسَخ پیش میآید. آنجا میگویید بله. من دارم دقیقاً به آن مورد و حالت خاص از کتاب اشاره میکنم، و إلاّ اگر بهصورت دقیق کپی گرفته بشود، برای شما مانعی ندارد.
استاد: الآن خودتان را در فضای ذهنی مرحوم آشیخ عباس ببرید. ایشان میگویند: «سمّیته بمفاتیح الجنان». این مرجع ضمیر چیست؟ «سمّیته». منظور از این ضمیر «ه» یعنی این نسخه ای که در دست من است؟ سؤال من این است. تحلیل ذهنیای که همه با یکدیگر آشنا هستیم، مرجع ضمیر «ه» چیست؟ نام “این” را مفاتیح گذاشتم. میگویند: «یعنی این نسخه؟». خُب، اگر شما آمدید و از این کتاب، استنساخ کردید دیگر مسمّی نیست. چون این «سمّیته» دیگر به آن نسخهای که در دست شما است نمی خورد. چون مرجع ضمیر «ه» که همین کتاب موجود فعلی بود و اگر توسعه بدهید و شامل نسخههای دیگر بکنید، اسم آن دیگر مجاز است. به مجاز میگویید که این کتاب دیگر هم مفاتیح است. یا نه، آشیخ عباس میگویند: «این ضمیر “ه” که من گفتم، این نسخه داشت آن را نشان میداد، نه اینکه خودش مسمّی باشد». نسخه در دست من دارد مرجع ضمیر “ه” را نشان میدهد و ظرف برای ظهور آن است، نه خود مسمّی. شما دو تا زید را در نظر بگیرید. میگویید که اسم این دو نفر زید است. اگر دو تا زید هم که باشند باز نیاز به دو تسمیه است. این زید، زید اوّل است و آن یکی، زید دوم. میتوانیم برای زید دوّم، نام دیگری را بگذاریم.
شاگرد: الآن میلیونها قرآن در عالم وجود دارد، ولی فقط یک قرآن است که به تعداد فراوان تکثیر شده است.
استاد: الآن میگویید “یک دانه”. کدام دانه؟ قرآنی که در خانه شما است؟ الآن ذهن خود شما دارد یک کارهایی را انجام میدهد که خود شما برگردید و ذهن را تحلیل بکنید. الآن که گفتید “یک دانه”، ذهن شما به سراغ کدام دانه از قرآنهای موجود رفت؟ کدام مصحف مدّ نظر شما است؟
شاگرد2: فحوای کلّی منظور است.
استاد: کلّی؟
شاگرد2: آن چیزی که بر روی کاغذ میآید مدّ نظر نیست. آن چیزی که فحوای صاحب تذکره است، آن چیزی که فحوای نظر خدا بوده است، آن یک دانه است.
استاد: ببینید، میگویید “یک دانه”. آن یک دانه یعنی همانی که در ذهن کیست؟ همانی که در ذهن پیامبر صلیاللهعلیهوآله است یا همانی که در ذهن جبرئیل است؟ شما اوّل “دانه” را مشخّص کنید. تمام این مثالها که سال گذشته هم بر روی آن صحبت شده است برای این است که ذهن ما مأنوس با طبایع هست، امّا از بس که امر غریبی است، خود ما متوجه نیستیم. این سؤالات برای این است.
شاگرد: اگر که جناب شیخ بهایی با علم جفر میآید و مثلا آن وجود خارجی کتاب تذکره را بازسازی میکند، آیا با علم جفر میشود؟
استاد: همینجا صبر کنید، چون مطلب زیبایی را بیان کردید. اول آمدید بگویید “ذهن”. بعد دیدید که دقیق نیست. یعنی ذهن علاّمه را میخواند؟
شاگرد: نه استاد، دقیق است. عرض من همین است که اگر جناب علاّمه پنج تا کتاب دارند که این پنج تا کتاب را در ذهنشان دارند و اصلاً هنوز آن را بر روی کاغذ پیاده نکرده است. حالا اسم هر کدامیک از این کتابها هم متفاوت است. اسم یکی را تذکره گذاشته است و برای مابقی کتابها هم اسمگذاری کرده است. حالا آیا با علم جفر، فقط جناب شیخ بهایی میتواند آن چیزی که در خارج پیاده شده است را درک و بازنویسی بکند یا آن چیزی که در ذهن مرحوم علاّمه هست را هم میتواند بازنویسی بکنند؟ اگر بتواند آن چه که در ذهن مرحوم علاّمه هست را هم درک بکند، فکر کنید که پنج نفر دیگر غیر از شیخ بهایی هستند که این علم جفر را بلدند و همگی این قدرت را هم دارند که کتاب علامه را بازنویسی بکنند و آن عَلَم شخص در ذهن هم دارد محقق میشود.
استاد: بسیار خب. اجازه بدهید فعلاً به همان جمله اوّل شما برگردیم. شما میگویید “در ذهن”. تمام این سؤالات من برای این است که یک چیزی را که داریم، همان را تلطیف بکنیم و به حقیقت آن برسیم. شما میگویید در ذهن علاّمه هست و هنوز هم این مطالبشان را در جایی ننوشته اند.
شاگرد: ولی ایشان کاملاً تمام مطالبشان را حفظ هستند و حتی اسم هم بر روی آن گذاشته است.
استاد: بله أحسنت. آیا الآن این مسمّا به تذکره، آن وجود ذهنی علاّمه است؟ مسمّی چه است؟ پس اگر من کتاب علامه را در ذهن خودم بیاورم، این دیگر کتاب تذکره نخواهد بود. چرا؟ چون کتاب تذکره، وجود ذهنی ای بود که قائم به نفس علامه است. پس اگر من آن را در ذهن بیاورم، این دیگر تذکره نیست. این یک چیزی برای من است.
شاگرد: نه، من با علم جفر، تذکره علاّمه را آوردم.
استاد: اگر تذکره علاّمه، ذهن علاّمه است، ذهن علاّمه که در ذهن من نمیآید.
شاگرد: ذهن او نه. آن چیزهایی که در ذهن اوست.
استاد: آن چیزها چه است؟
شاگرد: موجودات در ذهن ایشان. فحوای کلام.
استاد: موجودات خارجی است؟
شاگرد: منظور شما از موجودات خارجی چیست؟
استاد: منظوری که ما از سال گذشته تا به امسال، خیلی نسبت به آن رفتوبرگشت داشتهایم. لذا شما هم در ابتدای کلام فرمودید “ذهن”. بعد از مطلبی که فرموده بودید برگشت کردید و گفتید: «آن چیزی که» که البته این کار شما هم کار خوبی بود. یعنی براساس ارتکاز صحیحی که داشتید فرمودید.
شاگرد: آن چیزهایی که در ذهن است مقصود است. ذهن تنها یک ظرفی است. مثل همین کتاب خارجیای که ظرف نوشتههاست. ظرفی برای آن معانی است.
استاد: خُب، پس قبول کردید که ذهن خود علاّمه هم ظرف است؟
شاگرد: بله.
استاد: خُب، حالا بفرمایید که آن مظروف چیست که هم در ذهن شما میآید و هم من؟
شاگرد: آن مطالب.
استاد: قبل از اینکه علامه باشند، آیا آن مظروف بود و ایشان آن را درک کردند یا اینکه نبود؟
برو به 0:20:11
شاگرد: آن حقایق؟
استاد: نه، آن مسمّی.
شاگرد: آن حقایق و مطالبی که در ذهن علاّمه هست. فقط جناب علاّمه به اینها شکل لفظی بخشیده است یا معانی را کشف کرده است، وإلاّ جناب علاّمه چیزی از خارج ندارد. یعنی هر چه که هست در عالم هست، او فقط کشف کرده است.
استاد: خُب، حالا مسمّای تذکره فقط آن چیزی است که در ذهن ایشان است؟ دقت بفرمایید، مسمّی یعنی مرجع ضمیر «ه» را میگویم. آیا مسمّای تذکره فقط آن چیزی است که در ذهن خودشان است که اگر در ذهن شما بیاید دیگر آن مسمّی نیست؟ یا نه، یک چیزی است که به تعبیر آقا[یکی از طلاّب] بین الأذهانی است؟ باید در کجا از آن سراغ بگیریم؟ آن چیزی که اگر در ذهن شما بیاید تذکره است. اگر در ذهن خودشان بیاید، تذکره است. ده تا چاپ جدید بشود، تذکره است. استنساخ بشود باز هم تذکره است. آیا این مسمّی، وجود عینی است؟ کجا باید بهدنبال آن بگردیم؟ «فی أی مکان و زمان» باید به سراغ این بگردیم؟ اگر بر روی این سؤالات فکر بکنید میبینید درکی که ما از اشیاء داریم، محور درک ما بر روی طبایع است. اساس مدّعای ما این است. مسمّای کتاب تذکره، یک طبیعیای دارد. مثل زید، مثل انسان که طبیعیهای آن واضحتر است. این طبیعی را ذهن همه بهوضوح درک میکند، امّا چون فعلاً موطن نفس الأمری طبایع برای انس ما در عالم خاک یک موطن عجیب و غریبی است، بهوضوح مشخّص نمیشود و جلا پیدا نمیکند و نمیتوانیم راجع به آن صحبت بکنیم؛ این مرجع ضمیر را میبینیم، با آن انس داریم، خُب، حالا نسبت به قرآن که بحث کردیم. فرمودید که قرآن یکی است. آن یک دانه، کدام قرآن است؟ آنی که در علم الله است؟ آن یک دانهای که در ذهن حضرت جبرئیل بوده است؟ آن یک دانهای که در ذهن پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله بوده است؟ یا آن یک دانهای که در ذهن شما است؟ آیا آن یک دانهای که در مصحف آمده است؟ آیا وجود لفظی آن است که قرآن است؟ یا اینکه وجود کتبی آن است که قرآن است؟ آن یک دانهای که شما فرمودید یک دانه است، این مشارٌ الیه “یک دانه” چه است؟ کدامیک از اینها است؟
شاگرد: آنی که بین پیامبر صلیاللهعلیهوآله و مأمور وحی بوده است. مثلاً الآن که خداوند میفرماید: «ما قرآن را نازل کردیم»، میگوییم منظور این قرآنی نیست که در خانه اهلسنت است. مثلاً میگوییم حالا این قرآن، کپی از آن قرآنی است که از اوّل بوده است. اگر یک موقع از قرآن اراده کلّی کرده باشیم، بله. ولی اگر میگوییم که این قرآن اگر بر کوه نازل بشود، چه میشود و چه میشود، منظور این است که آن قرآنی بوده که خود پیامبر صلیاللهعلیهوآله خبر داشتند و ائمه معصومین علیهمالسلام هم نسبت به آن از پیامبر صلیاللهعلیهوآله تبعیّت میکردند. نه حالا این قرآنی که من بخواهم آن را بفهمم.
استاد: چون ما وقتی میگوییم قرآن، طبیعی است، هرکجا که شما بروید، بحث ما در همان جا خیلی خوب معنا دارد. جمله اوّلی که فرمودید خیلی جمله زیبایی بود. گفتید: «قرآن آن چیزی است که در بین جبرئیل و پیامبر صلیاللهعلیهوآله بود». خُب، یعنی میخواهید بگویید ذهن پیامبر خدا و وجود ذهنی ایشان با وجود ذهنی جبرئیل عین هم بود و یک ذهن بود؟ روی ارتکازی که داشتید منظور شما چه بود؟
شاگرد: میگویم که شاید یکی باشند.
استاد: یعنی یک ذهن بود؟
شاگرد: شاید همان یک ذهن بود.
استاد: اگر یک ذهن است، پس نزول و انتقال و … را چگونه معنا میکنید؟ اگر یک ذهن است، پس جبرئیل نازل شده است که چه چیزی را بیاورد؟
شاگرد: اراده کردند که بدانند.
استاد: خُب، اگر یک ذهن است، پس زمانیکه جبرئیل میدانست، ایشان هم میدانستند. دقیقاً دارید میگویید یک ذهن. میدانید منظور من چه است؟ شما میگویید: «آن چیزی که بین حضرت بود». آن مشارٌالیه “آن”، نه قوام اضافه اشراقیّه -به اصطلاح کتابی- به ذهن مبارک حضرت صلوات الله علیه دارد، نه به ذهن جبرئیل. یعنی عین وجود رابط به آنها نیست. چرا؟ چون لازمهاش این است که بگویید دو تا ذهن عین هم هستند. آن چیزی که شما ابتدا گفتید چیز خوبی بود. شما گفتید: «آن چیزی که بین آن دو تا بود». امّا هیچ وقت نمیگویید که ذهن حضرت صلیاللهعلیهوآله عین ذهن جبرئیل بود. شما این را نمیگویید و در ارتکاز خود شما هم نیست. آن چیزی که بین آن دو تا بود. ما بهدنبال این هستیم. الآن درک شما خیلی واضح است. میگویید من که چیز مبهمی را نمیگویم. امّا آن مشارٌ الیه ذهن شما که بهوضوح به آن اشاره میکنید یک مشارٌالیهی است که تا آنجایی که من میدانم هنوز در منطق تدوین نشده است. بحثی از آن مشارٌالیه جمله شما نشده است که بگویید ظرف و مظروف را از همدیگر جدا بکنند. البته ناگفته نماند که در خیلی از جاها از این مطلب صحبت شده است، امّا به این شکلی که من عرض میکنم که اینها از هم منحاز بشود تا به حال گفته نشده است. و لذا دیدید که در مباحث قبلی نزد بالاترین اجلّای اذهان تصریحا می فرمایند چه است؟ می فرمایند: «مسمّی در عَلَم شخصی، وجود خارجی است». خُب، مانعی هم ندارد. ما میگوییم که مسمّی، وجود است. امّا این حیثیّت دقیقاً نفس الوجود نیست. آن طبیعتی که دارد الآن در این ظرف خودش را نشان میدهد مسمّی است. شما میفرمایید: «آن چیزی که بین آن دو تا بود». این مشارٌالیه “آن” که شما فرمودید خیلی مهم است و ذهن ما دَم به دَم با این “آن” که شما میگویید محشور است؛ اجازه بدهید مثالی که چند روز پیش عرض کردم را بگویم. چند روز پیش به سوره توحید مثال زدم. شما میگویید سوره مبارکه توحید سوره ای از قرآن کریم است. خُب، میگویید سوره مبارکه توحید. به چه چیزی اشاره میکنید؟ آیا به این مصحف در جیب خودتان اشاره میکنید؟ پس در مصحف من دیگر سوره توحید نیست؟ میگویید: «آن چیزی که حضرت جبرئیل آوردهاند». پس این چیزی که در مصحف است، دیگر سوره توحید نیست؟ ارتکاز شما که این نیست. میگویند: «آن چیزی که در نماز میخوانند». میگویید: «نه، آنکه من میخوانم سوره توحید است». خودش است و نه عکس آن. میگوید: «من خود سوره توحید را خواندم».
شاگرد: میگویند خبر سوره توحید و حکایت آن است و میگویند که خودش نیست.
استاد: میگویند: «قرائت، حکایت صوت ملک است»، نسبت به این مطلب که حرفی نیست. امّا حکایت میکنم چه چیزی را؟ آن محکیّ من سوره مبارکه توحید است. حکایت حضرت جبرئیل چه بوده است؟ قرائت سوره مبارک توحید بوده است. مضاف إلیه “قرائت” چه بوده است؟ یعنی آیا نفس قرائت ایشان، سوره است؟ پس باید فقط در قرائت سوره معنا داشته باشد و نباید معنای دیگری داشته باشد. چه چیزی است آن چیزی که ایشان آن را قرائت کرده است؟ این ضمیر، چه استقرائتِ او؟ اینجا است که شما اگر بر روی این تأمل کنید میبینید که فضای ذهنی میرود به سمت طبایعی که دَم به دَم با آنها محشور است. عرض کردم که فقط عجله کردن در درک طبایع، بیفایده است. فقط باید انسان برگردد و ببیند که در ذهن خودش چه میگذرد و شروع بکند که اینها را به دقت از هم جدا بکند. تحلیل کتاب وجود خودش را بکند. آن چیزی که خدای متعال در او قرار داده است، مِیز همان را هم ببیند. البته مختلف هم هست. مثلاً خدای متعال بدن ما را بهگونهای آفریده است که اوّل بعضی از چیزهای آن را میبینیم، امّا بعضی از چیزهای آن را اصلاً نمیبینیم؛ بچه ابتداء که غذا میخورد به خیالش اینگونه است که یک کیسهای در بدن او وجود دارد که این غذا مستقیماً به داخل آن میریزد. امّا بعد از اینکه یک مقداری از مطالب مربوط به دستگاه گوارش بدنش را یاد میگیرد درمییابد که عجب دستگاه گوارشی در بدن من قرار داده شده است! مری هست، معده هست، چه هست و چه هست و چه هست! عجب دستگاهی در زیر این پوست بدن انسان وجود دارد! او تنها ظاهری از بدن را دیده بود. این یک نحو تحلیل بدن خودش است. با خودش میگوید: «عجب! خدای متعال این دستگاه عظیم را برای بدن من آفریده است! که خودم زمانیکه کودک بودم و کوچک بودم اصلاً از آن خبر نداشتم که چه اتفاقاتی دارد میافتد که من زنده هستم!». عظیم تر و پیچیدهتر از این دستگاه گوارش، مربوط به روح انسان میشود. یعنی دستگاه ادراک ما و مطالبی که ما درک میکنیم نسبت به بدن انسان خیلی عظیمتر است. حالا این شخص برگردد و با حوصله مدام فکر بکند و تحلیل بکند که خدای متعال در ذهن من چه چیزی را قرار داده است و ذهن من دارد چه کاری را انجام میدهد؟ حالا در هر حال این مطالبی را که من عرض کردم بهعنوان یک مطلبی که سربرسد نگفتم. فقط بهعنوان اینکه آیا یک سؤالی هست که ارزش داشته باشد که انسان بر روی این سؤالات فکر بکند یا نه؟ البته من این مطلب را هم در ابتداء عرض بکنم که اگر شما میبینید که این، سؤالی است که اصلاً ارزش ندارد راجع به آن فکر بکنید، مشکلی ندارد. یعنی من تسلیم هستم نسبت به این مطلبی که شما بگویید: «اصلاً این سؤال فایدهای ندارد، چه این باشد و چه آن». اگر این را هم بفرمایید مشکلی نیست. اگر طوری شد که این سؤال را پرفایده دیدید، سیر فکری و تحلیلی ذهنیتان را ادامه بدهید. اگر بهگونهای شد که دیدید این سؤال چیزی را در بردارد، آن وقت آن را ادامه بدهید. اگر هم دیدید که فایدهای ندارد که خُب، مرّوا کراماً.
شاگرد: این طبیعی و طبیعتی که میفرماید در ظرفی قرار گرفته است که حالا همان فحوای مطالبی است که جناب علاّمه یا فحوای خود قرآن است که در لوح محفوظ است و اصلاً خداوند آن را خلق کرده است، اگر قرار بر این باشد که این فحواها، حقیقت آن قرآن یا حقیقت آن تذکره باشد، حالا نسبت به علاّمه میگوییم آن چیزی که یک نفر با استفاده از علم جفر همان ذهنیّات جناب علاّمه را بدست آورد، بگوییم چون جناب علاّمه اینها را خلق کرده است و آفریده، همانطوری که خداوند قرآن را آفریده…
استاد: در بین فرمایشتان اجازه میدهید که من یک سؤال از شما بپرسم؟
شاگرد: بفرمایید.
استاد: اگر به واسطه علم جفر میشود که تمامی مجهولات را بدست بیاورند، جناب علاّمه که قرن هشتم بودهاند. قرن دوم هجری که یک کسی که علم جفر را بهطور کامل بلد بود، آیا میتوانست بدست بیاورد که در قرن هشتم یک عالمی میآید که کتابی را به نام تذکره مینویسد و مفاد آن کتاب هم این است؟ آیا یک چنین چیزی ممکن بود یا نبود؟ بین صحبت حضرتعالی این سؤال به ذهن من آمد. آیا یک چنین چیزی میشد یا نمیشد؟
شاگرد: چه بسا بگوییم که میشد. چون دیگر دراینصورت محدود به زمان نیست.
برو به 0:30:48
استاد: احسنت، ما هم همین مطلب را میخواهیم بگوییم. حالا رسیدید به همان چیزی که ما از ابتداء بهدنبال آن بودیم. یعنی طبایع محدود به زمان نیستند. طبایع در مکان و زمان در نمیآیند، و لذا اگر مسمّی به زید، طبیعی زید باشد، زید در این مکان و در این زمان، در برزخ، در قیامت، اینها نیست، بلکه طبیعی زید است. اگر در خواب شما بیاید زید است، بیرون هم که باشد باز زید است. طبیعی اینگونه است. طبیعی محصور در امکنه و ازمنه نمیشود. تمام ظهورات طبیعی، رقائق آن هستند. خود طبیعی هم نه شکلی دارد، نه رنگ دارد و اصلاً نمیشود اینگونه با آن معامله کرد.
شاگرد: طبایع مجرد هستند؟
استاد: تا مجرد را چگونه معنا کنیم. یک مرحله از مجرد بهگونهای است که این طبیعی، فوق آن مجرّدی است که در بعضی از کتابها میگوییم. طبایع بر آن تجرّد اصطلاحی یک نحوه تفوّق دارند.
شاگرد: مثلاً اگر ظروف را اذهان تصوّر کنید، ظروف متعدد بشوند، طبایع…
استاد: طبیعت متعدد نمیشود. یک وقتی است که میگوییم که پنج تا اتاق است، پنج تا چراغ هم برای هر کدام از این اتاقها روشن است. یک وقتی هم هست که میگوییم یک چراغ روشن است، همه میرویم یک چراغ را میبینیم. همه ما مدرک هستیم. آن چراغی که به سراغ آن رفتیم یکی است و همه ما داریم آن را درک میکنیم. امّا اگر هر کدام از من و شما یک چراغ در ذهمان داشتیم، شما آن طرف اتاق نشسته اید و چراغ را به یک گونه ای دیدهاید. من در آن طرف نشسته ام. وقتی که چشمتان را میبندید آن چراغی را که دیدهاید در ذهنتان میآورید. آن چراغی را که الآن در ذهنتان احضار میکنید، آن چیست؟ آن چراغ در ذهن شما وابسته به شما و ذهن شما است و نه ذهن من. آن چراغی را که درک کردید آن برای ذهن شما است. آن چراغ مُدرَک ذهن شما که معلوم بالذات است، آن دیگر برای من نیست. آن چراغی هم که در ذهن من است، برای شما نیست. امّا آن چیزی که همه ما در ابتداء به سراغ آن رفتیم که از آن یک صورت بگیریم، چراغی بود که نه در ذهن شما بود و نه در ذهن من. طبایع اینگونه هستند. یعنی عقول جزئیّه و نفوس در موطن خودشان به سراغ طبایع میروند، نه اینکه یک چیزی باشد که مخصوص خودش باشد.
شاگرد: آیا برای درک این مطلب میتوانیم بگوییم که ظرفها متعدد و مظروف واحد است؟
استاد: بله. مظروف بالعرض، ولو از هر کدام از این مظروفهای بالعرض یک مظروف بالذاتی برای آنها حاصل بشود. شما زمانیکه چشمتان را میبندید بعد میبینید که آنها را میتوانید در ذهن خودتان بیاورید. آن چیزی که در ذهن شما میآید برای شما است. امّا آن چیزی که به سراغ آن رفتید آن دیگر برای شما نبود. یک تعبیری در اصول فلسفه بود که چند بار عرض کردم، تفاوت بین ایدهآلیسم با رئالیسم. ایدهآلیسم میگوید: «ما دائماً به سراغ علم میرویم، علم را هم بدست میآوریم». رئالیسم میگوید: «ما دائماً به سراغ معلوم میرویم امّا به جز علم بدست نمیآوریم». تعبیر آقای طباطبایی این بود که: «و تفاوت بین این دو سخن بسیار است». همینطور هم بود. ما دائماً به سراغ علم میرویم، علم را هم بدست میآوریم. این یک حرف است. امّا ما دائماً به سراغ معلوم میرویم، امّا به جز علم به دست نمیآوریم. حالا با بحثهایی که بهدنبال خود این جمله هست.
شاگرد: اینکه شما میفرمایید در اینجا مسمّای ما طبیعت است، این بهخاطر فعلِ واضع است یا ما چون میبینیم که اینگونه درستتر است این کار را انجام میدهیم. چون ارتکاز ما این است که برای وجود داریم وضع میکنیم. امّا شما یک سؤالی را مطرح میکنید که مجبور به پذیرش طبیعت میشویم. حالا این بهخاطر عمل واضع یا مثلاً یک سیره و پذیرش عرفی است که ما میگوییم…
استاد: شما فرمودید: «ارتکاز ما این است که برای وجود است». ما الآن میخواهیم ارتکاز شما را جلا بدهیم. وقتی که پدر و مادر میگویند اسم بچه من زید است، شما میگویید برای وجود او. سؤال من از شما این است که برای کدام وجود او؟ وجود در قنداق یا وجود نود سالگی؟ کدامیک از اینها؟ ارتکاز کدامیک از اینها است؟ میگویید: «فعلاً دارند نامگذاری میکنند». اینگونه میگویید؟ ارتکاز کدامیک از اینها است؟
استاد: ارتکاز ما همچنان وجود است ولی این ارتکاز مبتنیبر این است که ما برای این وجود، یک تشخّص قائل هستیم و بر آن اساس هم داریم نامگذاری میکنیم. حالا شاید این کار ما اشتباه باشد، ولی ارتکاز ما همچنان بر وجود است و اینجا میتواند یک چیز دیگر هم باشد.
استاد: عرض من این است که اتفاقا با چند تا سؤالی که الآن مطرح میشود مشخص میشود که ارتکاز شما بر طبیعت است. بهخاطر این است که چون وجود دارد آن را نشان میدهد، در اثر انس معیّت این دو تا با همدیگر، جایگذاری میشود و بالذات و بالعرض، هنگامه است و با یکدیگر جای گذاری میشود. یعنی مسمّای بالذات، طبیعی است، امّا چون الآن در منظر شما مسمّای بالذات با مسمّای بالعرض که وجود بالفعل است و بالذات و بالعرض با هم همآغوش هستند، شما میگویید که ارتکاز من وجود است. چون اینها را خوب نمیتوانید ببینید. الآن ذهن، حیثیّات عقلانی برایش قوی نشده است، حیثیّات که جدا نشده است میگویید این. یعنی آن چیزی که میتواند مشارالیه محسوس شما باشد وجود خارجی آن است.
شاگرد: یعنی به عبارت دیگر بگوییم چون ذهن در طبایع غوطهور است اینگونه است. مثل ماهی که در دریا هست و آب را نمی فهمد.
استاد: لذا من میگویم ارتکازی که ایشان میگویند بر طبیعت است و نه بر وجود.
شاگرد: این احتمال وجود ندارد که یک پذیرش است مثل یک سیره عقلائی و یک سیره عرفی است که اگر کسی برای یک وجودی، وضعی را انجام داد، بعد از آن همه میپذیرند که برای امثال آن، این کار را بکنند و اگر یک جایی بود و یک محوّطه فرضی که اصلاً چنین چیزی را هیچ کسی قبول نداشت، آن موقع اگر هر کسی برای هر چیزی وضع میکرد، این دیگر به چیزهای مشابه آن سرایت نمیکرد. مثل همین کتابی که شما میگویید. به نظر میرسد که یک پذیرش، همان چیزی است که تعبیر به بین الأذهانی فرمودید، یعنی انگار بیشتر برگشت میکند به یک سیرهای که مورد پذیرش قرارگرفته باشد. شاید یک موید عرض بنده این باشد. الآن بعضیها هستند که ممکن است یک کتابی را بنویسند، بعداً دیگران آن نسخههای بعدی را که استنساخ میشود به همان نام میگذارند، ولی آن کتاب اوّلیه یا قطورتر بوده است و مطالب بیشتری را داشته است یا کم حجمتر بوده است و بعداً ملحقاتی را دیگران اضافه کردهاند، امّا آن اسمی که رایج است برای آن کتاب بعدی است، نه برای آن کتابی که واضع اوّلی نوشت. این نشان میدهد که بعداً پذیرش دیگران خیلی دخیل است در اینکه این اسم چگونه سرایت پیدا بکند. بازگشت این مطلب شاید به یک پذیرش همگانی است و یک سیرهای است که جاافتاده و شاید برگشت پذیرش این سیره در عقلاء به این باشد که تکوینا یک گونهای است که ارتباط بین الأذهان ی بگونهای است که مجبورند که یک چنین سیرهای را بپذیرند برای اینکه بتوانند ارتباطشان را با یکدیگر شکل بدهند. یعنی ارتباط بین الأذهان و معاشرت ما تکویناً یک گونه ای است و خداوند اذهان را بهگونهای خلق کرده است که ما مجبوریم به یک چنین سیرهای تن بدهیم تا بتوانیم زندگی بکنیم. امّا اگر ما یک محیطی را فرض کنیم که اصلاً اینگونه نیست، ممکن است که یک کسی برای این وضع بکند ولی دیگر هیچ کسی برای مشابه های آن استفاده نکند. یعنی میخواهم بگویم که این احتمال وجود دارد. شما بفرمایید که ما این احتمال را باید چگونه نفی بکنیم؟
استاد: اگر وضع برای شخص بهمعنای خود ظرفِ وجود است، حرف شما هم همینطور است، ما حرفی نداریم. فرض بگیریم. امّا صحبت بر سر این است که الآن آن کاری که اذهان ما دارد انجام میدهد، آیا وضع برای ظرف است؟ برای ظرفِ وجود است؟ برای شخص وجود است؟ یا نه، ما میبینیم که به صرف قرارداد و ناچاری نیست. وقتی بچهای به دنیا میآید و پدر و مادر اسم این فرزند را زید میگذارند، چون وقتی ناچار هستند زمانیکه این فرزند نود ساله شد میگویند که اسم این آقا زید است، یا نه، میبیند که از روز اول یک کاری کرده است که خود اسم صلاحیّت دارد زمانیکه نود ساله هم شد، بر او صدق بکند و نه از باب ناچاری. یعنی تسمیه تاب این را داشته است. حتی اگر دیگری بچه او را خواب میبیند میگوید: «بچه من را خواب دیده است». بچه من را خواب دیده است. نمیگوید یک شخص دیگری که فقط شبیه بوده است. ببینید، شباهت را نمیگوید. شما میگویید: «خُب، از باب ناچاری دارد اینگونه میگوید». آیا ارتکاز ما بر ناچاری است؟ وقتی مادر دارد میگوید: «فلانی بچه من را خواب دیده است» آیا میگوید: «حالا من ناچار هستم که بگویم بچه من را خواب دیده است و إلاّ شبیه بچه من بوده است». ارتکاز او نیست.
شاگرد: اینکه فرمودید زید در قنداق یا در نود سالگی، اگر وجود را سبب نامگذاری بگیریم، این یک وجود است و دو وجود که نمیشود. بله نسبت به برزخ و قیامت و دنیا، وجودات اینها با هم فرق میکند. ولی در این دنیا بیش از یک وجود نیست.
استاد: اینکه در این دنیا بیش از یک وجود هست یا نیست، حالا الآن یادم نیست که سال گذشته در همین مباحثه بود یا آن مباحثه بعدی بود که ما میگفتیم صحبت بر سر این بود که وحدت زید و وحدت یک حرکت جوهریّه سیّال به چه چیزی است؟ دو جا عبارت آوردیم و مرحوم آقای سبزواری فرموده بودند: «آخوند در اینجا میگوید وحدت به وجود است» در آنجا میگوید: «وحدت به ماهیّت است». اگر خاطرتان باشد آوردیم و بحث کردیم. یکی از بحثهای بسیار زیبا بود. زیدی که نود سال یک زید است، از یک طرف میگویید که حرکت جوهریه دارد. در مورد حرکت جوهریه میگویید آن به آن یعنی وجود جدید ایجاد میشود. میگویید: «پس ما به الوحده چیست؟». اگر وجود سیّال است پس ما به الوحده که میگویید، خُب خلاصه یک زید. در پاسخ به این مطلب رفته به سراغ اینکه وقتی وجود دم به دم میآید، ماهیّت آن همان ما به الوحده آن است.
شاگرد: …نه، یعنی از خود اسفار که یک نظر خاصّی شاید داشت.
استاد: مرحوم آقای سبزواری آوردند. گفتند که بین این دو تا کلام تنافی نیست بهخاطر فلان. من همان جا آوردم و عرض کردم. در هر حال در هر مقامی به یکی از اینها نیاز میشود برای چه؟ برای اینکه ما به الوحده را درست بکنند. شما که میفرمایید زید یک وجود واحد است، منظور شما این است که یعنی دقیقاً آن وجود بسیط از اول تا آخر واحد است؟ یک وجود ثابت؟
برو به 0:41:52
شاگرد: بله یک وجود است.
استاد: یعنی حرکت جوهری و سیلان و این صحبتها وجود ندارد؟ دم به دم فیض جدید میآید. اگر وجود واحد است که وجود واحد را نمیشود تکّه بکنند. پس خدا هم که بخواهد زید نود ساله که یک وجود واحد است تکه اش بکند و شصت ساله اش بکند نعوذ بالله نمیتواند. یعنی چه که یک وجود است؟ و لذا عرض کردم که فرمایش مرحوم اصفهانی خیلی فتح باب خوبی بود. فرمودند: «اینکه شما خلاصه میگویید زید، میگویید مسمّای او وجود او است». این وجود او هم نفس دارد و هم بدن. خُب، نفس او حالا وحدت او را درست میکند، امّا نسبت به بدن او چطور؟ این زید که اعضاء دارد. البته از چیزهایی که ایشان در دنباله مطلب نفرمودند و من هم در جلسه قبل عرض نکردم این است. این سؤال که باز نسبت به محضر ایشان باقیمانده بود که شما قبول کردید که زید، حتماً نفس و بدن دارد. خُب، این اوّل الکسر است. شما میگویید که زید یک وجود واحد است که مسمّی است. از آن طرف میگویید لا ریب در اینکه زید، یک نفس دارد و یک بدن. خُب، پس ولو بدن و روح بخاری را در نظر گرفتید که اعضاء نداشته باشد، امّا اصل نفس را که دیگر نتوانستید کنار بگذارید. گفتید: «زید نفس است و روح بخاری». خُب، اینکه شد دو تا. کجاست آن وجود واحدی که شما میگویید مسمّی است. وجود از این دو تا مرکّب شد. باید بیشتر بر روی این سؤال فکر بشود که چطور آنها، آن اندازه اش را پذیرفتند.
شاگرد: آیا طبایع قابل تشکیک هستند؟
استاد: یک بحث سنگین و مفصّل در اینجا وجود دارد که بیانگر اختلافات در این زمینه هست. عده از بزرگان حکماء میگویند که تشکیک در ماهیّت محال است. عدهای میگویند که تشکیک در ماهیّت ممکن است. سال گذشته مطلبی را آوردیم، بخشی از [اسفار]که ایشان میگفتند تشکیک در ماهیّت ممکن است. مرحوم اصفهانی هم نقل کردند. این چرا اینگونه است؟ بحثهای آن شده است. در هر حال یک کلمه نیست تا بشود در یکی دو جمله آن را جمعبندی و خلاصه کرد.
شاگرد: ایشان طبایع را فرمودند. امّا شما تشکیک در ماهیّات را میفرمایید.
استاد: فرقی نمیکند. یکی از طبایع، ماهیّات هستند. بلکه نزد مطالب کلاسیک تمام ماهیّات، طبایع هستند و بین آنها هم مساوات است. «کلّ طبیعة ماهیّة و کلّ ماهیّة طبیعة».
شاگرد: درکی که من از سوره توحید دارد با درکی که مثلاً رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله از این سوره دارند چگونه میشود؟
استاد: درکها که فرق میکند، امّا سوره توحیدی که درکهای ما نسبت به آن فرق میکند، آیا آن سوره هم دو تا است؟
شاگرد: خُب، همین. آیا دو تا است؟
استاد: نه دیگر، من میخواهم همین را بگویم.
شاگرد: اینکه یکی است.
استاد: بله، حتماً یکی است. واضح است در نزد ما. سوره مبارکه توحید آن چیزی است که ما میگوییم حضرت جبرئیل آن را از عرش نازل کرده است، نه اینکه ایجاد کرده است. نه اینکه ایشان وقتی که خواند تازه سوره مبارکه توحید هم حادث شد.
شاگرد2: من شنیدهام که مثلاً یک ذکر واحد، اگر مأذون از طرف صاحب اذن باشد، اثر دارد امّا اگر همین ذکر را شخصی بدون اذن صاحب اذن آن بگوید اثر ندارد با اینکه یک ذکر واحد است. میگویند این ذکر، همان چیزی است که امام علیه السلام اجازه داده است. امّا اگر بدون اجازه گفته بشود اثر ندارد ولو این الفاظ، همان الفاظ است.
استاد: درست است.
شاگرد2: مثلاً دعای عقرب. میگویند اینکه صاحب مفاتیح دعای عقرب را آورده است. تا میگوییم دعای عقرب، ماشاءالله ردیف میشود. ولی چرا اثر نمیکند؟ میگویند چون یک دانه بوده است. آن چیزی که میگویند دعای عقرب مؤثر است، آن دعایی است که مأذون باشد و آن دعا، این نیست. با اینکه به ظاهر هم این دعا همان است؛ حالا نسبت به آیات قرآن هم همین حرف را میگوییم. مثلاً یک آیهای را که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله حقیقت آن را فهمید، این آیه نیست که ما آن را میخوانیم. و إلاّ اگر آن حقیقت را بدست بیاوریم، شاید اثرش را بگذارد، مثل دعایی که مأذون است.
استاد: توجه بفرمایید، شما کلمه “اثر” را به کار میبرید. ما که میگوییم طبیعت، باید ببینیم مقصود ما چه است. شما کلمه آتش را میگویید. میگویید که آتش یک طبیعت است. بعد اگر به شما بگویند که طبیعت آتش، سوزنده است یا سوزنده نیست، فوراً چه جوابی را میدهید؟ میگویید خُب، آتش باید بسوزاند. عرض میکنم ابداً، طبیعی آتش که سوزاننده نیست. آتش فقط در ظرف وجود عینی است که میسوزاند. اگر شما آتش را در ذهنتان بیاورید که ذهن شما را نمی سوزاند. ولی آن چیزی را هم که در ذهن آوردهاید، وجود ذهنیِ طبیعیِ آتش است. طبیعی آتش دو تا نشد. شما میگویید وقتی که امام علیهالسلام نسبت به این دعا اذن میدهند، کسی که دارد از طریق اذن امام علیه السلام این را میخواند برای او اثر دارد، بسیار خُب. و لذا میگویید همین دعا. میگویید همین دعا اگر با اذن امام نباشد اثر ندارد، ولی باز میگوید “همین”.
شاگرد: این دعایی که بدون اذن خوانده بشود، همان دعا نیست. پس تا آن اذن نباشد، آن دعا هم نیست.
استاد: پس آن نیست، یعنی آن دعای مأذون نیست را که ما هم قبول داریم؛ شما میگویید که آتش باید بسوزاند، پس این چیزی را که شما در ذهنتان میآورید، یک حفره ی عظیمی که آتش گرفته است و دارد از آن شعله بیرون میآید پس این دیگر آتش نیست. چون نه ذهن شما را میسوزاند و نه جای دیگری را. شما چه جوابی به آن میدهید؟ فرض بگیرید که یک آتشی شعله کشیده است. میگوییم آتشی نیست. چرا نیست؟ چون نمی سوزاند. شما چه جوابی به او میدهید.
برو به 0:47:34
شاگرد: منظور بنده آن آتشی است که وجود خارجی دارد و نه آتش موجود به وجود ذهنی.
استاد: خُب، این چیزی که در ذهن من میآید، آیا طبیعی آتش هست یا نیست؟ میگویید نیست. درست هم میگویید. چرا؟ چون الآن منظور شما از طبیعی یعنی آتش در ظرف وجود خارجی و حال آنکه منظور ما از طبیعی یعنی همان چیزی که در هر ظرفی میرود، آثار خاص آن ظرف را دارد. آتش یعنی چه؟ یعنی آن چیزی که در خارج که میآید میسوزاند. در ذهن که میآید یک اوصافی دارد و سوزاندن هم از لوازم آن نیست و وقتی هم که در مواطن دیگر میرود آثار دیگری را دارد. موطنها و حوزههایی که سال گذشته راجع به بعضی از آنها صحبت شد. منافاتی ندارد. آن منظوری که ما از طبیعی داریم یک چیزی است که وراء زمان و مکان و در مشارٌالیههای ذهن شما هم هست و میبینید که به سراغ آن میروید. میگویید این، آن چیزی که اثر بکند نیست و البته درست هم میگویید. امّا شما دارید طبیعت ظهور در یک ظرف را با آثارش در نظر میگیرید، میگویید که ولو فلان چیز، اصل الطبیعة را دارد، امّا این، آن نیست. یعنی این، آن خواصّ در آن ظرف را ندارد. صحیح هم گفته اید. صحت سلب بهخاطر چیست؟ مثل اینکه میگویید: «لَا صَلَاةَ لِجَارِ الْمَسْجِدِ إِلَّا فِي الْمَسْجِد»[1]. چرا میگویید نماز نیست؟ واقعاً نماز نیست؟ میگویید: «نماز هست، امّا آن آثاری که منظور ما از نماز است را ندارد». آیا کسی احتمال میدهد کسی که همسایه مسجد است، وقتی که نماز خواند ولی در مسجد نماز نخواند، این نماز او دیگر نماز نیست و روزه است؟ بگوید: «این لا صلاة یعنی نماز نیست، وقتی هم که نماز نشد، حالا یا روزه است، یا قاب است، یا دیوار است، خلاصه این است که نماز نیست». شما میگویید: «نه، لا صلاة نماز است، همان طبیعت است، امّا آن آثاری که مدّ نظر هست را ندارد». خوب به عرض من توجه بفرمایید. شما راجع به آن دعای غیر مأذون میفرمایید: «اینکه دیگر آن نیست» و البته راست هم میگویید. یعنی آن دعای آب آن آثار نیست، امّا نه اینکه اصل الطبیعة است. خود شما دارید “آن” میگویید و “این” و با اشاره به اصل الطبیعه مطرح میکنید.
والحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
کلیدواژگان: قوام تسمیه. عالم طبایع، ماهیت طبیعت، حقیقت طبیعت ، . طبیعت و ماهیّت. محور وحدت درمسمی-ایده آلیسم- رئالیسم-
[1]. بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج80، ص 379، ح 47.
دیدگاهتان را بنویسید